بازخوردهایی از کتاب کابوسهای فرامدرن

سایت روزآنلاین

“کابوس‌های فرامدرن”ِ رضا کاظمی، که تصویر نوستالژیک کاست “وی اچ اس” ی را روی جلدش دارد، در سال ۹۱، در ۱۴۰۰ نسخه از جانب نشر مرکز منتشر شده است. کاست “وی اچ اس” روی جلد کتاب، به خواننده می‌گوید که اگر بخواهد می‌تواند کابوس‌های این مجموعه را ببیند یا بخواند و این تصویر خود هجویه‌ای برای مدرن بودن می‌تواند باشد. داستان‌ها موجز و کوتاه‌اند. برای نمونه داستان نخست این مجموعه به نام “بچه‌های قصرالدشت بخوانند”، داستان کوچکی است که بیشتر به اطلاعیه‌ای برای پیداکردن کسی که گم شده می‌ماند. روایت خطی و دلنشینی دارد و کابوسی را که در بیداری بر سر خانواده‌ای فرود آمده توصیف می‌کند. داستان‌های بعدی این مجموعه اما هرکدام در سایه‌روشن‌های کابوسی خطی و غیر خطی فرو رفته است؛ مثل داستان “دیشب توی کوچهٔ ما” که راوی آن از خوابی به خواب دیگر بیدار می‌شود و چرخهٔ کابوس، واقعیت فریبنده و کابوس برایش به کرات تکرار می‌شود.

 جهان کتاب 

شماره جدید نشریه «جهان کتاب» ویژه ماه‌های خرداد تا مرداد امسال (۱۳۹۲) منتشر شد.

زری نعیمی‌در صفحه خود با عنوان «هزار و یک داستان»، این بار به بررسی هفت کتاب از ادبیات معاصر ایران پرداخته است که برخی از آن‌ها عبارتند از: «اینجا نرسیده به پل» اثر آنیتا یارمحمدی، «بی‌مترسک» از علی غبیشاوی، «پشت شیشه‌های مات» نوشته حسین مقدس، «جمجمه‌ات را قرض بده برادر» از مرتضی کربلایی‌لو، «کابوس‌های فرامدرن» اثر رضا کاظمی‌و «یک روز ارس گردم» از فاطمه باباخانی

کانون داستان دیدار

در عصرگاه ۱۳ خرداد، ششمین دیدار ما با داستان اتفاق افتاد. در این دیدار داستانی  با عنوان بتامکس از رضا کاظمی‌خوانده شد. این داستان، با شکلی خاص و جالب، در یک حجم کم، چندین رخداد ظاهراً مستقل را به هم ارتباط داده است. دلیل انتخاب این داستان در این جلسه، شکل خاصی است که در طرح یا پیرنگ اثر لحاظ شده است.

 زمان و مکان کارگاه : روزهای دوشنبه ساعت ۱۷ تا ۱۹:۳۰ / به نشانی: خیابان انقلاب. خیابان قدس. خیابان پورسینا، پشت دانشگاه تهران. کافه کراسه

————

پی نوشت: روی جلد کتاب تصویری از نوار بتامکس است که نویسنده سایت روزآنلاین به اشتباه نوشته وی اچ اس.

شب عادی

من زندگی یک شب عادی را در یک شهرک عادی از بیرون نگاه می‌کنم… نمی‌دانم چند وقت است که از شب‌های عادی بریده شده‌ام. به فکر هزاران شهر مثل این شهر می‌افتم، به فکر صد هزار ساختمان روشنی می‌افتم که در این ساعت آدم‌ها، شب را به ریزش خود وانهاده‌اند. هیچ‌کدام از آن‌ها فکری را که در سر دارم، در سر ندارد. فکرهای دیگری دارد که بی‌تردید، برای من غبطه‌برانگیز نیستند.

ایتالو کالوینو

از متن رمان اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری

غزل: تازه

دوباره موسم باران، غم شبانه‌ی تازه

خیال زخمی کاغذ، و یک ترانه‌ی تازه

تو می‌گریزی و باید، تو را دوباره بخوانم

به هر فریب قدیمی، به هر بهانه‌ی تازه

ردیف خاطره‌ها را سپرده‌ام به گذشته

همین شده که غریبم در این زمانه‌ی تازه

کجاست رد نگاهت؟ نشانی از تو ندارم

عزیز خوب غزل‌ها! بده نشانه‌ی تازه

ببین شمایل شعرم، شکسته در خم اندوه

حدیث کهنه رها کن، بیا به خانه‌ی تازه

نشسته دفتر شعرم، به انتظار حضورت (ظهورت)

بیا برای رسیدن به شاعرانه‌ی تازه

به بهانه کودتای ۲۸ مرداد

کودتای ۲۸ مرداد رخداد مهمی‌در تاریخ معاصر است چون به شکلی قاطع شکاف میان آزادی‌خواهی و اندیشه‌ی غالب توده‌های مردم را نشان می‌دهد و نیز گواهی محکم بر انگاره‌ی سلطه و استثمار است. جالب است که در افکار همان توده‌ها امروز مفهوم پربسامد «دشمن» که مدام از تریبون حاکمیت جاری است، مایه‌ی مطایبه و حتی مضحکه است. نکته‌ی دردناک این است که «دشمن» دقیقا به همان معنای امپریالیستی مورد نظر حاکمیت وجود و حضور دارد و دست بر قضا سرمایه‌گذاری اساسی‌اش روی نادانی همان توده‌های همیشه است. 

سیستم سلطه‌جوی جهانی به معنای واقعی گسترده و پیچیده عمل می‌کند اما تشخیصش آن‌قدرها هم پیچیده نیست. نارضایتی از شرایط موجود نباید آن‌چنان ما را غافل کند که برخی مفاهیم را زاییده‌ی ایدئولوژی حاکم بدانیم و گمان کنیم در عالم واقع، معنا و موجودیتی ندارند. مفاهیم دستمالی‌شده‌ای چون استکبار، امپریالیسم، دشمن، تهاجم فرهنگی و… (حتی اگر از جانب کسانی مطرح شوند که چندان دوست‌شان نداریم) متاسفانه حقیقت دارند. 

چندی پیش، دوستی به قصد تمسخر دوست دیگری می‌گفت فلانی در برنامه‌ای تلویزیونی علیه سلطه و امپریالیسم‌هالیوود سخن گفته. طنز قضیه این است که دست بر قضا‌هالیوود نقش پیش‌رو و بسیار موثری در گسترش سلطه‌ی فرهنگی ایالات متحده دارد. نکته‌ی راه‌گشا در تحلیل‌هالیوود این است که واقعا زندگی جاری در فیلم‌های‌هالیوودی نسبتی با جریان معمول زندگی در آن سرزمین ندارد و از همین روست که فیلم‌های اندکی واگرایانه (موسوم به سینمای مستقل) که جنبه‌هایی از آسیب‌‌ها و آسیب‌پذیری‌های اجتماع را در قالب قصه‌های آدم‌های به‌شدت معمولی و ناقهرمان نشان می‌دهند همیشه ارج و قرب خاصی در طیف به‌اصطلاح روشنفکر منتقدان سینمایی داشته‌اند.

جنگ سرد و گفتمان رخنه و جاسوسی، تجربه‌ی شکست‌خورده‌ای است. و این روزها مناقشه‌ی ایالات متحده و روسیه بر سر ادوارد اسنودن، حتی جذابیت تریلرهای جاسوسی درجه‌سه را هم ندارد و بیش از حد مبتذل به نظر می‌رسد. امروز راه‌کار بسیار کارآمدتری برای رخنه وجود دارد. و متاسفم به عرض‌تان برسانم که اسمش «تهاجم فرهنگی» است هرچند این اصطلاح برای‌تان تداعی‌گر خفقان و تحدید اجتماعی باشد. این گرفتاری‌ها را می‌شود در چارچوب مشکلات داخلی بررسی کرد و اصلا پیام اکثریت رای‌دهندگان انتخابات اخیر ریاست‌جمهوری هم چیزی جز اعتراض به همین دردها نبود؛ هرچند در رسانه‌های داخلی مدام به شکلی هیستریک بر این نکته تاکید شود که درد مردم فقط نان و اقتصاد بود و بس. و همه می‌دانیم که این نبود و نیست. اما همه‌ی این خواسته‌های راستین نباید ما را به درک توده‌وار از واقعیت برساند و حتی یک ثانیه ایالات متحده را با این کارنامه‌ی سیاه و رسوا، دوست و غمخوار ملت ایران بدانیم. از رخداد ننگین و غم‌بار ۲۸ مرداد شصت سال قبل تا تحریم‌های امروز که فقط و فقط مردم دردمند ایران را نشانه گرفته‌، همه گواه همین حقیقت تلخ‌اند.

کارگاه نقد فیلم (۱)

این نوشته پیش‌تر در «نقد خوانندگان» مجله «فیلم» منتشر شده

واقعیت انکارناپذیری است که بخشی از خوانندگان مجلات تخصصی سینمایی در جست‌وجوی جایگاهی فراتر از یک خواننده عادی هستند و به بیانی ساده، خودشان دغدغه نقدنویسی دارند.

کسی که دغدغه نوشتن دارد احتمالاً بر این گمان است که حرف‌های مهمی‌در سر دارد و می‌خواهد آن را با دیگران در میان بگذارد. بدیهی است که چنین فردی باید بر ابزار کارش یعنی همان نوشتن مسلط باشد. کسی که نوشته‌اش پر از غلط‌های املایی و اشتباه‌های آشکار دستوری (گرامری) است طبعاً تسلطی بر ابزار کارش ندارد و به جای ساختن چیزی نو فقط در حال خرابکاری است. تردید نکنید که یک متن پر از اشتباه تایپی و املایی و دستوری، دافعه بسیار شدیدی برای دبیران و سردبیران مجله‌‌ها دارد. البته کار ویراستار هر نشریه‌ای تصحیح اشکالات احتمالی هر متن است اما نوشته‌های به‌شدت مغشوش و بی‌سروسامان خیلی زود کنار گذاشته می‌شوند و شانس بسیار اندکی برای انتشار دارند.

این‌ها چند توصیه کاربردی برای مشتاقان نقدنویسی هستند: بدون عجله و سر صبر و حوصله بنویسید. نوشته‌تان را چند بار مرور و اشتباه‌های احتمالی‌اش را تصحیح کنید. از نوشتن به شکل محاوره‌ای یا با لحن عامیانه پرهیز کنید (مثلاً ننویسد «راجب این فیلم باهاس بگم که خیلی دوسش دارم»). نقد مکتوب فرقی اساسی با نقد شفاهی دارد؛ وقتی مکتوب منتشر شد دیگر جایی برای توضیحات تکمیلی و رفع ابهام نیست (یا دست‌کم بلافاصله و همیشه نمی‌‌شود این کار را کرد). نوشته تا دوردست‌ها سفر می‌کند و خودش باید مفسر خودش باشد. پس تلاش کنید نقطه ابهامی‌باقی نگذارید و پاسخ پرسش‌های احتمالی خواننده نقدتان را پیشاپیش بدهید.

مطالعه هدف‌مند را از یاد نبرید. کلاً هدف‌مندی چیز خوبی است و اگر در مواردی به نظرتان خوب نبوده، ما تضمین می‌کنیم که در مورد مطالعه خیلی خوب است. اینترنت‌گردی نباید جای مطالعه را بگیرد. یک منتقد فیلم، طبعاً باید فیلم ببیند؛ زیاد هم ببیند.

آسیب‌شناسی چند نقد

در نقد نارنجی‌پوش (داریوش مهرجویی): «مسلماً تماشاگری که برای تماشای یک فیلم سینمایی به سینما آمده از دیدن نارنجی‌پوش راضی برنخواهد گشت. می‌پرسید چرا؟ دلیلش واضح است؛ چون اساساً مینی‌مالیسم در سینما کاربرد ندارد، آن هم یک مینی‌مالیسم تبلیغاتی.» این نقد که سرجمع پنج‌شش خط بیش‌تر نیست در همان یک‌سوم نخستش حکمی‌صادر می‌کند که برای اثباتش باید سطرها نوشت. این که «اساساً مینی‌مالیسم در سینما کاربرد ندارد» حتی اگر حکم درستی باشد اما به‌شدت دور از ذهن و غریب است. اگر نویسنده بتواند این نظریه را بسط و شرح دهد احتمالاً با نقد یا مقاله جذابی روبه‌رو خواهیم بود ولی او عملاً در حد همین جمله باقی می‌ماند و دو سه خط بعد، نقدش را تمام می‌کند. 

در نقد انتهای خیابان هشتم (علیرضا امینی): «وقتی آدم از سینما بیرون بیاید و احساس کند وقتش زیاد تلف نشده، می‌تواند نتیجه بگیرد که فیلم، فیلم قابل‌قبولی بوده است. اگرچه این جمله فقط برای فرار از وجدان‌درد بود و می‌دانم که فضای جدی و تلخ فیلم بیان جدی‌تری را برای شروع یادداشت می‌طلبد.» این جمله‌های آغازین، نشانی از عمق و جدیت ندارند اما نویسنده خودش وعده بیانی جدی‌تر می‌دهد. ادامه نقد چیزی در حد ده سطر است و در آن به‌اختصار آمده: «فیلم به موضوعات مهمی‌پرداخته، می‌توانستیم با فیلم‌نامه‌ای منسجم‌تر روبه‌رو باشیم، و بی‌انصافی است که به تدوین خوب فیلم و طراحی صحنه و نور خوب فیلم که توانسته در خدمت کارگردان باشد اشاره نکنیم. بازی‌های فیلم چیزی به ما نمی‌دهد ولی حیف است نگوییم که چه‌قدر حامد بهداد فیلم اندازه و به‌جا است.» از مقوله مهم «جدیت» که بگذریم به نظر می‌رسد این نقد مانند بسیاری از نمونه‌های پرشمار نقدهای خوانندگان از ادبیات نقدهای شفاهی تلویزیونی الهام گرفته است. باز هم تأکید باید کرد که نوشتن، رسانه‌ای سراسر متفاوت است. صدور حکم‌های کلی درباره خوب یا بد بودن فیلم‌برداری و تدوین و بازی‌ و… و دست‌بالا آن‌ها را «در خدمت فیلم دانستن» ربطی به یک نوشته تحلیلی ندارد. بهتر است از این مکررات پرهیز کنیم.

در نقد بوسیدن روی ماه (همایون اسعدیان): «فیلم ناموفق و برای مخاطبی که توقع دیدن فیلمی‌دیدنی داشته ناامیدکننده است. مشکل اصلی فیلم‌نامه‌ است که کشش ندارد. داستانک‌های فرعی هم برای خالی نبودن عریضه‌اند و بی‌تأثیر مثل داستان دوست‌پسر نوه احترام‌سادات. کارگردانی هم بجز بازی گرفتن‌های خوب نکته خاص دیگری ندارد.» این دقیقاً شروع یک نقد است. اگر پایان نقد بود باز می‌شد چشم بر این همه حکم قطعی و ناگهانی بست. اما واقعاً مخاطبی که چنین نوشته‌ای را می‌خواند قرار است چه‌طور برای ادامه خواندنش تشویق شود؟ به انگیزه دانستن چه چیز بیش‌تر؟ شاید بهتر باشد چنین نتیجه‌گیری‌هایی به‌تدریج و از دل تحلیل‌های موجود در متن بیرون بیایند. البته این اعلام ضربتی گاهی می‌تواند به شگردی اساسی در نوشتن یک نقد تبدیل شود؛ مثلاً اگر منتقدی بنویسد: «همشهری‌کین فیلمی‌عمیقاً ارتجاعی است. در این نوشته نشان خواهم داد چرا.» هر سینمادوستی کنجکاو می‌شود که واقعاً بداند چرا نویسنده چنین حکمی‌می‌دهد. اما اگر حکم‌هایی مثل بازی خوب بود، فیلم‌برداری بد بود، فیلم‌نامه خوب بود و تدوین بد بود همان آغاز نقد بیاید واقعاً نویدبخش چه چیزی جز پریشانی و آشفتگی یک نوشته خواهد بود؟

در نقد میگرن (مانی شجاعی‌فرد): «میگرن قطعاًً فیلم بدی نیست، مخصوصاً اگر بدانیم که اولین تجربه کارگردانش است. اما آیا فیلم خوبی است؟ به طور قطع نمی‌توانم بگویم بله، اما می‌شود گفت اثری‌ست که بیننده را تا پایان مشتاق نگه می‌دارد.» مقدمه‌چینی برای رسیدن به اصل مطلب کار معمولی در نوشته‌های تحلیلی است اما مقدمه‌ای این‌چنین که هم صرفاً بازی با کلمه‌هاست و هم قضاوت سطحی خوب یا بد بودن را در پیش گرفته می‌تواند بدجور دافعه ایجاد کند. خوب یا بد بودن یک فیلم (البته از نظر منتقد) باید نتیجه ضمنی تحلیل و استدلال باشد و نتیجه‌گیری به این شکل پوست‌کنده و خام، رویکرد مناسبی برای یک نوشته تحلیلی نیست.

در نقد بغض (رضا دُرمیشیان): «جیغی که دختر وقتی وارد مغازه می‌شود می‌کشد چنان قابل‌باور و خوب از کار درآمده که نشان از روایت درست داستان و بازنویسی چندباره فیلم‌نامه بغض را تأیید می‌کند.» استدلالی غریب و به‌شدت سست با جمله‌بندی کاملاً اشتباه در خوش‌بینانه‌ترین حالت، نتیجه شتاب بسیار برای نقد نوشتن و فرستادن آن است. نویسنده چنین نقدی بی‌رحمانه به خودش ستم می‌کند. حتی اگر بی‌خیال منطق جمله‌های بالا شویم، دلیل قابل‌قبولی برای این بی‌دقتی عجیب (آن هم در نوشته‌ای که به شکل تایپ‌شده برای مجله فرستاده شده) پیدا نمی‌کنیم. مرور نوشته و تصحیح آن، بارها و بارها، بی‌تردید نتیجه بهتری به دست می‌دهد. و این هم یک اصل روان‌شناختی درباره مرور یک متن توسط نویسنده‌اش: معمولاً خود نویسنده وقتی بلافاصله مطلبش را می‌خواند اشتباه‌های املایی، تایپی و دستوری خودش را نمی‌بیند. بهتر است نوشته را دست‌کم چند ساعت و حتی گاهی یک روز کنار بگذاریم و بعد سراغش برویم. یک بار تجربه کنید. به امتحانش می‌ارزد. در فرصتی مناسب بیش‌تر به این موضوع جذاب خواهیم پرداخت.

نکته کلیدی

«می‌خواهم» زیباتر است یا «می‌خواهم»؟ اگر می‌خواهید نوشته‌‌تان آراسته‌تر باشد کاربرد نیم‌فاصله در تایپ را یاد بگیرید. در همین مثال، اگر بعد از «می» به جای زدن space  هم‌ز‌مان space و Shift را بزنید، نیم‌فاصله ایجاد می‌شود. «کتاب‌ها» زیباتر است یا «کتاب‌ها»؟ (بعضی از نسخه‌های ویندوز فارسی این قابلیت را ندارند. برای جبران این کاستی باید برنامه‌ای بسیار کم‌حجم به نام Traylayout را دانلود کنید.)

 

فتنه در خواب

دیشب خواب غریبی دیدم؛ بسیار آَشفته و شلوغ. همه‌اش یادم نیست اما یکی از صحنه‌هایش را چرا (این قصه نیست، واقعا همین خواب را دیدم): شهید رجایی شهید نشده بود و با همان چهره‌ی آشنایی که از صدقه سر عکس‌ها و فیلم‌های به‌جامانده از او در ذهن داریم وسط خواب من بود. عده‌ای او را کت‌بسته می‌بردند و هلش می‌دادند و او هم یک‌بند اعتراض می‌کرد. آدم‌های خشمگین به او می‌گفتند تو فتنه‌گری، باید اعتراف کنی که در فتنه حضور داشته‌ای.

بیدار که شدم لازم نبود زیاد به خودم فشار بیاورم تا بفهمم چرا چنین خوابی دیده‌ام. از بس در این چند روز نمایندگان مجلس برای رأی اعتماد حرف از فتنه و فتنه‌گری زدند این واژه ناخودآگاه ذهنم را درگیر خود کرده بود، و خواب هم چنان که می‌دانید ساحت ناخودآگاه است و میانه‌ای با میل و اراده ندارد. اما نمی‌دانم چرا آن شهید را در خواب دیدم. واقعا چه ربطی داشت؟

از تفسیر خواب که بگذریم، این فتنه هم آخرین حربه‌ی عده‌ای است در آستانه‌ی انزوای سیاسی برای انگ زدن و طرد کردن هر کس که مطلوب‌شان نیست. و البته بهانه‌ی خوبی است برای دست پیش گرفتن تا کسی جرأت نکند پس از چند سال از روند دادخواهی سوی دیگر ماجرا بپرسد؛ دست‌کم در چارچوب همان آمار رسمی.

روز خبرنگار، رأی اعتماد و ماه عسل

یک

عرضم به حضورتان که گویا اخیرا روز خبرنگار بوده. مبارک‌شان باشد، اما مایی که کار مطبوعاتی حرفه‌ای می‌کنیم و زیاد هم می‌نویسیم و خبرنگار نیستیم تکلیف‌مان چیست؟ امیدوارم روزی هم به نام نویسندگان مطبوعات نام‌گذاری شود و البته هدیه‌ای هم به رسم یادبود تقدیم ما عزیزان گردد!

دو

جلسه‌ی رأی اعتماد وزرای پیشنهادی دولت تدبیر و امید، فوق‌العاده بود. کرکر خنده بود. نمودار بامزه‌ی فقر فرهنگی، تهمت و هتاکی، و نهادینگی فقدان نظم و انضباط و… . با این مجلس وضع‌مان بهتر از این هم نباید باشد.

سه

برخی از وزرای پیشنهادی دولت روحانی اصلا چنگی به دل نمی‌زنند؛ اما مگر چاره‌ای جز امیدواری داریم؟

چهار

در ماه رمضان چند قسمت از سریال دودکش را دیدم. واقعا زوج هومن برق‌نورد و بهنام تشکر جذاب و بامزه‌اند. و بازیگران توانا و مسلطی هم هستند. مهم‌تر از همه، دوست‌داشتنی‌اند. همین خیلی است.

پنج

در محدوده‌ی برنامه‌های تلویزیون حکومتی ایران، ماه رمضان امسال در قرق احسان علیخانی و برنامه‌اش ماه عسل بود. او فوق‌العاده است و انتخاب سوژه‌هایش هم فوق‌العاده. این برنامه با همه سوز و گداز و جهت‌گیری عاطفی‌اش دقیقا متناسب است با بضاعت فرهنگی ملت عزیز ایران، همان ملتی که آمارهای رسمی نشان می‌دهد در ماه رمضان و ایام سوکواری محرم کم‌تر دست به جرم و جنایت می‌زنند. این یعنی با چنین مردمی که تلقی‌شان از دین همین‌قدر سطحی است که فقط در روزهایی خاص دست از بزه برمی‌دارند، جز با احساسات و جوسازی عاطفی نمی‌شود روبه‌رو شد. مطمئنم ماه عسل پیامدهای سودمندی برای چنین مردمی دارد و شاید بشود آن را در طول سال هم به مناسبت‌های خاص ادامه داد. فرهنگ‌سازی برای این ملت با توسل به احساسات رقیقه اصلا بد نیست و شاید در شرایط کنونی تنها راه عملی باشد.

شش

دهلیز (بهروز شعیبی) را در نمایش عمومی هم دیدم و باز هم مثل جشنواره فجر تحت تأثیر قرار گرفتم و لذت بسیار بردم. فیلم بسیار خوب و کم‌نقصی است و تماشایش را به دوستانم پیشنهاد می‌کنم. مکانیزم اثرش مانند همان برنامه ماه عسل است.

هفت

چه‌قدر ساختن سخت است و چه‌قدر ویران کردن آسان. خودم را و همه آحاد ملت را توصیه می‌کنم به بردباری و مدارا و تحمل نظر مخالف. باشد که چنین باشد. درست است که حرف باد هواست اما اگر این را مکرر بر باد دادی مراقب باش شرفت را به همین آسانی بر باد ندهی. در هنگامه‌ی تنش و بحران، در حرف زدن خست و وسواس به خرج بدهیم. فرصت برای مزخرف‌گویی بسیار است.

گفت‌وگو با فردین صاحب‌الزمانی

fardin

این گفت‌‌وگو پیش‌تر در روزنامه شهروند منتشر شده

در آستانه گذار از دولت هشت سال اخیر به دولت تازه هستیم و تصور عمومی‌این است که هم‌گام با تغییر رویکرد در سیاست‌گذاری‌های دولتی در زمینه‌های مختلف، شاهد تغییر در رویه فرهنگی هم باشیم و بالطبع سینما هم از آن بی‌بهره نخواهد بود. به عنوان فیلم‌سازی که تنها فیلم بلندش تا این لحظه را در همین دوران اخیر که مایه انتقاد بسیاری از اهالی فرهنگ بود ساخته و اعتبار و احترام بسیاری هم نزد نخبگان و مخاطبان فرهیخته به دست آورده وضعیت فرهنگ و به خصوص سینما در سال‌های دولت نهم و دهم چگونه ارزیابی می‌کنید. ‌آسیب‌ها و کاستی‌های اساسی کدام‌ها بودند و آیا به رفع آن‌ها در دولت پیش رو می‌توان امید داشت؟ چرا؟

وضعیت کلی را که همه می‌دانند و چیزی نمی‌شود به آن افزود مگر تجربه‌های شخصی. فراهم شدن امکان ساخت فیلم برای من در حکم شعبده‌ای بود که من دستی درش نداشتم و نمی‌دانم چه‌طور شکل گرفت وقتی که شعبده‌بازی در کار نبود؛ دست‌های مسئولان پیشین مرکز سینمایی مستند و تجربی در شوق دادن‌مان به ساخت هر چه سریع‌ترِ فیلم، پیش از آن که از آنجا بروند را می‌شود شروع ماجرا دانست، اما پس از ساخت فیلم و تأیید فیلم برای فرستاده شدن به جشنواره‌ها توسط رئیس نظارت و ارزشیابی و بعد صدور پروانه نمایش بدون کوچک‌ترین اعمال نظری، جزئی از این شعبده است که هنوز نمی‌دانم چه طور ممکن شد.

به وضعیت سینما در دولت آینده، با توجه به وعده‌ها، می‌شود امید داشت: که خانه سینما اگرنه به شکل ایده‌آلش پا بگیرد، دست کم برگردد به وضعیت متوسطِ پیش از این دوره. که سالن‌های سینمایی ساخته شوند که سهام‌دارانش همه اعضای خانه سینما باشند. که منابع و کمک‌های دولتی به شکل مساوی به فیلمسازها اختصاص پیدا کنند. که محدودیت‌ها و تنگ‌نظری‌ها کم‌تر شوند. که زمینه تبلیغات برای فیلم‌های روی پرده فراهم شود و اعلان فیلم‌ها به چشم مردم بیاید و شوق‌شان بدهد که از پای سریال‌های شبکه‌های ماهواره‌ای بلندشان کند و به سالن‌های سینما بکشاندشان. و بسیاری انتظارات دیگر که فکر می‌کنم سال‌ها وقت و عقل می‌طلبد تا عملی شوند.

آیا تقسیم فیلم‌ها به مخاطب عام و مخاطب خاص رویکرد درستی است؟ تجربه خودتان از این تقسیم‌بندی و این نوع اکران چیست؟

مخالفتی که فیلمسازان با این تقسیم‌بندی، دست کم در دهه گذشته داشته‌اند نشان می‌دهد که نمی‌خواهند فیلم‌شان در این دسته‌بندی جا بگیرد و این خود نشان از شکست حامیان این نوع تقسیم‌بندی‌ها دارد، یعنی نه تنها امتیازی نیست برای یک فیلم، بلکه فیلمساز و تهیه‌کننده و سرمایه‌گذارِ احتمالی بسیاری امتیازهای معمول را نیز از دست می‌دهند.

البته این بحث خیلی پیچیده و مفصلی است و باید در شرایط کشورها و فرهنگ‌های مختلف بررسی شود. آنچه مسلم است این است که به هیچ وجه تقسیم‌بندی خوشایندی نیست. عواملی که در این بحث وارد می‌شوند زیادند، عواملی مثل تعداد سینماهای موجود در هر شهر، و در مرحله بعد، تعداد سینماهای چندسالنی، نوع تبلیغات (کیفیت تبلیغ) و خبررسانی به جامعه به طور کلی (کمیت تبلیغ) و…

به طور کلی رویکرد مسئولان به این نوع دسته‌بندی مشخص می‌کند که دارند به این نوع فیلم‌ها بها می‌دهند یا می‌خواهند بزنند توی سرشان تا هر چه کمتر دیده شوند و راه را برای کسب درآمد فیلم‌های «مخاطب عام» باز کنند. آنچه در این سال‌ها دیده‌ایم راه دوم بوده است اگر نه مطمئن باشید اگر امتیازی داشت همه سر و دست می‌شکستند که فیلم‌شان در این گروه باشد، حتی فیلم‌هایی که فروش میلیاردی داشته‌اند.
در مورد فیلم خودم هم تلاش‌هایی کردند که فیلم را در گروه جدیدی که بعد از «آسمان باز» و اسامی‌دیگری که در این سال‌ها راه انداختند جای دهند که با مخالفت ما پس کشیدند. بنا بر این فیلم‌مان را در «گروه سینمایی آزاد» نشان دادیم ولی تنها با هشت سالن.

همه این بازی‌ها و دعواها سر پول است و منافع پخش و رانت و روابط و معضل فیلم‌هایی که در نوبت اکران مانده‌اند و تعداد سالن‌های نمایش‌مان که کفاف فیلم‌های تولیدشده را نمی‌دهند و مسئولان می‌خواهند با اکران‌هایی محدود، این معضل را از سر خود باز کنند.

بی رودربایستی باید بگوییم مخاطب سینما در ایران روز به روز کم‌تر شده و حالا واقعا سینما رفتن کم‌ترین جایگاهی در نزد اکثریت غالب جامعه ندارد و سرگرمی‌های دیگری جایگزین آن شده. اصلا با تعریف سینما به عنوان یک مقوله سرگرمی‌ساز موافقید؟ و اساسا چه راهکاری برای آشتی دوباره مخاطب با سینما و جذب مخاطب برای فیلم‌هایی مثل فیلم خود شما که دور از جذابیت‌های عامه‌پسند و ابتذال مرسوم بسیاری از فیلم‌هاست پیشنهاد می‌کنید؟

در یک کلام، ساخت ده‌ها سینما‌ی چند سالنی، در شهرهای بزرگ، شهرستان‌های کوچک و مناطق مختلف تهران. آمار تعداد تماشاگر سینما، حتی برای فیلم‌هایی که فروش زیادی داشته‌اند، چیزی نزدیک به فاجعه است. اما تنها سالن‌هایی که هر فیلمی‌را اکران کنند با همین وضعیت ادبار، باز هم سود می‌کنند همین به اصطلاح «پردیس‌های سینمایی» هستند. فکر کنید که در هر منطقه‌ای دست کم یکی از این «بهشت»های سینمایی باشد و فیلم‌های متفاوت در معرض تماشا، دیگر بحث مخاطب خاص و عام بی‌معنی می‌شود و چه نان‌ها که آجر. معلوم است که این کار، چیزی بالاتر از اراده‌ای معطوف به ارج به سینما می‌خواهد تا در مراحل بعد بودجه‌هایی اختصاص بدهند و کار را پیش ببرند که فعلا چنین اراده‌ای که نمی‌بینیم هیچ، این سالن‌ها که باقی هستند را نبندند هنری است خودش.

باز هم عوامل دیگری را می‌شود شمرد و در برنامه‌های بلندمدت‌تر جایشان داد از جمله وضعیت معاش و تربیت و شوق دادن به هنر و فرهنگ در مدارس و مبارزه قاطع و باانگیزه با قاچاق دی‌وی‌دی (مخصوصا در شهرستان‌ها) و در پی‌اش بالا بردن قیمت دی‌وی‌دی‌ها (به نسبت در مقایسه بهای بلیت سینما و نسخه خانگی فیلم‌ها در بقیه جاهای دنیا) و ساخت تابلوهای شهری ویژه تبلیغات سینماها و… اما راه درازیست.

در مورد موضوع «سینما به عنوان سرگرمی»، به نظرم پرت‌ترین کار فیلم سرگرم کردن تماشاگر است، اما این پرت‌ترین و دورترین هدف، در تمام دنیا (با کمک بسیاری از منتقدان و سرمایه‌گذاران و خودِ فیلمسازان) شده اصلی‌ترین و مهم‌ترین جنبه یک فیلم. طبعا وقتی فیلمی‌می‌سازید در همان دو ساعتِ نمایش دارید تماشاگر را سرگرم هم می‌کنید ولی تقلیل دادن هنر به سرگرمیِ تنها، بی‌انصافی است.

چیزهایی هست که نمی‌دانی یکی از تحسین‌شده‌ترین فیلم‌های چند سال گذشته است که کم‌تر نقد منفی به آن معنای رایج درباره آن نوشته یا بیان شد  و برخورد غالب با آن با بسیار محترمانه و اغلب همراه با تحسین بود. این توفیق در گام نخست کارتان را چه قدر سخت می‌کند؟ و چه قدر فیلم بعدی به بازخوردها و انتظارهای شکل گرفته از فیلم قبلی ربط خواهد داشت؟

خوب، راستش انتظارش را در این حد نداشتم که این قدر از فیلم خوش‌شان بیاید. در واقع این انتظار نداشتن، به من ربط دارد که فکر می‌کردم فیلم خودم را خواهم ساخت و کاری به مخاطبش نخواهم داشت. یعنی اگر فیلمساز بخواهد خودش را جای آن‌ها (چه منتقدان، چه علاقه‌مندان به سینما و چه مردم عادی) بگذارد و بخواهد خواست یا سلیقه‌شان را در نظر بگیرد یا حتی قدری به ذهنیت‌شان نزدیک شود، قافیه را به نظر من باخته است، عبارت تندترش می‌شود باج دادن. پس قصدش را ندارم که در فیلم بعدی چنین کنم یا دست کم امیدوارم که تأثیری بر مدل فیلم‌هایم نگذارد (اگر فیلم‌هایی در کار باشد اصلا). کار را البته سخت می‌کند که در نوشتن فیلمنامه هیچ کوتاه نیاییم و هر چه بیشتر محکمش کنیم و کلا آسان‌گیری را در مراحل مختلف ساختنِ فیلم کنار بگذارم و تن ندهم، حالا می‌خواهد سرمایه پیدا کند و ساخته شود، می‌خواهد اصلا نساخته بماند برای همیشه. این باج ندادن شامل جشنواره‌ها هم می‌شود، گاهی ایده‌ای به ذهنم می‌آید که فکر می‌کنم در جشنواره‌ها خیلی موفق خواهد شد یا در میان منتقدان خودمان، اما به چشم بستنی، کنارش می‌گذارم. از آن طرف هم طرح‌ها و ایده‌هایی را که امکان ساختشان نیست هم کنار گذاشته‌ام.

فاصله میان فیلم اول و دوم‌تان بفهمی‌نفهمی‌دارد زیاد می‌شود. این از سر ناچاری و تن دادن به مناسبات اقتصادی و مدیریتی سینمای ایران است یا به ریتم درونی خودتان بستگی دارد؟ معمولا چه فاصله ای میان دو فیلم برای یک فیلم‌ساز نرمال تلقی می‌شود؟ از فیلم بعدی‌تان هم کمی‌برای‌مان بگویید.

ریتم زندگانی یا به قول شما «درونی» من همین است که تا به حال دیده‌اید و به این نسبت فاصله میان دو فیلم خیلی هم زیاد نیست. در واقع هنوز چون فیلمنامه را به طور کامل در دست نداریم، هیچ تلاشی برای مراحل بعد که مناسبات اقتصادی و مدیریتی سینما در آن دخیل می‌شود نداشته‌ام.

فیلمنامه‌ای که در دست داریم، تقریبا می‌شود گفت که هیچ ربطی به فیلم اول ندارد. پوسته‌ای معمایی دارد و داستان عاشقانه‌ای باز خط و ربط اصلی را شکل می‌دهد. بسیار کار سختی دست گرفته‌ایم (با پیام یزدانی) و به همین دلیل نوشتنش این همه طول کشیده. می‌شود لو داد که چیزکی از هفت پیکر در خود دارد (اگر خیلی دقیق شویم) به علاوه همان داستان عاشقانه. تنها نکته مشترک بین «چیزهایی هست که نمی‌دانی» و این یکی که فعلا نامش هست «زنی با چشم‌های من» (که وام‌گرفته از سرفصلی در رمانی از گلشیری است) مدل فیلم است که به ناچار همان مدل فیلم اول خواهد بود.

شما جز فیلم خودتان تدوینگر یکی از مهم‌ترین و بهترین فیلم‌های این چند سال و بلکه در کل تاریخ سینمای ایران بوده‌اید: پله آخر (علی مصفا). تدوینگران شخصیت‌های خاص و غریبی هستند؛ به معنای واقعی پشت صحنه‌اند و روند کارشان در فضایی جدا و آرام شکل می‌گیرد و موجودیت حرفه‌شان درآمیخته با نوعی تفرد و انزواست. درست عکس فیلم‌ساز است که ناگزیر از حضور در جمع و تعامل با آدم‌های مختلف است و تنش و استرس بسیار  بیش‌تری را تجربه می‌کند. خودتان با کدام یک از این دو وجه کاری راحت‌تر هستید و چه نسبتی با آن‌ها برقرار می‌کنید؟

خیلی این تحلیل‌تان جالب است. اما در مورد من هر دو وجه یکی است؛ یعنی سر صحنه هم تنشی در کار نیست. فشار و استرس به هر حال هست، اما چیزی که سر صحنه فیلم اولم به طور اتوماتیک اتفاق افتاد همدلی‌ای بود که بین همه جریان داشت و این خود به خود تنش‌ها را کم می‌کرد.
بنا بر این وقتی چنین پشت صحنه‌ای داشته باشید، فضایی فراهم می‌شود شبیه به کار در اتاق تدوین در همین دفترِ زیادی آرام «رود فیلم».

دست کم همین دو فیلمی‌که نام بردم نشان می‌دهند با گروه مشخصی کار می‌کنید. البته حتما هنوز برای قضاوت خیلی زود است. دست بر قضا مرور گذرای تاریخ سینما نشان می‌دهد آن‌ها که تیم و کست مشخصی دارند غالبا نتایج درخشان‌تری به بار آورده‌اند. این یک انتخاب آگاهانه است یا فعلا از سر اتفاق چنین بوده؟

درست می‌گویید؛ جمع شدن دوستانی که هم‌فکر و هم‌سلیقه باشند نتیجه‌اش قطعا بهتر از کار درمی‌آید. این انتخابی آگاهانه بوده حتما، اما خوشبختانه باعث نشده که اگر کاری از دست‌مان برمی‌آید که برای دوستی یا آشنایی بکنیم، چون بیرون از مثلا دفتر ماست انجامش ندهیم و بگوییم تو در «حلقه» ما نیستی! هر کدام از ما اگر بتوانیم کمکی بکنیم، حتما می‌کنیم اما خوب به هر حال معلوم است که چه فیلمی‌محصول گروه ماست و چه کاری برای دیگران انجام شده.

همین رویه مورد اشاره (کار با یک تیم کم‌وبیش ثابت) نسبت مشخصی هم با سینمای تألیفی و مفهوم مولف دارد. آیا برای یک کارگردان چنین شانی قائل هستید؟ می‌شود این سوال را به شکل مبتذلی هم طرح کرد: آیا فیلم می‌سازید تا حرف خاصی بزنید که گمان می‌کنید دیگران تا کنون نزده اند یا آن‌طور که در نظر شما هست نزده‌اند؟ یا فیلم می‌سازید چون کار دیگری بلد نیستید؟ یا فیلم‌سازی را بیزنسی جذاب می‌بینید که آن‌چه ارائه می‌دهید  بازار مناسبی دارد یا خواهد داشت؟

راستش تا حالا فکرش را نکرده بودم که به گفته شما «شأنی برای سینمای تألیفی» قائلم یا نه. در واقع فکر می‌کنم این تقسیم‌بندی‌ها را از قدیم منتقدان برای راحتی کار خودشان و ساده کردن تحلیل و نقدشان ساخته‌اند، درست مثل مقوله ژانر.

هر فیلمسازی که فکری در فیلم‌هایش باشد، می‌شود ردّی از فکرش را در فیلم‌هایش دنبال کرد، مثال‌هایش فراوان است: وودی آلن را در نظر بگیرید با آن همه فیلمی‌که ساخته و می‌شود دسته‌بندی‌شان کرد به انواع یا دوره‌های مختلف ولی باز در همه‌شان می‌شود چشم‌بسته وودی آلن را باز شناخت یا مثلا چاپلین را، برگمان و تارکوفسکی را.

متأسفانه سینما هنری است که می‌شود پیامی‌هم ازش استخراج کرد. می‌خواهند پیامی‌ازش بیرون بکشند خب بکشند، به فیلمساز مربوط نیست. این «متأسفانه» برای این است که خیلی‌ها را به جان هم انداخته و هنوز هم می‌اندازد، سوءتفاهم ایجاد کرده و فکر و نیرو و سال‌هایی را از مخاطبان و علاقه‌مندان سینما ربوده که مثلا تازه بعد از چندین سال در بحث‌های سینمایی مجبور باشند به هم و به خودشان یادآوری کنند که فرم و محتوا از هم جدا نیست. به نظرم چنین می‌آید که سوء تفاهم هم از یکی دانستن مضمون (Theme) با محتوا (بگیرید همان پیام) در ترجمه بر ما عارض شده به گونه‌ای که انگار ناچار بوده‌ایم مضمون را به شکل عبارت درآوریم تا در جوامعی مثل ما که توقعات زیاد و متنوعی از هنر دارند ـ از جمله «درس اخلاقی» ـ یکیش برآورده شود. این که مثلا مضمون اتللو را اگر بگیریم «سوءظن» پیامش لابد این می‌شود که «به کسی بدگمان نشوید که سوءظن زندگی‌های بسیاری را به ورطه نابودی می‌کشاند». وگرنه چرا کسی از مثلا هنرمندان رشته‌ای چون نقاشی یا موسیقی انتظار ندارد بگوید پیام نقاشی «بر کرانه سن» یا فلان «کنسرتو اوبوا» چیست؟ این «متأسفانه» برای این است که عمدتا راه یافتن کلام در ادبیات (همه شکل‌هایش) و سینما چنین توقع نابه‌جایی را به وجود می‌آورد.

نمی‌خواهم خیلی حرف‌های مهم و عمیق و مثلا فلسفی بزنم، بسیار ساده، تعریفم از سینما، ساختن زیبایی است. لطفا این یک جمله را تیتر نکنید بالاغیرتا. همینجوری هم تعداد برچسب‌هایمان کم نیست.

ادای درست واژه‌ها

جسارت بنده را ببخشید. در گفت‌وگوهای روزمره و بدتر از آن در رسانه‌های فارسی‌زبان داخلی و خارجی ادای نادرست برخی از اصلاحات و واژه‌ها را بارها شنیده‌ام و به سهم خودم حرص خورده‌ام. این‌ها فقط چند نمونه‌اند. شما هم اگر نمونه‌ای سراغ دارید بنویسید. البته قرار نیست واژه‌های عربی را مانند خود عرب‌ها ادا کنیم به همین دلیل فقط چند نمونه‌ی پرکاربرد واژه‌های عربی را آورده‌ام.

پیاپی

تلفظ درست: peyapey  / تلفظ نادرست: payapey

پیامبر

تلفظ درست: payambar  / تلفظ نادرست: piambar

شلخته

تلفظ درست: shelakhteh / تلفظ نادرست: shalakhteh

گفت‌وگو

تلفظ درست: goftogoo / تلفظ نادرست: goftegoo

جست‌وجو

تلفظ درست: jostojoo  / تلفظ نادرست: jostejoo

محبت

تلفظ درست: mahabbat / تلفظ نادرست: mohebbat

فراست

تلفظ درست: farasat / تلفظ نادرست: ferasat

ثبات (به معنی پایداری)

تلفظ درست: sabat / تلفظ نادرست: sobat و sebat

عناصر

تلفظ درست: anaser / تلفظ نادرست: anasor

کافر

تلفظ درست: kafer / تلفظ نادرست: kafar

زعفران

تلفظ درست: zafaran / تلفظ نادرست: zaferan

استغفرالله

تلفظ درست: astaghferollah / تلفظ نادرست: estaghferollah

احیا (شب‌های احیا)

تلفظ درست: ehya / تلفظ نادرست: ahya

 

 

سوت دو انگشتی

از همان روزگار کودکی حسودی می‌کردم به کسانی که می‌توانستند با استفاده از انگشت‌‌های‌شان سوت بزنند. و من هیچ‌وقت نمی‌توانستم. و در تمام این سال‌ها هم نشد که نشد. مطمئن بودم که استعدادی در این کار ندارم و حسرتش تا ابد به دلم خواهد ماند. سوت بلند و محکم زدن با انگشت ابدا چیز بی‌اهمیتی نیست. ممکن است جایی ناتوانی در سوت زدن خیلی گران تمام شود. تصور کنید در موقعیتی هستید که نمی‌توانید فریاد بزنید اما باید یک جوری علامت بدهید که کسی متوجه حضورتان در یک نقطه خاص بشود یا دست‌کم توجهش به سمت و سوی شما جلب شود. موقعیت‌های دراماتیک‌تری را هم می‌شود تصور کرد.

دیروز در دهه چهارم زندگی برای اولین بار توانستم سوت دو انگشتی بزنم. خیلی یهویی پیش آمد و اسباب سورپرایز شد. البته دو سه بار شد و بعدش نشد و بیش‌تر شبیه شیشکی بود. اما همان یک بار هم کافی بود تا عقده‌ی سوت زدن برای همیشه از سرم بیفتد. سوت زدن بلد باشم و بمیرم بهتر است یا بلد نباشم و بمیرم؟ حالا راحت‌تر می‌توانم بمیرم.