صد فیلم معمایی/ رازآمیز پیشنهادی من

این فهرست را بدون ترتیب اهمیت و صرفا بر اساس سطحی‌ترین لایه‌ی حافظه‌‌‌ام تهیه کرده‌‌ام و ممکن است فیلم‌های جذابی را از قلم انداخته باشم اما مهم نیست چون قصد ارزش‌گذاری ندارم و صرفا می‌خواهم فیلم‌هایی را به سینمادوستان پیشنهاد کنم. فیلم‌های معمایی سرگرم‌کننده و تأمل‌برانگیزند و طرفداران پرشماری دارند. طبعا فیلم‌های آشنا و گل‌درشت هم در فهرست حضور دارند اما چندین فیلم کم‌تر دیده‌شده را هم لابه‌لای آن‌ها می‌توان جست پس خیلی سرسری به این فهرست نگاه نکنید. فیلم‌هایی هم هستند که شاهکارند (مثلاً میم را به نشانه مرگ بگیر هیچکاک) اما به نظر من معمایی نیستند و به همین دلیل در این لیست حضور ندارند. 

  • روانی (آلفرد هیچکاک)
  • پنهان (میشائیل‌هانکه)
  • یادگاری (کریستوفر نولان)
  • حیثیت (کریستوفر نولان)
  • سرگیجه (آلفرد هیچکاک)
  • محرمانه لس‌آنجلس (کرتیس هنسن)
  • محله چینی‌ها (رومن پولانسکی)
  • راز چشم‌های آن‌ها (خوان خوزه کامپانلا)
  • شاهین مالت (جان هیوستن)
  • بارزس (جوزف ال. مکیه‌ویتز)
  • معما (استنلی دانن)
  • هشت نفرت‌انگیز (کوئنتین تارانتینو)
  • قطار سریع‌السیر شرق (سیدنی لومت)
  • چشمانت را باز کن (الخاندرو امنبار)
  • Lucky Number Slevin (پل مک‌گیگان)
  • خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن)
  • آقای کلین (جوزف لوزی)
  • ناگهان تابستان گذشته (جوزف ال منکیه‌ویتز)
  • نه ملکه (فابیان بلینسکی)
  • صورت پنهان (اندی بیز)
  • دختری که رفت (دیوید فینچر)
  • انجل‌هارت (آلن پارکر)
  • مظنونان همیشگی (برایان سینگر)
  • در ممنوع (جوکو انور)
  • اتاق زیرشیروانی (اریک ون لوی)
  • دولورس کالیبرن (تیلر هکفورد)
  • چشمان باز بسته (استنلی کوبریک)
  • هویت (جیمز منگولد)
  • قصه دو خواهر (کیم جی وون)
  • زیر شن (فرانسوا ازون)
  • کاتب (رومن پولانسکی)
  • نامه‌ای به سه همسر (جوزف ال. منکیه‌ویتز)
  • گل‌های پژمرده (جیم جارموش)
  • ملبس برای کشتن (برایان دی‌پالما)
  • راهی برای فرار نیست (راجر دانلدسن)
  • دیگری (رابرت مولیگان)
  • دیگران (الخاندرو امنبار)
  • نقاب‌ها (کلود شابرول)
  • آسمان وانیلی (کامرون کرو)
  • ترایانگل (کریستوفر اسمیت)
  • نگهبان شب (برایان جی‌هاتن)
  • بمان (مارک فورستر)
  • جسد (اوریول پائولو)
  • اره (جیمز وان)
  • بزرگراه گم‌شده (دیوید لینچ)
  • جاده مالهالند (دیوید لینچ)
  • یک بازرس تماس می‌گیرد (گای همیلتن)
  •  دشمن (دنی ویلنوو)
  • عنکبوت (دیوید کراننبرگ)
  • وسواس (برایان دی‌پالما)
  • جنگل عنکبوت (ایل گون سونگ)
  • آن‌چه در زیر نهفته (رابرت زمکیس)
  • اگنس خدا (نورمن جیوسن)
  • سستی (بیل پکستن)
  • یک فرار بی‌نقص (دیوید توهی)
  • ناشناخته (سیمون برند)
  • پیش از آن‌که بخوابم (روان جافی)
  • فم فاتال (برایان دی‌پالما)
  • محدوده‌های کنترل (جیم جارموش)
  • چهره‌هایی در میان جمعیت (جولین مگنت)
  • اتاق فرمت (لوییس پیدارهیتا)
  • مکعب (وینچنزو ناتالی)
  • شیوه (مارسل پی‌‌نیرو)
  • هم‌کلاسی قدیمی‌(چان‌ووک پارک)
  • آگراندیسمان (میکل آنجلو آنتونیونی)
  • مرد سوم (کارول رید)
  • شیطان‌صفتان (آنری ژرژ کلوزو)
  • ربکا (آلفرد هیچکاک)
  • سرنخ (جاناتان لین)
  • خواهران (برایان دی‌پالما)
  • راشومون (آکیرا کوروساوا)
  • بازگشت (آندری زویاگینتسف)
  • خواب سنگین (هاوارد‌هاکس)
  • دروازه نهم (رومن پولانسکی)
  • و آن‌گاه هیچ‌کس نبود (رنه کلر)
  • تور نیمه‌شب (دیوید میلر)
  • مکالمه (فرانسیس فورد کوپولا)
  • شاتر آیلند (مارتین اسکورسیزی)
  • تجربه‌ای در وحشت (بلیک ادواردز)
  • شاهدی برای تعقیب (بیلی وایلدر)
  • ترس ازلی (گرگوری‌هابلت)
  • پنجره مخفی (دیوید کوئپ)
  • کد منبع (دانکن جونز)
  • خاطرات قتل (پونگ جون هو)
  • بازی (دیوید فینچر)
  • زندگی پای (آنگ لی)
  • بلندی‌های پاسیفیک (جان شله‌زینگر)
  • دونده ماراتن (جان شله‌زینگر)
  • مخمل آبی (دیوید لینچ)
  • تبعید (آندری زویاگینتسف)
  • در گرمای شب (نورمن جیوسن)
  • آناتومی‌یک قتل (اتو پره‌مینگر)
  • لبه تیز (مایکل اندرسن)
  • آزار (سیدنی لومت)
  • زندانی‌ها (دنی ویله‌نوو)
  • روزی روزگاری آناتولی (نوری بیلگه جیلان)
  • هشت زن (فرانسوا ازون)
  • آدم‌کش‌ها (رابرت سیادماک)
  • پنجره پشتی (آلفرد هیچکاک)
  • ماشین‌کار (برد اندرسن)

من و والتر وایت

سریال‌بین نیستم. مغزم با پی‌گیری سریال جور نیست. از این بدتر، اندک سریال‌هایی هم که آزمودم بیش از یکی دو قسمت نتوانستند همراهم کنند. این وسط فقط دو استثنا هست. یکی سوپرانوها و دیگری از کوره در رفتن (برکینگ بد). هر دو برایم تکان‌دهنده‌اند. درباره سوپرانوها شاید وقتی دیگر بنویسم اما حالا که تازه در پی فراغتی، تماشای برکینگ بد را به پایان برده‌ام می‌خواهم از هم‌دلی جنون‌آمیزم با والتر وایت بنویسم. 

برکینگ بد سرشار از هوشمندی و طراوت است. هر قسمتش دیوانگی‌ها و رودست‌های خودش را دارد اما تمام جذابیت‌های روایی و اجرایی‌اش، همه‌ی ساندترک‌های فوق‌العاده‌اش، و بازی‌های محشرش دلیل خوشایند من نیست. من والتر وایت را با پوست و خونم می‌شناسم. ناقهرمانی‌اش را باور دارم. روان‌ژولیدگی‌اش را به مثابه یک شعور بیدار و در ضدیت با اخلاق مرسوم درک می‌کنم. او آتش‌فشان فروماندگی و فروتنی است و انقلابش گدازه‌‌‌ی سرطانی یک انسان رام هدر رفته. والتر وایت یک انقلابی اصیل است و درک این ویژگی رادیکال، نیازمند بریدن از همبستگی گندبار اجتماعی است. والتر وایت شیمیست است. راز اکسیر می‌داند اما محکوم به پرسه زدن در حوالی جوهر نمک است. او آن ابرنرینه‌ی محروم از مادینگی و جاافتاده در قالب یک مستمنی مفلوک است. والتر وایت را همبستگی اجتماعی در بستر مناسبات قدرت/سرمایه این‌چنین می‌پسندد: اخته، فروخفته، خفه. او تجسم متعالی یک شهروند «خوب» است؛ همان خواجه‌ای که حتی قوه‌ی میل به بانوی حرم به خیالش راه ندارد. یک شهروند خوب، یک آموزگار بی‌خطر، یک پدر دلسوز تن‌سوخته، یک همسر نمونه‌وار با فضیلت کار سخت و درست، نان کم حلال. و گیر کار آن‌جاست که زندگی فاضلانه را رذیلتی جز فضله نیست. 

والتر وایت وسط یک کلیشه‌ی دراماتیک گیر افتاده است. سرطان واقعی‌ترین و هول‌انگیزترین کلیشه‌ی محتمل برای تمام جنبندگان زمین است. مرگ در عین بیداری است. نقطه‌ی عزیمت است به تهی‌شدگی از تمامیت معنای «من»؛ منی که می‌اندیشم پس هستم و تصور عکس این وضعیت، سقوط در مغاک ظلمات است. این بهنجاری غریبی است که والتر وایت نه‌فقط یک هستنده‌ی بی‌مصرف که اندیشنده‌ی بی‌مصرف است. سرطان، این کلیشه‌ی شیطان‌صفت، دست‌کم این خاصیت را دارد که والتر، این تجسم فروماندگی را به صرف برساند. و برکینگ بد چیزی جز طی این طریق مقدس نیست: بر شدن از اندیشنده‌ی بی‌مصرف به اندیشنده‌ی آفریننده. این آفرینش کور مه‌بانگی را در قاب مفهوم توافقی «اخلاق» نمی‌توان خواند. چنین آفرینشی عین مخاطره است. خودِ خطر است. هیچ هدفی جز اوج لذت از آفرینش ندارد. تجسم ناباور یک سرخوشی ملکوتی است. 

والتر وایت در تمام راه، آفرینش ویرانگر خود را در چارچوب همان اخلاق توافقی، وجه می‌دهد. «من هرچه می‌کنم برای خانواده‌ام می‌کنم.» گویی حتی این دیوانه‌ی سرمست هم توان رهایی از چنگال قراردادهای قدس‌اندود ندارد. او در حد اعلای یک ابرانسان وارسته، تمام ظرفیت‌های واقعی/اهریمنی انسان را متجلی می‌کند و شادمانه به سرشت فروتن(گ) آرمان‌های مرسوم انسانی نیشخند می‌زند. اما تنها در واپسین لحظه‌های این سفر سرسام‌آور است که حقیقتی ویرانگر را بر زبان می‌آورد: «هرچه کردم برای خودم کردم. برای تجربه کردن حس زنده بودنی که محصول رهایی از بند و بست زندگی بود.»

والتر وایت ابرانسان است. همان اهریمن لایزال. نمی‌شود برای شام به خانه دعوتش کرد. نمی‌شود بی‌‌گزک دوستش داشت. می‌توان با ترس به نظاره‌اش نشست و تکه‌های گم‌شده‌ی رهایی انسان را بین شیارهای عمیق پیشانی پر از چین و چروکش جست‌وجو کرد. والتر وایت معنای طغیان است، علیه بیهودگی و بی‌عدالتی هستی. والتر وایت یک ضرورت است. قابل‌پیشگیری نیست. هر لحظه به شکلی اصیل، نگران‌کننده و دلاورانه بازآفرید می‌شود. والتر وایت فراخوان آخرالزمان است. دوست‌نداشتنی اما ضروری است. والتر وایت، فردای محتمل و ممکن بیداری تمام انسان‌هاست. او به تعبیر روانکاوانه، از تن دادن به نظم نمادین (این تعفن فریبا) سر باز می‌زند. بر برگ‌های لغتنامه او مجنون است؛ در شیارهای عمیق مغز خاکستری‌اش اما، چشم بیدار زمان است.  

به راست راست

دولت روحانی تمام تلاشش را خرج کرد که تحریم‌های هسته‌ای را از میان بردارد و ما را به نقطه‌ی صفر چند سال قبل برگرداند. اما جناح راست (با هر عنوانی که خودشان دوست دارند نامیده شوند و من دوست ندارم) برای بدبین کردن مردم به دولت تدبیر و امید هیچ‌رقمه راضی به چنین تحولی در سیاست خارجی نیست. نمایندگان راست در واپسین روزهای حضورشان در مجلس از هیچ کوششی برای وضع قوانینی کارشکنانه برای بدتر کردن اوضاع دولت در نگاه عوام دریغ نکردند. ناگهان صحبت از گشت نامحسوس اخلاقی شد که آشکار بود گامی‌دیگر برای تنش‌زایی و خلق نارضایتی عمومی‌مردم است. و… و… و… همه‌ی این‌ها تقلای کودکانه‌ی شکست‌خوردگانی است که طاقت نه شنیدن و گوشه‌نشینی را ندارند. اندوه سوزناک شکست‌شان را درک می‌کنم اما دلیل مخالفت‌شان با تعامل با کشورهای دیگر و رونق اقتصادی را نمی‌فهمم یا راستش در مورد خودشان می‌فهمم اما فاز پیروان‌شان یعنی مردم غالبا فرودست درمانده را درک نمی‌کنم. در هر حال این یک جور خودزنی‌ دیوانه‌وار است؛ مثل قضیه‌ی پارازیت ماهواره که هوشمند و گزینشی نیست و بر فرق سر همه (خودی و غیرخودی) فرود می‌آید یعنی حتی بر جان و روان خواهر و مادر و فرزند کسی که دکمه‌ی پارازیت را با لبخند فشار می‌دهد. می‌دانم در سیاست (این ساحت لجن‌آلود) هر امر غیراخلاقی و دور از شرافت برای از میدان به در کردن رقیب، مجاز و زیبنده است اما متوجه نمی‌شوم چه‌گونه می‌شود برای منافع سیاسی یک کشور را به بحران اجتماعی و اقتصادی رساند و خود متضرر نشد. این هم از بخت بد تاریخی ماست که وسط این مهلکه‌ی مسموم گرفتار شده‌ایم. سال‌‌ها پیش ابراهیم حاتمی‌کیا در ارتفاع پست نشان داده بود که این کشمکش‌های باطل و بیهوده‌ی دوقطبی را چه‌ فرجامی‌مقدر است. ما در میانه‌ی عقل و هیجان/ شعور و شعار گیر افتاده‌ایم. یک سال مانده تا انتخابات ریاست جمهوری و راست افراطی آشوب‌طلب، سرآسیمه‌تر از پیش بر سیمای مدنیت چنگ خواهد زد. و باز هم کسی برای این اقتصاد محتضر و پیرو آن، آمار روزافزون بیکاری و اعتیاد و طلاق و بزهکاری و فحشا و روان‌پریشی و… کاری نخواهد کرد. اصلاً مگر جز با تعامل با جهان و دست کشیدن از تهدید نالازم دیگران، می‌شود امیدی به بهبود امور داشت؟ با اقتصاد مقاومتی؟ بله اما کدام اقتصاد مقاومتی؟ وقتی سود سرشار ورود کالای بنجل چینی و ترک و… در دست فلان نهاد است یا تبلیغ همه‌جور کالای خارجی (یا تحت لیسانس خارجی!!!) با افتخار از سیمای ملی پخش می‌شود صحبت از اقتصاد مقاومتی واقعا جدی است؟ و این‌گونه است که با وجود این حجم از بیکاری بدجور سر کاریم. 

قصه‌ای برای نگفتن

نوشتن دردی دوا نمی‌کند. درد چیره‌تر از این حرف‌هاست. این درد ربطی به خوشی‌های حقیر زندگانی ندارد. ربطی به تجربه‌ی بد زیستن در خفقانی غریب ندارد. ربطی به انزوای ناخواسته یا خودخواسته‌‌ی روشنفکرانه ندارد. دست شستن از نوشتن، فعلی ضدپیامبرانه است. انکار ایثارگرانه‌ی رسالت انسان است. محصول بیداری از کابوس در سکوت خوفناک شب است.

مات و بهت‌آلود به گرداگردت می‌نگری و بر پویش بیهوده‌ در متن نکبت و خشونت چشم می‌دوزی. ایمان می‌آوری که آدمیزاد به دورانی سراسر دگرگون پا گذاشته. تو معاصر انقراض و انحطاط زمینی. در این تقلای شتابناک، فرصتی برای درنگ نیست. جانداران زمین گرد میانگین در چرخش‌اند. بلندبالا که باشی سرت را می‌زنند و خردقامت اگر، چند تکه آجر زیر پایت می‌گذارند تا آرمان انسان آخرالزمان شکل بگیرد. انسان مدارا و میانگین.انسان میان‌مایه. همه‌چیزدان نادان. زمین کوره‌راه سراشیب است به مغاک نیستی. نه شعبده، نه معجزه، ای داد… کلمه را هرگز چنین بیچاره نپنداشته بودم.

آنک پیام‌آور واپسین روز زمین. خسته از ستیغ تنهایی به کوه‌پایه دل‌تنگی روانه است. قصه‌ای دارد: ملال‌انگیز، به تلخناکی زخم تاریخ کرخت انسان. گفتنی نیست. 

مرور سال ۹۴

بهترین رخداد شخصی

  • بازگشت به پزشکی، پس از سال‌ها دوری و افتتاح مطب.

بهترین فعالیت فرهنگی

  • انتشار کتاب تئوریک سینمایی « فیلم و فرمالین » با نشر مرکز. کتابی که با تمام وجود به آن افتخار می‌کنم و برای نوشته شدنش کوشش بسیار رفته است. کتابی که بازخوردهای بسیار خوبی داشت و مایه‌ی سربلندی‌ام شد.

بهترین خبرهایی که در سال ۹۴ شنیدم

  • خبر توافق هسته‌ای
  • خبر رأی نیاوردن غلامعلی حداد عادل در انتخابات مجلس دهم

بدترین خبرهایی که در سال ۹۴ شنیدم

  • خبر درگذشت امبرتو اکو
  • کشتار مردم بی‌دفاع در پاریس

بهترین کتابی که در سال ۹۴ برای اولین بار خواندم

  • ایرانی: لذتی که حرفش بود (پیمان هوشمندزاده)
  • غیرایرانی: صدا-تصویر (میشل شیون)

بهترین فیلمی‌که در سال ۹۴ برای اولین بار دیدم

  • ایرانی: مالاریا (پرویز شهبازی)
  • غیرایرانی: هشت نفرت‌انگیز (کوئنتین تارانتینو)

بهترین مطلبی که در سال ۹۴ نوشتم

  • نقد فیلم «دختری که رفت» (دیوید فینچر). برای ماهنامه فیلم
  • نقد فیلم «از پی می‌آید». برای ماهنامه فیلم
  • مطلب «مارهایی که با من خزیده‌اند» درباره‌ی نقش‌های مکمل خاطره‌انگیز. برای ماهنامه فیلم

شخصیت‌ جذاب سال  ۹۴

  • ایرانی: محمدجواد ظریف، شهرام آذر
  • خارجی: جان کری، سی. کی لوییس

خنده‌دارترین چیزی که در سال ۹۴ دیدم یا شنیدم

  • استندآپ‌کمدی سی. کی لوییس در سال۲۰۱۵
  • استندآپ‌کمدی مهران غفوریان در برنامه «خندوانه»
  • دابسمش‌های محسن بروفر

بهترین خاطره سال ۹۴

  • سفری پر از خاطرات خوش به ترکیه

بدترین خاطره سال ۹۴

  • به یاد ندارم.

سال ۹۴ در نیم‌خط

  • پرداختن به یک زندگی واقعی و پرهیز از فعالیت‌های بی‌اجر و بیهوده

🙂

* شما هم انتخاب‌های خودتان را بنویسید.

* با من در کانال تلگرامم لحظه به لحظه همراه باشید.  http://telegram.me/doctorkazemi2

نخستین رمان من

«ماهرو خانم پایش را توی یک کفش کرده بود که همه چیز از نگاه نسرین پیداست. می‌گفت انگار حضرت مرگ توی عکس بر سرش چنبره زده. می‌گفت آدمیزاد وقتی قرار باشد بمیرد همیشه یا به دلش برات می‌شود یا به دل اطرافیانش و اگر به دل کسی برات هم نشود، نزدیک مرگ اتفاق‌های عجیبی می‌افتد که نمی‌شود گفت تصادفی هستند. مثلاً دقت کرده‌اید که اغلب کسانی که می‌میرند کمی‌پیش‌تر یک عکس پرسنلی یا یک عکس آتلیه‌ای خیلی خوب از خودشان گرفته‌اند که شدیداً به درد حجله و مراسم ختم‌شان می‌خورد؟ یا دیده‌اید معمولاً آدم‌ها کمی‌بعد از این‌که به دل‌شان می‌افتد وصیت‌نامه بنویسند یا وصیت‌نامه‌شان را تغییر بدهند، می‌میرند؟ به نظر ماهرو خانم مرگ نسرین پیشاپیش توی آخرین عکسش حضور داشت؛ عکسی که فقط یک ساعت قبل از مرگش گرفته شده بود.»

سطرهای بالا تکه‌ای از رمانی هستند که بیش از نود درصدش را نوشته‌ام و تا پایان امسال تمامش خواهم کرد. با خواندن تکه بالا، کم‌ترین برداشتی از رمان نخواهید داشت چون این یک تکه‌ خیلی فرعی از رمانی مرکزگریز است. معمولا داستان‌نویس‌ها در اولین رمان‌شان سراغ قصه‌ یک زندگی می‌روند و با فرض بر این که شاید دیگر فرصتش پیش نیاید تا می‌توانند ایده‌ها و حرف‌های مهم و نگفته رو می‌کنند. اما اولین رمان من نه قصه یک زندگی است، نه ربطی به خودم و سرگذشتم دارد و نه می‌خواهد حرف‌های مهم بزند. این رمانی است سراسر بازیگوش و شیطان! رمانی که حتی اصراری ندارد با عنوان رمان شناخته شود. داستان‌واره‌ای است برای قلقلک ذهن خواننده. برای بده‌بستان با خواننده. برای جا آوردن حال خواننده. داستانی مهندسی‌شده در یک فرم نه چندان تکراری. داستانی که می‌خواهد شرارت‌بار و رازوار باشد و تا آخرش کم نیاورد. برای رمانم دو اسم انتخاب کرده‌ام که ترجیح می‌دهم فعلا علنی نکنم چون تجربه‌ی بدی از سرقت ایده و اسم دارم. 

تلاشم بر این است که این رمان و البته نخستین مجموعه شعرهای کوتاهم در سال ۹۵ منتشر شوند. نمی‌دانم با کدام ناشر اما امیدوارم اتفاق خوبی بیفتد. 

این هم تکه‌ای دیگر از رمان: «رفتم سراغ کتاب دوم‌تان و همان داستانی که می‌دانید چه‌قدر دوست دارم: ملاقاتی. همان قصه‌ای که پیرمردی به دیدار پیرزنی می‌رود که به‌تازگی شوهرش درگذشته و می‌گوید که چه قدر تمام سال‌ها در انتظار چنین لحظه‌ای بوده تا بتواند عشق ازدست‌رفته‌ی نوجوانی‌اش را برای ساعتی هم که شده جامه‌ی عمل بپوشاند و در حضور محبوبه‌اش بنشیند. اما این وجه عاشقانه برای من در درجه‌ی دوم اهمیت قرار داشت. یکی از نقطه‌‌های تکان‌دهنده‌ی داستان آن‌جا بود که پیرمرد اعتراف کرد در طول این سی و چند سال بارها به این فکر کرده بوده که شوهر زن را به قتل برساند و حتی یک بار نقشه‌ی پیچیده‌ای برای آن طراحی کرده بوده که در آخرین لحظه، فقط به دلیل چند ثانیه تأخیر (در داستان به شکل عجیبی روی دو و نیم ثانیه تأکید شده) آن نقشه شکست خورده بود. خوبی داستان‌های عجیب شما این است که حس‌های سانسورشده و ناگفتنی بسیاری از آدم‌ها را از زبان شخصیت‌هایی خاص عریان می‌کند. در واقع حرف دل کسانی را می‌گوید که جرأت گفتن حرف‌های دل‌شان را ندارند و تمام عمر در پوسته‌ی ظاهرفریب خود زندگی می‌کنند. یادم هست خودتان گفتید تمام عمر تظاهر کردن به یک پرسونای اجتماعی هم پایمردی خاصی می‌خواهد که کار همه نیست. اما آن نقطه‌ی اساسی، آن‌جایی که داستان ملاقاتی را برای همیشه در بایگانی ذهنی‌ام تثبیت کرده و از آن تجربه‌ای یگانه ساخته کلام پایانی قصه است که بر زبان پیرزن که تا این‌جا اغلب خاموش بوده جاری می‌شود: “مردهای شاعرپیشه فکر می‌کنند دیوانه‌بازی‌شان زن‌ها را شیفته و مسحور می‌کند اما این فقط تصور آرمانی مردها از یک عشق بیمارگونه و خیالی است. به نظرت فرهاد شخصیت مثبت قصه‌ی خسرو و شیرین است و خسرو مرد بد داستان؟ به همین سادگی؟ بدت نیاید اما… باید همان چهل سال پیش می‌گفتی که عاشقم هستی. شب به‌خیر پیرمرد.”.»

»

درباره‌ی کتاب فیلم و فرمالین

این یادداشت را به درخواست مجله سینمایی ۲۴ برای‌شان نوشتم. سپاس از ۲۴.

پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته

چه خوب که بالاخره نشریه‌ای سینمایی به یک کتاب تئوریک سینمایی پارسی‌زبان گوشه‌چشمی‌از سر عنایت انداخت. دیگر داشتم به موجودیت کتابم شک می‌کردم. صدالبته در این سال‌ها با بی‌اعتنایی فعالانه و معنادار هم‌قطارانم در مقوله‌ی نقد فیلم، آشنا و مأنوس بوده‌ام. کتاب فیلم و فرمالین حاصل هفت سال تلاش است. از روزی که نقدنویسی را آغازیدم ایده‌ی چنین کتابی را در سر داشتم. برای خودم سرفصل‌هایی تعیین کردم و خرد خرد محتوای هر فصل را شکل دادم. شکل بدوی و خام بعضی از این فصل‌ها در چند مجله و روزنامه‌ منتشر شد. وقتی کلیت فصل‌های مورد نظر به حداقلی از چشم‌انداز اولیه‌ام رسید، از آغاز سال ۱۳۹۳ دست‌به‌کار بازنویسی و تکمیل محتوا شدم. یکی از دل‌نشین‌ترین بازه‌های زمانی زندگی‌ام شش ماهی است که روزی ده ساعت روی این کتاب کار کردم (به کدامین شوق؟ حالا یادم نیست!). برای ارجاع دقیق‌تر به فیلم‌ها بسیاری را دوباره دیدم و فیلم‌هایی را هم برای نخستین بار به تماشا نشستم تا از میان‌شان نمونه‌های جذاب‌تر و کارآمدتر را برای ارجاع در متن برگزینم. در نخستین روزهای مهر ۹۳ کتاب را برای بررسی به نشر مرکز دادم. اوایل بهمن خبر دادند که مایل به انتشار کتاب هستند. قرارداد بستیم. پس از پایان جشنواره‌ی فجر، بازنویسی دوباره‌ی کتاب را شروع کردم و به‌اصطلاح شخمی‌اساسی به تمام فصل‌هایش زدم. چیزهای تازه‌تری به آن افزودم و در حد توانم متن را پیراسته و ویراسته کردم و برای نمونه‌خوانی اولیه به دوست عزیزی سپردم. امیر معقولی دوست خوب ادیبم، که در کتاب قبلی‌ام مجموعه‌داستان کابوس‌های فرامدرن هم بی مزد و منت یاری‌ام داده بود، این بار هم به دادم رسید و به یکدست کردن متن کتاب کمک رساند. متن نهایی را پس از تعطیلات نوروز ۹۴ به نشر مرکز دادم و دو ماه بعد، کتاب بدون هرگونه اصلاحیه‌ای مجوز گرفت. وظیفه‌ی تهیه‌ی فهرست نام‌ها و فیلم‌ها را هم خودم برعهده گرفتم که کار وقت‌گیر و دشواری بود. و در آخرین مرحله، واژه‌نامه‌ را نوشتم و به ناشر سپردم. اواسط تابستان بود که کتاب منتشر شد و من به دلیل دوری خودخواسته از تهران، تا یک ماه بعد از انتشار، حاصل کار خودم را ندیدم. بعداً که کتاب به دستم رسید بارها مرورش کردم و جز چند اشتباه تایپی که به شمار انگشتان یک دست نمی‌رسد کلیتش را مطابق با نیتم، پالوده و آبرومند یافتم.

فیلم و فرمالین را دوست دارم. کتابی است که یکایک ثانیه‌های نوشته شدنش برای من آکنده از لذت بی‌بدیل سینما بوده است؛ لذتی که محال است بشود آن را جعل و وانمود کرد و رسوا نشد. فیلم و فرمالین کتابی تئوریک است که نوشتن‌اش بلندپروازی و جاه‌طلبی و سر نترس می‌خواهد، آن هم در این بستر تاریخی و فرهنگی، که تازه‌واردان هر عرصه باید بابت جوانی و تازه‌واردی‌شان شرمسار و سرافکنده باشند و تا مدت‌ها هویت شخصی خود را به نفع قدمای غالباً کم‌حوصله، سرکوب و چه بسا انکار کنند و تنها با تأیید آن‌ها درک و اندیشه‌ی شخصی خویش را شایسته‌ی اندکی ارزش و تمایز بدانند. در این سال‌ها که اصلی‌ترین پایگاه نوشتن‌ام ماهنامه‌ی فیلم بوده، همواره سایه‌ی سنگین چنین نگرشی را از جانب قدما و اخیراً نوپایان مدعی (که جاعلانه خاکساری می‌کنند و در واقع پر پرواز ندارند) چون شمشیری آخته بر سر داشته‌ام. فیلم و فرمالین حاصل بریدن از گرانش جانکاه تعارفات است. حاصل کنده شدن از سلسله‌مراتبی فرساینده و بی‌معنا. کتابی است برای عیش و پرواز در ساحت سینما و نسبتی با بداندیشی ندارد اما در عین حال انگ‌های بدی را نصیب پیشانی نگارنده‌اش می‌کند. گویی همیشه اندیشه‌ورزی از آنِ کسانی است که ما تعیین می‌کنیم و از این بدتر، محکومیم که در حیطه‌ی نظری هم مانند بسیاری از حیطه‌های دیگر مصرف‌کننده‌ی مرعوب غرب باشیم.

به گمانم فیلم و فرمالین برای دوستداران نقد و تحلیل فیلم و نیز سینماگران چیزهای بسیاری در چنته دارد. سرفصل‌های جلد دومش را هم از همین حالا تعیین کرده‌ام اما از شما چه پنهان، امیدی ندارم که حتی همین هزار نسخه‌ی چاپ اول (چه شمارگان شرم‌آوری) در عرض چند سال به دست اهلش برسد. اما اگر این محال، ممکن شود جلد دومی‌هم در راه خواهد بود؛ با نگاهی دقیق‌تر و عمیق‌تر از جلد نخست، به ظرایف روایت در سینما. این کتاب را به پدر عزیزم تقدیم کرده‌ام چون هیچ علاقه‌ای به سینما ندارد اما هم من و هم سینما به شخصیت‌های فوق‌العاده‌ای چون او بدجور علاقه داریم.

صد فیلم پیشنهادی من

alfred-hitchcock-02

فهرست زیر صد فیلم پیشنهادی من است برای هر دوستدار فیلم و سینما. این‌ها لزوماً صد فیلم برتر از نگاه من نیستند بلکه صد فیلم لذت‌بخش‌اند که تماشای‌شان را پیشنهاد می‌کنم. فهرست صد فیلم برتر نیاز به تعمق بیش‌تری دارد هرچند اشتراک زیادی با فهرست فعلی دارد. این فهرست ترتیب ندارد.

  • روانی (آلفرد هیچکاک)
  • بخت کور (کیشلوفسکی)
  • دنباله‌رو (برناردو برتولوچی)
  • اتوبوسی به نام هوس (الیا کازان)
  • دونده ماراتن (جان شله زینگر)
  • ستاره‌ساز (تورناتوره)
  • یادگاری (کریستوفر نولان)
  • بازی‌های سرگرم‌کننده (میشائیل‌هانکه)
  • بچه رزمری (رومن پولانسکی)
  • زنبوردار (تئو آنگلوپولوس)
  • بازگشت (آندری زویاگینتسف)
  • باشگاه مشت‌زنی (دیوید فینچر)
  • بازرس (جوزف ال. مکه‌ویتز)
  • بر باد رفته (ویکتور فلمینگ)
  • سرگیجه (آلفرد هیچکاک)
  • در یک جای دنج (نیکلاس ری)
  • خواب بزرگ (هاوارد‌هاکس)
  • آقای کلین (جوزف لوزی)
  • سوفل قلبی (لویی مال)
  • آخرین قارون (الیا کازان)
  • شکوه علفزار (الیا کازان)
  • در بارانداز (الیا کازان)
  • جنون (آلفرد هیچکاک)
  • غریزه اصلی (پل ورهوفن)
  • طعم گیلاس (عباس کیارستمی)
  • سه میمون (نوری بیلگه جیلان)
  • پیتا (کیم کی دوک)
  • پالپ فیکشن (کوئنتین تارانتینو)
  • خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن)
  • جانی گیتار (نیکلاس ری)
  • نابخشوده (کلینت ایستوود)
  • ملبس برای کشتن (برایان دی‌پالما)
  • دوازده مرد خشمگین (سیدنی لومت)
  • بیست و یک گرم (ایناریتو)
  • راههای متقاطع (کلود للوش)
  • اتاقک غواصی و پروانه‌ها (جولین اشنابل)
  • چشم‌اندازی در مه (تئو آنگلوپلوس)
  • فانی و الکساندر (اینگمار برگمان)
  • پیش از آن‌که شیطان بداند مرده‌ای (سیدنی لومت)
  • جن‌گیر (ویلیام فریدکین)
  • شعله (یاش چوپرا)
  • سانست بلوار (بیلی وایلدر)
  • غرامت مضاعف (بیلی وایلدر)
  • آنی‌هال (وودی آلن)
  • امتیاز نهایی (وودی آلن)
  • جنایات و جنحه (وودی آلن)
  • گریفین و فینیکس (داریل دوک)
  • زنی تحت تأثیر (جان کاساوتیس)
  • شاهین مالت (جان هیوستن)
  • مردگان (جان هیوستن)
  • رؤیاپردازان (برناردو برتولوچی)
  • مرگ در ونیز (لوکینو ویسکونتی)
  • آمارکورد (فدریکو فلینی)
  • راشومون (آکیرا کوروساوا)
  • مظنونان همیشگی (برایان سینگر)
  • کوایدان (ماساکی کوبایاشی)
  • زندگی شگفت‌انگیزی است (فرنک کاپرا)
  • ارتش سایه‌ها (ژان پی‌یر ملویل)
  • سامورایی (ژان پی‌یر ملویل)
  • زن بی‌وفا (کلود شابرول)
  • یک پلیس (ژان پی‌یر ملویل)
  • مهمانی عیاشی (کلود شابرول)
  • عنکبوت (دیوید کراننبرگ)
  • نیش (جرج روی هیل)
  • شب و شهر (جولز داسین)
  • دیگران (الخاندرو آمنبار)
  • اره
  • حسس ششم (ام. نایت شامالان)
  • جری (گاس ون سنت)
  • فیل (گاس ون سنت)
  • هجوم بربرها (دنی آرکان)
  • سفید (کیسلوفسکی)
  • سربازهای یک چشم (مارلون براندو)
  • جهنم (کلود شابرول)
  • عاشق (لویی مال)
  • سرنخ (جانتان لین)
  • تله‌مرگ (سیدنی لومت)
  • بازرس تماس می‌گیرد (گای همیلتن)
  • زیر شن (فرانسوا ازون)
  • بدو لولا بدو (تام تیکور)
  • راز چشم‌های‌شان ()
  • روزی روزگاری آناتولی (نوری بیلگه جیلان)
  • شیوه (مارسل پینیرو)
  • ربکا (آلفرد هیچکاک)
  • زین‌های شعله‌ور (مل بروکس)
  • سینما پارادیزو (تورناتور)
  • یک تشریفات ساده (تورناتوره)
  • چشمان باز بسته (استنلی کوبریک)
  • مرگ و دوشیزه (رومن پولانسکی)
  • مستأجر (رومن پولانسکی)
  • گرمای تن (لارنس کاسدان)
  • گذرگاه میلر (برادران کوئن)
  • جایی برای پیرمردها نیست (برادران کوئن)
  • رفقای خوب (مارتین اسکورسیزی)
  • کازینو (مارتین اسکورسیزی)
  • پنهان (میشائیل‌هانکه)
  • جنگل عنکبوت ( فیلم کره‌ای)
  • پستچی همیشه دو بار زنگ می‌زند (باب رافلسن)
  • فایلان (هائه سانگ سونگ)
  • همکلاس قدیمی‌(چان ووک پارک)

پست موقت

سلام ویژه‌ای هم عرض کنم خدمت دوستانی که مدت‌هاست هر بار به این‌جا سر می‌زنند، نشانی از یک پست تازه نمی‌بینند. به هر حال این روند طبیعی عرضه و تقاضاست. یک جایی دیگر طاقت آدم طاق می‌شود و ترجیح می‌دهد برای مخاطبان تنبل و خاموش مایه نگذارد. در زندگی روزمره هم عادتم همین است که به هیچ‌کس ذره‌ای بیش‌تر از سزاواری‌اش احترام و خدمت نرسانم. این اتفاقی بود که یک روزی باید می‌افتاد. حق نداریم از حاصل رنج دیگران بدون صرف کم‌ترین انرژی لذت ببریم.

به امید فردا

برای شماره ۵۰۰ ماهنامه «فیلم»

برسد به کوچه‌ی سام سابق

این نوشته پیش‌تر در شماره ۵۰۰ مجله فیلم منتشر شده است

رضا کاظمی

قرار بود این نوشته نگاهی باشد به شماره‌های ۴ تا ۱۳ مجله‌ی «فیلم» اما دروغ چرا، من آن موقع دیب‌دمینی را به‌زور تلفظ می‌کردم و بدیهی است که آن شماره‌ها را در اختیار ندارم. آرشیو دی‌وی‌دی‌های مجله‌ی «فیلم» را هم نه کسی به من داد و نه خودم خریدم. از دوستان خواستم مرحمت کنند و فایل پی‌دی‌اف آن شماره‌ها را برای نوشتن این مطلب در اختیارم بگذارند اما باز هم میسر نشد. پس چه باید می‌کردم؟ خوب که نگاه کنید حتی همین چند جمله‌ی آغازین این نوشته برای نوشتن مطلبی درباره‌ی تاریخ پانصد شماره‌ای مجله‌ی «فیلم» کفایت می‌کند. چه‌‌گونه؟ خب، من سه سال دستیار سردبیر این مجله بودم و آرشیو دی‌وی‌دی‌ها دقیقاً همان زمانی منتشر شد که من در این پست خدمت می‌کردم. طبعاً عجیب است که دستیار سردبیر شایسته‌ی گرفتن یک نسخه از آن مجموعه‌ی جذاب نباشد. نیست؟ پاسخش این است که اتفاقاً رمز استمرار و موفقیت مجله همین رویکرد خشک و احساس‌گریز و نگاه سختگیرانه بوده است. طبعاً به پاسداشت چنین منشی، بخش مادی این موفقیت بزرگ در ژورنالیسم نصیب مدیران مجله می‌شود و البته خوانندگان و نویسندگان این نشریه (از جمله من من کله‌گنده) هم از این موفقیت، بهره‌ی معنوی می‌برند. چه کسی گفته معنویت بد است؟ اما روزی به شما خواهم گفت که مادیت هم چیز بدی نیست.

تفنگت را زمین بگذار

ما کشته‌مرده‌ی بازی کودکانه و بی‌معنا با واژه‌ها و عباراتیم. سال‌هاست ترکیب «سه تفنگدار» را برای سه مدیر ماهنامه‌ی «فیلم» به کار می‌بریم و خودمان را خوش می‌آید. اما تفنگ یا به کار کشتن می‌آید یا ابزار دفاع است. تا جایی که من دیده و شناخته‌ام کشتن و خشونت از این سه مدیر برنمی‌آید و مصداق «نون و القلم»‌اند. بدیهی‌ست که در بیش از سه دهه فعالیت در یک فضای فرهنگی نامطمئن و پر از سوء‌تفاهم کسانی هم به درجاتی از مجله‌ی «فیلم» و گردانندگانش دلخور بوده‌اند. خود من چه در مقام یک خواننده و چه بعدتر در جایگاه یک همکار و نویسنده هروقت منافعم ایجاب کرده از مجله دلخور شده‌ام! به نظرم همه‌ی دلخوران یک نکته‌ی خیلی ساده را نادیده می‌گیرند. هر مجله‌ای تابع سیاست گردانندگانش و البته متأثر از سلیقه و نگاه آن‌هاست. اصلاً مگر پوشش همه‌ی سلیقه‌ها در عمل ممکن است؟ و چرا یک مجله‌ی خصوصی را باید متولی فرهنگ در معنای فراگیرش دانست و ملزم به پوشش همه‌ی رویکردها و سلیقه‌ها شمرد؟ مجله‌ی «فیلم» برای من گاهی چیزهای فوق‌العاده‌ای داشته و گاهی هم چنگی به دلم نزده. گاهی پرداختنش به یک فیلم یا فیلم‌ساز خاص مطلوب من بوده و گاهی با من (که لابد نقطه‌ی پرگار بشریت‌ام) به تعبیر علما زاویه داشته. در تمام این موارد معیار خوبی و بدی مجله خود من بوده‌ام و هر چیز با سلیقه‌ام نخوانده حتماً مزخرف بوده. مثلاً من عاشق سینمای وحشتم و از بخت خوب من است که سال‌هاست شهزاد رحمتی (این موجود باسواد نازنین) مسئولیت سینمای جهان مجله را بر دوش دارد و از ارادت همیشگی او به این گونه‌ی سینمایی حظ کرده‌ام. اما این دوست من فیلم‌های علمی‌خیالی را هم دوست دارد و من از این ژانر نسبتاً بیزارم. پس هروقت پرونده‌ای را به فیلم‌های ژانر اخیر اختصاص می‌دهد آه از نهادم برمی‌آید و هروقت ویر ژانر وحشت می‌گیردش و از من هم می‌خواهد که بنویسم، دوست دارم عاشقانه (از نوع برادرانه) در آغوش بگیرمش. حکایت اغلب خوانندگان هم چنین است. مثلاً در تمام این سال‌ها من خودم را کشته‌ام که مطالبی پربار و پر از فکت بنویسم. اما تمام تلاش عاشقانه‌ی من موجب نشده کسانی که سلیقه‌شان متمایل به نوع دیگری از نوشتن است، حتی ذره‌ای به من روی خوش نشان بدهند و یک بار دست مریزاد و خسته نباشید بگویند. اصلاً بودن و نبودنم برای‌شان فرقی ندارد. اما در مقابل، کسانی هم بوده‌اند که هرطور شده ای‌میلی، تلفنی، چیزی از این حقیر جسته‌اند یا پیامکی به مجله داده‌ و خوشایندشان را از نوشته‌هایم ابراز کرده‌ و کلی انرژی مثبت به سویم فرستاده‌اند. تمام کم و کاستی‌های اخلاقی و سوادی‌ام هم باعث نشده این گروه دوم، مهرشان را از من دریغ کنند. می‌بینید؟ ما در رهیافت به هر پدیده‌ای همواره زیر سایه‌ی سلیقه‌ قدم می‌زنیم. ممکن است پدر بزرگوار شما عاشق تاس‌کباب باشد اما شما غذاهای چرب و سرخ‌شده را دوست بدارید. ممکن است یک نفر بدون این‌که حتی فیلمی‌از استنلی کوبریک دیده باشد (به‌جز آن صحنه‌ها که به نیت بانو کیدمن از آخرین فیلمش به چشمش خورده) حس کند باید ستایشگر و ارادتمند آن فیلم‌ساز نابغه باشد اما من همه‌ی فیلم‌هایش را چند بار دیده باشم و کم‌ترین علاقه‌ای به خودش و نگاهش و فیلم‌هایش نداشته باشم. شما نمی‌توانید من را عاشق کوبریک کنید. من حاضرم در این راه جان خودم را بدهم اما او را تحسین نکنم. من هم نمی‌توانم از شما خواهش کنم دست از اتلاف وقت و خودفریبی با کمدی‌رمانتیک بردارید و تریلر و ژانر وحشت را به مثابه بازتاب راستین زندگانی نکبت‌بار بشر بر کره‌ی زمین به رسمیت بشناسید (همین حالا مغزم پر از کشتار اخیر پاریس است). سلیقه است دیگر. دنیای ما دنیای زاویه‌هاست. می‌گویند حتی دو خط موازی هم در بی‌نهایت فضا خمیده می‌شوند و به هم می‌‌رسند. گاهی زاویه ما را از سوژه‌ی (انسان اندیشنده) موازی‌مان دور می‌کند و پرت‌مان می‌کند توی بغل سوژه‌ای تازه که آن هم اخیراً زاویه‌دار شده. امیدوارم شانس‌تان در این جابه‌جایی چندان بد نباشد.

شیر و باد

سال‌ها پیش در عنفوان (چه کلمه‌ی مسخره‌ای!) جوانی و هم‌زمان با دانشجویی می‌خواستم توان خودم را در یک کسب وکار آزاد محک بزنم. با کوچک‌ترین دایی‌ام که بی‌نهایت با هم صمیمی‌بودیم کافی‌نت راه انداختیم (آن زمان این کار تازگی داشت و اینترنت بسی زغالی‌تر از اکنون بود). نیمی‌از سرمایه از او و نیمی‌از من. پیش از شکل‌گیری این همکاری، بزرگ‌ترها و بعضی از دوستان هشدار دادند که شراکت امر باطلی است چون اگر خوب بود خدا برای خودش شریک می‌گرفت (حتی یک نفر هم نبود که این جمله را با همین دقت و ترتیب واژه‌ها بلغور نکند)! اما من مثل هر جوان نادانی این پند را دایورت کردم و به همه توضیح می‌دادم که با هر کسی قرار نیست شریک شوم. این عزیزترین دایی‌ام است و از برادر به هم نزدیک‌تریم. بدبختانه آن پندها راست بود و این من بودم که اباطیل بلغور می‌کردم! آن تجربه‌ی شخصی و مرور همه‌ی تجربه‌های شراکت در دور و نزدیک سرزمینم، باعث می‌شود از شراکت طولانی گردانندگان مجله (سه مرد بی‌تفنگ) حیرت کنم. گاهی مثل بسیاری از آن‌ها که مجله‌ی «فیلم» را دوست ندارند حسودی‌ام می‌شود و حرص می‌خورم که چرا آن‌ها بله و امثال ما نه. گاهی هم مثل بچه‌ی آدم فکر می‌کنم و درس می‌گیرم. روایت شکل‌گیری این شراکت را گردانندگان مجله در گفت‌وگوهای‌شان با نشریات دیگر به تفصیل گفته‌اند و با هزار بار مرور آن روایت‌ها هم نمی‌شود راز این موفقیت ستایش‌برانگیز را کشف کرد. اما من که چند صباحی در بطن و متن داستان بوده‌ام به‌خوبی می‌دانم دلیل استمرار این شراکت که محصولش یک روند فرهنگی پربار به لحاظ مادی و معنوی بوده چیست. بگذارید واقعیتی را بگویم که احتمالاً تصور شیرین و معصومانه‌ی شما را مخدوش می‌کند اما شاید تلنگری باشد برای رو آوردن به واقع‌نگری. اجازه می‌دهید؟ راز این است: برخلاف تصور رایج، سه مرد اصلی مجله‌ی «فیلم» با هم دوست صمیمی‌نیستند و بلکه در بسیاری از موارد ارتباط‌‌شان با یکدیگر و با بسیاری از همکاران‌شان بسیار جدی و تشریفاتی و خشک است. در تمام این سال‌ها خوانندگان مشتاقی بوده‌اند که با شور و هیجان خود را به دفتر مجله رسانده‌اند (گاهی از شهرهای خیلی دور) و از برخورد نسبتاً جدی و عاری از هیجان آدم محبوب‌شان، حیرت کرده‌ و گاه آزرده شده‌اند. ما در فرهنگی سرشار از دورویی و دروغ و فریب زندگی می‌کنیم. بیهوده قربان‌صدقه‌ی هم می‌رویم در حالی که واقعاً همدیگر را دوست نداریم (یا لااقل نه آن‌قدرها!). دوست داریم دیگران همیشه ما را مثل یک آشنای دیرین در آغوش بگیرند و از زیارت‌مان ابراز خوشبختی (یا دست‌کم خوشوقتی) کنند و با این منش، ناخواسته دچار یک اختلال شخصیت مرزی (borderline) شده‌ایم. می‌توانیم به آنی از کسی که تا دو دقیقه پیش دورادور می‌پرستیدیمش متنفر شویم یا برعکس… . بله این سه مرد، گاهی با هم چالش و اختلاف نظر جدی دارند و ساعت‌ها سر یک موضوع بحث می‌کنند و نتیجه نمی‌گیرند. زیاد پیش می‌آید که در گفت‌وگو لحن‌شان تند می‌شود و گاهی ولوم صدای‌شان از حد معمول بالاتر می‌رود. حتی گاهی از یکدیگر می‌رنجند و مدتی با هم سرسنگین می‌شوند اما در نهایت برای حل مشکلات‌شان به راهکاری پناه می‌برند که از روز نخست در نظر گرفته‌اند: تحمل و مدارا و احترام به رأی اکثریت. بارها دیده‌ام یکی از این سه از فلان نوشته یا بهمان روی جلد یا بیسار رویکرد چندان راضی نبوده اما به احترام رأی مثبت دو نفر دیگر سکوت کرده و به قول خودشان کشتی به راهش ادامه داده است. البته موارد کلانی هم هست که حق رأی نهایی با یک نفر است. دلیل استمرار این همکاری چیزی جز همین رویکرد حرفه‌ای نیست. وقتی فاصله‌ای منطقی با همکارانت داشته باشی و پس از صرف نیم استکان چای دیشلمه، مادران‌تان با یکدیگر همشیره نشوند و بتوانید اعتراض و انتقاد‌تان را بی‌رودربایستی و جدی طرح کنید، حتماً نتیجه درخشان‌تر خواهد بود.

اما آن تکه از پازل موفقیت که نباید نادیده بماند، تقسیم اصولی کار بر مبنای روحیه و تخصص و دانش است. یکی فیلم‌بین‌تر است و با اصول نگارش آشناتر، دیگری واقع‌بین‌تر است و می‌تواند چند گام بعد را بهتر پیش‌بینی کند و همیشه سود و زیان را در ترازو می‌گذارد و تصمیم می‌گیرد، و آن دیگری با رویکرد حرفه‌ای و شکیبایی و حسن خلقش مهم‌ترین عامل تعامل مجله با دنیای بیرون است. کم‌طاقتی این را صبر آن یکی جبران می‌کند، خستگی او را شادابی این یکی، و… . حتماً در فیزیک خوانده‌اید که تعادل نتیجه‌ی برهم‌کنش نیروهای متضاد است. اگر من و شما و یک نفر سوم هر سه در یک جهت ارابه‌ای (به کشتی که زورمان نمی‌رسد) را هل بدهیم خیلی زود راه می‌افتد و زود هم کنترلش را از دست می‌دهیم. اما تعبیر من درباره‌ی مجله‌ی «فیلم» پیش رفتن نیست. به گمانم مجله از همان آغاز در ترازی ایستاد که نیازی به پس و پیش رفتن نداشت و فقط کافی بود همان نقطه را سفت بچسبد. دستاورد مهم این توازن نیروها، ماندن در حوالی همان گرانیگاه روز نخست است. برخلاف تصور فانتزیک و ایده‌آلیستی ما انسان‌ها، هیچ روندی را نمی‌توان در ساحت عملگرایی و واقع‌نگری تا بی‌نهایت اعتلا داد. گاهی سفت ایستادن در یک نقطه و مراقبت از کلاه و شال و سایر تشکیلات در دل یک گردباد آشوبناک، بزرگ‌ترین هنر است. خوش به حال آن‌ها که در این سرزمین بالاتر رفته‌اند اما با مغز زمین نخورده‌اند. من که سراغ ندارم.

باز از آن کوچه گذشتم

می‌توانم برای قضاوت، از تمام خاطره‌های خوب و بدم فاصله بگیرم. این را به‌سختی از زندگانی آموخته‌ام و همیشه از دیدن انبوه انسان‌های کینه‌توز و کینه‌ورز وحشت می‌کنم. مجله‌ی «فیلم» را با فاصله می‌بینم نه از متن و بطن حضورم در آن. به قول دوست خوبم «از این‌جایی که من هستم، تمام شهر معلومه.». خوب که نگاه می‌کنم مجله‌ی «فیلم» تکه‌ای از زندگی‌ام است و من هرگز نتوانسته‌ام آن را بتراشم و دور بیندازم. شاید درگیری‌های روزمره زندگی باعث شود کم‌تر از قبل بخوانمش و برایش بنویسم اما حتی یک روز هم نیست که به آن فکر نکنم، شده برای چند ثانیه؛ به نوشته‌هایی که می‌توانستم بنویسم و ننوشتم؛ به نوشته‌هایی که شاید در آینده بنویسم. مجله‌ی «فیلم» کم‌نوسان است و هرگز از نویسنده‌ی مثالی و مطلب عالی، خالی نبوده. زمانه عوض شده. آدم‌ها کم‌تر مطالعه می‌کنند و کم‌تر کسی دنبال چیزهای جدی است. مخاطبان قدیمی‌هم بی‌رحمانه گذشته‌بازند و به شکلی دافعه‌آمیز از جوان‌ها خوش‌شان نمی‌آید. برای‌شان تحمل‌ناپذیر است که یک جوان سوادش بیش‌تر از آن‌ها باشد و بهتر از آن‌ها هنر را درک کند. جوان‌ها هم که به هیچ وجه چشم دیدن هم‌نسل‌های موفق‌تر از خود را ندارند. این حسد محصول فقر اخلاقی و فرهنگی است.

… اگر بخواهم فقط یک حسن برای مجله‌ی «فیلم» بشمرم، ماهیت آرشیوی‌اش در تمام سال‌های فعالیتش است. مشخصات تمام فیلم‌های سینمای پس از انقلاب ایران و آمارهای مربوط به این سینما به همراه حواشی و اخبار و بازخوردها و نقد و نظرها، فقط و فقط در آرشیو مجله‌ی «فیلم» غنای قابل توجهی دارد و بقیه (به‌خصوص بانک‌های اطلاعاتی اینترنتی) حالا حالاها باید از آن رونویسی کنند. در سرزمینی که آرشیوسازی کم‌ترین اهمیتی ندارد و اداره‌ی امور (حتی بسیاری از امور کلان) فقط صرف گذر عافیت‌آمیز و بی‌خاصیت از امروز به فردا می‌شود، این اتفاق بسیار بزرگی است. من هنوز هر وقت دلم هوای خیابان‌های تهران دهه‌ی ۱۳۵۰ می‌کند، چیزی جز چند نما از کندو و تنگنا و بی‌قرار و برادرکشی و در امتداد شب و چند فیلم دیگر دستم را نمی‌گیرد. هنوز هم سینمای ما مختصات زندگی این دوران را ثبت نمی‌کند. کارش دروغ‌بافی است. مرور مجله‌ی «فیلم» به سبب استمرارش مرور گوشه‌ای از تاریخ ایران پس از انقلاب است. شاید گفتنش خوب نباشد اما به گمانم درست است: نمی‌دانم مجله‌ی «فیلم» تا چه زمانی منتشر خواهد شد. هیچ چیز بر سیاره‌ی زمین جاودانه نیست. چند وقت پیش از کنار مجله می‌گذشتم. مدتی نسبتاً طولانی‌ست که پا به ساختمان مجله نگذاشته‌ام. نزدیک به دو سال شده. دیدم اسم کوچه‌ی سام را عوض کرده‌اند و حالا شده سام سابق. حالم گرفته شد.

گفت و گو به بهانه کتاب «فیلم و فرمالین»

گفت وگو کننده: فرهاد ریاضی

تعریف شما از مفهوم «نقد» در سینما و شاید به طور عام‌تر در هنر چیست؟ آیا این مفهوم را صرفا باید یک مخاطب حرفه‌ای دنبال کند؟ جایگاه “نقد فیلم” در لذت بردن یک علاقه‌مند به سینما کجاست؟

بگذارید اعتراف کنم که از واژه نقد بیزارم و نیز از تعاریفی که از آن به دست می‌دهند؛ مثل تشخیص سره از ناسره و خوب از بد! در فرهنگ ما «نقد» بار منفی دارد و به شکل جالبی با نق و ناله همسان است. در این بستر منتقد مدعی است که معیار خوبی و بدی چیزها و پدیده‌هاست و می‌تواند برای دیگران که نادان هستند افاضه کند و به آن‌ها بگوید چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. این دقیقا در ردیف همان نگاه مطلق‌بینانه‌ای است که در تضاد با ذات هنر قرار دارد. هنر کنشی است برای آفرینش یک آوای نو و شکل دادن به یک دنیای پر از آوا؛ درست علیه آن دیدگاهی که تنها یک صدا را به رسمیت می‌شناسد و انسان‌ها را به پیروی مطلق از آن دعوت می‌کند. هنر در تضاد محض با قطب‌بندی خوب و بد قرار دارد و نقد در زبان پارسی واژه‌ای است برآمده از مطلق‌انگاری. من کیستم که بگویم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. هرگز واژه منتقد فیلم را دوست نداشته‌ام. دوست دارم تحلیلگر فیلم باشم یعنی کسی که فیلم را آنالیز می‌کند یا به تعبیری بهتر خوانش می‌کند یا هر کاری جز نقد. افاضات خرده‌گیرانه و پنبه‌زنی و از این جور رسم‌ها را دوست ندارم و به همین دلیل است که غالباْ درباره‌ی فیلم‌هایی می‌نویسم که دوست‌شان دارم و می‌خواهم لذت تماشای‌شان را با دیگران شریک شوم و زاویه‌ای تازه برای نگاه به آن فیلم‌ها پیشنهاد کنم.

مخاطب حرفه‌ای یعنی چه؟ یعنی کسی که از صدقه سر نقدخوانی رزق و روزی به دست می‌آورد؟ ما فقط دو جور مخاطب داریم: مخاطب باسواد و مخاطب بی‌سواد. باسواد کسی است که با امر مقدس خواندن آشناست و با مفاهیم هنر و علوم انسانی آشنایی دارد و بی‌سواد کسی‌ست که بدون آگاهی از بدیهیات بدوی هنر و علوم انسانی، نقد فیلم می‌خواند. بیخود نیست که مخاطب بی‌سواد معمولاْ سطحی‌ترین و عوام‌فریبانه‌ترین نقدها را می‌پسندد و هر چیزی را که برایش ثقیل باشد پس می‌زند و متهم به پیچیدگی و تصنع می‌کند. مخاطب بی‌سواد به این دلیل که نادان و فاقد آگاهی است خودش را معیار خوبی و بدی نقدهای سینمایی می‌داند و هرچیز که مغز دست‌نخورده‌اش توانایی تحلیلش را نداشته باشد، از نگاه او بیهوده و بی‌حاصل و باطل است.

نقد فیلم یا چنان‌که من باور دارم تحلیل فیلم، چیزی جز تکثیر و انتشار لذت فیلم‌بینی و انتقال آن به دیگران نیست. نقد خشک آکادمیک فرمولیزه برای من به‌شدت دافعه‌برانگیز و مضحک ‌و مذبوحانه است. هنر گریزگاهی است برای رهایی از نگاه آچارشلاقی و چرخ‌دنده‌ای و فکر کن چه ظلم بزرگی است که همین بهانه زیبا را با زمختی بی‌انعطاف یک آچارکش چغر به گند بکشیم.

جایی به این موضوع اشاره کرده بودید که «نقد» خود یک اثر هنری است و یک نقد فیلم مشخص باید بتواند با بیننده ای که حتی آن را ندیده ارتباط برقرار کند. در مورد این موضوع لطفا بیشتر برای ما بگویید.

نوشتن هنر است و هنر نویسندگی بیش از آن‌که آموختنی باشد ذاتی است. نوشتن عرصه فصاحت و بلاغت است. بلاغت را می‌توان به‌زور آموخت اما فصاحت ذاتی و جوششی‌ست. اما فرای این دو، زندگی و جهان‌بینی نویسنده حضور دارد. نوشته‌ای که برآمده از تجربه خطیر زیستن (به معنای یک مکاشفه ناب) و بینشی نو نباشد هرگز نمی‌تواند دامنه‌دار و راه‌گشا باشد. زمین پر است از آدم‌هایی که دل‌تنگی‌ها یا هذیان‌ها‌شان را می‌نویسند و فقط شمار بسیار اندکی از این‌ها حامل نگاه و برداشتی تازه از هستی و متعلقاتش هستند. بقیه انشانویس و علاف‌‌اند. نوشتن ناب حاصل نگاه واگرایی است که از دهلیز فصاحت و بلاغت به سلامت گذشته باشد. بدیهی‌ست اگر نقد فیلم خلاصه شود در بازگویی بخش‌هایی از قصه فیلم و صدور حکم خوب و بد بودن اجزای آن (فیلم‌برداری خوب بود،! تدوین در خدمت فیلم بود! بازی‌ها بد بود! چهره‌پردازی خوب بود! و اراجیفی از این دست) به لعنت شیطان نمی‌ارزد و فقط به درد مخاطب بی‌حوصله بی‌سواد می‌خورد. اما تحلیل یا خوانش فیلم بهانه‌ای‌ست برای راه بردن به بینامتنیت و سرک کشیدن به ساحت متن‌های دیگر. خوانش یک فیلم به مثابه یک متن یعنی مکالمه و دیالوگ با متن و ریشه‌جویی اجزای آن تا فرامتن و متن‌های دیگر. متن می‌تواند یک کتاب باشد یا یک قطعه موسیقی یا یک تابلوی نقاشی یا حتی تکه‌ای از اعلامیه‌ای بر دیوار. تحلیلی که شگرد شیادانه تعریف قصه فیلم و حکم‌بازی با خوب/ بد را کنار بگذارد و حاوی شناخت و نگاهی بدیع باشد بی‌تردید یک متن هنری است. اگر پیش‌تر گفته‌ام که نقد فیلم یک «اثر» هنری‌ست بر نادانی و خامی‌خودم گواهی داده‌ام. نقد فیلم بی‌تردید یک «متن» هنری است و نه یک اثر هنری. متن آن چیزی است که قابلیت خوانش و برقراری مکالمه داشته باشد.

از انگیزه‌های خودتان از نوشتن کتاب «فیلم و فرمالین» برای ما بگویید.

مهم‌ترین انگیزه‌ام انتقال لذت فیلم دیدن و دعوت به جدی‌تر دیدن فیلم‌ها بود. نیز کوششی بود برای خوانش فیلم بدون دست و پا زدن در آموزه‌های خشک آکادمیک. در مقدمه کتاب این را کامل شرح داده‌ام و گزاره‌های بهتری برای این منظور در دست ندارم. آن‌جا نوشته‌ام: باورم این است که برای آفرینش هنری کافی‌ست به یک نگاه شخصی برسیم؛ به یک بینش منحصربه‌فرد، آن هم در روزگار اوج تصادف و تصادم و تزاحم که دسترسی گسترده به اطلاعات به جای تکثر سلیقه و نگاه منجر به همسان‌سازی انسان‌ها و شکل‌گیری کلونی‌های انسانی شده است. هنر آکادمیک و حتی کارگاهی جزئی از همین روند کلونی‌سازی است: جهت‌دهی مشترک به مغز و سلیقه‌ی انسان‌ها.

مخاطبان هدف این کتاب، چه کسانی هستند؟

از یک فیلم‌بین بی‌سواد تا یک فیلم‌باز باسواد می‌تواند از این کتاب لذت ببرد و چیزی بیندوزد. این کتاب برای یک علاقه‌مند به فیلم‌نامه‌نویسی و فیلم‌سازیو حتی یک فیلم‌نامه‌نویس و فیلم‌ساز هم حرف‌هایی دارد. علاقمندان به نقدنویسی هم جای خود را دارند. این کتاب اصلاْ برای این است که آن‌ها را به وجد بیاورد و شوق نوشتن را در آن‌ها برانگیزد.

آیا رضا کاظمیِ منتقد هنوز از «سینما» و به طور خاص از «سینمای ایران» به وجد می‌آید؟

بله سینما هم‌چنان وجدانگیز است و همیشه غافلگیری‌های بزرگ دارد. اما سینمای ایران بسیار بیمار و بی‌رمق است. سالی دو سه فیلم قابل تامل در سینمای ایران ساخته می‌شود اما این اصلا کافی نیست.

اگر رضا کاظمی‌یک بار دیگر “دانشجو” بودن را تجربه می‌کرد، چه کار یا کارهایی را انجام می‌داد که آن سال‌ها در دانشگاه علوم پزشکی مشهد انجام نداده بود؟

حتما خیلی بیش‌تر کتاب می‌خواندم و فیلم می‌دیدم. حتما مقوله‌ای به نام عشق یک‌طرفه و مازوخیستی را کنار می‌‌گذاشتم و مثل آدم عشقم را به کسی که دوستش داشتم ابراز می‌کردم تا به‌سرعت به مزخرف بودن تصورم پی ببرم و سر هیچ و پوچ آن همه خودم را آزار ندهم. حتما بیش‌تر ورزش می‌کردم و تمام چربی‌های اضافی بدنم را آب می‌کردم. حتما بی‌خیال مقوله سیاست می‌شدم و عمر گران‌بهایم را با دنبال کردن جنجال‌های سطحی سیاسی در روزنامه‌های آن سال‌ها تلف نمی‌کردم. حتما بیش‌تر شعر و داستان می‌نوشتم. حتما شیطنت‌هایی را که موجب رنجش استادان یا هم‌کلاسی‌هایم یا حتی مردم کوچه و خیابان می‌شد تکرار نمی‌کردم. حتما با بعضی از آدم‌ها دوست نمی‌شدم و با بعضی دیگر دوست می‌شدم. اغلب خیلی دیر پی می‌بریم که چه کسی می‌توانست دوست خوب‌مان باشد.

یک خاطره از روزگار دانشجویی که هنوز رهای‌تان نکرده برای ما می‌گویید.

خاطره زیاد دارم چون زندگی‌ام به‌شدت ماجراجویانه بوده. مثل خاطره چند ساعت گدایی کردن سر یک چهارراه برای این‌که بدانم چه حسی دارد و از من بشنوید که واقعا افتضاح بود. مثل خاطره کار کردن برای یک گلفروشی برای چندرغاز پول توجیبی. مثل خاطره گیتار زدن برای یک راننده تاکسی وقتی پول کرایه نداشتم و واکنش مهربانانه او. مثل خاطره چند بار فرار پرخطر شبانه از خوابگاه که مثل پادگان بود و من اصلا دوست نداشتم به زندانی بودن و منع آمد و شد تن بدهم و دوست داشتم تا صبح در زمستان زیبای بلوار وکیل‌آباد و ملک‌آباد و احمدآباد مشهد پرسه بزنم و هیچ دیواری نمی‌توانست جلوی آن پرسه پاک و عاشقانه را بگیرد. اما یک خاطره باحال و بامزه دارم که البته در زمان خودش خیلی خطرناک و نفس‌گیر بود. شبی با دوستی که از نظر خیره‌سری و دیوانگی به من سور زده بود سوار تاکسی شدیم تا به منزل بنده خدایی برویم و یک نوار ویدیویی از او بگیریم. من از قبل به دوستم اعلام کرده بودم که هیچ پولی ندارم و او گفته بود که نگران نباشم چون پول همراهش هست. خودش تاکسی را نگه داشت و گفت دربست! من آن زمان موی نسبتا بلندی داشتم (برخلاف حالا که موی بلندی دارم!) به همراه ریش و سبیلی قابل توجه! به اصطلاح تیپ هنری داشتم. راننده هم که آدم ساده‌دلی بود گفت «معلومه که شما اهل هنر هستید.» دوست دیوانه من ناگهان گفت «بله ایشان حسام‌الدین سراج هستند.» دو سه روزی بود بیلبوردهای کنسرت حسام‌الدین سراج همه جای مشهد نصب شده بود. راننده بیچاره هم نمی‌دانم روی چه حسابی در آن تاریکی شب و شاید به دلیل جدیت عجیب دوستم باورش شد. من هیچ شباهتی به ناب سراج نداشتم و سنم هم به‌مراتب کم‌تر از ایشان بود اما جناب راننده چون کلا توی باغ نبود باور کرد و تمام مسیر طولانی‌مان درباره موسیقی از من پرسید و من هم یک‌بند مهملات تحویلش دادم و او هم از من قول گرفت که فردا به همراه خانواده به کنسرتم (یعنی کنسرت آقای سراج) بیاید و چند بلیت مجانی بگیرد. به مقصد که رسیدیم من زودتر پیاده شدم و دوستم گفت می‌خواهد با آقای راننده صحبتی بکند. قدم‌زنان توی تاریکی کوچه پیش می‌رفتم که ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد و دوستم را دیدم که دوان‌دوان می‌گوید: «بدو فرار کن». من هم که دیدم اوضاع واقعا خیط است و راننده با ماشینش به قصد کشت به سمت‌مان دارد می‌آید با تمام قوا شروع به دویدن کردم و خدا خدا می‌کردم زودتر به یک فرعی تنگ برسیم که ماشین نتواند توی آن بپیچد تا بتوانیم راننده را قال بگذاریم. طرف دست‌بردار نبود و من قلبم داشت از دهانم درمی‌آ‌مد. آن زمان آمادگی بدنی‌ام خیلی بهتر از امروز بود اما دویدن هم حدی دارد. خلاصه توانستیم توی کوچه‌پس کوچه‌‌های پیچ واپیچ آن محله مشهد راننده و ماشینش را بپیچانیم و سرعت‌مان را کم کردیم اما باز هم جرات نمی‌کردیم یک جا بایستیم و نم‌نم به دویدن ادامه دادیم تا به خانه کوچک دانشجویی من رسیدیم (در یک مقطع کوتاه از خوابگاه بیرون زدم و اتاقی در شهر اجاره کردم). توی راه فرصت پ‍یدا کردم از دوستم بپرسم دلیل فرار کردنش چه بوده و همان‌طور که احتمالا حدس زده‌اید او گفت که هیچ پولی در بساط نداشته و از اول به من دروغ گفته و همین را هم گذاشته کف دست راننده و طرف را به جنون رسانده. یادم نمی‌آید دیگر هرگز در زندگی آن‌قدر خسته شده باشم. آن شب یک شب خیلی خاص بود و بلاهت آن راننده و شرارت من و دوستم ترکیب ایده‌آلی را برای شکل‌گیری یک موقعیت حماقت‌بار به وجود آورده بود. هرچند مقصر اصلی من نبودم اما بهتر بود در دروغ دوستم شریک نمی‌شدم. خیلی کم‌سن‌وسال بودم و اشتباه کردم.  

رضا کاظمی‌در ۳۶ سالگی، «زندگی» را چطور می‌بیند؟ چقدر از زندگی‌اش، شبیه سینمایی‌است که دوستش دارد؟

وقتی چنین پرسشی طرح می‌کنید حتما انتظار هر جور پاسخی را دارید. این هم پاسخ من: من زندگی را دوست ندارم (هرگز نداشته‌ام) و از آن لذت نمی‌برم (هرگز نبرده‌ام) اما وقتی مجبور به تحملش هستم سعی می‌کنم برای خودم و دیگران آدم به‌دردبخوری باشم. از دیگران انتظار دارم کمکم کنند تا تحمل زندگی برایم اندکی آسان‌تر شود و خودم هم بی‌وقفه تلاش می‌کنم زندگی را برای چند نفر هم که شده اندکی تحمل‌پذیرتر کنم. سینما همین‌جا به داد من رسیده. بدون سینما زندگی مفت نمی‌ارزد. من مثل سینما زندگی کرده‌ام و هم‌چنان زندگی می‌کنم. زندگی را از سینما نیاموخته‌ام بلکه نوع زندگی عجیب و دیوانه‌وار امثال من، مطلوب روایت‌های سینمایی‌ست.

آخرین کلام با مخاطبین «کاف» به انتخاب خودتان.

خوانندگان عزیز کاف! برادران و خواهران! آقایان و خانم‌ها! ارزشی‌ها و بی‌ارزش‌ها! راست‌ها و چپ‌ها! قدر جوانی را بدانید. خنثی نباشید. ماجراجو باشید اما هرگز به دیگران ستم نکنید. لطفا عمرتان را در شبکه‌های مجازی تلف نکنید. روزی نیم ساعت برای دنیای مجازی بس است. لطفا کمی‌کتاب بخوانید. لطفا کمی‌بیش‌تر از کمی، کتاب بخوانید. لطفا سعی کنید با انبوه آدم‌های نادان و بی‌سواد دور و برتان فرق داشته باشید. برای متفاوت بودن باید زجر بکشید. با تیپ‌های اجق وجق و ادا و اطوار روشنفکری و هنری و حضور در تئاتر شهر و صف‌های جشنواره و… متفاوت نخواهید شد. بهتر است بر آگاهی‌تان بیفزایید. بگذارید بزرگ‌ترهای‌تان آدم‌های مفلوک و بی‌خاصیت فامیل و همسایه را به عنوان الگوی موفقیت توی سرتان بزنند. با پوزخندی موذیانه حرف‌شان را تایید کنید اما فقط حکم دل خودتان را بخوانید. برای بزرگ شدن باید خون دل بخورید و البته مقادیری توسری و حرص.

منبع: نشریه دانشجویی کاف