آقای الف دستی به ریش پروفسوریاش کشید و حکیمانه گفت: به قول مرحوم قیصر، نان را از هر طرف که بخوانی نان است.
آقای ب سری به تأکید نشان داد و لب در هم کشید و آهی از ته سینه بیرون داد و گفت: و من اضافه میکنم درد را. از هر طرف بخوانی باز هم درد است. بهخصوص دردی که از عشق برخیزد.
آقای ج که داشت به خودش میپیچید با اضطرابی که در صدایش موج میزد گفت: رفقا لطفا قدمهایتان را کمیتندتر کنید که زودتر به پارک برسیم. حتما شما هم مخالفتی با این واقعیت ندارید که شاش را هم از هر طرف که بخوانیم شاش است.
شکوفهی پاییز
یقهی بارانیاش را بالا کشید. شد مثل اریک کانتونا. اما کانتونا هنوز به دنیا نیامده بود. شبیه خودش شده بود. تلفن موبایل هنوز اختراع نشده بود و قرار نبود حداقل تا چند دهه بعد هم اختراع شود. از بیلیارد جیبی که فارغ شد سراغ جیبهای بارانیاش رفت. فندک زیپوی یادگاری و یک جعبه سیگار تقریباً مچاله شده با دو نخ سیگار، همهی چیزی بود که به نوک انگشتهای سرمازدهاش میخورد. صدای بوق کشتی در دوردست، جیغ دلانگیز یک مرغ دریایی و صدای خندهی دو دختر جوان لمیده بر سبزهها از دل تاریکی کلیشههای دیگری هستند که میتوانند این پیادهروی شبانه در این بندر مهتابی را تکمیل کنند. و آخ که میشود مثل کالوینو چسنفسی کرد و از همین پرسهی بیهدف یک رمان رودهدراز درآورد. اما رفیق ما حوصلهی کش دادن این قصه را ندارد. همین امروز خبر مرگ دوست سابقش را به او دادهاند. این جور وقتها دل و دماغ هیچ کاری را ندارد؛ حتی دختربازی و راستش را بخواهید حتی ممکن است تکههایی را که برایش لوندی میکنند به فجیعترین شکل به قتل برساند. اما دقیقا همینجور وقتهاست که دلش هوای ژان را میکند. دوست دارد وقت برگشتن به خانه از مادر بشنود که تماسی از ژان داشته. شستش خبردار شود که ژان از زندان بیرون آمده و دوباره دلش لک زده برای یک دزدی خوشگل تپل. با ژان همنفس بودن و اقتدا کردن به آن پیر مراد در یک دزدی جانانه، عیش مدام است.
یقهی بارانیاش را بالا کشید. شد مثل خودش، مثل آلن دلون در یک بندر مهآلود. شد مردی که پرسه نمیزند فقط یقهی بارانیاش را بالا میکشد و یکی از دو سیگار باقیمانده در جیبش را میگیراند و لگدی میزند به یکی از دو دختر لمیده بر سبزه و سر خر را کج میکند به سوی اولین بار و تا سپیدهی صبح میرود بالا به سلامتی ژان گابن و نزدیکیهای خانه به سلامتی درختهای بیبرگ پاییز شکوفه میکند.
نخستین پاییز بدون شعر
و ناگهان یادم آمد مدتهاست دستم به شعر نرفته. اما خیالی نیست. بدون شعر هم پاییز کار خودش را میکند. باران میآید. دلتنگی را میبارد و میبرد. بچه که بودم مدام به بزرگترها اعتراض داشتم؛ که چرا دل و دماغی برای بسیاری از کارها ندارند. که چرا زندگی را چنان که شگفت و زیباست نمیبینند. که چرا با شعر و موسیقی چندان حال نمیکنند. حالا میدانم که در سن و سال بزرگترها دل و دماغی برای این دلخوشیهای شکمسیرانه باقی نمیماند. زندگی و غم نان، بیرحمانه ذوق ملوس آدمیزاد را لگدمال میکند. و اندکاند آنهایی که میتوانند بازی سرخوشانهی غوطه خوردن در معرفت و معنویت کار فرهنگی را تا آخر عمر ادامه دهند (به قیمت سرویس کردن دهان خود و خانوادهی محترم بدبختشان). کار فرهنگی برای اینکه به بار بنشیند و مؤثر باشد و فراگیر شود و آمیخته به طراوت و بداعت باشد، دل خوش و شکم سیر میخواهد و بس. از جان رنجور، جز چسناله و انرژی منفی بر نخواهد خاست. تغزل برآمده از نکبت و ناکامی، هیچ افقی برای بهتر زیستن پیش رو نمیگذارد؛ آه و نالهای است برای بدتر کردن حال چند مخاطب ناکام منکوب. و شاید از همین روست که مدتهاست دستم به شعر نمیرود. که حالم از خودم به هم میخورد از بس چسناله زدهام در این سالها. چه بسا با فراگیر شدن این نگاه، شیرخوردههای عشقی از شمبود شعر عاشقانه شلافه شوند. خوشبختانه وهم درویشوارگی هم دیگر جذابیتی ندارد. اول باید زندگی را کرد، بعد اگر شد کار فرهنگی را. بعله.
موسیقی پایانی یک فیلم ساختهنشده
بعید میدانم در سینمای ایران مسبوق به سابقه باشد که کسی موسیقی متن فیلمش را پیش از ساخته شدن خود فیلم منتشر کند (شاید فقط چند نفر در تاریخ سینمای ایران موسیقی را قبل از فیلم ساخته باشند ولی انتشار هرگز!). قطعهای که برای دانلود گذاشتهام دمویی از موسیقی تیتراژ پایانی فیلمیاست که چند ماه است در انتظار صدور مجوز ساختش هستم. البته قطعا تنظیم این قطعه به این شکل نخواهد بود و کلی کار خواهد برد ولی حالوهوای کلیاش همین است که میشنوید. این قطعه را دوست هنرمندم «فرهاد قاصری» اجرا و تنظیم کرده است و بازخوانی آزادانهی یکی از موسیقی متنهای محبوبم از فیلمیاست که دیگر هرگز اجازهی نمایش ندارد.
فعلا این دکمه را داشته باشید تا بعدا کتش را هم بدوزم. باور بفرمایید بنده بیتقصیرم. بیدلیل کارم را عقب میاندازند اما مطمئنم ناخواسته سبب خیر خواهند شد. هر کس مرا اندکی بشناسد میداند که اهل جا زدن نیستم. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. یک فیلم خیلی خاص و غریب، طلب شما از من. میخواهم دلتان را بلرزانم تا وقتی از سالن سینما بیرون آمدید حالتان یک جور خوبی بد باشد و رهاتان نکند. تضاد فرجام قصه و ضرباهنگ این موسیقی آخرین تیر ترکش من است. تا آن روز.
به سلامتی دوتاییمون
از سینما آموختم که حتی میشود در اوج انزوا هم روبهروی آینه به سلامتی خود جام بالا برد و بهترینها را آرزو کرد. اما من اصلا تنها نیستم وقتی دوست و معشوق و همسر مهربانی مثل لیلا را در کنار دارم.
دیروز پنجم مهر، تولدم بود و ما باز هم بیخیال همهی بیمهریهای روزگار، جشن گرفتیم تا بهانهای باشد برای آرزوهای خوب. بهترین هدیهی تولدم همین حضور عاشقانهی لیلاست که همسر بیمعرفت و بیعاقبتی مثل من را همچنان مثل روز نخست عاشقیت دوست دارد. چرا سپاسگزار پروردگار نباشم؟
از سینما آموختم که باید دوام آورد. تا برفها آب شوند و روسیاهی به زغال بماند. تا میان رفیق و نارفیق فاصله بیفتد. باید دوام آورد چون: سنگ لعل شود در مقام صبر.
از سینما آموختم که توتفرنگی هم میتواند بهانهای برای خاطرهبازی و ستایش زندگی باشد. بفرمایید توتفرنگی و البته کیک. به همه یک برش میرسد.
سوت بلبلی
امسال هم رسم خودساختهی این چند سال را به جا آوردهام؛ پنجم مهر است و من گزیدهای از یادداشتهای وبلاگیام در یک سال گذشته را تقدیم میکنم. و گمان میکنم این آخرین مجموعه از این دست باشد مگر اینکه معجزهای رخ بدهد و انگیزهای برای نوشتن در این روزنوشت باقی بماند.
لازم است یادآوری کنم که این مجموعه شعرها و بسیاری از پستها را در بر نمیگیرد. بعضی از نوشتهها برای انتشار در این مجموعه بازنویسی و همه از نو ویرایش شدهاند. امیدوارم اگر این مجموعه را خواندنی و جذاب یافتید این فایل پیدیاف را برای دوستان فرهنگدوستتان ایمیل کنید تا این نوشتهها بیشتر و بیشتر خوانده شوند.
آخر تابستان ۹۳
نیمیاز سال ۹۳ گذشت و چیزی دشت نکردم. فقط کتابی را به سرانجام رساندم. باید بهزودی از خانه بیرون بزنم و ناشری برایش پیدا کنم، و این همهی دستاورد فرهنگی من در نیمهی اول این سال بیخاصیت بود. شاید دوباره باید پاییز پادرمیانی کند و با مهرش گشایشی شود و اتفاق پیش از آنکه روی شاخه بپوسد، بیفتد.
تا فرصت پلک زدنی دست دهد، برگی بر درختی نخواهد ماند. عمر آدمیزاد کوتاهتر از تحمل مردان خشمگینی است که میخواهند بر سر میزِ آراسته به ظرف خیار و موز و استکانهای لکهدار چای اسانسآلود برای سرنوشت هنرمند تصمیم بگیرند. ذات این قصه مریض است. آن مردان خشمگین نمیدانند فرق میان آری و نهشان برای هنر (!)، فقط خلق یک اثر نیست؛ بهای روزهای پرشماری از زندگانی یک انسان است که میتواند در هنگامهی پویش و آفرینش باشد اما باید اسیر زخم بستر شود.
این واقعاً شرافتمندانه نیست. آدمیزاد در این تنگنای طاقتکش گاهی چیزی را از دست میدهد که جبرانش محال است.
امنه؟
مصیبت از سمت بیهودگی میآید. از سمت نادانستگی. از دست کلافهی باد سر میخورد بر سر ساکنان اتفاقی خاک. نمیدانم. دلیل مصیبت را نمیدانم. اما این را خوب میدانم: باید دوام آورد. دوباره باد خواهد آمد و ودیعهاش را با خود خواهد برد.
بیا دوام بیاوریم.
بهترین فیلمهای کودکان سینمای ایران
اخیراً ماهنامهی «صنعت سینما» یک نظرسنجی برای بهترین فیلمهای کودک و نوجوان سینمای ایران ترتیب داده بود. انتخابهای من اینها بودند:
در انتخاب بهترین فیلم «برای» کودکان و نوجوانان نگاه منتقدانه را رسماً و کلاً دور میاندازم و تنها از لذت تماشای این فیلمها در کودکی و نوجوانی کمک میگیرم.
۱- شهر موشها (مرضیه برومند و محمدعلی طالبی)
۲- سفر جادویی (ابوالحسن داودی)
۳- دزد عروسکها (محمدرضا هنرمند)
۴- گربهی آوازخوان (کامبوزیا پرتوی)
۵- پاتال و آرزوهای کوچک (مسعود کرامتی)
۶- سازدهنی (امیر نادری)
۷- دونده (امیر نادری)
۸- نان و شعر (کیومرث پوراحمد)
۹- شکار خاموش (کیومرث پوراحمد)
۱۰- شرم (کیومرث پوراحمد)
در انتخاب بهترین فیلم «دربارهی» کودکان و نوجوانان دوباره منتقد میشوم؛ لذت را از دست میدهم تا خیلی عاقل جلوه کنم. لعنت بر عقل! لعنت بر نقد!
۱- خانه دوست کجاست؟ (عباس کیارستمی)
۲- نان و شعر (کیومرث پوراحمد)
۳- شرم (کیومرث پوراحمد)
۴- سازدهنی (امیر نادری)
۵- دونده (امیر نادری)
۶- بادکنک سفید (جعفر پناهی)
۷- صبح روز بعد (کیومرث پوراحمد)
۸- مسافر (عباس کیارستمی)
۹- بیبیچلچله (کیومرث پوراحمد)
۱۰- چکمه (محمدعلی طالبی)
بیچاره پرسپولیس
انواع و اقسام پکیجهایی شامل گزیدهای از برنامههای تلویزیونی دههی نکبتآمیز شصت یا تصاویری از کتابهای درسی و لوازم رایج آن روزگار، در شبکههای بنجل ماهوارهای تبلیغ میشوند. چند سالی است در اینترنت با چماق «شما یادتون نمیاد!» همین یادگارهای رنگ و رو رفتهی یکی از سیاهترین روزگاران تاریخ معاصر ایران (جنگ و ویرانی و سقوط آزاد اقتصادی و…) را به رخ نسلهای بعدی میکشند و زیر عنوان نوستالژیبازی از آن ماسماسکها و کارتونها یاد میکنند. و هیچکس صدایش درنمیآید که چه کشکی چه پشمی؟! کدام نوستالژی؟ کدام گذشتهی خوب که چیزی جز بدبختی نبود و زمینهساز امروز شد؟ مگر نسل جوان کارمندان کمکار، بازاریهای کمفروش و مدیران بیلیاقت و بیکفایت محصول همان دوران طلایی نیستند؟ خودمان را عرض میکنم.
برای من تماشای دوبارهی کارتونهای بهاصطلاح نوستالژیک و فیالواقع بنجل و آبکی و بهشدت قیچیشدهی دههی شصت، تهماندهی خاطرهی خوبشان را هم زایل میکند. نسخهی «نوستالژیک» شهر موشها هم کمترین جذابیتی برای تماشا ندارد چه رسد به این جنگولک اخیر که… بگذرم. و اصلا نگران نیستم که همراه جمع نوستالژیبازانِ از درون پوسیده و بهظاهر سرخوش نیستم.
این روزها محبوب قدیمیمن و خیلیهای دیگر، پرسپولیس را مثل فاحشهای سفلیسی، دست به دست میکنند. چند آدم یالغوزتر از یالغوزان پیشین، شدهاند هیأت مدیرهی تیم که نه احترام اعتبار و کسوت سرشان میشود و نه آداب و رسوم مدیریت میدانند. گردنشان را تبر نمیزند و قلدربازی را اکران عمومیکردهاند. البته علی دایی از آغاز لیگ کاری از پیش نبرد و همه میدانند که اگر تا پایان فصل هم همهی بازیها را میباخت محال بود خودش استعفا بدهد چون در روزگار بازی کردنش هم بارها ثابت کرده بود که چنین معرفتی در وجودش یافت مینشود. او همیشه تا جایی ادامه میدهد که همه به جان هم بیفتند و آبرویی برای کسی باقی نماند. این بار هم به هدفش رسید تا کسی فرصت نکند به نتایج فجیع او گیر بدهد و دعوا را شیفت کرد به کوچهی علیچپ. غرورش را حدی نیست و تحمل باخت و پذیرش انتقاد را ندارد که ندارد که ندارد. اما شکل اخراج او اصلا در حد و اندازهی اعتبار نام او و احترام نام پرسپولیس نبود یا دستکم یالغوزهایی که حالا در صدرند در آن حدی نبودند که چنین بیمحابا به دایی بیاحترامیکنند و بهانهای کارآمد به او بدهند تا از پاسخ دادن به انتقادها به این آسانی بگریزد.
کوتاه سخن اینکه نوستالژی حی و حاضر بسیارانی همین محبوب سرخجامه است که پیش چشمان دهها میلیون دوستدار، هرجاخواب کس و ناکس شده و دیگر کسی به لطیفهی بیمزهی ششتایی کردن تاج هم نمیخندد. حالا حتی بچههای پیشدبستانی هم میدانند که داشتم داشتم حساب نیست… . جمع کنید این بساط را کرگدنهای محترم! به قول مرحوم امینپور: آبروی ده ما را بردید… .
رژیم بیاینترنت
وسواسی که آگاهی از سازوکار بدن انسان به جانم انداخته، سالهاست وادارم کرده در هفته یک یا دو روز را به نخوردن گوشت (چه سفید و چه قرمز) بگذرانم. نه برای اینکه بیشتر زندگی کنم، بلکه برای به تعویق انداختن بیماریهای زمینگیرکنندهی عروقی (که کلیه و قلب و … را درگیر میکنند) تا دستکم در روزگار زنده بودن (پنجاه سال باشد یا هفتاد سال چه فرقی دارد؟) اسیر دوا و درمان نباشم. غذاهای گوشتی لذیذند اما چند بیماری بدخیم را بهشدت پیش میاندازند و موجب تسریع فرسایش ارگانهای بدن میشوند. باید میان آن لذت و این بلایا، میانداری کرد.
اینترنت هم برای من درست مانند گوشت است. آگاهی از خبرها و سروکله زدن با عکس و فیلم و موسیقی، جزئی حیاتی از زندگی امروز است اما بلایای خودش را هم دارد؛ آدم را هپروتی و خرفت و نادان میکند؛ آدم را به یک فضای گاه بهکل دور از جریان واقعی زندگی میبرد. آدمیزاد خودش متوجه نمیشود ولی اطرافیان همیشه میفهمند که طرف، ارتباط انسانی و مؤثری با دنیای پیرامونش ندارد و یک خرفت ابله به تمام معناست. حتی شما دوست عزیز!
خوشبختانه مرتکب، مدتهاست قید شبکهی اجتماعی و انواع و اقسام اپلیکیشنهای ارتباطی را زده چون اساساً علاقهای به ارتباط وسیع با دیگران ندارد. جدا از این، در کل گاهی خوب است آدم باخبر نباشد؛ نه سراغ اینترنت برود و نه اخبار را از شبکههای تلویزیونی (داخلی یا خارجی) دنبال کند. گاهی باید به به این مغز بیچاره، مرخصی داد. میشود هزار جور دیگر سرگرم شد؛ دقیقاً بدون اینترنت. مرتکب این اراجیف قاطعانه تصمیم گرفته هر ماه دستکم یک هفته را مطلقاً بدون اینترنت بگذراند و اگر شد کل ماه را جز چند روز. تجربیده و جواب گرفته. لازم نیست همه بتجربند چون در هر حال نان و آب این زمانه در لاسخشکهی سایبری است. باشد که رستگار شویم.