به سلامتی دوتایی‌مون

از سینما آموختم که حتی می‌شود در اوج انزوا هم روبه‌روی آینه به سلامتی خود جام بالا برد و بهترین‌ها را آرزو کرد. اما من اصلا تنها نیستم وقتی دوست و معشوق و همسر مهربانی مثل لیلا را در کنار دارم.

دیروز پنجم مهر، تولدم بود و ما باز هم بی‌خیال همه‌ی بی‌مهری‌های روزگار، جشن گرفتیم تا بهانه‌ای باشد برای آرزوهای خوب. بهترین هدیه‌ی تولدم همین حضور عاشقانه‌ی لیلاست که همسر بی‌معرفت و بی‌‌عاقبتی مثل من را هم‌چنان مثل روز نخست عاشقیت دوست دارد. چرا سپاس‌گزار پروردگار نباشم؟ 

از سینما آموختم که باید دوام آورد. تا برف‌ها آب شوند و روسیاهی‌ به زغال‌ بماند. تا میان رفیق و نارفیق فاصله بیفتد. باید دوام آورد چون: سنگ لعل شود در مقام صبر.

از سینما آموختم که توت‌فرنگی‌ هم می‌تواند بهانه‌ای برای خاطره‌بازی و ستایش زندگی باشد. بفرمایید توت‌فرنگی و البته کیک. به همه یک برش می‌رسد.

سوت بلبلی

امسال هم رسم خودساخته‌ی این چند سال را به جا آورده‌ام؛ پنجم مهر است و من گزیده‌ای از یادداشت‌های وبلاگی‌ام در یک سال گذشته را تقدیم می‌کنم. و گمان می‌کنم این آخرین مجموعه‌ از این دست باشد مگر این‌که معجزه‌ای رخ بدهد و انگیزه‌ای برای نوشتن در این روزنوشت باقی بماند.

لازم است یادآوری کنم که این مجموعه شعرها و بسیاری از پست‌ها را در بر نمی‌گیرد. بعضی از نوشته‌ها برای انتشار در این مجموعه بازنویسی و همه از نو ویرایش شده‌اند. امیدوارم اگر این مجموعه را خواندنی و جذاب یافتید این فایل پی‌دی‌اف را برای دوستان فرهنگ‌دوست‌تان ای‌میل کنید تا این نوشته‌ها بیش‌تر و بیش‌تر خوانده شوند.

لینک دانلود (حجم کم‌تر از ۱ مگابایت)

آخر تابستان ۹۳

نیمی‌از سال ۹۳ گذشت و چیزی دشت نکردم. فقط کتابی را به سرانجام رساندم. باید به‌زودی از خانه بیرون بزنم و ناشری برایش پیدا کنم، و این همه‌ی دستاورد فرهنگی من در نیمه‌ی اول این سال بی‌خاصیت بود. شاید دوباره باید پاییز پادرمیانی کند و با مهرش گشایشی شود و اتفاق‌ پیش از آن‌که روی شاخه‌ بپوسد، بیفتد.

تا فرصت پلک زدنی دست دهد، برگی بر درختی نخواهد ماند. عمر آدمیزاد کوتاه‌تر از تحمل مردان خشمگینی است که می‌خواهند بر سر میزِ آراسته به ظرف خیار و موز و استکان‌های لکه‌دار چای اسانس‌آلود برای سرنوشت هنرمند تصمیم بگیرند. ذات این قصه مریض است. آن مردان خشمگین نمی‌دانند فرق میان آری و نه‌شان برای هنر (!)، فقط خلق یک اثر نیست؛ بهای روزهای پرشماری از زندگانی یک انسان است که می‌تواند در هنگامه‌ی پویش و آفرینش باشد اما باید اسیر زخم بستر شود.

این واقعاً شرافتمندانه نیست. آدمیزاد در این تنگنای طاقت‌کش گاهی چیزی را از دست می‌دهد که جبرانش محال است.

امنه؟

Is it safe?

مصیبت از سمت بیهودگی می‌آید. از سمت نادانستگی. از دست کلافه‌ی باد سر می‌خورد بر سر ساکنان اتفاقی خاک. نمی‌دانم. دلیل مصیبت را نمی‌دانم. اما این را خوب می‌دانم: باید دوام آورد. دوباره باد خواهد آمد و ودیعه‌اش را با خود خواهد برد.

بیا دوام بیاوریم.

بهترین فیلم‌های کودکان سینمای ایران

اخیراً ماهنامه‌ی «صنعت سینما» یک نظرسنجی برای بهترین فیلم‌های کودک و نوجوان سینمای ایران ترتیب داده بود. انتخاب‌های من این‌ها بودند:

در انتخاب بهترین فیلم «برای» کودکان و نوجوانان نگاه منتقدانه را رسماً و کلاً دور می‌اندازم و تنها از لذت تماشای این فیلم‌ها در کودکی و نوجوانی کمک می‌گیرم.

۱-     شهر موش‌ها (مرضیه برومند و محمدعلی طالبی)

۲-    سفر جادویی (ابوالحسن داودی)

۳-    دزد عروسک‌ها (محمدرضا هنرمند)

۴-    گربه‌‌ی‌ آوازخوان (کامبوزیا پرتوی)

۵-    پاتال و آرزوهای کوچک (مسعود کرامتی)

۶-    سازدهنی (امیر نادری)

۷-    دونده (امیر نادری)

۸-   نان و شعر (کیومرث پوراحمد)

۹-   شکار خاموش (کیومرث پوراحمد)

۱۰- شرم (کیومرث پوراحمد)

در انتخاب بهترین فیلم «درباره‌ی» کودکان و نوجوانان دوباره منتقد می‌شوم؛ لذت را از دست می‌دهم تا خیلی عاقل جلوه کنم. لعنت بر عقل! لعنت بر نقد!

۱-     خانه دوست کجاست؟ (عباس کیارستمی)

۲-     نان و شعر (کیومرث پوراحمد)

۳-     شرم (کیومرث پوراحمد)

۴-     سازدهنی (امیر نادری)

۵-     دونده (امیر نادری)

۶-     بادکنک سفید (جعفر پناهی)

۷-     صبح روز بعد (کیومرث پوراحمد)

۸-    مسافر (عباس کیارستمی)

۹-    بی‌بی‌چلچله (کیومرث پوراحمد)

۱۰- چکمه (محمدعلی طالبی)

بیچاره پرسپولیس

انواع و اقسام پکیج‌هایی شامل گزیده‌ای از برنامه‌های تلویزیونی دهه‌ی نکبت‌آمیز شصت یا تصاویری از کتاب‌های درسی و لوازم رایج آن روزگار، در شبکه‌های بنجل ماهواره‌ای تبلیغ می‌شوند. چند سالی است در اینترنت با چماق «شما یادتون نمیاد!» همین یادگارهای رنگ و رو رفته‌ی یکی از سیاه‌ترین روزگاران تاریخ معاصر ایران (جنگ و ویرانی و سقوط آزاد اقتصادی و…) را به رخ نسل‌های بعدی می‌کشند و زیر عنوان نوستالژی‌بازی از آن ماسماسک‌ها و کارتون‌ها یاد می‌کنند. و هیچ‌کس صدایش درنمی‌آید که چه کشکی چه پشمی؟! کدام نوستالژی؟ کدام گذشته‌ی خوب که چیزی جز بدبختی نبود و زمینه‌ساز امروز شد؟ مگر نسل جوان کارمندان کم‌کار، بازاری‌های کم‌فروش و مدیران بی‌لیاقت و بی‌کفایت محصول همان دوران طلایی نیستند؟ خودمان را عرض می‌کنم.

برای من تماشای دوباره‌ی کارتون‌های به‌اصطلاح نوستالژیک و فی‌الواقع بنجل و آبکی و به‌شدت قیچی‌شده‌ی دهه‌ی شصت، ته‌مانده‌ی خاطره‌ی خوب‌شان را هم زایل می‌کند. نسخه‌ی «نوستالژیک» شهر موش‌ها هم کم‌ترین جذابیتی برای تماشا ندارد چه رسد به این جنگولک اخیر که… بگذرم. و اصلا نگران نیستم که همراه جمع نوستالژی‌بازانِ از درون پوسیده و به‌ظاهر سرخوش نیستم.

این روزها محبوب قدیمی‌من و خیلی‌های دیگر، پرسپولیس را مثل فاحشه‌ای سفلیسی، دست به دست می‌کنند. چند آدم یالغوزتر از یالغوزان پیشین، شده‌اند هیأت مدیره‌ی تیم که نه احترام اعتبار و کسوت سرشان می‌شود و نه آداب و رسوم مدیریت می‌دانند. گردن‌شان را تبر نمی‌زند و قلدربازی را اکران عمومی‌کرده‌اند. البته علی دایی از آغاز لیگ کاری از پیش نبرد و همه می‌دانند که اگر تا پایان فصل هم همه‌ی بازی‌ها را می‌باخت محال بود خودش استعفا بدهد چون در روزگار بازی کردنش هم بارها ثابت کرده بود که چنین معرفتی در وجودش یافت می‌نشود. او همیشه تا جایی ادامه می‌دهد که همه به جان هم بیفتند و آبرویی برای کسی باقی نماند. این بار هم به هدفش رسید تا کسی فرصت نکند به نتایج فجیع او گیر بدهد و دعوا را شیفت کرد به کوچه‌ی علی‌چپ. غرورش را حدی نیست و تحمل باخت و پذیرش انتقاد را ندارد که ندارد که ندارد. اما شکل اخراج او اصلا در حد و اندازه‌ی اعتبار نام او و احترام نام پرسپولیس نبود یا دست‌کم یالغوزهایی که حالا در صدرند در آن حدی نبودند که چنین بی‌محابا به دایی بی‌احترامی‌کنند و بهانه‌ای کارآمد به او بدهند تا از پاسخ دادن به انتقادها به این آسانی بگریزد.

کوتاه سخن این‌که نوستالژی حی و حاضر بسیارانی همین محبوب سرخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جامه است که پیش چشمان ده‌ها میلیون دوست‌دار، هرجاخواب کس و ناکس شده و دیگر کسی به لطیفه‌ی بی‌مزه‌ی شش‌تایی کردن تاج هم نمی‌خندد. حالا حتی بچه‌های پیش‌دبستانی هم می‌دانند که داشتم داشتم حساب نیست… . جمع کنید این بساط را کرگدن‌های محترم! به قول مرحوم امین‌پور: آبروی ده ما را بردید… .

رژیم بی‌اینترنت

وسواسی که آگاهی از سازوکار بدن انسان به جانم انداخته، سال‌هاست وادارم کرده در هفته یک یا دو روز را به نخوردن گوشت (چه سفید و چه قرمز) بگذرانم. نه برای این‌که بیش‌تر زندگی کنم، بلکه برای به تعویق انداختن بیماری‌های زمین‌گیرکننده‌ی عروقی (که کلیه و قلب و … را درگیر می‌کنند) تا دست‌کم در روزگار زنده بودن (پنجاه سال باشد یا هفتاد سال چه فرقی دارد؟) اسیر دوا و درمان نباشم. غذاهای گوشتی لذیذند اما چند بیماری بدخیم را به‌شدت پیش می‌اندازند و موجب تسریع فرسایش ارگان‌های بدن می‌شوند. باید میان آن لذت و این بلایا، میان‌داری کرد.

اینترنت هم برای من درست مانند گوشت است. آگاهی از خبرها و سروکله زدن با عکس‌ و فیلم‌ و موسیقی، جزئی حیاتی از زندگی امروز است اما بلایای خودش را هم دارد؛ آدم را هپروتی و خرفت و نادان می‌کند؛ آدم را به یک فضای گاه به‌کل دور از جریان واقعی زندگی می‌برد. آدمیزاد خودش متوجه نمی‌شود ولی اطرافیان همیشه می‌فهمند که طرف، ارتباط انسانی و مؤثری با دنیای پیرامونش ندارد و یک خرفت ابله به تمام معناست. حتی شما دوست عزیز!

خوش‌بختانه مرتکب، مدت‌هاست قید شبکه‌ی اجتماعی و انواع و اقسام اپلیکیشن‌های ارتباطی را زده‌ چون اساساً علاقه‌ای به ارتباط وسیع با دیگران ندارد. جدا از این، در کل گاهی خوب است آدم باخبر نباشد؛ نه سراغ اینترنت برود و نه اخبار را از شبکه‌های تلویزیونی (داخلی یا خارجی) دنبال کند. گاهی باید به به این مغز بیچاره، مرخصی داد. می‌شود هزار جور دیگر سرگرم شد؛ دقیقاً بدون اینترنت. مرتکب این اراجیف قاطعانه تصمیم گرفته‌ هر ماه دست‌کم یک هفته را مطلقاً بدون اینترنت بگذراند و اگر شد کل ماه را جز چند روز. تجربیده و جواب گرفته. لازم نیست همه بتجربند چون در هر حال نان و آب این زمانه در لاس‌خشکه‌ی سایبری است. باشد که رستگار شویم.

سطل یخ: برخورد دور از نوع سوم

لابد از فراگیری «چالش سطل یخ» و چگونگی شکل‌گیری آن باخبرید. تا پیش از ورود این «بازی بزرگان» به ایران، تحلیل آن برای من اهمیت چندانی نداشت؛ کاری بود از جنس فرزندپذیری «ستاره»‌های‌هالیوودی، یا کمک‌های خیرخواهانه‌ی امثال بیل گیتس و رفقا و البته با سازوکار تبلیغاتی متفاوت و جذاب. ورود این پدیده به ایران طبق انتظار چالشی برای جامعه‌ی نابه‌سامان ما بود و به گمان عده‌ای «بازی نفله‌گان» را جای‌گزین «بازی بزرگان» کرد.

نگاه نخست

بیماری ALS بیماری بسیار نادری است. من در دوران تحصیل فقط یک مورد آن را در بخش نورولوژی (اعصاب) دیدم در حالی که به ده‌ها بیمار مبتلا به MS برخوردم. البته تجربه‌ی شخصی من ملاک ندرت یک بیماری نیست بلکه آمارهای کتب مرجع پزشکی این را می‌گویند. بیماری «بسیار» نادر، هرچند باز هم با جان انسان سر و کار دارد اما در یک راهبرد کلان، برای سرمایه‌گذاری در امر پژوهش، اولویت ندارد. خوبی چالش سطل یخ این بود که دست‌کم بسیاری از انسان‌ها را با بزکلک‌بازی به تماشا کشاند و آن‌ها را با نام و کیفیت یک بیماری نادر آشنا کرد. هرچند معدودی از انسان‌ها، پیش‌تر به دلیل علاقه یا آشنایی‌شان به / با استیون‌هاوکینگ با این مقوله آشنا بودند اما برای آشنایی توده‌های بی‌حوصله و کله‌سنگی، یک راهکار تبلیغاتی «جذاب» بسیار سودمند بود. به گمانم اگر‌هاوکینگ گرفتار این بیماری مهلک نبود احتمالا دو اتفاق نمی‌افتاد: نه این‌قدر مرتبت علمی‌نالازم به او می‌دانند و نه برای معرفی یک بیماری، از بین پیغمبران جرجیس را برمی‌گزیدند.

در ایران بیماری‌ها و وضعیت‌های خاص پزشکی داریم که در کشورهایی مثل ایالات متحده و بسیاری از کشورهای غربی، بسیار نادر و از این حیث، فاقد توجه‌اند. مثلاً آمار بالای مبتلایان به تالاسمی‌در کشور ما هم‌چون نگینی منحوس در جهان می‌درخشد اما هنوز یک مرکز معتبر و درجه‌یک پیوند مغز استخوان برای این بیماران نداریم. یا همان بیماری MS که ذکرش رفت در کشور ما آمار واقعا قابل‌توجهی دارد. یا میزان مرگ ناشی از خودکشی با قرص برنج در ایران در دنیا ممتاز و بی‌رقیب است. بگذارید ساده‌اش کنم: اگر آمریکایی‌ها با معضلی به نام مسمومیت با قرص برنج روبه‌رو بودند حتماً هزینه‌ی قابل‌توجهی برای پژوهش درباره‌ی مکانیسم اثر این سم بر بدن ترتیب می‌دادند و امروز آنتی‌دوت (پادزهر) قرص برنج در تمام کشورها موجود بود. اما بدبختانه قرعه‌ی فال به نام کشوری جهان‌سومی‌و عقب‌مانده خورده، که برخلاف ادعاهای مکرر و دیوانه‌وار بخش‌های خبری تلویزیون رسمی‌اش درباره‌ی موفقیت‌های روزافزون تحقیقات پزشکی، اهمیتی برای پژوهش قائل نیست و روزی نیست که چند نفر بر اثر مسمومیت با قرص برنج جان نبازند. مرگ با قرص برنج یکی از غم‌انگیزترین مرگ‌هاست چون تا لحظه‌ی مرگ (ایستادن بی‌بازگشت قلب) هوشیاری بیمار در حد اعلاست و کاملا متوجه است که دارد می‌میرد؛ اتفاقی که در خودکشی با تریاک و قرص‌های آرام‌بخش و ضدتشنج و… ابدا رخ نمی‌دهد و پیش از مرگ، طرف به خوابی عمیق فرو می‌رود. تجربه‌ی شخصی‌ام در مواجهه با این بیماران هولناک و بسی تلخ است. و متأسفم که در آمریکا و کشورهای پیشرفته مسمومیت قرص برنج وفور قابل‌اعتنایی ندارد تا پژوهشگران آن‌ها به داد ما برسند.

بدیهی است که برای صورت دادن یک کار خیرخواهانه، ALS گزینه‌ی بسیار پرت و نامناسبی برای کشور ماست مضاف بر این‌که کم‌تر کسی می‌تواند از جزیره‌ی ایران پولی به حساب یک شرکت غربی واریز کند. شاید بد نباشد زمینه‌ای فراهم شود تا پول‌دارها برای بیماری‌های شایع بومی‌خودمان سرمایه‌گذاری مادی و معنوی کنند.

نگاه دوم

نگاه مردم ایران به چهره‌های مشهور فرهنگی، ورزشی و… کشورشان بسیار تناقض‌آمیز است. توده‌ها از یک سو مرعوب شهرت و ثروت مشاهیر می‌شوند و از سوی دیگر، مثل یک فکر وسواسی آرزوی سقوط و زمین خوردن‌شان را در ذهن دارند. از یک سو از توانایی آن‌ها در هنر یا ورزش یا… لذت می‌برند و از سوی دیگر چشم دیدن‌شان را ندارند و معتقدند حق‌شان نیست این همه پول «مفت» بگیرند و… . از طرفی حق با انبوه مردم است. میزان درآمد یک هنرپیشه یا فوتبالیست حتی با درآمد آن‌ها که تحصیلات عالی در رشته‌های درجه‌یک دارند، کم‌ترین تناسبی ندارد و گاه نسبت این‌ها بیش از صد برابر است. رنجش عمومی‌از این نابرابری مفرط و بیمارگون، برآمده از ذات یک سیستم ناکارآمد است که توان کارآفرینی و ایجاد رفاه برای تحصیل‌کرده‌هایش را هم ندارد و در اقتصادی مریض و نابه‌سامان در حال دست‌و‌پا زدن است. با این‌حال، میزان نفرت بخشی از مردم از هنرمندان و ورزشکارها به شکل دور از انتظاری بالاست. درست است که بسیار از رفتارهای خیرخواهانه‌ی گروهی از مشاهیر ایرانی، چیز جز یک نمایش مبتذل و رقت‌انگیز نیست اما واقعا دور از انصاف است که حساب کسانی مثل علی کریمی‌و تعدادی دیگر را که همیشه در کردار نیک، پیش‌قدم بوده‌اند با بزک‌دوزک‌ مهوع عده‌ای دیگر یکی بدانیم. وانگهی، درست است که چنین برنامه‌هایی فرصت مناسبی برای خودنمایی سرخوشانه (یا در مواردی اندوهگینانه‌ی) عده‌ای فرصت‌طلب همیشه‌درصحنه فراهم می‌کنند، اما می‌شود نیمه‌ی پر لیوان را هم دید و این پرداخت مالیات ناخواسته از سوی عده‌ای پول‌دار برای جبران قطره‌ای از اقیانوس کاستی‌های اجتماعی را به فال نیک گرفت.

نگاه سوم

گوشه‌ای ضیافت سرخوشانه‌ای برپاست. عده‌ای پول‌دار بهانه‌ی دل‌پذیر و نابی برای ارضای حس انسان‌دوستی و حس خودنمایی پیدا کرده‌اند که هر دو هم طبیعی و معقول‌اند و در تمام انسان‌ها مشترک. درست است که این نمایش مثل بسیاری از نمایش‌های برآمده از روح «‌دموکراسی»، برای من محل تردید جدی است اما چرا خشمگین شوم؟ این بازی آن‌هاست. و من خوش‌بختانه یکی از آن‌ها نیستم. من سرگرم دلخوشی‌های خودم هستم و زندگی را آن‌طور که خودم دوست دارم اجرا می‌کنم؛ دور از معنویت و نیکوکاری این جماعت محترم.

 

مختصات گم‌شدگی

چند روز پیش در خبرها از کودک پنج‌ساله‌ای یاد شده بود که یک سال است گم شده و پدر و مادرش در هجرانش اندوهگین و فرسوده شده‌اند. ضمن آرزوی این‌که همه گم‌شده‌های عزیز‌شان را پیدا کنند، می‌خواهم یک بحث علمی‌خیالی را بگذارم وسط سفره.

لابد برای‌تان پیش آمده که در خانه‌ی خودتان ندانید گوشی موبایل‌تان را کجا گذاشته‌اید. احتمالا بعد از کمی‌جست‌وجوی کورکورانه راه‌حل ساده و منطقی‌تری به ذهن‌تان می‌رسد. با تلفن ثابت یا یک تلفن همراه دیگر (قربانش بروم نصف جمعیت ایران بیش از یک گوشی موبایل دارند) شماره‌ی آن گوشی گم‌شده را می‌گیرید و از روی صدای زنگش جایش را یافت می‌کنید! غالبا هم ور دل‌تان بوده و از چشم‌تان مخفی مانده. اما وامصیبتا اگر گوشی سایلنت باشد؛ جست‌وجو به‌راستی سخت‌تر می‌شود. اگر شب باشد می‌شود چراغ‌های خانه را خاموش کرد و دنبال نور گوشیِ در حال زنگ خوردن گشت اما در روز گرفتاری بیش‌تر است. این هم یک بدبختی فرعی که سر خودم آمد: هنگام خروج از سالن سینما متوجه شدم که گوشی‌ام طبق معمول از جیبم سر خورده و روی زمین افتاده. جست‌وجوی اولیه و شتاب‌زده در مکان‌های محتمل نتیجه‌ای نداشت و درمانده‌وار از کسی گوشی‌اش را طلب کردم و شماره‌ام را گرفتم اما… بله به تقلید از انسان‌های متمدن هنگام تماشای فیلم گوشی را بی‌صدا (سایلنت) کرده بودم و حالا پنج‌شش سال از آن روز می‌گذرد و من بدجور با تمام وجود معتقدم: خلق را تقلیدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.

حالا یک گام به پیش: اگر کمی‌اهل خیال‌پردازی باشید این یکی برای‌تان جالب است. انگشترتان یا هر چیز کوچک و ریزه‌‌میزه‌ی دیگر، گم می‌شود و پیش خودتان فکر می‌کنید کاش می‌شد مثل موبایل، شماره‌ی انگشتر را گرفت و با ره‌گیری صدای زنگش، جای اختفایش را پیدا کرد. یا شاید بد نبود به هر چیز ارزشمند و گران‌قیمت، به سیاق فیلم‌های جیمز باند ریزتراشه‌ای وصل شده باشد و بشود از طریق جی‌پی‌اس یا مکان‌یاب‌، محل دقیق قرارگیری‌اش را پیدا کرد. البته تعیین محل دقیق قرارگیری اگر خارج از خانه باشد در کشوری مثل ایران اغلب به درد لای جرز هم نمی‌خورد. در مورد همان گوشی مرحوم بنده، با رهگیری مخابرات معلوم شد محل دقیق قرارگیری‌ گوشی بنده جیب کدام سارق محترم است اما چه سود از دستگاه دادپروری ناکارآمد که جز کاغذبازی هیچ کاری از آن برنیاید. بگذریم. امروز بسیاری از لپ‌تاپ‌ها و تبلت‌ها و گوشی‌های هوشمند، امکانات پنهان کارآمدی برای شناسایی محل قرارگیری در اختیار کاربرشان می‌گذارند و نیازی هم به رهگیری مخابرات نیست. منتها در ایران عزیز، باید به محض شناسایی مثل قیصر پاشنه را ور کشید و شخصاً دخل دزد محترم را درآورد که آن هم از امثال چلمن‌های کم‌زوری مثل بنده ساخته نیست.

و یک گام جلوتر: دور از ذهن نیست که در آینده استفاده از دستبندهای حاوی ریزتراشه برای کودکان و سالخوردگان و کلا کسانی که توانایی عقلانی یا جسمانی کافی برای محافظت از خود ندارند اجباری شود. این‌طوری می‌شود محل دقیق قرارگیری آن‌ها را با استفاده از مکان‌یاب‌های ماهواره‌ای، مشخص کرد. اما به احتمال بسیار زیاد جناب دزد به‌سادگی دستبند را از دست کودک در خواهد آورد و کارش را با خیال آسوده ادامه خواهد داد!

و حتی جلوتر: بعید نیست ریزتراشه‌ای سازگار با بافت و نسج بدن انسان طراحی شود که بشود از بدو تولد یا در چند ماهگی آن را در جایی بی‌خطر از بدن کودک کار گذاشت. به این ترتیب هر انسان یک کد منحصربه‌فرد خواهد داشت و در هر شرایطی به یمن مکان‌یاب‌های ماهواره‌‌ای قابل رهگیری خواهد بود. البته چنین ریزتراشه‌ای احتمالا در مرحله‌ی نخست مخصوص کودکان خانواده‌های متمول خواهد بود اما به دلیل اهمیت استراتژیک رهگیری شهروندان احتمالا بسیاری از دولت‌ها، با تقبل هزینه‌ی نصب این ریزتراشه استفاده از آن را برای همه‌ی متولدین اجباری خواهند کرد. این راهکار به شکلی باورنکردنی، مطمئن‌ترین شیوه‌ی کنترل انسان‌ها و حفظ امنیت ملی کشورها خواهد بود. در مرحله‌ی بعد، احتمالا انسان‌هایی یاغی سر برمی‌آورند که پس از گذر از کودکی و رسیدن به بلوغ عقلانی، حاضر به تحمل چنین خفتی نخواهند بود و سعی می‌کنند به هر ترتیبی شده (مثلا با جراحی‌های غیرقانونی و زیرزمینی) ریزتراشه‌ی خودشان را بیرون بیاورند یا جوری دستکاری کنند که پیغام اشتباه بدهد (مثل عزیزانی که سرعت‌سنج یا کیلومترشمار اتوموبیل یا کنتور برق منزل خود را دستکاری می‌کنند!). احتمالا دولت‌ها هم برای پیش‌گیری از بروز چنین تخطی سنگینی، شهروندان حامل ریزتراشه را ملزم می‌کنند که هر شش ماه یا سالی یک بار با مراجعه به دفاتر خدمات ریزتراشه‌ای و… ریزتراشه‌ی خود را به‌روز و رگله کنند! اگر اثبات شود کسی اختلالی در کار ریزتراشه ایجاد کرده به جرم اختلال در امنیت ملی به حبس ابد یا اعدام محکوم خواهد شد یا در بهترین حالت از حقوق شهروندی (گرفتن گواهینامه رانندگی، حق ازدواج، باز کردن حساب بانکی، حق اشتغال و…) محروم خواهد شد. به این ترتیب بسیاری از کسانی که قصد یاغی‌گری دارند پانشده می‌خوابند و می‌روند جا. اما در هر حال کسانی هم هستند که فاتحه‌ی حقوق شهروندی را می‌خوانند و ضمن امحای ریزتراشه، به زندگی مخفیانه و چریکی خو می‌کنند یا به کوه و کمر می‌زنند و متواری می‌شوند.

در هر حال دزدها هم علوم و فنون مربوط به ریزتراشه‌ی مزبور را با بردباری و تیزهوشی، فراخواهند گرفت و در صورت ربودن کودکان اگر قصدشان قاچاق اعضای بدن طفل بدبخت باشد فی‌الفور بچه را به تیم متخصص می‌سپارند و آن‌ها هم اول ریزتراشه را نابود می‌کنند و بعد سروقت بقیه اعضای حیاتی می‌روند. اگر هم قصدشان صرفا کود‌ک‌آزاری و تجاوز یا آدم‌ربایی برای اخاذی یا تربیت نیرو برای دستفروشی سر چهارراه‌ها باشد باز هم به تیم متخصص متوسل می‌شوند با این تفاوت که باید با ظرافت ریزتراشه را بیرون بیاورند تا طفل برای مصارف بعدی زنده بماند. اگر هم کسی بچه‌اش نمی‌شود و می‌خواهد بچه‌ی مردم را آتش اجاق کور خودش کند باز هم باید سریع اما ظریف با او رفتار کند.

حالا پرسش این‌ است: بهترین مکان برای جاگذاری ریزتراشه کجاست؟ اصلا نگران نباید بود. احتمالا خود پزشکان در این زمینه بهترین تصمیم را خواهند گرفت.

بعید نیست عمل‌گراها با خواندن این نوشته به این نتیجه برسند که دست‌کم استفاده از دستبندهای زیبا و مخصوص برای کودکان (تا یک سنی) عملی‌تر و از هیچی بهتر است. اما لطفا دستبندها را جوری سفارش بدهید که نشود به‌آسانی اره کرد یا برید. در این صورت هم ممکن است جناب دزد برای خلاص کردن خودش از شر دردسر، آش را با جاش ببرد و فی‌الفور اقدام به قطع دست کودک دل‌بند کند.

متاسفانه از هر دری که وارد می‌شویم باز هم دزدها دست بالا را دارند. شاید بد نباشد مسأله را یک جور دیگر حل کنیم: شاید بشود نسل‌های آینده را در مدرسه طوری تربیت کرد و اوضاع فرهنگی و اقتصادی را طوری سامان داد که دیگر این همه دزدی و تجاوز و … در کار نباشد؛ آن وقت نیازی به هیچ ریزتراشه‌ای هم نیست.