فریاد از این مردم غمگین!

IRAN (2)

متن خبر: در سال ۲۰۱۳ موسسه گالوپ گزارشی مبنی بر بررسی وضعیت خشنودی و خوش‌حالی در بین ۱۳۸ کشور منتشر کرد که بنا به این گزارش، عراق نخستین کشور غمگین جهان معرفی شده است. بعد از عراق، کشورهای ایران، مصر، یونان و سوریه به ترتیب به عنوان ناشادترین کشورهای جهان معرفی شدند.

حاشیه‌ای بر خبر:

تکلیف عراق و سوریه که مشخص است. یونان هم به دلیل تنگنای اقتصادی در وضعیت بسیار بدی قرار دارد. مصر هم که پایگاه ترانه و طرب و سینمای عرب بود به دلیل برقراری حکومت بنیادگرای محمد مرسی و کودتای متعاقبش به خاک سیاه نشسته اما تردید نکنید که اگر بنیادگرایان بگذارند به روزهای خوبش باز خواهد گشت. کیست که نداند عراق با همه‌ی مصایب حضور صدام، در زمان آن دیکتاتور دیوانه به‌مراتب کشور امن‌تر و شادتری بوده است؛ قصه‌ی لیبی و دیکتاتور روان‌پریش‌اش نیز از این دست است. حساب بنیادگرایان که جداست و آن‌ها برای ارزش‌های مطلوب‌شان تا نابودی کره‌ی زمین و تمام بشریت هم پیش می‌روند و شادی و آسایش و رفاه در لغت‌نامه‌شان جایی ندارد اما کدام‌یک از مردم عادی این کشورهای عربی اگر زمان به عقب برگردد حاضرند دوباره علیه دیکتاتورهای‌شان فریاد خشم سر دهند؟

اما قصه‌ی ایران چیست؟ چرا همیشه در این رقابت‌های بیمار ما سرآمد و بالای جدولیم؟

گردانندگان امر در جمهوری اسلامی‌ایران، بیش‌تر از همه به یأس و دل‌مردگی حاکم بر مردم ایران آگاه‌اند و گمان نمی‌کنم به آن بی‌اعتنا باشند. اما مسأله این است که برای تزریق نشاط به جامعه و رهایی از این فضای اندوه‌زده، اراده و نیت کافی نیست. وضعیت ریشه‌دارتر و پیچیده‌تر از این است. گردانندگان می‌دانند که مصرف مواد مخدر و الکل صنعتی و غیرصنعتی در میان ایرانی‌ها چه‌قدر است. می‌دانند دقیقا چه میزان مواد روان‌گردان صنعتی تولید و مصرف می‌شود و هر از گاهی محموله‌هایی از این مواد را کشف و منهدم می‌کنند. گردانندگان می‌دانند که میزان سرقت و جنایت در ایران نسبت به اغلب کشورها چه‌قدر بالاست. ما هم می‌دانیم چون همه مجبوریم پنجره‌های خانه‌مان را با میله‌هایی زشت به شکل زندان دربیاوریم و روی دیوار خانه‌های ویلایی، شیشه‌های تیز و برنده بچسبانیم تا خطر حضور دزد را کم‌تر کنیم. در هیچ کشوری دیوارچینی خانه به اندازه‌ی ایران اهمیت ندارد چون فرض بر این است که حتما کسی برای سرقت به سروقت خانه خواهد آمد و می‌دانیم که همین‌طور هم هست؛ حتما خواهد آمد!

گمان می‌کنم ما نه‌فقط مردمانی غمگین که مردمانی با آمار بسیار بالای دروغ‌گویی، سرقت، کم‌کاری، رشوه، اختلاس و… هم هستیم و به‌زودی در بالا رفتن سن ازدواج و افزایش نرخ طلاق و رشد منفی جمعیت هم سرآمد جهانیان خواهیم شد. گردانندگان نمی‌توانند این همه مصیبت را (که خودشان هم سهمی‌در ایجاد یا تقویت آن‌ها داشته‌اند) یک‌شبه یا حتی طی چند دهه برطرف کنند. وضعیت بسیار بد اقتصادی فقط یکی از فاکتورهای غمناکی ملت ایران است. از آن مهم‌تر، انزوای تقریباً کامل ایران در میان کشورهای جهان است که باعث شده سفر به کشورهایی دیگر (به‌جز چند استثنای حقیر مثل امارات و ترکیه و مالزی و فاحشه‌خانه‌ی تایلند و…) برای شهروند معمولی ایرانی از محالات باشد. شهروندان کشورهای دیگر هم دلیلی برای سفر به ایران ندارند چون دلیلش را خودتان می‌دانید… ! ممکن است معدودی پیر و پاتال که عاشق معماری اسلامی‌و ایرانی هستند رنج سفر به ایران را به جان بخرند اما هیچ‌کس برای خوش‌گذرانی به ایران نخواهد آمد و سهم ایران (با این همه جاذبه‌ی گردشگری از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب) از درآمد سرشار گردشگری حقیر و مضحک و شایسته‌ی پوزخند است. کلا تعاملی میان اکثریت غالب ایرانی‌ها و مردمان کشورهای دیگر جهان وجود ندارد و کم‌ترین روزنه‌ی امیدی هم به چشم نمی‌آید که اوضاع بهتر شود. تعامل در زندگی واقعی بخورد توی سرمان؛ فیلترینگ شدید و اغلب کورکورانه‌ی اینترنت حتی اجازه‌ی تعامل در فضای مجازی را هم به ایرانی‌ها نمی‌دهد.

تلویزیون جمهوری اسلامی‌(رسانه‌ی ملی) بیش‌ترین نقش را در نهادینه کردن دوگانگی در زندگی ایرانی‌ها داشته و دارد. از نشان دادن اقلیت به جای اکثریت تا اخبار شدیدا گزینشی و اغلب دستکاری‌شده و سانسور شدید و توهین‌آمیز (از فیلم تا مسابقه‌ی والیبال) تکلیف را یک‌سره کرده است. کسی این تلویزیون را جدی نمی‌گیرد و برنامه‌های به‌راستی بی‌ارزش و مبتذل ماهواره مشتری‌های فراوان دارد و سلیقه‌ی شهروند ایرانی به خاک سیاه نشسته است. آمارهای رسمی‌در خصوص ماهواره، مسخره و بی‌ارزش‌اند وقتی دیش ماهواره را در هر کوی و برزن از کلان‌شهر تا دورافتاده‌ترین روستا و ایل و عشایر به چشم می‌بینیم.

هر سال با گرم شدن هوا عده‌ای دلواپس حجاب می‌شوند و پاییز که می‌شود دلواپسی نابود می‌شود. اما کسی دلواپس فساد اخلاقی رو به گسترش ایرانی‌ها نیست. چشم‌پاکی و پاکدامنی به عنوان ویژگی‌های اصیل شرقی و ایرانی، در هر پوششی کم‌رنگ‌ و کم‌رنگ‌تر می‌شود اما همه نگران چند تار مو و چند سانتی‌متر از ساعد زنان هستند. کسی به فکر هرزه‌دری‌های نوجوان‌ها نیست. خواهر و مادر هیچ کسی از شر حشریت جوانان بی‌ادب و بی‌شرف در امان نیست. کسی نگران معناباختگی وفاداری در زندگی مشترک نیست. کسی دلواپس اخلاق نیست. گمان نمی‌کنم به صرف دلواپسی خشم‌آلود و ضربه‌های باتوم، پاکدامنی و اخلاق را بشود در ذهن‌ها نشاند. گردانندگان این‌ها را هم بهتر از امثال من می‌دانند اما واقعا کاری از دست‌شان ساخته نیست چون به نقش آموزش و زیرساخت باور ندارند و دنبال اقدامات تکانشی و ضربتی هستند.

اتفاق خوب وقتی می‌افتد که مدرسه‌ها عاری از ننگ وجود آموزگاران بی‌حکمت و بی‌سواد و مدیران و ناظمان مسأله‌دار و بی‌اخلاق شوند. یک کودک هفت‌ساله حتی اگر پدری بی‌سروپا و بی‌اخلاق بالای سرش باشد یا حتی مادری بدکاره داشته باشد، می‌تواند در مدرسه به شکل عملی بیاموزد که آشغال ریختن در خیابان، رانندگی جنون‌آمیز، دروغ‌گویی، بی‌وفایی، خودفروشی و… چه‌قدر دور از انسانیت و تمدن است. اما بچه‌ای که معلمش را فردی حقیر و کم‌طاقت و سطحی‌نگر و آلوده به انواع ویژگی‌های زشت می‌بیند هیچ تأثیری از او نمی‌پذیرد. خودمان را که نمی‌خواهیم گول بزنیم. اکثریت غالب آموزگاران مدرسه‌های ایرانی، کسانی هستند که قابلیت تحصیل در رشته‌های شیک و لوکس و پردرآمد را نداشته‌اند و با اکراه و اجبار سر از آموزگاری درآورده‌اند. اکثریت غالب آموزگاران ایرانی در این روزگار، نه ضریب هوشی بالایی دارند نه قدرت تعامل درست با کودکان و نوجوانان. یک راه حل ساده و بخردانه (که قطعا گردانندگان از آن طفره می‌روند) این است که آموزگاری یکی از شغل‌های پردرآمد و شیک بشود. به این ترتیب، بعد از یک دهه شاهد حضور نسلی باهوش‌تر و کاریزماتیک‌تر از آموزگاران خواهیم بود. آن وقت است که می‌شود روی نسل‌های آینده تأثیر گذاشت و ذهنیت انسان‌ها را از کودکی به زندگی متمدنانه و عاری از کثافات اخلاقی (که به‌شدت گریبان‌گیر ایرانی‌هاست) نزدیک‌ کرد.

ساده‌ترین توجیه غمگین بودن ایرانی‌ها این است که بگوییم به دلیل حاکمیت اسلام، امکان اندکی برای شادمانی وجود دارد. اما این خودفریبی بزرگی است. گذر زمان نشان داده که سخت‌گیری‌ها نقش مهارکننده برای هیچ‌کسی ندارند و هرکس راه فرعی خودش را برای رسیدن به مطلوباتش پیدا می‌کند. ما شاد نیستیم چون قانون درستی بر اداره‌ی کشورمان در کار نیست و امکان تخلف و دزدی و اختلاس و کم‌کاری بدجور مهیاست. ما به همین قانون‌های نیم‌بند هم پابند نیستیم. مدام حق هم را ضایع می‌کنیم. مدام به همسایگان‌مان ظلم می‌کنیم. در هر بار پشت فرمان نشستن بسیارانی را تا حد مرگ آزار می‌دهیم. شدیداً‌ دروغ‌گو و فریب‌کار و حسود و بددلیم. هیچ کاری را درست انجام نمی‌دهیم و همیشه می‌خواهیم بمالیم درش. از دادن مالیات فرار می‌کنیم. کنتور برق خانه‌مان را دستکاری می‌کنیم تا کم‌تر پول برق بدهیم. احتکار می‌کنیم. همه چیز را به چشم طلا می‌بینیم و حتی خرید پنیر دو هفته پیش‌مان را به قیمت بالاکشیده‌ی امروز می‌فروشیم. دنبال سودهای هنگفت و قلمبه‌ایم. شهر  و طبیعت را تبدیل به زباله‌دان می‌کنیم.  هنگام استفاده از دستشویی‌های عمومی‌(بین راهی باشد یا یک هتل پنج‌ستاره فرقی ندارد)، تمام در و دیوار را مزین به کثافت وجود خودمان می‌کنیم و یادگاری هم می‌گذاریم و پوزخند می‌زنیم. به عنوان یک زن به حیا تیپا می‌زنیم و اگر به ضرورتی وارد دستشویی‌مردانه شویم، خون متعفن‌مان را بی‌هیچ پوششی در معرض دید کس و ناکس می‌گذاریم. کودکان‌مان را در خیابان به قصد کشت کتک می‌زنیم چون از ما بستنی یا اسباب‌بازی خواسته‌اند. به خاطر پولی حقیر و ناقابل، بهترین کارمندان‌مان را اخراج می‌کنیم تا ابلهی بی‌توقع را بیاوریم و از او بیگاری بکشیم و بعد که او هم توقع حقوق معقول داشت عذرش را بخواهیم و ابلهی دیگر را بیاوریم. خانه‌ها را به نکبت‌آمیزترین شکل می‌سازیم و به خلق‌الله می‌اندازیم. و… و… و… .

و هنوز که هنوز است یک سیستم دادرسی وجود ندارد که بشود موارد اجحاف و کم‌کاری و ظلم و… را با خیال راحت و در زمانی کوتاه پی‌گیری کرد. کاغذبازی و کاغذبازی و… همه را فرسوده کرده و ما هم‌چنان از سیستماتیزه شدن و الکترونیکی کردن طفره می‌رویم چون در آن صورت امکان اختلاس و رشوه و دزدی از بین می‌رود.

چرا نباید غمگین باشیم؟ پای‌مان به بیمارستان برسد باید فاتحه‌مان را بخوانیم. کارمان به شکایت برسد باید تا دم مرگ بدویم و اسیر کاغذبازی باشیم. وقتی اوضاع این است و ما این‌گونه‌ایم باید خاک مرگ بر سر خودمان بریزیم؛ غمگین بودن که شوخی است.

پی‌نوشت: مردمی‌که با باخت تیم ملی کشورشان هم به خیابان می‌آیند و لودگی می‌کنند، نه‌فقط غمگین که غم‌انگیزترین مردم جهان‌اند!

روزشمار جام جهانی ۲۰۱۴

قاعدتا وقتش است که این پست طولانی (به طول روزهای جام جهانی ۲۰۱۴) را تمام کنم اما راستش دلم نمی‌آید. باید حسن‌ختام مناسبی دست‌وپا کنم. بگذارید ببینم. می‌خواهم به واقعیتی اعتراف کنم: می‌دانم بسیاری از کسانی که در این یک ماه به سایتم سر زده‌ و این پست را دیده‌اند با خودشان گفته‌اند چه آدم شکم‌سیر و بی‌دردی است و چه دغدغه‌های چیپ و مسخره‌ای دارد. ضمن احترام به این عزیزان (که با بعضی‌هاشان افتخار آشنایی از نزدیک دارم) دلم برای‌شان می‌سوزد که نمی‌توانند از جادوی فوتبال لذت ببرند. من ابدا شکم‌سیر و بی‌دغدغه نیستم و اتفاقا در یکی از دشوارترین مقاطع زندگی‌‌ حرفه‌‌ای‌ام قرار دارم و چند وقتی است میزان تنش و اضطرابم در اوج است. اما فوتبال عزیز، در بزنگاه این روزهای سخت به دادم رسید و توانستم شراب‌وار به جان درکشمش تا دمی‌از هولناکی بی‌رحم واقعیت فرار کنم و در ساحت فانتزی پناه بگیرم. این همان کاری نیست که عشاق سینما، با غرق کردن خودشان در فیلم‌ها می‌کنند؟ فوتبال! ای فوتبال عزیز! نمی‌دانم اگر تو نبودی چه‌طور می‌توانستم این روزهای بد بی‌رحم را بگذرانم. و سپاسگزارت هستم رفیق شفیق! آرژانتین دیرباز! که تا آخر خط انگیزه‌ای شدی برای همراهی و مست و افسونم کردی. فوتبال عزیزم! جادوی شفابخش تو را هرگز از یاد نخواهم برد. و این‌گونه بود که این پست هم تمام شد. تا روزی دیگر و رؤیایی دیگر.من مؤمنانه پرواز را به خاطر سپرده‌ام. در پناه خدا.

 2014

 (شرح عکس: تماشای بازی فینال)

از هرچه بگذریم، بی‌معرفتی است اگر از این رفقا یاد نکنم؛ این‌ها که با همه‌ی فرازونشیب‌شان، لذت تماشای جام جهانی را مضاعف کردند و با آیتم‌های جذاب و انرژی‌بخش‌شان دل‌گرمی‌شب‌های این تابستان طولانی شدند. با همه‌ی انتقادهایم به فردوسی‌پور، او خودمانی‌ترین و دل‌پذیرترین برنامه‌ساز فوتبالی ماست؛ مردی از جنس مردم کوچه و خیابان نه از جنس مردم موهوم مطلوب تلویزیون رسمی. جاودانی با همه‌ی شل‌بازی‌هایش، مجرب و پخته و باهوش و نکته‌سنج است (و البته آرژانتینی هم هست). تک‌گویی جانانه‌ی محمدحسین میثاقی (این جوان ریزنقش تیزهوش) پس از باخت ناراحت‌کننده و ظالمانه‌ی ایران به آرژانتین، مهرش را تا ابد به دلم نشاند و قابل‌مقایسه با فصیح‌ترین خطابه‌هایی است که در عمرم شنیده‌ام. تعارف نمی‌کنم: اگر او آن شب نبود، نمی‌دانستم چه‌طور با شوک آن باخت دیرهنگام کنار بیایم. و بالاخره: حمیدرضا صدر هرچند در نقدنویسی سینما، جایگاهی در میانه داشت در تحلیل جامعه‌شناسانه‌ی فوتبال به حکیمی‌دنیادیده و بلندنظر می‌ماند و ژرفا و وقار کلامش برای من کیمیاست. سپاسگزارش هستم. از او بسیار آموخته‌ام نه فقط در فوتبال بلکه در مرام و معرفت زندگی. خسته نباشید آقایان عزیز.

 

Higuaín

این‌‌جاها بود که نیم‌خیز شدم و آه! چرا؟ چرا؟ چرا؟

ضربه‌ی سر گوچی در بازی با نیجریه. می‌شد گل بشود و آه!

ضربه‌ی سر اشکان دژاگه در بازی با آرژانتین… آه!

فرار گوچی در بازی با آرژانتین، ضربه‌ی کات‌دار در وضعیت نامتعادل… آه!

ضربه‌ی شیلی به تیر دروازه‌ی برزیل در آخرین لحظه‌های وقت اضافه… آه!

حمله‌ی وحشیانه‌ی مانوئل نویر به هیگواین… اخراج… ضربه‌‌ی پنالتی… اما صبر کنید! این داور ابله نظر دیگری دارد… آه!

تک به تک مسی در بازی  فینال… آه!

تک به تک پالاسیو در بازی فینال… آه!

تک به تک هیگواین در بازی فینال… آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاخ!

قرار باشد نشود نمی‌شود… اما ممنون رفقا. قشنگ بود. دروووووووود.

فینال جام جهانی ۲۰۱۴ برزیل

Viva Argentina

آلمان (۱) – آرژانتین (۰)

می‌توانم کلی درباره‌ی اتفاق‌های این مسابقه فک بزنم؛ از اشتباه داوری تا تک به تک خراب کردن‌های آرژانتینی‌‌ها و تعویض‌های بد سرمربی‌ آرژانتین و چلمنگ‌بازی پالاسیو و آگوئروی بی‌شعور که اگر دم دستم بودند یک لگد محکم می‌زدم به… اما آلمان تیم خوبی بود که بردنش به هیچ وجه کسی را ناراحت نمی‌کند. بر خلاف انتظارم، شکست آرژانتین ناراحتم نکرد و خیلی راحت و سریع (همان موقع تماشای بازی) با آن کنار آمدم دلیلش هم چیزی نبود جز موقعیت‌های درجه‌یکی که آرژانتینی‌ها بر باد دادند و با صدای بلند اعلام کردند همین نایب‌قهرمانی بس‌شان است؛ من هم که کاسه‌ی داغ‌تر از آش نیستم. اما هر بازی یک نقطه‌ی تمرکز، یک لحظه‌‌ی طلایی دارد و برای من (به دلیلی که خواهم گفت) واکنش مسی به این باخت بود. او بسیارانی را در حسرت اشکش گذاشت و مرا بیش از پیش شیفته‌ی خودش کرد. در حالی که بازیکن مشنگ و کله‌خری مثل آگوئرو (در عجبم که چرا سابیا او را به جای لاوتزی به بازی آورد) مثل ابر بهار اشک می‌ریخت (و حیف که دم دستم نبود که توجیهش کنم)، مسی فقط عصبانی بود و سعی می‌کرد میمیکی نداشته باشد. یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های نگارنده در زندگی این است که در دو مقطع مهم زندگی‌ام (یکی جلوی فرمانده در سربازی و یکی در محضر سردبیر) به هر دلیلی نتوانستم جلوی احساسات رو به انفجارم را بگیرم و به جای هر واکنش دیگر اشک ریختم و هر دو عزیز تا مدت‌ها بابت آن اشک‌ها (که تنها چاره‌ام برای رهایی از احساس بدم در آن لحظه‌ها بود) ملامتم می‌کردند. البته آن‌ها نمی‌دانستند که گریه جای‌گزین یک واکنش احتمالی دیگر بوده، اما حالا با تمام وجود باور دارم که اشک ریختن جلوی دیگران همان‌قدر بد است که در خلوت، خوب. دیشب به مسی حسادت کردم. او که سرگذشت غریب و پرفرازونشیبی داشته و قصه‌ی زندگی‌اش به‌راستی شایسته‌ی فیلم شدن است (که خوش‌بختانه فیلم هم شده) بیش از هر کسی در طلب فتح جام جهانی بود اما در پس این ناکامی، مثل یک حکیم دنیادیده و دریادل، فقط نگاه کرد و مراسم بیهوده‌ و اجباری مدال گرفتن را تاب آورد تا مراعات ادب کرده باشد.

آلمان قهرمان شد و این قهرمانی برازنده‌اش بود. مبارکش باشد. آرژانتین نایب‌قهرمان شد و در این جام، دل کسانی چون من را به تپیدن واداشت و حکایت عاشقیت را زنده کرد. نمی‌گویم به آینده‌اش امیدوارم چون فوتبال مثل زندگی در آمریکای جنوبی تابع هیچ منطق و خردی نیست. به جایش می‌گویم: همین حالا را عشق است که دوم جهان شدی و در فینال هم زیبا  و زهردار بازی کردی و زورت را تمام و کمال زدی. دمت گرم تیم محبوب دوست‌داشتنی‌ام. با آرزوی بهترین‌ها. در پناه پروردگار.

پیشنهاد: اگر می‌خواهید با شهر دل‌ربا و زیبای بوئنس‌آیرس و فرهنگ آرژانتینی‌های دوست‌داشتنی بیش‌‌تر آشنا شوید شدیدا پیشنهاد می‌کنم فیلم فوق‌العاده دل‌نشین Sidewalls را ببینید.

به استقبال فینال جام جهانی ۲۰۱۴

از کارشناسان تا بازیکنان بزرگ سابق و کنونی فوتبال و اکثریت غالب فوتبال‌دوستان همه به شکلی بی‌رحمانه بر این نکته تأکید دارند که آلمان تیم کاملی است و آرژانتین اصلا تیم نیست و فقط لیونل مسی را دارد. این حرف‌ها فقط نوجوانان کم‌سن‌وسالی را می‌تواند فریب بدهد که بازی‌های دو تیم در جام‌های جهانی قبلی را ندیده و با واقعیت فوتبال بیگانه باشند. آلمان این دوره به هیچ وجه بهترین آلمان چند دوره‌ی اخیر نیست و خدا می‌داند اگر آن برد دور از عقل برابر برزیل سست‌بنیاد همیشه اشک‌آلود (لعنتی) مثلاً احساساتی اتفاق نمی‌افتاد هرگز این آلمان را بهترین آلمان این سال‌ها نمی‌دانستند. آرژانتین هم هرگز این قدر تابع تاکتیک تیمی‌نبوده. از این مهم‌تر برخلاف نظرات عوام‌فریبانه‌ی رایج، نقش رهایی‌بخش مسی در تقابل با بازی بسته‌ی تیم‌ها به بازی خود او با توپ خلاصه نمی‌شود؛ بلکه بیش‌تر به دلیل بازی بدون توپ اوست که بخش زیادی از انرژی تیم مقابل هدر می‌رود.

مصاحبه‌های دو سه روز گذشته‌ی بازیکنان و مربیان و کارشناسان آلمانی و آرژانتینی بیان‌گر یک واقعیت روان‌شناختی بسیار قابل‌توجه است: تقریباً همه‌ی آلمانی‌ها و دوست‌داران‌شان گفته‌اند ما بدون تردید به‌آسانی بازی را می‌بریم. اما همه‌ی آرژانتینی‌ها یا دوست‌داران آرژانتین گفته‌اند آلمان تیم بزرگی است، بازی سختی را پیش رو داریم و تلاش می‌کنیم که ببریم. تنها استثنای آلمانی، فرانتس بکن‌باوئر بوده که بازی را دشوار و برابر و غیرقابل‌پیش‌بینی توصیف کرده است. با این وصف این فینال تجلی تمام‌عیار رویارویی تفرعن و تواضع است. برای من تماشای این تقابل بسیار جذاب‌تر از تقابل تاکتیکی دو تیم است.

بازی رده‌بندی

هلند (۳) –  برزیل (۰)

حرف خاصی نیست. فقط نتیجه‌ی غیرمستقیمی‌که از این بازی می‌شود گرفت این است: برزیل چه شانسی آورد که به آرژانتین نخورد.

*

چیزهایی که از جام جهانی فوتبال آموختم

– فوتبال هم مثل سینما می‌تواند دوستی‌ها را به‌هم بزند (!) چون دوست داشتن یا نداشتن یک تیم مثل دوست داشتن یا نداشتن یک فیلم نظر دیگران را درباره‌ات عوض می‌کند. به درک! ننگ بر آن جاندار دوپایی که این‌قدر ابلهانه به مقوله‌ی دوستی نگاه می‌کند حتی اگر خود من باشم.

– تیم ملی ایران با هر تیمی‌بازی کند شمار مخالفان آن تیم یک‌شبه رکورد می‌زند. هم‌چنان اکثریتی به رهبری استاد فردوسی‌پور بر این نکته اصرار دارند که ما بهتر از آرژانتین بودیم و اگر داور پنالتی را برای‌مان می‌گرفت برنده می‌شدیم. واقعا اگر داور پنالتی را برای‌مان می‌گرفت برنده می‌شدیم؟ این تن بمیرد! کام آن!

– ما نه‌فقط مردم جوگیری هستیم بلکه بسیار فرصت‌طلبیم. هر طرف زر و زورش بچربد ما همان طرف هستیم. یک‌شبه عاشق چیزی می‌شویم که فکر می‌کنیم در حاشیه‌ (یا متن) امنیت قرار دارد و می‌توانیم با خیال آسوده به‌ آن تکیه کنیم. با دوست داشتن بالذات و بما هو میانه‌ی چندانی نداریم. ما نوادگان همان مردم غم‌انگیزی هستیم که صبح می‌گفتند زنده باد مصدق و غروب که شد فریاد برآوردند …!

– آدم فقط وقتی بی‌خیال تحسین غم‌خوارانه‌ی دیگران شود (مثل «حیف شد که تو شکست خوردی ولی این چیزی از ارزش‌هایت کم نمی‌کند») سراغ راهی می‌رود که جایی برای غم‌خواری باقی نگذارد. آرژانتین در این دوره از جام جهانی دقیقا همین کار را کرد. من یکی که غافل‌گیر شدم. دفاع بی‌سامان آرژانتین دقیقا بعد از بازی با ایران و نیجریه ناگهان رنگ و رو عوض کرد و بهترین دفاع جام شد. در این یک مورد می‌توانیم افتخار کنیم که ضدحمله‌های خوب تیم ملی ایران آرژانتین را به خودش آورد تا یک فکر اساسی به فکر دفاعش بکند. بازی باز و بی‌محابا با نیجریه اتمام حجتی برای یاران مسی بود. تا قبل از شروع جام و حتی تا پایان مرحله‌ی گروهی، ناطقان شیرین‌بیان همگی متفق‌القول بودند که بلژیک پدیده‌ی بزرگ این دوره است اما کسی جرأت نکرد بعد از بازی آن تیم ملوس با آرژانتین بگوید چرا بلژیک حتی صاحب یک موقعیت نشد!!!  و اگر آرژانتین حمله نکرد کدام فرشته‌ی الهی گل را چسباند به تور دروازه‌ی عزیزان؟

– در اندوه‌ناک‌ترین لحظه‌ها هم تماشاگران همه‌ی تیم‌ها به محض دیدن تصویرشان بر اسکوربرد ورزشگاه به شادمانی و شکلک‌بازی می‌پرداختند. اما این مسخره‌بازی را در شب شکست سهمگین برزیل ندیدیم. کسی حوصله‌ی خودنمایشگری نداشت. برزیلی‌ها واقعا فقط برای بردن به تماشای بازی تیم‌شان می‌نشستند.

– فوتبال سرگرمی‌خوبی است اما فرصت جانانه‌ای برای ابراز وجود ملت‌ها و نمایش فرهنگ‌شان است. الجزایر پیش و پس از این جام، کلی توفیر می‌کند. اندک احترامی‌که ایران به دست آورد با هیچ دیپلماسی‌ای میسر نبود و… . وحشی‌گری کامرونی‌ها (خودزنی و با مشت به مهره گردن بازیکن تیم مقابل کوبیدن به قصد قطع نخاع کردنش و…) ازیادنرفتنی است و… .

– هر اشک و لبخندی  معنای خاص خودش را دارد. لبخندهای تسلیم‌‌آمیز کریم بن‌زما وقتی در بازی با آلمان هرچه می‌زد به در بسته می‌خورد نشان از سلامت روانی یک انسان داشت که انگار با صدای بی‌صدا می‌گفت «خدایا می‌دانم که گل زدنم مقدر نیست.» اما خنده‌های عصبی و گشاد آرین روبن در پایان هر نیمه‌ی بازی با آرژانتین هیچ تفسیری جز یک رفتار هیستریک الکی نمی‌توانست داشته باشد. اشک‌های بازیکنان پس از شکست فقط در اندک مواردی حاکی از اندوهی راستین بود؛ مثل اشک آندو در پایان بازی با بوسنی یا اشک جیمز رودریگز بعد از شکست برابر برزیل.

– نمی‌شود مثل مترسک روی نیمکت نشست و تیم را هدایت کرد. دل‌بوسکه‌ی بزرگ خیلی دیر این را فهمید. سابیای آرژانتینی با بضاعت اندکش در مربیگری لااقل این را خوب می‌دانست. شاید او مربی بزرگی نباشد اما برای جوان‌های تیمش در حکم یک پدر مهربان و نگران است. دیده‌اید حتی با بازیکنان تیم مقابل (وقتی برای پرتاب اوت به نزدیکی او می‌آیند) چه‌گونه رفتار می‌کند؟

– هیچ‌ ثانیه‌ای از زندگی را نباید دست‌کم گرفت. این را نابغه‌ای به نام مسی یادمان داد. چرا سپاسگزارش نباشیم؟ دلم سوخت (و هنوز می‌سوزد) برای کیروش وقتی در دقیقه‌ی نود بازی با آرژانتین با باز کردن دست‌هایش (در حالی که لبخندی از سر رضایت بر لب داشت) اشاره کرد که دیگر تمام است و فقط یکی دو دقیقه مانده. دقیقا فقط یکی دو دقیقه مانده بود! آه!

نیمه‌نهایی

آرژانتین (۰) – هلند (۰) (برنده آرژانتین در ضربات پنالتی)

۲۴ سال انتظار کشیدم؛ از آن روزی که اشک مارادونا را در فینال جام ۹۰ دیدم و کودکی ۱۰ ساله بودم تا امروز. اوووووووووووووووه خیلی طولانی گذشت. حالا مو و ریشم بی‌رحمانه در حال سفید شدن است و من هم‌چنان کودکانه با پیروزی آرژانتین به وجد می‌آیم. فقط عشاق فوتبال می‌دانند یعنی چه. به افتخار خودم که مؤمنانه در تمام این سال‌ها دوست‌دار آرژانتین ماندم و این همه سال برای چنین شبی منتظر. من ماندم و آن‌ها برگشتند. می‌خواهید بدانید راز این دل‌بستگی چیست؟ خوب گوش کنید: دیه‌گو آرماندو مارادونا؛ برترین فوتبالیست تمام دوران‌ها. از دیروز تا همیشه؛ فراتر از هر تدبیر و تاکتیک. و این مسی دوست‌داشتنی، بدون خالکوبی و مدل عجیب مو و حلقه در گوش و بینی و هرگونه نمایشگری و اطوار؛ مردی که سخت می‌شود دوستش نداشت. من که آسان عاشقشم؛ مثل آبی آسمانی پیراهن آرژانتین.

آلمان (۷) – برزیل (۱)

فاجعه‌ای که به لطف میزبانی به تعویق می‌افتاد بالاخره در بدترین شکل ممکن رخ داد. این اسمش تحقیر نیست مواجهه با هولناکی واقعیت است. برای همین نزد برزیل‌دوستان واکنشی از جنس بهت و تأمل و شاید جنون در پی دارد نه افسوس و اندوه. طبیعی است که این نتیجه ربطی به تفاوت کیفیت فوتبال دو کشور ندارد بلکه محصول مستقیم گره خوردن آرزوهای ملت تک‌ساحتی (برزیل جز در ساحت ورزش و اندکی پورنوگرافی چیزی برای ابراز وجود ندارد) به سرنوشت اجتماعی و سیاسی‌شان است. به ثمر رسیدن چهار گل در شش دقیقه شوخی سیاهی با چنین مردمی‌است. ادامه دادن برزیلی‌ها تا دقیقه‌ی نود در عین پذیرش شکست، درخشش گوهر ورزش است.

در آستانه‌ی نیمه‌نهایی

برزیل برخلاف انتظار میزبان خیلی خنثایی برای جام جهانی بود. احتمالا ترس از گسترش اعتراض به وضعیت اقتصادی نامساعد طبقه‌ی فرودست، باعث شد برزیلی‌ها خیلی ریخت‌وپاش نکنند و همه چیز خیلی ساده و ابتدایی برگزار شود. برگزاری تقریبا نیمی‌از بازی‌ها در ساعت یک بعد از ظهر (به وقت محلی) هم که به احتمال زیاد ریشه در مسائل اقتصادی داشته ضربه‌ی جبران‌ناپذیری به زیبایی تصاویر مسابقات زد.

گرما و مهم‌تر از آن رطوبت بالای هوای برزیل  تأثیر منفی بر کیفیت بسیاری از بازی‌ها گذاشت و خیلی از تیم‌های اروپایی را کلافه و ناتوان کرد.

اشتباه‌های داوری به شکل بی‌رحمانه‌ای زیاد و مهم‌تر از آن، تأثیرگذار بودند. خود برزیل هم سود بسیاری از اشتباه‌های «انسانی» برد. اشتباه داوری اسپانیا را در همان گام نخست زمین‌گیر کرد و قهرمان چهار سال پیش جهان با بازیکنان مسنش دیگر یارای برخاستن نداشت.

چند بازی پرگل اولیه همه را سر شوق آورد و گمان می‌رفت همان روند ادامه خواهد یافت اما در مراحل حذفی باز هم احتیاط بر هیجان غلبه کرد و از زیبایی بازی‌ها به شکل چشم‌گیری کاسته شد.

تیر دروازه موجودیت خودش را قاطعانه اعلام کرد و حضوری پربسامد و مؤثر داشت. برزیلی‌های بدجنس از این یکی هم نفع بردند!

هیچ تیمی‌از چهار تیم حاضر در نیمه‌نهایی آن‌قدر مسلط و مقتدر بازی نکرده که بشود حسابش را از بقیه جدا کرد و جام را برازنده‌اش دانست.

آلمان در بازی با غنا و الجزایر اصلا خوب نبود و فرانسه را هم خیلی نازیبا و بی‌جان برد. برزیل از همان اول با حمایت داوری و یک بازی کاملا متزلزل و نامنسجم پیش آمد و در بازی با شیلی تعریف دوباره‌ای از «سگ‌شانسی» ارائه کرد. با مصدومیت نیمار و غیبت تیاگو سیلوا کارش مقابل آلمان باهوش سخت است. پیش‌بینی‌ام این است که حد اعلای ناداوری را در بازی برزیل و آلمان خواهیم دید و از این حیث، کار آلمان اصلا ساده نخواهد بود اما از نظر تاکتیکی و فهم تیمی، برزیل در برابر آلمان حرفی برای گفتن ندارد.

هلند هرگز به شکوه کاذب بازی با اسپانیای نگون‌بخت برنگشت. پیدا بود که آن شکست عجیب و تحقیرآمیز، اصلا طبیعی نیست. در ادامه نه فان‌پرسی برگ برنده‌ای رو کرد و نه تیم هلند نشانی از شادابی داشت. فقط روبن بود که یک‌تنه با دویدن‌های انفجاری‌اش و البته با فریب داور تیمش را پیش آورد. نارنجی‌ها در بازی با کاستاریکا انبوهی از فرصت‌ها را از دست دادند و هیچ راه چاره‌ای برای گریز از از ضد فوتبال کاستاریکا (که سخت بشود دفاعی‌اش دانست؛ چون بیش‌تر الله‌بختکی و خرکی بود) به ذهن‌شان نمی‌رسید. 

آرژانتین زیباتر از سه تیم دیگر نیمه‌نهایی فوتبال بازی می‌کند اما بالقوه بسیار آسیب‌پذیر است. با همه‌ی علاقه‌ام به این تیم دوست‌داشتنی، باید اعتراف کنم که تقریبا در تمام بازی‌هایش در این جام، شانس یار دوازدهمش بوده و البته لطف داور هم شامل حالش. این بار مسی تمام توانش را در طبق اخلاص گذاشته و رومروی دروازه‌بان هم کم‌اشتباه بوده. مصاف آرژانتین با هلند سختکوش و جان‌سخت دست‌کم روی کاغذ به نفع هلند است اما جادوی فوتبال ناب آرژانتین و در صدر همه، مسی را نباید دست کم گرفت. تا جام که را خواهد و میلش به که باشد. به من که باشد می‌گویم در دست مسی باشد هزاران بار قشنگ‌تر است.

یک‌چهارم

آرخنتینا (۱) – بلژیک (۰)

اگر مصاحبه‌های سرمربی و بازیگران بلژیک پس از این بازی را خوانده یا شنیده باشید به نکته‌ی مشترک جالبی برمی‌خورید: آن‌ها بیش از آن‌که درباره‌ی عملکرد بزدلانه و مستاصلانه‌ی تیم خودشان حرف بزنند بر این موضوع تأکید می‌کنند که آرخنتینا تیم خوبی نبود و بدتر از این، همه آرزوی شکست آرخنتینا در مرحله‌ی بعد را بر زبان می‌آ‌ورند. از تیم ملوس و متوهم بلژیک که بگذریم، آرخنتینا نشان داد که مثلا پدیده‌ها را هم با سلطه‌ی ویرانگر تکنیک و تاکتیکش حسابی کنفت و بیچاره می‌کند. بلژیک مطلقا تسلیم و بیچاره بود و حرفی برای گفتن نداشت. کافی‌ست واکنش بامزه‌ و معنادار دروازه‌بان بلژیک بعد از مهار ضربه‌ی تک به تک مسی در آخرین دقیقه‌ی بازی را به یاد بیاورید: او با تمام وجود مشعوف بود که توپ مسی را گرفته با این‌که می‌دانست ثانیه‌ای دیگر تیمش حذف خواهد شد. ایگواین بالاخره گلش را زد و فوق‌العاده هم زد. هم جواب مارادونا را داد و هم جواب انتظار طولانی هواداران آلبی‌سلسته را. حالا یک قدم مانده تا کابوس برزیلی‌ها. نوبت هلند مکانیکی و چغر است؛ هلند نازیبا؛ هلند بولدوزر. سخت است.

هلند (۰) – کاستاریکا (۰) (برنده هلند در ضربات پنالتی)

موتور هلند تازه در دقیقه‌ی هشتاد روشن شد اما خوش‌شانسی کاستاریکا در حد اعلای خودش میدان‌دار بود. کاستاریکا به هر مرگی بود بازی را به ضربه‌های پنالتی کشاند تا شاید با تکیه بر مهارهای ناواس یک اتفاق رؤیایی را رقم بزند و برود جزو چهار تیم برتر جهان. اما راستش اگر می‌شد خیلی مبتذل می‌شد. کاستاریکا واقعا در برابر هلند هیچ حرفی برای گفتن نداشت و اصلا تیم خوبی نبود. حقش بود که در پنالتی ببازد و خوش‌بختانه باخت. تعویض دقیقه‌ی ۱۲۱ فن‌خال و آوردن دروازه‌بان ذخیره برای گرفتن پنالتی‌ها خیلی جالب و نبوغ‌آمیز بود. جواب هم داد. هر بازی قصه‌ی خودش را دارد. مربیان بزرگ این را به‌خوبی می‌دانند.

آلمان (۱) – فرانسه (۰)

برخلاف انتظار، یک بازی بی‌کیفیت و کسالت‌بار. آلمان کمی‌بهتر از فرانسه بود و بردنش هم تعجبی نداشت. گویا ماه رمضان دمار از روزگار بن‌زما درآورده بود که در دو بازی اخیر تیمش این‌قدر افتضاح شده بود. این نخستین محک جدی فرانسه در جام ۲۰۱۴ بود. نباید فریب بازی‌های گروهی را می‌خوردیم (من که نخوردم). همین بلا شاید سر آرژانتین هم بیاید که تا این‌ مرحله لیز خورده‌ و پیش آمده و حریف مطرحی نداشته. فردا معلوم می‌شود.

برزیل (۲) – کلمبیا (۱)

شانس بزرگ برزیل بود که در این مرحله با کلمبیا بازی کرد. کلمبیا کاملا مرعوب برزیل بود و تقلای دقایق آخرش هم بیش‌تر برای خالی نبودن عریضه بود تا هماوردی با میزبان در سایه‌ی تشویق آن همه تماشاگر. اساسا هم برزیل مقابل سبک شلم‌شوربای تیم‌های آمریکای جنوبی راحت‌تر است. بازی برزیل و آلمان در نیمه‌نهایی یک محک اروپایی جدی برای برزیلی‌ها خواهد بود. اتفاق خاصی هم قرار نیست بیفتد. دو تیم نفرت‌انگیز روبه‌روی هم. استثنائاً این بار نظر بنده به آلمان نزدیک‌تر است.

یک پرسش انحرافی:

شاید توافق نانوشته‌ای است یا شاید کسی حوصله‌اش را ندارد که بگوید بازی‌های ساعت هشت و نیم شب (به وقت تهران) همه از نظر بصری چه‌قدر مخدوش و آزاردهنده بوده‌اند. تیغ عمود آفتاب و سایه‌ی مهیب سازه‌های لعنتی ورزشگاه جلوه‌ی واقعا مزخرفی را شکل دادند که لذت تماشای بسیاری از بازی‌های این جام را رسما زایل کرد. شاید دلیلش صرفه‌جویی در مصرف برق بوده! در هر حال لعنت بر اجداد برگزارکنندگان ابله مسابقات که این مساله اصلا برای‌شان مهم نبود.

یک‌هشتم

آرژانتین (۱) – سوییس (۰)

مرد میدان: مسی

شاید خیلی‌ها روبه‌رو نشدن آرژانتین با تیم‌های مطرح و بزرگ را خوش‌شانسی بزرگش بدانند اما به گمانم آرژانتین بدشانس بوده که تیم‌های به‌شدت بسته و دفاعی خورده و نتوانسته تاکتیک‌‌های هجومی‌اش را پیاده کند. سوییس با دفاع همه‌جانبه و تکیه بر ضدحمله‌های بی‌جان و البته به لطف بازی خوب دروازه‌بانش، نزدیک بود بازی را به پنالتی بکشاند اما مسی (بر خلاف یأس‌خوانی‌های گزازشگر تلویزیون ایران که معلوم بود از آرژانتین خوشش نمی‌آید) باز هم جادوی خودش را رو کرد و آرژانتین را نجات داد. برای بازیکنی که لحظه‌به‌لحظه توسط چند بازیکن مهار می‌شود همین یک لحظه کافی‌ست تا «اتفاق» را رقم بزند (البته با کمک نابغه‌ای مثل دی‌ماریا) و پیکر بدخواهان را شکلاتی کند. و کاش کسی توضیح می‌داد نیمه‌ی دوم وقت اضافه چرا پنج دقیقه وقت تلف‌شده داشت؟!!! خوش‌بختانه، این ترفند برزیلی‌ها هم به شکلات نشست.

بلژیک (۲) – ایالات متحده (۱)

یک نود دقیقه‌ی بیخود و بی‌مزه از دو تیم دوست‌نداشتنی و نچسب و دو نیمه‌ی وقت اضافه‌ی نفس‌گیر و فوق‌العاده سریع و زیبا. یکی باید حذف می‌شد که شد. شیاطین سرخ بلژیک حریف آرژانتین در یک‌چهارم خواهند بود. امیدوارم به جای این‌که شاخ بشوند، ناز بشوند.

فرانسه (۲) –  نیجریه (۰)

هرچه پیش می‌رویم پاها سنگین‌تر می‌شوند و تیم‌ها خسته‌تر. فرانسه هم از این قاعده مستثنی نبود و نشانی از طراوت روزهای آغازین جام نداشت. بن‌زما هم. ولی بالاخره فرانسه برد تا بعد از کلی بازی بی‌هیجان اولین محک جدی‌اش در یک‌چهارم و در برابر آلمان باشد؛ آلمانی که در بازی با الجزایر حسابی دوید و خسته شد. این برگ برنده‌ای برای فرانسه خواهد بود که ۱۲۰ دقیقه بازی نکرد.

آلمان (۲) – الجزایر (۱)

مرد میدان: مانوئل نویر

جو احساسی الجزایری‌ها و اراده‌شان برای انتقام گرفتن از تبانی ناجوانمردانه‌ی آلمان غربی با اتریش در جام ۸۲  آلمانی‌های احساس‌گریز را اسیر خودش کرده بود. آلمان بدترین بازی‌اش را انجام داد و راهروی میانی دفاعش تونلی بود برای ضدحمله‌های الجزایری‌ها. مانوئل نویر عجیب‌ترین عملکرد یک دروازه‌بان را به نمایش گذاشت و بیش‌تر از بسیاری از بازیکنان پایش به توپ خورد و در مقام یک دفاع آخر نقش بسیار مهمی‌در حفظ دروازه‌ی تیمش داشت. بازی جانانه‌ی او را هرگز از یاد نخواهم برد. آلمان برد، چون فارغ از مسائل احساسی تیم بهتری بود. دیدار آلمان و فرانسه در یک‌چهارم قطعا تماشایی خواهد بود.

کاستاریکا (۱) – یونان (۱) (برنده کاستاریکا در ضربات پنالتی)

مرد میدان: ناواس

یونان به‌رغم همه‌ی حرف‌ و حدیث‌های دور و برش، بهتراز کاستاریکا بازی کرد و نزدیک بود برود به جمع هشت تیم برتر جهان. یونان باز هم در آخرین دقیقه‌های بازی احیا شد اما آخرش نشد که بشود و ناواس در پتالتی‌ها به داد تیمش رسید. یک بازی دل‌چسب از دو تیم نچسب.

هلند (۲) – مکزیک (۱)

مرد میدان: آرین روبن

هلند گرمازده و بی‌حال، در حالی که نشان چندانی از آن تیم سرحال مرحله‌ی گروهی نداشت با یک چرخش جانانه در دقیقه‌ی ۸۸ بازی باخته را مساوی کرد و بعد آرین روبن مثل یک سرباز راستین میهن، وظیفه‌ی انسانی و اخلاقی‌اش را به بهترین شکل انجام داد و خودش را بر زمین زد و پنالتی و… تمام. و دیگر هیچ.

برزیل (۱) – شیلی (۱) (برنده برزیل در ضربات پنالتی)

مرد میدان: تیر دروازه

برزیل در روزی که به‌شدت در برابر شیلیایی‌‌های سختکوش و خوش‌تکنیک و سمج، کلافه شده بود به لطف تیر دروازه  و البته درخشیدن جولیوس سزار در ضربات پنالتی توانست شیلی را حذف کند. فقط چند سانتی‌متر تا فاجعه‌ی به قول فردوسی‌پور «فاجعه‌ی بلو هوریزونته» فاصله بود. اما برزیل برد چون بدجور به آن نیاز داشت. وقتی فوتبال به حیثیت و شرف آدمیزاد گره بخورد (یا گزه بزنندش) نتیجه‌اش می‌شود یک جو احساسی خطرناک مهارناپذیر که هر آن می‌تواند فاجعه بار بیاورد؛ فاجعه‌ای که مدام به دست شانس، به لطف داور یا به لطف تیر دروازه به تعویق می‌افتد. به نظر نمی‌رسد برزیل برای بازی بعدی‌اش مقابل کلمبیا مشکل زیادی داشته باشد. کلمبیا در هر حال اسیر همان جو احساسی خاص آمریکای جنوبی است و هم‌چنان با فوتبال حرفه‌ای عقل‌گرا و احساس‌گریز اروپا فاصله دارد. چنین جوی به نفع میزبان است. آلمان را دریاب!

کلمبیا (۲) – اروگوئه (۰)

مرد میدان: جیمز

با اخراج سوآرز از جام جهانی، اروگوئه دیگر آن تیم زهردار مرحله‌ی گروهی نبود.  … به خودی گازو به‌رغم همه‌ی اداهای میهن‌دوستانه‌ و متعصبانه‌ی اروگوئه‌ای‌ها (قهرمان شمردن سوآرز و ظالمانه دانستن محرومیت و مرحومیتش) خنجر را تا دسته در کمر این تیم فرو کرد؛ با یک پیچ اضافه برای هواگیری. اما کلمبیا فقط به این دلیل نبود که بازی را برد. شاگردان پکرمن آرام و فکور، فوتبال را خیلی زیبا بازی می‌کنند؛ حساب‌شده و با یک همکاری تیمی‌مثال‌زدنی. با این همه سخت است که در مرحله‌ی یک‌چهارم حریف برزیل شوند. اما اگر بشوند تا ابد قهرمان ملت خودشان و دشمن درجه‌یک برزیلی‌ها خواهند بود. قضیه شوخی‌بردار نیست؛ برزیل به‌زور می‌خواهد قهرمان شود؛ اما زورش خیلی هم زیاد نیست.

حاشیه‌های دور گروهی

این‌ها چند نکته‌ی جامانده هستند

صلات ظهر

دو بازی تیم ملی فوتبال ایران و بسیاری از بازی‌های دیگر گروهی، به وقت محلی در ساعت یک بعد از ظهر برگزار شد. مورد مشابهی را در بازی‌های مهم دیگر به یاد ندارم. بازیکنان بدبخت کی صبحانه و کی ناهار می‌خوردند؟ کی غذا هضم می‌شد؟! تماشاگران کی ناهار می‌خوردند؟ اصلا بازی ساعت یک ظهر چه توجیه عقلانی‌ای دارد؟

ملت زشت

نمایش علیرضا حقیقی در دروازه‌ی تیم ملی فوتبال ایران، خیره‌کننده و دور از انتظار بود. او به‌تنهایی با واکنش‌های عالی‌اش پنج شش گل مسلم را در بازی با نیجریه و آرژانتین برای ما خرید. عملکرد او از تمام دروازه‌بان‌های پس از عابدزاده در تمام این سال‌ها، بهتر بود.  اما زیبایی چهره‌ی این جوان ایرانی، موجب حسادت مردان غالباً زشت‌رو و کج‌وکوله‌ی ایرانی است. شاید به همین دلیل است که پس از بازی با بوسنی، سیل فحش‌ها را به فیس‌بوک بنده‌ی خدا روانه کردند و او مجبور شد از فیس‌بوک خداحافظی کند. چه مردم نازیبا و درنده‌خویی هستیم. چه قدرنشناس و بی‌معرفتیم. چه زشت‌خو و زشت‌روییم.

پروفسورها

امثال حمید درخشان و نیما نکیسا و… دور برداشته‌اند که عملکرد تیم ملی ضعیف بوده و چه و چه. واقعا از کسانی که کارنامه‌شان سرشار از ناکامی‌و نقاط ضعف است انتظاری جز این نباید داشت. حسادت هم فاکتوری است که در ایرانی‌جماعت نباید از یاد برد.

جمع‌بندی دور گروهی

به‌جز دو بازی همه‌ی بازی‌های این مرحله از جام جهانی را دیدم و درباره‌ی آن‌هایی که برایم مهم‌تر بودند چیزکی نوشتم. درباره‌ی فرانسه چیزی ننوشتم چون به نظرم حریفانش خیلی پرت و پلا بودند و محک مناسبی برای شناخت این تیم نمی‌توانستند باشند. عیار فرانسه در دیدار بعدی بهتر معلوم می‌شود.

ناکام‌ها

اسپانیا و ایتالیا و انگلیس و پرتقال چهار ناکام بزرگ بودند و همه در یک ویژگی مشترک: جان نداشتند و یا بد بازی کردند یا به‌شدت بدشانس بودند. نتیجه‌ی غیبت این‌ها در دور بعد، وفور حضور تیم‌های دوست‌نداشتنی است که مرحله‌ی یک‌هشتم این دوره از جام جهانی را دست‌کم روی کاغذ دل‌مرده و ملال‌انگیز نشان می‌دهد.

آلمان و فرانسه

در میان تمام تیم‌های حاضر در جام، این دو تیم اروپایی بیش‌ترین هماهنگی و همکاری تیمی‌را بروز دادند اما مشکل این‌جاست که آلمان در بازی دوم و سومش در گلزنی بدجور مشکل داشت و فرانسه هم رقبای قابلی نداشت که حسابی محک بخورد. اما کریم بن‌زما فوق‌العاده آماده است و بسیار قبراق به چشم می‌آید.

آرژانتین و برزیل

هر دو تیم بالاخره شمه‌هایی از بازی هجومی‌و تکنیک ناب‌شان را در بازی سوم‌شان نشان دادند اما در یک نقطه‌ضعف مرگ‌بار مشترک‌اند: دفاع شکننده و رخنه‌پذیر. برزیل که موضوع بحث من نیست و امتیاز میزبانی را مثل انگشت اشاره‌ صمدآقا توی چشم و چال هر کس و ناکس فرو می‌کند. اما آرژانتین: آن‌ها کلاً بی‌خیال مقوله‌ای به نام دفاع هستند و فوتبال را در سودایی‌ترین شکلش بازی می‌کنند. دیوانه‌وار تا لب پرتگاه برقص. ظرایف تکنیکی و هماهنگی آن‌ها در حمله‌وری، هنر ناب فوتبال را در چشم‌نوازترین شکلش به ما هدیه می‌کند. مسی هیج‌وقت این‌قدر سرحال و تیزچنگ نبوده. اما آیا دفاع موهوم آرژانتین اجازه می‌دهد آلبی‌سلسته‌ باز هم به قهرمانی نزدیک شود؟ شخصاً تردید دارم اما شدیداً امیدوارم. آرژانین باید سوییس و احتمالا بعد از آن بلژیک یا آمریکا و هلند را ببرد تا به فینال برسد. از هرچه بگذریم گذشتن از هلند کار آسانی نباید باشد.

آسیایی‌ها

ژاپن و کره جنوبی زیبا و سریع فوتبال بازی کردند و حذف شدند. استرالیا در بازی دومش آبرومند و برومند بود اما مقابل اسپانیا حسابی کم آورد. ایران همه‌ی داشته‌هایش را به لطف اندیشه‌ی دفاعی سرمربی‌اش رو کرد و در جایگاه همیشگی‌اش ماند. فاصله‌ی فوتبال آسیا با اروپا و آمریکای جنوبی چندان زیاد نیست. بردن جز توانایی فنی و تاکتیکی، شخصیت و گستاخی و پررویی می‌طلبد که آسیایی‌ها همین را اندکی کم دارند. اما یقین بدانید ده سال دیگر، هیچ فاصله‌ای میان برترین‌های آسیا و تیم‌های اروپایی نخواهد بود.

اروگوئه و کلمبیا

فوتبال را زیبا بازی کردند و ما را مهمان ضیافت شور و شهامت‌شان. هرچند به نظر می‌رسد محرومیت سوآرز برای اروگوئه سنگین تمام شود اما واقعا چیزی جز محرومیت سزاوار رفتار ددمنشیای من این نابغه‌ی فوتبال نبود. شیلی هرچند خالی از لطف نبود اما به پای این دو تیم آمریکای جنوبی نرسید. شیلی تیم حرفه‌ای‌تر و عاقل‌تری نسبت به دو تیم نام‌برده است اما از بخت بد به برزیل میزبان خورده و محکوم است که نبرد را نبرد. آیا آن‌ها حکم را می‌خوانند؟ اروگوئه و کلمبیا هم از بخت بد به هم خورده‌اند. بازی دیوانه‌واری می‌تواند باشد؛ در حد مرگ!

یونان

شوخی شوخی بالا آمد؛ با گام‌هایی «سنگین» و نامتعادل و اگر فقط اندکی بز بیاورد احتمالا می‌‌تواند کاستاریکا را هم شکست بدهد و در جمع هشت تیم برتر جهان (بله؟!!!) قرار بگیرد.

الجزایر

هیچ تیمی‌در این دوره از جام جهانی، فوتبال را این‌چنین با دل و جان بازی نکرده. الجزایری‌ها عاشقانه می‌دوند و حمله و دفاع می‌کنند. تماشاگران‌شان مدام نگاه‌شان به الله است و دائم دست به دعا دارند. تیم سودایی غریبی است. حضورشان در این جام جهانی، لحظه‌های احساسی زیبایی را به یادگار گذاشته. تقابل آن‌ها با آلمان در مرحله‌ی یک‌هشتم تقابل عقل و احساس است؛ تقابل ربات و انسان. اگر توماس مولر حتی بلد نیست پس از گل زدن شادی کند در عوض، الجزایری‌ها شادمانی را در اوج احساس به نمایش می‌گذارند. شما کدام را ترجیح می‌دهید؟

هلند

هلند به اندازه‌ی فرانسه و آلمان «تیم» نیست اما با فکر و برنامه بازی می‌کند. آرین روبن یک‌تنه با استارت‌های فوق‌تصورش تیم را بالا آورده. هلند را به‌سختی می‌شود دوست داشت و هم‌چنین آرین روبن را. در هر حال هلند روی کاغذ شانس بسیار بالایی برای رسیدن به فینال دارد. البته اول باید مکزیک بدکله را از پیش رو بردارد. آرژانتین با آن دفاع بی‌سامانش حریف آسان‌تری برای هلند است.

so-long

ایران (۱) – بوسنی (۳)

مرد میدان: خودم که برای اولین بار یک بازی ملی را بدون کشیدن حتی یک نخ سیگار دیدم

ایران تمام زورش را زد اما واقعا تمام زورش همین بود. بعید می‌دانم دیگر کسی حوصله‌ی بحث‌های تکراری درباره‌ی بازنگری کارنامه‌ی تیم ملی و لزوم توجه به زیرساخت‌ها و از این حرف‌های همیشگی را داشته باشد. اتفاق متفاوتی که در این دوره افتاد این بود که واقعا ایران بهترین بازی‌هایش در یک دهه‌ی اخیر را به نمایش گذاشت و از نظر سرعت و تاکتیک تیمی‌و آمادگی بدنی جلوه‌ی قابل‌توجهی داشت. کیروش تأثیر مثبت بسیار آشکاری بر فوتبال ایران گذاشته و اشتباه بزرگی است که به این زودی خودمان را از نعمت حضورش محروم کنیم. صمیمانه آرزو می‌کنم او بماند و اتفاق‌های بهتری برای فوتبال‌مان رقم بزند.

در تحلیل بازی ایران و بوسنی نباید به دام حرف‌های کلیشه‌ای و کتره‌ای مثل فلانی بد پاس داد، فلانی توپ را لو داد و از این قبیل بیفتیم. توان هجومی‌ما همین‌قدر بود و همین بازی نسبتاً باز و بی‌پروا نشان داد که چرا در دو بازی قبلی با آن چیدمان بسته و چندلایه‌ی دفاعی، عملکردمان چشم‌گیر و قابل‌قبول بود. اگر مقابل آرژانتین و نیجریه هم باز بازی می‌کردیم، آبکش می‌شدیم و سوژه‌ی خنده‌ی همگان.

اما بحث شیرین زیرساخت: (۱) استعدادیابی که در چند سال اخیر با توجه به اقبال خانواده‌ها برای فوتبالیست شدن فرزندان‌شان روند بهتری پیدا کرده، (۲) علمی‌تر شدن وضعیت مدارس فوتبال که با وجود بازیکنان خوب و باهوش سابق و مربیان جوان فعلی (امثال مهدوی‌کیا،‌هادی طباطبایی و…) که تازه آستین بالا زده‌اند چشم‌انداز امیدوارکننده‌ای دارد و (۳) بهتر و حرفه‌ای‌تر شدن لیگ برتر فوتبال ایران که در صورت رفتن آدم‌ نالایقی مثل کفاشیان و آمدن مدیری باهوش با یک تیم مدیریتی جوان‌تر و عاقل‌تر، کاملا قابل دستیابی است. (۴) حمایت مالی بیش‌تر دولت از فوتبال که این هم محتمل به نظر می‌رسد.

به عنوان یک ایرانی، از عملکرد تیم ملی کشورم بسیار راضی‌ام و به‌رغم بدبینی ذاتی‌ام، به آینده‌ی فوتبال ایران بسیار خوش‌بینم. تجربه‌ی حضور در جام جهانی و سر و کله زدن با اضطراب و دلشوره‌اش واقعا لذت‌بخش بود. من که کلی کیف کردم. امیدوارم چهار سال بعد باز هم در جام جهانی باشیم. آمین.

bite

اروگوئه (۱) – ایتالیا (۰)

مرد میدان: آن مرد که گاز گرفت.

یکی از نخستین آموزه‌های خبرنگاری این تعبیر کلیشه‌ای است که در حالت عادی گزاره‌ی «یک سگ یک انسان را گاز گرفت» ارزش خبری ندارد اما «یک انسان یک سگ را گاز گرفت» ارزش خبری زیادی دارد چون یک رخداد غیرطبیعی است. بدیهی است که اگر انسان بالغ، انسان بالغ دیگر را گاز بگیرد قطعا ارزش خبری زیادی در کار خواهد بود به‌خصوص که هر دو فرد درگیر در قضیه، سرشناس باشند. چند سال قبل در عرصه‌ی سیاست داخلی خودمان، چنین اتفاقی افتاد و هنوز هم هر از گاهی از آن یاد می‌شود. اما در بازی اروگوئه و ایتالیا در جام ۲۰۱۴  با حرکت غریب لوییس سوآرز (گاز گرفتن شانه‌ی بازیکن تیم ایتالیا) بالاخره خوراکی جانانه برای ژورنالیسم تشنه‌ی اتفاق فراهم شد. معمولا از سر ملال، هر دوره از جام جهانی را جام شگفتی‌ها می‌نامند و گویا همه موظف‌اند هر بار ابلهانه همین را تکرار کنند تا مبادا کسی گمان کند جام جهانی چیزی جز چند بازی و چند گل نیست. رفتار ظالمانه‌ی بعضی از داوران در چند بازی، هرچند مجالی برای اتفاق‌سازی شد اما کافی نبود. گاز گرفتن سوآرز همان اتفاقی بود که باید می‌افتاد؛ چیزی از جنس دست خدای مارادونا که تا سال‌ها از آن یاد خواهد شد. اما قربانی اصلی این تنور گرم ژورنالیستی و این سرخوشی به‌ظاهر غم‌خوارانه، کسی جز خود سوآرز نیست. دیگر نمی‌شود تردید کرد که او دچار یک اختلال جدی روانی است و به تعبیر عامیانه مغزش گاهی هنگ می‌کند و فرمان منع نمی‌دهد. آدمیزاد مجموعه‌ای از تمایلاتی است که هرگز جرأت تحقق‌شان را ندارد اما امان از وقتی که مغز دستور ناهیانه‌اش را صادر نکند و قوه‌ی تشخیص مصلحت اجتماعی از میان برود. سوآرز شایسته‌ی ترحم است نه تمسخر. به محرومیت او باید حمایت درمانی را هم ضمیمه کرد.

اما برای آن‌ها که نمی‌دانند: خطر آلودگی‌های باکتریال ناشی از گاز گرفتگی انسان به‌مراتب بالاتر از مورد مشابه سگ و گربه است. دهان  و حلق انسان منبع سرشاری از انواع باکتری‌های هوازی و بی‌هوازی است که در صورت ورود به خون با احتمال بسیار بالا می‌توانند موجب مرگ شوند. با این وصف، محرومیت سوآرز اگر نه با تکیه بر اصول اخلاقی بلکه از لحاظ ضرورت پیشگیری بهداشتی عاقلانه به نظر می‌رسد. 

فرصت خوبی است برای هواداران  ایتالیای ضعیف و بی‌‌رمق که باخت‌ و حذف‌ زودهنگام‌شان از جام جهانی را پشت این هیاهوی ژورنالیستی پنهان کنند. اما سه واقعیت را نباید از یاد برد: نخست این‌که دقایقی پیش از این نمایش دندان‌، داور یک پنالتی مسلم را برای اروگوئه نگرفت. دوم سوآرز واقعا بازیکن درجه‌یک و نابغه‌ای است و سوم این‌که ایتالیا واقعا بد بود.

حاشیه: در گویش گیلکی به فردی که دندان‌های فک بالایی‌اش در حالت عادی بیرون از دهان قرار دارد یا جلوتر از دندان‌های زیرین است، «گازو» می‌گویند (البته فقط در بعضی از نقاط گیلان). گاز در گیلکی یعنی دندان. نمی‌دانم آیا در فارسی واژه‌ای برای این وضعیت آناتومیک وجود دارد یا نه (همان‌طور که مثلا به کسی که باد روده‌اش را نمی‌تواند کنترل گند می‌گویند گو…و)؟ کلاً گازو را پیشنهاد می‌کنم. ترکیب بامزه‌ای است. و سوآرز یک گازوی دیوانه‌ی دوست‌داشتنی است که متاسفانه باید درمان شود.

iran-team

به استقبال بازی ایران و بوسنی

ایران حتما باید بوسنی را  ببرد و آرژانتین هم نیجریه را ببرد تا ما بتوانیم صعود کنیم (البته تفاضل گل هم مهم است!). این یعنی کیروش باید راهکار متفاوتی را نسبت به دو بازی قبلی در نظر بگیرد. برای تیمی‌که به برد نیاز دارد دفاع چندلایه و انتظار برای ضدحمله اصلا عقلانی نیست اما فوتبال منطقی (آن‌طوری که کیروش نشان داده می‌شناسد) بیش از شور و هیجان نیازمند صبر و استمرار است. در هر صورت چند نکته را باید در نظر داشت:

– آشکار است که ضربه‌های ایستگاهی نقطه‌ی قوت ایران هستند. ارسال‌های دقیق و خوب دژاگه در ضربات کرنر، نیازمند بازیکن سرزنی مثل کریم انصاری‌فرد است. گوچی سرزن خیلی خوبی نیست.

– کاربست یک مهاجم هرچند شیوه‌ی مطلوب کیروش است اما در بازی مرگ و زندگی (وقنی چیزی برای از دست دادن وجود ندارد) بیش از حد لوس به نظر می‌رسد. این بار دیگر مساوی به هیچ دردی نمی‌خورد. در صورت تساوی در نیمه‌ی اول، دست‌کم نیمه‌ی دوم را از همان آغاز باید با دو مهاجم حمله کرد.

– تعویض‌های دیرهنگام درد همیشگی فوتبال ایران بوده‌اند و اغلب به هیچ دردی نمی‌خورند. به دلایلی که از حوصله‌ی این یادداشت خارج است بهترین زمان برای تعویض دقیقه‌ی ۵۵ بازی است.

– یک نفر باید نکونام را از نظر روانی توجیه کند که بدترین بازیکن دو بازی اخیر ایران بوده و خوب است کمی‌عقلش را (که قبلا ثابت کرده دارد) به کار بیندازد. نکونام اخیرا همان رفتارهای ابلهانه‌ای را انجام می‌دهد که نسل قبلی فوتبالیست‌های ایرانی استادش بودند. هرچه باشد او آخرین دایناسور بازمانده از نسل درب و داغان قبل است. بقیه بازیکنان گویا مال روزگار نو هستند و کم‌تر از این خودزنی‌ها می‌کنند.

– خسرو حیدری و مسعود شجاعی ضعیف‌تر از بقیه و  پر از اشتباه بودند. بهتر است در ترکیب اولیه نباشند.

– تکراری بودن سیستم بازی ایران دست کیروش را برای همه تیم‌ها رو کرده. حالا وقت یک تغییر کوچولوی ظریف است.

نتیجه‌ی بازی آرژانتین و نیجریه نباید برای ما مهم باشد. آرژانتین قطعا برای بردن بازی خواهد کرد چون اگر به نیجریه ببازد حریف فرانسه خواهد شد. مگر مغزش عیب کرده؟ هیچ تیمی‌هم نمی‌تواند (آرژانتین که اصلا عقلش به این چیزها نمی‌رسد) برای مساوی برنامه‌ریزی کند. اما آیا ما زورمان به بردن بوسنی می‌رسد؟ روی کاغذ نه؛ روی زمین شاید.

– بوسنی بی‌تردید جزو تیم‌های ضعیف جام است. هرگز متوجه نشدم چرا کارشناسان ایرانی اصرار دارند بزرگش کنند.  حساب کیروش جداست. او چیزی می‌گوید و چیزی دیگر در ذهنش است. حرف‌هایش را اصلا نباید جدی گرفت. او به معنای واقعی کلمه، دیپلماتیک حرف می‌زند یعنی پرت و پلا می‌گوید.  مهم آن فکر ناب و موذیانه‌ای است که در سر دارد.

ایالات متحده (۲) – پرتقال (۲)

مرد میدان: کریس رونالدو

مهم نیست بازیکنان بزرگی مثل رونالدو و مسی گاهی چه‌قدر بدفرم و ناآماده باشند؛ آن‌ها همیشه مثل پلنگ در کمین ثانیه‌ی موعود می‌مانند؛ یک ثانیه و نه بیش‌تر. رونالدو با همه‌ی اعتبار و محبوبیت معنوی و جنسی‌اش، سرخوردگی بزرگی را بابت پرتقالی بودن تجربه می‌کند هرچند جرأت یا شجاعت بر زبان آوردنش را نداشته باشد. در عین حال او مغرور و بداخلاق و خودبسنده است و نگاهی متفرعنانه به هم‌تیمی‌های نه چندان خوبش دارد. در دو بازی اخیر پرتقال در جام ۲۰۱۴ او بیچاره‌تر و مستأصل‌تر از همیشه بوده. نتوانسته حتی یک توپ کاشته را به چارچوب دروازه‌ی حریف بفرستد. اما او مؤمنانه به نبوغ و برتری ذاتی خودش باور دارد و درست به همین دلیل است که در دقیقه‌ی ۹۴ بازی با آمریکا نشان می‌دهد رونالدو بودن یعنی چه. پس از بلایی که مسی در دقیقه‌ی ۹۱ بر سر ملت ایران آورد و اشک را به چشم بسیارانی، این بار رونالدو تیم کشورش را دست‌کم تا چند روز دیگر امیدوار نگه داشت. همین هم خودش خیلی است؛ هرچند کافی نیست.

ایران (۰) – آرژانتین (۱)

مرد میدان: کارلوس کیروش

چهره‌ی مضطرب و داغان سرمربی آرژانتین گویای همه چیز بود. ایران به رهبری کیروش دوست‌داشتنی آن‌قدر هوشمندانه بازی کرد که سخت بشود از تحسینش خودداری کرد. کسی در برتری تکنیکی بازیکنان آرژانتین تردیدی ندارد اما تاکتیک هدفمند ایران حسابی اذیت‌شان کرد.

تصور می‌کنم اگر پنالتی را داور برای‌مان می‌گرفت و گل می‌زدیم بدجور زیر فشار آرژانتین قرار می‌گرفتیم و احتمالاً بازی را با گل‌های بیش‌تر واگذار می‌کردیم. نباید زیاد خیال‌پردازی کنیم. توان ایران محدود و مشخص است و مهم این است که کسی کم نمی‌‌گذارد.

نکونام باز هم بدترین بازیکن ایران بود. حاج‌صفی و سیدجلال و آندو و دژاگه و البته علیرضا حقیقی بهترین‌ها بودند. شجاعت و اعتماد‌به‌نفس حاج‌صفی واقعا تحسین‌برانگیز است و حقیقی به‌راستی بی‌نظیر بود. قوچان‌نژاد چنگی به دل نزد. مهاجم باید گل بزند؛ بقیه‌اش کشک است.

حالا فقط باید به بازی آخر فکر کرد. چه خوب است که لااقل تا آخرین روز مرحله‌ی گروهی، امید روی کاغذ و البته توی مغز ما هم‌چنان زیگزاگ می‌رود. یادمان نرود این اولین بار است که چنین حس فوق‌العاده‌ای را در جام جهانی تجربه می‌کنیم. این حس شیرین اضطراب و انتظار را مدیون کیروش هستیم.

italia

کاستاریکا (۱) – ایتالیا (۰)

مرد میدان: فناوری تشخیص عبور توپ از خط دروازه

ایتالیا خیلی زود یعنی در دومین بازی شد همان تیمی‌که معولا هست؛ کند و کرخت و بی‌رمق. اما کاستاریکا ترجیح داد هم‌چنان بر خر شیطان سوارکاری کند و خودش قاطعانه به مرحله‌ی بعد برود و میرایی گروه مرگ را به دو تیم نام‌دار این گروه هدیه بدهد. انگلیس که دود شد و حالا با توجه به طراوت بازی دوم اروگوئه احتمالا نوبت ایتالیاست که برود قاطی باقالی‌ها مگر این‌که لاجوردی‌ها برگردند به حال‌‌وهوای بازی اول‌شان با انگلیس. یکی از پرسش‌های مضحک زندگی‌ام از کودکی این بوده که اگر لاجوردی یک جور رنگ است چرا جز برای توصیف لباس ایتالیا مطلقا هیچ کاربرد دیگری در زبان ما ندارد؟!

بازی اروگوئه و ایتالیا بدجور حساس و جذاب خواهد بود.

اروگوئه (۲) – انگلیس (۱)

مرد میدان: آن مرد که آمد

چه خوب است آن کس که از غیبتش می‌نالیم و منتظر آمدنش هستیم ارزش آمدن را داشته باشد. همان‌قدر که ما از مصدومیت بیگ‌زاده خودمان را نگران نشان می‌دادیم اروگوئه‌ای‌ها نگران مصدومیت سوآرز بودند. اما آن مرد آمد. خوش آمد. و دهن انگلیس بی‌مصرف را یک‌تنه سرویس کرد. آن مرد آمد و نشان داد یک من ماست چه‌قدر کره دارد. و تو نبودی ببینی چه غریبه جزیره… یه خاکه توی آب اسیره… .

شیلی (۲) – اسپانیا (۰)

مرد میدان: وارگاس

گاهی قرار است نشود. همه چیز جوری چیده می‌شود که نشود. اسپانیا ابدا بد بازی نکرد. اما قرار نبود این بار بشود. بقیه‌اش فلسفه‌بافی ذوق‌مرگانه است؛ مخصوصا اگر اسپانیا را دوست نداشته باشی. خداحافظ رفقا. خسته نباشید.

تیکی تاکا  مرد. زنده باد تیکی تاکا!

این مطلب ۲۸ خرداد ۹۳ در روزنامه شرق منتشر شده است

نمایش باید ادامه داشته باشد

یک: فوتبال دراماتیک

یک پایان دراماتیک… یک بازی دراماتیک… این‌ها احتمالاً نخستین تعابیری بودند که نسبتی میان فوتبال و نمایش (به معنای عامش) برقرار کردند اما بر خلاف انتظاری که از سطح واژه‌ها برمی‌آید، کاربست صفت «دراماتیک» برای یک بازی فوتبال، اغلب به‌اشتباه چنان نسبتی را در ذهن‌ها جا انداخته است. دراماتیک تا آن‌جا که به تعریف «درام» در نمایش مربوط می‌شود توصیفی است برای قصه یا روایتی که بر احساسات و عواطف مخاطب تأثیر می‌گذارد. اما خارج از حوزه‌ی نمایش، دراماتیک سه معادل واژگانی مشخص دارد: ناگهانی، وسیع و ضربه‌زننده. گاهی نتیجه‌ی دور از انتظار یک مسابقه‌ی فوتبال تأثیری دراماتیک بر تماشاگر می‌گذارد. کسی انتظار نداشت اسپانیای قهرمان جهان در نخستین بازی جام ۲۰۱۴ با چهار گل اختلاف مغلوب دست‌وپابسته‌ی هلند (نایب‌قهرمان دوره‌ی قبل) شود. نتیجه واقعا دراماتیک بود. اما در عین حال کسی تردیدی ندارد که بازی اسپانیا و هلند بر اساس هیچ سناریویی اجرا نشده و یک روایت مقرر و تعیین‌شده نبوده است. پس در وصف این بازی به کار بردن «دراماتیک» به معنای یک نمایش جذاب و مؤثر، هرچند آسمان را به زمین نمی‌آورد اما ربطی به مقوله‌ای به نام نمایش (اجرا بر اساس یک پیش‌نوشت) هم ندارد. به بیانی ساده‌تر هم‌سان‌انگاری فوتبال و سینما، به دلیل دراماتیک بودن‌شان حاصل یک سوء‌تفاهم زبانی است. اما فارغ از این خرده‌گیری زبان‌بازانه، آیا نسبتی میان فوتبال و نمایش وجود دارد؟ این پرسش شاید یکی دو دهه قبل نشان از ذوق داشت اما در هنگامه‌ی امروز بسیار دیررس و بی‌معناست. دیگر کسی تردیدی ندارد که فوتبال در عالی‌ترین سطحش، فراگیرترین و پرتماشاگرترین شو(برنامه)‌ی مهم‌ترین شبکه‌های تلویزیونی‌ست. هیچ رخدادی مثل فوتبال جمعیت روی کره‌ی زمین را سنکرونیزه (هم‌خوان) نمی‌کند. میلیاردها چشم در زمان‌/ مکان‌/ اقلیم‌های متفاوت کره‌ی زمین در یک لحظه به تلویزیون چشم دوخته‌اند و یک رویداد واحد را تماشا می‌کنند و احتمالاً بسیاری از آن‌ها احساسی مشابه مثل هیجان، شادی یا اندوه را تجربه می‌کنند. نه مراسم پرآب‌وتاب اسکار، نه تحلیف فلان رییس‌جمهور و نه هیچ رخداد ورزشی (حتی المپیک)، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی دیگر، تاب رویارویی با فراخوان عظیم فوتبال را ندارند. رخدادی بزرگ مانند فاجعه‌ی یازده سپتامبر هم به‌رغم بهنگامی‌اش (اتفاقی که به جبر سازوکار تاریخ باید در همان مقطع زمانی می‌افتاد) به دلیل نابهنگامی‌اش (از منظر بی‌خبری تماشاگر) و البته به دلیل ماهیت و سازوکار خبررسانی در نقاط مختلف کره‌ی زمین، امکان جمع‌آوری تماشاگر در یک لحظه‌ی واحد را نداشت.

این امکان یکتا، فوتبال را به عرصه‌ای بی‌رقیب و بی‌بدیل برای نمایش تلویزیونی بدل کرده است. مایلم بر «تلویزیونی» و «زنده» بودن فوتبال تأکید کنم تا درک بهتری از تفاوتش با سینما به مثابه تصویری مهیا، مقرر و البته «مرده» به دست دهم. سرنوشت قصه در سینما پیشاپیش مشخص است. اما بی‌تردید نشانه‌های پرشماری از نمایش‌گری در فوتبال قابل‌شناسایی است. تأکید وسواسی و تبعیض‌آمیز زبان‌‌دان‌های ایرانی بر افتراق میان «بازیگر» و «بازیکن» (اولی در سینما و دومی‌در فوتبال) و «تماشاگر» و «تماشاچی» (باز هم اولی در سینما و دومی‌در فوتبال) دیگر کارکرد سنتی خودش را از دست داده است. فوتبال از سطح یک سرگرمی‌نازل و صرف، به یک نمایش زنده‌ی تمام‌عیار دگردیسی یافته است. «بازیکنان» بداهه‌سرایانی هستند در اوج «بازیگری»، و بخش قابل‌توجهی از بینندگان مسابقات فوتبال (آن هم در عالی‌ترین سطح مانند جام جهانی) در متن  فرهنگ و اندیشه زیسته‌اند و هوچی‌گران بی‌مغز نیستند، و البته «تماشاگرنما» هم نیستند! آن‌ها به‌راستی «تماشا» می‌کنند.

دو: خوره‌ی دوربین

بسیاری از بازیگران فوتبال، پس از زدن گل ترجیح می‌دهند به جای تماشاگران حاضر در استادیوم به سوی یکی از دوربین‌های کنار زمین بدوند. اگر در گذشته اولین واکنش سرخوشانه‌‌ی گل‌زن‌ها این بود که خو‌ش‌حالی خود را با تعدادی از هواداران نشسته بر سکوها یا صندلی‌ها  تقسیم کنند حالا بسیاری از آن‌ها نگاه‌شان را به لنز  دوربین می‌دوزند؛ دریچه‌ای به دوردست. با همین تهمید، در یک لحظه میلیون‌ها و گاه میلیاردها نمای نقطه‌نظر (POV) را می‌آفرینند: من لمیده بر کاناپه‌ی خانه‌ام در تهران‌، دیگری نشسته بر صندلی در کافه‌ای در پاریس، آن دیگری رهگذری پشت ویترین یک تلویزیون‌فروشی در توکیو و… همه‌ی ما نمای نقطه‌نظر (دیدگاه) را در ناب‌ترین و بی‌واسطه‌ترین شکلش تجربه می‌کنیم. چند شب پیش، آرین روبن پس از زدن گل به اسپانیا روبه‌روی لنز دوربین کنار زمین به چه کسی نگاه می‌کرد و برای چه کسی شکلک درمی‌آورد؟ پاسخش این است: من. و این‌گونه است که من نه در حاشیه‌ی ‌مجازی متن که مجازاً در متن بازی (به قول نخ‌نما و مکرر فوتبالی‌ها «مستطیل سبز») هستم.

دوربین‌ها همه‌جا هستند. جذابیت تماشای فوتبال سال‌هاست از متن بازی فراتر رفته و تکیه‌ای اساسی و زیباشناسانه بر فرامتن دارد. فوتبال محصور و محدود به نود دقیقه دویدن بازیکنان در مستطیل سبز ـ متن بازی ـ نیست و بخش مهمی‌از جذابیت و سرزندگی‌اش را از حاشیه‌های فرامتن به دست می‌آورد. دیگر حتی اسلوموشن‌ها محدود به کنش‌های بازیکنان نزدیک به توپ نیستند و همه‌ی آدم‌های توی ورزشگاه از چند ده هزار تماشاگر تا اعضای دو تیم و حتی حیواناتی که گاه سرزده پا به حریم ورزشگاه می‌گذارند (از کبوتر تا سگ) و یا آدم‌هایی که با رفتار و ظاهری عجیب و غریب به زمین وارد می‌شوند می‌توانند سوژه و شکار دوربین شوند. همه چیز زیر نظر است (دوربین همه‌جا هست) و این حجم از کنترل که چیزی از چشمش پنهان نمی‌ماند یادآور «برادر بزرگ» رمان ۱۹۸۴ جرج اورول است.

نمایش تن‌های تفتیده‌ی بازیگران و انقباض عضلات‌شان در هوا و زمین، و دفرمه شدن صورت‌شان هنگام شادی، غم، حیرت، افسوس و… در تصاویر بسیار آهسته با وضوح تصویری بسیار بالا، نه‌فقط زیبایی‌شناسی تازه‌ای از واقعیت جسمانی فوتبال پیش رو می‌گذارد بلکه برداشت تازه‌ای از فوتبالیست به مثابه یک انسان شکننده و حساس و نه‌ صرفاً یک ابژه (یک مهره‌ی بازی) به دست می‌دهد. جام ۲۰۱۴ تا این‌جا دستاورد چندان خارق‌العاده‌ای در تصویربرداری و پیشرفت کارگردانی تلویزیونی مسابقات رو نکرده است. البته در نماهای بسیار آهسته با نرخ فریم بر ثانیه‌ی بسیار بالا، میزان ارتعاش و پرپر زدن نور به حداقل ممکن رسیده است. سونی حامی‌اصلی این مسابقات، اعلام کرده که برای نخستین بار تصاویر با کیفیت ۴K  و  ultra HD ضبط و ارسال می‌شوند. هدف غایی، در شعارشان آشکار است: وضوح بیش‌تر، جزئیات بیش‌تر. باید حس کنیم که در متن هستیم. فناوری تشخیص عبور توپ از خط دروازه که امسال برای نخستین بار در جام جهانی به کار گرفته شده،  با این‌که چند بار به صحنه آمده اما هنوز ضرورتی حیاتی برای احقاق حق تیم‌ها پیدا نکرده است و البته خطای «انسانی» داوران، در همین چند بازی نخست، چنان بیداد کرده که گذشتن توپ از خط دروازه کوچک‌ترین مشکل تیم‌ها شده است!

مهم نیست که دوربین‌ها اشتباه‌های عجیب و گاه باورناپذیر داوران (مانند آن پنالتی بی‌دلیل برای برزیل در بازی با کرواسی)، شیطنت‌های زیرکانه‌ی بازیگران برای فریب داوران و کلاً همه چیز را ثبت می‌کنند و نمایش می‌دهند. مهم نیست که خارج از قاب ورزشگاه‌ها، دوربین‌هایی شخصی با وضوح بسیار پایین‌تر از دوربین‌های سونی، اعتراض‌های سرکوفته در خیابان‌های برزیل را ثبت می‌کنند و در سطحی وسیع به نمایش می‌‌گذارند. مهم این است که هیچ چیز نمی‌تواند این نمایش عظیم سودآور را متوقف کند. نمایش باید ادامه داشته باشد!

برزیل (۰) – مکزیک (۰)

مرد میدان: گیلرمو اوچوآ

دومین تساوی جام ۲۰۱۴ بعد از تساوی ایران و نیجریه اما این کجا و آن کجا. یک بازی پرهیجان و پایاپای. اما با این همه، برزیل آنی نیست که فکرش را می‌کردیم. زهر ندارد. آن‌چنان هجومی‌و زیبا بازی نمی‌کند. نیمار هم آن ستاره‌ای نیست که مدام در بوق می‌کنند. دست‌کم هم‌سن‌وسال‌های من که به‌به‌تو و روماریو را در سال‌های دور دیده‌اند می‌دانند که چه‌قدر کلاس بازی‌شان با این جناب نیمار فرق داشت. درست است که مکزیک و اروگوئه گربه‌سیاه برزیل هستند اما باز هم کم‌تر کسی پیش‌بینی می‌کرد که برزیل در خانه‌ی خودش با آن همه هوادار سینه‌چاک از پس مکزیک برنیاید. واکنش‌های اوچوآ درجه‌یک دروازه‌بان مکزیک مهم‌ترین عامل ناکامی‌برزیلی‌ها بود. این بازی احتمالا بسیاری از پیش‌بینی‌بازها و شرط‌بندها را کنفت کرده باشد!

ایران (۰) – نیجریه (۰)

مرد میدان: سید جلال حسینی

تلاش می‌کنم بدون کم‌ترین تعلق خاطر میهن‌پرستانه‌ای درباره‌ی این بازی بنویسم. ایران در نخستین بازی‌اش، با رهبری داهیانه‌ی کارلوس کیروش به‌راستی کام‌روا بود. هم هوشمندانه بازی نیجریه‌ی مغرور را خراب کرد، هم سیستماتیک دفاع کرد و هم موقعیت‌های بسیار خوبی برای ضدحمله به وجود آورد که البته در روز بد اشکان دژاگه او نتوانست یک پاس خوب به گوچی بدهد و کار را تمام کند. واقعا شرایط بازی به شکلی بود که ایران می‌توانست در ضدحمله به نیجریه گل بزند اما دریغ از یک پاس دقیق یا یک شوت توی چارچوب. درست است که برای دقایقی ایرانی‌ها (به‌خصوص نکونام که برخلاف انتظار، کاملا دستپاچه و مضطرب بود) ناشیانه زیر توپ زدند و حس بدی را به وجود آوردند، اما واقعا با «عقل» بازی کردند. هم‌دیگر را خوب پیدا می‌کردند و جانانه می‌دویدند. اتفاقا ایران در بازی دیشب شانس نیاورد وگرنه برنده‌ی بازی می‌شد؛ مساوی حاصل بازی سنجیده‌ی ایران بود چون نیجریه نتوانست حتی یک موقعیت نفس‌گیر روی دروازه‌ی ایران بسازد. آه که اگر شانسی در کار بود… آن وقت ملتی منفجر می‌شد.

نکونام و حیدری و دژآگه  کم‌تر از حد انتظار بودند. گوچی همانی بود که همیشه هست. و این‌ها واقعا خوب بودند: آندو، حاج‌صفی، پولادی، علیرضا حقیقی و البته سید جلال.

برای بازی با آرژانتین، نباید اضطرابی داشته باشیم. باید به بوسنی فکر کنیم. اگر بوسنی نیجریه را شکست بدهد کار ما رسماً تمام است اما اگر نیجریه بوسنی را ببرد امیدواری دست‌کم برای چند روز ادامه خواهد یافت. آدمیزاد به امید دل‌‌خوش است. همین چند روز را عشق است.

آلمان (۴) – پرتغال (۰)

مرد میدان: توماس مولر

آلمان دیگر آن تیم خشک و بی‌روح یک دهه قبل نیست. فوتبال را زیبا و باطراوت بازی می‌کند. تنها تیمی‌است که به معنای واقعی برازنده‌ی عنوان «تیم» است. و وقتی «تیم» در برابر جمع مشوشی از بازیکنان پرتغالی به رهبری ستاره‌ی خودخواه و کم‌طاقتی به نام کریس رونالدو قرار می‌گیرد تفاوت‌ها آشکار می‌شود. رونالدو یک دوقطبی‌ساز تمام‌عیار است؛ گروهی شیداوار دوستش دارند و گروهی از او متنفرند. من به این گروه دوم تعلق دارم. در بازی با آلمان رفتارهای خودخواهانه و واکنش‌های کودکانه‌اش شدیدا توی ذوق می‌زد. آلمان را با این بازی زیبا باید یکی از مدعیان اصلی این دوره دانست. مهم نیست که بعضی از بازیکنانش آن‌قدر درگیر وابستگی‌های  میهن‌دوستانه‌ی خودشان هستند که حاضر نیستند برای خواندن سرود ملی آلمان لب باز کنند (و شاید اصلا آن را بلد نیستند!) اما آلمان امروز برآمده از جامعه‌ای هست که کم‌کم یاد گرفته مهاجران و کله‌سیاه‌ها را به عنوان انسان و بعد به عنوان شهروند بپذیرد؛ دست‌کم در فوتبال این ژست به چشم می‌آید و کار هم می‌کند.

messi

آرژانتین (۲) – بوسنی (۱)

مرد میدان: مردی که تا شب بعد و بازی ایران – نیجریه آرام نمی‌گیرد

و بالاخره کسالت‌بارترین بازی این دوره. آرژانتین ۶۰ دقیقه هیچ چیز خاصی در چنته نداشت و بوسنی هم آن تیمی‌نبود که از کندی و تنبلی آرژانتینی‌ها استفاده کند. بوسنیایی‌ها بارها در موقعیت ضدحمله قرار گرفتند اما اعتمادبه‌نفس‌شان خیلی خیلی پایین بود. بوسنی تیم رؤیایی و چالاکی که خیلی‌ها می‌گویند، نبود. فوتبال را مکانیکی و فیزیکی بازی می‌کند. تکیه‌ای اساسی بر مهاجم دیلاقش ژکو و ضربه‌های سرش دارد. می‌شود مهارشان کرد و ضدحمله را یادشان داد (باز هم تکرار می‌کنم که جای خلعتبری بدجور خالی است). برای تصمیم‌گیری درباره‌ی آرژانتین هنوز زود است. آن‌ها سی دقیقه‌ی پایانی بازی شمه‌ای از واقعیت‌شان را نشان دادند. آن‌ها صعود می‌کنند. بقیه بهتر است مشکل‌‌ خودشان را خودشان حل کنند.

کار ایران در این گروه آسان نیست چون ایران تیم خوبی نیست اما این گروه در هر حال یکی از دو گروه آسان‌ ممکن برای ایران است. نه نیجریه و نه بوسنی در حدی نیستند که مدام بر سخت بودن این گروه تأکید کنیم (کاری که چند ماه است همه‌ی کارشناسان نابلد و ناقلای ایرانی‌ می‌کنند). در واقع این ترفندی است برای توجیه پیشاپیش باخت و حفظ شأن کارشناسی! نیجریه و بوسنی در برآیند نهایی، جزو ده تیم ضعیف جام هستند. تجربه و تاکتیک و این مزخرفات را فراموش کنید. وقتی آماده نیستیم  و توکل‌مان به خداست، باید کمربندها را سفت ببندیم، برویم بز بیاوریم. در چنین شرایطی همه چیز بستگی دارد به روحیه و شانس. روحیه را سرمربی می‌سازد و شانس را انرژی مثبت خود بازیکن‌ها جذب می‌کند. فقط امیدوارم یک نفر مثل ابراهیم میرزاپور سال ۲۰۰۶ به هیکل خودمان افشانه نزند. به امید شانس و یک بازی با روحیه و حتی اعتمادبه‌نفس کاذب. ما نباید مضحکه باشیم. همین.

ایتالیا (۲) – انگلیس (۱)

مرد میدان: استوریج

هرگز ایتالیا را در شروع جام جهانی این‌قدر سرزنده و حمله‌ور ندیده بودم. پیش‌بینی‌ام این بود که مسابقه‌ای کسالت‌بار و متمرکز در میانه‌ی میدان را خواهم دید. اما انگلیس هم بر خلاف تصورم، شاداب و زیبا بازی کرد و کلی موقعیت عالی را هم از دست داد. پس از شکست عجیب سه بر یک اروگوئه برابر کاستاریکا اوضاع این گروه پیچیده شده. چاره‌ای نیست. گروه بی‌رحمی‌است. دست‌کم یک تیم پرطرفدار باید قربانی شود، البته اگر کاستاریکا از خر شیطان پایین نیاید شاید بشود گفت دو تیم پرطرفدار! این انگلیس حیف است که نرود بالا. اروگوئه هم که کلا حیف است با آن بازی زیبا.  لیکن چه چاره از بخت گمراه!

شاید اگر استوریج مصدوم نمی‌شد نتیجه‌ی بازی چیز دیگری می‌شد. در روزی که انگلیسی‌ها روی زمین موفق بودند و در هوا ناموفق، ایتالیایی‌ها با یک گل کلاسیک انگلیسی (یک سانتر عالی و ضربه‌سر زیبای سوپر ماریو) پیروز شدند.

جام عجیبی است. بازی‌ها مساوی نمی‌شوند، گل زیاد دارند و واقعا پرتحرک و زیبا هستند. وقتی ایتالیا از لاک دفاعی بیرون آمده تکلیف بقیه معلوم است. گویا دوران تازه‌ای در بعد تاکتیکی فوتبال آغاز شده. کارشناسان باید بگویند. هنوز کمی‌برای ذوق‌زدگی زود است اما لااقل فعلا همه چیز امیدوارکننده است.

هلند (۵) – اسپانیا (۱)

مرد میدان: لویی فن‌خال

دل‌بسکه‌ی سبیلو و کچل (آدم‌هایی با این ویژگی معمولا دوست‌داشتنی‌اند) را این‌قدر ماتم‌زده و متعجب ندیده بودم و اسپانیا را این‌قدر شکننده و سست، و البته فن‌خال را این‌قدر فرح‌اندود. هلندی‌ها فیزیکی و خشن شروع کردند و مشت و لگد و آرنج را مثل فینال چهار سال قبل در دستور کار داشتند. اسپانیا جان نداشت تا از نفوذهای پرشمارش استفاده کند و داور هم سر گل سوم هلند قطعا اشتباه کرد و خطای آشکار روی کاسیاس را نگرفت و به این ترتیب انگیزه‌های اسپانیا را نابود کرد. اما این‌ها بهانه است. صدای تیک‌تاک تیکی‌تاکا درآمده بود و ریتم ماتادورها مثل فیلم‌ها هی کندتر می‌شد. ستاره‌‌های دهن‌پرکن اسپانیا هم قشنگ وا دادند و تا جایی که راه داشت گل خوردند.

 گل سوم هلند را ببینید.

 بعید می‌دانم این نتیجه محصول تفاوت کیفیت دو تیم باشد؛ گویی یک چیزهایی در پشت پستوی اسپانیا روبه‌راه نیست. دست‌کم این نتیجه‌ی عجیب، راه می‌دهد که خودم را گول بزنم. بعد از برد شیلی برابر استرالیا با یک بازی نسبتاً خوب و زیبا، اسپانیا برای صعود چاره‌ای جز شکست دادن شیلی و استرالیا ندارد. اولین بازی‌های جام را نمی‌شود ملاک دانست. اما بازی دوم تیم‌ها کار را یک‌سره می‌کند. اسپانیا خودش کاری کرد که در بازی دوم کارش یک‌سره شود؛ یک‌سره سقوط یا یک‌سره صعود. 

از هر چیز بگذریم گل با ضربه سر زیبای فان‌پرسی خودش یک دنیا می‌ارزید.

شاید اشتباه از من است که اسپانیایی‌ها را ماتادور دانستم. پیش از بازی، یکی از روزنامه‌های ورزشی اروپایی تصویری ساختگی از فن‌خال را در لباس ماتادوری منتشر کرده بود که پارچه‌ای سرخ در دست داشت و در حال رام کردن اسپانیایی‌ها بود. درست حدس زدید: اسپانیایی‌ها لااقل دیشب ماتادور نبودند، بلکه شدیدا گاو بودند!

نکته‌ی انحرافی: بعد از کی روش و پاناتینایکو و… حالا دگوژمان هلندی هم رفته روی اعصاب.

برزیل (۳)  – کرواسی (۱)

مرد میدان: نیشیمورا

بازی افتتاحیه. فیفا نسخه‌ی کوتاه‌شده‌ای از سرود ملی برزیل را برای این بازی‌ها در نظر گرفته اما برزیلی‌ها هم‌چنان که پیش‌تر اعلام کرده بودند مصمم هستند خودشان سرود ملی‌شان را تا انتها بخوانند. حس میهن‌دوستانه‌ی رقت‌انگیز خواندن سرود ملی با رگ‌های متورم گردن، در حالی که چند قدم دورتر از ورزشگاه (این آرایش به‌دقت چیده‌شده) باتوم و گاز اشک‌آور و فریاد و ضجه در جریان است… .

داور ژاپنی، بی هیچ تردیدی بد داوری کرد. و تعداد خطاهای ویرانگرش بیش‌ از یکی دو تا بود. پنالتی الکی تقدیمی‌به برزیل فقط یکی از آن‌ها بود. فیفا دوست ندارد شور برزیلی‌های آماده‌ی انفجار به این زودی فرو بکشد. گویا دستور این است: برزیل باید حتما به جمع چهار تیم بیاید. حرف نباشد!

جام جهانی از همین آغاز، زشتی‌ مناسبات قدرت در فوتبال را به رخ می‌کشد. اتفاقا به همین دلیل است که فوتبال در این سطح، زمینه‌ی بسیار مناسب و پرباری برای خوانش‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است.

فعلا بازی جوانمردانه را فراموش کنید: هیجان را طبق سناریوی ما تجربه کنید! (حضرت فیفا)

گزاره‌های بدیهی (۱): مستی و راستی

هدف این نوشته آشنایی با شیوه‌های چندگانه‌ی رویکرد به گزاره‌های بدیهی است؛ همان گزاره‌هایی که در نگاه اول معنایی جز آن‌چه در قالبی صلب و کلیشه‌ای در ذهن‌مان نهادینه شده‌، به دست نمی‌دهند.

مستی و راستی

فرهنگ عامه همواره در کار آفرینش و ابداع مفاهیم و اصطلاحاتی است که از سخن رسمی‌و ادبی و فرهیخته‌وار فاصله داشته باشند و تشخص خود را با استناد به همین فاصله جار بزنند. «مستی و راستی» یک مفهوم به‌شدت قدیمی‌و دست‌مالی‌شده است که ردپایش را در ادبیات کلاسیک ایرانی هم می‌توان دید. اگر در بحث شعر و تغزل، قابلیت جعلی نسبت دادن این مفهوم و هر مفهوم مرتبط با الکل به چیزی به نام «عرفان» و الهیات وجود دارد، اما در فرهنگ عامه این مفهوم دقیقاً فارغ از هر نسبت عرفانی و صرفاً برای پاسداشت کارکرد شیمیایی الکل به کار می‌رود. ساده‌اش این است: وقتی الکل بر مغز انسان اثر کند انسان حرف‌هایش را صادقانه‌تر می‌زند و از دروغ‌ پرهیز می‌کند.

مستی و راستی قطعاً مفهومی‌ارزشمند و والا در فرهنگ توده‌های ایرانی‌ست. این البته تنها ابتکار توده‌های ایرانی در برخورد با چیزی به نام الکل نیست. این توده‌ها حتی آداب منحصر‌به‌فرد نوشیدن مشروبات الکلی را ابداع کرده‌اند که در هیچ جای دیگر نظیری ندارد؛ از جمله، گزین‌گویه‌‌های رقت‌بار و گاه هزل‌آلودی که به عنوان سلامتی دادن در هنگام بالا بردن جام (پیک؟) بر زبان می‌آورند و نمونه‌ی درخشانش را در سکانس عنوان‌بندی اعتراض مسعود کیمیایی دیده‌ایم. کیمیایی خطابه‌های مراسم عرق‌خوری را به شکلی رندانه به چاردیواری زندان کشانده. سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن و…. چنین کاربست رندانه‌ای احتمالا مخالفان متعصب را خلع سلاح می‌کند. آن‌ها هرچه می‌گردند در پس این حرف‌های الکل‌محور نشانی از استکان و ظرف ماست‌وخیار و… نمی‌بینند.

اما مستی و راستی. معنایی که توده‌ها در نظر دارند به این سرراستی است: آدمیزاد وقتی الکل مصرف کند و الکل بر مغزش اثر لازم را بگذارد کم‌تر دروغ می‌گوید. پس مستی مترادف است با یک خصلت زیبای انسانی یعنی راستگویی. برای ویران کردن این نگاه سرخوشانه باید کمی‌زاویه دید را عوض کنیم: چرا الکل موجب می‌شود که انسان دروغ نگوید؟ نخستین پاسخ محتمل که البته در راستای نیت توده‌هاست این است که  در چنین وضعیتی انسان مصلحت‌اندیشی و منفعت‌طلبی را کنار می‌گذارد و دلیلی برای دروغ گفتن نمی‌بیند.

توده‌ها به‌درستی اذعان دارند که دروغ گفتن یکی از مهم‌ترین مشغله‌های ذهنی‌شان است و به‌اصطلاح default کارخانه‌ای ذهن‌شان بر دروغ گفتن است مگر عاملی بیرونی بتواند این تنظیم (setting) را برهم بزند. به هر حال نباید از یاد برد که این مثل عامیانه برآمده از فرهنگ ایرانی‌هاست که دروغ یکی از عناصر پایه‌ای آن است. احتمالا در فرهنگ‌های دیگر، ویژگی‌های دیگری در هنگام مستی بارزتر می‌شوند. اما تفسیر درست‌تری هم در کار است: مغز تحت تأثیر الکل، قابلیت قضاوت درباره‌ی وضعیت موجود و مخاطراتش را زایل می‌کند، تصمیم‌گیری را به تأخیر می‌اندازد و هماهنگی عصب و عضله را مخدوش می‌کند. بر این اساس دروغ که به عنوان یکی از بایسته‌های زندگی روزمره در ایران، مکانیسمی‌مهم برای دور ماندن از گزند خطر و آسیب است، مورد غفلت قرار می‌گیرد و می‌تواند پیامدهای به‌راستی ناگواری داشته باشد. چه کسی دوست دارد به مأمور مالیات یا گزمه راست بگوید؟ راست‌گویی عین حماقت است.

در رمان تأمل‌برانگیز آینه‌های دردار (هوشنگ گلشیری) یکی از خاطره‌های راوی (که نویسنده‌ای پرآوازه و تواناست) این است که یک نفر در نوجوانی مستش کرده‌ تا از او درباره‌ی عشقش به دختری اعتراف بگیرد. این‌‌جا الکل کارکردی استراتژیک برای مقوله‌ی «بازجویی» دارد اما هم‌چنان روی شاخ انگاره‌ی «مستی و راستی» می‌چرخد. در واقع یک جور مهندسی معکوس در کار است. ما از گنجینه‌ی شعرهای شاعران بزرگ این سرزمین به حجت رسیده‌ایم که رابطه‌ای مؤثر میان مستی و راستی وجود دارد. البته به ما گفته‌اند آن شاعران بزرگ خودشان لب به مسکرات نمی‌زدند و زاهد و عارف کامل بوده‌اند! در این راستا لازم است که غلام‌‌(slave)بازی آشکار در برخی شعرهای‌شان را هم کاملا نادیده بگیریم. در مهندسی معکوس به این نتیجه می‌رسیم که برای کشیدن حرف راست از دهان یک انسان می‌توانیم او را مست کنیم. اما می‌توانیم پا را فراتر بگذاریم و حقیقت راست‌گویی از این دست را که در واقع چیزی جز انفعال و کرختی نیست بسط بدهیم و طرف را مورد سوءاستفاده‌های اقتصادی‌تر قرار دهیم. در فیلمفارسی‌های پیش از انقلاب این مهندسی معکوس به شکلی آشکار توسط بدمن‌های خبیث و رذل با همکاری بدزن‌‌ها به اجرا گذاشته می‌شد. یکی از مثال‌های به‌شدت خنده‌دارش (از حیث منطق و اجرا) تخت‌خواب‌های جداگانه با بازی ایرج قادری است که عده‌ای می‌خواهند مرد را اغفال کنند و او را تیغ بزنند. گاهی سوءاستفاده از اقتصاد درمی‌‌گذرد و به خود تن می‌رسد. در پاشنه‌طلا برادر تحصیل‌کرده و فرنگ‌دیده‌ی آقا مهدی پاشنه‌طلا (ناصر ملک‌مطیعی) در حالت مستی، ترتیب نامزد آقا مهدی را می‌دهد. اما قبح کار او چون در حالت مستی بوده آن‌چنان بالا نیست و به‌هرحال می‌شود از کنارش گذشت. (از این مثال‌ها در سینمای فارسی فراوان است).

آن‌چه توده‌ها به عنوان فضیلت الکل برمی‌شمرند در واقع دلالت بر دروغ‌گویی ذاتی خودشان دارد. آن‌ها موجوداتی هستند که همواره با نقاب زندگی می‌کنند، و تنها در حال سیاه‌مستی است که این نقاب فرومی‌افتد. جز مثال‌های فیلمفارسی که به هر حال دلیل‌تراشی غیرمستقیم برای تجاوز و بهره‌کشی به حساب می‌آیند (کی بود کی بود من نبودم؟ یا من که در حال خودم نبودم.) مثال سادومازوخیستی فرهنگی‌‌اش سکانس عرق‌خوری آقای حکمتی و جناب قصاب در رگبار (بهرام بیضایی) است؛ طنز نهفته در این صحنه این است که آقای قصاب (منوچهر فرید) به‌راستی نقاب را کنار می‌زند و قصد کشتن حکمتی را می‌کند. سید و قدرت در گوزن‌ها هم وقتی مست می‌شوند شروع به گزین‌گویه‌پرانی می‌کنند و حرف‌های خیلی اساسی می‌زنند و تصمیم‌های انقلابی می‌گیرند. این انقلاب روحی در داستان کوتاهی از صادق هدایت هم به‌خوبی آشکار است: «مردی که نفسش را کشت» قصه‌ی مردی است که نزد یک فرد به‌ظاهر زاهد تلمذ می‌کند و راه و رسم ریاضت را برای اعتلای نفس برمی‌گزیند. اما روزی که درمی‌یابد آن مرد زاهدنما در واقع فریبش می‌داده و برایش نقش بازی می‌کرده بی‌درنگ سر از میکده درمی‌آورد و در حالت مستی و در هم‌جواری با یک زیبارو به این نتیجه می‌رسد که حافظ و امثال او واقعا درباره‌ی محسنات شراب و پری‌رخان راست می‌گفته‌اند. اما او به یک نتیجه‌ی اساسی مهم‌تر هم می‌رسد: چه‌طور می‌شود کسی چنین به رازهای نوشخواری آشنا باشد و خودش دم به خمره نزده باشد؟ در داستان هدایت، قضیه‌ی برافتادن نقاب از بعد فردی فراتر می‌رود و به درکی هستی‌شناسانه می‌رسد البته باز هم بنیانش بر همان باورهای فریبکارانه‌ی توده‌هاست. از این منظر هدایت میراث‌خوار راستین ادبیات کلاسیک است: برای رسیدن به حقیقت باید الکل بر مغز اثر کند!

وقتی برای بدیهی‌ترین ویژگی انسانی یعنی راست‌گویی نیاز به یک عامل بیرونی و راه‌اندازی واکنش‌های شیمیایی‌ست، دروغ و نادانی، هم‌چنان اصیل‌ترین ویژگی توده‌ها باقی می‌ماند. چند روز قبل آمار تأمل‌برانگیزی منتشر شد که بر اساس آن ایران در میان کشورهای روی کره‌ی زمین رتبه‌ی نوزدهم را در مصرف سرانه‌ی الکل (در جمعیت آماری مصرف‌کنندگان الکل) داراست. چنین رتبه‌ای در کشوری با حاکمیت اسلامی، از هر حیث هشداردهنده و مهم است.

پای بساط ماست‌وخیار ممکن است حرف‌های بسیار نغزی صادر شود مثلاً در باب حمیت جمعی (به سلامتی گاو که می‌گه ما نمی‌گه من!) یا در ستایش فروتنی (به سلامتی کرم خاکی نه برای کرم بودنش بلکه برای خاکی بودنش) و خیلی چیزهای «خوب» دیگر، اما همه‌ی این‌ها دلالت بر این واقعیت دارند که: پیش‌فرض شخصیتی گویندگان چنین سخنانی، در غیاب یک ماده‌ی شیمیایی، عکس همان سخنان است.

خروج از «اجتماع» به مثابه یک کنش ناب

آدمیزاد کاری را که نخواهد انجام نمی‌دهد. اگر کسی مدام تکرار کند که نمی‌خواهد دست به فلان کار بزند معنی بی‌رحمانه‌اش این است که همیشه در فکر و در معرض «آن کار» است؛ نه فقط یعنی احتمال دارد آن کار را بکند بلکه احتمالا آن کار را کرده یا اگر فرصتش دست بدهد خواهد کرد. به همین ترتیب آدمیزاد اگر به چیزی اعتقاد نداشته باشد یا برای آن چیز اهمیتی قائل نباشد کم‌ترین دلیلی برای بیان نظرش درباره‌ی آن «چیز» ندارد؛ آن هم وقتی درباره‌ی آن مورد پرسش واقع نشده باشد. مورد جذاب خداناباوران، کامل‌ترین مثال در این باب است. کسی که با ادعای آتئیسم مدام بر ناباوری‌اش به وجود چیزی به نام خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) اصرار می‌‌ورزد عمیقا درگیر مسأله‌ی چیزی به نام خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) است. به بیان ساده خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) مثل استخوانی در گلوی چنین آدمی‌است و هر دم او را می‌آزارد.

من اگر بخواهم کاری بکنم آن کار را می‌کنم ولی اگر مدام با اشتیاق درباره‌اش حرف بزنم و تلاشم بر این باشد که دیگران را از انجام آن کار باخبر کنم احتمالا تمام انرژی‌ام معطوف به آن کار نخواهد بود و از همین زاویه به کارم ضربه خواهد خورد. در واقع، شکافی میان احتمال موفقیت یک کنش خالص و تلاش فرد کنش‌گر برای جلب نگاه و توجه دیگران وجود دارد. گذر از این شکاف در محدوده‌ی زندگی اجتماعی تقریباً برای اکثریت انسان‌ها ناممکن است و اساساً لزومی‌هم ندارد. شیوه‌ی سقوط این است: من این کار را می‌کنم تا سودی به دست بیاورم (لذت روانی یا پول) و به پشتوانه‌ی تأثیرات انجام آن کار یا به پشتوانه‌ی سود حاصل از آن کار با تحسین یا تشویق یا حتی حسد دیگران روبه‌رو شوم. ناچارم تأکید کنم که زاویه‌ی نگاه این نوشته اصلا اخلاقی و موعظه‌گرانه نیست بلکه به یک معنا (عرف و عقل اجتماعی) به‌شدت ضداخلاقی و علیه مواعظ است. شیوه‌ی صعود این است: شکل دادن به یک کنش بدون در نظر گرفتن نگاه‌های ناظر بر آن؛ یعنی حذف اشتیاق برای تحسین  یا تشویق شدن. چنین شیوه‌ای مترادف با دو معناست: نخست رهایی از وابستگی به واکنش دیگران و محروم شدن از لذت خودنمایی و تن دادن به نوعی ریاضت روانی. و دوم انقطاع از پویش و هم‌بستگی اجتماعی به معنای دقیقاً دروغین آن. شاید از این روست که راه‌برندگان رخدادهای ناب و سرنوشت‌ساز، اغلب به‌درستی به دل‌زدگی و فقدان سرخوشی و تلاش برای انزوای خودساخته متهم می‌شوند.

دونده‌ای را در نظر بگیرید که ارتباطش با اطرافش قطع است و توجهی به پیش و پس خود ندارد. او دچار وظیفه‌ی دویدن است. نه می‌داند (و نه می‌خواهد بداند) که چند نفر پشت سر او در حال دویدن‌اند و نه می‌داند (و نه می‌خواهد بداند) که چند نفر جلوتر از او در حال دویدن‌اند. او می‌دود چون بطالت دویدن را بر بطالت چمباتمه زدن در انتظار مرگی محتوم ترجیح داده است. دیگران می‌دوند تا برنده شوند اما او وجود دارد تا بدود و در هر حال برنده است چون هرگز چیزی برای بردن نداشته که بخواهد ببازد.

شاید از این روست که اغلب، انسان‌های منزوی و ناسرخوش، رخدادهای بزرگ را شکل می‌دهند. آن‌ها یاد گرفته‌اند که در خط انزوا بدوند؛ از باریکه‌های میان عابرانی که تن به تن می‌زنند (دست به دست، گوشت به گوشت، لب به لب، چشم به چشم) و در جست‌وجوی سرخوشی‌های بدیهی‌شان هستند. ناسرخوش‌ها خودشان هم می‌دانند که سرخوشی اکثریت انسان‌ها، چه موهبت بزرگی برای محقق شدن مفهوم انزوا برای یک اقلیت بسیار کوچک است.

زندگی اجتماعی امروز به یمن انباشتگی تماس جسمانی و الکترونیک، هرچه بیش‌تر منادی به اشتراک گذاشتن سرخوشی و هم‌بستگی انسانی است آن هم فارغ از رنگ و جنسیت و نژاد؛ با تکیه بر حقوق بشر. اما پرسش بی‌رحمانه این است: چرا به رغم این همه هم‌بستگی، دستاورد بشر چیزی جز تباهی و افتراق روزافزون نیست؟ چرا همه‌ی ابزارهای ارتباطی حاصلی جز تنهاتر شدن انسان‌ها و دل‌زدگی آن‌ها از نقاب‌های زیبای خودشان نداشته‌اند؟چرا ارتباط مجازی آمیختگی عمیقی با ناامنی و ناپرهیزکاری دارد؟

چرا پویش‌های مدنی هرگز به آرمان‌های مطلوب‌شان ختم نمی‌شوند؟ مثلاً چرا مبارزه‌ی طبقه‌‌ی متوسط روشنفکر با مردسالاری، به جای برقراری موازنه، حاصلی جز اختگی مرد و محروم شدن زن از لذت غیرقابل‌وصف نرینگی ندارد؟ آیا وفور چشم‌گیر هرزه‌نگاری‌هایی که  در آن‌ها یک سیاه‌پوست بدبدن و چغر، نیاز یک زن مرفه ترگل را در پیشگاه چشمان بی‌‌رمق شوهرش برطرف می‌کند دستاورد غیرمنتظره‌ی مبارزه با مردسالاری نیست؟ و آیا برخلاف تسلط ابلهانه‌ای که از این منظر به سیاه‌پوست اعطا می‌‌شود، او دقیقاً یک برده‌ی پسامدرن نیست که مفعول امر است و کارکرد انسانی‌اش به ارضای نیاز روشنفکران اخته و آخته فروکاسته شده است؟ و عجیب نیست که بشر مفاهیم ارباب و برده را به چنین شکل دور از انتظاری بازتولید می‌کند؟

زندگی اجتماعی، دقیقاً به دلیل بیش‌نمایانی همه چیز و دسترسی‌پذیری افراطی انسان‌ها، به جای شکل دادن به اتوپیایی به نام دهکده‌ی جهانی، زمینه‌های سونامی‌دل‌زدگی عظیم اکثریت انسان‌ها را فراهم می‌کند که ماهیتاً با دل‌زدگی فیلسوفانه‌ی اقلیتی ناچیز تفاوت دارد. از ابعاد فاجعه‌ی در حال وقوع دل‌‌زدگی اکثریت (توده‌های ذاتاً محتاج سرخوشی  و تنوع) باید نوشت.

تاکسی‌چی‌های ناقلا

فرص کنیم یک راننده تاکسی هر ماه هزار لیتر بنزین برای خدمت به خلق خدا مصرف می‌کند (روزی حدودا سی لیتر). پس از هدفمندی یارانه‌ها اگر ۱۰۰ درصد هم به قیمت بنزین اضافه شود اولین فکری که به ذهن تاکسی‌چی‌های عزیز می‌رسد این است که کرایه‌شان هم باید ۱۰۰ درصد اضافه شود یا دست‌کم پنجاه درصد. هر ابلهی متوجه می‌شود که به این ترتیب، ظرف چند ساعت یا حداکثر یک روز مابه‌التفاوت هزینه‌ی خرید بنزین به نرخ جدید و قدیم تأمین می‌شود و ۲۹ یا سی روز باقیمانده‌ی ماه، تاکسی‌چی گرامی‌به ریش خلق خدا خواهد خندید و از این رهگذر سود فوق‌العاده‌ای به جیب خواهد زد. این پرسش همیشه آزارم داده: چرا در هر بحران‌ و چالش‌ اقتصادی، تاکسی‌چی‌ها و آژانس‌ها و کلا ناوگان حمل‌ونقل به شکلی احمقانه منتفع می‌‌شوند و کسی هم جرأت مقابله با آن‌ها را ندارد؟

نتیجه‌ی ساده: کرایه‌ی حمل‌ونقل حداکثر ۵ تا ۱۰ درصد باید اضافه شود نه به اندازه‌ی درصد افزایش قیمت سوخت! اگر همین سرچشمه‌ی فساد کنترل شود افزایش قیمت کالاها و خدمات (متأثر از افزایش هزینه‌ی حمل‌ونقل) هم به نحو مؤثری مهار خواهد شد.

چرا فوتبال مهم است؟

فقط یک بازی به پایان این فصل لیگ برتر فوتبال ایران باقی مانده و در این بحرانی‌ترین روزها قضیه دستمزد بازیکنان فوتبال به شکل عامدانه و احمقانه‌ای به میان آورده شده تا به ضرر تیم یا تیم‌هایی خاص تمام شود. قصد بحث فوتبالی ندارم و علاقه‌ دیرینم به باشگاه پرسپولیس را هم کنار می‌گذارم و می‌روم سر یک بحث اساسی که اغلب مطرح می‌شود اما هر بار به مصلحتی، ناتمام رها می‌شود.

رقم دستمزد بازیکنان فوتبال در ایران برای اغلب ایرانی‌ها دور از ذهن و سرسام‌آور است مضاف بر این‌که اکثریت غالب فوتبالیست‌های ایرانی انسان‌هایی کم‌فرهنگ و بی‌سواد و بی‌تربیت هستند که در هیچ شغل آبرومندی حتی نمی‌شود تصورشان کرد. از صحبت کردن عاجزند و در عین میلیاردر بودن تیپ و پوشش‌شان شبیه رحمت خروس‌باز سریال پایتخت است؛ با کت و شلوار براق یا اکلیلی یا منجق‌دوزی‌شده و… و خلاصه این‌که صحبت و هیبت‌شان زار می‌زند که از کدام پایگاه نازل اجتماعی برآمده‌اند. بدیهی است این وضعیت برای هر انسانی که اندک عقلی در سر و غروری در نهاد  دارد غیرقابل‌تحمل است و مایه‌ی آزار. اما آیا این می‌تواند دلیلی بر مذمت کلیت پدیده‌ی اجتماعی مهمی‌مثل فوتبال باشد؟ جواب گروهی از روشنفکران «بله‌»ای قاطعانه است اما من این طرز تلقی را حقارت‌آمیز و بیش‌تر از روی حسادت می‌دانم. 

به گمانم در شرایط کنونی، هر جامعه‌ای برای برخورداری از سلامت روانی باید به پدیده/صنعت‌هایی مثل ورزش حرفه‌ای، سینما، موسیقی و… به عنوان ضروریات زندگی نگاه کند. در کشوری عقب‌افتاده مثل ایران به دلایلی آشکار، سرگرمی‌و خوش‌‌گذرانی با موانعی جدی روبه‌روست و بی هیچ تردیدی فقدان خوش‌گذرانی به دلیل محدودیت‌های شدید اجتماعی یکی از مهم‌ترین علل آسیب‌های روانی روزافزون است. اگر از جمله کسانی هستید که هم‌نوا با تریبون‌های دروغگوی رسمی، وجود و وفور وحشتناک آسیب‌های روانی را منکر می‌شوید و ایران را کشوری سرزنده و بانشاط می‌دانید، حرف تازه‌ای برای‌تان ندارم اما اگر با نیم‌نگاهی به دور و بر خودتان تنش و خشونت یا افسردگی و خمودگی بیمارگون بسیاری از ساکنان این سرزمین را به چشم می‌بینید شاید بتوانید درک کنید که در ممنوعیت شادی و طرب جسمانی و روانی به بهانه‌ی درافتادن به گناه، پدیده‌ی مهیج و انرژی‌زای فوتبال چه آلترناتیو مهم و تعیین‌کننده‌ای برای سلامت روانی بسیاری از جوانان است.

خشونت و فحاشی در ورزشگاه‌ها بی‌تردید نشان‌گر فقر فرهنگی است اما یک مقایسه‌ی منصفانه میان وضعیت امروز و چند سال قبل ما را به این نتیجه خواهد رساند که اوباشگری (هولیگانیسم) در میان تماشاگران روندی نزولی داشته و واقعا اوضاع بهتر از قبل شده است. برنامه‌ی پرطرفدار نود (با همه‌ی کاستی‌هایش) توانسته یک‌تنه تأثیری شگرف بر علاقه‌مندان به فوتبال بگذارد و با بزرگ‌نمایی و حتی تمسخر رفتارهای بدوی برخی از تماشاگران تیم‌های خاص، جوی ایجاد کند که خود آن‌ها از رفتارشان شرم کنند و کم‌تر مزخرف بگویند و وحشی‌گری کنند. فحاشی ناموسی هرچند هنوز هم بروز دارد اما نسبت به گذشته بسیار کم‌تر شده و شعارها و دشنام‌های متمدنانه‌تری ابداع شده‌اند که گاه همان منظور ناموسی را می‌رسانند اما عاری از واژه‌های رکیک و پلشت هستند. خلاصه این‌که به عنوان یک ناظر همیشگی و پی‌گیر فوتبال ایران، وضعیت فرهنگی ورزشگاه‌ها را امیدوارکننده و رو به بهتر شدن می‌بینم.

در سال‌های نقدنویسی، بارها با همکارانی برخورد داشتم که نظرشان نسبت به بازیگران سینما (چه خوب‌ها و چه بازیگران ضعیف) منفی بود و در بحث‌های خودمانی حسابی از خجالت‌شان درمی‌آمدند فقط به این دلیل که درآمد بالای آن‌ها در یک سال را معادل درآمد ده یا بیست یا حتی سی سال از کار نوشتن می‌دیدند و همین به‌شدت آزارشان می‌داد. گمان نمی‌کنم در ایالات متحده هم شمار کسانی که فکر می‌کنند تام کروز هرگز بچه‌مزلفی بیش نبوده و درآمد چشم‌گیرش در طول سال‌های بازیگری، مایه‌ی خشم و عصبانیت‌شان بوده، کم باشد. احتمالا کسانی هم پیدا می‌شوند که خودشان را خوش‌تیپ‌تر و خوش‌اندام‌تر یا هنرمندتر از فلان بازیگر یا خواننده بدانند و همین مایه‌ی عذاب الیم‌شان باشد که چرا او آری و من نه؟ این‌ واکنش‌ طبیعی مردمان طبقه متوسط و فرودست به ستاره‌ها و ابرستاره‌های جامعه‌ی سرمایه‌‌سالار است. در ایران اسلامی‌به‌رغم همه‌ی شعارهای جان‌گداز در مذمت سرمایه‌داری، اگر رانت‌خواران بزرگ درون نظام را کنار بگذاریم، فوتبال و سینما قلمرو جولان دیوانه‌وار سرمایه‌سالاری افسارگسیخته و بیمارگونه‌اند آن هم نه مبتنی بر بخش خصوصی بلکه سرمایه‌داری مبتنی بر دولت و حکومت؛ البته آگاهانه و کاملا حساب‌شده. حکومت‌گردانان ایرانی به صرافت دریافته‌اند که در بندوبست‌های جامعه‌ی اسلامی، وقتی حتی موسیقی و متعلقات موزون و ناموزونش به دلایل شرعی مجال مانور چندانی ندارند، فوتبال و سینما سوپاپ اطمینان‌هایی برای انفجار افسردگی و بدحالی مردم هستند. به دلایل عقیدتی و امنیتی امکان ورود سرمایه‌گذاران بخش خصوصی (اگر چنین کسانی اساساً وجود خارجی داشته باشند) به ورزش و سینما وجود ندارد و همان‌هایی هم که به عنوان بخش خصوصی فعالیت می‌کنند در واقع نیروهای سابق حکومتی‌اند که یا بازنشسته شده‌اند یا حکم تغییر ماموریت گرفته‌اند تا پول دولت را در فوتبال و سینما مدیریت کنند. این‌که برای سینما و فوتبال ایران بازگشت سرمایه اهمیت چندانی ندارد یکی به این دلیل است که اهداف استراتژیک مهم‌تری مد نظر است و برقراری آرامش و تکاپوی هرچند کم‌زور در جامعه اولویت دارد. این هزینه‌ای است که کارگردانان امور، با دل و جان حاضرند بپردازند تا اندکی از رخوت و ایستایی جامعه بکاهند.

شاید این تفسیر برای آن‌ها که در موضع اپوزیسیون هستند (یا خودشان را در این موضع می‌بینند) حجتی قاطع برای تحریم پدیده‌هایی مثل سینما و فوتبال باشد. اما برای شهروندی چون نگارنده که داعیه‌ی مبارزه ندارد و واقع‌بینانه شرایط را می‌سنجد و ترجیح می‌دهد فرصت اندک باقیمانده‌ی عمر خویش را صرف برقراری یک زندگی آرام کند همین نمادهای سرمایه‌داری دولتی، الزامات یک زندگی حداقلی در در یک جامعه‌ی مدنی نیم‌بند به شمار می‌آیند و نیک بر این باورم که امروز هر تغییر و تحولی صرفا از دل تدریج و تکامل رخ خواهد داد نه قهر و اعتصاب و انقلاب. تحریم همین حداقل‌ها، نتیجه‌ای جز ناگوارتر شدن شرایط برای زندگی خودمان ندارد. من هم به‌خوبی می‌دانم که فلان فوتبالیست یا بازیگر را به گاری هم نمی‌شود بست چه رسد به این‌که سالی چند صد میلیون درآمد داشته باشد، اما بیش‌تر از آن، به فکر اندک فرصت‌های سرگرمی‌و خوش‌گذرانی خودم هستم و اگر گاهی درنگ بر این شرایط عصبانی‌ام کند به‌سرعت به این استدلال رو می‌آورم که شمار چنین بختیاران بزبیاری، در قیاس با اکثریت قاطع و غالب جامعه تقریباً صفر است. می‌شود این پول‌اندوزان بی‌لیاقت یا کم‌لیاقت را به چشم ابژه‌هایی برای لذت بردن خودمان ببینیم و کم‌تر حرص بخوریم و اگر فارغ از بی‌هنری‌شان از ریخت و قیافه‌شان هم هیچ لذت نمی‌بریم (مثال ملموسش برای آقایان یک فوتبالیست یا بازیگر مرد مزخرف سگ‌سبیل یا مزلف است که هنر «بازی‌»گری هم ندارد. مثال ملموسش برای خانم‌ها را نمی‌‌توانم حدس بزنم چون آن‌ها پیچیده‌تر فکر می‌کنند و گاهی زمختی و زشتی مردان برای‌شان عین عیش است و درباره‌ی واکنش به زشتی و زیبایی هم‌جنس‌های‌شان هم به‌‌شدت غیرقابل‌پیش‌بینی‌اند) به بزرگواری خودمان ببخشاییم و نادیده‌شان بگیریم.

بله، فوتبال حتی با همین وضعیت کنونی‌اش در ایران یکی از مهم‌ترین سرگرمی‌ها و ابزار کارآمدی برای فرار از رخوت و به راه انداختن هیجان است. کرکری خواندن هم که از نگاه روشنفکران اخ‌وتفی نشانه‌ای از عقب‌افتادگی است، کنشی آگاهانه برای لذت‌جویی و هیجان‌زایی است. شاید کسانی هیچ علاقه‌ای به ورزش یا سینما نداشته باشند و مثلا کتاب‌خوانی یا موسیقی یا ماهی‌گیری یا چکش‌کاری و… را به این‌ها ترجیح بدهند. حساب این گروه که قطعا شمارشان در همه‌ی کشورها بسیار کم‌تر از علاقه‌مندان به سینما و ورزش است جدا. این نوشته را با آن‌ها کاری نیست. 

عصبانی شو و از این عصبانیت بمیر

8vh12raikq9rwt2yova6

زمان انتخابات ریاست‌جمهوری پیش‌بینی کرده بودم که در صورت بر سر کار آمدن یک رویکرد اصلاح‌طلبانه (بخوانید اعتدالی) بار دیگر شاهد حضور هیجان‌زده و مشعوف گروه‌های فشار خواهیم بود. تجربه اخیر جشنواره فیلم فجر نشان داد که خیلی زود این پیش‌بینی محقق شده است. جنجال‌سازی بی‌مورد با قصه‌های رخشان بنی‌اعتماد شروع شد که بنده حقیر هرچه گشتم نشانی از فتنه‌جویی در آن ندیدم. فیلم را دوست نداشتم و با آن ارتباط برقرار نکردم اما متوجه نشدم که چرا بلافاصله فشارندگان به رهبری «فارس» فریاد وااسلاما سر داده‌اند. همان شب برنامه هفت میزبان نماینده‌ای از «فارس» بود که هیچ درکی از هنر و به‌خصوص سینما نداشت و اتفاقا همین شد که بسیاری از منتقدان قید حضور در آن برنامه را زدند و بعضی از آن‌ها در گفت‌وگوهای خودمانی همین قضیه را نشان وادادگی زودهنگام برنامه هفت می‌دانستند و حضور در آن برنامه را مایه بی‌آبرویی. قصه‌ها فقر و نکبت موجود در بخشی از جامعه (که قربانش بروم اصلا بخش کمی‌نیست) را نشان می‌داد و فساد موجود در سیستم اداری را، به‌علاوه‌ی دل‌مشغولی‌های شخصی فیلم‌ساز درباره‌ی شخصیت‌های فیلم‌های قبلی‌اش. این چه ربطی به فتنه دارد؟

در آخرین روزها عصبانی نیستم رضا درمیشیان در سینمای رسانه‌ها (برج میلاد) با جابه‌جایی ناگهانی سانس از ساعت ۱۶ به ۱۰ صبح منتقل شد تا جلوی تنش و آشوبی که فشارندگان وعده‌اش را داده بودند گرفته شود. فیلم را دیدم و به گمانم از هر حیث فیلم درخشانی بود. بغض درمیشیان را اصلا دوست نداشتم و آن را متظاهرانه و خام می‌دانستم اما این بار او توانسته بود رنجوری و عصبیت قهرمان قصه‌اش را با میزانسن و تدوینی حساب‌شده به تصویر بکشد و جلوه‌های تنش‌آلود فیلم به هیچ‌وجه از قراردادهای متن بیرون نمی‌زد. باز هم متوجه نشدم این فیلم چه ربطی به فتنه‌جویی دارد. در هر حال فیلم قصه یک دانشجوی ستاره‌دار است که مثل بسیاری از جوان‌های دیگر درگیر بدبختی‌های اقتصادی است و همین نداری چنان فلجش کرده که نمی‌تواند قدم از قدم بردارد (مثل بسیاری از جوان‌های سرزمین مقدس ایران) و حتی به وصال دختر محبوبش برسد. شمار دانشجویان ستاره‌دار در سال‌های اخیر چنان بالا و قابل‌توجه بوده که در مناظره‌های انتخابات ریاست‌جمهوری، نامزدها بارها و بارها به آن پرداختند و تقریباً همه وعده دادند که باید به این داستان نامبارک و ناگوار فیصله داد و به سمت آشتی و مودت گام برداشت. فیلم یکی از آن ستاره‌‌دارهای بی‌ستاره را نشان‌مان می‌دهد و فارغ از این هم، درد و بلای چیره بر زندگی این جوان، قصه‌ی آشنای بسیاری از ما جوان‌هاست که هرچه می‌دویم نمی‌رسیم و آخرش سیب سرخ (از محبوب بگیر تا موقعیت‌های اجتماعی و شغلی و…) گیر شغال بدسگال می‌افتد. کجای این قصه ربطی به فتنه دارد؟ رییس‌جمهور قبلی از سوی همه گروه‌های سیاسی متهم به دروغ‌گویی و نارواگویی شده است و فیلم همین وعده‌ها و حرف‌های توخالی را دو بار‌های‌لایت می‌کند. چه‌گونه است که در زمان انتخابات و پس از آن حتی تا امروز همه‌ی اصول‌گرایان از رییس‌جمهور قبلی برائت جسته‌اند و سعی می‌کنند هرگونه علقه و علاقه‌ به حضرت ایشان را انکار کنند اما وقتی کارگردانی یکی دو مورد از حرف‌های بی‌پشتوانه و نسنجیده‌ی همان جناب را که باعث بخش مهمی‌از بدبختی‌های امروزمان است (که قربانش بروم کم هم نیست)، در فیلمش می‌آورد حامی‌فتنه می‌شود؟ اگر فراموش نکرده باشم ماجرای فتنه معطوف بود به ادعای تقلب در انتخابات و آشوب‌های پیامد آن. کجای عصبانی نیستم ربطی به انتخابات و حواشی آن دارد؟ نکند تعریف فتنه عوض شده و دوباره جناب پدیده هزاره سوم محبوب‌القلوب شده و هرکس از او کم‌ترین خرده‌ای بگیرد عین نجاست و معاند و فتنه‌جوست! جمع کنید این هوچی‌گری را. نکند تازگی به این نتیجه رسیده‌اید که جوان‌هایی که در کهریزک کشته شدند و خود حکومت آن رخداد دردناک را بارها محکوم کرده پست‌تر از سگ بوده‌اند و حتی یاد کردن از آن‌ها معادل فتنه‌جویی و معاندت است؟

این‌ها همه بهانه است. امسال اولین دوره‌ی برگزاری جشنواره در دولت جدید بود و فشارندگان هنوز هم‌بستگی و یک‌دلی لازم برای فشار دادن را پیدا نکرده بودند. از سال آینده اوضاع به‌یقین بدتر خواهد شد. دوستان ارشاد هم به‌خوبی نشان داده‌اند که با هر تشری می‌روند جا. اصلا فتنه و این‌ها، بهانه است؛ بهانه‌ای جانانه برای به هم ریختن کافه و تخلیه هیجانات فشاری. این نمایش وامصیبتا تازه شروع شده و عین چهار سال دولت روحانی با قوت تمام ادامه خواهد داشت.

سؤال: اگر رستاخیز را کسی جز احمدرضا درویش (که رابطه‌اش با اصلاحات بر کسی پوشیده نیست) ساخته بود این همه جاروجنجال علیه آن به پا می‌شد؟ ناسلامتی این فیلمی‌ست جانانه درباره‌ی همان اسوه‌ی آزادگی که از آن دم می‌زنید. سلام بر حسین و همه آزادگان دوران‌ها.

پی‌نوشت: ۲۹ اسفند روز ملی شدن صنعت نفت در راه است. درود بر همه بزرگانی که برای استقلال و آزادی این کشور از آسایش رخوتناک زندگانی بی‌مقدار آدمیزاد دست شستند؛ از محمد مصدق تا رزمندگان دلاور و پاکباخته‌ی هشت سال جنگ تحمیلی.

در باب برابری مرد و زن

هر بار در این روزنوشت نظر صریحم را درباره‌‌ی زنان نوشته‌ام با واکنش آنی یک فعال حقوق زنان مواجه شده‌ام. البته گاهی این واکنش نشانی از نقد نداشته و صرفا فحاشی و توهین بوده. بگذریم…  پست قبلی‌ام یک دل‌نوشته بود و رنگی از تحلیل نداشت. در آن اشاره کردم که به دلیلی از بسیاری از زنان متنفرم ولی نگفتم که عاشق جمال مردان هستم. یک نکته کلیدی در نگاهم به زن و مرد وجود دارد که پاسخ‌گوی تمام ابهام‌هاست و محال است مدافعان حقوق زنان در ایران حقیقتاً به آن باور داشته باشند وگرنه اوضاع‌مان این‌قدر بد نمی‌بود. آن نکته این است: زن و مرد از نظر جسمانی و ویژگی‌های بیولوژیک و نورولوژیک یکسان نیستند اما به این دلیل که انسان‌اند حقوق‌شان باید برابر باشد.

ظاهراً جمله بدیهی و ساده‌ای است اما بگذارید برای توضیحش از نظریه‌پردازی بگریزم و مثال‌هایی ملموس بزنم. بیش از یک دهه است که دانشجویان پزشکی مرد پس از پایان تحصیل‌شان در دوره هفت‌ساله پزشکی عمومی‌هنگام شرکت در آزمون دستیاری (بخوانید تخصص پزشکی) حق انتخاب رشته زنان و زایمان را ندارند. حتما با خودتان می‌‌گویید به دلیل حاکمیت نگره اسلامی‌در کشورمان این امر بدیهی‌ست و پیش از تصویب چنین قانونی احتمالا به دلیل کمبود نیروی متخصص زن به دیده‌ی اغماض به این مسأله نگاه می‌شده. فرض می‌کنیم که حرف شما درست است اما دقیقا در سایه حاکمیت چنین نگره‌ای به کدام دلیل منطقی خانم‌ها اجازه گرفتن تخصص در رشته ارولوژی را دارند؛ رشته‌ای که با بیضه و اندام تناسلی مرد سروکار مستقیم و مبرم دارد؟ قطعا برای توجیه این وضعیت باید دلایل احمقانه‌ای بیاوریم و زن‌ها را قدیسه‌هایی تحریک‌ناپذیر و چشم‌پاک ببینم تا قضیه حل شود. یا می‌توانیم بگوییم به هرحال این رشته مراجعان زن هم دارد. اما قانون ابدا تفکیک نکرده که دستیاران ارولوژی فقط حق معاینه هم‌جنس را دارند.

از شما می‌پرسم: کدام فعال حقوق زنان درباره این تبعیض آشکار جنسیتی که موجب متخصص شدن ناحق بسیاری از دانشجویان دختر شده و پسران را در جایگاه پزشک عمومی‌متوقف کرده (با این‌که نمره بالاتری در آزمون دستیاری داشته‌اند) و سرنوشت‌ اقتصادی زندگی‌شان را به‌کلی تغییر داده، اعتراض کرده‌؟ دریغ از یک مورد. فمینیست‌های ایرانی هرگز تکلیف خودشان را با برابری زن و مرد مشخص نمی‌کنند. احتمالا کودن‌ترین آدم‌ها هم می‌دانند که برابری زن و مرد به این معنی است که تنها ملاک انتخاب افراد برای تخصص‌ها و حرفه‌های مختلف شایستگی‌شان باشد نه این‌که با ایجاد محرومیت برای یک جنس امکان بروز توانایی جنس دیگر فراهم شود. نه این‌که هرجا لازم شد از اصل برابری عدول کنیم و برای پیش‌برد کارهای‌مان عشوه و اغواگری را مباح و مجاز بدانیم؛ از صف نانوایی بگیر تا عابربانک و صف سینما و ادارات و… . نه این‌که در عین توی بوق کردن شعار برابری، گزاره‌ی حقارت آمیز Ladies first را که عده‌ای هوس‌باز برای مخ‌زنی زن‌ها باب کرده‌اند و از این طریق به شکلی ضمنی بر ضعف و ترحم‌پذیری زن‌ها انگشت می‌گذارند، نصب‌العین قرار بدهیم. می‌توانیم مثل یک شهروند مغزکوفته و رام، این‌ گزاره را به مقوله اخلاق و شخصیت نسبت بدهیم اما به‌هرحال واقعیت چیز دیگری‌ست. من هم معتقدم زن‌ها به دلیل ضعیف‌تر بودن میانگین قوای جسمانی‌شان نسبت به مردها شایسته مراعات هستند اما اگر فمینیست‌ها اصرار دارند که زن و مرد مطلقا با هم برابرند نباید شکست ترفند زنانه برای پیش‌برد امور را به حساب مردسالاری و زن‌ستیزی بگذارند. به‌هرحال مردهایی هم پیدا می‌شوند که معتقدند زن و مرد کاملا برابرند و دلیلی برای ترحم به زن‌‌ها نمی‌بینند. از منظر یک فمینیست واقعی، مطلقا نباید چنین مردی را تخطئه کرد چون او احتمالا با نادیده گرفتن جنسیت زن احترامی‌اصیل  و واقعی به شخصیت او می‌گذارد.

به‌راستی معتقدم که جنسیت نباید هیچ تاثیری در پیش‌برد امور داشته باشد اما جان برادر! شما به‌خوبی می‌دانید که در کشوری مثل ایران هیچ چیز در پیش‌برد امور، کارآمدتر از جنسیت نیست. یک انسان نادان درست همین لحظه در ذهنش قضیه را به امور جنسی می‌کشاند و مثلا اتاقی را تصور می‌کند و خلوتی را و… اما یک انسان آگاه متوجه می‌شود که کارکرد جنسیت غالبا ربطی به هیچ رابطه‌‌ی جسمانی ندارد و در سطح عقده‌های فروخفته‌ی انسان‌ها عمل می‌کند. بسیاری می‌پرسند فلان بازیگر زن با این بیان موحش و بی‌ کم‌ترین بهره از استعداد بازیگری چرا در سینما فعال است و کوتاه‌بیا هم نیست؟ یعنی تهیه‌کننده‌ها و فیلم‌سازها نمی‌فهمند که او واقعا بازیگر بدی است؟ پس چرا پدربزرگ و عمه‌ی من این را می‌فهمند؟ بسیاری می‌پرسند چرا فلان خانم با این‌که واقعا نویسنده‌ی خوبی نیست و کتابش یا نوشته‌های ژورنالیستی‌اش بسیار دم‌دستی‌اند و بازخورد خوبی هم ندارند این‌قدر امکان جولان دارد؟ بسیاری از مردان می‌پرسند: چرا وقتی به یک مشکل اداری برخورد می‌کنم اگر مسئول مربوط، زن باشد کارم راحت‌تر راه می‌افتد و اگر مرد باشد محل سگ هم به من نمی‌گذارد؟ بسیاری از زنان می‌پرسند: چرا وقتی به یک مشکل اداری برخورد می‌کنم اگر مسئول مربوط، مرد باشد کارم راحت‌تر راه می‌افتد و اگر زن باشد محل سگ هم به من نمی‌گذارد؟ و هزار سؤال مشابه.

و من اصلا زنی را که اعتقادی به سنت و راحت بگویم به اسلام ندارد اما مهریه‌اش را به اجرا می‌گذارد، درک نمی‌کنم. و من اصلا دختری را که هر  سال با چند پسر می‌رود و بعد با یک جراحی ترمیمی‌می‌خواهد برای یک مرد نگون‌بخت قدیسه جلوه کند درک نمی‌کنم. و من اصلا فمینیستی را که به گزاره‌ی Ladies first معتقد است درک نمی‌کنم (اگر یک زن عادی که جنسیتش مهم‌ترین ابزار پویش و تکاپوی اوست این را بگوید اصلا نباید بر او خرده گرفت چون حرف و عملش یکی است.).

به نظرم زنان دگراندیش ایران (یا آن‌ها که چنین ادعایی دارند) باید تکلیف خودشان را مشخص کنند. اگر فکر می‌کنند که هدفی والا دارند و برای آن پویش می‌کنند بهتر است بی‌خیال جنگولک‌ و بامبول شوند و در وهله‌ی نخست از شر عقده‌های موروثی رهایی یابند. تصمیم‌گیری یک ذهن گرفتار عقده، همیشه فاجعه به بار می‌آورد. از پیر فرزانه‌ای شنیدم که پس از هر انقلابی بهتر است انقلابیون در مصدر امر ننشینند و به جایش به یک مرخصی چندساله بروند تا روان‌شان پالوده شود. چون تصویر شکنجه‌ها و تحقیرهایی که در دوران پیشین متحمل شده‌اند یک آن رهای‌شان نمی‌‌کند و در بزنگاه هر تصمیم‌گیری با انبوهی از عقده‌های حل‌نشده و آزاردهنده همراهند که بر قضاوت و تصمیم‌شان اثرات ناگوار و خسارت‌بار می‌گذارد. به گمانم فمینیست‌ها هم باید اول عقده‌های دوران مردسالاری را از وجودشان پاک کنند و بعد به عنوان یک انسان فارغ از جنسیت حرف بزنند و بیانیه صادر کنند و تصمیم بگیرند. اگر مراد از مبارزه با زن‌ستیری، استقرار زن‌سالاری است که واویلا. در یک جامعه آرمانی جنسیت نباید هیچ نقشی در پیش‌برد هیچ کاری داشته باشد.

بدیهی‌ست که بخش غالب جامعه امروز ایران هم‌چنان زیر سایه مردسالاری است. اما نکته تلخ این است که بخش غالب زنان ایران که در روستاها و شهرهای کوچک و ایلات و عشایر زندگی می‌کنند اساساً در مناسبات اجتماعی و مطالعات جامعه‌شناسانه جایگاهی ندارند و برای جست‌وجوی آن بخش موسوم به دگراندیش یا مدافع حقوق زنان باید بر طبقه متوسط تحصیل‌کرده‌ درنگ کنیم. این گروه اخیر هرچند نسبت به زنان تحت انقیاد مطلق مردان در اقلیت‌اند (توزیع جغرافیایی این دو دسته متناسب است با توزیع طبقه خواهان مدرنیته و طبقه سنتی در کشور به‌شدت ناهمگون ایران) اما تنها همین‌ها هستند که به هر شکل تریبونی برای بیان آراء و عقایدشان پیدا می‌کنند و درست به همین دلیل است که تنها گروه مورد توجه حاکمیت و قدرت همین‌ها هستند چون خطر بالقوه به شمار می‌آیند. فلان زن بخت‌برگشته در یک ایل یا فلان روستای دورافتاده یا در فلان شهر کوچک بن‌بست، چه خطری دارد؟

زنان ایران هرچند در قیاس با کشورهای غربی بسیار محدودند اما در قیاس با کشورهای همسایه‌شان دستاوردهای بزرگی داشته‌اند. به‌هرحال تلاش زنان برای عقب نماندن از قافله‌ی مردان (که قربانش بروم اغلب چیزی جز زشتی و رذالت نیست) نتیجه‌ی درهم‌برهمی‌دارد یعنی خوب و بدش حسابی قاطی است: از افزایش چشم‌گیر زنانی که گواهینامه رانندگی دارند تا افزایش چشم‌گیر زنان سیگاری یا معتاد به انواع مخدرها و روانگردان‌ها، از افزایش چشم‌گیر حضور زنان در دانشگاه تا افزایش چشم‌گیر بوالهوسی و خیانت‌کاری به پیروی از مردان.

وقتی می‌نویسم از بسیاری از زنان متنفرم، این را نمی‌نویسم (چون فکر می‌کنم بدیهی است و مخاطبانم می‌دانند) که از بسیاری از مردان متنفرم. دلیلش ساده است: من حتی برای تنفر از یک انسان هم جنسیت او را لحاظ نمی‌کنم. آدم رذل یا دروغ‌گو، ریاکار، دزد، خیانت‌کار، زیرآب‌زن، هتاک، رانت‌خوار، دوبه‌هم‌زن، حسود و… در هر حال آدم بدی است؛ چه فرقی می‌کند که زن باشد یا مرد؟ اگر فقط و فقط برای حفظ نگاه مثبت زنان به خودم از گفتن این واقعیت پرهیز کنم آن‌گاه دقیقاً وسط کارزار زن‌ستیزی و مردسالاری ایستاده‌ام که یکی از شعارهایش این است: زن را خر کن و از او سواری بگیر (و البته زن‌ها هم همین را در مورد مردان می‌گویند). متاسفانه انتخاب بسیاری از زنان همین است یعنی آگاهانه تن به همین بازی دروغین می‌دهند تا بهره مطلوب‌شان را ببرند و باقی قضایا برای‌شان مهم نیست. مهم پیش‌برد امور است و جان برادر! چنین مصالحه‌ای آغاز همه‌ی بدبختی‌هاست.

پی‌نوشت: این‌که من از غالب انسان‌ها متنفرم به این معنی نیست که خودم را بری از عیب و زشتی می‌دانم. دیگران باید از من متنفر باشند یا نباشند و به قول آخرین دیالوگ ایرما خوشگله «آن داستان دیگری است». و به من ربطی هم ندارد.

۹۴ درصد باسواد و روزگار ما

یک مقام مسئول نهضت سوادآموزی یا چنین چیزی، دو روز پیش اعلام کرد که در ایران ۱۹ میلیون بی‌سواد و کم‌سواد داریم و البته ابراز خوش‌حالی کرد که آمار باسوادی به ۹۴ درصد رسیده است. با توجه به جمعیت حدوداً ۷۵ میلیونی ایران برای این‌که این دو آمار با هم جور دربیایند تنها یک توضیح وجود دارد: بسیاری از باسوادان امروز ایران درواقع کم‌سواد هستند. کم‌سواد هم یعنی کسی که خواندن و نوشتنش در حد بسیار ابتدایی است.

حالا این پرسش به ذهنم گیر داده که دموکراسی با ۱۹ میلیون کم‌سواد و بی‌سواد یعنی ۲۵ درصد جمعیت کشور چه‌گونه قابل‌تحقق است؟ بله من هم می‌دانم که اساسا نظام حاکم بر کشوری که اجبارا در آن به دنیا آمده‌ام اعتقادی به دموکراسی به معنای واقعی‌اش ندارد و مفهوم تازه‌ای به نام دموکراسی اسلامی‌را جای‌گزین آن کرده که هرچه هست قطعا دموکراسی نیست. اما همین دموکراسی اسلامی‌با همه نظارت‌های استصوابی‌اش به هر حال متکی بر انتخابات است و انتخابات با یک‌چهارم جمعیت بی‌سواد و کم‌سواد قطعاً چیز غم‌انگیزی است. چرا رأی فلان استاد دانشگاه و فلان بقال بی‌سواد باید ارزش یکسان داشته باشند؟ احتمالا به همین دلیل است که گاهی سیب‌زمینی نقش مهمی‌در معادلات سیاسی بازی می‌کند. البته هیستری دسته‌‌جمعی ممکن است فریب‌مان بدهد. ممکن است گاهی چنان جو روانی‌ای ساخته شود که فیلم‌ساز، فیلسوف و نویسنده با سپور، راننده کامیون و چاقوکش محل، هم‌رأی شوند و اجماعی شورانگیز شکل بگیرد. اتفاقاً همین شور است که آخرش درمی‌آید و انگشت شست را به نشانه‌ای جز «موفق باشید» به همان عزیزان هم‌رأی نشان می‌دهد.

صددرصد خارجی

tea

از عجایب روزگار یکی این است که کشوری با شعار استقلال بسیاری از محدودیت‌ها را به جان بخرد و شهروندانش به سان ساکنان جزیره‌ای شوند که اکثریت قاطع‌شان نتوانند حتی برای یک بار پای‌شان را از مملکت بیرون بگذارند، و البته هر سال بر ضرورت تولید داخلی برای رهایی از وضعیت نابه‌هنجار اقتصاد تاکید شود اما در یکی از «پربیننده‌ترین» ساعت‌های شبکه‌های تلویزیونی (به زعم گردانندگانش که گمان می‌کنند خیلی‌ها برنامه‌های آن‌ها را به برنامه‌های ماهواره ترجیح می‌دهند) تبلیغ مفصل و جانانه برای برنج و چای «صددرصد خارجی» کنند و مضحکه‌ای بی‌مثال به راه بیندازند.

ساده‌اش این است: شبکه سه در یک رپرتاژ تبلیغی حسابی پول‌ساز در قالب یک برنامه زنده، هر هفته تبلیغ تپلی برای چای و برنج “محسن” می‌کند. رییس کمپانی مربوطه هم با وقاحت تمام و با افتخار اعلام می‌کند که محصولاتش صددرصد خارجی است و به هیچ‌وجه از چای و برنج داخلی استفاده نمی‌کنند. چنین برنامه‌ای مزین است به حضور بازیگران و ورزشکارانی ساده‌دل یا شاید نادان که به هر دلیلی حاضر می‌شوند در یک آگهی تجاری زنده نقش بازی کنند. حضور این آدم‌ها به خودشان بستگی دارد و البته به میزان مرغوبیت دنبه‌ای که به سبیل‌شان زده می‌شود اما بحث من درباره‌ی این وقاحت افتخار به فروش محصول خارجی است که هرجور حساب می‌کنم با تمام اصول و معیارهای راهبردی «نظام» در سال‌های اخیر و با شعارهای مطنطنی که مدام از همین تلویزیون رسمی‌پخش می‌شود مغایرت محض دارد.

به عنوان یک گیلانی، شناخت دقیقی از وضعیت نامساعد و غم‌انگیز کشاورزان برنج و چای دارم. و باز به عنوان یک گیلانی، همواره بهترین و مرغوب‌ترین چای و برنج داخلی را مصرف کرده‌ام و بسیاری دیگر را هم می‌شناسم که هیچ صنمی‌با شمال ندارند اما برنج و چای‌شان را همیشه از محصول مرغوب داخلی تهیه می‌کنند. ذائقه‌ی بدآموخته و گمراهی، دو عامل مهم گرایش بسیاری از هم‌وطنان به محصولات مثلاً خارجی‌اند. اگر تمام عالم و آدم بگویند بسیاری از این چای‌های وارداتی سرشار از اسانس و رنگی هستند که مشخصاً برای بدن زیان‌بار است و می‌تواند سرطان‌زا هم باشد، باز به گوش کسی نمی‌رود. اگر چای ایرانی مرغوب را درست و اساسی دم کنید هیچ چایی به گرد پایش نمی‌رسد. یک خاطره: دو سال پیش در بازگشت از سفر شمال مقدار قابل‌توجهی چای بهاره‌ی اعلا و درجه‌یک همراه خود آوردم و به دفتر مجله‌مان هم بردم تا محض نمونه یک بار هم که شده چای اسانس‌دار بی‌کیفیت هرروزه را کنار بگذارند و این را دم کنند. آبدارچی زحمتکش مجله که مازندرانی است با ذوق وشوق چای را دم کرد. یک ساعت بعد یکی از کارمندان مجله از من خواست برای حل یک مناقشه به اتاقش بروم. بحث بر سر این بود که آبدارچی را متهم می‌کردند که امروز چای خراب و مانده دم کرده و حال دو سه نفر بد شده بود. البته همان روز سردبیر هم از چای تازه خورده بود (بی‌آن‌که بداند) و اعتراضی نکرده بود. از من اصرار و از رفقا انکار که این چای مسأله دارد و تقلبی است. مشکل از ذائقه‌ای بود که بدجور عوض شده و کاریش نمی‌شد کرد.

بامزه است که کله‌پزی‌های تهران روی کله‌پاچه دارچین می‌ریزند و وقتی می‌پرسی این دیگر چه بدعتی است می‌گویند مشتری‌ها بوی کله‌پاچه را دوست ندارند. کسانی را می‌شناسم که از هر ترفندی برای از بین بردن بوی میگو و ماهی و… استفاده می‌کنند و بعد ادعا می‌کنند که عاشق غذاهای دریایی‌اند. کسانی هم هستند که خودشان را لوطی الواط و خدای اشربه‌نوشی می‌دانند و برای صرف اشربه غیرمجاز شگردهایی را به کار می‌بندند تا بو و طعم الکل را از بین ببرند! اولا این چه مرضی است که آدم چیزی را که دوست ندارد به‌زور مسخ کند به چیزی دیگر و بعد خودش را مشتاق این موجودیت بی‌هویت تازه نشان دهد. ثانیا این چه مغزی است که اخ و تف به هر چیز اصیل و واقعی را نشانه‌ای از تمدن و کلاس اجتماعی می‌بیند؟

از همان چای که ذکرش رفت برای استاد ارجمند جهانبخش نورایی هم برده بودم (البته به سفارش خود ایشان). جز تحسین چندباره‌ی طعم و بوی آن، استاد چند ماه بعد باز هم از آن چای سفارش دادند. آخرین بار که هنگام جشنواره فجر سال گذشته استاد را در یک نمایش خصوصی دیدم باز هم ذکر خیر آن چای را کردند و گفتند اگر امکان دارد باز هم برای من چندین بسته از آن چای سفارش بده (و البته استاد هیچ‌وقت اجازه نداده‌اند چای را به عنوان سوغات به ایشان پیشکش کنم و همیشه به‌اصرار هزینه‌اش را پرداخته‌اند). نمی‌دانم این معادله را چه‌طور حل کنم؟ یکی از فرهیخته‌ترین و متمدن‌ترین انسان‌هایی که در زندگی‌ام دیده‌ام این‌چنین شیفته چای ناب ایرانی است و بسیاری از آدم‌های نوکیسه و تازه‌به‌دوران‌رسیده تحمل چای ایرانی را ندارند و به کم‌تر از احمد رضایت نمی‌دهند؟ آیا سیاست‌های اقتصادی ریاکارانه ما  و بسنده کردن به شعارهای تکراری و توخالی در پرورش چنین ذائقه‌ای موثر نبوده؟ از عجایب روزگار یکی هم این بود که سال‌های سال کارخانه چای گلستان را مثل ابوالهول در شهرم لاهیجان می‌دیدم و عطر دل‌‌پذیر برگ‌های چای تازه‌ی در حال فرآوری در هوای پیرامون آن جاری بود اما روی پاکت‌های چای این کارخانه نوشته می‌شد «صددرصد خارجی». این دیگر فراتر از شیادی است؛ بیش‌تر به پستی می‌ماند.

ورود احمقانه و افسارگسیخته‌ی چای و برنج پدر کشاورزان ایرانی را درآورده و بعد آن انسان نادان در برنامه‌ای بسیار حقیر (از حیث کیفیت و اجرا)، با افتخار اعلام می‌کند که بینندگان عزیز اصلا نگران نباشند؛ محصول ما صددرصد خارجی است. کدام همت مضاعف؟ کدام تولید ملی؟ کدام حماسه اقتصادی؟ به‌راستی که…

الان خونم حسابی به جوش و خروش افتاده. تا حرف‌های بدتری نزده‌ام خداحافظ.

جام جهانی ۲۰۱۴، زردچوبه و لیونل مسی

یک

خب این عکس تاریخی شد و رفت. سال‌ها بعد کسی حال‌وروز کنونی ما را به یاد نخواهد آورد و این عکس تقلیل پیدا خواهد کرد به «آه! آن سال که ایران در جام جهانی برزیل حضور داشت. یادش به‌خیر» اما قسمت ناگوار این عکس، همین خانم زردچوبه‌ای است که بار دیگر یادآوری کرد ما غریب‌ترین و جداافتاده‌ترین مردمان جهانیم. اما این فقط روی هوچی‌گرانه و سوگوارانه ماجراست و تقریبا هرکس که دلش می‌خواسته می‌توانسته تمام رویداد قرعه‌کشی جام جهانی ۲۰۱۴ را از ماهواره یا اینترنت ببیند. استراتژی زندگی دوگانه در ایران به بالاترین سطحش رسیده: جامعه‌ واقعی / جامعه‌ای که تلویزیون جمهوری‌اسلامی‌وانمود می‌کند یا نشان می‌دهد! تلویزیون کم‌ترین نسبتی با واقعیت کوچه و خیابان ندارد. خلاص. یک ایرانی از همان دوران دبستان، زندگی دوگانه در خانه و مدرسه را می‌آموزد. و این دوگانگی را تا دانشگاه و شغل و همه‌ امورات پی می‌گیرد. راه دیگری هم وجود ندارد.

تماشای تلویزیون رسمی‌و تحمیلی کشور ایران واقعاً صبر ایوب می‌خواهد؛ توهین و تحقیر جانانه‌ای است که می‌تواند موجب دق‌مرگی شود. البته خود من تلویزیون را ندیدم و از طریق روایت دوستان و خواندن مطالب و کامنت‌های سایت‌ها در جریان پوشش مضحک مراسم توسط تلویزیون قرار گرفتم (بیچاره حمیدرضا صدر و امیر حاج‌رضایی! البته حق‌شان است؛ وقتی با علم به این شرایط در چنین مضحکه‌هایی حاضر می‌شوند باید سهمی‌از تحقیر هم نثار خودشان شود). دیشب به دلیلی از طریق رادیو قرعه‌کشی را پی‌گیری می‌کردم. چند نفر که معلوم بود حسابی کیفور هستند روی مونیتورشان تصاویر را بی هیچ مشکلی می‌دیدند و برای شنوندگان تعریف می‌کردند! مدام خوشمزگی و تکه‌پرانی می‌کردند و فتیله‌ی مزخرف‌گویی و خنده‌ هیستریک‌شان یک لحظه پایین نمی‌کشید. نکته احمقانه این بود که آن‌ها به لطف آقای ضرغامی‌مجاز به تماشای تصاویری بودند که میلیون‌ها ایرانی مجاز به تماشایش نبودند. احتمالا آن یاوه‌گویان که واقعا مهملات می‌بافتند و دور هم خوش می‌گذراندند صلاحیتی داشتند که چند ده میلیون‌ ایرانی ندارند.

این هم خاطره‌ای متناسب از دوران دانشجویی (سال ۱۳۷۷): مسئول بسیج خوابگاه چهارچشمه مشهد که می‌دانست عشق فیلم هستم از من خواست مسئولیت کانون فیلم خوابگاه را برعهده بگیرم. من هم که مرام فراجناحی داشتم (و هنوز هم دارم) پذیرفتم! قرار شد در مرحله نخست چند فیلم برایش ببرم تا بازبینی کند. وقت بازبینی(!) از من هم دعوت کرد. با هم فیلم را می‌دیدیم و هرجا که به نظرش مسأله‌دار بود pause می‌زد یا برمی‌گرداند و اسلوموشن تکرار می‌کرد. این تن بمیرد اگر دروغ بگویم. جایی دامن زنی حین دویدن  بالا رفته بود. عزیز دل ما فیلم را عقب زد و گفت: «جناب کاظمی! این‌جا را ملاحظه بفرمایید.» و بعد با دور کند فیلم را play کرد. «بله دقیقا این‌جا. به نظر شما دامن بیش از حد بالا نرفته؟ اجازه بدهید دوباره عقب بزنم… بله بله . ملاحظه بفرمایید. این نقطه را عرض می‌کنم… اجازه بدهید زوم کنم… » و اراجیفی از این دست.  یک هفته نشده بود که آن مسئولیت را رها کردم و خلاص. 

این‌ها همه نکته‌هایی تکراری و ملالت‌بار هستند. به شکلی کاملاً رسمی‌تلویزیون این کشور دستش را به نشانه تسلیم بالا برده. رسما دارد می‌‌گوید ما می‌دانیم که شما چه می‌خواهید. شما هم معذوریت ما را بدانید. بروید ماهواره ببینید و هم خودتان را خلاص کنید و هم ما را. نگران تشرهای پلیس هم نباشید. کافی‌ست سری به پشت‌بام‌تان بزنید. همه ماهواره دارند. شما هم می‌توانید داشته باشید. چرا که نه. این‌ها را خود تلویزیون رسمی‌با زبان بی‌زبانی می‌گوید؛ تلویزیونی که تمثال بیچارگی است؛ یک نمونه از شاهکارهایش: هر چیزی را که نود دقیقه باشد با نام «سینمایی» (و نه حتی فیلم سینمایی) به خورد ملت می‌دهد و فیلم‌های سینمایی شناخته‌شده را اخته و مثله می‌کند و به شصت دقیقه می‌رساند و با عنوان «داستانی» روی آنتن می‌برد. وقتی حماقت  یک رسانه تا این حد است، کلا تکلیف مشخص است.

دو

به عنوان یک شیفته دیرین تیم فوتبال آرژانتین از این‌که با این تیم هم‌گروه هستیم خوش‌حالم. آرژانتین تیم هشلهفتی است، با تاکتیک و حسابگری میانه‌ی چندانی ندارد. فوتبال را زیبا و دیمی‌بازی می‌کند. ممکن است ده گل به ما بزند ولی یک وقت دیدی این فوتبال دیمی‌برابر فوتبال دیمی‌تر و البته نازیبای ما هنگ کرد و کم گل خوردیم یا یک در هزار مساوی گرفتیم. همین احتمال اندک را برابر تیم‌هایی مثل اسپانیا، آلمان، هلند، پرتغال، برزیل و کلاً هر تیم خوب و بابرنامه‌ی دیگر نمی‌شود در نظر گرفت. در برابر چنان تیم‌هایی ما قطعاً بازنده‌ایم و باید تلاش کنیم آبرومند ببازیم. اما آرژانتین شدیداً بی‌حساب‌وکتاب است و آن‌قدر مغشوش است که حتی می‌تواند مسی را هم مچل و بی‌خاصیت کند. به هر حال اگر کم‌تر از سه گل از آرژانتین بخوریم باید کلاه‌مان را بیندازیم هوا. با بوسنی و نیجریه هم اگر واقعا خوب بازی کنیم می‌توانیم مساوی بگیریم یا حتی نتیجه‌ای بهتر. کافی‌ست به کیروش اعتماد کنیم و بازی‌های تدارکاتی هدفمند و خوبی داشته باشیم. فعلا خنده‌های کفاشیان روی اعصاب است. او واقعا مدیر نالایقی‌ست که بعید است در فاصله اندک مانده تا جام جهانی بتوانیم از شرش خلاص شویم. او قطعا طوری برنامه‌ریزی کرده که پس از جام جهانی اگر نتیجه کار مفتضحانه بود داوطلبانه کنار برود. اگر می‌شد همین امروز فلنگ را ببندد خیلی خوب می‌شد. او  استخوان در گلوست.

اما واکنش ایرانی‌ها به بازی مقابل آرژانتین واقعا تأمل‌برانگیز است. عده‌ای از همین حالا در شبکه‌های اجتماعی و در صفحه ستاره‌هایی مثل لیونل مسی توهین و تمسخر را آغاز کرده‌اند. عده‌ای دیگر هم مسی و تیمش را به مقام خدایگانی می‌رسانند. توهین و تمسخر که جزئی از عقب‌ماندگی‌مان است اما ستایش و پرستش بیگانگان هم اغلب نتیجه‌ی معکوس به بار آورده. آخرین موردش پائولو مالدینی بود که در سفرش با آث میلان به ایران برای بازی با پیشکسوتان پرسپولیس از هیچ میمیکی برای نشان دادن نفرتش از فضای دوروبرش دریغ نکرد! و یک عده هم مدام دنبال این انسان مغرور می‌افتادند و البته حسابی ضایع می‌شدند. روزگاری همین هندوانه‌ها را زیر بغل یورگن کلینزمن هم گذاشتیم از بس که جوگیریم. خبر آمد که مردک گفته برای وقوع زلزله در ایران متاسف است. از بس پاچه‌خواری‌اش را کردیم نزدیک بود تور دروازه‌مان را جر بدهد، انگار مهم‌ترین گل عمرش را زده باشد! فردا همین بلا با مسی سرمان خواهد آمد اگر برایش مسجل شود که در ایران کشته‌مرده زیادتر از حد معمول دارد. بگذریم…

جام جهانی می‌تواند تجربه تحقیرکننده‌ای باشد اگر آدم‌های نالایقی مثل کفاشیان در این فرصت باقی‌مانده خودشان را نجنبانند و تدارک مناسبی برای تیم ایران نبینند. برعکس، می‌شود حضوری آبرومندانه در عین بازنده بودن داشت. اما جدا از مسائل تکنیکی، صرف حضور ایران در آن جام و حضور پررنگ احتمالی ایرانی‌هایی که از کشورهای مختلف برای تماشای بازی تیم‌شان به برزیل می‌روند شکاف میان تلویزیون حکومتی و واقعیت مطالبات مردم را بیش از پیش گشاد خواهد کرد. یک نمایش دروغین پاستوریزه در تلویزیون در فضایی عبوس و مرگ آلود با آیتم‌ها و کارشناسانی خواب‌آلود در این سو، و موجی از شور و التهاب و رنگ و نشاط در عالم واقعیت. انتخاب با شماست.