مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن

نخستین مجموعه‌ داستان کوتاهم با عنوان کابوس‌های فرامدرن توسط نشر مرکز منتشر  و روانه‌ی بازار کتاب شد. 

امیدوارم شما هم این کتاب را بخرید و بخوانید، و البته بپسندید. من این داستان‌ها را فقط برای خواندن و لذت بردن نوشته‌ام و طبیعی است که آرزو کنم خوانده شوند و لذتی به خواننده‌ها هدیه کنند.

اگر داستان‌های رازآمیز و غیرسرراست را دوست دارید این کتاب مخصوص خود شماست.

————

پی‌نوشت: برای تهیه‌ی این کتاب که شامل ۱۵ داستان کوتاه است می‌توانید در بدترین حالت (!) به کتابفروشی نشر مرکز (خ. فاطمی‌ـ روبه‌روی هتل لاله ـ خ. باباطاهر) سر بزنید. قیمت کتاب ۳۶۰۰ تومان است.

پی‌نوشت ۲: ممنون  که کتاب را می‌خرید!

سه تکه شعر

این روزها 

به جای ترانه‌‌های عاشقانه

قلبم دارد از دهانم بیرون می‌آید

*

گل‌ زورچپان هفته‌ی پیش

بر صندلی عقب ماشین خشکیده‌

*

واژه‌ها را هم که تحریم کنند

تکه نان‌ شاعر آجر می‌شود

و خانه‌‌اش از روی شانه‌اش

خ           ش              

    ت

         خ

ش

                     ت

     م

ی

        ر

    ی

                   ز

              د

 

دنیای درون

چند شب پیش فیلمی‌می‌دیدم. جایی یکی از شخصیت‌ها به دیگری گفت: «اگه نمی‌تونی دنیا رو تغییر بدی، لااقل دنیای خودتو تغییر بده.» جمله‌هایی از این دست را البته بارها شنیده‌‌ایم. اما این بار این پرسش مثل خوره افتاده به جانم: چه‌قدر توانسته‌ام در زندگی‌‌ام این پند را به کار ببندم؟

به گمانم مشکل خیلی از آدم‌های ناامید و سرگردان دور و برم (درست مثل خودم) ناتوانی در اجرای چنین ایده‌ی ساده و کارآمدی است. البته زندگی در کشوری بسته و قهرآلود چون ایران ناخواسته آدم را به یک زندگی دوگانه (علما ریاکارانه‌ش می‌نامند) سوق می‌دهد؛ آدم‌ها در بیرون/ اجتماع یک جورند و در چارچوب خانه و حریم شخصی‌شان یک جور دیگر. نیاز مالی یا طمع برای کسب منفعت بیش‌تر، خیلی‌ها را به موقعیت‌هایی سوق می‌دهد که کم‌ترین قرابتی با دل‌بستگی‌ و باورشان ندارد.

اما مرادم از تغییر دنیای شخصی، این وجه ریاکارانه‌ی ناگزیر نیست؛ که همه به درجاتی به آن گرفتاریم. پرسش من از خودم ( و شاید از خوانندگان این نوشته)  این است که آیا توانسته‌ایم خلوت دلخواه خودمان را در ازدحام آدم‌ها بسازیم؟ خلوتی که فارغ از جغرافیا (شهر و خانه) در ذهن خودمان شکل بگیرد، و در حضور دیگران هم خدشه‌ای به آن وارد نشود.

راستش تمام درد من این است که روز به روز توانایی‌ام برای حفظ آن استقلال و غنای ذهنی که سال‌ها برایش تلاش کرده بودم، تحلیل می‌رود. شاید بتوانم این فروکاستن را به چند عامل بیرونی نسبت بدهم: استبداد، سانسور، زندگی در محیطی مرگ‌آلود و اندوه‌بار، غم نان، دوری روزافزون آدم‌های پیرامون از محبت و صداقت، و…

اما بی‌تردید این‌ها عواملی فرعی هستند که پیش‌تر هم با قوت و ضعف، گرداگرد زندگی‌ام حضور داشته‌اند. اشکال کار در ناتوانی قوای ذهنی‌ امروز من برای نادیده گرفتن این عوامل همیشگی است.

و سر این رشته را که بگیریم به این پرسش اساسی می‌رسیم که «دلیل اصلی این ناتوانی ذهنی چیست؟». پاسخ چنین پرسشی کلید معمای دل‌مردگی و ناامیدی من و امثال من است. و من هنوز به این پاسخ نرسیده‌ام. و چه بسا هرگز نرسم.

چه زندگی مزخرفی

فکر کن یک روز از خواب بیدار شوی (نگفتم یک روز صبح چون سال‌هاست چنین تجربه‌ای نداشته‌ام) و ببینی چند تا missed call داری. اولی را که اصلا دوست نداری باهاش تماس بگیری، و نمی‌گیری، چون می‌دانی که جز چس‌ناله چیز دیگری در چنته‌اش نیست. دومی‌از جایی است که نافت به آن بسته است و ناچاری تماس بگیری. تماس می‌گیری و کمی‌غرولند می‌شنوی و ساکت می‌مانی. تموم شد؟ اوکی. نیم‌غلتی می‌زنی و می‌روی سراغ سومی‌که نه از سر نیاز که از سر شوق با او حرف بزنی. او هم مثل همیشه توی دپ است و بیش‌تر حالت را می‌گیرد. زنگ زده بوده که کمی‌از ناراحتی‌اش را به تو منتقل کند تا آرام بگیرد. چه می‌شود کرد. تا بوده همین بوده. بعد می‌روی سراغ پیامک‌ها (از شما چه پنهان این از معدود واژه‌سازی‌های این چند سال است که به دلم نشسته) اولی مربوط به ایرانسل بی‌پدر است که وقت و بی‌وقت به حریم خصوصی‌ات تجاوز می‌کند و شب و نصفه‌شب نمی‌شناسد. چند تا فحش آبدار نثار گردانندگان این سامانه‌ی بی‌سروسامان می‌کنی. پیامک بعدی از طرف بانک و مربوط به واریز شدن یارانه‌ی ماهانه‌ات است. خدا پدر و مادر دکتر را بیامرزد که این‌قدر به فکر آدم‌های مفلوکی مثل من است. شما فحش‌تان را بدهید اما به جان خودم چند بار همین یارانه‌ها در بی‌پولی محض به دادم رسیده‌اند. کاش سه چهار تا بچه پس انداخته بودم تا جیره‌ی یارانه‌ام بیش‌تر شود. اما یارانه که هیچ، خورشید را هم اگر در دست راستم بگذارید (آخه چرا واقعا؟! می‌سوزیم خب) حاضر به انجام چنین خبطی نیستم چون خودم هم مثل چهارپای زحمتکش توی گل گیرپاچ کرده‌ام. اگر می‌شد بچه‌ها همه‌شان در یک سالگی بر اثر یک بیماری ژنتیکی هلاک شوند شاید حضورشان به‌صرفه بود اما با شانسی که من دارم همه‌شان مثل خودم می‌شوند چاق و پرخور و اصلا هم میانه‌ای با مرگ ندارند، و حالا بیا درستش کن.

اما پیامک بعدی روحت را تازه می‌کند. از دوست عزیز و لطیف‌الطبعی است که مجموعه‌ای از شعرهای فروغ و سهراب و سیدعلی صالحی و کمی‌هم شمس لنگرودی را  گلچین کرده و روزی یک عددش را برایم می‌فرستد. دو تای اول را که از حفظم، سید هم بدک نیست اما به جان خودم کفری می‌شوم اسم این جناب اظهر من الشمس را که می‌بینم. آخرش هم شاعر نشد که نشد این هم‌ولایتی ما. دریغ از کمی‌ذوق.

پیامک بعدی بی‌تردید جوک روزانه‌ای است که یکی از دوستان گل‌گلاب زحمتش را می‌کشد. یه روز یه ترکه… لره… رشتیه… و خوش‌بختانه بیش‌تر وقت‌ها بامزه است و تبسمی‌بر لب می‌آورد؛ بی کنده و ساطوری خون‌آلود.

وقتش است از این رختخواب چروکیده و همیشه‌منگ بلند شوم، بروم مستراح، آب گرم را باز کنم و با احتیاط چک کنم که زیاد داغ نباشد، و … آه که لذت‌بخش است این اولین اجابت شبانه‌روزی. مثل سیگار اول. مثل چای اول.

و بعد توده‌ی دستمال مچاله را بیندازی توی سطل آشغال. و زیر کتری را روشن کنی، یک تکه نیم‌چاشت گرجی بیندازی بالا و پاور کامپیوتر را بزنی. این پست را بنویسی و فکر کنی که چه زندگی مزخرفی. تا کی ادامه خواهد داشت این زندگی مزخرف پر از استرس و بی‌پولی؟ تا کی؟ گندش بزنند. بگذار نگاهی به خبرهای روز بیندازم: فلانی مرد. فلانی بازداشت شد. فلانی در خطر مرگ است. فلانی آن فلانی دیگر را تهدید به افشاگری کرد… آه که چه زندگی مزخرفی.

می‌گفتند قرار است دنیا همین امسال تمام شود. به احتمال بسیار زیاد دروغ می‌‌‌گفتند بی‌شرف‌ها. فعلا مجبوریم زندگی کنیم. پس گور پدر زندگی. می‌کنیم.

خیانت و جنسیت در روشنفکری ایرانی

از شما چه پنهان خسته شده‌ام از این همه شعر عاشقانه که روی در و دیوار مجازی می‌بینم. طرف با چهل سال سن و سبیل چخماقی و سر طاس چنان رقیق و کودکانه (و صدالبته ناشیانه) در وصف نیاز مبرمش به جنس مخالف شعر می‌گوید که آدم دوست دارد بالا بیاورد. راستش از یک جایی هر چه‌قدر هم تلاش کنی و هرچه‌قدر جمله‌ها را بپیچانی که معنای عمیقی بگیرند، بیش‌تر در منجلاب فرو می‌روی. عادت کرده‌ایم با گنده‌گویی، بر این میل و غریزه‌ی حیوانی مُهر «عاشقانه» بزنیم. و تجربه هم نشان می‌دهد که این رمانتیک‌بازی حقیرانه، راه خوبی برای مخ زدن و شکار یک طعمه‌ی تازه است. 

بخش مهمی‌از ادبیات‌مان حاصل همین سوءتفاهم است. در حالی که بسیاری از تراژدی‌ها و روایت‌های کلان فرهنگ غرب امر جنـسی را در حد یک پیرنگ فرعی نگه داشته‌اند، در ادبیات ما این کشش غریزی بنیان و شالوده‌ی اغلب تراژدی‌هاست. و البته عادت کرده‌ایم با تعبیرهای «معنوی» و «عرفانی» میل جنـسی را لاپوشانی کنیم.

و تراژدی واقعی از همین نقطه آغاز می‌شود: شاعر انسان مغبونی است که در نبرد برای تصاحب جنس مخالف به هر دلیلی شکست خورده؛ اغلب به دلیل ویژگی‌‌های ظاهری. و همین را تسری بدهید به بخش مهمی‌از «روشنفکری ایرانی» که بر پایه‌ی حقارت، ناتوانی، و خودارضایی شکل می‌گیرد. به شعرهای شاعران جوان و شوریده‌ی این سال‌ها که داعیه‌ی «آنارشی» و «اعتراض» دارند توجه کنیم: خیانت و خودارضایی دو عنصر اساسی جهان‌بینی آن‌هاست و هردوی این‌ها محصول ناتوانی در تصاحب یا حفظ محبوب‌اند.

وقتی هنرمند بتواند خود را از بدوی‌ترین و حیوانی‌ترین نیازها برهاند؛ خواه غم نان باشد، خواه عطش رابطه‌.، افق‌های تازه‌تری را پیش رو خواهد دید. و دیگر  چنته‌ی ادبیات و هنر این همه خالی از پرسش‌های بنیادین نخواهد بود: انسان، هستی، خدا، مرگ، آزادی، ابدیت و…

و این‌چنین است که اندیشه در شرمگاه و هنر در لگن خاصره اتراق می‌کند.

رفقای باحال بی‌حال

این پست صرفا ادای احترامی‌است به دوستان خوب عالم مجازی که سر از عالم واقعی درآوردند و روی ماه‌شان را بوسیده‌ام. چه کسی گفته اینترنت چیز بدی است؟

امیر معقولی، بهمن شیرمحمد، گودرز مهربانٰ، فرهاد ریاضی، شاهد طاهری، پیام نیکفرد، ایمان زینعلی و البته یک فروند هومن نیکفرد که مدتی است شب و روز  آش می‌خورد و پیدایش نیست. هومی‌جون بیا که کلی کار داریم. «اینقد آش نخور رودل می‌کنی.»

فکرش را بکنید اگر همین چند نفر همت می‌کردند چه کارهایی می‌شد کرد. ولی همین بی‌حالی رفقا را هم عشق است.

رضا هرگز نمی‌خوابد

رفیق‌مان می‌گوید دل‌نوشته بنویس. از دل نوشتن که کاروبار همیشگی‌ام است. اما کجای دل این پرآشوب را باید بنویسم؟ می‌دانید غم‌ناک بودن از این همه بیهودگی در این روزهای زشت، مایه‌ی تمسخر عده‌ای است؟ بروید یادداشت کوتاه امیر پوریا را در دنباله‌ی انتخاب‌هایش از جشنواره‌ی فجر پارسال در مجله‌ی «فیلم» اسفند ۹۰ بخوانید. ببینید طبل بیعاری وقتی از فرط پوسیدگی پاره شود چه شکل غم‌ناکی می‌گیرد. می‌شود مهربان و واقع‌بین بود و پشت این انکار تلخ شیرین‌نما، یک جور مبارزه‌ی منفی دید. ولی به جان خودم جواب نمی‌دهد. ادای شادی درآوردن سخت‌ترین کار دنیاست.

و جای شما خالی، امشب ساعت یازده از سینما برمی‌گشتم که سر یک چهارراه عروس و داماد شاخ و شمشادی از ماشین عروس پیاده شده بودند و با صدای آکوردئونیست دوره‌گرد می‌رقصیدند. (تو گویی سکانسی از فیلمی‌از آنگلوپلوس عزیز نازنین است) اما نمی‌دانم چرا شادی زودگذر این دو جوان برای هیچ‌کدام از آدم‌های پشت چراغ قرمز کم‌ترین لطف و جذابیتی نداشت. متن آن‌جا بود و من سرم را می‌گرداندم تا فرامتن را ببینم؛ فرامتنی مهم‌تر و اصیل‌تر از متن. به راننده‌های این‌ور و آن‌ور (عروس و دامادهای روزگار قبل و بعد) نگاه می‌کردم. با یک دنیا خستگی و ملال، ثانیه را می‌شمردند و دنده را جا انداخته بودند تا وقتی چراغ سبز شد ثانیه‌ای را در راه برگشتن به خانه تلف نکنند. و وقتی ماشین عروس دو سه ثانیه در حرکتش تأخیر کرد، صدای اعتراض بوق‌ها صدای هلهله‌ی عروس بیچاره را محو کرد. چه بر ما رفته؟

شادی آن‌جا نیست، وقتی غم بیهودگی و رنج سکوت، زندگی را گرفته.

و فکر می‌کنید از تماشای چه فیلمی‌برمی‌گشتم؟ در جشنواره‌ی فجر نتوانسته بودم فیلم عطاران را تحمل کنم و این بار برای همراهی با همسر عزیز، رفتم و حالم بدتر از قبل شد. تنها چیزی که ندیدم کمدی بود. حتی شوخی‌های مکرر جنسی و ادراری هم نمی‌توانست اندکی از تلخی و پوچی فراگیر فضای فیلم، کم کند. عطاران به شکل صادقانه‌ای تلخ بود. و چه کنم با این همه ناامیدی حتی اگر آخرش از زبان رضا بشنویم که: «همه‌چی درست می‌شه.»

خوابم می‌آد. خوابم می‌آد… اما چرا بر این روزگار چشم ببندم؟ باید ببینم و بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم…

هفت شهر عشق

 

شاید تارکفسکی با دریافتی شهودی از این که ایثار آخرین فیلمش خواهد بود، از این فیلم استفاده کرد تا با جهان مدرن تسویه‌حساب کند و چنین است که ایثار بی‌تردید حال‌وهوای یک «کلام آخر» را دارد. این فیلم حتی در کشف تنش میان جهان‌های درون و بیرون، از فیلم‌های دیگر تارکفسکی هم برمی‌گذرد، و بیش‌تر فیلم در جهانی می‌گذرد که به نظر می‌آید هم‌زمان هم رؤیاست و هم واقعی.

آندری تارکفسکی / شان مارتین/ ترجمه: فردین صاحب‌الزمانی/  کتاب آوند دانش

دوربین در عین حال که می‌تواند باگذشت و ملایم باشد، متخصص بی‌رحمی‌هم هست. اما طبق وجوه سورئالیستی‌ای که بر ذائقه‌ی عکاسانه حکم‌فرماست، همین بی‌رحمی‌هم صرفا خالق نوع دیگری از زیبایی است. در نتیجه، از آن‌جایی که عکاسی مُد، مبتنی بر این اصل است که هر چیزی در عکس می‌تواند زیباتر از زندگی واقعی به نظر بیاید، خیلی هم عجیب نیست که بعضی از عکاس‌های مد جذب سوژه‌های بدعکس می‌شوند.

درباره‌ی عکاسی/ سوزان سونتاگ/ ترجمه: نگین شیدوش/ حرفه نویسنده

سـکس آن بخشی از بدن نیست که بورژوازی باید آن را بی‌اعتبار یا باطل کند تا دیگرانی را که تحت حاکمیت‌اش‌اند، به کار وادارد. بلکه عنصری از خود بورژوازی است که بیش از هر چیز دیگری مایه‌ی نگرانی و دل‌مشغولی بورژوازی بوده و توجه و مراقبت بورژوازی را دریافت می‌کند و بورژوازی آن را با آمیزه‌ای از هراس، کنجکاوی، لذت و هیجان پرورده است.

اراده به دانستن/ میشل فوکو/ نیکوسرخوش، افشین جهاندیده/ نشر نی

سلزنیک روابط پیچیده‌ای با زنان نداشت… اما از طرفی توجه غریبی به حساسیت‌ها، نقاط قوت و ضعف و نیازمندی‌های زنان داشت. در بربادرفته دقت وسواس‌گونه‌ای به جزئیات لباس‌ها از خودش نشان داد. در یکی از نامه‌هایش به مارگارت میچل با لحنی پرشور از او می‌پرسد که دستمال سر مامی‌را چه‌گونه باید ببندیم؟ که میچل جواب می‌دهد: «نمی‌دانم و نمی‌خواهم به خاطر بستن یک دستمال سر، خود را وارد معرکه کنم.»

صادقانه بگم عزیزم/ مالی هسکل/ ترجمه: کتایون یوسفی/ کتابکده‌ی کسری

به قول ژیل دولوز «اگر در رؤیای کس دیگری به دام افتی دخلت آمده است!»… آندری تارکفسکی فیلم‌ساز اهل شوروی سال‌های پایانی عمر خود را در استکهلم می‌گذراند و روی فیلم ایثار کار می‌کرد. به او دفتری در همان ساختمانی داده بودند که اینگمار برگمان نیز که در آن ایام هنوز در استکهلم به‌سر می‌برد دفتری در آن داشت. گرچه این دو کارگردان احترام عمیقی برای هم قائل بودند و یکدیگر را بسیار تحسین می‌کردند هرگز با هم دیداری نداشتند بلکه به‌دقت از دیدار با هم پرهیز می‌کردند. گویی به دلیل نزدیک بودن جهان‌های‌شان روبه‌رو شدن مستقیم با یکدیگر را بیش از حد دردناک و محکوم به شکست می‌دانستند. آن‌ها احتیاط‌نامه‌ی خاص خودشان را ابداع کرده بودند و آن را رعایت می‌کردند.

خشونت: پنج نگاه زیرچشمی/ اسلاوی ژیژک/ ترجمه: علی‌رضا پاک‌نهاد/ نشر نی

از وقتی خودم را در جنگ علیه سانسور درگیر کردم، از دانشگاه و قصه‌نویسی غافل ماندم. باز جای شکرش باقی بود که بیش‌تر استادان عادت نداشتند حضور و غیاب کنند و درنتیجه کم‌تر متوجه غیبت‌هایم می‌شدند. استادان لیبرالی که از دست‌و‌پنجه نرم کردن‌ام با ممیزی خبر داشتند، بیش‌تر از خودم نگران وضعیتم بودند و همواره سعی می‌کردند به نحوی در امتحان‌ها به کمکم بیایند تا نمره‌ی قبولی بگیرم. امروز وقتی می‌کوشم وقایع آن ایام را روایت کنم، در خاطراتم نشانی از آن‌ها نمی‌یابم و متوجه می‌شوم که به مرور زمان، حافظه‌ام مغلوب شده و عرصه را به نفع فراموشی خالی کرده است.

زنده‌ام که روایت کنم/ گابریل گارسیا مارکز/ ترجمه: کاوه میرعباسی/ نشر نی

گفت به پیشم بیا

گفت برایم بمان

گفت به رویم بخند

گفت برایم بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

تو را دوست دارم چون نان و نمک/ ناظم حکمت/ ترجمه: احمد پوری/ نشر چشمه

مارکز و آلزایمر و کمی‌درنگ

مارکز آلزایمر گرفته. چه حاجت به شیون و دل‌سوزی؟ زندگی‌اش به قدر کافی طولانی و پربار بوده و جز قصه و رمان، کلی خاطره و آموزه در قالب کتاب نوشته. مارکز هم انسان است. واجب است بمیرد.

اما برای من بیماری مارکز مهم‌تر از خود اوست. آلزایمر مثل یک راز دست‌نیافتنی است. گویی دیواری نفوذناپذیر فرد را در بر می‌گیرد و از دنیای بیرون جدا می‌کند. نمی‌توانیم راهی به درون ذهنیت او ببریم. نمی‌دانیم چه درکی از اطرافش دارد. آیا هنوز لحظه‌ها و تصویرهایی در ذهنش مرور می‌شوند یا قوای عقلانی‌اش به حد جلبک تقلیل یافته؟ دنیای درون او بهشتی از بی‌خبری و غفلت است یا جهنمی‌از خواستن و نتوانستن. ما چه می‌دانیم؟ هرگز نخواهیم دانست.

درباره‌ی کمدی در تلویزیون ایران

این مطلب پیش‌تر در هفته‌نامه‌ی سروش منتشر شده است.

چند می‌گیری بخندانی!؟

بگذارید از نقطه‌ی صفر آغاز کنیم؛ از این‌جا که: «آیا واژه‌ی “طنز” معادل درست و مناسبی برای “کمدی” است؟» طنز قالبی ادبی است و کمدی یک قالب و گونه (ژانر) سینمایی. و از آن‌جا که تا کنون معادل فارسی مشخصی برای کمدی پیشنهاد نشده، نگارنده ترجیح می‌دهد همین واژه را به کار بگیرد و از استفاده از واژه‌ی طنز خودداری کند.

گونه‌ی کمدی در تاریخ شبکه‌های مهم تلویزیونی فرمت‌ها و رویکردهای گوناگونی را به خود دیده: از کمدی‌های سرپایی (stand up comedy) و قطعه‌های کمیک تلویزیونی با شرکت باب هوپ و جری لوییس و بنی هیل و مستر بین تا شوهای تلویزیونی (مثل برنامه‌های جان استیوارت و….)، از سریال‌های جمع‌وجور پلاتویی موسوم به سیتکام (کمدی موقعیت) مانند دوستان و سینفلد تا سریال‌های سروشکل‌دارتری مثل پیشرفت معوق و سریال‌های انیمیشن پرطرفداری مانند سیمپسون‌ها، ساوت‌پارک و… و البته برنامه‌های متعدد تلویزیونی که با پخش ویدئوهای خانگی سعی در خنده گرفتن از بیننده دارند و شبکه MTV سردمدار این رویکرد مناقشه‌برانگیز است.

پیش از انقلاب، کمدی تلویزیونی در ایران در زمینه‌ی واریته/ جُنگ (کاف شو، شبکه‌ی صفر و…) و سریال‌های تلویزیونی تجربه‌هایی داشت که این مورد اخیر از مجموعه‌ی نازلی چون سرکار استوار تا مجموعه‌ای در حد و اندازه‌ی دایی‌جان ناپلئون در نوسان بود. در آن زمان برنامه‌های کمدی رادیویی هم حضور شاخصی در منازل داشتند. پس از انقلاب کمدی‌های رادیویی با ملاحظات اخلاقی تازه ولی هم‌چنان با کیفیتی نه‌چندان خوب و پرداختی کم‌وبیش سردستی به راه خود ادامه دادند که نمونه‌ی شاخصش برنامه‌ی صبح جمعه با شما است. در مقطعی که کمدین‌های رادیویی پا به تلویزیون گذاشتند به‌خوبی مشخص شد که شوخی‌هاشان هیچ ربطی به مدیوم/ رسانه‌ی تصویر ندارد و کاملاً بر کلام استوار است. در هر حال ورود شخصیت‌های محبوب رادیویی به تلویزیون توفیقی به بار نیاورد و پرونده‌ی این واریته‌های متکی بر شوخی‌های شفاهی دست‌کم برای مدتی بسته شد.

پس از چند جنگ نوروزی که رویکرد متفاوتی در عرصه‌ی کمدی تلویزیونی داشتند، با دو مجموعه‌ی آیتم‌دار سی‌ونه (به کارگردانی داریوش کاردان) و ساعت خوش (به کارگردانی مهران مدیری) دریچه‌ی تازه‌ای به این مقوله گشوده شد. سی‌ونه در بسیاری از آیتم‌هایش، در فضایی گروتسک‌وار طنزی سیاه و موقر را به نمایش می‌گذاشت که به جای تمرکز بر رخدادهای اجتماعی به خرده‌پیرنگ‌هایی ازلی و ابدی رو می‌آورد و نمونه‌اش را پیش‌تر در تلویزیون ندیده بودیم. اما ساعت خوش حاوی یک جور سرخوشی بلاهت‌آمیز و رندانه بود که خود را در درجه‌ی نخست فارغ از تعهد ابلاغ پیام می‌دید ولی در عین حال حد نقد اجتماعی را از گلایه‌گزاری از معضلات گرانی و بی‌کاری و… به رفتارشناسی و ترسیم ناروایی‌های اخلاقی ارتقا می‌داد؛ و از خلال همین سرخوشی‌ها زشتی مفاهیمی‌چون دروغ، ریا، چشم‌وهم‌چشمی‌و… آشکار می‌شد. به دلیل اقبال مخاطبان و آسان‌یاب‌تر بودن مجموعه‌ی اخیر، ساعت خوش موجی به پا کرد و ادامه یافت ولی سی‌ونه در حد همان تجربه‌ی کوتاه و محدود باقی ماند. در سال‌های بعد مهران مدیری این رویکرد ابسورد (جفنگ) و سرخوشانه را در قالب‌های گوناگون ادامه داد که گاه موفق بود و گاه ناموفق: از برنامه‌های آیتم‌داری مانند ببخشید شما و ۷۷ تا سریال‌های مختلفی از قبیل پلاک ۱۴ و جایزه بزرگ و… . کمدی‌های جذاب موقعیت و استفاده‌ی درست از ظرفیت‌های تصویری، وجه تمایز کارهای مدیری در مقایسه با کمدی‌های ذاتاً رادیویی بودند که به قالب تصویر درمی‌آمدند. اما کار مدیری هم گرفتار آسیب‌هایی شد و در مقطعی کمدی موقعیت در آثار او جای خود را به کمدی بزن‌بکوب (اسلپ‌استیک) داد که تصویر غالبش لوله‌هایی مقوایی بود که آدم‌ها دائماً بر سر هم می‌کوفتند! و نیز تاکید بر شوخی‌های زبانی و تکیه‌کلام‌های خاص (که خیلی زود در میان مخاطبان فراگیر می‌شد) چنان پررنگ شد که جای چندانی برای شوخی‌های ناب و جذاب باقی نمی‌گذاشت. اما مدیری با پشت سر گذاشتن این تجربه‌های ناموفق سرانجام با پاورچین و نقطه‌چین برای آفرینش فضایی یکه و تازه در کمدی تلویزیونی دورخیز کرد که به مجموعه‌ی موفق و ارزشمند شب‌های برره انجامید؛ دنیایی خودساخته و خودبسنده که در آن مناسبات انسانی در بدوی‌ترین شکل بازسازی و هجو می‌شدند و می‌توان آن را به مثابه یک نقد اجتماعی دقیق و ژرف‌نگرانه به شمار آورد.

هرچند امروز در مرور گذشته گویا توافقی نانوشته وجود دارد که مجموعه‌ای مانند زیر آسمان شهر به کارگردانی مهران غفوریان نادیده بماند اما نمی‌توان منکر این واقعیت شد که در یک مقطع زمانی قابل‌توجه، این مجموعه‌ی هرشبی (یا به‌اصطلاح‌ نود شبی) با شخصیت‌های منحصربه‌فرد و دوست‌داشتنی خشایار، بهروز خالی‌بند و فولاد و… آنتن‌ تلویزیون را به تسخیر خود درآورده بود. نقطه‌ی قوت این مجموعه که در قیاس با مجموعه‌های متکی بر دکور و پلاتو، فضای سرزنده‌تر و ملموس‌تری داشت، بی‌تردید بازی خوب اغلب بازیگرانش بود که چند تیپ اجتماعی را با پرداختی پر از جزئیات به شخصیت‌هایی آشنا و باورپذیر تبدیل کردند. نقطه‌ضعف اساسی این مجموعه هم متن معمولی و اغلب ضعیفش بود که جذابیت ذاتی شخصیت‌ها و بداهه‌پردازی‌های بازیگران هم از یک جایی دیگر نمی‌توانست نجاتش دهد.

جز این مجموعه‌های عمده، در مقاطعی مجموعه‌هایی گذرا و کم‌شاخ‌وبرگ‌تر هم روی آنتن رفته‌اند که گاه به‌کل در حیطه‌ی روان‌نژندی و بیهودگی محض (چیزی فراتر از جفنگ) بودند. امروز به‌سختی می‌توان منطق ساخت مجموعه‌هایی مانند هژیرها، قطار ابدی و… ‌را دریافت؛ مجموعه‌هایی که مصداق آشکار عطل و بطل و فقدان ایده و انگیزه‌ی خنده بودند و نازل‌ترین سطح کمدی را ارائه می‌کردند.

اما کمدی تلویزیونی سرانجام پس از سال‌ها یکه‌تازی مدیری و یارانش، پدیده‌ای تازه را به خود دید. رضا عطاران که در آغاز یکی از بازیگران مجموعه‌ی ساعت خوش بود و با شیوه‌ی خاص بازی‌اش مبتنی بر رخوت و کرختی، شمایلی منحصربه‌فرد را به خود اختصاص داده بود پس از چند تجربه ناموفق موجی تازه از سریال‌های کمدی را در تلویزیون به راه انداخت که شامل کمدی موقعیت و شخصیت‌هایی خودمانی به معنای واقعی کلمه بود. از همین خودمانی بودن مفرط و تاکید بر شوخی‌های نازل بود که پای واژه‌های آفتابه و دمپایی و پیژامه به میان آمد و جزئی ثابت از وجه تحلیلی این آثار شد. کارهای عطاران رنگی از سرخوشی و بی‌قیدی «ساعت خوش»ی داشت و تیپ‌های پیرمرد لق‌لقوی بامزه (با بازی احمد پورمخبر) و جوان سرتق و زبان‌ریز (با بازی علی صادقی) به جزء ثابت کارهایش تبدیل شد. موفقیت و محبوبیت او در این زمینه چنان چشم‌گیر بود که حتی فیلم‌ساز کهنه‌کار و صاحب‌امضایی مانند علیرضا داودنژاد هم بخشی از این ترکیب مد روز را در فیلم تیغ‌زن به کار گرفت که متاسفانه حاصلش چیزی جز سرسام ذهنی و قدم زدن در قلمرو وهم و هذیان نبود. ادامه‌ی راه عطاران در سینما هم به خوابم می‌آد رسید که سرشار از شوخی‌های نازل و حضور پررنگ عناصر دستشویی و… بود. هر چه هست، نمی‌توان جذابیت‌ حضور خود عطاران در قالب شخصیت‌های سهل و ممتنع تنبل رند را انکار کرد و همین ویژگی، او و سریال‌هایش را به پدیده‌ای مهم در تلویزیون تبدیل کرد. پس از او تا به امروز تلویزیون پدیده‌ای تا این حد محبوب و فراگیر را در عرصه‌ی کمدی به خود ندیده. در این سال‌ها سریال‌های کمدی دیگری هم در قالب هرشبی نمایش داده شده‌اند که هیچ‌کدام توفیق پررنگی نداشته‌اند از کمدی بی‌رمق چاردیواری تا کمدی جانیفتاده‌ی ساختمان پزشکان که ناکامی‌اصلی‌شان به اصلی‌ترین وظیفه‌ی یک اثر کمدی یعنی خنداندن مربوط می‌شد.

به همین مرور مختصر  بر برخی از مهم‌ترین آثار کمدی تلویزیون بسنده می‌کنم و از ذکر نام‌های دیگر می‌گذرم تا در مجال باقیمانده، به برخی از چالش‌ها و مناقشه‌های کمدی تلویزیونی در ایران بپردازم.

شاید شما هم مانند نگارنده برخی از برنامه‌های کمدی تلویزیونی خارجی اعم از سریال‌ها را دیده‌ و به مواردی برخورده‌اید که قرار بوده خنده‌دار باشند اما شوخی‌ها برای‌تان کم‌ترین جذابیتی نداشته. واقعیت این است که بده‌بستان در مقوله‌ی کمدی، وابستگی تامی‌به فرهنگ و مناسبات فرهنگی هر سرزمین دارد و بسیاری از چیزهایی که در یک فرهنگ شوخی تلقی می‌‌شوند برای فرهنگ‌های دیگر کم‌ترین جذابیتی ندارند. در کشوری مانند ایران با چند مساله‌ی اساسی در قلمرو کمدی روبه‌روییم: نخست این‌که شکاف عمیقی میان فرهنگ شفاهی روزمره و فرهنگ رسمی‌مان وجود دارد و تلویزیون هم در کشور ما یک رسانه‌ی خیلی رسمی‌و جدی تلقی می‌شود که بر ضرورت فرهنگ‌سازی و اخلاق‌مداری آن بارها تاکید شده است. از این رو شوخی‌های فرهنگ عامه و بسیاری از مناسبات روزمره مطلقا نمی‌توانند جایگاهی در کمدی‌های تلویزیونی داشته باشند (در سینما  و در تئاترهای عامه‌پسند وضع کمی‌متفاوت است). بسیاری از جوک(لطیفه‌)‌های شفاهی یا حاوی عناصری غیراخلاقی‌اند که تناسبی با چارچوب‌ها و خط‌کشی‌های رسانه‌ی ملی ندارند یا به نحوی قومیت‌‌ها و خرده‌فرهنگ‌های اقوام را دست‌مایه‌ی استهزا می‌کنند. متاسفانه در فقدان ایده‌های جذاب برای خنداندن گاهی می‌بینیم که پای این مورد اخیر یعنی به سخره گرفتن لهجه‌ها و فرهنگ‌های قومی‌(که نباید این موضوع را با استفاده‌ی درست و منصفانه از تنوع فرهنگی یک سرزمین اشتباه گرفت) به برخی از کمدی‌های تلویزیونی باز شده که آن را به عنوان یک آسیب فرهنگی که حاصلی جز تفرقه و دل‌چرکینی ندارد باید جدی گرفت.

از این گذشته، تأکید بیش‌تر کمدی‌ها بر مشکلات و مناسباتی است که پایتخت‌نشین‌ها با آن سر و کار دارند و افراط در این رویکرد، چهار پنجم جمعیت ایران را که در تهران زندگی نمی‌کنند به‌سادگی از دایره‌ی مخاطبان کنار می‌گذارد. هرچند می‌توان ادعا کرد که مشکلات شهرنشینی، در همه‌ی شهرها حضوری کم‌وبیش هم‌سان دارند اما درجا زدن در حیطه‌ی چند موضوع ثابت و پرسه‌ی همیشگی در محدوده‌ی یک شهر آن هم وقتی با تنوع چشم‌گیری از فرهنگ‌ها و اقلیم‌ها روبه‌روییم حاصلی جز ملال و رکود ندارد.

میل به اطاله و کش دادن سریال‌های هرشبی (که مهم‌ترین دلیلش انتفاع مالی است) آسیب جدی دیگری است که در تمام این سال‌ها به چشم آمده است. مثل خیلی از عرصه‌های دیگر اجتماعی و فرهنگی (مثلا فوتبال را در نظر بگیرید) خیلی‌هامان هنوز اهمیت و ارزشِ در اوج خداحافظی کردن را نمی‌دانیم، و همیشه کار را به جایی می‌رسانیم که یا عذرمان را بخواهند و یا خودمان دیگر ته بکشیم. این‌جاست که از آن آموزه‌ی ارزشمند دینی در باب غذا خوردن می‌توان کارکردی نمادین گرفت که: «وقتی هنوز خیلی سیر نشده‌ای از خوردن دست بکش!»

به گمان نگارنده، در سال‌های اخیر کمدی‌های تلویزیونی روندی نزولی داشته‌اند و بار دیگر پای کمدی‌های رادیویی و شوخی‌های کلامی‌صرف (که ذکرش در همین نوشته رفت) با برنامه‌هایی چون خنده‌بازار به میان آمده که مسئولان رسانه‌ی ملی باید آن را به عنوان یک زنگ خطر جدی تلقی کنند. تکیه بر هجو و تمسخر شخصیت‌های حقیقی به جای طنازی و تیزبینی، ادامه‌ی منطقی روندی نیست که خود تلویزیون در طول دو دهه گذشته برایش سرمایه‌گذاری کرده و نیروی انسانی پرورش داده است. ابتذال در هر شکلش جای بروز استعدادهای جدی را می‌گیرد و مجال بیان نقد اندیشمندانه و دلسوزانه را از بین می‌برد. یکی از وظیفه‌‌های اساسی طنز در ادبیات و کمدی در رسانه‌ی تصویر، زیر ذره‌بین بردن کجی‌ها و کاستی‌ها به قصد بهبود امور است و اگر خود این رسانه‌ها به یک آسیب فرهنگی تبدیل شوند چرخه‌ی معیوبی شکل می‌گیرد که رهایی از آن چندان آسان نیست.