سطل یخ: برخورد دور از نوع سوم

لابد از فراگیری «چالش سطل یخ» و چگونگی شکل‌گیری آن باخبرید. تا پیش از ورود این «بازی بزرگان» به ایران، تحلیل آن برای من اهمیت چندانی نداشت؛ کاری بود از جنس فرزندپذیری «ستاره»‌های‌هالیوودی، یا کمک‌های خیرخواهانه‌ی امثال بیل گیتس و رفقا و البته با سازوکار تبلیغاتی متفاوت و جذاب. ورود این پدیده به ایران طبق انتظار چالشی برای جامعه‌ی نابه‌سامان ما بود و به گمان عده‌ای «بازی نفله‌گان» را جای‌گزین «بازی بزرگان» کرد.

نگاه نخست

بیماری ALS بیماری بسیار نادری است. من در دوران تحصیل فقط یک مورد آن را در بخش نورولوژی (اعصاب) دیدم در حالی که به ده‌ها بیمار مبتلا به MS برخوردم. البته تجربه‌ی شخصی من ملاک ندرت یک بیماری نیست بلکه آمارهای کتب مرجع پزشکی این را می‌گویند. بیماری «بسیار» نادر، هرچند باز هم با جان انسان سر و کار دارد اما در یک راهبرد کلان، برای سرمایه‌گذاری در امر پژوهش، اولویت ندارد. خوبی چالش سطل یخ این بود که دست‌کم بسیاری از انسان‌ها را با بزکلک‌بازی به تماشا کشاند و آن‌ها را با نام و کیفیت یک بیماری نادر آشنا کرد. هرچند معدودی از انسان‌ها، پیش‌تر به دلیل علاقه یا آشنایی‌شان به / با استیون‌هاوکینگ با این مقوله آشنا بودند اما برای آشنایی توده‌های بی‌حوصله و کله‌سنگی، یک راهکار تبلیغاتی «جذاب» بسیار سودمند بود. به گمانم اگر‌هاوکینگ گرفتار این بیماری مهلک نبود احتمالا دو اتفاق نمی‌افتاد: نه این‌قدر مرتبت علمی‌نالازم به او می‌دانند و نه برای معرفی یک بیماری، از بین پیغمبران جرجیس را برمی‌گزیدند.

در ایران بیماری‌ها و وضعیت‌های خاص پزشکی داریم که در کشورهایی مثل ایالات متحده و بسیاری از کشورهای غربی، بسیار نادر و از این حیث، فاقد توجه‌اند. مثلاً آمار بالای مبتلایان به تالاسمی‌در کشور ما هم‌چون نگینی منحوس در جهان می‌درخشد اما هنوز یک مرکز معتبر و درجه‌یک پیوند مغز استخوان برای این بیماران نداریم. یا همان بیماری MS که ذکرش رفت در کشور ما آمار واقعا قابل‌توجهی دارد. یا میزان مرگ ناشی از خودکشی با قرص برنج در ایران در دنیا ممتاز و بی‌رقیب است. بگذارید ساده‌اش کنم: اگر آمریکایی‌ها با معضلی به نام مسمومیت با قرص برنج روبه‌رو بودند حتماً هزینه‌ی قابل‌توجهی برای پژوهش درباره‌ی مکانیسم اثر این سم بر بدن ترتیب می‌دادند و امروز آنتی‌دوت (پادزهر) قرص برنج در تمام کشورها موجود بود. اما بدبختانه قرعه‌ی فال به نام کشوری جهان‌سومی‌و عقب‌مانده خورده، که برخلاف ادعاهای مکرر و دیوانه‌وار بخش‌های خبری تلویزیون رسمی‌اش درباره‌ی موفقیت‌های روزافزون تحقیقات پزشکی، اهمیتی برای پژوهش قائل نیست و روزی نیست که چند نفر بر اثر مسمومیت با قرص برنج جان نبازند. مرگ با قرص برنج یکی از غم‌انگیزترین مرگ‌هاست چون تا لحظه‌ی مرگ (ایستادن بی‌بازگشت قلب) هوشیاری بیمار در حد اعلاست و کاملا متوجه است که دارد می‌میرد؛ اتفاقی که در خودکشی با تریاک و قرص‌های آرام‌بخش و ضدتشنج و… ابدا رخ نمی‌دهد و پیش از مرگ، طرف به خوابی عمیق فرو می‌رود. تجربه‌ی شخصی‌ام در مواجهه با این بیماران هولناک و بسی تلخ است. و متأسفم که در آمریکا و کشورهای پیشرفته مسمومیت قرص برنج وفور قابل‌اعتنایی ندارد تا پژوهشگران آن‌ها به داد ما برسند.

بدیهی است که برای صورت دادن یک کار خیرخواهانه، ALS گزینه‌ی بسیار پرت و نامناسبی برای کشور ماست مضاف بر این‌که کم‌تر کسی می‌تواند از جزیره‌ی ایران پولی به حساب یک شرکت غربی واریز کند. شاید بد نباشد زمینه‌ای فراهم شود تا پول‌دارها برای بیماری‌های شایع بومی‌خودمان سرمایه‌گذاری مادی و معنوی کنند.

نگاه دوم

نگاه مردم ایران به چهره‌های مشهور فرهنگی، ورزشی و… کشورشان بسیار تناقض‌آمیز است. توده‌ها از یک سو مرعوب شهرت و ثروت مشاهیر می‌شوند و از سوی دیگر، مثل یک فکر وسواسی آرزوی سقوط و زمین خوردن‌شان را در ذهن دارند. از یک سو از توانایی آن‌ها در هنر یا ورزش یا… لذت می‌برند و از سوی دیگر چشم دیدن‌شان را ندارند و معتقدند حق‌شان نیست این همه پول «مفت» بگیرند و… . از طرفی حق با انبوه مردم است. میزان درآمد یک هنرپیشه یا فوتبالیست حتی با درآمد آن‌ها که تحصیلات عالی در رشته‌های درجه‌یک دارند، کم‌ترین تناسبی ندارد و گاه نسبت این‌ها بیش از صد برابر است. رنجش عمومی‌از این نابرابری مفرط و بیمارگون، برآمده از ذات یک سیستم ناکارآمد است که توان کارآفرینی و ایجاد رفاه برای تحصیل‌کرده‌هایش را هم ندارد و در اقتصادی مریض و نابه‌سامان در حال دست‌و‌پا زدن است. با این‌حال، میزان نفرت بخشی از مردم از هنرمندان و ورزشکارها به شکل دور از انتظاری بالاست. درست است که بسیار از رفتارهای خیرخواهانه‌ی گروهی از مشاهیر ایرانی، چیز جز یک نمایش مبتذل و رقت‌انگیز نیست اما واقعا دور از انصاف است که حساب کسانی مثل علی کریمی‌و تعدادی دیگر را که همیشه در کردار نیک، پیش‌قدم بوده‌اند با بزک‌دوزک‌ مهوع عده‌ای دیگر یکی بدانیم. وانگهی، درست است که چنین برنامه‌هایی فرصت مناسبی برای خودنمایی سرخوشانه (یا در مواردی اندوهگینانه‌ی) عده‌ای فرصت‌طلب همیشه‌درصحنه فراهم می‌کنند، اما می‌شود نیمه‌ی پر لیوان را هم دید و این پرداخت مالیات ناخواسته از سوی عده‌ای پول‌دار برای جبران قطره‌ای از اقیانوس کاستی‌های اجتماعی را به فال نیک گرفت.

نگاه سوم

گوشه‌ای ضیافت سرخوشانه‌ای برپاست. عده‌ای پول‌دار بهانه‌ی دل‌پذیر و نابی برای ارضای حس انسان‌دوستی و حس خودنمایی پیدا کرده‌اند که هر دو هم طبیعی و معقول‌اند و در تمام انسان‌ها مشترک. درست است که این نمایش مثل بسیاری از نمایش‌های برآمده از روح «‌دموکراسی»، برای من محل تردید جدی است اما چرا خشمگین شوم؟ این بازی آن‌هاست. و من خوش‌بختانه یکی از آن‌ها نیستم. من سرگرم دلخوشی‌های خودم هستم و زندگی را آن‌طور که خودم دوست دارم اجرا می‌کنم؛ دور از معنویت و نیکوکاری این جماعت محترم.

 

مختصات گم‌شدگی

چند روز پیش در خبرها از کودک پنج‌ساله‌ای یاد شده بود که یک سال است گم شده و پدر و مادرش در هجرانش اندوهگین و فرسوده شده‌اند. ضمن آرزوی این‌که همه گم‌شده‌های عزیز‌شان را پیدا کنند، می‌خواهم یک بحث علمی‌خیالی را بگذارم وسط سفره.

لابد برای‌تان پیش آمده که در خانه‌ی خودتان ندانید گوشی موبایل‌تان را کجا گذاشته‌اید. احتمالا بعد از کمی‌جست‌وجوی کورکورانه راه‌حل ساده و منطقی‌تری به ذهن‌تان می‌رسد. با تلفن ثابت یا یک تلفن همراه دیگر (قربانش بروم نصف جمعیت ایران بیش از یک گوشی موبایل دارند) شماره‌ی آن گوشی گم‌شده را می‌گیرید و از روی صدای زنگش جایش را یافت می‌کنید! غالبا هم ور دل‌تان بوده و از چشم‌تان مخفی مانده. اما وامصیبتا اگر گوشی سایلنت باشد؛ جست‌وجو به‌راستی سخت‌تر می‌شود. اگر شب باشد می‌شود چراغ‌های خانه را خاموش کرد و دنبال نور گوشیِ در حال زنگ خوردن گشت اما در روز گرفتاری بیش‌تر است. این هم یک بدبختی فرعی که سر خودم آمد: هنگام خروج از سالن سینما متوجه شدم که گوشی‌ام طبق معمول از جیبم سر خورده و روی زمین افتاده. جست‌وجوی اولیه و شتاب‌زده در مکان‌های محتمل نتیجه‌ای نداشت و درمانده‌وار از کسی گوشی‌اش را طلب کردم و شماره‌ام را گرفتم اما… بله به تقلید از انسان‌های متمدن هنگام تماشای فیلم گوشی را بی‌صدا (سایلنت) کرده بودم و حالا پنج‌شش سال از آن روز می‌گذرد و من بدجور با تمام وجود معتقدم: خلق را تقلیدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.

حالا یک گام به پیش: اگر کمی‌اهل خیال‌پردازی باشید این یکی برای‌تان جالب است. انگشترتان یا هر چیز کوچک و ریزه‌‌میزه‌ی دیگر، گم می‌شود و پیش خودتان فکر می‌کنید کاش می‌شد مثل موبایل، شماره‌ی انگشتر را گرفت و با ره‌گیری صدای زنگش، جای اختفایش را پیدا کرد. یا شاید بد نبود به هر چیز ارزشمند و گران‌قیمت، به سیاق فیلم‌های جیمز باند ریزتراشه‌ای وصل شده باشد و بشود از طریق جی‌پی‌اس یا مکان‌یاب‌، محل دقیق قرارگیری‌اش را پیدا کرد. البته تعیین محل دقیق قرارگیری اگر خارج از خانه باشد در کشوری مثل ایران اغلب به درد لای جرز هم نمی‌خورد. در مورد همان گوشی مرحوم بنده، با رهگیری مخابرات معلوم شد محل دقیق قرارگیری‌ گوشی بنده جیب کدام سارق محترم است اما چه سود از دستگاه دادپروری ناکارآمد که جز کاغذبازی هیچ کاری از آن برنیاید. بگذریم. امروز بسیاری از لپ‌تاپ‌ها و تبلت‌ها و گوشی‌های هوشمند، امکانات پنهان کارآمدی برای شناسایی محل قرارگیری در اختیار کاربرشان می‌گذارند و نیازی هم به رهگیری مخابرات نیست. منتها در ایران عزیز، باید به محض شناسایی مثل قیصر پاشنه را ور کشید و شخصاً دخل دزد محترم را درآورد که آن هم از امثال چلمن‌های کم‌زوری مثل بنده ساخته نیست.

و یک گام جلوتر: دور از ذهن نیست که در آینده استفاده از دستبندهای حاوی ریزتراشه برای کودکان و سالخوردگان و کلا کسانی که توانایی عقلانی یا جسمانی کافی برای محافظت از خود ندارند اجباری شود. این‌طوری می‌شود محل دقیق قرارگیری آن‌ها را با استفاده از مکان‌یاب‌های ماهواره‌ای، مشخص کرد. اما به احتمال بسیار زیاد جناب دزد به‌سادگی دستبند را از دست کودک در خواهد آورد و کارش را با خیال آسوده ادامه خواهد داد!

و حتی جلوتر: بعید نیست ریزتراشه‌ای سازگار با بافت و نسج بدن انسان طراحی شود که بشود از بدو تولد یا در چند ماهگی آن را در جایی بی‌خطر از بدن کودک کار گذاشت. به این ترتیب هر انسان یک کد منحصربه‌فرد خواهد داشت و در هر شرایطی به یمن مکان‌یاب‌های ماهواره‌‌ای قابل رهگیری خواهد بود. البته چنین ریزتراشه‌ای احتمالا در مرحله‌ی نخست مخصوص کودکان خانواده‌های متمول خواهد بود اما به دلیل اهمیت استراتژیک رهگیری شهروندان احتمالا بسیاری از دولت‌ها، با تقبل هزینه‌ی نصب این ریزتراشه استفاده از آن را برای همه‌ی متولدین اجباری خواهند کرد. این راهکار به شکلی باورنکردنی، مطمئن‌ترین شیوه‌ی کنترل انسان‌ها و حفظ امنیت ملی کشورها خواهد بود. در مرحله‌ی بعد، احتمالا انسان‌هایی یاغی سر برمی‌آورند که پس از گذر از کودکی و رسیدن به بلوغ عقلانی، حاضر به تحمل چنین خفتی نخواهند بود و سعی می‌کنند به هر ترتیبی شده (مثلا با جراحی‌های غیرقانونی و زیرزمینی) ریزتراشه‌ی خودشان را بیرون بیاورند یا جوری دستکاری کنند که پیغام اشتباه بدهد (مثل عزیزانی که سرعت‌سنج یا کیلومترشمار اتوموبیل یا کنتور برق منزل خود را دستکاری می‌کنند!). احتمالا دولت‌ها هم برای پیش‌گیری از بروز چنین تخطی سنگینی، شهروندان حامل ریزتراشه را ملزم می‌کنند که هر شش ماه یا سالی یک بار با مراجعه به دفاتر خدمات ریزتراشه‌ای و… ریزتراشه‌ی خود را به‌روز و رگله کنند! اگر اثبات شود کسی اختلالی در کار ریزتراشه ایجاد کرده به جرم اختلال در امنیت ملی به حبس ابد یا اعدام محکوم خواهد شد یا در بهترین حالت از حقوق شهروندی (گرفتن گواهینامه رانندگی، حق ازدواج، باز کردن حساب بانکی، حق اشتغال و…) محروم خواهد شد. به این ترتیب بسیاری از کسانی که قصد یاغی‌گری دارند پانشده می‌خوابند و می‌روند جا. اما در هر حال کسانی هم هستند که فاتحه‌ی حقوق شهروندی را می‌خوانند و ضمن امحای ریزتراشه، به زندگی مخفیانه و چریکی خو می‌کنند یا به کوه و کمر می‌زنند و متواری می‌شوند.

در هر حال دزدها هم علوم و فنون مربوط به ریزتراشه‌ی مزبور را با بردباری و تیزهوشی، فراخواهند گرفت و در صورت ربودن کودکان اگر قصدشان قاچاق اعضای بدن طفل بدبخت باشد فی‌الفور بچه را به تیم متخصص می‌سپارند و آن‌ها هم اول ریزتراشه را نابود می‌کنند و بعد سروقت بقیه اعضای حیاتی می‌روند. اگر هم قصدشان صرفا کود‌ک‌آزاری و تجاوز یا آدم‌ربایی برای اخاذی یا تربیت نیرو برای دستفروشی سر چهارراه‌ها باشد باز هم به تیم متخصص متوسل می‌شوند با این تفاوت که باید با ظرافت ریزتراشه را بیرون بیاورند تا طفل برای مصارف بعدی زنده بماند. اگر هم کسی بچه‌اش نمی‌شود و می‌خواهد بچه‌ی مردم را آتش اجاق کور خودش کند باز هم باید سریع اما ظریف با او رفتار کند.

حالا پرسش این‌ است: بهترین مکان برای جاگذاری ریزتراشه کجاست؟ اصلا نگران نباید بود. احتمالا خود پزشکان در این زمینه بهترین تصمیم را خواهند گرفت.

بعید نیست عمل‌گراها با خواندن این نوشته به این نتیجه برسند که دست‌کم استفاده از دستبندهای زیبا و مخصوص برای کودکان (تا یک سنی) عملی‌تر و از هیچی بهتر است. اما لطفا دستبندها را جوری سفارش بدهید که نشود به‌آسانی اره کرد یا برید. در این صورت هم ممکن است جناب دزد برای خلاص کردن خودش از شر دردسر، آش را با جاش ببرد و فی‌الفور اقدام به قطع دست کودک دل‌بند کند.

متاسفانه از هر دری که وارد می‌شویم باز هم دزدها دست بالا را دارند. شاید بد نباشد مسأله را یک جور دیگر حل کنیم: شاید بشود نسل‌های آینده را در مدرسه طوری تربیت کرد و اوضاع فرهنگی و اقتصادی را طوری سامان داد که دیگر این همه دزدی و تجاوز و … در کار نباشد؛ آن وقت نیازی به هیچ ریزتراشه‌ای هم نیست.

رابین ویلیامز، تهوع و مرگ

One-Hour-Photo-robin-williams

حکایت تکراری

در شهری کوچک، مردی برای درمان افسردگی‌اش پیش روان‌پزشک رفت. روان‌پزشک از او شرح حال گرفت و متوجه شد او دچار افسردگی عمده و عمیقی است. در کنار تجویز دارو به او پیشنهاد کرد که برای خودش سرگرمی‌دست‌وپا کند مثلا به تماشای سیرک سیاری برود که مدتی است در این شهر اقامت دارد و به بامزگی‌های دلقکش کلی بخندد. مرد افسرده گفت: من دلقک همان سیرکم.

تهوع

رابین ویلیامز هرگز در قلب ما نمی‌میرد. ما با تماشای فیلم‌های او بارها و بارها خواهیم خندید. او سال‌های سال، خنده را به ما هدیه داده و شادمان کرده است.

افیون

رابین ویلیامز رفته پیش خدا تا او را بخنداند و از کسالت و تنهایی دربیاورد.

دلقک

(بازنشر بخشی از نقدم بر تقدیم به رم با عشق وودی آلن)

شمایل چاپلین چه از نظر کیفیت مسخ‌کننده‌ی چهره‌پردازی و چه از نظر ویژگی‌های شخصیت ولگرد آس‌وپاسش محصول یک تصنع به‌شدت اغراق‌شده است که کارکرد اصلی‌اش ترویج یک سرخوشی بلاهت‌بار برای دفع نکبت و رنج است و نسبتی ماهوی با مفهوم «دلقک» دارد. دلقک در حکم یک موجود نوساخته و تحمیلی، وجهی غیرانسانی دارد حتی اگر بدانیم جلوه‌ی ظاهری‌اش پوسته‌ای است بر قامت یک انسان. دلقک موجودی غم‌انگیز است. کریه و عاری از معنای انسان است، دلیل کاربرد پربسامدش در فیلم‌های گونه‌ی وحشت هم همین است. اگر کمی‌عقب‌گرد کنیم به مرجع بسیار مهم‌تری خواهیم رسید. شاید هیچ متنی به اندازه‌ی صفحات آغازین چنین گفت زرتشت نتواند پلشتی دلقک و کارکرد اصیلش را نشان‌مان دهد. اما یک گام جلوتر: خوان آنتونیو باردم در سکانس افتتاحیه‌ی تباهی کریس میلر (۱۹۷۳) از شمایل مضحک، ابله و به‌ظاهر معصوم چاپلین برای خلق تضادی هولناک استفاده کرد. شمایل چاپلین وارد اتاق زن می‌شود، در مقابل او کمی‌کرشمه و لودگی می‌کند و ناگهان وجه هیولاوارش بیرون می‌زند. باردم آن کیفیت دلقک‌گونه و غیرانسانی صورتک چاپلین را آگاهانه و به‌درستی به کار گرفته. آن‌جا فریبی نهفته؛ زیر همان معصومیت دروغین.

دلقک، خنداندن را رسالتی انسانی می‌داند؛ و آیا این همان جمله‌ی فریبنده و غم‌انگیزی نیست که غالباً از زبان دلقک‌واره‌ها وقتی می‌خواهند خیلی انسانی جلوه کنند می‌شنویم؟ اما شمایل ثابت وودی آلن ریشه‌ای انسانی دارد؛ انسان به معنای حاصل هم‌نشینی اضطرابی هستی‌شناسانه و میل به تحسین‌طلبی برای رهایی از بی‌معنایی و ملال زندگی. خنداندن در فیلم‌های آلن محصول جانبی مناسبات پیچیده‌ی انسانی است که حتی بدون دخالت عوامل بیرونی هم ثباتی ندارند. خود او مدام در حال طرح پرسش‌هایی جدی و تلخ درباره‌ی این مناسبات است.

انتشار

رابین ویلیامز را برای هنر بازیگری‌اش در فیلم‌های غیرکمدی‌اش دوست داشتم (چه کنم که به کمدی علاقه‌ای ندارم؟!) مخصوصا برای «عکس یک‌ساعته» که به شکلی بازگوی مالیخولیای مرگ‌آفرین خود او هم هست. دست‌کم آن‌قدر دوستش داشتم که با شنیدن خبر مرگش هنگام خوردن یک ناهار چرب و چیلی، بی‌اراده اشک ریختم و بعد با نهایت تألم و تأثر به خوردن ادامه دادم. و به شکلی بی‌معنا، «ویل‌هانتینگ خوب» (این فیلم رقت‌انگیز دوست‌داشتنی) را هم ده دوازده روز پیش برای اولین بار به طور کامل تحمل کردم و دیدم و از تماشای ویلیامز لذت بردم (باز هم نقشی از ماخولیا). اما این‌ها اهمیتی ندارند… . امروز دیدم ویلیامز دو هفته قبل در اینستاگرامش عکسی از خودش و کودکی دخترش (مربوط به حدود بیست سال قبل) گذاشته و تولد دخترش را تبریک گفته بود. و ته دلم خالی می‌شود هنگامی‌که به این فکر می‌کنم: دیگر از جانب او پستی در اینستاگرامش گذاشته نخواهد شد و اگر اینستاگرام هم‌چنان به حیاتش ادامه دهد بیست سال بعد این آخرین پست (اگر کسی در حساب کاربری او دست نبرد) چه غرابت راکد و دل‌گیری خواهد داشت. این‌طوری معنای مرگ یا (بیایید روراست باشیم) بی‌معنایی مرگ، بی‌رحمانه عریان می‌شود. مرگ به مثابه نبودن، فقط نبودن؛ بدون بازنمایی هیچ نشانه‌‌ی روحانی برای زندگان؛ توقفِ بودن.

سیگنال

یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های بسیاری از انسان‌ها (به‌ویژه نویسندگان و هنرمندان) این است که پس از مرگ‌شان داوری دیگران درباره‌ی آن‌ها (و آثارشان) چه‌گونه خواهد بود. به گمانم پای یک خطای محاسباتی در کار است. آن‌ها به اشتباه، دو ساحت نامرتبط و البته ارتباط‌ناپذیر زندگی و مرگ را کنار هم در یک زمینه (کانتکست) قرار می‌دهند. مرگ آن ساحت یا به تعبیر دقیق‌تر آن نا-ساحتی است که هیچ بازخوردی از ساحت زندگان نمی‌بیند و سیگنالی دریافت نمی‌کند چون معنای ذاتی خودش در ستیز با رنگ،سیگنال، ارتعاش، و فقدان هر جنبش و اندیشه‌ای است. یک «مرده» نمی‌تواند بیندیشد و احساس بورزد چون اساساً وجود ندارد. رویارویی با تجربه‌ی عدم برای یک موجود زنده ناممکن است و اندیشیدن درباره‌ی آن به سرسام و جنون یا خاموشی ماخولیایی می‌انجامد. هنر و مذهب در رویکردهایی متنوع و گاه متضاد با یکدیگر برای مقابله با کیفیت رعب‌انگیز تفکر درباره‌ی مرگ دست به دامان فانتزی شده‌اند. هنگامی‌که با کودکی خردسال روبه‌رو می‌شویم که یکی از والدینش را به‌تازگی از دست داده و برایش دل‌تنگی می‌کند، معمولاً جمله‌ای را بر زبان می‌آوریم که خودمان بر فانتزیک و مبتذل بودنش آگاهی کامل داریم: «پدرت یا مادرت رفته پیش خدا» اما این جمله را نه به دلیل باورمان به آن بلکه دقیقا به این دلیل به کار می‌بریم که مطمئنیم در محدوده‌ی فهم آن خردسال «کار می‌کند» یا به تعبیر دیگر «اثر می‌کند». مخاطبان هنر و مذهب (یعنی تقریبا اکثریت غالب انسان‌ها) همان خردسالانی هستند که باید برای التیام و تسکین، به «فانتزی» زندگی پس از مرگ ایمان بیاورند؛ درست است که درست نیست اما واقعا «کار می‌کند»!

ابدیت

نیازی به غور و مکاشفه نیست. با پیش‌پاافتاده‌ترین استدلال فلسفی هم همه انسان‌ها فناپذیرند. انسان میراست. سقراط انسان است، پس سقراط هم میراست. هنر در ذات خود نهایت کنشمندی انسان برای مبارزه با فناپذیری است، تلاشی ناامیدانه برای جاودان شدن؛ آن هم در گستره‌ای حقیر. حقیر از آن رو که این جاودانگی با سازوکار حفظ یا تکثیر آن آثار به دست انسان‌های پسین تعریف می‌شود. اگر روزی برسد که انسانی روی زمین باقی نماند جاودانگی هر آفریده هنری به پایان می‌رسد اما زمین و کائنات به هستی خود ادامه می‌دهند. به‌سادگی پیداست که جاودانگی از این دست مترادف فراموش نشدن است و پایان حضور انسان بر زمین، آغاز فراموشی است.

من اعتراف می‌کنم

من بی هیچ تردیدی از مرگ می‌ترسم.

گزاره‌های بدیهی: در باب مرگ (۱)

یک خاطره: دبیر عربی کلاس دوم دبیرستان از روی اسم خانوادگی منحصربه‌فرد یکی از دانش‌آموزان، شک کرده بود که پدرش را می‌شناسد و وقتی که مطمئن شد حدسش درست بوده از او پرسید: «پدر شما حیات دارند؟» و پسرک که از دانش‌آ‌موزان تنبل کلاس بود گفت: «بله. اتفاقا کلی هم درخت داریم.»

یک نمونه‌ی روزمره: با کسی آشنا می‌شویم. کم‌کم دوست داریم بیش‌تر از او بدانیم که از کجا آمده، پدر و مادرش اهل کجا هستند و چه‌کاره‌اند و… خلاصه حس فضولی‌مان باید ارضا شود. با تردید و شاید با شرمساری دروغین از او می‌پرسیم: «پدرت الان در قید حیاته؟» و جرأت نمی‌کنیم سرراست بپرسیم: «پدرت زنده‌ست؟»

چرا بیان این‌که پدر کسی در غل و زنجیر حیات باشد یا اسیر چنگال زندگانی باشد، بهتر از صحبت کردن سرراست درباره‌ی زنده یا مرده بودنش است؟ آیا در اشاره‌ی سرراست به مرگ، چیز توهین‌آمیزی هست که یک ایرانی را ناچار می‌کند به تمثیل ابلهانه‌ی «قید حیات» رو بیاورد؟

ما از مرگ می‌ترسیم؛ هرکدام به دلیلی. یکی زندگی را برای لذت‌هایش (به‌رغم همه‌ی ناگواری‌های گه‌گاه یا پیوسته‌اش) دوست دارد و نمی‌خواهد از آن دل بکند. یکی از درک مرگ به مثابه غیاب/ نبودن به وحشت می‌افتد. اغلب دین‌باوران به دلیل آگاهی‌شان از واقعیت وجودی خودشان در پس ظاهر دینداری، از عقوبتی که ایمان دارند در کار است در هراس‌اند. و به هر دلیل ما از مرگ می‌ترسیم. شمار بسیار اندکی از آدمیان هم هستند که از سر ناچاری (در مخمصه‌های بزرگ عاطفی، اخلاقی، مالی و…) یا با شهوتی وصف‌ناپذیر (آن‌ها که مجنون‌شان می‌نامیم) مرگ را در آغوش می‌گیرند. شمار قابل‌توجهی هم هستند که به دلیل افسردگی، بیماری درمان‌ناپذیر و اعتیاد، بر ترس از مرگ چیره می‌شوند و هر یک به دلیلی به پیشوازش می‌روند. اما بی کم‌ترین شبهه‌ای می‌شود حکم داد (و کیست که مخالفت کند؟) که: اکثریت غالب انسان‌ها «مثل سگ» از مرگ می‌ترسند. اما خود مرگ با تمام رازناکی‌اش نمی‌تواند حاوی هیچ نشانه و معنایی برای زندگان باشد (در این باره بعدا باید نوشت).

بازی در این سوی خط در جریان است: آیین مرگ، سرشار از نشانه‌های روان/جامعه‌شناختی زندگان است. شیوه‌ی برخورد با مرگ یک انسان، در سرزمین‌های مختلف بازگوی محتوای فرهنگی آن‌هاست. ایرانی‌ها به یک نکته‌ی ابلهانه در آیین مرگ پای‌بندند: پشت سر مرده بد نگویید چون او دستش از دنیا کوتاه است. بله این حکم در مواردی معقول به نظر می‌رسد. اگر فرد مرده شاشو بوده و شب‌ها خودش را خیس می‌کرده، و بقال محل هم بوده، چه لزومی‌دارد بر شاشو بودنش تأکید کنیم؟ جار زدن شاشو بودن او (اگر در مایحتاج مردم، مثلا در پنیر لیقوان نمی‌شاشیده؛ کاری که پیش‌تر گوسفند گرامی‌به نحو احسن انجام داده است) نمی‌تواند به درد خاصی بخورد. اما اگر یک تاریخ‌نگار باشید و از منابع موثق مطلع شوید فلان فیلم‌ساز در تمام عمرش دچار این مشکل (شاشویی) بوده، در تحلیل زندگی و آثار او بر این نکته‌ی تاریخی و درخشان چشم خواهید بست؟

آیا ابلهانه نیست که زندگی لویی آلتوسر (اندیشمند بی‌بدیل معاصر و شارح بزرگ مارکس) را بدون در نظر گرفتن ارتکابش به قتل (آلتوسر همسرش را خفه کرد و کشت) بازخوانی کنیم؟ و آیا این «رخداد» مهیب، بر تفسیر و تأویل اثر نمی‌گذارد؟ آیا می‌توان رهیافت واسازانه و ناب ژیل دولوز در فلسفه را فارغ از فرجام انتحاری‌اش (دولوز به قصد خودکشی از پنجره‌ی بیمارستان پرید و مرد) دانست؟ آیا آگاهی از واقعیت جهت‌گیری جنسی رولان بارت، تأثیری شگرف بر خوانش متن‌های رازناک عاشقانه و احساسی‌اش نمی‌گذارد؟ آیا می‌شود متن صادق هدایت را بدون مرگ‌خواهی لجوجانه‌اش، تعبیر کرد؟ آیا اعتیاد مرگ‌بار پرویز فنی‌زاده نسبتی تام‌وتمام با غرابت و شکنندگی سیماچه‌ی بازیگری‌اش ندارد؟ آیا پس از مرگ نا/سرخوش فیلیپ سیمور‌هافمن، نگاه‌مان به شکوه اندوه‌ناک بازیگری‌اش نیازمند یک دوباره‌خوانی جانانه نیست؟ آیا جنون نیچه، پدیده‌ای مستقل از متن‌ها و گزین‌گویه‌های خانمان‌براندازش است؟ و هزار مثال دیگر.

به گمانم باید به‌تأکید از قتل آلتوسر سخن گفت. باید دولوز را دقیقاً از نقطه‌ی انتحار، بازخوانی کرد. باید مکررا جنون نیچه را پیش کشید و… . اخلاق پوسیده‌ی ایرانی شاید با موارد «خارجی» مشکل چندانی نداشته باشد اما در مواجهه با انسان ایرانی، قائل به قداستی مهوع و دروغین است. به شکلی مسخره، اتفاقا تنها پس از مرگ یک ایرانی مشهور است که عده‌ای جرأت می‌کنند از واقعیت‌های شالوده‌ساز زندگی‌‌اش سخن بگویند. و دست بر قضا، این رازداری بیهوده فقط در فضای سنتی و عوامانه جاری نیست بلکه در محدوده‌ی حقیر روشنفکری ایرانی هم به عالی‌ترین شکل در کار است. نمونه‌ی بی‌همتای ابراهیم گلستان را در نظر بگیرید. حضور زنی به نام فروغ در زندگی او، به‌رغم فضای مسخره‌ی عاشقانه‌ای که برای عده‌ای جذاب است، نفرین روزگار را به نزدیکان او هدیه کرد و نتیجه‌اش جز تباهی نبود. در گفتمان روشنفکری ایرانی، کسی حق ندارد از مادر فرزندان گلستان، به عنوان زنی ستم‌دیده و خیانت‌کشیده یاد کند و اگر چنین کند بی‌درنگ با عتاب رویارو خواهد شد. همه باید هم‌صدا باشند که آن شاعره گوهر متن است و باقی همه فرع و بی‌ارزش. در نهایت شگفتی، همه! ما می‌توانیم تاریخ را آن‌گونه که اماله کرده‌اند نپذیریم. می‌توانیم بیاوریمش بیرون و زیر شیر آب بگیریم و این بار از روبه‌رو به آن نگاه کنیم.

مثال اعلای دیگر، جلال آل‌احمد است. در غیابش به لطف اخوی، چهره‌ای از او ترسیم شد قداست‌مآب و مسلمان‌تر از هر شیخ. اما آیا ما مجبوریم به این قصه‌ی مطلوب مصنوع، سر بسپاریم؟ «سنگی بر گوری» کتابی است از آل احمد که پس از انقلاب (سال‌ها پس از مرگش) منتشر شد اما سال‌هاست امکان چاپ مجدد ندارد. آیا ما حق داریم بخشی از آثار یک نویسنده را به دلخواه حذف و نابود کنیم تا چهره‌ی پیامبرگونه‌ای که از او ساخته‌ایم گزند نبیند؟ و اگر واقعیت زندگی‌اش را بگوییم پشت سر مرده بد گفته‌ایم؟

در فرهنگ غم‌انگیز ایرانی «پشت سر مرده نباید حرف زد» گزاره‌ای است فراتر از ساحت بقال شاشوی سرکوچه که جز اخلاق گند و بیان مزخرفش، کسی از او خاطره‌ای ندارد. آیا نباید از واقعیت ناظم بچه‌باز فلان مدرسه هم که تازگی ریق رحمت را سرکشیده سخن گفت؟ آیا بد است اگر آیندگان بدانند فلان بازیگر پیر کفتار که ادعای هنرمندانه‌اش لایه ازون را از معنا ساقط می‌کند عمری دروغ گفته و از فرط طلبکاری دائمی‌و دریوزگی ذاتی و ناخن‌خشکی، موجودی به‌غایت چندش‌آور و پلشت بوده؟

لاپوشانی دسته‌جمعی، نتیجه‌ای جز امنیت تکرار زشتی ندارد. آیا مجبوریم مثل بز اخفش به چهره‌‌ی قدیس‌گونه‌ی مفرطی که پسر فلان پروفسور، لاینقطع از پدرش می‌سازد ایمان بیاوریم؟ آن مرحوم که جای خود دارد و به هر حال چیزی بارش بود (نه در حد افسانه‌ای که برایش ساخته‌اند) اما آیا به این مورد برخورده‌اید که یک نفر از فرط رذالت و کثافت اخلاقی در حد اعلا باشد و پس از مرگش فرزندانش از او به عنوان انسانی آکنده از خصلت‌های نیک و الهی، یاد کنند؟ من که بارها به چنین لطیفه‌ای برخورد کرده‌ام و بابتش کلی خندیده‌ام و بر روح آن مرحوم لعنت فرستاده‌ام.

از واقعیت اخلاق و رفتار مشاهیر زنده گفتن پیش‌کش ما جهان‌سومی‌ها، لطفا بگذارید پس از مرگ‌شان بشود گفت از بس عرق‌سگی خورد سیروز کبدی گرفت، از بس هروئین تزریق کرد گرفتار هپاتیت شد، از بس گراس می‌کشید این اواخر فقط مهمل می‌ساخت، از بس هروئین می‌زد نمی‌توانست اثر هنری خلق کند و… . آیا این‌طوری فلان مخاطب نوجوان درک بهتری از واقعیت زندگی نخواهد داشت؟ یا بهتر است همه وارد یک فریب دسته‌جمعی بشویم و تا ابد خودمان را فریب بدهیم و کارخانه‌ی قدیس‌سازی هم‌چنان به تولیدات خودش ادامه بدهد؟

باید از زندگان در روزگار حیات‌شان (وقتی که حیات دارند و کلی درخت!) و نیز پس از مرگ‌شان، گفت و نوشت. هیچ کس نمی‌تواند تا ابد خودش را پشت حرف‌های قشنگ دروغ پنهان کند. اما همیشه سینه‌چاکانی هستند که به بهانه‌ی رعایت حال فلانی در زندگانی و بی‌دفاع بودنش پس از مرگ، نمی‌گذارند واقعیت گفته شود. این سینه‌چاکان اخلاقی، عفونت تاریخ‌اند. من اگر مطمئن شوم فلانی که دم از نوشتار و معرفت می‌زند یک دزد تمام‌عیار بوده که پول دیگران را بالا می‌کشیده دیگر کم‌ترین وقعی به نوشته‌هایش نمی‌گذارم. سکوت رذیلانه‌ی‌هایدگر و بدتر از آن موضع‌گیری بزدلانه‌ی گه‌گاه‌اش در قبال جنایات نازی مجابم می‌کند که به اندیشه‌اش با احتیاط و تردید نزدیک شوم. اما‌هایدگر خیلی مهم است: بزرگ‌ترین درس او در فلسفه‌ی دشواریاب و مردافکنش جا ندارد، در سیمای خود اوست؛ مردی که آسان می‌بازد.

احتمالا به گمان خیلی‌ها این رویکرد حقیری است؛ چون باورمان داده‌اند که سخن مهم است نه گوینده‌ی سخن. من اعتراف می‌کنم که چندی است با این گزاره مرافقتی تام ندارم؛ به چیزهای مورد اجماع شک می‌کنم، مسلماتی را پس می‌زنم و این‌‌‌طوری راضی‌ترم .

نامه: بچه‌های قصرالدشت بخوانند

 سلام
اول بگم که آقا هرکی اول تو وبلاگ از ما تعریف کرد آخرش یا مارو به باد داد یا اینکه انقدر توقعش بالا رفت که خودش به باد رفت پس منم از شما  زیاد تعریف نمی‌کنم و همینقدر میگم که مشتاق نوشته‌های شما هستم.
داستان اول کتاب تان انقدر واقعی به نظر می‌اومد که هربار میرم انتهای کوچه تا سیگاری بکشم و بعدش برسم به چهار راه‌هاشمی‌و جلوی فروشگاه کوروش اینور اونور رو نگاه می‌کنم و دلم میگیره و با خودم فکر می‌کنم شاید احمد زنده باشه و یه روزی مثل من دنبال نقد یک فیلم تو اینترنت بگرده و بعدش نقدها رو بخونه و کمی‌کنجکاوتر بشه و نقد کتابِ نویسنده وبلاگ راهم که آقای گلمکانی عزیز نوشته بود از نظر بگذرانه تا چند روز بعد به خیابون انقلاب برسه و آن کتاب ۳۵۰۰ تومنی که به اندازه بیشتر داستان‌های جدید و گرون قیمت نشر چشمه ارزش داره بخره و با جون و دل به خوندنش ادامه بده، البته فکر نکنم احمد تو این فازها باشه، اما هروقت از اونجا رد می‌شم خوب اطراف رو نگاه می‌کنم.
در رابطه با یکی از همین نوشته‌های اخیرتان باید بگویم که غمگین بودن ملت ایران هیچ ربطی به حکومت نداره، ما ایرانی‌ها از درون غمگین هستیم واسه خاطر اینکه بلد نیستیم خوشحال زندگی کنیم، داشتم با خودم فکر می‌کردم که مثلا چه وقتی بود خانواده من شاد بوده؟ اصن چه تفاوتی بین شادی و خوشحالی ما هست؟ فکر کردم که حتی تو روزای جشن هم غمگین هستیم، حتی تو روزی که جشن تولد هم داریم به لحظه‌های تلخ و آدم‌هایی که نیستن فکر می‌کنم، چون هیچکس بهمون یاد نداده که شاد باشیم، آرزو می‌کنم روزی بیاد که تو مدرسه‌های ما شاد بودن رو به ما یاد بدن، من خودم وقتی به دوران مدرسه‌ام فکر می‌کنم اصن احساس خوشحالی نمی‌کنم، همیشه احساس استرس و نگرانی داشتم، نه فقط من بلکه همه دوستانم هم این حس‌های تلخ و بدطعم رو داشتن، حس تنفر از معلم‌ها ناظم‌ها، حس بدِ قبل از امتحان‌ها و دیکتاتوری که تو حتی تو باحال‌ترین مدرسه تهران هم شاهدش بودم. روزهای دانشگاه هم مثل همه روزها پشت سر هم می‌گذره و همه کار می‌کنیم برای سرخوشی‌های زودگذر و تلف کردن عمر.
آقای رضا کاظمی، دلخوشی‌های ما تو این دنیا کتاب و فیلم و امید به آینده است، آینده ای قشنگ‌تر و واقعا میگم ؛ پر پول تر، که این روزها پول هم بخشی از غم این مردم رو میسازه. دلخوشی به خوندن نوشته‌های شما و عزیزان دیگه، این جا و آن جا دنبال کردن شان و دلخوشی به اینکه در دنیای ما ایمیلی هست و میشود هر طور که دلمان خواست برایشان ایمیل بزنیم  🙂
امیدوارم همیشه بنویسید، بسازید و پایدار باشید که این روزها شما وارد لیست دلخوشی‌های ما شده اید.

قلم‌تان سبز
امیر تیموری

دانلود فیلم کوتاه «با صدای دست من»

با  رفتن به لینک زیر می‌توانید فیلم کوتاه با صدای دست من را تماشا یا دانلود بفرمایید. به دلیل سرعت نامطلوب و محدودیت‌های ذاتی اینترنت خودم و بسیاری از مخاطبان ساکن ایران، به‌ناچار حجم  و کیفیت فایل را خیلی پایین آورده‌ام اما با همین کیفیت هم حق مطلب ادا می‌شود.

استدعایم این است که فیلم را در خلوت و آرامش و در یک نشست ببینید. اگر از هدفون استفاده کنید که چه بهتر. یادتان نرود فیلم کوتاه، گنجایش دستشویی رفتن و حرف زدن و ور رفتن با موبایل و… ندارد!

تردید نکنید که نقد و نظر شما برایم مهم است.

لینک فیلم

لینک دوم

با صدای دست من

مشخصات فیلم

نویسنده و کارگردان: رضا کاظمی

بازیگران: مهدی شایان، حمید یحیی‌زاده، لیلا بهشاد، عباس دشمن‌زیاری.

نور و تصویر: نواب محمودی

صدا: جاوید حسینی

زمان : ۱۴ دقیقه

بله، من سانسورچی هستم

یک نکته را بی‌تعارف و به‌صراحت می‌نویسم و دیگر تکرار نمی‌کنم. در آینده هم اگر کسی انتقاد یا پرسشی مشابه داشت به همین پست مختصر ارجاعش خواهم داد.
من اعتقادی به انتشار کامنت‌ها با هر موضوع و محتوایی ندارم و هرگز هم چنین ادعایی نداشته‌ام. این‌جا یک سایت شخصی است با نوشته‌هایی به‌شدت شخصی و لحنی کاملا شخصی. مقایسه‌ی لحن و پرداخت نوشته‌هایم در این سایت با نوشته‌های منتشرشده‌ام در نشریات، به‌خوبی روشن‌گر همین ادعاست.
هشت نه سال است که این سایت را سرپا نگه داشته‌ام و در یک کلام، دوست ندارم فیلتر شود. به همین دلیل هر کامنتی که سایتم را با خطر فیلتر شدن روبه‌رو کند (حتی در حد یک کلمه) بی‌درنگ حدف خواهد شد. تشخیصش هم فقط با خود من است. کامنت‌هایی هم که حاوی توهین و تهمت به افراد حقیقی (از جمله خودم) باشند ابدا منتشر نخواهند شد. گاهی از این موضع عدول کرده‌ام و ضمن انتشار کامنت‌های دردسرساز، از کامنت‌گذار خواهش کرده‌ام که لحنش را تعدیل کند اما غالبا بی‌فایده بوده است.
برایم مهم نیست که کسی آزرده یا خشمگین شود. این رویه‌ی همیشگی‌ام در این سایت بوده و پس از این نیز چنین خواهد بود.
شرمنده‌ام. من حوصله‌ی چانه‌زنی ندارم. گفت‌وگوی بیهوده و فرساینده با کسانی که دنیای‌شان از باورهای من بسیار دور است برایم کم‌ترین جذابیتی ندارد. این‌جا یک حریم شخصی است که رهگذرانی گاهی به آن سر می‌زنند و با دل‌تنگی‌ها و نق زدن‌های من هم‌ذات‌پنداری می‌کنند. و همین بس است.
و برای هزارمین بار تأکید می‌کنم که نیازی به تحسین و تمجید کسی ندارم. اگر تحسین امروز کسی موجب متوقع شدن او در آینده می‌شود پیشاپیش شرمنده‌ام چون یادم نمی‌آید از کسی درخواست تحسین کرده باشم که بخواهم مدیونش بشوم.
لطفا با صدور خشم و نفرت‌تان همین دل‌خوشی کوچک را از من نگیرید.

فریاد از این مردم غمگین!

IRAN (2)

متن خبر: در سال ۲۰۱۳ موسسه گالوپ گزارشی مبنی بر بررسی وضعیت خشنودی و خوش‌حالی در بین ۱۳۸ کشور منتشر کرد که بنا به این گزارش، عراق نخستین کشور غمگین جهان معرفی شده است. بعد از عراق، کشورهای ایران، مصر، یونان و سوریه به ترتیب به عنوان ناشادترین کشورهای جهان معرفی شدند.

حاشیه‌ای بر خبر:

تکلیف عراق و سوریه که مشخص است. یونان هم به دلیل تنگنای اقتصادی در وضعیت بسیار بدی قرار دارد. مصر هم که پایگاه ترانه و طرب و سینمای عرب بود به دلیل برقراری حکومت بنیادگرای محمد مرسی و کودتای متعاقبش به خاک سیاه نشسته اما تردید نکنید که اگر بنیادگرایان بگذارند به روزهای خوبش باز خواهد گشت. کیست که نداند عراق با همه‌ی مصایب حضور صدام، در زمان آن دیکتاتور دیوانه به‌مراتب کشور امن‌تر و شادتری بوده است؛ قصه‌ی لیبی و دیکتاتور روان‌پریش‌اش نیز از این دست است. حساب بنیادگرایان که جداست و آن‌ها برای ارزش‌های مطلوب‌شان تا نابودی کره‌ی زمین و تمام بشریت هم پیش می‌روند و شادی و آسایش و رفاه در لغت‌نامه‌شان جایی ندارد اما کدام‌یک از مردم عادی این کشورهای عربی اگر زمان به عقب برگردد حاضرند دوباره علیه دیکتاتورهای‌شان فریاد خشم سر دهند؟

اما قصه‌ی ایران چیست؟ چرا همیشه در این رقابت‌های بیمار ما سرآمد و بالای جدولیم؟

گردانندگان امر در جمهوری اسلامی‌ایران، بیش‌تر از همه به یأس و دل‌مردگی حاکم بر مردم ایران آگاه‌اند و گمان نمی‌کنم به آن بی‌اعتنا باشند. اما مسأله این است که برای تزریق نشاط به جامعه و رهایی از این فضای اندوه‌زده، اراده و نیت کافی نیست. وضعیت ریشه‌دارتر و پیچیده‌تر از این است. گردانندگان می‌دانند که مصرف مواد مخدر و الکل صنعتی و غیرصنعتی در میان ایرانی‌ها چه‌قدر است. می‌دانند دقیقا چه میزان مواد روان‌گردان صنعتی تولید و مصرف می‌شود و هر از گاهی محموله‌هایی از این مواد را کشف و منهدم می‌کنند. گردانندگان می‌دانند که میزان سرقت و جنایت در ایران نسبت به اغلب کشورها چه‌قدر بالاست. ما هم می‌دانیم چون همه مجبوریم پنجره‌های خانه‌مان را با میله‌هایی زشت به شکل زندان دربیاوریم و روی دیوار خانه‌های ویلایی، شیشه‌های تیز و برنده بچسبانیم تا خطر حضور دزد را کم‌تر کنیم. در هیچ کشوری دیوارچینی خانه به اندازه‌ی ایران اهمیت ندارد چون فرض بر این است که حتما کسی برای سرقت به سروقت خانه خواهد آمد و می‌دانیم که همین‌طور هم هست؛ حتما خواهد آمد!

گمان می‌کنم ما نه‌فقط مردمانی غمگین که مردمانی با آمار بسیار بالای دروغ‌گویی، سرقت، کم‌کاری، رشوه، اختلاس و… هم هستیم و به‌زودی در بالا رفتن سن ازدواج و افزایش نرخ طلاق و رشد منفی جمعیت هم سرآمد جهانیان خواهیم شد. گردانندگان نمی‌توانند این همه مصیبت را (که خودشان هم سهمی‌در ایجاد یا تقویت آن‌ها داشته‌اند) یک‌شبه یا حتی طی چند دهه برطرف کنند. وضعیت بسیار بد اقتصادی فقط یکی از فاکتورهای غمناکی ملت ایران است. از آن مهم‌تر، انزوای تقریباً کامل ایران در میان کشورهای جهان است که باعث شده سفر به کشورهایی دیگر (به‌جز چند استثنای حقیر مثل امارات و ترکیه و مالزی و فاحشه‌خانه‌ی تایلند و…) برای شهروند معمولی ایرانی از محالات باشد. شهروندان کشورهای دیگر هم دلیلی برای سفر به ایران ندارند چون دلیلش را خودتان می‌دانید… ! ممکن است معدودی پیر و پاتال که عاشق معماری اسلامی‌و ایرانی هستند رنج سفر به ایران را به جان بخرند اما هیچ‌کس برای خوش‌گذرانی به ایران نخواهد آمد و سهم ایران (با این همه جاذبه‌ی گردشگری از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب) از درآمد سرشار گردشگری حقیر و مضحک و شایسته‌ی پوزخند است. کلا تعاملی میان اکثریت غالب ایرانی‌ها و مردمان کشورهای دیگر جهان وجود ندارد و کم‌ترین روزنه‌ی امیدی هم به چشم نمی‌آید که اوضاع بهتر شود. تعامل در زندگی واقعی بخورد توی سرمان؛ فیلترینگ شدید و اغلب کورکورانه‌ی اینترنت حتی اجازه‌ی تعامل در فضای مجازی را هم به ایرانی‌ها نمی‌دهد.

تلویزیون جمهوری اسلامی‌(رسانه‌ی ملی) بیش‌ترین نقش را در نهادینه کردن دوگانگی در زندگی ایرانی‌ها داشته و دارد. از نشان دادن اقلیت به جای اکثریت تا اخبار شدیدا گزینشی و اغلب دستکاری‌شده و سانسور شدید و توهین‌آمیز (از فیلم تا مسابقه‌ی والیبال) تکلیف را یک‌سره کرده است. کسی این تلویزیون را جدی نمی‌گیرد و برنامه‌های به‌راستی بی‌ارزش و مبتذل ماهواره مشتری‌های فراوان دارد و سلیقه‌ی شهروند ایرانی به خاک سیاه نشسته است. آمارهای رسمی‌در خصوص ماهواره، مسخره و بی‌ارزش‌اند وقتی دیش ماهواره را در هر کوی و برزن از کلان‌شهر تا دورافتاده‌ترین روستا و ایل و عشایر به چشم می‌بینیم.

هر سال با گرم شدن هوا عده‌ای دلواپس حجاب می‌شوند و پاییز که می‌شود دلواپسی نابود می‌شود. اما کسی دلواپس فساد اخلاقی رو به گسترش ایرانی‌ها نیست. چشم‌پاکی و پاکدامنی به عنوان ویژگی‌های اصیل شرقی و ایرانی، در هر پوششی کم‌رنگ‌ و کم‌رنگ‌تر می‌شود اما همه نگران چند تار مو و چند سانتی‌متر از ساعد زنان هستند. کسی به فکر هرزه‌دری‌های نوجوان‌ها نیست. خواهر و مادر هیچ کسی از شر حشریت جوانان بی‌ادب و بی‌شرف در امان نیست. کسی نگران معناباختگی وفاداری در زندگی مشترک نیست. کسی دلواپس اخلاق نیست. گمان نمی‌کنم به صرف دلواپسی خشم‌آلود و ضربه‌های باتوم، پاکدامنی و اخلاق را بشود در ذهن‌ها نشاند. گردانندگان این‌ها را هم بهتر از امثال من می‌دانند اما واقعا کاری از دست‌شان ساخته نیست چون به نقش آموزش و زیرساخت باور ندارند و دنبال اقدامات تکانشی و ضربتی هستند.

اتفاق خوب وقتی می‌افتد که مدرسه‌ها عاری از ننگ وجود آموزگاران بی‌حکمت و بی‌سواد و مدیران و ناظمان مسأله‌دار و بی‌اخلاق شوند. یک کودک هفت‌ساله حتی اگر پدری بی‌سروپا و بی‌اخلاق بالای سرش باشد یا حتی مادری بدکاره داشته باشد، می‌تواند در مدرسه به شکل عملی بیاموزد که آشغال ریختن در خیابان، رانندگی جنون‌آمیز، دروغ‌گویی، بی‌وفایی، خودفروشی و… چه‌قدر دور از انسانیت و تمدن است. اما بچه‌ای که معلمش را فردی حقیر و کم‌طاقت و سطحی‌نگر و آلوده به انواع ویژگی‌های زشت می‌بیند هیچ تأثیری از او نمی‌پذیرد. خودمان را که نمی‌خواهیم گول بزنیم. اکثریت غالب آموزگاران مدرسه‌های ایرانی، کسانی هستند که قابلیت تحصیل در رشته‌های شیک و لوکس و پردرآمد را نداشته‌اند و با اکراه و اجبار سر از آموزگاری درآورده‌اند. اکثریت غالب آموزگاران ایرانی در این روزگار، نه ضریب هوشی بالایی دارند نه قدرت تعامل درست با کودکان و نوجوانان. یک راه حل ساده و بخردانه (که قطعا گردانندگان از آن طفره می‌روند) این است که آموزگاری یکی از شغل‌های پردرآمد و شیک بشود. به این ترتیب، بعد از یک دهه شاهد حضور نسلی باهوش‌تر و کاریزماتیک‌تر از آموزگاران خواهیم بود. آن وقت است که می‌شود روی نسل‌های آینده تأثیر گذاشت و ذهنیت انسان‌ها را از کودکی به زندگی متمدنانه و عاری از کثافات اخلاقی (که به‌شدت گریبان‌گیر ایرانی‌هاست) نزدیک‌ کرد.

ساده‌ترین توجیه غمگین بودن ایرانی‌ها این است که بگوییم به دلیل حاکمیت اسلام، امکان اندکی برای شادمانی وجود دارد. اما این خودفریبی بزرگی است. گذر زمان نشان داده که سخت‌گیری‌ها نقش مهارکننده برای هیچ‌کسی ندارند و هرکس راه فرعی خودش را برای رسیدن به مطلوباتش پیدا می‌کند. ما شاد نیستیم چون قانون درستی بر اداره‌ی کشورمان در کار نیست و امکان تخلف و دزدی و اختلاس و کم‌کاری بدجور مهیاست. ما به همین قانون‌های نیم‌بند هم پابند نیستیم. مدام حق هم را ضایع می‌کنیم. مدام به همسایگان‌مان ظلم می‌کنیم. در هر بار پشت فرمان نشستن بسیارانی را تا حد مرگ آزار می‌دهیم. شدیداً‌ دروغ‌گو و فریب‌کار و حسود و بددلیم. هیچ کاری را درست انجام نمی‌دهیم و همیشه می‌خواهیم بمالیم درش. از دادن مالیات فرار می‌کنیم. کنتور برق خانه‌مان را دستکاری می‌کنیم تا کم‌تر پول برق بدهیم. احتکار می‌کنیم. همه چیز را به چشم طلا می‌بینیم و حتی خرید پنیر دو هفته پیش‌مان را به قیمت بالاکشیده‌ی امروز می‌فروشیم. دنبال سودهای هنگفت و قلمبه‌ایم. شهر  و طبیعت را تبدیل به زباله‌دان می‌کنیم.  هنگام استفاده از دستشویی‌های عمومی‌(بین راهی باشد یا یک هتل پنج‌ستاره فرقی ندارد)، تمام در و دیوار را مزین به کثافت وجود خودمان می‌کنیم و یادگاری هم می‌گذاریم و پوزخند می‌زنیم. به عنوان یک زن به حیا تیپا می‌زنیم و اگر به ضرورتی وارد دستشویی‌مردانه شویم، خون متعفن‌مان را بی‌هیچ پوششی در معرض دید کس و ناکس می‌گذاریم. کودکان‌مان را در خیابان به قصد کشت کتک می‌زنیم چون از ما بستنی یا اسباب‌بازی خواسته‌اند. به خاطر پولی حقیر و ناقابل، بهترین کارمندان‌مان را اخراج می‌کنیم تا ابلهی بی‌توقع را بیاوریم و از او بیگاری بکشیم و بعد که او هم توقع حقوق معقول داشت عذرش را بخواهیم و ابلهی دیگر را بیاوریم. خانه‌ها را به نکبت‌آمیزترین شکل می‌سازیم و به خلق‌الله می‌اندازیم. و… و… و… .

و هنوز که هنوز است یک سیستم دادرسی وجود ندارد که بشود موارد اجحاف و کم‌کاری و ظلم و… را با خیال راحت و در زمانی کوتاه پی‌گیری کرد. کاغذبازی و کاغذبازی و… همه را فرسوده کرده و ما هم‌چنان از سیستماتیزه شدن و الکترونیکی کردن طفره می‌رویم چون در آن صورت امکان اختلاس و رشوه و دزدی از بین می‌رود.

چرا نباید غمگین باشیم؟ پای‌مان به بیمارستان برسد باید فاتحه‌مان را بخوانیم. کارمان به شکایت برسد باید تا دم مرگ بدویم و اسیر کاغذبازی باشیم. وقتی اوضاع این است و ما این‌گونه‌ایم باید خاک مرگ بر سر خودمان بریزیم؛ غمگین بودن که شوخی است.

پی‌نوشت: مردمی‌که با باخت تیم ملی کشورشان هم به خیابان می‌آیند و لودگی می‌کنند، نه‌فقط غمگین که غم‌انگیزترین مردم جهان‌اند!

کشتار؟ ممنون، من چیز دیگری میل دارم

دنیا پر از رخدادهای خبرساز است که دست‌کم برای من اصلا تازگی ندارند: جایی جنگ و خون‌ریزی است، جایی دیگر خون‌ریزی و جنگ است، و یک جایی هم خون و جنگ‌ریزی. یک هواپیمای مسافربری با همه‌ی سرنشینانش به‌اشتباه هدف قرار گرفته و به ثانیه‌ای همه با تمام آرزوهای‌شان هم‌سفر باد شده‌اند. این یکی رفته به کما و آن یکی نشانه‌های خروج از کما را بروز داده. رسانه‌ها با نشان دادن بدبختی‌های دست‌کار آدمیزاد قرار بوده آگاهی‌رسانی کنند اما تأثیر نهایی‌شان چیز دیگری‌ست: جنگ و قتل و… روز‌به‌روز عادی‌تر و پیش‌پاافتاده‌تر می‌شوند و حضورشان در خبرها، از ضروریات روزمرگی  و البته رونق رسانه‌ای است. نمایش هم‌دردی و غم‌خواری شاید هرگز نخوابد اما در عمل کاری از کسی ساخته نیست؛ قرار هم نیست کسی کاری بکند. این وسط، مثل مترسک ایستاده‌ام وسط مزرعه‌ای در عذاب تابستان. کلاهم را باد می‌برد و من حتی نمی‌توانم سر بچرخانم تا رفتنش را ببینم. فکر و ذکرم این کلاغ بی‌‌وقفه است که منقارش در زخم شانه‌ام جا خوش کرده و دیروز تولد نبیره‌اش را جشن گرفته است.

دنیا پر از رخدادهای خبرساز است که هیچ‌کدام‌شان ربطی به انتظار من ندارند. من منتظر هیچ جنگ و کشتاری نیستم. حتی منتظر مرگ هیچ کفتاری نیستم. در خاطرم نیست که هرگز چشم‌انتظار طوفان و زلزله‌ای بوده باشم. من فقط وسط میلیاردها انسان مجبور، دنبال خبر خوب خودم هستم؛ خبری از پشت پستوی دیوان‌سالاری غم‌انگیز انسان متمدن. تا باز بتوانم دست روی زانو بگذارم و برخیزم و قدری در آفتاب بگردم.