دوباره پاییز

پاییز شده و این برای هر کس معنایی دارد. برای آن‌هایی که به مدرسه و دانشگاه می‌روند اتفاق جالبی نباید باشد. برای آن‌ها که عاشق حمام آفتاب و بیزار از باران و سرما هستند بی‌تردید خبر بدی است. 

برای من پاییز با این‌که مثل همه‌ی زندگانی بی‌معناست اما دل‌پذیرتر و قابل‌تحمل‌تر از بقیه فصل‌هاست. شاید برای باران و شعر و کتاب و فیلم و نوشتن و… و البته رخت بربستن آفتاب که دوستش ندارم. یکی از آرزوهایم همیشه این بوده که جایی زندگی کنم که همیشه شب باشد. از روز و تمام متعلقاتش بیزارم. از آدم‌های بی‌مهر و خشن و مهاجم که دور و برمان را در زندگی گرفته‌اند.

به امید یک پاییز خوب و پر از عشق و شعر.

 

*

آفتابی شو

پاییز همین را کم دارد

*

آگهی موقت

به بهانه خنداننده‌ برتر

برنامه «خندوانه» شاید برای خیلی‌ها جذاب و فوق‌العاده و درخشان باشد اما به من حس خیلی ناخوشایندی می‌دهد. گریم سنگینی است بر چهره‌‌ای آبله‌رو. مایل نیستم در این باره توضیح بیش‌تری بدهم اما مسابقه «خنداننده برتر» را خیلی دقیق و جدی دنبال کرده‌ام و می‌خواهم چند خطی درباره‌ برداشتم بنویسم.

– بهترین معادل پارسی استندآپ کمدی، کمدی سرپایی است. اصلا مجاز نیستیم کمدی این واژه جهان‌گیر و دوست‌داشتنی را ترجمه کنیم.

– استندآپ کمدی در خاستگاهش یعنی کشورهای غربی با کلام بی‌محابا و البته رکیک معنا می‌‌پذیرد. تلاشی است برای فروریختن نقاب دروغین مدنیت و تشخص. راه می‌برد به پنهان‌ترین گوشه‌های نامطبوع روان و رفتار آدمیزاد. هدفش بیش از این‌که یک نقد اجتماعی باشد نقد کثافات درونی انسان‌هاست. با چارچوب مطلوب تلویزیون رسمی‌ایران، اصلاْ استندآپ کمدی نمی‌تواند شکل بگیرد. شوخی‌های رکیک اما به‌واقع ناگوار و تلخی که در شبکه‌های مجازی دست‌به‌دست می‌شوند، بارها به گوهر  استندآپ کمدی نزدیک‌ترند. 

– استندآپ کمدی را کسی باید اجرا کند که خودش حاوی یک جهان‌بینی و نگرش خاص و جذاب باشد. همه کمدین‌های محبوب این گونه‌ی کمدی، خودشان نویسنده‌ی متن‌های‌شان هستند. خندوانه به‌‌درستی نشان داد که صرف بازیگر بودن کم‌ترین حقانیتی برای اجرای استندآپ کمدی خلق نمی‌کند و اغلب به فاجعه می‌انجامد.

– خاطره‌گویی یکی از راهکارهای محبوب استندآپ کمدی است اما نه خاطره‌ی خام که با زمختی تمام روایت شود. خاطره باید دراماتیزه شود. باید همه جور ترفندی برای جذاب‌تر شدنش به کار بسته شود. باید به صورت یک متن با زمان‌بندی و فراز و فرود حساب‌شده درآید. جز این مهملی بیش نخواهد بود!

– بازیگری که توانایی طراحی و نوشتن کمدی ندارد باید از کسی که این هنر را دارد کمک بگیرد. یا باید رفیق نویسنده‌ای داشته باشد که سرش به تنش بیارزد یا باید سر کیسه را شل و کسی را برای این کار استخدام کند.

– خنده گرفتن از تماشاگر یک هنر است. نیاز به طراحی و مهندسی دارد. روند بسیار منطقی و پیچیده‌ای دارد. فرمول‌های ساده و پیشرفته‌ متنوعی برای خنداندن وجود دارد. گاهی بعضی فرمول‌ها جواب نمی‌دهند و به‌سرعت باید جای‌گزین‌شان را رو کرد. کمدین باید انعطاف بالایی داشته باشد و اگر جواب نگرفت سریع سوییچ کند روی یک فاز دیگر نه این‌که مثل بارکش گیرپاچ کند. به‌صرف جنگولک‌ و کج‌و‌لوچ‌بازی نمی‌شود همگان را خنداند. این فرمول فقط برای بیماران مبتلا به اوتیسم و کودکان و نوجوانان جواب می‌دهد. گاهی موفق‌ترین کمدین‌های ما از همین نکته به‌ظاهر بدیهی غافل‌اند.

– زمان‌بندی یا تایمینگ مهم‌ترین نکته در کمدی مبتنی بر کلام است. این ویژگی با به شکل ذاتی در کسی هست یا باید تلاش کند و آن را بیاموزد. زیاد پیش می‌آید که یک شوخی خوب با زمان‌بندی ناشیانه و گاه نابخردانه‌ کاملا بر باد می‌رود. 

– آلوده کردن چنین مسابقه‌ای به انواع و اقسام یارکشی‌های جنسیتی، سیاسی، گروهی و قومی‌چه از سوی کمدین‌ها و از سوی هواداران‌شان (هوادار یعنی چه؟ مگر صحبت از ورزش است؟) دقیقا همان اتفاق بدی است که نباید می‌افتاد و افتاد. ما بارها و بارها ثابت کرده‌ایم که از نظر فرهنگی بسیار واپس‌مانده و درب‌وداغانیم. این بار هم ثابت کردیم. ما چطوریم؟ عاااااااااالی. شکاف طبقاتی به کنار، شکاف اجتماعی و سیاسی بدجور ما را دشمن هم کرده. درود بر سیاست‌ورزان ناعزیزی که این دستاوردشان است.

– کمدی ابزار کارآمدی است برای خدشه انداختن بر تنزه دروغین آدم‌ها. اما در این فضای بسته خفقان‌زا امکان چندانی برای تحقق کمدی واقعی نیست. آن را جای دیگری باید جست.

«فیلم و فرمالین»: کالبدشکافی روایت در سینما

فیلم و فرمالین (کالبدشکافی روایت در سینما) عنوان یک کتاب تئوریک سینمایی است به قلم من که از اول شهریور ۹۴ روانه بازار کتاب شده است. ناشر کتابم مثل کتاب قبلی، نشر مرکز است.

این کتاب دوازده + یک فصل دارد. در مقدمه کتاب چنین آمده:

«این کتاب درباره‌ی فیلم‌نامه‌نویسی نیست اما شاید یک فیلم‌نامه‌نویس هم بتواند توشه‌ای از آن بیندوزد. این متن درباره‌ی نقد فیلم نیست اما پیوندی ناگسستنی با نقد و تحلیل فیلم دارد… . گمانم این است که چنین کتابی در گام نخست باید بتواند تماشای فیلم را به عنوان یک تجربه‌ی لذت‌بخشِ بی‌بدیل و ناب عرضه کند. مهم‌ترین اولویت در نگارش این کتاب انتقال همین لذت بوده است؛ لذت منحصربه‌فرد سینما.

تجزیه یا کالبدشکافی یک فیلم به عناصری مثل پیرنگ، زمان، مکان، شیوه‌های ایجاد کنشمندی و کشش دراماتیک، پایان‌بندی و… دو کارکرد درهم‌تنیده دارد: در یک روند مهندسی معکوس، آشنایی با این عناصر می‌تواند برای علاقه‌مندان به فیلم‌نامه‌نویسی و فیلم‌سازی در آفرینش یک روایت سینمایی سودمند باشد و دوم، منظری به تحلیل فیلم‌ها‌ و چگونگی رویکرد به آن‌ها می‌گشاید.

فرمالین ماده‌ای با بویی تند و خاص است که با آن جسد را تثبیت (فیکس) می‌کنند تا ماندگارتر شود و مدت‌ها برای کالبدشکافی باقی بماند. و البته برای آن‌ها که در پی چیزی بیش‌تر هستند، «فرمالین» به بازی واژگانی با فرم و فرمال و فرمول و مانند این‌ها هم راه می‌دهد. اما خیال بد نکنید؛ این کتاب در تحلیل نهایی، علیه چیزی به نام فرمول برای آفرینش هنری است. آموزه‌ها را باید آموخت و رها کرد.»

*

دفتر و فروشگاه نشر مرکز: تهران – خیابان فاطمی. روبروی هتل لاله. خیابان باباطاهر.

انسان هست ولی کم است!

می‌گویند وضعیت آب بحرانی است. و نیز می‌گویند با اندکی صرفه‌جویی وضعیت خیلی بهتر خواهد شد. صرفه‌جویی آموختنی است اما محال است یک کهن‌سال خشک‌مغز (اغلب کهن‌سالان نه‌فقط خشک‌مغز که نادان‌اند) بتواند در آن سن و سال دست از رویه‌ی مطبوعش بردارد و صرفه‌جویی پیشه کند. و بدتر از کهن‌سالان، میان‌سالان‌اند. این جور چیزها را باید از کودکی در مغز آدمیزاد فرو کرد. ترجیحا در مدرسه.

نریختن آشغال ریختن در خیابان و محیط زیست هم مثل صرفه‌جویی آموختنی است. این‌ها را هم نمی‌شود در سن بالا آموخت. باید از کودکی در آدمیزاد نهادینه شود.

رانندگی بدون تنش و شتاب و رعایت قانون هم آموختنی است. ابداْ نمی‌شود به آدم نادانی که شخصیتش شکل گرفته فهماند که دست از رانندگی کثیفش بردارد.

همه‌ی این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر را فقط و فقط در کودکی و تحت لوای نظام آموزشی می‌توان به آدمیزاد حقنه کرد. آدمیزاد تمایلی ذاتی به ویرانگری و خرابکاری دارد. شهروند ایرانی به دلیل بطلان و فساد عظیم حاکم بر نظام آموزشی کشورش، چیز چندانی از مدرسه نمی‌آموزد. آموزگاران یا چیز زیادی برای آموختن ندارند یا به قدری دافعه‌برانگیز و دوست‌نداشتنی‌اند که کم‌ترین اثر مثبتی بر کودک نمی‌گذراند. 

بحران محیط زیست و آب و نظایر این‌ها به هیچ وجه با هشدار حل نخواهد شد. باید فکری به حال نظام آموزشی بشود. باید رفتار درست را مثل یک وسواس به جان کودکان انداخت. کودکان به‌شدت آماده‌ی مغزشویی‌اند و بد نیست در کنار همه‌ی مغزشویی‌های عقیدتی، سهمی‌هم برای آموزش قانون‌‌گرایی و شیوه‌های صحیح مصرف قایل شویم.

نظام آموزشی نیازمند یک انقلاب است. پیش‌تر هم همین‌جا نوشته‌ام که باید با ارتقاء جایگاه شغلی معلمان از نظر اقتصادی، نخبه‌ها را به سمت آموزگاری جذب کرد نه این‌که کودن‌ترین آدم‌ها به دلیل ناکامی‌در راه‌یابی به رشته‌های دیگر، سراغ معلمی‌بروند.

نسل ما که به فنا رفت. می‌شود از همین امروز آغاز کرد تا مردان و زنان فردا درگیر وسواس انسانیت بشوند. گفتنش آسان است اما در عمل، با این نظام آموزشی مضمحل هیچ امیدی به فردا نیست. 

و در ضمن به ذهنم رسید چه خوب است طرحی مثل همیار پلیس درباره محیط زیست هم اجرا شود. البته همان اولی هم چنگی به دل نزد اما این جور طرح‌ها می‌توانند کمک حال باشند. گاهی بد نیست بچه‌ها را به جان بزرگ‌ترها بیندازیم تا مثل فرفره مغزشان را بخورند و آن‌ها را از کرده پشیمان کنند و به «غلط کردم» بیندازند.

هامون‌بازها و محمد رحمانیان

عکس اول: چند سال قبل

سال ۱۳۸۵ مانی حقیقی فراخوانی در مجله فیلم منتشر کرد تا مستند «هامون‌بازها» را بسازد. من به این فراخوان پاسخ دادم. با مودم اینترنت دایال‌آپ متنم را به شماره‌ای که داده بودند فکس کردم. چند ماه بعد حقیقی تماس گرفت و گفت من و چند نفر دیگر را برای مستندش انتخاب کرده. کمی‌بعد به شهرم لاهیجان آمد و تصاویری گرفت و رفت و بعدش سر قراری که گذاشته بودیم نماند و من هم در حال‌‌وهوای آشوبناک آن روزگارم، به‌شدت به او معترض شدم و او هم البته در بی‌معرفتی کم نگذاشت و کدورتی عمیق حاصل شد که تا به امروز پابرجاست و کم‌ترین ضرورتی هم به برطرف کردنش نیست. مستند هامون‌بازها به وضعی فجیع روی آنتن شبکه چهار تلویزیون جمهوری اسلامی‌رفت و به بایگانی سپرده شد.

عکس دوم: چند سال قبل+۱

افتاده بودم سر لج و می‌خواستم هر طور شده با کارگردان آن مستند مقابله به مثل کنم و شمه‌ای از بی‌معرفتی را نشانش بدهم. برای آن‌ها که نمی‌دانند منظورم از بی‌معرفتی دقیقا چیست: یعنی رفتار و کردار بر پایه‌ی غفلت از معنای انسان و هستی. یعنی آدم‌ها را به شکل زباله دیدن. برای گرفتن حال فرد مورد نظر به هر دری زدم. حالا برگردم به گذشته یک ثانیه برای چنین کار بیهوده‌ای تلف نمی‌کنم اما آن روز کردم و سخت لجوجانه هم کردم. در یکی از این تلاش‌هاٰ زنگ زدم به مجله فیلم و گفتم می‌خواهم با سردبیرش صحبت کنم. قصه را به سردبیر گفتم و از او راهنمایی خواستم. با بی‌حوصلگی دست‌به‌سرم کرد و میلی به صحبت کردن نداشت اما آخرش یک جمله گفت که اگر نمی‌گفت حتما خودش امروز کام‌رواتر از این می‌بود. گفت فیلم را دیده‌ام و فیلم بدی است اما اپیزود تو از همه بهتر است.

و همین شد که دو سه ماه بعدٰ اولین نقدم را برای مجله فیلم فرستادم و باز چند ماه بعد اولین نقدم در آن مجله منتشر شد و تا امروز به کار عبثٰ و بی‌خیر اما شیرین نقدنویسی ادامه می‌دهم. و این‌گونه بود که هامون‌بازها مرا به ساحتی تازه برد که ته ته‌اش… .

عکس سوم: سه چهار سال قبل

قرار بود محمد رحمانیان نمایش هامون‌بازها را با الهام از مستند مذکور، روی صحنه ببرد. بازیگری به من ای‌میل زد و گفت قرار است نقش من را در آن نمایش بازی کند و با لحنی بسیار بی‌ادبانه از من خواست (یا در واقع دستور داد!) که اطلاعاتی از خودم در اختیارش بگذارم. من هم ضمن شستن هیکل دوست عزیزمان با پرمنگنات پتاسیم مخالفتم را با  هرگونه برداشت از شخصیت حقیقی خودم ابراز کردم که البته بلوفی بیش نبود. در این مملکت تقریبا اغلب آدم‌ها را می‌شود به‌سادگی قهوه‌ای کرد و هیچ‌کس نمی‌تواند عضو شریف فرد قهوه‌ساز را هم بخورد. تجربه که جز این نشان نمی‌دهد. گاهی بلوف آخرین تیر ترکش است و بی‌تعارف، زدنش حال خوش و خرمی‌دارد. 

عکس چهارم: همین روزها

محمد رحمانیان بعد از چند بار لب چشمه رفتن و تشنه برگشتن، آخرش نمایش هامون‌بازها را روی صحنه برده است. من که تهران نیستم اما اگر هم بودم میلی به دیدن واریته مذکور نداشتم اما کارهای رحمانیان را دوست دارم و نیز شخصیت خواب‌زده و ظاهر مخملی‌اش را. من اگر جای رحمانیان بودم چند جوان حاضر در مستند حقیقی را برای یک نمایش ویژه دعوت می‌کردم اما خوش‌بختانه من رحمانیان نیستم و او هم درکش از زندگی و انسان شبیه من نیست. نقطه‌ی اشتراک همه‌ی آدم‌های عرصه‌ی فرهنگ مزخرف ایران همین است: ایستادن در فاصله‌ی امن بی‌خطر و وانمایی زندگی، با گریز بی‌وقفه از خود زندگی.

عکس پنجم: همین حالا یهویی

چه سخت است زندگی در متن نادانی و فریب. چه بطالت عظیمی… .

از توافق که حرف می‌زنیم…

– شادمانی برای توافق هسته‌ای چندان عجیب نیست چون حکایت از مردمی‌دارد که زیر بار اقتصاد بیمار، فرسوده و خسته شده‌اند. اما دست‌کم می‌توان از دست‌افشانی حذر کرد و من چنین می‌کنم. دیوانه‌ای سنگی را به چاه می‌اندازد که صد عاقل نمی‌توانند درش بیاورند. این بار عقلا زورشان را زدند و نزدیک است که سنگ در بیاید البته اگر در آخرین لحظه لیز نخورد و سقوط نکند به قعر چاه. هنوز مانده تا آن هنگام.

– اعتراف به اشتباه، کار دشواری‌ست مخصوصاً برای دارندگان غرور دروغین. پذیرفتن مذاکره یک جور اعتراف به اشتباه بود. پذیرفتند که جز با تعامل نمی‌شود در ازدحام قدرت‌های قبراق ستیزه‌جو دوام آورد.

– زندگانی انسان بر زمین، چیزی جز توافق و تعامل نیست. توافق خیلی وقت‌ها از سر ناچاری است اما منطقاً بهترین گزینه است. ممکن است از کسی یا کسانی با تمام وجود متنفر باشیم اما تنها در سایه‌ی توافق و تعامل درست با او / آن‌ها است که می‌توانیم حداقلی از آسایش را داشته باشیم. تعامل درست چیست؟ یعنی عزت و شرافت‌مان را نفروشیم و از آن‌ها هم نخواهیم که مال خودشان را به ما بفروشند!

– استثمار شدن بسیار آزاردهنده است اما باید عقلا و حکما حکم بدهند که اگر توان دستیابی به استقلال حقیقی را نداریم و قرار بر استثمار شدن تا اطلاع ثانوی است، رفتن زیر یوغ غول بی‌خاصیت و بی‌برکتی مثل روسیه یا کپی‌کار بی‌اخلاق و قزمیتی مثل چین عاقلانه‌تر است یا تحمل استثمار رفاه‌اندود کشورهای غربی؟ بدیهی‌ست که تا رسیدن به یک استقلال واقعی و ورای شعار، سال‌ها فاصله داریم و هدف طلایی‌مان هم چیزی جز حصول به این مهم نباید باشد.

– انسان‌های بزرگوار، اشتباهات‌شان را باید بپذیرند. خوب است بدانند دیگران متوجه این اشتباهات هستند و اعتراف به اشتباه، آن‌ها را نزد دیگران ارجمند می‌کند و اصرارشان بر ادامه‌ی آن (گرچه فقط در زبان‌بازی) حقیر جلوه‌‌شان می‌دهد.

– واکنش مذبوحانه‌ و نفرت‌انگیز اسرائیل به این توافق، بزرگ‌ترین گواه حقانیت و عقلانیت این توافق است. نباید از یاد ببریم که اسرائیل دشمن شماره‌یک نظام حاکم بر ایران است و ما هرکدام به یک شکلی به این کلیت وصلیم. 

– تا رسیدن به نقطه‌ی صفر، راه درازی پیش روست. حالا حالاها باید روی بردار منفی سیر کنیم و سنگ را از چاه در بیاوریم و بعد بگذاریمش سر جای اولش. هنوز برای دست‌افشانی خیلی زود است.

-انتخابات مجلس پیش روست. این یک چالش بزرگ است و بعید نیست که کارشکنی‌های بسیار برای پیروز نشدن قاطعانه‌ی جناح مقابل اصولگرایان در این انتخابات صورت بگیرد. اما و اگر بماند برای نظریه‌پردازهای بدبین، اما آن بخش‌ که در کنترل خود مردم است حضورشان در انتخابات است؛ دست‌کم باز با حضورشان وزن واقعی مطالبات مدنی را نشان خواهند داد و قدرت بیش‌تری برای فشار از پایین خواهند داشت. هر اتفاقی بیفتد حضور مردم پای صندوق‌های رأی، در نهایت یعنی پیروزی مردم واقعی کوچه و خیابان و کوی و برزن بر مردم رسانه‌ی ملی!

اطلاعیه: افتتاح مطب

تا چند روز دیگر و پس از روزهای سوگواری ماه رمضان، کلینیک پوست، مو و زیبایی من افتتاح خواهد شد. این یک تصمیم خلق‌الساعه نبود و روندی طولانی برای رسیدن به آن طی شد. بالاخره زندگی امروز نیاز به درآمدی بالاتر از یک کارگر ساده دارد و باید برای دوام آوردن از همه‌ی دارایی‌ها سود جست. حیفم آمد به عنوان یک پزشک خودم را از این امکان محروم و با بسنده کردن به کار هنری، عمرم را تلف کنم. از سویی باید گرایشی را برمی‌گزیدم که با روحیه و خلقیاتم هم‌خوانی داشته باشد. به‌ اندازه‌ی کافی تجربه‌ی کار در شرایط سخت اورژانس و کلینیک‌های عمومی‌و… را داشتم و هیچ رقمه آن را مناسب خودم نمی‌دیدم. از سال گذشته مطالعه‌ی دامنه‌داری را در حوزه‌ی بیماری‌های پوست و مو و البته زیبایی آغاز کردم و دوره‌های مختلفی را هم با موفقیت گذراندم. 

معقول دیدم که در این مقطع زمانی، وبلاگ دیگری را در دامنه‌ی همین وب‌سایت راه‌ بیندازم به این آدرس: www.rezakazemi.com/skin

شما هم هرچه‌قدر چغر و بدبدن باشید بالاخره به پزشک و مشاوره نیاز پیدا خواهید کرد. پس می‌توانید روی بنده حساب کنید. نه‌فقط درباره‌ی بیماری‌های پوست و مو و مسائل زیبایی بلکه در زمینه‌ی بیماری‌های داخلی و مشکلات شایع و رایج پزشکی، پاسخ‌گوی شما خواهم بود. می‌دانم که وقتی آدم خوبی خواهم بود که خدماتم رایگان باشد و خوش‌بختم که اعلام کنم مشاوره و تجویز من برای شما رایگان خواهد بود. اما اگر یک آدم باصفایی پیدا شد و با تجویز بنده خیلی صفا کرد و خواست از طریق اینترنتی یا کارت به کارت حق‌الزحمه‌ای بپردازد به هیچ وجه مانعش نخواهم شد چون معتقدم قدر کار رایگان همواره ناچیز خواهد ماند و قدر زر زرگر شناسد! اما عجالتاً مشاوره‌ی بنده را تا ابدالدهر رایگان در نظر بگیرید و از محضر الکترونیکم نگرخید! 

پرسش‌های مرتبط با هر پست را می‌توانید همان زیر طرح کنید و پرسش‌های بی‌ربط را به این ای‌میل بفرستید و اگر دوست دارید می‌توانید موضوع برای پست‌های آینده پیشنهاد کنید: dr.rezakazemi@gmail.com

حداکثر در ۲۴ ساعت پاسخ‌تان را دریافت خواهید کرد مگر این‌که خودم زنده نباشم یا در بستر بیماری باشم! اگر یک ضایعه در پوست و مو دارید مدبرانه است که عکسی از همان ناحیه (و نه بیش‌تر) ضمیمه‌ی پرسش‌تان بفرمایید. 

فضای اینترنت اشباع از پرسش و پاسخ با پزشکان است و می‌توانید به آن‌ها مراجعه کنید. اما اگر پاسخ انفرادی درباره‌ی یک موضوع خاص پزشکی می‌خواهید، این‌جا جای مناسبی است.

دو نکته‌ی ارتباطی

– درباره‌ی مراجعه حضوری هم فقط به همین بسنده می‌کنم که چون امکانش برای ۹۹ درصد شما فراهم نیست، در این باره پرسش نفرمایید. همین بس که مطبم در تهران نیست. 

– تنها راه ارتباطی همان ای‌میل است و ابزارهای ارتباطی دیگر، برای بنده محلی از اعراب ندارند.

زخم

یک

این روزها جای هر زخمی‌را با لیزر پاک می‌کنند اما بعضی پزشکان صادقانه می‌گویند موفقیتش صددرصد نیست؛ همیشه مقداری باقی می‌ماند. بهتر از هیچی است.

دو

زخم اگر چرک کند دیرتر خوب می‌شود. زخم چرکی را نباید بست. زخم در  گرمای تابستان می‌پزد. نباید گذاشت زخم بپزد.

سه

زخم ماحصل دفاع بدن است در برابر کوفتگی و بریدگی و سایش. خوب یا بد این تمام چیزی است که تن در چنته دارد.

چهار

بعضی‌ها زخم‌شان شکوفه می‌کند. با هر زخمی‌گوشتی جوانه می‌زند. گاهی جوانه‌ها درختچه می‌شوند.

پنج

چاقو برای فرو کردن تا دسته نیست. هیچ چیزی برای فرو کردن تا دسته نیست. اما در حضور خشم و غضب، هر عمقی مجاز است. 

شش

زخم را می‌شود مهار کرد. کم‌رنگ کرد. می‌شود با سطح پوست یکی کرد که سخت‌تر دیده شود اما…

هفت

… رد زخم همیشه خواهد ماند؛ اگر دقیق نگاه کنی.

هشت

باید به باقیمانده‌ی  زخم خو کرد. انسان رفیق همراه‌تر از زخم به خود ندیده.

نه

 بعضی زخم‌ها مرهم نمی‌خواهند، خودشان مرحمت‌اند.

ده

پلنگ زخمی، نفرین لایزال است.

هر بار شکم می‌برد که زرت وبلاگم قمصور شده، سیخونکی از این سوی خط می‌زنم و اندکی بعد، صداهایی از راه می‌رسند؛ یعنی هنوز برای اعلام فوت متوفی زود است و هنوز آن سوی خط چشم‌هایی هر از گاه به خطوط تو می‌نگرند؛ چشم‌هایی با هزار دغدغه که یک از هزار را در وبلاگ شخصی تو می‌جویند. و صاحبان آن چشم‌ها گاه هزاران فرسخ از حد ترخص مغز تو فاصله دارند.

اولین عدم تفاهم این‌ است که ظاهراً آن‌ها شعرهایم را دوست ندارند اما من شعرهایم را بیش از هر نوشته‌ی دیگرم دوست می‌دارم. بی‌واسطه‌ترین احساسات و ادراکات من‌اند و رنگ و لعابی از حسابگری و منطق ندارند. گمانم این است که غایت پویش انسان در زندگانی کوتاهش، جز در آرامگاه احساس آرام و قرار نمی‌گیرد.‌هایدگر بود که شعر را برتر از فلسفه می‌دانست و هم‌او پیشگام‌ و پیشوای فلسفه‌ی قرن بیستم بود. این حقیقت مثل تلنگری‌ست بر ذهن مردد من.

دومین عدم تفاهم این است که آن‌ها پیوندگاه من به شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام  را می‌بینند و نادیده می‌گیرند.

سومین عدم تفاهم این است که به‌ندرت افتخار می‌دهند در بحثی شرکت کنند؛ برخلاف رویه‌ای که در شبکه‌های اجتماعی دارند. شاید از آن رو که مطمئن‌اند آرشیو آن شبکه‌ها پرپیچ‌وخم‌تر و دسترسی‌ناپذیرترند.

اما با همه‌ی بی‌تفاهمی‌ها و بعضی سوء‌تفاهم‌ها، این قایق فکسنی هم‌چنان به راه خودش ادامه می‌دهد. با علم به این‌که نمی‌دانم کدام نوشته‌ام مطلوب کدام مخاطب است، کار دشواری پیش رو دارم. نه یک داستان‌نویس تمام‌وقتم، نه یک شاعر وقف شعر، نه یک منتقد اجتماعی به معنای واقعی، و نه حتی یک منتقد فیلم شیفته‌ی نقد فیلم.

اما این وبلاگ با همه‌ی بیهودگی‌اش (برای من) چند حسن هم داشته: آشنایانی پیدا کرده‌ام که یکی دو تا از آن‌ها دوست خوبم شده‌اند و غالب آن‌ها آشنایانی محترم و دلگرمی‌بخش‌اند. هرچند زخم عمیق مصیبت زمانه، بسی فراتر از فرصت کم‌رمق این آشنایی‌های مجازی است، اما مرهم همیشه مرهم است گرچه قدر سر سوزن. گاهی کسی در آوار دل‌تنگی، با نامه‌ای الکترونیک جویای حالم می‌شود. گاهی کسی دل‌تنگی باربط و بی‌ربطش را با من در میان می‌گذارد بی‌آن‌که صلاحیتش را در خود ببینم. گاهی کسی نظرم را درباره‌‌ی نوشته یا آفریده‌اش می‌پرسد بی آن‌که خیری از این کار دیده و دل‌ودماغی برایش داشته باشم و… . همه‌ی این‌ها فارغ از تناسب یا عدم تناسب با موقعیت من، نشانه‌هایی کوچک اما مهم بر جریان زندگی‌اند.

به گمانم به وقتش خشت اول را کج گذاشته‌ام و این دیوار تا آخرش کج بالا خواهد رفت اگر عن‌قریب فرو نریزد. در این بن‌بست، برای چون منی هیچ راهی باقی نمی‌ماند جز این‌که هم‌چنان بنویسد و بنویسد و بنویسد تا اگرنه برای دیگران دست‌کم برای خودش کاری کرده باشد. عزیزم خوش گفت: «به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی…»

شعر: عصا

نه سلیمانم

که حقیقت مرگ را به شعبده پس بیندازم

نه موسا

که

بر شاه ماران آس بزنم

و با یاران

به دل دریا

اتفاقی بیهوده‌ام

تک‌افتاده از لشکر همراهان خوش‌بخت

در سرماگرم شبی زمستانی…

یک علامت تعجب قزمیت

که سال‌هاست

بر فرق هیچ می‌رقصد

یک علامت سؤال قوزپشت

که پشت هیچ جمله‌ای آرام نمی‌گیرد

لابد پدر عصای دست می‌خواست

من اما حقیقت مرگم

در فصل بی‌قرار جوانی

مسحور هر مارگیر

مقهور صغیر و کبیر

با یارانی که هرگز نداشته‌ام

عصا نمی‌خواهم…

ملاحظاتی در باب ماه عسل

نخست: تو همان به که بگریانی

دقیقا یادم نیست چند سال پیش بود که در روزهای ماه رمضان خبرنگاری از «باشگاه خبرنگاران جوان» با من تماس گرفت و نظرم را درباره برنامه ماه عسل جویا شد و من هم تا می‌توانستم از برنامه نام‌برده تعریف کردم. مهم‌ترین عامل موفقیتش را هم حضور مجری جذاب و خوش‌سروزبانش احسان علیخانی می‌دانستم و معتقد بودم هندی‌بازی و اشک‌گیری مفرط ماه عسل برای پالایش روانی ملت همیشه در صحنه، مفید است و جواب می‌دهد. آمار رسمی‌نشان می‌دهد بزهکاری ایرانی‌ها در ماه‌های رمضان و محرم کاهش چشمگیری دارد و این شرمسارانه بدان معناست که بسیاری از بزهکاران، کسان حاضر در سرشماری مسلمانان کشور عزیزمان هستند و دست بر قضا میانه‌ای با «تقوا» ندارند تنها با احساسات‌گرایی مذهبی /معنوی می‌شود آن‌ها را موقتاً از بزهکاری بازداشت.

هنوز هم بر آن باورم و گمان نمی‌کنم ماه عسل با رویکرد خنده‌آمیز/ کمیک یا رویکرد تحلیلی/ انتقادی توفیقی به دست بیاورد و چنین پتانسیلی هم در اندیشه و بینش سازندگان برنامه به چشم نمی‌خورد. البته هنر مجری برنامه در زبان‌بازی آن هم از جنس منبری (خودش بارها با افتخار تأکید کرده که تلمیذ پامنبری است) است و از نظر اطلاعات عمومی‌و تسلط بر مباحث نظری، چپ این مرد حکیم، خالی خالی است. برای مردمی‌با فرهنگ به‌شدت مسأله‌دار و آسیب‌دیده‌، رویکرد احساسی و عاطفی و به تعبیری سرراست‌سر غرق کردن مخاطب در هندی‌بازی نتیجه‌ای درخشان به بار می‌آورد و جدا از تأثیر زودگذر احساسی، گاهی هم تغییر پایدار در بینش یک فرد به مقوله‌های انسانی و اخلاقی حاصل می‌شود.

دوم: پول آخرین تیر ترکش است

امسال فشار روی برنامه ماه عسل از هر سالی بیش‌تر است. در همین چند روز آغازین ماه رمضان، چندین کارشناس در رسانه‌ها رویکرد برنامه را به‌شدت تخطئه کرده‌اند و اعداد و ارقامی‌هم منتشر شده که بیانگر دستمزد بسیار بالای سازندگان برنامه است. بعید نیست این هجمه‌ها سرآخر در راستای نیت مهاجمان، اثر کنند و در  سال‌های آینده خبری از برنامه‌ای با این ترکیب و گروه نباشد. آویزان شدن به اتهام‌های مالی احتمالاً آخرین راهکار برای تهییج احساسات عمومی‌و تخریب هر نهاد و شخصیتی است؛ دست‌کم این فرمولی است که در دوران رکود اقتصادی حسابی جواب می‌دهد.

سوم: ماه خدا و تهدید بندگان

یک حکم فقهی/ قضایی داریم که «روزه‌خواری در ملأ عام جایز نیست». معنای ضمنی‌اش این است که خوردن و آشامیدن در غیاب دیدگان روزه‌داران متضمن حرجی نیست. عاقلانه‌اش هم این است که حریم شخصی‌ هر فرد، اگر در آن مرتکب کاری نشود که به دیگران آسیب برساند، محترم و مصون است. از سوی دیگر مدام در در فقه اسلامی‌تأکید می‌شود که اصل بر برائت است. همه‌ی این‌‌ها را کنار هم که بگذاریم متوجه می‌شویم که رویکرد تهدیدگرانه‌ی انتظامی‌به مقوله‌ی روزه‌داری (که قرار است امری معنوی باشد) بسی فراتر از واقعیات شرعی و اجتماعی است. همان‌طور که با ورود بدون اجازه به منزل بسیاری از شهروندان می‌شود ثابت کرد که آن‌ها دستگاه گیرنده‌ی ماهواره دارند یا با ورود آکروباتیک و سلحشوارنه به حریم سکونت شهروندان (و حنی روستانشینان و عشایر) می‌شود دیش ماهواره را دید، احتمالاً با ورود نالازم به انواع شرکت‌ها و دفاتر شخصی، و نیز خانه‌ی مردم یا حتی توالت عمومی‌یا کنج‌های مخفی سازه‌‌های شهری می‌شود کسی را در حال نوشیدن آب یا خوردن تی‌تاپ و… پیدا کرد و مرتکب را به جرم روزه‌خواری آن هم در ملأ عام به اشد مجازات رساند!

در عجبم که چه‌طور بدیهی‌ترین امور عقلانی و شرعی، در رویکردی که هدفی جز ارعاب و نتیجه‌ای جز دین‌گریزی ندارد، نادیده گرفته می‌شوند. بر این باورم که روزه‌خواری در ملأ عام نعریف مشخصی دارد و تجسس برای کشف چیزهای پنهان در این مقوله‌ی دینی، چیزی جز نادیده گرفتن لجبازانه‌ی مفهوم «ملأ عام» نیست. به همه‌ی این‌ها اضافه کنید مردمی‌را که غالباً به باور دیگران احترام می‌گذارند و حتی اگر به هر دلیلی مایل یا مجبور به روزه‌خواری باشند، آن را به گونه‌‌ای برگزار می‌کنند که کارشان را توی بوق نکنند و حرمت ماه رمضان را نگاه دارند. از این رو تهدیدهای هر روزه‌ی نیروهای قهریه خطاب به ملت ایران در ماه رمضان را _که قدمتی دیرینه دارد و سال به سال غلیظ‌تر می‌شود _ مفرط و نامتناسب با واقعیات اجتماعی می‌دانم.