و من هنوز منتظرم

و من  هنوز منتظرم:

جعفر مدرس‌صادقی رمان تازه‌ای منتشر کند تا باز طعم خوب اضطراب و رازآلودگی بنیادین قصه‌هایش را بچشم.

آدریان لین از خواب طولانی بعد از بی‌وفا بیرون بیاید و فیلم تازه‌ای بسازد. تا ما را باز با خودمان روبه‌رو کند.

کریستوفر نولان شاخش را از‌هالیوود و ابرقهرمانانش بکشد بیرون و دوباره فک‌مان را بیندازد.

اسفندیار منفردزاده و ناصر چشم‌آذر پس از چند دهه بطالت، جاودانه‌های دیگری به موسیقی پاپ ایران هدیه کنند.

ناصر تقوایی فیلم بسازد.

داستان‌های خوب دیگری از محمد حسینی و حمیدرضا نجفی بخوانم.

نوشته‌های بیش‌تری از دریدا به فارسی برگردانده شود.

کیارستمی‌شاهکاری دیگر در ایران بسازد.

ابراهیم گلستان نانوشته‌هایش را منتشر کند.

جیم جارموش دوباره برود به اوج.

وودی‌هارلسون در فیلمی‌از تارانتینو بازی کند.

شمیم بهار را از نزدیک ببینم.

نسخه‌ای از ملکوت خسرو هریتاش را گیر بیاورم.

اولین فیلم بلندم را جلوی دوربین ببرم؛ اولین نمایشم را روی صحنه.

یک نفر مثل سیروس قایقران در فوتبال‌مان ظهور کند؛ یک نفر مثل بابک بیات در موسیقی؛ یک نفر مثل بیژن مفید در تئاتر…

جعفر پناهی آزادانه فیلم بسازد.

دفترچه‌ی دیگری از محمد قائد به کتابخانه‌ام اضافه کنم.

دیوید لینچ به بزرگراه گم‌شده برگردد.

دوباره از سینما بنویسم و در مجله «فیلم» چاپ شود.

فردا برسد.

سفرنامه‌ی خرمشهر: راهرو

من یک سال پس از انقلاب ۵۷ به دنیا آمدم و زمان شروع جنگ، درکی از زندگی نداشتم چه رسد به جنگ. جنگ که تمام شد، باز هم سن و سالی نداشتم که واقعیت رخدادها را آن‌چنان که هستند بشناسم. اهل یکی از شهرهای شمال ایران بودم و خرمشهر و آبادان را فقط از کتاب جغرافیا و حرف‌ها و تصویرهای پراکنده در تلویزیون و رادیو به‌جا می‌آوردم. سال‌ها گذشت تا بهانه‌ی سفری به آن قسمت از جنوب ایران فراهم شود. در نوجوانی به همراه خانواده به بندرعباس و قشم رفته بودم اما خوزستان ماند تا بعد از ازدواج که باجناقم اهل اهواز بود و فرصتی دست داد تا به آن قسمت از ایران برویم. باجناق در کار صادرات خرما بود و وضع و اوضاع بسیار پررونقی داشت. شبی پرسید «دوست دارید به خرمشهر و آبادان بروید؟» و پاسخش مثبت بود؛ چرا که نه. این شهرهای خیلی مشهور را ببینیم و بمیریم بهتر است یا نبینیم و…؟ گفت «ترتیبش را می‌دهم. فردا راننده شرکت ساعت شش صبح می‌آید این‌جا دنبال‌تان و می‌بردتان آبادان و خرمشهر  و غروب من هم به شما ملحق می‌شوم و برمی‌گردیم.» خودش ساعت پنج صبح می‌رفت شادگان؛ که محل کارش بود. 

نمی‌خواهم مفصل بنویسم. آبادان را به مصلحت دراماتیک، بی‌خیال می‌شوم و یک‌راست می‌روم سروقت خرمشهر. تصویر ذهن من این بود: شهری که در جنگ ویران شده و نماد مقاومت است. و بعد از جنگ هم در اولویت سازندگی قرار گرفته و حالا تناسب بیش‌تری با اسمش دارد. اما هرچه می‌دیدم جز خاک و خل نبود. انگار همین دیروز این‌جا جنگ بوده. اما شانزده‌هفده سالی از جنگ گذشته بود و دیدن این شهر با این وضعیت، اگر نه غم‌انگیز دست‌کم حیرت‌انگیز بود. نکند خاطره‌ام مثل بیش‌تر خاطره‌ها مسخ شده باشد و ذهنم اشتباه کند و وضعیت این‌قدر هم بد نبوده. اما صادقانه‌اش این است که حالا دقیقاً همین تصویر از خرمشهر در ذهنم است. خانه‌های آجری پراکنده، خیابان خاکی یا آسفالت پر از خاک، حصیر به جای پرده، نخل‌های درب و داغان و… در یک کلام یک قاب زرد یا آجری از جمع پراکنده‌ی آدم‌ها در متنی از خاک تفتیده.

حالا کجای این خاک و خل را ببینیم؟ خواهرزنم که به همراه پسربچه‌اش در این سفر همراه ماست می‌گوید برویم موزه جنگ. نمی‌توانم قسم بخورم که اسمش «موزه جنگ» بود. کلاً خاطره‌ام از هیچ چیز دقیق و بی‌خدشه نیست. ولی موزه جنگ عنوان خیلی پرتی نمی‌تواند باشد. جایی که رفتیم یک همچه جایی بود. ممکن است به جای جنگ، دفاع مقدس بوده باشد که حتماً عده‌ای بیش‌تر می‌پسندندش و تعریف بهتری است از آن اتفاق غم‌انگیز.

یکِ بعد از ظهر بود. در موزه بسته بود. خود موزه در یک محوطه بیرونی محصور بود و دورتادور این محوطه نرده بود. دروازه میله‌ای بود و می‌شد حیاط را دید. پرنده پر نمی‌زد. سکوت محض. از اذان ظهر هم گذشته بود گویا، وگرنه می‌شد این صحنه از خاطره را جذاب‌‌تر بازگو کرد. فکرش را بکن: ظهر بود و باد با صدای اذان در نخل‌های داغ خسته می‌پیچید. اما راستش این‌طوری نبود و ما هم منصرف شدیم و خواستیم برگردیم. اما هنوز سر نچرخانده بودیم که پیرمردی از اتاقکی در گوشه‌ی حیاط بیرون خزید و به سمت در آمد؛ سیاه‌سوخته و خمیده. نگفت بسته است بروید. نگفت دیروقت است. پرسید: «برای بازدید از موزه اومدین؟» و بله را که گفتیم قفل و زنجیر پشت دروازه را باز کرد و رفتیم داخل. در موزه را باز کرد و کنتور برق را هم زد و ما را به داخل راهنمایی کرد. وارد که می‌شدی راه دوشاخه می‌شد: راست و چپ. دروغ چرا؟ یادم نیست کدامش را رفتم.

بالاسر خود راهرو لامپی نبود و همه‌ی روشنایی از نورپردازی ایستگاه‌هایی بود که قرار بود چند متر به چند متر سوژه‌های بازدید باشند. اولش قاب‌‌عکس‌هایی بود از رزمنده‌ها؛ آدم‌هایی خاک‌آلود و ژولیده که تنها عنصر زیبای صورت‌شان لبخند بود. لبخندی در محاصره دنیا دنیا خستگی. سوءتفاهم نشود. رسم نیست لب و دهان مردان را برای توصیف زیبایی به کار بگیریم. از چشم شاید بشود گفت اما آفتاب چشم‌ آن مردهای خسته‌ی توی قاب را بدجور زده بود و چیز زیادی برای تماشا نگذاشته بود. ایستگاه‌های بعدی، چیدمان‌هایی از عناصر معمول جبهه و سنگر بودند. دروغ چرا؟ آن زمان این اصطلاح چیدمان به گوشم هم نخورده بود و اگر همان زمان این خاطره را می‌نوشتم قطعا می‌نوشتم ماکت یا دکور. راستی اگر همان زمان می‌نوشتم دیگر این همه ان‌قلت هم نداشت. آن وقت می‌شد یک خاطره‌ی سرراست، و یک احساس ساده این همه آسمان و ریسمان نداشت.

قمقمه، فانوسقه، چفیه، یقلوی، چوب، کیسه‌ی شن، پوکه و… همه‌ی چیزهایی که تصویر غالب یک دوره از زندگی ما کودکان روزگار جنگ بودند. من در همان شمال خوش‌آب‌وهوای مصون از تهاجم دشمن، فرق چندانی با هم‌سن‌وسالان جنوبی و شرقی و غربی و پایتخت‌نشین نداشتم. اگر خاموشی و آژیر قرمزی هم در کار بود نصیب ما هم می‌شد. زندگی را آن زمان (و تا سال‌ها بعد) از خلال تلویزیون و برنامه‌های غم‌بار و کم‌شمارش می‌شناختیم. از آن قلک‌های پلاستیکی نارنجکی که برای کمک به جبهه‌ها پر می‌کردیم تا آشنایی با هم‌کلاسی‌های جدیدی از جنوب و حتی تهران که از زیر آوار جنگ به شمال پناه آورده بودند. و شاید مهم‌تر از همه‌ی این‌ها حجله‌هایی که هر روز سر راه‌مان به مدرسه سبز می‌شدند. آن یکی داوطلبانه رفته بود و این یکی سرباز وظیفه بود. آن یکی حزب‌اللهی بود و این یکی، یکی بود مثل خیلی از ماها.

ایستگاه‌ها بی‌آن‌که حواسم باشد خشن‌تر می‌شدند، و عریان‌تر. ملاحظه‌ای در کار نبود. گردن‌های بی‌سر، دل و روده‌های بیرون‌زده، صورت‌های واپاشیده از قاب عکس‌ها می‌زدند بیرون. و آدمک‌های چیدمان‌ها ناگهان هجوم ‌آوردند. این طرف پا افتاده بود و آن طرف دست، و سری جداشده از گردن کنار قمقمه‌ای و خاک رنگین به خون خشکیده… صدای نوحه‌ی کویتی‌پور توی سرم مشت می‌زد. کنار سنگر پاره‌پاره، نوجوانی با صدایی گرفته ناله می‌کرد. وحشت‌زده سر برگرداندم که برگردم. صدای ناله‌اش بلندتر شد: «نرو! نرو! من هنوز زنده‌ام.» چند قدم آرام و پاورچین رفتم و بعد دویدم. کسی در راهرو نبود. به در ورودی موزه رسیدم. در بسته بود. یکی‌دوبار با مشت به در کوبیدم. کویتی‌پور دم گرفته بود و شور حسینی می‌گرفت. راهروی مقابل را آهسته‌آهسته رفتم. صدای زنی از دوردست می‌آمد. دویدم. لیلا با خواهر و خواهرزاده‌اش گرم تماشا بودند. نفسی از ته دل بیرون دادم: «شما این‌جایین؟ نگران‌تون شده بودم.»

گزاره‌های بدیهی (۱): مستی و راستی

هدف این نوشته آشنایی با شیوه‌های چندگانه‌ی رویکرد به گزاره‌های بدیهی است؛ همان گزاره‌هایی که در نگاه اول معنایی جز آن‌چه در قالبی صلب و کلیشه‌ای در ذهن‌مان نهادینه شده‌، به دست نمی‌دهند.

مستی و راستی

فرهنگ عامه همواره در کار آفرینش و ابداع مفاهیم و اصطلاحاتی است که از سخن رسمی‌و ادبی و فرهیخته‌وار فاصله داشته باشند و تشخص خود را با استناد به همین فاصله جار بزنند. «مستی و راستی» یک مفهوم به‌شدت قدیمی‌و دست‌مالی‌شده است که ردپایش را در ادبیات کلاسیک ایرانی هم می‌توان دید. اگر در بحث شعر و تغزل، قابلیت جعلی نسبت دادن این مفهوم و هر مفهوم مرتبط با الکل به چیزی به نام «عرفان» و الهیات وجود دارد، اما در فرهنگ عامه این مفهوم دقیقاً فارغ از هر نسبت عرفانی و صرفاً برای پاسداشت کارکرد شیمیایی الکل به کار می‌رود. ساده‌اش این است: وقتی الکل بر مغز انسان اثر کند انسان حرف‌هایش را صادقانه‌تر می‌زند و از دروغ‌ پرهیز می‌کند.

مستی و راستی قطعاً مفهومی‌ارزشمند و والا در فرهنگ توده‌های ایرانی‌ست. این البته تنها ابتکار توده‌های ایرانی در برخورد با چیزی به نام الکل نیست. این توده‌ها حتی آداب منحصر‌به‌فرد نوشیدن مشروبات الکلی را ابداع کرده‌اند که در هیچ جای دیگر نظیری ندارد؛ از جمله، گزین‌گویه‌‌های رقت‌بار و گاه هزل‌آلودی که به عنوان سلامتی دادن در هنگام بالا بردن جام (پیک؟) بر زبان می‌آورند و نمونه‌ی درخشانش را در سکانس عنوان‌بندی اعتراض مسعود کیمیایی دیده‌ایم. کیمیایی خطابه‌های مراسم عرق‌خوری را به شکلی رندانه به چاردیواری زندان کشانده. سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن و…. چنین کاربست رندانه‌ای احتمالا مخالفان متعصب را خلع سلاح می‌کند. آن‌ها هرچه می‌گردند در پس این حرف‌های الکل‌محور نشانی از استکان و ظرف ماست‌وخیار و… نمی‌بینند.

اما مستی و راستی. معنایی که توده‌ها در نظر دارند به این سرراستی است: آدمیزاد وقتی الکل مصرف کند و الکل بر مغزش اثر لازم را بگذارد کم‌تر دروغ می‌گوید. پس مستی مترادف است با یک خصلت زیبای انسانی یعنی راستگویی. برای ویران کردن این نگاه سرخوشانه باید کمی‌زاویه دید را عوض کنیم: چرا الکل موجب می‌شود که انسان دروغ نگوید؟ نخستین پاسخ محتمل که البته در راستای نیت توده‌هاست این است که  در چنین وضعیتی انسان مصلحت‌اندیشی و منفعت‌طلبی را کنار می‌گذارد و دلیلی برای دروغ گفتن نمی‌بیند.

توده‌ها به‌درستی اذعان دارند که دروغ گفتن یکی از مهم‌ترین مشغله‌های ذهنی‌شان است و به‌اصطلاح default کارخانه‌ای ذهن‌شان بر دروغ گفتن است مگر عاملی بیرونی بتواند این تنظیم (setting) را برهم بزند. به هر حال نباید از یاد برد که این مثل عامیانه برآمده از فرهنگ ایرانی‌هاست که دروغ یکی از عناصر پایه‌ای آن است. احتمالا در فرهنگ‌های دیگر، ویژگی‌های دیگری در هنگام مستی بارزتر می‌شوند. اما تفسیر درست‌تری هم در کار است: مغز تحت تأثیر الکل، قابلیت قضاوت درباره‌ی وضعیت موجود و مخاطراتش را زایل می‌کند، تصمیم‌گیری را به تأخیر می‌اندازد و هماهنگی عصب و عضله را مخدوش می‌کند. بر این اساس دروغ که به عنوان یکی از بایسته‌های زندگی روزمره در ایران، مکانیسمی‌مهم برای دور ماندن از گزند خطر و آسیب است، مورد غفلت قرار می‌گیرد و می‌تواند پیامدهای به‌راستی ناگواری داشته باشد. چه کسی دوست دارد به مأمور مالیات یا گزمه راست بگوید؟ راست‌گویی عین حماقت است.

در رمان تأمل‌برانگیز آینه‌های دردار (هوشنگ گلشیری) یکی از خاطره‌های راوی (که نویسنده‌ای پرآوازه و تواناست) این است که یک نفر در نوجوانی مستش کرده‌ تا از او درباره‌ی عشقش به دختری اعتراف بگیرد. این‌‌جا الکل کارکردی استراتژیک برای مقوله‌ی «بازجویی» دارد اما هم‌چنان روی شاخ انگاره‌ی «مستی و راستی» می‌چرخد. در واقع یک جور مهندسی معکوس در کار است. ما از گنجینه‌ی شعرهای شاعران بزرگ این سرزمین به حجت رسیده‌ایم که رابطه‌ای مؤثر میان مستی و راستی وجود دارد. البته به ما گفته‌اند آن شاعران بزرگ خودشان لب به مسکرات نمی‌زدند و زاهد و عارف کامل بوده‌اند! در این راستا لازم است که غلام‌‌(slave)بازی آشکار در برخی شعرهای‌شان را هم کاملا نادیده بگیریم. در مهندسی معکوس به این نتیجه می‌رسیم که برای کشیدن حرف راست از دهان یک انسان می‌توانیم او را مست کنیم. اما می‌توانیم پا را فراتر بگذاریم و حقیقت راست‌گویی از این دست را که در واقع چیزی جز انفعال و کرختی نیست بسط بدهیم و طرف را مورد سوءاستفاده‌های اقتصادی‌تر قرار دهیم. در فیلمفارسی‌های پیش از انقلاب این مهندسی معکوس به شکلی آشکار توسط بدمن‌های خبیث و رذل با همکاری بدزن‌‌ها به اجرا گذاشته می‌شد. یکی از مثال‌های به‌شدت خنده‌دارش (از حیث منطق و اجرا) تخت‌خواب‌های جداگانه با بازی ایرج قادری است که عده‌ای می‌خواهند مرد را اغفال کنند و او را تیغ بزنند. گاهی سوءاستفاده از اقتصاد درمی‌‌گذرد و به خود تن می‌رسد. در پاشنه‌طلا برادر تحصیل‌کرده و فرنگ‌دیده‌ی آقا مهدی پاشنه‌طلا (ناصر ملک‌مطیعی) در حالت مستی، ترتیب نامزد آقا مهدی را می‌دهد. اما قبح کار او چون در حالت مستی بوده آن‌چنان بالا نیست و به‌هرحال می‌شود از کنارش گذشت. (از این مثال‌ها در سینمای فارسی فراوان است).

آن‌چه توده‌ها به عنوان فضیلت الکل برمی‌شمرند در واقع دلالت بر دروغ‌گویی ذاتی خودشان دارد. آن‌ها موجوداتی هستند که همواره با نقاب زندگی می‌کنند، و تنها در حال سیاه‌مستی است که این نقاب فرومی‌افتد. جز مثال‌های فیلمفارسی که به هر حال دلیل‌تراشی غیرمستقیم برای تجاوز و بهره‌کشی به حساب می‌آیند (کی بود کی بود من نبودم؟ یا من که در حال خودم نبودم.) مثال سادومازوخیستی فرهنگی‌‌اش سکانس عرق‌خوری آقای حکمتی و جناب قصاب در رگبار (بهرام بیضایی) است؛ طنز نهفته در این صحنه این است که آقای قصاب (منوچهر فرید) به‌راستی نقاب را کنار می‌زند و قصد کشتن حکمتی را می‌کند. سید و قدرت در گوزن‌ها هم وقتی مست می‌شوند شروع به گزین‌گویه‌پرانی می‌کنند و حرف‌های خیلی اساسی می‌زنند و تصمیم‌های انقلابی می‌گیرند. این انقلاب روحی در داستان کوتاهی از صادق هدایت هم به‌خوبی آشکار است: «مردی که نفسش را کشت» قصه‌ی مردی است که نزد یک فرد به‌ظاهر زاهد تلمذ می‌کند و راه و رسم ریاضت را برای اعتلای نفس برمی‌گزیند. اما روزی که درمی‌یابد آن مرد زاهدنما در واقع فریبش می‌داده و برایش نقش بازی می‌کرده بی‌درنگ سر از میکده درمی‌آورد و در حالت مستی و در هم‌جواری با یک زیبارو به این نتیجه می‌رسد که حافظ و امثال او واقعا درباره‌ی محسنات شراب و پری‌رخان راست می‌گفته‌اند. اما او به یک نتیجه‌ی اساسی مهم‌تر هم می‌رسد: چه‌طور می‌شود کسی چنین به رازهای نوشخواری آشنا باشد و خودش دم به خمره نزده باشد؟ در داستان هدایت، قضیه‌ی برافتادن نقاب از بعد فردی فراتر می‌رود و به درکی هستی‌شناسانه می‌رسد البته باز هم بنیانش بر همان باورهای فریبکارانه‌ی توده‌هاست. از این منظر هدایت میراث‌خوار راستین ادبیات کلاسیک است: برای رسیدن به حقیقت باید الکل بر مغز اثر کند!

وقتی برای بدیهی‌ترین ویژگی انسانی یعنی راست‌گویی نیاز به یک عامل بیرونی و راه‌اندازی واکنش‌های شیمیایی‌ست، دروغ و نادانی، هم‌چنان اصیل‌ترین ویژگی توده‌ها باقی می‌ماند. چند روز قبل آمار تأمل‌برانگیزی منتشر شد که بر اساس آن ایران در میان کشورهای روی کره‌ی زمین رتبه‌ی نوزدهم را در مصرف سرانه‌ی الکل (در جمعیت آماری مصرف‌کنندگان الکل) داراست. چنین رتبه‌ای در کشوری با حاکمیت اسلامی، از هر حیث هشداردهنده و مهم است.

پای بساط ماست‌وخیار ممکن است حرف‌های بسیار نغزی صادر شود مثلاً در باب حمیت جمعی (به سلامتی گاو که می‌گه ما نمی‌گه من!) یا در ستایش فروتنی (به سلامتی کرم خاکی نه برای کرم بودنش بلکه برای خاکی بودنش) و خیلی چیزهای «خوب» دیگر، اما همه‌ی این‌ها دلالت بر این واقعیت دارند که: پیش‌فرض شخصیتی گویندگان چنین سخنانی، در غیاب یک ماده‌ی شیمیایی، عکس همان سخنان است.

خروج از «اجتماع» به مثابه یک کنش ناب

آدمیزاد کاری را که نخواهد انجام نمی‌دهد. اگر کسی مدام تکرار کند که نمی‌خواهد دست به فلان کار بزند معنی بی‌رحمانه‌اش این است که همیشه در فکر و در معرض «آن کار» است؛ نه فقط یعنی احتمال دارد آن کار را بکند بلکه احتمالا آن کار را کرده یا اگر فرصتش دست بدهد خواهد کرد. به همین ترتیب آدمیزاد اگر به چیزی اعتقاد نداشته باشد یا برای آن چیز اهمیتی قائل نباشد کم‌ترین دلیلی برای بیان نظرش درباره‌ی آن «چیز» ندارد؛ آن هم وقتی درباره‌ی آن مورد پرسش واقع نشده باشد. مورد جذاب خداناباوران، کامل‌ترین مثال در این باب است. کسی که با ادعای آتئیسم مدام بر ناباوری‌اش به وجود چیزی به نام خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) اصرار می‌‌ورزد عمیقا درگیر مسأله‌ی چیزی به نام خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) است. به بیان ساده خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) مثل استخوانی در گلوی چنین آدمی‌است و هر دم او را می‌آزارد.

من اگر بخواهم کاری بکنم آن کار را می‌کنم ولی اگر مدام با اشتیاق درباره‌اش حرف بزنم و تلاشم بر این باشد که دیگران را از انجام آن کار باخبر کنم احتمالا تمام انرژی‌ام معطوف به آن کار نخواهد بود و از همین زاویه به کارم ضربه خواهد خورد. در واقع، شکافی میان احتمال موفقیت یک کنش خالص و تلاش فرد کنش‌گر برای جلب نگاه و توجه دیگران وجود دارد. گذر از این شکاف در محدوده‌ی زندگی اجتماعی تقریباً برای اکثریت انسان‌ها ناممکن است و اساساً لزومی‌هم ندارد. شیوه‌ی سقوط این است: من این کار را می‌کنم تا سودی به دست بیاورم (لذت روانی یا پول) و به پشتوانه‌ی تأثیرات انجام آن کار یا به پشتوانه‌ی سود حاصل از آن کار با تحسین یا تشویق یا حتی حسد دیگران روبه‌رو شوم. ناچارم تأکید کنم که زاویه‌ی نگاه این نوشته اصلا اخلاقی و موعظه‌گرانه نیست بلکه به یک معنا (عرف و عقل اجتماعی) به‌شدت ضداخلاقی و علیه مواعظ است. شیوه‌ی صعود این است: شکل دادن به یک کنش بدون در نظر گرفتن نگاه‌های ناظر بر آن؛ یعنی حذف اشتیاق برای تحسین  یا تشویق شدن. چنین شیوه‌ای مترادف با دو معناست: نخست رهایی از وابستگی به واکنش دیگران و محروم شدن از لذت خودنمایی و تن دادن به نوعی ریاضت روانی. و دوم انقطاع از پویش و هم‌بستگی اجتماعی به معنای دقیقاً دروغین آن. شاید از این روست که راه‌برندگان رخدادهای ناب و سرنوشت‌ساز، اغلب به‌درستی به دل‌زدگی و فقدان سرخوشی و تلاش برای انزوای خودساخته متهم می‌شوند.

دونده‌ای را در نظر بگیرید که ارتباطش با اطرافش قطع است و توجهی به پیش و پس خود ندارد. او دچار وظیفه‌ی دویدن است. نه می‌داند (و نه می‌خواهد بداند) که چند نفر پشت سر او در حال دویدن‌اند و نه می‌داند (و نه می‌خواهد بداند) که چند نفر جلوتر از او در حال دویدن‌اند. او می‌دود چون بطالت دویدن را بر بطالت چمباتمه زدن در انتظار مرگی محتوم ترجیح داده است. دیگران می‌دوند تا برنده شوند اما او وجود دارد تا بدود و در هر حال برنده است چون هرگز چیزی برای بردن نداشته که بخواهد ببازد.

شاید از این روست که اغلب، انسان‌های منزوی و ناسرخوش، رخدادهای بزرگ را شکل می‌دهند. آن‌ها یاد گرفته‌اند که در خط انزوا بدوند؛ از باریکه‌های میان عابرانی که تن به تن می‌زنند (دست به دست، گوشت به گوشت، لب به لب، چشم به چشم) و در جست‌وجوی سرخوشی‌های بدیهی‌شان هستند. ناسرخوش‌ها خودشان هم می‌دانند که سرخوشی اکثریت انسان‌ها، چه موهبت بزرگی برای محقق شدن مفهوم انزوا برای یک اقلیت بسیار کوچک است.

زندگی اجتماعی امروز به یمن انباشتگی تماس جسمانی و الکترونیک، هرچه بیش‌تر منادی به اشتراک گذاشتن سرخوشی و هم‌بستگی انسانی است آن هم فارغ از رنگ و جنسیت و نژاد؛ با تکیه بر حقوق بشر. اما پرسش بی‌رحمانه این است: چرا به رغم این همه هم‌بستگی، دستاورد بشر چیزی جز تباهی و افتراق روزافزون نیست؟ چرا همه‌ی ابزارهای ارتباطی حاصلی جز تنهاتر شدن انسان‌ها و دل‌زدگی آن‌ها از نقاب‌های زیبای خودشان نداشته‌اند؟چرا ارتباط مجازی آمیختگی عمیقی با ناامنی و ناپرهیزکاری دارد؟

چرا پویش‌های مدنی هرگز به آرمان‌های مطلوب‌شان ختم نمی‌شوند؟ مثلاً چرا مبارزه‌ی طبقه‌‌ی متوسط روشنفکر با مردسالاری، به جای برقراری موازنه، حاصلی جز اختگی مرد و محروم شدن زن از لذت غیرقابل‌وصف نرینگی ندارد؟ آیا وفور چشم‌گیر هرزه‌نگاری‌هایی که  در آن‌ها یک سیاه‌پوست بدبدن و چغر، نیاز یک زن مرفه ترگل را در پیشگاه چشمان بی‌‌رمق شوهرش برطرف می‌کند دستاورد غیرمنتظره‌ی مبارزه با مردسالاری نیست؟ و آیا برخلاف تسلط ابلهانه‌ای که از این منظر به سیاه‌پوست اعطا می‌‌شود، او دقیقاً یک برده‌ی پسامدرن نیست که مفعول امر است و کارکرد انسانی‌اش به ارضای نیاز روشنفکران اخته و آخته فروکاسته شده است؟ و عجیب نیست که بشر مفاهیم ارباب و برده را به چنین شکل دور از انتظاری بازتولید می‌کند؟

زندگی اجتماعی، دقیقاً به دلیل بیش‌نمایانی همه چیز و دسترسی‌پذیری افراطی انسان‌ها، به جای شکل دادن به اتوپیایی به نام دهکده‌ی جهانی، زمینه‌های سونامی‌دل‌زدگی عظیم اکثریت انسان‌ها را فراهم می‌کند که ماهیتاً با دل‌زدگی فیلسوفانه‌ی اقلیتی ناچیز تفاوت دارد. از ابعاد فاجعه‌ی در حال وقوع دل‌‌زدگی اکثریت (توده‌های ذاتاً محتاج سرخوشی  و تنوع) باید نوشت.

نقد مجموعه داستان «کابوس‌های فرامدرن»

کابوس‌های فرامدرن (نوشته‌ی رضا کاظمی، نشر مرکز)

دوران کابوس‌های دَوَرانی

 حسین جوانی

چه‌طور می‌شود برای یک کابوس خاصیتی چون مدرن، سنتی یا فرامدرن قائل شد؟ یا با قبول چنین حالتی، چه‌گونه می‌توان این‌گونه از مواجهه با یک مشاهده یا ادراک درونی را به ‌قالب کلمات ریخت و شکل و شمایل یک داستان را از میان آن‌ها بیرون کشید؟ کابوس‌های فرامدرن، اولین کتاب چاپ‌شده از رضا کاظمی‌‌در حوزه داستان‌نویسی، بیش از هر چیز در حال‌و‌هوای این دو پرسش سیر می‌کند. کاظمی‌‌را پیش‌تر به‌عنوان شاعر، ترانه‌سرا یا منتقد سینمایی می‌شناختیم و چاپ این مجموعه داستان فرصت مغتنمی‌ست تا با این بُعد از نویسندگی او نیز آشنا شویم.کابوس‌های… مجموعه داستانی کم‌حجم اما مشتمل بر نوزده داستان است که همین نشان از کوتاهی داستان‌های این مجموعه ‌دارد. داستان‌ها عموماً فضاهای کابوسی و وهمی‌ دارند و اگر به ‌شکل خاطره‌ای فردی روایت می‌شوند، شکلی از سَرخوردگی و انزجار از حالت به‌دست‌آمده را در خود فروخورده‌اند، با این حال، تفاوت موضوع‌ها و موقعیت‌های داستانی، چشم‌گیر است و کاظمی‌ کوشیده اشکال مختلفی از داستان‌نویسی را تجربه‌کرده و در عین حال توانایی‌اش در نوشتن سبک‌های مختلف روایی را اندکی به‌ رخ بکشد.

داستان‌های کابوس‌های… (به ‌قول مهدی سحابی در معرفی خوشی‌ها و روزهای مارسل پروست) خاصیتی دَوَرانی دارند؛ به‌ این معنی که اگر با دقت و صبروحوصله خوانده شوند، نقاط مشترکی در داستان‌ها، فضاها و شخصیت‌های داستانی‌شان خواهید یافت و یا به ‌این‌که بعضی از داستان‌ها تکمیل‌کننده دیگری هستند، پی خواهید برد. به‌ عنوان نمونه دو داستان سه نفر پشت در و سالن انتظار نقاط مقابل همدیگر هستند و یا می‌توان متصور شد شخصیت داستان شیر پسته آینده (و یا حتی گذشته‌ای) چون شخصیت داستان یک داستان کوتاه شبانه داشته باشد. از همین رو کابوس‌های فرامدرن مجموعه‌ای چند بُعدی است که می‌توان با برداشت‌های متفاوت با آن روبه‌رو شد و از دل یک داستان به‌ظاهر خاطره‌گونه برداشتی سیاسی کرد و یا از نظاره صرف ‌صحبت‌های پراکنده در یک کافی‌شاپ به‌ موضوعی جهان شمول، چون سیر باطل زندگی، رسید. 

یکی از ویژگی‌های بارز کابوس‌های… حضور تعمدی نویسنده در داستان‌هاست که خودش را به‌ شکل یک بخش از داستان به‌ خواننده معرفی می‌کند و حتی در داستان اول (بچه‌های قصرالدشت بخوانند) از این‌که ممکن است داستان نوشته‌شده کمکی به‌حل ماجرای چندین‌ساله بکند حرف می‌زند. این ویژگی حائز پیامی‌‌خاص از سوی کاظمی‌ست. این‌که کاظمی‌ به‌عنوان نویسنده در حال حل‌ شدن در وجود شخصیت‌هایی است که در حال نگارش‌شان است اما در عین حال می‌کوشد فاصله منطقی خود را با آن‌ها حفظ کند تا بتواند از درون زندگی آن‌ها، داستان آن لحظه از بودن‌شان را برای ما روایت کند. چیزی شبیه به‌ آن‌ چیزی است که در شکل کمال‌گونه‌اش برای دکتر شریفی در آزاده خانم و نویسنده‌اشِ رضا براهنی اتفاق می‌افتد؛ به‌ این معنی که این شخصیت‌ها هستند که در اکثر موارد داستان را پیش می‌برند و حضور نویسنده تنها دلیل(/ وسیله‌ی) جاری برای روایت است و عامل پیوند ما به ‌شخصیت‌ها، و در غیر این حالت ورود به‌پستوهای ذهنی شخصیت‌ها میسر نیست. به‌ عنوان نمونه در داستان سه نفر پشت در تاکید بر این‌که کسی در حال نوشتن است که چندان به‌ حالت روانی خود مسلط نیست، و حتی نمی‌شود به‌خوبی جنسیت او را تشخیص داد و مسائلی که مطرح می‌کند، بیش‌تر موضوعاتی هستند که با در نظر گرفتن خط داستانی می‌شود نیمی‌ از آن‌ها را حذف کرد یا روایت کابوس(/ بازجویی)‌گونه شخصیت داستانِ یک داستان کوتاه شبانه و حضور نویسنده به‌عنوان کاتب درونیات پنهان شخصیت‌، بسیار به‌ کار داستان‌ها آمده است. اما خواندن کابوس‌های… برای عده‌ای شاید تبدیل به‌یک آزار شخصی گردد! میزان ارجاعات اجتماعی، سیاسی، تاریخی، سینمایی و حتی درون‌متنی مجموعه داستان بسیار زیاد است و این حس را منتقل می‌کند که گویی در حال خواندن خاطراتی رمزگذاری‌شده هستیم، اما این ویژگی به‌ظاهر منفی، بهترین خصوصیت کابوس‌های فرامدرن نیز هست، چرا که تمام حسی که از طریق همراه شدن با شخصیت‌ها و موقعیت‌های پیچیده زندگی‌شان به‌ما منتقل می‌شود در گِرو همراه شدن، دل‌دادن و شاید حتی نفهمیدنِ مقطعیِ درونیات‌شان است. سه ویژگی تکرار‌شونده کابوس‌های فرامدرن (نویسنده درون متن، ارجاعات سینمایی مؤثر در داستان و سرگشتگی میان موقعیت‌های رئال/سورئال) باعث می‌شود در صورت گرفتن سرنخ توسط خواننده، داستان نیمی‌‌از بار خود را زمین بگذارد. با این حال می‌توان بر کاظمی‌‌خُرده گرفت که دلیلی ندارد همگان نکته ارجاع داستان missed call به ‌فیلم پنج در دو ی فرانسو ازون را بگیرند و پایان عجیب داستان را فهمیده و با آن همراه شوند یا داستان چندزمانیِ خدا را شکر را به‌راحتی هضم کنند. با این حال جسارت کاظمی‌ در تبدیل کردن چندباره فضاها در یک داستان قابل‌ستایش است. 

نکته جالب کابوس‌های… وقتی با فاصله و اندکی خرده‌گیرانه به‌ آن می‌نگریم، حسرت پوچی است که در اکثر داستان‌ها جریان دارد و کاظمی‌گه‌گاه سویه‌ای نوستالژیک به‌آن‌ها می‌دهد.گویی هم باید از آن گذشته‌ای که شخصیت‌های داستان‌ها را می‌آزارد فرار کرد و هم، زمانِ حال، چیز دندان‌گیرتری از آن گذشته نیست. پس کابوس و وهم، جای زندگی روزمره را گرفته و راه فراری باقی نگذاشته است؛ مثل همان نوارهای بتامکس که هم در آن برهوت غنیمت بودند و هم زود خراب می‌شدند.

کابوس‌های فرامدرن به‌ عنوان اولین مجموعه‌داستان یک نویسنده اثری قابل‌تأمل است: از سویی در رکود حاکم بر داستان‌نویسی ایران، چند داستان خوب و خواندنی دارد و از سویی نوید ظهور نویسنده‌ای را می‌دهد که در صورت تمایل از پَس نوشتن نوول‌هایی با فضاهای چندگانه و شخصیت‌های پیچیده بَر خواهد آمد.

(این نوشته پیش‌تر در روزنامه شهروند منتشر شده است)

تاکسی‌چی‌های ناقلا

فرص کنیم یک راننده تاکسی هر ماه هزار لیتر بنزین برای خدمت به خلق خدا مصرف می‌کند (روزی حدودا سی لیتر). پس از هدفمندی یارانه‌ها اگر ۱۰۰ درصد هم به قیمت بنزین اضافه شود اولین فکری که به ذهن تاکسی‌چی‌های عزیز می‌رسد این است که کرایه‌شان هم باید ۱۰۰ درصد اضافه شود یا دست‌کم پنجاه درصد. هر ابلهی متوجه می‌شود که به این ترتیب، ظرف چند ساعت یا حداکثر یک روز مابه‌التفاوت هزینه‌ی خرید بنزین به نرخ جدید و قدیم تأمین می‌شود و ۲۹ یا سی روز باقیمانده‌ی ماه، تاکسی‌چی گرامی‌به ریش خلق خدا خواهد خندید و از این رهگذر سود فوق‌العاده‌ای به جیب خواهد زد. این پرسش همیشه آزارم داده: چرا در هر بحران‌ و چالش‌ اقتصادی، تاکسی‌چی‌ها و آژانس‌ها و کلا ناوگان حمل‌ونقل به شکلی احمقانه منتفع می‌‌شوند و کسی هم جرأت مقابله با آن‌ها را ندارد؟

نتیجه‌ی ساده: کرایه‌ی حمل‌ونقل حداکثر ۵ تا ۱۰ درصد باید اضافه شود نه به اندازه‌ی درصد افزایش قیمت سوخت! اگر همین سرچشمه‌ی فساد کنترل شود افزایش قیمت کالاها و خدمات (متأثر از افزایش هزینه‌ی حمل‌ونقل) هم به نحو مؤثری مهار خواهد شد.

مجموعه شعر «سربازهای برف»

سربازهای برف

دکتر حسن شهابی‌نژاد (دندان‌پزشک) را از روزگار دانشجویی در مشهد می‌شناسم. پسر خون‌گرم و دوست‌داشتنی کرمانی، با قلبی مهربان و مضطرب که همان وقت‌ها هم یک‌درمیان می‌زد. البته برای من او دکتر شهابی‌نژاد نیست؛ همان «حسن»‌ی است که بود و هنوز هم همان‌قدر آشنا و دل‌پذیر. حسن شاعر بسیار خوبی است. توصیفی سرراست‌تر از این سراغ ندارم. چند ماه پیش مجموعه شعر سربازهای برف را با انتشارات «فصل پنجم» منتشر کرده. به سهم خودم از علاقه‌مندان به شعر و خوانندگان این سایت که با سلیقه‌ی این حقیر مرافقت دارند، دعوت می‌کنم این کتاب شعر را بخرند و بخوانند. مناسب‌ترین توصیف برای شعرهای حسن، دلی بودن‌شان است. شعر او با وجود برخورداری از تکنیک و آگاهی غنی در سطر سطرش، هم‌چنان احساسی ناب را در صف اول به مخاطبش عرضه می‌کند و سرشار از تغزل و شاعرانگی‌ست. در آستانه‌ی برگزاری نمایشگاه کتاب تهران هستیم و مجموعه شعر سربازهای برف یکی از پیشنهادهای من به شماست. اگر تا به حال از پیشنهادهای من سرخورده نشده‌اید، این کتاب را از یاد نبرید.

با اجازه‌ی شاعر چند تکه از شعرهایش را پیشکش می‌کنم:

 

جدول خیابان‌ها را

چه‌گونه حل کنم

در ساعات کسالت شب

سفید…

سیاه.

*

شانه‌های شهر را

می‌تکاند؛ شهریور غمگین

شب، دراز می‌شود روی پیاده‌رو

کسی هست

رنج نارنجی برگ‌ها را

در خیابان «هزار و یک‌شب» قصه کند؟

*

چند روزی که نیستم

حواست به آسمان باشد

لکه‌لکه ابرها را بشماری

و

آواز هر پرنده‌‌ای را در ناگهان غروب

یادت باشد

چند وعده طوفان

به درخت، بدهکاری

*

با درخت نمی‌شود دوست شد

قلاده به گردنش انداخت

برای پیاده‌روی

به پارک رفت

ج(چ)ایی برای خاموش کردن سیگار

سال‌هاست عادت دارم سیگار را توی ته‌مانده‌ی چای خاموش کنم. چند ساعت بعد لیوانی کنار لپ‌تاپ هست با چند ته سیگار و چایی که دیگر قهوه‌ای روشن نیست و به سبزی می‌زند. اگر یادم برود که می‌رود، فردا صبح مایعی متعفن و مسموم به جا می‌ماند که خوردنش کرگدن را هم خواهد کشت. پیش از این‌که حالت بدتر شود دعوتت می‌کنم به یک جای خوب. فرض کن در یک کافی‌شاپ نشسته‌ای و آهنگ ملایمی‌هم در فضا منتشر است و سیگارت هم کونه کرده. سیگار را در ته‌مانده‌ی تیرامیسو خاموش می‌کنی و از استشمام عطر سوزش مختصر خامه و بیسکوییت لذت می‌بری. اصلا بیا بی‌خیال سیگار شویم. برویم به یک کوهستان مه‌گرفته. بدون همهمه‌ی سمج ماشین و موتور و خانه‌سازی! قطره‌های شبنم بر پوستت می‌نشیند و صدای زنگوله‌ی بزغاله‌ها گوش‌ات را می‌نوازد. نی‌لبک چوپان در گوشه‌ی دیلمان می‌نوازد و سگ چوپان دور پایت می‌چرخد و به دنبال چیزی تن ترسیده‌‌ات را بو می‌کشد. پیش می‌روی و می‌رسی به یک دره‌ی عمیق لبریز از مه. مه مثل پشمک تا لبه‌های پرتگاه بالا آمده و نوک تیز صخره‌ها و تک‌درخت‌ها از دل آن به بیرون سرک کشیده است. جا دارد سیگاری بگیرانی و حظ تماشای این چشم‌انداز را دوچندان کنی. سیگار را با مه غلیظ هوا به ریه‌هایت می‌فرستی و خیلی زود سرت گیج می‌رود. مارمولکی کنار نشیمنگاهت ورجه ورجه می‌کند. یکی دو بار با پشت دستت پرتش می‌کنی آن‌طرف‌تر اما برمی‌گردد و انگار خوش دارد برود توی تنبانت. تعجب می‌کنی چون همیشه دیده‌‌ای که مارمولک از آدمیزاد فرار می‌کند. تکه سنگی برمی‌داری و با له کردن فرق سرش حضور مزاحمش را حذف می‌کنی. ناگهان به ذهنت می‌رسد که سیگارت را روی مغز ولوشده‌‌اش خاموش کنی. اما این خیلی بی‌رحمانه است. خلاف شئونات اسلامی‌است. خلاف حقوق بشر است. ثالثا این‌جا خانواده نشسته. برمی‌گردی به دو سطر قبل و سنگ را می‌‌گذاری سر جایش. به شکلی کاملا کلیشه‌ای فرق سرت را می‌خارانی. سیگارت را در لیوان چای نیم‌خورده خاموش می‌کنی و از خیر ادامه‌ دادن این پست

مرگ مارکز

mana_Gabo

انگار اگر من هم مثل هزاران هزار نفر دیگر ننویسم که «مارکز هم مرد» چیزی را جایی گم کرده‌ام. بله مارکز هم مرد. از وقتی آلزایمر گرفت مرده بود. همه می‌میریم؛ با یا بدون آلزایمر. فراموشی، مرگ است و مرگ، فراموشی. غم‌انگیز است. نه؟ این را قبلا همین‌جا نوشته بودم: مارکز و آلزایمر و کمی‌درنگ

ارادت من به مارکز بر همه پوشیده است جز خودم. در یکی از داستان‌های «کابوس‌های فرامدرن» با اشاره‌ی سربسته به نام یکی از مجموعه داستان‌های آن فقید سعید که خواندنش در نوجوانی زیر و زبرم کرد چنین نوشته‌ام: «… و حسرت می‌خوری که ای‌کاش خواب‌های عجیب‌وغریبت را صبح‌به‌صبح می‌نوشتی، که اگر می‌نوشتی حالا رمانی با جریان سیال ذهن می‌شد یا دست‌کم می‌شد ده دوازده تا داستان سرگردان از تویش دربیاوری.» (بچه‌های قصرالدشت بخوانند)

با مرگ جسمانی هر آفریدگار ادبی و هنری، حتی اگر مرگ آفرینندگی‌اش مدت‌ها پیش رخ داده باشد، ته دلم خالی می‌شود. شاید تبعیض‌آمیز و ناپسند باشد اما مرگ آفریدگار با مرگ آدم معمولی تفاوت دارد. از این حیث آدم‌ها مطلقا برابر نیستند.

پی‌نوشت: طرح فوق‌العاده مانا نیستانی، به شکل غریبی منطبق بر فانتزی ذهن آن‌هایی‌ست که در نوجوانی صد سال تنهایی را خوانده‌اند.

پایان‌های بسته، قهرمانان شاد

اگر پی‌گیر اخبار سینمایی بوده باشید حتما به این خبر عجیب در روزهای پایانی سال ۹۲ برخورده‌اید که «نداشتن پایان باز»، «داشتن قهرمان» و «قصه‌گو بودن» به عنوان اولویت‌های صدور پروانه ساخت فیلم‌های سینمایی در سال ۹۳ اعلام شدند. این علاوه بر شرط «امیدوارانه بودن» فیلم‌هاست که پیش‌تر رییس‌جمهور محترم هم در سخنانش بر آن تاکید کرده بود. در چند ماه گذشته به شکلی هم‌سو و هماهنگ، در تنها برنامه‌ی تلویزیونی مثلا تحلیلی سینمای ایران یعنی هفت هم بارها بر لزوم طرد فیلم‌های تلخ و رو آوردن به سپیدنمایی و تزریق امیدواری تاکید شده است. به نظر می‌رسد عزمی‌جدی برای تحقق طنزآلود ترانه‌ی تاریخی حمید طالب‌زاده (همه‌چی آرومه، من چقد خوش‌حالم) وجود دارد؛ ترانه‌ای که در غم‌انگیرترین روزها (وقتی جان آدمی‌را از هر سوی منازعه بهایی بیش‌تر از برگ درختان نبود) در کارکردی پارادوکسیکال برای همیشه ماندگار شد و هم‌چون پوزخندی بی‌رحم بر زخم خاطره‌هامان نشست.

من در چارچوب یک نظام به‌شدت ایدئولوژیک و هنرنشناس هیچ ایرادی در پافشاری مسئولان بر سپیدنمایی و تحمیل امید دروغین نمی‌بینم. این وظیفه‌ی ذاتی آن‌هاست و جز این انتظاری نیست. اما توقع دارم تحلیلگران و منتقدانی که سینما را هنوز هم به چشم یک هنر ناب و تأثیرگذار می‌بینند و از پیچیدگی‌های درام و درام‌نویسی باخبرند در برابر چنین تحمیل ناهنرمندانه‌ای باب بحث تئوریک را بگشایند و فرجام ناگوار هنر فرمایشی و دستوری را گوشزد کنند. سینما مانند هر رسانه یا هنر دیگری، به شکل ذاتی دربرگیرنده‌ی تنوع نگرش و بینش است و گوناگونی بروندادش فارغ از هر دستور و فرمایشی هم به دست می‌آید. شادی و اندوه و امید و یأس عناصر اساسی شکل‌گیری درام هستند. حذف تراژدی از هنرهای نمایشی، پیکار با اصل و اساس درام‌نویسی است. آن‌ها که کورکورانه با این دستور هم‌آوا می‌شوند بنیادی‌ترین کارکرد تراژدی یعنی تطهیر و پالایش روان آدمیزاد را نادیده می‌گیرند. تراژدی همیشه اثری ماناتر و ژرف‌تر بر روان آدمیزاد می‌گذارد و نتیجه‌اش دقیقاً عکس محتوایش است یعنی از دل ویرانی و اندوه، حکمت و عبرتی شیرین به مخاطب هدیه می‌دهد. چرا تحلیلگر روشنفکر این سرزمین در برابر این ابلاغ‌ غم‌انگیز سکوت کرده است؟

اما می‌خواهم این بحث را به یک پله بالاتر هل بدهم. گیرم که همه از سر ناچاری به تسلط و قدرت نگاه ایدئولوژیک به هنر سر سپرده‌ایم و موظفیم جز بر طبل امید و شادمانی نکوبیم؛ یعنی متعهدیم که محتوای‌ متون‌مان را بر اساس خواست مسئولان تنظیم کنیم. باشد. اما چه شده که در غریب‌ترین و نادرست‌ترین حکم تمام تاریخ هنر ایران، مسئولان به خود اجازه‌ی دخالت در فرم و ساختار متن را هم داده‌اند؟ دستور این است: به قصه‌گویی کلاسیک رو بیاورید. قهرمان کلاسیک بسازید. و قصه را تا آخرین لحظه‌ی خوش‌بختی و کامیابی تحمیلی قهرمانان به تصویر بکشید. بر ماست که برگردیم به قصه‌های شهرزاد: شاهزاده و دخترک به عقد هم درآمدند و هفت شب و هفت روز مراسم پایکوبی برگزار کردند و تا سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند، و هفده بچه‌ی قد و نیم‌قد به دنیا آوردند یکی از دیگری زیباتر و خوش‌بخت‌تر (تأکید بر افزایش فرزند البته بسیار مهم است). اکراه ندارم که بگویم گنج قارون مناسب‌ترین معادل تصویری چنین سینمای مطلوبی است؛ هم قصه‌اش هزار‌ویک‌شبی است، هم قهرمان دارد بلندبالا و یکه بزن، و هم تا نمایش فرجام اباطیل لحظه‌ای پا پس نمی‌کشد. مبارک‌مان باشد: برمی‌گردیم گل نسترن بچینیم… .

بعید است در مورد اخیر، یعنی دخالت در فرم و ساختار، (ابایی ندارم بگویم که من برخلاف غالب تحلیلگران و نظریه‌پردازان، فرم و محتوا را در بسیاری از موارد، و نه همیشه، به‌آسانی قابل تفکیک می‌دانم) بحث نظری هم بتواند تأثیری بر مصدر فرمایش بگذارد. واقعیت این است که صادرکننده‌ی چنین سخنانی، بی‌رحمانه با اشتباهی تاریخی هنر را به بیل‌زنی و جاروکشی فروکاسته است و کوتاه آمدنش از این دخالت غریب، بلندنظری و جوانمردی قابل‌توجهی می‌طلبد؛ چیزی در مایه‌های پوزش‌خواهی بابت حرفی نسنجیده. کاری از من برنمی‌آید جز آرزوی وجود اندکی بلندنظری و جوانمردی که این حکم منطقا باطل را بطلانی قانونی دهد و از ادامه‌ی اهانت به ساحت هنر دست بردارد. هنوز هم دیر نیست.

بد نیست همان منتقدانی که با سخنانی نسنجیده در خصوص تأکید بر هم‌شکل شدن فیلم‌ها به لحاظ ساختار قصه‌گویی و قهرمان‌پردازی به عنوان تنها راه فروش فیلم‌ها در سینمای ایران، مسئولان را به ورطه‌ی این خطای تاریخی سوق داده‌اند، پیش از همه به تصحیح و تشریح نگاه خود بپردازند و نگذارند لکه‌ی ننگ انگیزش توتالیتریسم مطلق فرهنگی برای همیشه بر پیشانی‌شان بماند. حتی حالا هم کمی‌دیر شده برادر عجول! بگذار دست‌کم ما همین ایران (با همه‌ی ویژگی‌هایش) بمانیم و از اقتدا به کره شمالی و کوبا و عربستان و ونزوئلا و… پرهیز کنیم. تو ناسلامتی روشنفکری! سینمای سالم حاصل هم‌نشینی کمدی و تراژدی، فیلم آرام و اکشن، عاشقانه و قاتلانه، دوستی و نامردی و… با پایان‌بندی کلاسیک و مدرن و… است. خودت هم این را می‌دانی بامعرفت.

چرا فوتبال مهم است؟

فقط یک بازی به پایان این فصل لیگ برتر فوتبال ایران باقی مانده و در این بحرانی‌ترین روزها قضیه دستمزد بازیکنان فوتبال به شکل عامدانه و احمقانه‌ای به میان آورده شده تا به ضرر تیم یا تیم‌هایی خاص تمام شود. قصد بحث فوتبالی ندارم و علاقه‌ دیرینم به باشگاه پرسپولیس را هم کنار می‌گذارم و می‌روم سر یک بحث اساسی که اغلب مطرح می‌شود اما هر بار به مصلحتی، ناتمام رها می‌شود.

رقم دستمزد بازیکنان فوتبال در ایران برای اغلب ایرانی‌ها دور از ذهن و سرسام‌آور است مضاف بر این‌که اکثریت غالب فوتبالیست‌های ایرانی انسان‌هایی کم‌فرهنگ و بی‌سواد و بی‌تربیت هستند که در هیچ شغل آبرومندی حتی نمی‌شود تصورشان کرد. از صحبت کردن عاجزند و در عین میلیاردر بودن تیپ و پوشش‌شان شبیه رحمت خروس‌باز سریال پایتخت است؛ با کت و شلوار براق یا اکلیلی یا منجق‌دوزی‌شده و… و خلاصه این‌که صحبت و هیبت‌شان زار می‌زند که از کدام پایگاه نازل اجتماعی برآمده‌اند. بدیهی است این وضعیت برای هر انسانی که اندک عقلی در سر و غروری در نهاد  دارد غیرقابل‌تحمل است و مایه‌ی آزار. اما آیا این می‌تواند دلیلی بر مذمت کلیت پدیده‌ی اجتماعی مهمی‌مثل فوتبال باشد؟ جواب گروهی از روشنفکران «بله‌»ای قاطعانه است اما من این طرز تلقی را حقارت‌آمیز و بیش‌تر از روی حسادت می‌دانم. 

به گمانم در شرایط کنونی، هر جامعه‌ای برای برخورداری از سلامت روانی باید به پدیده/صنعت‌هایی مثل ورزش حرفه‌ای، سینما، موسیقی و… به عنوان ضروریات زندگی نگاه کند. در کشوری عقب‌افتاده مثل ایران به دلایلی آشکار، سرگرمی‌و خوش‌‌گذرانی با موانعی جدی روبه‌روست و بی هیچ تردیدی فقدان خوش‌گذرانی به دلیل محدودیت‌های شدید اجتماعی یکی از مهم‌ترین علل آسیب‌های روانی روزافزون است. اگر از جمله کسانی هستید که هم‌نوا با تریبون‌های دروغگوی رسمی، وجود و وفور وحشتناک آسیب‌های روانی را منکر می‌شوید و ایران را کشوری سرزنده و بانشاط می‌دانید، حرف تازه‌ای برای‌تان ندارم اما اگر با نیم‌نگاهی به دور و بر خودتان تنش و خشونت یا افسردگی و خمودگی بیمارگون بسیاری از ساکنان این سرزمین را به چشم می‌بینید شاید بتوانید درک کنید که در ممنوعیت شادی و طرب جسمانی و روانی به بهانه‌ی درافتادن به گناه، پدیده‌ی مهیج و انرژی‌زای فوتبال چه آلترناتیو مهم و تعیین‌کننده‌ای برای سلامت روانی بسیاری از جوانان است.

خشونت و فحاشی در ورزشگاه‌ها بی‌تردید نشان‌گر فقر فرهنگی است اما یک مقایسه‌ی منصفانه میان وضعیت امروز و چند سال قبل ما را به این نتیجه خواهد رساند که اوباشگری (هولیگانیسم) در میان تماشاگران روندی نزولی داشته و واقعا اوضاع بهتر از قبل شده است. برنامه‌ی پرطرفدار نود (با همه‌ی کاستی‌هایش) توانسته یک‌تنه تأثیری شگرف بر علاقه‌مندان به فوتبال بگذارد و با بزرگ‌نمایی و حتی تمسخر رفتارهای بدوی برخی از تماشاگران تیم‌های خاص، جوی ایجاد کند که خود آن‌ها از رفتارشان شرم کنند و کم‌تر مزخرف بگویند و وحشی‌گری کنند. فحاشی ناموسی هرچند هنوز هم بروز دارد اما نسبت به گذشته بسیار کم‌تر شده و شعارها و دشنام‌های متمدنانه‌تری ابداع شده‌اند که گاه همان منظور ناموسی را می‌رسانند اما عاری از واژه‌های رکیک و پلشت هستند. خلاصه این‌که به عنوان یک ناظر همیشگی و پی‌گیر فوتبال ایران، وضعیت فرهنگی ورزشگاه‌ها را امیدوارکننده و رو به بهتر شدن می‌بینم.

در سال‌های نقدنویسی، بارها با همکارانی برخورد داشتم که نظرشان نسبت به بازیگران سینما (چه خوب‌ها و چه بازیگران ضعیف) منفی بود و در بحث‌های خودمانی حسابی از خجالت‌شان درمی‌آمدند فقط به این دلیل که درآمد بالای آن‌ها در یک سال را معادل درآمد ده یا بیست یا حتی سی سال از کار نوشتن می‌دیدند و همین به‌شدت آزارشان می‌داد. گمان نمی‌کنم در ایالات متحده هم شمار کسانی که فکر می‌کنند تام کروز هرگز بچه‌مزلفی بیش نبوده و درآمد چشم‌گیرش در طول سال‌های بازیگری، مایه‌ی خشم و عصبانیت‌شان بوده، کم باشد. احتمالا کسانی هم پیدا می‌شوند که خودشان را خوش‌تیپ‌تر و خوش‌اندام‌تر یا هنرمندتر از فلان بازیگر یا خواننده بدانند و همین مایه‌ی عذاب الیم‌شان باشد که چرا او آری و من نه؟ این‌ واکنش‌ طبیعی مردمان طبقه متوسط و فرودست به ستاره‌ها و ابرستاره‌های جامعه‌ی سرمایه‌‌سالار است. در ایران اسلامی‌به‌رغم همه‌ی شعارهای جان‌گداز در مذمت سرمایه‌داری، اگر رانت‌خواران بزرگ درون نظام را کنار بگذاریم، فوتبال و سینما قلمرو جولان دیوانه‌وار سرمایه‌سالاری افسارگسیخته و بیمارگونه‌اند آن هم نه مبتنی بر بخش خصوصی بلکه سرمایه‌داری مبتنی بر دولت و حکومت؛ البته آگاهانه و کاملا حساب‌شده. حکومت‌گردانان ایرانی به صرافت دریافته‌اند که در بندوبست‌های جامعه‌ی اسلامی، وقتی حتی موسیقی و متعلقات موزون و ناموزونش به دلایل شرعی مجال مانور چندانی ندارند، فوتبال و سینما سوپاپ اطمینان‌هایی برای انفجار افسردگی و بدحالی مردم هستند. به دلایل عقیدتی و امنیتی امکان ورود سرمایه‌گذاران بخش خصوصی (اگر چنین کسانی اساساً وجود خارجی داشته باشند) به ورزش و سینما وجود ندارد و همان‌هایی هم که به عنوان بخش خصوصی فعالیت می‌کنند در واقع نیروهای سابق حکومتی‌اند که یا بازنشسته شده‌اند یا حکم تغییر ماموریت گرفته‌اند تا پول دولت را در فوتبال و سینما مدیریت کنند. این‌که برای سینما و فوتبال ایران بازگشت سرمایه اهمیت چندانی ندارد یکی به این دلیل است که اهداف استراتژیک مهم‌تری مد نظر است و برقراری آرامش و تکاپوی هرچند کم‌زور در جامعه اولویت دارد. این هزینه‌ای است که کارگردانان امور، با دل و جان حاضرند بپردازند تا اندکی از رخوت و ایستایی جامعه بکاهند.

شاید این تفسیر برای آن‌ها که در موضع اپوزیسیون هستند (یا خودشان را در این موضع می‌بینند) حجتی قاطع برای تحریم پدیده‌هایی مثل سینما و فوتبال باشد. اما برای شهروندی چون نگارنده که داعیه‌ی مبارزه ندارد و واقع‌بینانه شرایط را می‌سنجد و ترجیح می‌دهد فرصت اندک باقیمانده‌ی عمر خویش را صرف برقراری یک زندگی آرام کند همین نمادهای سرمایه‌داری دولتی، الزامات یک زندگی حداقلی در در یک جامعه‌ی مدنی نیم‌بند به شمار می‌آیند و نیک بر این باورم که امروز هر تغییر و تحولی صرفا از دل تدریج و تکامل رخ خواهد داد نه قهر و اعتصاب و انقلاب. تحریم همین حداقل‌ها، نتیجه‌ای جز ناگوارتر شدن شرایط برای زندگی خودمان ندارد. من هم به‌خوبی می‌دانم که فلان فوتبالیست یا بازیگر را به گاری هم نمی‌شود بست چه رسد به این‌که سالی چند صد میلیون درآمد داشته باشد، اما بیش‌تر از آن، به فکر اندک فرصت‌های سرگرمی‌و خوش‌گذرانی خودم هستم و اگر گاهی درنگ بر این شرایط عصبانی‌ام کند به‌سرعت به این استدلال رو می‌آورم که شمار چنین بختیاران بزبیاری، در قیاس با اکثریت قاطع و غالب جامعه تقریباً صفر است. می‌شود این پول‌اندوزان بی‌لیاقت یا کم‌لیاقت را به چشم ابژه‌هایی برای لذت بردن خودمان ببینیم و کم‌تر حرص بخوریم و اگر فارغ از بی‌هنری‌شان از ریخت و قیافه‌شان هم هیچ لذت نمی‌بریم (مثال ملموسش برای آقایان یک فوتبالیست یا بازیگر مرد مزخرف سگ‌سبیل یا مزلف است که هنر «بازی‌»گری هم ندارد. مثال ملموسش برای خانم‌ها را نمی‌‌توانم حدس بزنم چون آن‌ها پیچیده‌تر فکر می‌کنند و گاهی زمختی و زشتی مردان برای‌شان عین عیش است و درباره‌ی واکنش به زشتی و زیبایی هم‌جنس‌های‌شان هم به‌‌شدت غیرقابل‌پیش‌بینی‌اند) به بزرگواری خودمان ببخشاییم و نادیده‌شان بگیریم.

بله، فوتبال حتی با همین وضعیت کنونی‌اش در ایران یکی از مهم‌ترین سرگرمی‌ها و ابزار کارآمدی برای فرار از رخوت و به راه انداختن هیجان است. کرکری خواندن هم که از نگاه روشنفکران اخ‌وتفی نشانه‌ای از عقب‌افتادگی است، کنشی آگاهانه برای لذت‌جویی و هیجان‌زایی است. شاید کسانی هیچ علاقه‌ای به ورزش یا سینما نداشته باشند و مثلا کتاب‌خوانی یا موسیقی یا ماهی‌گیری یا چکش‌کاری و… را به این‌ها ترجیح بدهند. حساب این گروه که قطعا شمارشان در همه‌ی کشورها بسیار کم‌تر از علاقه‌مندان به سینما و ورزش است جدا. این نوشته را با آن‌ها کاری نیست.