شهره آغداشلو در مصاحبهای با بیبیسی همسر سابقش آیدین آغداشلو را در قبال انقلاب ۵۷ متهم به بزدلی و بیغیرتی میکند. شاهین نجفی در ترانهای از آیدین آغداشلو به عنوان نمادی از هنرمند منزوی و گمشده در انبوه جمعیت یاد میکند. و نزدیک به یک دهه قبل مانی حقیقی مستند «ماندن» را دربارهی ماندن و نرفتن هنرمندی مثل آیدین ساخت. از بیغیرتی تا انزوا و پایمردی راه درازی است. قضاوت کار دشواری است. امروز بسیارانی رفتهاند و خیلیها هم ماندهاند. فردا تاریخ بر شجاعت آنها که ترک وطن کردهاند گواهی خواهد داد یا آنها که ماندهاند و در این وانفسا در این خاک نفس میکشند و تلاش میکنند؟
شعر
کدام روز رستاخیز
میشد از تو بنویسم و ننوشتم؟
کدام ماه عسل
میشد تلخ نباشم و بودم؟
کدام سال کبیسه
میشد دور سرت بچرخم و نچرخیدم؟
کدام قرن دربهدر
میشد گوشهی اقیانوس کشفت کنم و نکردم؟
ای آفتاب بیامان
که بر شب شعرم تیغ میکشی
کدام سال نوری
میشد عاشقت باشم و نبودم؟
پلهی آخر: از سرخوشی تا بیخودی
مرگ اسرارآمیزترین دستمایهی هنر است. رازناکیاش ابدی است چون از جنس غیاب است و هنر، از جنس زندگی و حضور است. کار هنر اغلب وانمایی حاشیههای مرگ است؛ از واهمهی نبودن تا آیین سوگواری. حماسه، مرگ را باشکوه جلوه میدهد و تراژدی اندوهناک. اما هنر در سرشت خودش مقابلهی هنرمند با مرگ است. تلاشی برای جاودانگی و بهجا گذاشتن اثری هرچند ناچیز بر گسترهی گذرا و میرای هستی. علی مصفا در پلهی آخر به انکار مرگ برخاسته. او با پس و پیش کردن زمان، مرگ را به تعویق میاندازد، و آن را دست میاندازد؛ همانگونه که عشق را. جهان متن او کمیتا قسمتی سرخوشانه و بیش از آن بیخودانه است. مرگ قهرمانش هم همینقدر بیخود و بیشکوه است؛ مرگ ناتراژیک. مصفا پلهپله همهی دغدغههای جدی را از ریخت میاندازد و سرآخر، چیزی نمیماند جز ملال تنهای خسته و منفعل. کرختی حضور مصفا که در بازیاش در همهی فیلمهایش متجلی است بر تمام پلهی آخر هم سایه انداخته.
(این تکهی ابتدایی نقدی بود که سال گذشته میخواستم بر پلهی آخر بنویسم اما تا همین جا نوشتم و رها کردمش.)
در اولین فرصت ممکن
بهمن میگوید: «دلم برات تنگ شده داش رضا» میگویم «دل به دل راه داره. به همچنین.» میگوید: «قراری بذاریم همو ببینیم» میگویم «حتما در اولین فرصت ممکن»
یک ماه بعد
بهمن میگوید: «خیلی وقته ندیدیم همو» میگویم :«آره. یه قراری حتما بذاریم همین هفته»
دو ماه بعد
بهمن میگوید: «چند ماهی هست همدیگهرو ندیدیم» میگویم: «آره. مگه میذاره این زندگی لامصب؟»
سه ماه بعد
بهمن میگوید: «یک سالی هست که یه قراری نذاشتیم» میگویم: «نه یک سال که نشده هنوز. فوقش نه ماه شده.» میگوید: «این هفته چطوره؟» میگویم: «عالیه. مو لای درزش نمیره.»
یک سال بعد
بهمن میگوید: «دلم تنگ شده برات داش رضا» میگویم: «دل به دل راه داره. به همچنین.» میگوید «قراری بذاریم همو ببینیم» میگویم «حتما در اولین فرصت ممکن».
غزل: مثل چشمت
پا مانده در طلب راه، سنگین و خسته مثل چشمت
بیخود خیال نکن این شب، تا بیکران ادامه دارد
خورشید خستهی این دشت، در را نبسته مثل چشمت
تقدیر ما نرسیدن، تا انتهای عشق بیپیر
در روزگار جوانی، قلبم شکسته مثل چشمت
در قاب خالی شعرم، یأسی برای تو شکفته
پرپر شده به خیالم، گل دستهدسته مثل چشمت
پایان فصل شکارم، در دام چشم تو میافتم
آهوی وحشی شعرم، از غم نرسته مثل چشمت…
وبلاگنویسی و فیسبوک
آیا واقعا دوران وبلاگنویسی به سر آمده؟ به نظر میرسد با وجود فیسبوک و شبکههای اجتماعی دیگر پاسخ این پرسش مثبت باشد. ولی غلط به نظر میرسد. دوران اوج فیسبوک هم سپری خواهد شد. این هیاهو فرو خواهد خفت. فیسبوک اگر دوام بیاورد میتواند محدود شود به یک وسیلهی ارتباطی موثر و به عنوان یک رسانهی اطلاعرسان یا منبع مطالعاتی جایگاهی نخواهد داشت. دیری نخواهد پایید که کمبود «تولید محتوا» احساس خواهد شد. دیری نخواهد پایید که کاربران اینترنتی از بطالت فراگیر فیسبوکگردی خسته شوند. اما تا آن روز برسد، دستکم برای من که فرقی نمیکند. من عاشق وبلاگنویسی هستم. مهم نیست که پینگپنگی میان من و مخاطبان صمبکم سایتم شکل نگیرد. در این چالش طاقتفرسا من، امثال من و وبلاگنویسی پیروز خواهیم شد.
وبلاگنویسی مرده؟ زنده باد وبلاگنویسی.
خرید آنلاین کتاب کابوسهای فرامدرن ـ رضا کاظمی
کابوسهای فرامدرن عنوان مجموعه داستان کوتاهی است که در سال ۱۳۹۱ به قلم من و توسط نشر مرکز منتشر شده است.
قیمت پشت جلد: ۳۶۰۰ تومان
برای خرید آنلاین این کتاب میتوانید به یکی از لینکهای زیر مراجعه کنید:
http://www.adinehbook.com/gp/product/9642131570
http://www.iketab.com/books.php?Module=SMMPBBooks&SMMOp=BookDB&SMM_CMD=&BookId=86530
http://www.shahreketabonline.com/products/49/3855/
http://www.jeihoon.com/p-32259–.aspx
http://www.ketabeallameh.ir/product.php?id_product=3068 (برای شهروندان مشهدی)
دست نگه دار برادر!
«دست نگه دار برادر! این کار کمکی به ما نخواهد کرد.»
Desist, brother. This won’t help us
(هفت بیمار روانی ـ مارتین مکدانا)
این یکی از درخشانترین و موثرترین جملههایی است که از زبان سینما شنیدهام. تقدیمش میکنم به همهی برادران و خواهران ناامیدم که در پی رهایی، دست به کار اضمحلال و قربانی کردن خویشاند. حقیقت ناامیدی جاری در هستی، ژرفتر از افق سرابگون خودکشی است. رها کن برادر. رها کن خواهر. ما همه مسافر طوفانیم.
برای سیزدهبهدر ۱۳۹۲
هر سال گرد خلوت ما دایره بزن
امسال هم تو سبزهی ما را گره بزن
بگذار از تو تر شود اندیشهی بهار
دستی به ساز خوشنفس خاطره بزن
با بهترین ترانهی سبز بهاریات
مرهم به تار خستهی این حنجره بزن
تا قلب کودکانهترین کوچهها برو
سنگی به قلب مردهی هر پنجره بزن
تصویر کن رهایی ما را بر این قفس
نقش خیال یار بر این منظره بزن…
(سیزدهبهدرتان خوش باد. سالی سرشار از امید و کامیابی برای همهمان آرزو میکنم. به امید رهایی و رستگاری)
سه تکه شعر
یک
تا من کمی
بر سرزمین مادریات لالا میکنم
با این مداد قرمز
مرز پرگهر لبت را نقاشی کن…
دو
در خفقان خیابان ممنوع
خطوط قرمز هم خم میشوند
تا گرد آرزوهامان دایره ببندند
شدهام اسلوموشن یک مرد زخمی
که دستش به موی تو نمیرسد…
سه
ای سیب سرخ عکسهای یادگاری!
(نگفتم هلو که رویت زیاد نشود)
تقدیر تو این است
که روی سفرههای هفتسین بگندی
مرد، کلاه و تنهایی
یک
دوروبریهایم از دکتر و مهندس تا همکار مطبوعاتی، حالشان خوش نیست. یا از بیپولی مینالند یا اکثریت قریب به اتفاقشان درد بیعشقی و بیزنی دارند یا دست بالا از ازدواجشان ناراضیاند و… خلاصه من در این حوالی کسی را نمیشناسم که حالش خوب باشد. شاید هم همه نقش بازی میکنند. به گمانم اول و آخر همهی بدبختیها از پول است و در درجهی بعد از فضای بسته و غمانگیز اجتماع. سال ۹۲ هر جور حساب کنیم اوضاع اقتصادی همهمان بدتر خواهد شد. استثناها را فراموش کنید. از یک جمع بزرگ نگونبخت حرف میزنم. فضا هم برای نفس کشیدن تنگتر خواهد شد. کیفیت و سرعت اینترنت هم بهشدت بدتر از این خواهد شد. آدمها هم از هم بیشتر دور خواهند شد. هرکس کلاهش را بیست انگشتی خواهد چسبید تا باد نبردش. خلاصه خوش میگذرد. در تقاطع میلر (برادران کوئن) جملهی درخشانی هست: «احمقترین مرد کسی است که دنبال کلاهش که باد برده، بدود.» خوش به حال خودم که کلاهی ندارم.
دو
زندگی رسم آموختن و سلوک است. سلوک هم بی بلد و مرشد ممکن نیست. ذات آدمیزاد است که به بزرگتر از خودش توسل کند یا از او الهام بگیرد. اما بدبختی این است که همهی مرشدهای مفروض و احتمالی، خودشان هم آدمهایی بهغایت ضعیف و شکنندهاند. یا از شدت تحجر و تعصب، قابلیت سازگاری با دگرگونیهای زمانه را ندارند. خلاصهاش اینکه مرشد یک آرمان است و آرمان اساسا یعنی کشک. ما همیشه تنهاییم. باید تنها گلیممان را از آب بیرون بکشیم. همیشه در ناکامیها و دلتنگیها تنهاییم. تنها در قبر میگذارندمان. تنها میپوسیم. قهرمان بیگانهی کامو نمیداند چه مرگش است؛ نه چیزی غمگینش میکند و نه چیزی او را به سرخوشی میرساند. اما سرآخر، دوست دارد دستکم در هنگام اعدامش جمعیت زیادی برای تماشا بیایند. تنهایی بدترین کابوس آدمیزاد است.
سه
روزگاری اینجا با حضور دوستانی (هرچند مجازی) رونقی داشت اما حالا قبرستان متروکی است. نه اینکه رهگذر ندارد. تا بخواهی دارد. اما چشمها مثل جغد خیره میشوند به سطرها و پلکهای خسته مثل کرکرههای فولادی سقوط میکنند (با صدای دالبی سراند). محال است یادم برود در این سالهای بد، همه چه حال بدی داشتیم. لااقل میشود قصهاش را نوشت، به تصویرش کشید. برای آیندگان واگویهاش کرد. کابوسهای فرامدرن محصول مضحکهی «اصلاحات» بود و کابوسهای فرامدرن ۲ محصول همین روزها خواهد بود.
چهار
روی کلاهت بر رختآویز
خاک نشسته پدربزرگ!
پنج
تعطیلات نوروزی رو به پایان است. و من دلم مثل دوران دبستان، تنگ و سیاه شده. از مرد بودن و کار و مسئولیت و توظف بیزارم. اما غم نان را چه کنم؟ غم دل را چه کنم؟ غم چشمان یار را چه کنم؟