دل‌تنگی و تدبیر

یک
مرد پیش خودش فکر می‌کرد چرا تمام زن‌ها دست‌شان سرد است. و حواسش نبود فقط زمستان‌ها از لاک بیرون می‌آید.
دو
آدم وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می‌رود. اما در خانه‌ی او حتی آب معدنی هم نبود.
سه
ترانه رضا صادقی و بابک جهانبخش را پلی کرد: سراغی از ما نگیری، نپرسی که چه حالی‌ام…
چهار
گل از گلش شکفت. امروز می‌شد تصویر محو کوه‌های تهران را دید. بیخود گریه‌اش گرفت. مرد که گریه نمی‌کنه…
پنج
دیشب خواب خیلی بدی دیدم. صدقه خرافات است؟ شما که عقلت زیاده بگو پس چه‌کار کنم دفع بلا شود؟ تعریفش کنم شرش زایل می‌شود؟ خب پس گوش کن…

فریادها و نجواها (۲)

چاقو در آستین… پنبه بر لب… چادرنماز گل‌گلی… قبر غمگین پدربزرگ… انرژی هسته‌ای… بی‌پولی… خیابان بی‌مروت… تنهای تنهای تنها… یاد پدر… خط چشم باران‌خورده… کبوتر روی کولر آبسال… بی مگا پیسکل… نبینم ترسو توی نفس‌هات… کنت سیلور… کوچه کفاف غم‌ام را نمی‌دهد… واروژان… تو در نماز عشق چه خواندی؟… هر چی می‌خوای بگو  از دل تنگ تو… بنگاه معاملات ملکی… ماکارونی با سویا… صدی سه… راه انحرافی… فتنه‌ی چشم تو… عا…شق…  بی تو و اسمت عزیزم این‌جا خیلی سوت و کوره… اگر میشاییل اسکار بگیرد… انتخابات آزاد… ماهی کپور… شیر پاکتی… جل خر… یا صاحب جمعه‌های تنهایی… آکوردئون‌نواز کوچه‌ی بن‌بست… شهر کتاب… شهر بی‌کتاب… شهرک زنبورها…‌هات چاکلت… آخ! که دیگه فرنگیس… طرح ترافیک… دلستر… بالستررو… پدرو دلگادو… از دو که حرف می‌زنم… مرام سامورایی… کافه نادری… جا گذاشتم عشقت را توی یخچال… گان بیبی گان… لویی آرمسترانگ… اصغر بیچاره… ترانه‌‌ی چمچاره… پوریا عالمی… سرکه‌ی سیب… مفتش الفتیش… کونه‌ی خیار… میوه در عزا طعم ندارد… چاقو در آب… چسب بر لب…

فریادها و نجواها (۱)

یکشنبه‌ی سیاه… زندگی قهوه‌ای… پسته‌ی خندان… شلوار گریان… فن حمال‌بند… عکدمی‌گوگوش… حلقه‌ای بر گوش… تسمه‌ای بر گردن… شب عید… روز اسبریزی… ویلای من… سیامک انصاری… خیمه‌ی سنگین… یارانه‌ی عیدانه… زندگی پای… اند اسکار گوز تو… بن افلک مفلوک… من خسته… لیلای مجنون… آخه تو چی می‌دونی ننه؟!… رضا موتوری… میز محسن پشگل فروش… بزکش… چهارشنبه‌سوری… رنگ صداتو دوست دارم…

سلام امیر

سلام امیر. دلتنگتم حسابی. ما هنوز در این دوره‌ی تازه از زندگی بسم‌الله نگفته بودیم که تو روانه‌ی سربازی اجباری شدی. خودم مشوقت بودم که زودتر بروی و از شر این وظیفه‌ی پوچ احمقانه خلاص شوی. خوش‌حالم که یک روز بی‌هوا زدی زیر همه چیز و رفتی سربازی. تهران بی‌معرفت بدون تو برای من بدتر شد. دوست خوبم را سپردم به خدا و خیلی وقت‌ها هیچ‌کسی نبود که دو کلمه با او درد دل کنم. امیدوارم این ماه‌های آخر را هم بگذرانی و کم‌تر اضافه بخوری که زودتر خلاص شوی! یکی دو سال که بگذرد یادت نخواهد ماند که چه روزهای بیهوده‌ای را کنار یک مشت آدم درب و داغان گذرانده‌ای. لااقل پاسپورت‌ات را خواهی گرفت و دیگر هیچ کس نمی‌تواند جلودارت باشد. باز هم با هم در خیابان‌‌ها پرسه خواهیم زد و به ریش عالم و آدم خواهیم خندید. باز هم با هم از کتاب و و فیلم و نوشتن حرف خواهیم زد. تو فقط بمان و بیا. این سربازی اجباری دوستان خوب دیگری را هم از من گرفته. سلامتی همه‌ی سربازهای اجباری که خودشان می‌دانند گرفتار بیهوده‌ترین کار جهان‌اند. پوچ‌ترین روزهای یک مرد جوان جهان سومی‌همین سربازی است اما چاره چیست؟ ما خیلی وقت‌ها محکومیم به انجام کارهایی که دوست‌شان نداریم. زندگی خودش بزرگ‌ترین اجبار است.

دلشوره

دلشوره دارم؛ مثل خیلی از وقت‌ها همین‌طور خیلی بی‌دلیل دلشوره دارم. اما دلشوره که بی‌دلیل نمی‌شود. حتما دلیلی دارد. می‌ترسم از خبرهای تکراری سراسر یأس، از این تنگنای اقتصادی که روزنی به رهایی برای امثال من در کار نیست. می‌ترسم از آدم‌ها که سراسیمه رسم آخرالزمان را به جا می‌آورند. بر هر که تکیه می‌کنی انگار پا در سقوط آزاد به مغاک ظلمت گذاشته‌ای. خنده‌ام نمی‌گیرد؛ از هیچ چیز. شده‌ام صورتکی بی‌انقباض در یک بالماسکه‌ی محزون. گوشه‌ای چمباتمه زده‌ام و رقص جنون‌آسای مشتی دربه‌در بی‌آتیه را نگاه می‌کنم. در دستم لیوان خالی. در هوا بوی غمناک رخوت.

تلخ است این فضای نومیدانه با همه چیز و کس‌اش. حداقل‌ها دلم را خوش نمی‌کند. دل‌خوشی به هست و نیست مال فرتوتگی و بازنشستگی است. می‌خواهم تا همین تتمه‌ی انگیزه و عشق به آفریدن و سفر کردن در تن و جانم هست، راهی به ورای این روزمرگی بیابم. کسی درکم نمی‌کند. آطرافیانم در پیله‌ی خستگی و روزمرگی خودشان گرفتارند. همه مسافران ته‌کشیده‌ی قطار متروکی هستیم بر ریل سنگلاخ. دیگر خبرهای دروغین تلویزیون هم به خنده‌ام نمی‌اندازد. کار از خنده گذشته. کارد به استخوان رسیده.

یقین دارم فردا بدتر از امروز خواهد بود اما شرمنده، نمی‌توانم لبخند بزنم. وسط دست‌افشانی بی‌خبران، این چند خط دل‌تنگی را به یادگار نوشتم. لابه‌لای این جمله‌های بی‌عشق، کسی در حال مرگ است؛ با تمام شعرها و آرزوهای معصومانه‌اش… باید در پس تباه‌روزی‌ها منجی‌ای در کار باشد وگرنه این زندگی همان جهنم موعود است. ای صاحب ترانه‌های تنهایی! صاحب‌عزای جمعه‌های بغض و دلشوره! خسته‌ام از این همه حسابگر بی‌دل. بگو که افسانه نیستی. هستی؟

ترانه: فصل پنجم

شب شکسته توی چشمای سیاهت

چشم من عمریه که مونده به راهت

سایه‌ی چشم تو امن و دلپذیره

اگه آفتابی نشی دلم می‌گیره

پنجره معنی تنهایی تو قابه

پشت این پنجره زندگیم تو خوابه

ای هوای تازه رخنه کن به خونه

تا که عطرت توی تنهاییم بمونه

با صدای صبح بی‌حوصله‌ی من

بی‌خیال من و درد و گله‌ی من

با هجوم شب و تنهایی و تردید

بی تو مهتاب یه شب به من نتابید

من همیشه‌گرد لحظه‌های منگم

راوی زخم قدیمی‌تفنگم

گرچه از زخم، دیگه رنگ و نشون نیست

اما رو بال پرنده آسمون نیست

من مقیم خونه‌ی سرد سکونم

شاهد دل‌زدگی کوچه‌مونم

کوچه یعنی فصل تلخ دل بریدن

موسم رفتن و دل‌کندنو دیدن

با یه تقویم قدیمی‌روی دیوار

می‌شمرم نبودنت رو خواب و بیدار

فصل بی تو، اون‌ور روزای سرده

فصل پنجم، فصل تنهایی و درده

ترانه: ستاره‌بارون

خیلی دلم گرفته

از این سکوت و تردید

کاشکی صدای پاهات

تو کوچه‌مون می‌پیچید

بغض شبو رها کن

دل رو بزن به دریا

این آسمون دلگیر

بارونی می‌شه فردا

فکر ترانه‌ای باش

که بی تو جون نداره

شعری که یک ستاره

تو آسمون نداره

ستاره‌بارونم  کن

به شادی مهمونم کن

چادر شب رو بردار

ستاره‌ها! خبر دار!

راوی درد غربت

رفیق رخوت شب

پناه قصه‌ها باش

تو ظلمت لبالب

پر بکش از سیاهی

از غم تن رها شو

آه سپیده‌دم باش

مرهم زخم‌ها شو

جای فرار از خود

از همه دل بریدن

فاصله‌ها رو کم کن

دل بده تا رسیدن

ستاره‌بارونم  کن

به شادی مهمونم کن

چادر شب رو بردار

ستاره‌ها! خبر دار!

ترانه: یه عاشقانه‌ی ساده

برای مرتضی و دل تنگش

 

دلم تنگ توئه با دیگرون نیست

نگاهم دیگه سمت آسمون نیست

یه عمره پابه‌راه خاک سردم

رفیق دیرپای زخم و دردم

همین روزای بد، روزای نامرد

که شب خالی شده از پای شبگرد

می‌خوام شعری بگم از جای خالیت

برای اون دل حالی به حالیت

که یادش رفته روزی مال من بود

یه وقتی روز و شب دنبال من بود

حالا رفته پی چیزای دیگه

کلاغ کوچه‌مون این‌جوری می‌گه

که دیگه کار تو از کار گذشته

دلت از خیر من صد بار گذشته

ولی من زنده‌ام با دلخو‌شی‌هام

خوشم حتی اگه تنهای تنهام

یه قطره اشک اگه تو آسمون نیست

دلم تنگ توئه با دیگرون نیست

خاطره‌ای از جشنواره فیلم فجر سال ۹۰

جشنواره فجر سال قبل (۱۳۹۰) از یک جهت برایم بسیار خاطره‌انگیز بود. جشنواره شروع شده بود که خبر رسید آنگلوپلوس فوت کرده. آقای گلمکانی گفت «انگ خودته بنویس و یک گفت‌وگو هم ترجمه کن.» من هم قبول کردم اما نمی‌دانستم چه دردسری به جان خریده‌ام. تک تک روزهای جشنواره باید بابت این مطلب جواب پس می‌دادم. وسط تماشای یک فیلم در جشنواره ناگهان استاد زنگ می‌زد و با حرص و جوش می‌گفت «پس چی شد مطلب؟» کارم شده بود این‌که بین فیلم‌ها سریع خودم را به خانه برسانم و فیلم‌های آنگلوپلوس را برای مرور ببینم. فیلم‌های جشنواره را حالا از یاد برده‌ام اما طعم خوش آنگلوپلوس دیدن در تهران سرد و برفی پارسال لابه‌لای فیلم‌های جشنواره و این حس متناقض شاهکار و مزخرف دیدن هم‌زمان را هرگز از یاد نخواهم برد. دشواری‌اش هم خاطره شد و مطلبی از من به یادگار ماند. هرچند در آن شلوغی بیهوده یادداشت‌های جشنواره‌ای این نوشته برای کسی ابدا مهم نبود. مهم هم نیست. برای دل خودم و فیلم‌ساز محبوبم نوشتم و راضی‌ام.

نگاهی به فیلم‌های جشنواره فجر سی‌ویکم (۱۳۹۱)

گناهکاران (فرامرز قریبیان)

گناهکاران در پرداخت ضعف‌های فاحش دارد و بازی‌هایش هم به‌شدت سردستی و ضعیف هستند. فیلم‌نامه فاقد کشش و تنش لازم برای یک تریلر پلیسی است و در اجرا و فیلم‌برداری هم گاهی به‌شدت خام‌دستانه است. تنها نقطه‌ی مثبت فیلم این است که یک تابوی بزرگ را می‌شکند و یک پلیس خطاکار را به تصویر میکشد. سینمای ایران نیاز دارد که گاهی قاضی‌ها و پلیس‌هایش خطاکار باشند و از جایگاه دور از دسترس و خطاناپذیر همیشگی‌شان خارج شوند.

آسمان زرد کم‌عمق (بهرام توکلی)

قصه‌ای به‌شدت کم بار اما با پیچیدگی‌های پرشمار و ظریف که با اجرایی بسیار پخته و حساب‌شده، بار دیگر ثابت می‌کند بهرام توکلی یکی از بهترین و باهوش‌ترین فیلم‌سازان امروز ایران است. درباره فیلم در این مجال کوتاه حرف خاصی ندارم جز این که به تأثیر قابل توجه فیلم قبلی توکلی بر این فیلمش اشاره کنم. اگر این‌جا بدون من اقتباسی نمونه‌وار از یک نمایش‌نامه بسیار شناخته‌شده بود این بار متن خود توکلی به شکلی آشکار رنگ و نشان دنیای تنسی ویلیامز دارد. روایت در فضای بسته، زوج‌ها، شب واقعه، روان‌نژندی و… و یک شگفتی: راستش بعضی‌ها حتی لازم نیست تلاش خاصی برای نقش‌آفرینی به خرج دهند چون وجودشان اصل جنس است. بازیگر نقش حمید را می‌گویم. حمید آذرنگ با این نقش رفت توی گنجینه سینمایی‌ام (خورجینی در ذهنم دارم که بهترین‌ها را در آن برای همیشه قایم می‌کنم و محال است از یاد ببرم.). اگر جشنواره امسال همین یک شگفتی را برایم داشته باشد بس‌ام است. و البته نباید پنهان کنم که این شخصیت دوست‌داشتنی در فیلم توکلی پرسپولیسی بود و خب پرسپولیس همیشه سرور و بهترین است. شش بر هیچ را نباید هرگز از یاد برد؛ هرگز.

اشیا از آن‌چه در آینه می‌بینید به شما نزدیک‌ترند (نرگس آبیار)

در روزگار رواج فرساینده‌ی فیلم‌هایی که به‌اصطلاح نشان‌دهنده‌ی طبقه‌ی متوسط هستند آن هم گاهی از جانب فیلم‌سازانی که آگاهی درستی از مفهوم مدرنیته ندارند، تماشای فیلمی‌از یکی از پایین‌ترین طبقات اجتماعی برای من مثل یک هوای تازه است. به‌خوبی پیداست که فیلم حاصل نگاهی زنانه است که درباره‌ی ظرایف و پیچیدگی‌های زندگی یک زن باردار از طبقه‌ی پایین جامعه شناخت عمیقی دارد. فیلم لحظه‌های اضافه‌ای دارد که مهم‌ترین نقطه ضعفش است ولی خوش‌بختانه این امکان وجود دارد که این ایراد در تدوین مجدد برطرف شود. این فیلم برای من نویدبخش ورود یک زن فیلم‌ساز مستعد به سینمای ایران است؛ فیلم‌سازی که زنانه می‌اندیشد و مردها را به‌شکل موجوداتی خبیث نمی‌بیند. شخصیت‌های فیلم در بدترین حالت از سر کرختی یا نادانی کنشی نشان می‌دهند و هیچ‌کس هیولا نیست. اهمیت ساختاریِ جزئیات در شخصیت‌پردازی و پیش‌رفت قصه بی‌تردید به سابقه‌ی نویسندگی آبیار برمی‌گردد و از این حیث فیلم‌نامه قابل‌اعتناست.

قاعده‌ی تصادف (بهنام بهزادی)

بهنام بهزادی به‌خوبی توانسته فضا و شور و حال چند جوان را به تصویر بکشد و حال‌وهوای زنده و ملموسی ارائه دهد ولی یکی از نقاط ضعف فیلم همین سرخوشی و سرزندگی دروغین است که در فیلم‌هایی از این دست شاهدش هستیم؛ آدم‌هایی که در سخت‌ترین شرایط لودگی می‌کنند و فیلم‌ساز از شوخی‌های سخیف نصفه‌ونیمه‌ی آن‌ها برای خنده گرفتن از تماشاگر استفاده می‌کند. بنیان فیلم بر اساس نمایشی است که چند جوان به‌خاطرش قرار است به خارج از کشور بروند اما متنی که تمرینش را شاهدیم به‌شدت پیش‌پاافتاده و ابتدایی است. از این‌ها گذشته بازی‌ها خوب و قابل‌قبول است و فیلم‌ساز در گرفتن نماهای طولانی موفق است هرچند اصرار به گرفتن پلان‌سکانس تا حدی تصاویر را مخدوش کرده؛ مانند تکان‌ها و پرش‌های اضافی دوربین و فلو شدن مکرر تصاویر و فوکوس‌کشی‌های دیرهنگام. با تمام این‌ها جان کلام بهزادی برایم ارزش‌مند است.

 حوض نقاشی (مازیار میری)

این همان فیلمی‌است که از مازیار میری سازنده به آهستگی انتظار داشتم. سعادت‌آباد را در عین ارزش‌هایش فیلم دنیای او نمی‌دانستم و حوض نقاشی را فیلمی‌ارزش‌مند و تأثیرگذار دیدم. همه اجزای اجرا با ذوق و هنرمندانه شکل گرفته‌اند؛ از طراحی صحنه و لباس همیشه درخشان خانم قلمفرسایی تا فیلم‌برداری و بازی‌های دل‌پذیر همه بازیگران و فیلم‌نامه‌ای که قدم به قدم ضربه‌های دراماتیک مؤثری به مخاطب وارد می‌کند و هر از گاه فضای نفس کشیدن و رها شدن از اندوه را به شکلی هوشمندانه و نه با توسل به شوخی‌های سخیف فراهم می‌آورد. چه باک که اعتراف می‌کنم خیلی آسان با لحظه‌های دردمند فیلم گریستم و با روانی سبک و چشمانی غبارزدوده از سالن سینما خارج شدم. خجالت ندارد. به قول رضای همین فیلم (با بازی جانانه شهاب حسینی) «گریه برای مرد است. فقط وقت گریه سرت را بالا بگیر.»

از تهران تا بهشت (ابوالفضل صفاری)

هنوز حس خوب تماشای اولین فیلم ابوالفضل صفاری انتهای زمین (۱۳۸۶) در جشنواره پنج سال قبل را در ذهن دارم. و حالا دومین فیلمش هم دست‌کم به من ثابت می‌کند که با فیلم‌سازی بسیار باهوش و باذوق روبه‌رو هستم. از تهران تا بهشت فیلم تلخی است که در بستری واقع‌نمایانه به فضایی انتزاعی می‌رسد. فیلم‌ساز با نگاهی طعنه‌آلود و طنزی سیاه، حال‌وروز نابه‌سامان اجتماع را با کدهای متعدد به تصویر می‌کشد و جهنم ابرشهر را مَجاز از کلیتی بزرگ‌تر نشان‌می‌دهد. مناسبات کج‌‌ومعوج متن در نگاه اول کمیک به نظر می‌‌رسند اما همه نمونه‌هایی شناخته‌شده وعینی دارند  و اشکالی اگر هست در مناسبات واقعی فرامتن هست. فیلم‌برداری درخشان بایرام فضلی که از تکان‌های تنش‌زای سکانس‌های مربوط به شهر به قاب‌های ثابت و چشم‌گیر سکانس‌های بیابان ناکجاآباد می‌رسد، به همراه فیلم‌نامه‌ی جزئی‌نگر و نگاه گزنده‌ی حسین آبکنار و ابوالفضل صفاری، فیلمی‌قابل‌قبول را شکل داده‌اند که متاسفانه پایانش به‌رغم همه محدودیت‌های قابل‌تصور، عاری از ذوق و ظرافتی است که در طول فیلم شاهدش بوده‌ایم. شاید تدوینی مجدد و تغییراتی جزئی در دقیقه‌های پایانی فیلم بتواند این کاستی را هم برطرف کند. ابوالفضل صفاری را باید جدی گرفت.

خسته نباشید (محسن قرایی)

لحظه‌های کمیک فیلم جذاب‌اند و خیلی راحت از تماشاگر خنده می‌گیرند، با این‌که بیش‌ترشان تکرار کلیشه‌های معمول تقابل آدم‌هایی هستند که زبان هم را نمی‌فهمند و نمونه‌های مشابه متعددی در فیلمفارسی‌ها (به‌خصوص فیلم‌های نصرت‌الله وحدت) دارند. اما هر وقت فیلم می‌‌خواهد جدی باشد و درباره‌ی سرزمین مادری و ریشه‌ها و از این قبیل حرف‌های مهمی‌بزند همان چهره‌ی آشنا سینمایی سهل‌انگار و فریبکار در نظر می‌آید. وصف زیبایی کویر بی‌آب‌وعلف و به‌شدت پرت‌وپلا (و غرور ملی  ناشی از آن) و شب کویر و نزدیکی به ستاره‌ها و از این حرف‌های شکم‌سیرانه، واقعاً بیش‌ از حد دمده و دافعه‌برانگیز است. اما اگر موفق شوم فیلم‌نامه‌ی به‌شدت کلیشه‌ای و بی‌نوآوری فیلم را نادیده بگیرم، بازی‌های بسیار خوب دو جوان کرمانی و کارگردانی شسته‌رفته، خسته نباشید! را دست‌کم از نظر اجرا، چند سروگردن بالاتر از یک فیلم ‌اول کرده که البته نباید پشتوانه مالی فیلم را در مقایسه با فیلم ‌اول‌های بسیار کم‌بودجه از یاد برد.

دربند (پرویز شهبازی)

دربند فیلم بسیار تلخی است. شهبازی ابرشهر را با همه‌ی پوسیدگی، پلشتی و آدم‌های زشت و بی‌معرفتش نشان می‌دهد اما با یک ویژگی مهم. این‌جا برخلاف شیوه‌ی رایج سینمایی در نمایش ابرشهر، از نمای عمومی‌و حتی لانگ‌شات خیابان‌ها خبری نیست. شهر را نه از منظر جغرافیای بی‌دروپیکر و درندشتش بلکه با واسطه‌ی آدم‌ها آن‌هم در نمای نزدیک و فاصله‌ای کوتاه می‌بینیم. گزینش بازیگران و حتی نابازیگران برای نقش‌های فرعی و کوتاه چنان آگاهانه است که برای تک‌تک آدم‌های بی‌سامان و فرصت‌طلب و مصلحت‌جوی فیلم، مابه‌ازاهای بیرونی متعددی را در خاطره‌ی تصویری‌مان از ساکنان بی‌هویت ابرشهر سراغ داریم؛ از آن دختر پادرهوای بی‌ریشه و جوان خرفت بنگاهی تا صاحبخانه‌ی ظاهرالصلاح نفرت‌انگیز و همسایه‌ی مرموز آدم‌فروش و بازاری پست‌فطرت. فیلم دقیقاً همین صفت‌ها را بی‌رحمانه به ذهن می‌رساند. این همه تلخی و سیاهی و نامردی گرداگرد پول را فقط در سگ‌کشی بیضایی سراغ دارم. فیلم به شکلی سرراست از همان ابتدا تقابل یک بیگانه با ابرشهر را در غلیظ‌‌ترین حالتش به تصویر می‌کشد و همین دستاویز مناسبی است برای متهم کردن شهبازی به نگاهی یک‌سویه اما واقعیت‌های موجود در فیلم او چنان ملموس و آشنا هستند که بازنمایی‌شان، جز ترسیم سیاهی نیست. در روزگاری که کشمکش‌ها در سطوح کلان به رقت‌بارترین و کودکانه‌ترین وضعیت رسیده‌اند، شهبازی در متن اعتراضی‌اش، تیزبینانه پول و سرمایه را به عنوان علت‌العلل انحطاط اخلاقی نشانه گرفته است (درست مثل فیلم بیضایی). فیلم‌نامه‌ی بسیار حساب‌شده و اجرای درخشان فیلم جای هیچ چون‌وچرایی باقی نمی‌گذارد و به قدری استادانه است که شاید در لحظه مسحورش شویم. اما نباید در قضاوت عجله کنیم. دربند فیلم مهم و بی‌نقصی است اما چیزی کم دارد؛ رنگ‌وبوی انسان ندارد، دل ندارد، دربند آن حال‌‌وهوای (نا)خوش و نگاه مرگ‌گریز نفس عمیق (درعین بنا شدن قصه بر دایره مرگ) را ندارد. همه‌اش در سیطره‌ی شر و تباهی است. تلخی‌اش زهر است.نفسم بند می‌آید از این همه سیاهی. «کاش بودی و می‌رفتیم تا زمستان دربند… نیستی و چه مرگ‌آلود است زندگی در بند.»

دهلیز (بهروز شعیبی)

کوته‌بینی است اگر دهلیز را به فیلمی‌دیگر درباره قصاص تقلیل دهیم. سینمای ایران هرگز این‌چنین شکوه‌مند و ژرف‌ و تأثیرگذار معنای گم‌شده‌ی پدر/ پسری را به تصویر نکشیده است. در روزگار بی‌معنا شدن مرد و مردانگی، پسربچه‌ی دهلیز سالک بزرگ طریقت مردانگی است. فیلم از همان آغاز با عنوان‌بندی چشم‌نوازش نشان از ذوق و لطافتی دارد که در سینمای سردستی و بزن‌درروی این روزها، کیمیاست. همین نگاه لطیف و هنرمندانه در سراسر فیلم جریان دارد. فیلم‌نامه‌ای بسیار دقیق و مبتنی بر شناخت درست دنیای کودکان، اجرایی شسته‌رفته و متناسب با حال‌وهوای هر سکانس، به همراه بازی‌ درخشان کودک دوست‌داشتنی، حضور به‌شدت کنترل‌شده‌ی رضا عطاران و بازی متفاوت و مادرانه‌ی‌هانیه توسلی، فضایی به‌شدت باورپذیر و مؤثر خلق کرده است. همان یک سکانس عاشقانه‌ی فوتبال پدر و پسر در زندان، گوهری ابدی است برای گنجینه‌ی سینمایی ذهن نگارنده. درود پروردگار بر بهروز شعیبی که بدجور شگفت‌زده‌ام کرد و حالم را خوش!

کلاس هنرپیشگی (علیرضا داودنژاد)

داودنژاد بی‌تردید نمونه‌ای منحصربه‌فرد در سینمای جهان است. این سینمای خانوادگی با این میزان رهایی و بیِ‌قیدی ظاهری در عین دقت و انسجامی‌همه‌جانبه در نگاه فیلم‌ساز به کلیت و جزییات فیلم، احترام‌آور و رشک‌برانگیز است. این سینما را حتی فارغ از تحلیل و نقد دوست دارم، چون سرشار از لحظه‌های ناب و عریانی است که برای من و بی‌تردید بسیارانی، تداعی‌گر لحظه‌ها و خاطره‌های شاخص زندگی شخصی‌مان است. خیلی راحت می‌شود این شیوه از فیلم‌سازی را دوست نداشت چون به نظر سهل و ممتنع می‌آید و گویی برآمده از دلی خوش و شکمی‌سیر است. اما روال منطقی و حساب‌شده‌ى فیلم و هماهنگی بخش‌های مختلف آن، چه روی کاغذ و چه در تمرین‌ها شکل گرفته باشد، و نیز دغدغه‌های اساسی و آشنای فیلم‌ساز از عشق تا حکمرانی ظالمانه‌ی سرمایه، کم‌ترین نسبتی با سادگی و آماتوریسم ظاهری آن ندارد. داودنژاد استادانه مرز میان فیلم ساختگی و رخدادهای واقعی را از بین می‌برد و همه‌ی عناصر فاصله‌گذار فیلم مانند حضور مکرر خود فیلم‌ساز و عوامل پشت صحنه به هیچ وجه نمی‌توانند از غرق شدن تماشاگر در متن رخدادها و تأثیرپذیری از آن‌ها جلوگیری کنند. فیلم‌ساز آن‌جاست، فرمان حرکت می‌دهد. پسر پولدار با ماشین شاسی‌بلندش می‌رسد و علی کوچولوی قصه را تحقیر می‌کند. دوست الدنگ علی به شکلی نامردانه نمی‌گذارد علی به سمت جوان خیکی پولدار حمله کند تا دل‌مان خنک شود. و او بیش‌تر تحقیر می‌شود. و من این‌جا قلبم از دهانم دارد بیرون می‌زند. و «دختر نامرد» هم یک کلام برای دل‌خوشی ما و علی نمی‌‌گوید و ناخواسته هم‌دست له کردن اوست. عاشقانه یعنی این. من در این چینش خیلی ساده و ابتدایی غرق شده‌ام و دارم خاطراتی آشنا را با بغض مرور می‌کنم. داودنژاد فیلم‌ساز بزرگی است؛ با چشمانی باز زندگی کرده و چشم خسته‌ی ما را هم به زندگی باز می‌کند.

جیب‌بر خیابان جنوبی (سیاوش اسعدی)

این فیلم بی‌تردید خوش‌عکس‌ترین فیلمی‌است که در جشنواره‌ى امسال دیده‌ام. کم‌کم داشت یادم می‌رفت چیزی به نام قاب‌بندی و طراحی و میزانسن در سینما وجود دارد. از یاد برده بودم که می‌شود گاهی بدون دوربین روی دست هم سکانس‌هایی را فیلم‌برداری کرد. اصلاً حواسم نبود که چیزی به نام دکوپاژ وجود دارد. پاک فراموشم شده بود که با نورپردازی و استفاده از تاریک‌روشن چه معجزه‌هایی می‌شود کرد. به عنوان یکی از مدافعان سرسخت سینمای دیجیتال، آرزو می‌کنم که اگر دیجیتال قرار است به یک سینمای سردستی شلخته‌ی باری‌به‌هرجهت ختم شود، و جنبه‌ی مهم بصری سینما را بر طاقچه‌ى فراموشی بگذارد بهتر است سر به تنش نباشد. فیلم اسعدی رنگ و نشان سینما دارد؛ همان سینمایی که با دیدن تصاویر چشم‌نواز و فریبایش عاشقش شده‌ایم؛ همان سینمایی که حرکت آدم‌ها در قاب و امتداد نگاه‌شان دل می‌بُرد. اما این شکوه بصری که یادآور اصل سینماست با فیلم‌نامه‌ای درست‌وحسابی همراه نیست. قصه کم‌رمق است و فیلم‌نامه به‌شدت کم‌رخداد. و فیلم‌ساز مجبور است مدام سکانس‌ها را کش بدهد. بازی بی‌کلام مصطفی زمانی با آن نگاه نافذ و میمیک کنترل‌شده بی‌نظیر و مثال‌زدنی است اما گاهی دیالوگ‌های بدقواره و زمخت، توی دهانش نمی‌چرخد و زیر پای فیلم را خالی می‌کند. نشد که جیب‌بر… یک فیلم بی‌نقص باشد اما دُر گران‌بهایی در دل دارد: سکانس دزدی‌‌های پیاپی در اسلوموشن، با موسیقی بسیار دل‌انگیز پیمان یزدانیان، والسی باشکوه است که از حیث طراحی و اجرا به تمامِ (تأکید می‌کنم) فیلم‌های جشنواره‌ى سی‌ویکم می‌ارزد. شکوه سینما یعنی این. از یاد برده بودیم‌اش…

پرویز (مجید برزگر)

چارلز بوکوفسکی قصه‌ی کوتاهی دارد به نام مرگ پدرم. جوانکی که در زمان حیات پدر مورد عزت و احترام در و همسایه بوده پس از مرگ پدر و تنها شدن، خیلی زود از طرف همان اجتماع پیرامونی طرد و انکار می‌شود و میراث پدر هم رفته‌رفته به یغما می‌رود. قهرمان فیلم مجید برزگر هرچند یتیمی‌را در قالب فقدان جسمانی پدر تجربه نمی‌کند اما به شکلی دیگر از حمایت و عنایت پدر محروم می‌شود و از چشم همه‌ی آدم‌های دور و بر می‌افتد. مرد میان‌سال هیولاسانی که گمان می‌رود کودکی معصوم درونش خفته، کم‌کم مسخ می‌شود به هیولایی واقعی که می‌خواهد برای انتقام همه چیز را فرو ببلعد. تمپوی کند فیلم با کرختی و کاهلی جسمانی پرویز سنگین وزن (که ترکیب ترمینولوژیک اسمش تضاد بامزه‌ای با هیبت خرس‌وزنش دارد) در هماهنگی محض است. برزگر به رغم پیشرفت کند قصه و تک‌خطی بودن فیلم‌نامه توانسته با فضاسازی درخشان و دنبال کردن پرویز در تک‌تک نماها و همراه کردن تماشاگر با نفس‌نفس زدن‌های او تعلیقی قابل‌قبول به قصه بدهد. این شخصیت سنگین‌وزن نفس‌بریده در این جهان تلخ و لَخت، یک‌جورهایی یادآور شخصیت حسین‌آقای طلای سرخ (جعفر پناهی) است و عصیانش نیز تا حدی به آن می‌ماند اما برزگر دنیای یکه‌ی خودش را برساخته و وامدار هیچ‌‌کسی نیست. پرویز شخصیتی اخته و ناتوان است؛ چه به لحاظ جسمانی و چه روانی. به گمانم ورود زنی هم‌سن‌وسال او در زندگی پدر، بیش از بی‌مهری‌های پدر، زمینه‌ساز فروپاشی روانی‌اش می‌شود. سکانس درخشان مواجهه‌ی او با مانکن‌ها از این منظر اهمیت بسیاری دارد. میزانسن و فیلم‌برداری روان فیلم باعث شده نماهای طولانی‌اش برخلاف بسیاری از فیلم‌های این سال‌ها به چشم نیاید. بازی لوون هفتوان در نقش پرویز آخرین گنجینه جشنواره‌ی امسال برای ذهن نگارنده است. باید در فرصتی مناسب به این فیلم به‌ظاهر ساده و تک‌خطی اما به‌شدت تأویل‌پذیر پرداخت. تا آن روز…

پایان

زخم

یک

بیست سال پیش در جشنواره فجر ردپای گرگ (مسعود کیمیایی) به نمایش درآمد. آن زمان او این یادداشت را برای ویژه‌نامه جشنواره مجله فیلم نوشت: «زخم‌داران رفته‌اند. زخم‌داران همه مانده‌اند. این بازی را فراموش کنیم که بی‌زخمی‌نیست. کسانی زخم را پنهان می‌کنند. کسانی زخم را به نمایش می‌گذارند. کسانی با آن زندگی می‌کنند و بعضی کسان در خفا با آن به مرگ و هستی می‌روند. ساده‌لوحان سرخوش می‌پندارند زخمی‌نیست. در این میانه، لودگی به معنای زدن سازی پرسوز است، اما کوک‌دررفته. من به آن کاری ندارم که با ما نیست. آن‌ها هم با زخم‌شان آن طور که می‌خواهند کنار بیایند. اما کار ما با این زخم است.»

دو

روزگار به آدم خیلی چیزها یاد می‌دهد. مهم نیست چه هستی و که. می‌توانی آرام بروی و بیایی و عضو هیچ دسته و محفلی نباشی. زخم تو فقط مال خودت است و بس.

سه

دلم می‌‌خواهد فیلم بسازم. اصلا اواخر سال که می‌شود فکر فیلم ساختن پدرم را درمی‌‌آورد. پارسال و پیرارسال که شد. امسال هم می‌کنیم که بشود. مهم نیست چه امکانات و پولی داشته باشم (یا نداشته باشم) در هر شرایطی می‌توانم با ایده‌هایم فیلم بسازم. امسال فرقش این است که دو تا فیلم کوتاه می‌سازم. یکی‌اش را بی‌سروصدا بدون بازیگر همین دو هفته پیش ساخته‌ام و خیلی دوستش دارم : این‌جا برف اومده.

چهار

جشنواره بی مسعود کیمیایی هیچ صفایی ندارد. فیلم باید دل آدم را بلرزاند. گور پدر سینمای بی کیمیایی که به لعنت شیطان نمی‌ارزد.

————–

پی‌نوشت: چنین نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند