شعر: ژنز

متن

از گوشه‌ی دامنت سر می‌خورد

تأویل

 لای جرز، جز جگر می‌زند

آزادی

هم‌چنان مثل هفت‌تیرکش‌های تکزاس

گشاد گشاد

دست به کمر زده

و دیگر کسی با آن عکس یادگاری نمی‌گیرد

عشق را شوهر دادند

به مردی با کفش‌های کتانی، با خال‌کوبی اژدها

خبرگزاری درد به نقل از منابع ناآگاه که اصرار دارند نام‌شان فاش شود افزود:

تا پایان پاییز همه تخم‌مرغ‌ها جوجه خواهند شد

به پیش‌بینی اداره هواشناسی

هوا تا اطلاع ثانوی تخمی‌است

و روایت داریم:

تو آخرش خواهی مرد

در حالی که در احتضار به حضار لبخند می‌زنی

و جمعی از فرشته‌های حریص بهشت

برای بالا کشیدن تو با هم می‌جنگند

در همین حین است که کتف روحت از جا در می‌رود

و یکراست می‌برندت به شکسته‌بندی جهنم

بعد از ظهر یک روز بی‌فصل

حوالی پارک کلاغ‌ها

مردی عصاکشان وارد قاب می‌شود

نفس‌زنان روی نیمکت می‌افتد

چند جوان از سمت چپ قاب وارد می‌شوند

و پیش از آن‌که از سمت راست خارج شوند

تصویر pause  می‌شود

برداشت دوم:

ساعت پنج عصر

بوستان سعدی

خواجه چند روپایی می‌زند

و رو به دوربین می‌گوید:

عامو! بچه‌ها خوب بازی کِردن. دست همه‌شانه می‌بوسُم

تو از جهنم برگشته‌ای

با کتفی که هنوز درد می‌کند

و در بهشت بدون فیس‌بوک

مثل خدا احساس بطالت می‌کنی

برج میلاد

بالای سر آبادی است

شاخ شاخ

عین داشـاخ

به خواستگاری رفته و هنوز جواب نگرفته

شاخ شمشاد

و حاج زنبور عسل

به فکر ماه عسل است

رفتنی از جاده چالوس

برگشتنی از جاده فالوس

من از تنگ‌راه امید تو

به آخر دنیا رسیدم

دروغ چرا

زخم چرک و کثیفت

از گوشه‌ی پهنای باندت پیداست

از وقتی که بچه‌ها را ساپورت می‌کنی

متن از گوشه‌ی دامنت سر نمی‌خورد

نمی‌خورد

نمی‌خورد

نمی‌خورد

تأویل

راه افتاده در ولیعصر

زنجموره می‌کند

می‌کند

می‌کند

می‌کند

 

شعر: سنگسار

بالای کوه مه

پایین کوه دل

گرفته بود

هوا

نفس

پرده در چنگ باد

ترانه‌‌ای نانوشته‌ در مشت

یک جای این تابلو لنگ می‌زند:

شاعر پشت پنجره نبود

دراز افتاده بود روی سرامیک

در تاریکی غروب

ریه‌اش را سنگسار می‌کرد

با سیگارهای کـون به کـون

 

سیب آدم

اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد یادت هست که تو کتاب مقدس اومده؟ می‌دونی اون سیب چی بود؟ منطق بود؛ منطق و چرندیات. چیز دیگه‌ای توش نبود. اگه می‌خوای چیزها رو همون‌طور که واقعا هستن ببینی، باید اون سیبو بالا بیاری… این انبوه سبب‌خورها حال آدمو به‌هم می‌زنن.

از متن تدی، جروم دیوید سلینجر

مردگان

دبستانی بودم که روزی هم‌کلاسی‌ها خبر دادند هم‌کلاسی دیگری که تا دیروز توی همین اتاق با ما نفس می‌کشید مرده. اسمش را یادم نیست. راهنمایی بودم که دوست صمیمی‌ام یاسر با خانواده‌اش رفت مشهد و دیگر برنگشت. همه با هم در سانحه رانندگی مردند. سال اول دبیرستان بودم که دوستم پویان شب خوابید و دیگر بیدار نشد. سال دوم دبیرستان بودم که روزی خبر آمد سال پایینی‌مان خلیل، پسری بسیار خوش‌تیپ و فوق‌العاده نازنین، چاقو خورده و درجا مرده. سال آخر دبیرستان (پیش‌دانشگاهی) بودم و برای کنکور درس می‌خواندم که مادربزرگم (مادر پدرم) که با ما زندگی می‌کرد دم غروب گفت دلش کمی‌درد می‌کند. ساعت پنج و نیم صبح که پدرم بیدارم کرد دیدم سیاه پوشیده. سیزده به در یکی از سال‌ها بود که لقمه‌ای در گلوی خاله طاهره گیر کرد و مرد. تازه از سرطان رها شده بود. آرامش پدربزرگم در مرگ دخترش برای من هول‌ناک بود. و خود او، تمثال قدرت و تعالی کودکی‌ام، که فکر می‌کردم هرگز نمی‌میرد آخرش مرد.

نه آن روزگار دبستان و نه هیچ وقت دیگر، هرگز نتوانسته ام درکی از مرگ داشته باشم یا حتی خودم را در عزای کسی مبهوت و مضطرب جا بزنم. فقط گاهی پیش می‌آید. یک لحظه نامنتظر وسط یک روز بی‌دروپیکر، در ازدحام ناخواسته دیگران، یا نیمه‌شبی برخاسته از کابوس، یا وسط غلت زدن‌های ناگزیر برای به خواب رفتن، یک وقت‌هایی که فکرش را نمی‌کنم ناگهان تصویر یکی از رفتگان به ذهنم احضار می‌شود و دلم فرو می‌ریزد. چند ثانیه هم بیش‌تر طول نمی‌کشد. فقط همین وقت‌هاست که رها از خودآگاهی می‌توانم مفهوم مرگ انسان را درک کنم. حسی وصف‌ناپذیر و چندش‌آور که دیدن جسدهای بسیار در اتاق تشریح و مردن آدم‌ها پیش چشم و زیر دستم در بیمارستان هرگز نتوانسته آن را خلق کند. این جور وقت‌ها وسط ترافیک آدم‌ها از خودت تهی می‌شوی، و معنای فقدان انسان را درک می‌کنی.

افشین دوست خوب و سرزنده‌ای بود؛ پر از شور و شوق جوانی؛ همیشه قبراق و شیطان. عشق ماشین آمریکایی داشت؛ از آن کادیلاک‌های قدیمی. روز موعود آمد و او به آرزویش رسید، بر مرکب مرگ نشست و همان روز مرد. حالا سال‌هاست او مرده. و من هر چند وقت یک بار به یاد او و بقیه رفتگان زندگی‌ام می‌افتم و تنم می‌لرزد. دلم برای همه‌شان تنگ شده و می‌دانم که دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید. 

داشتم فهرست سال ۱۳۹۱ مجله فیلم را ورق می‌زدم. آلبوم عکسی بود از سنگ قبر سینماگران ایرانی. ورق زدم؛ سر هر سنگ درنگی. کمی‌نگذشت که ناگهان خودم را بی‌پناه وسط قبرستانی متروک و بی‌رحم یافتم. مثل کودکی که مادرش را وسط ازدحام حرم امام رضا گم کرده باشد؛ عصاره ناب بغض و دل‌تنگی. داشتم خفه می‌شدم. فهمیدم هنوز که هنوز است نتوانسته‌ام مرگ خسرو شکیبایی و بابک بیات  را درک و باور کنم. کسانی فقط هنرمندند و تو مخاطب‌شان هستی اما یک عده‌ای رفقای زندگی‌ات بوده‌اند از وقتی خودت را شناختی. انگار بر مدار زمان (چه کسی گفته زمان خطی است؟) هم‌کلاسی‌ات بوده‌اند. و حالا جای‌شان روی نیمکت خالی است.  

آدم‌ها کنار هم زندگی را از سر وا می‌کنند. ما کنار هم زندگی می‌کنیم بی‌آن‌که همدیگر را دوست بداریم و قدر دل‌تنگی‌ها و آرزوهای هم را بدانیم. اگر می‌دانستیم رسم مروت و یاری به جا می‌آوردیم و رنج هستی برای همه‌مان تحمل‌پذیرتر می‌شد. زندگی عرصه ایجاب و حضور است. و مرگ هیچ اصالتی ندارد؛ فقدان است. زندگان رنج می‌برند و خوف نبودن را تا آخرین لحظه به دوش می‌کشند. مردگان، اصلا وجود ندارند. گویی هرگز نبوده‌اند. تمام سرمستی من از گوش دادن به نغمه‌های دل‌انگیز بابک بیات، ذره‌ای به خود او بازتاب نخواهد یافت چون او اصلا وجود ندارد. اما…

دنائت و منائت

خب بالاخره بعد از مدت‌ها سکون و ملال اتفاقی مهیج در این روزنوشت افتاد. در پست قبلی مرتکب یک غلط املایی شدم (به جای دنائت نوشتم دناعت) و بلافاصله کسی که تا به حال من و نوشته‌هایم را به کامنتی مفتخر نکرده بود آزرده‌خاطر «گاف»م را به رخم کشید و آموزشم داد. می‌شد آن کامنت را منتشر نکنم و اشتباهم را به آنی درست کنم و همه چیز مثل همیشه به همین روال مزخرف بگذرد. اما ذهنم، این ذهن خسته، جلدی جرقه زد به خاطره‌ای مشابه، به ارتکاب خودم، و دستم نرفت برای حذف. 

 شاید پیش‌تر هم گفته‌ باشم که من مرض غریبی برای سر نزدن به وبلاگ‌ها دارم و ترجیح می‌دهم مطالعه‌ام در اینترنت محدود به نیازها و جست‌وجوهای مشخص خودم باشد و یاد نگرفته‌ام به طور منظم نوشته‌های کسی را دنبال کنم یا به تعبیری دیگر مدام به محصول دیگران سرک بکشم و آمار بگیرم. اصلا خواننده ثابت هیچ وبلاگی نبوده و نیستم و نخواهم بود (همان طور که نمی‌توانم خواننده پی‌گیر نوشته هیچ منتقد، نویسنده‌ یا شاعری باشم). در کل همراهی پیوسته و سریالی با خوی بی‌قرار و بی‌قید من سنخیتی ندارد و به همین دلیل است که تلاشی برای حفظ مخاطبان خودم هم نمی‌کنم چون به گمانم توقف بیش از حد در هر ایستگاهی بالقوه آسیب‌زاست. شاید به همین دلیل است که سریال‌بین خوبی نیستم (یا راستش اصلا نیستم). باری، سه چهار سال پیش بود گویا، که سر زده بودم به وب‌سایت یا وبلاگ (هرچه هست) مسعود بهنود. اوضاع بد و ناامیدکننده‌ای داشتیم و می‌خواستم بدانم دنیادیده‌ها که مرده‌باد و زنده‌باد بسیار دیده و شنیده‌اند چه چشم‌اندازی از روزگار پس‌آمد دارند. در نظرم بهنود از آن معدود آدم‌های محترم ژورنالیسم ایران بوده و هست. کلامش حلواست و قلمش طلاکوب. نثرش غبطه‌برانگیز است و خودش با آن اطمینان و آرامش (حتی اگر مخالف حرفش باشم) به آدم امید زیستن می‌دهد؛ که بدانی در ویرانگاه ادبیات و ژورنالیسم، هنوز هم سرپناه دل‌خوشی هست. از این دست‌اند محمد قائد، عباس میلانی، هوشنگ گلمکانی، برای من. که هرچه هم با نگاه‌شان مخالف و حتی معارض باشم باز هم اسلوب کارشان ستایش‌برانگیز و نمونه‌وار است؛ نادره روزگارند و بس. 

بله، شروع به خواندن همان و مرور پست‌های مختلف، تا رسیدم به جایی که استاد از خاطره پیک‌نیک‌های روزگار قدیم گفته بودند و «فلاکس چای» و… . ذوق‌زده از این‌که توانسته‌ام مچ مسعود بهنود را بگیرم کامنت گذاشتم که استاد شما چرا؟ عوام‌‌الناس زبان‌شان نمی‌چرخد، شما که پیش‌گام و بزرگ این جمع‌ پراکنده‌اید چرا درستش را ننوشتید: «فلاسک»؟. فردا دوباره سر زدم تا حاصل این کشف بزرگ را ببینم و حظ کنم. متن درست شده بود اما کامنت من منتشر نه. چندان نکشید که از رفتارم شرمنده شوم. پروردگارا! چه‌ حقیر و زشتم من. مصداق بارز گوزقوطی‌ام و با بزرگی چنین به تمسخر و فاتحانه سخن گفته‌ام. 

همیشه به شکلی آزارخواهانه، به استقبال عقوبت رفتار و کردارم می‌روم. دلیلش باورم به آمرزیده شدن در همین زندگانی است؛ که مرا با بهشت و جهنم، کاری نیست. از این روست که برخلاف بیش‌تر آدم‌ها، برای رهایی از خطاهایم دست‌وپا نمی‌زنم و اقرار و خواهش بخشایش را بر هر بامبول و دامبولی برتری می‌دهم. نیک می‌دانم آدمیزاد برای رفع و رجوع یک خطا ناگزیر از درافتادن به خطاهای بزرگ‌تری چون ناراستی و قلب حقیقت است. مبادا این چند خط دال بر هذیان خودبزرگ‌بینی‌ام و به مثابه تلاش برای تناظر به بزرگی چون بهنود خوانده شود. قصه این است: وقتی بزرگی چون او از شر چون منی در امان نیست، من حقیر بدکردار، طبعا دیگرانی هم خواهند آمد که نه حقیرند و نه بدکردار اما آینه‌دار من بی‌مقدار خواهند شد. برای پیش‌گیری از برداشت نادرست مجبورم تاکید کنم کامنت گذاشتن برای تصحیح یک اشتباه، ابدا ناصواب و بی‌ثواب نیست. شرمساری من از آن بود که نیتم پاکیزه نبود، و این به نیت محترم عزیزی که راهنمایی‌ام کرد هیچ ربطی ندارد. تنها تلنگری شد و بهانه‌ای، تا حواسم بیش‌تر جمع باشد و مرام تلمذ را لحظه‌ای وا نگذارم. حالا دست‌کم در ازای آن خباثتم احساس آمرزش دارم. شکر پروردگار و سپاس برای کسی که دناعت من را با منائت طبعش، دنائت کرد.

کارد اقتصاد و استخوان پوک ما

یکی از نشانه‌های خودزرنگ‌پنداری در فرهنگ ایرانی این است که آدم‌ها را با عزت و احترام به کاری دعوت کنید و بعد موقع محاسبه حق‌الزحمه موقتا یا کلا ناپدید شوید یا یک چندم مبلغ واقعی را به آن‌ها ندهید. من که در هر عرصه‌ای بارها با این بدحسابی‌ها مواجه بوده‌ام. یک وقت‌هایی بوده که یک قران پول توی جیبم نبوده و میزان طلبم از چند جای مختلف مبلغ واقعا قابل‌توجهی بوده. این جور وقت‌ها آدم دوست دارد بدهکاران را گیر بیاورد و… گمان نمی‌کنم اسم این کار زرنگی باشد؛ پستی  است.

یک وقت‌هایی امثال من از اوضاع اقتصادی می‌نالیدند اما خیلی‌ها که مشکلی متوجه‌شان نبود به ریش خودشان پوزخند می‌زدند. اما حالا انگار راستی‌راستی چاقوی این نابسامانی (جراحی اقتصادی؟!!!) به استخوان خیلی‌ها رسیده. حالا کسانی که قبلا جیک‌شان درنمی‌آمد به نق و ناله افتاده‌اند.

طبعاً هر کس اقتصاد را با چشم‌انداز خودش می‌سنجد. کسی که مثل یابو سر در آخور دارد و به مشت علفی راضی است به‌سختی به صرافت فکر کردن می‌افتد. اما کسی که روال طبیعی زندگی را در پیشرفت و درجا نزدن می‌بیند، سخت می‌تواند سکوت کند و تاب بیاورد. پیشرفت هم به اقتصاد وابستگی تام و تمام دارد. با سلام و صلوات که نمی‌شود امور حرفه‌ای را توسعه داد.

هشت سال دولت قبلی چنان بلایی بر سر این مملکت آورده که بعید است به این زودی‌ها از باتلاق تورم بیرون بیاییم. اما همه مشکلات مربوط به دولت نیست. خودزرنگ‌پنداری و ناخن‌خشکی و تنگ‌چشمی، ربطی به هیچ دولتی ندارد. اصلا رذالت بزرگ در رفتار و کردار ماست و این به هیچ سیاست و دولتی ربط ندارد.

با این همه، من ابدا ناامید نیستم. مطمئنم که روز بهتری خواهد آمد و از خاطرات بد این روزها خواهیم گفت (و اگر نویسنده‌ایم خواهیم نوشت) و از این تلخی، جز به لطیفه‌ یاد نخواهیم کرد. اما برای رسیدن به روزهای بهتر نباید به هیچ سیاست‌مرد و دولتی دل بست. باید تغییر را از خودمان آغاز کنیم؛ شرف و حرمت انسان‌ را رعایت کنیم. و بدانیم که این به‌اصطلاح زرنگی ما در نظر دیگران جز خباثت و رذالت و دنائت نیست.

یادداشتی درباره «اگر اصغر اسکار بگیرد»

یکی از خوانندگان عزیز سایت کابوس‌های فرامدرن فیلم کوتاه اگر اصغر اسکار بگیرد (رضا کاظمی) را دیده و این یادداشت را برایم فرستاده. خوش‌حالم که فیلم دست به دست می‌شود و در نقاط مختلف ایران می‌بینندش. سپاس بسیار برای توجه و محبت این دوست گرامی‌و به این امید که شما هم این فیلم را ببینید.

تعداد فیلم‌های کوتاهی که سالانه در کشور ما ساخته می‌شوند خیلی زیاد است ولی تعداد فیلم‌های خوب نسبت به تعداد فیلم‌های ساخته‌شده کم است. اکثر فیلم‌های کوتاه کشور ما و حتی تعدادی از فیلم‌های کوتاهی که مورد توجه مخاطبان قرار می‌گیرند به لحاظ بازیگری، تدوین، موسیقی متن و فیلم‌برداری در سطح  پایینی هستند ولی مورد توجه قرار گرفتن فیلم‌های کوتاهی که حتی موارد بالا را نداشته‌اند به دو دلیل است: ایده (موضوع و پرداخت مناسب) و ریتم خوب . ولی اگر اصغر اسکار بگیرد مواردی مثل بازیگری، تدوین، موسیقی متن و فیلم‌برداری را در سطح بالا داراست و موضوع خوب و ریتم مناسب هم دارد و نشانگر حرفه‌ای بودن سازندگان این فیلم است.

پسری برای دیدن مراسم اسکار پیش دوست خود آمده که ماهواره دارد ولی همین‌طور که  فیلم جلو می‌رود می‌بینیم که این موضوع (اسکار و برنده شدن اصغر فرهادی) در مقابل مشکلات زندگی این افراد گم است. جوان‌هایی که این‌قدر درگیر مشکلات (مشکلاتی که شاید در واقعیت مشکل نیستند) زندگی شده‌اند که وقتی می‌خواهند کاری غیر از آن انجام دهند باز هم فکر دردهای‌شان سراغ‌شان می‌آید و مجبورند مثل کل مردم این شهر سرشان را با چیزی گرم کنند (قرص خوردن یکی از شخصیت‌ها و نمای متعاقب از تهران که در خواب فرو رفته است). آدم‌هایی که البته تلاشی از خود نشان نمی‌دهند و مثل  شخصیت‌های این فیلم که بین صحبت‌ها حرف را قطع می‌کنند و می‌روند به قول خودشان یک دستشویی بزنند. یاد قصه‌های عامه‌پسند تارانتینو افتادم که جان تراولتا همیشه می‌گفت «می‌خواهم به دستشویی بروم» و آخرش هم در همان دستشویی دخلش آمد. در پایان فیلم که روی نمایی از تهران موسیقی پایانی فیلم درباره الی را می‌شنویم این جوان‌ها خواب هستند. لااقل در پایان درباره الی شخصیت‌ها بعد از آن همه مشکل سخت، کاری می‌کردند (ماشین را از گل در می‌آوردند) اما الان این آدم‌ها خواب هستند. البته شاید بیدار شوند.

محمد آقایی، خوزستان، رامهرمز

در سراشیب

یک

مدت‌هاست خیلی کم دل‌نوشته می‌گذارم در این دفتر. نه که دل حرف برای گفتن کم داشته باشد.

دست تو سخت گیر می‌آید

دل‌نوشته چه دیر می‌آید

این منم شاعر غم‌انگیزی

که جوان رفت و پیر می‌آید

دو

آموختن سکوت و صبر به قیمت روزگار جوانی تمام شد اما می‌ارزید. گران و دیر آموختم.

سه

حسین زمان حزن‌انگیز می‌خواند و عاشقانه خواندن غافلش نمی‌کند از تباه‌روزی کوچه و خیابان‌ این شهر قدغن. با صدایی که گویی یک عمر اندوه را به بیکران خدا می‌فرستد:

نباید چشامون از عشق تر بشه

به خشکی این شهر برمی‌خوره

هنوزم یکی توی پس‌کوچه‌ها

داره عاشقی‌ها رو سر می‌بره

چهار

زکریا گفت پروردگارا براى من نشانه‏‌اى قرار بده. فرمود نشانه‏‌ات این است که سه روز با مردم جز به اشاره سخن نگویى، و پروردگارت را بسیار یاد کن و شبانگاه و بامدادان او را تسبیح گو.

(قرآن، آل عمران)

پنج

خسته از آفتاب و عطش، بر ساحل سوگوار ممنوع، تن به آب نمی‌زنیم، دل به دریا. تابستان در سراشیب است، ما همه هم.


شعر: مرد قصه‌ها

این قصه را هزار دفعه بخوانی هر بار

یک اتفاق بزرگ و عجیب می‌افتد

در قصه‌های خسته همیشه مردی هست

در متن‌ حادثه‌ و خون غریب می‌افتد

مردی که آمده از صفحه‌های بارانی

در دام شوم سراب ‌‌و فریب می‌افتد

مردی که آشنای خدا بود، آخر خط

کارش به لعنت سنگ و صلیب می‌افتد

تقصیر ما نبود، اتفاق تلخ هبوط

در ذهن کرم‌خورده و بیمار سیب می‌افتد…

هروقت متن کتاب آسمانی عشق

بر جان خاک بد نانجیب می‌افتد

یأسی که سر زده بر پرتگاه دل‌‌تنگی

با ذکر آیه «ان من یجیب..» می‌افتد

بهترین فیلم‌های اول

چند ماه پیش ماهنامه صنعت سینما نظر خواست درباره بهترین فیلم‌های اول سینما (اولین فیلم کارگردان‌ها). نمی‌دانم آن نظرسنجی منتشر شده یا نه، اما انتخاب‌هایم را برای بایگانی در این‌جا می‌گذارم.

۱-      دوازده مرد خشمگین (سیدنی لومت)

۲-      گرمای تن (لارنس کاسدان)

۳-      آسانسور به سوی سکوی اعدام (لویی مال)

۴-      خاموشی دریا (ژان پی‌یر ملویل)

۵-      سربازهای یک‌چشم (مارلون براندو)

۶-      منطقه جنگی (تیم راث)

۷-      بوفالو ۶۶ (وینسنت گالو)

۸-      Blood simple (برادران کوئن)

۹-      اعتراف‌های یک ذهن خطرناک (جرج کلونی)

۱۰-   خانه بازی‌ها (دیوید ممت)

ممیزی (سانسور) پیش از نشر

وزیر محترم ارشاد فرموده‌اند ممیزیِ پیش از نشر باید برداشته شود. این از آن جمله‌های بی‌پایه و نسنجیده‌ای است که پیش‌تر هم شنیده‌ و به آن خندیده‌ایم. بی‌تردید ممیزی کتاب پس از نشر ناممکن است. وقتی ممیزان محترم فهرستی از کلمه‌های مشکوک و مذموم را با Ctrl+F جست‌وجو می‌کنند و بی‌توجه به کارکرد آن‌ها در متن، حکم به تغییر و تصحیح  می‌دهند، یعنی وضع خراب‌تر از این حرف‌هاست. اگر رییس‌جمهور مملکت در سخنرانی‌اش بگوید «آن ممه را لولو برد» امکان ندارد کسی جرأت کند خرده‌ای بگیرد اما تردید نکنید به روال این سال‌ها، کلمه دوم همین ضرب‌المثل در هر متنی ممیزی خواهد شد و باید عوض یا حذف شود.

ممیزی (سانسور) در سه سطح صورت می‌گیرد: خودسانسوری، سانسور اولیه توسط ناشر و سانسور نهایی توسط ارشاد!

بگذارید برای تشریح انواع ممیزی از تجربه‌ی خودم بگویم: در مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن هر سه نوع ممیزی انجام شد. خودسانسوری که در خون ماست. در مرحله بعد ناشر داستان‌های به گمان خودش مشکل‌دار را کنار گذاشت. در اولین و تنها جلسه‌ای که با مدیر محترم نشر داشتم ایشان صاف و پوست‌کنده توی چشمم زل زدند و گفتند: «جناب کاظمی! کتاب شما مجوز نخواهد گرفت.» اعتراف می‌کنم که جا خوردم اما جای این‌که بگویم «خب پس چرا با من قرارداد می‌بندید؟» سکوت کردم و لبخند زدم. در چند مورد ناشر از من خواست بعضی کلمه‌ها را عوض کنم که کردم. کتاب من تقریباً به‌آسانی مجوز گرفت؛ البته مشروط به حذف سه‌چهار کلمه. دو تا از این‌ها تکراری بودند؛ به این ترتیب که در داستان آخر کتاب، پنج‌گانه کنتاکی، که قصه در آمریکا و با شخصیت‌هایی آمریکایی روایت می‌شود یکی از شخصیت‌ها دو بار از تکیه‌کلام «فـاک» استفاده کرده بود. دستور دادند هر دو حذف شود. جای تعجب نداشت. ممیز محترم درک درستی از فضای قصه نداشت. جای بحث هم نداشت. من هم با کمال میل آن دو کلمه و یک کلمه‌ دیگر را که حالا یادم نیست حذف کردم و مجوز را دادند. شاید برای دیگرانی، تغییر یک کلمه در حکم فاجعه باشد اما راستش برای من اهمیتی نداشت. هر بار هم که از طرف ناشر تماس گرفتند که کلمه‌ یا جمله‌ای را عوض کنم به‌سرعت پشت تلفن کلمه‌ یا جمله جای‌گزین را گفتم و خلاص. به خودشان هم گفتم که می‌دانم در چه وضعیت مزخرفی زندگی می‌کنم و نویسنده باید بتواند با این چیزها کشتی بگیرد و فن بدل بزند. اگر کمی‌عقل در سر باشد همیشه می‌شود جای‌گزین مناسب و چه‌بسا بهتری پیدا کرد و چیزی را هم از دست نداد.

حالا تصور بفرمایید کتابی با همه‌ی خودسانسوری‌ها و سانسورهای مشفقانه‌ ناشر، منتشر شود و کلمه‌ای به مذاق ممیز خوش نیاید. البته نباید کتمان کرد که ممیزان محترم در خوانش از روی کاغذ امکان استفاده از آب هندوانه و Ctrl+F را ندارند و باید سرین را هم بیاورند و متن را بخوانند. باور بفرمایید بسیاری از ممیزان هم مثل بسیاری از تهیه‌کننده‌های سینمای ایران متن‌ها را نمی‌خوانند و فقط رج می‌زنند. حالا به هر دلیلی اگر کلمه‌ای ناپسند باشد تکلیف چیست؟ کتاب‌های چاپ‌شده باید خمیر شوند. یعنی زرشک!

این‌قدر کلمه کلمه کردم یکی نداند فکر می‌کند مشکل فقط سر کلمه‌هاست. از انتخاب موضوع تا پرداخت جمله‌ها  و طرح جلد و … همه باید ممیزی شوند. جز این مگر ممکن است؟

به گمانم بهتر است حرف‌های قشنگ را بی‌خیال شوند و همین رویه فعلی سانسور را ادامه بدهند و فقط کمی‌تعدیلش کنند. اگر وزیر تازه ارشاد می‌خواهد وانمود کند که با وزیر قبلی فرق دارد نهایتا بهتر است حد و مرز سانسور را مشخص کند و دستور به آسان‌گیری بدهد. که همین هم البته نشدنی است. خدا کند جناب ایشان کاری کند که لااقل آدم رویش بشود دست از لجاجت بردارد و بعد از سال‌ها به متصدی این وزارتخانه بگوید وزیر فرهنگ!