استدلالی برای تسکین

این حکایت را نخست، سال‌ها پیش از زبان شیوای علیرضا میبدی شنیدم.
جنید بغدادی گفت سی سال است تا استغفار همی‌کنم از یک شکر که کردم. گفتند چه‌گونه بود؟ گفت: آتش اندر بغداد افتاد، کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت. گفتم الحمدلله. سی سال است پشیمانی می‌خورم…
در نمایش زمستان ۶۶ (محمد یعقوبی) که درباره تهران سال‌های جنگ است، موتیفی تکرار‌شونده هست که هر بار موشک عراقی به جایی در نزدیکی خانه‌ی شخصیت‌های نمایش می‌خورد و آن‌ها خبر ویرانی خانه همسایگان یا یک محله آن طرف‌تر را تلفنی می‌شنوند اظهار شکر و شادمانی به درگاه خدا می‌کنند. در متن آن نمایش اعصاب‌ویران‌کن، هر شکر خدا همچون پتکی بر سر تماشاگر فرو می‌آید. شکرگزاری فرد متنعم یا بزبیار از این‌که برتر از دیگران است، به‌سادگی مهوع است اما شکل دیگری از شکرگزاری مهوع هم در کار است. گاهی تنعمی‌در کار نیست و شکرگزاری از باب تحمیق یا تسکین خویشتن است.
یکی از مکانیسم‌های روانی بدیهی اما تفکربرانگیز آدمیزادگان مقایسه خود با بدتر از خویش و یافتن تسلای خاطر است. چکمه نداری؟ فلانی را ببین که پا ندارد. یکی از بستگان متشرع و شدیدا جانمازآب‌کش بنده، تاکید زیادی بر این داشت که هرگاه فردی مبتلا به سندرم داون یا هر نوع عقب‌ماندگی ذهنی یا هر مشکل جسمی‌جدی دیدی سریعا بگو الحمدلله. بگو خدایا سپاس‌گزارم که مرا مثل او مبتلا نکردی. (دمت گرم که قسر در رفتم). در نشانگان باور او چنین حمدی نمود بلوغ و کمال عقلانی و معرفتی و قدرشناسی بود. در محاسبات ابتدایی عقل بنده، این رویکرد عین حقارت و پستی بود و است.
در روزگار محنت و خشکسالی (به هر دلیل طبیعی یا ساختگی) مکانیسم مقایسه با فرودست، کاربست بیش‌تری می‌یابد. درآمد ماهانه‌ات پنج میلیون است و در رنجی؟ برو شکر خدا کن و به آن بیچارگانی فکر کن که درآمدشان دو و نیم میلیون است. چرا با فکر به کسانی که درآمدشان چند ده یا صد یا دویست یا پانصد میلیون یا یکی دو میلیارد و فراتر از آن است خودت را اذیت می‌کنی؟ بدیهی است که یک سیستم ناکارآمد و مایل به سرکوب انتقاد و اعتراض، چنین مکانیسم کثیفی را نه فقط تشویق که حتی تقدیس می‌کند و آن را به انگاره‌های آسمانی پیوند می‌زند. فعلا در لجنزار بدبختی مثل خوک غلت بزن. بعدا خدای ما در بهشت‌‌ برین برایت جبران می‌کند. اهمیت تربیت ذهنی که از خانواده آغاز می‌شود در جوامعی که نظام آموزشی سراپا فاسد یا فشل است، بسی بیش‌تر جلوه می‌کند. اگر از کاربست مدام چنین استدلال و مقایسه‌ای برای فرزندت پرهیز کنی حتی چرب‌زبان‌ترین آموزگاران فاسد مزدبگیر هم نمی‌توانند او را به کانال سرسپردگی به سامان سرکوب هدایت کنند. در بستر بی‌عدالتی اجتماعی و بچاپ‌بچاپ رانت‌خواران معناگرا (!!)، تشویق فرودستان به مقام قناعت و رضا عین مادرقحبگی است‌.
این‌که آدمیزاد در متن بدبختی به این فکر کند که چه بسیارند کسانی که چون او یا بدتر از اویند و آرام بگیرد برای کسانی شاید طبیعی و به‌شدت انسانی باشد اما برای من، مصداق شر انسانی است. غصه نخور! فقط تو نیستی که داری زیر بار این فشار اقتصادی و اجتماعی، زایمان می‌کنی. بسیارند چون تو آبستن و پا به ماه روزگار.
گمان می‌کنم با گذشتن از این استدلال‌های اهریمنی، جانداران نیک‌تری خواهیم بود و شایسته‌تر برای احقاق حق. همین استدلال‌ها عصای دست سرکوبگران برای کنترل توده‌های مردم‌اند. این عصا را برای نسل‌های آینده باید شکست. تربیت را باید از حریم خانه آغازید. در نظام آموزشی و ماتریکس رسانه‌ای وابسته به قدرت جز دعوت به فرومایگی و خفگی یافت می‌نشود.

تخمه بوداده

یادم نیست که در کودکی این شعر جفنگ را از چه کسی شنیده بودم. اما خوب یادم است که ورد زبانم شده بود و شوربختانه هنوز هم کنج زیانم هست و هر از گاهی پیش خود زمزمه می‌کنم:
ای داد بیداد
تخمه بو می‌داد
به همه می‌داد
به من نمی‌داد…
در روزگار کودکی گمان می‌کردم چالش دراماتیک این شعر این است که تخمه فاعل است و از خودش بو ساطع می‌کند و به همه سهمی‌از آن می‌دهد جز شاعر و همین شاعر را کفری کرده. اما چرا شاعر تمنای بوی منتشره از تخمه را دارد؟ غور می‌کردم و درنمی‌یافتم.
در روزگار قل‌قل تستوسترون و جولان آکنه و رژه‌ی صبح‌گاه پرچم‌بالا، تحلیلم عوض شد. به نظرم رسید تخمه کنایه از فردی نمکین و چله است که به همه «می‌دهد» به‌جز شاعر و همین او را کفری کرده است. تا سال‌ها بر این تحلیل استوار بودم و هنوز هم آن را پربیراه نمی‌دانم. اما اکنون می‌توانم قبول کنم که فاعل جمله یعنی فرد تخمه‌فروش (یا تخمه‌بخش) محذوف به قرینه معنوی است‌. شاعر دارد از او‌ که با تخمه بو دادن دلش را برده گلایه می‌کند که چرا به همه تخمه داد الا شاعر دل‌نازک ما.
در این سن و سال و سوار بر سرسره‌ی مرگ، من این شعر را به سان پوزخندی بر آن خدانامی‌زمزمه می‌کنم که به بسیار ناکسان و بی‌هنران فرصت جفتک‌پرانی داده و ظالمانه خرده.استعداد الاحقر را به خاک کاهو نشانده. آن از فیلم بیچاره‌ام که قربانی روانپریشی شد، این از کتاب‌های بی.ناشرم که عمر برای‌شان گذاشتم. بارخدایا! حیران از حکمت ناشادانت فقط یک پرسش از درگاهت دارم: آیا به روح اعتقاد داری؟

بوی خوش پدر

می‌گویند آدم است و فراموشی. من اما عطر تن پدر از یادم نمی‌رود. از همان تابستان دور.
در غیاب مادر. به گاه نامنتظر که برای اولین بار سفت بغلم کرد، بچه بودم اما می‌دانستم این آغوش تنگ تکرار نخواهد شد. تا خود صبح جیک نزدم. خشکیدم اما نجنبیدم. که پدر بدخواب نشود. که مبادا حلقه‌ی آغوشش باز شود. بچه یودم اما انگار زخم دریغ و حسرت را به ژرفای جان می‌شناختم. پدرم با آن تن خوش‌بوی بلورینش.
عطر تنش را چه‌گونه فراموش کنم؟ آدمیزاد است و فراموشی. من آدم نبودم و نشدم.

میراث براهنی و داوری ما

پس از درگذشت رضا براهنی (نویسنده، شاعر، منتقد و پژوهشگر ادبی) طبق انتظار، موج سهمگینی از فحاشی و هتاکی علیه او در تنها فضای منتسب به روشنفکری در اینترنت یعنی توییتر به راه افتاد. باورهای سباسی و فرهنگی او را برخی تخطئه کردند که حقی بدیهی است و من هم با بسیاری از آن نقدها هم‌نظرم اما اکثریت غالب نظرهای منفی چیزی جز هتاکی در عالی‌ترین سطحش نبود. بی‌تردید زبان زهردار و گزنده‌ و گاه هتاک خود براهنی در زمان حیاتش زمینه‌ی چنین تقابلی را شکل داده است. جز او فقط ابراهیم گلستان را می‌توان در بی‌پروایی زبانی مثال آورد که از قضا به باور من چیز بدی هم نیست. تعارف پاره کردن و عافیت گزیدن، در فضای فرهنگی سرزمین‌مان بسیار دیده‌ایم و خیر چندانی هم از دل‌شان برنخاسته. برای من جسارت استادانی چون براهنی و گلستان حتی اگر گاه از نگاه من مزخرف بگویند فی‌نفسه ارزشمند و رهگشاست.
باری، با این‌که خودم در زندگی چندان عافیت‌گزین نبوده و موقعیت‌های سودآور پرشمار را به لطف زبان بی‌پروا از دست داده‌ام، درکی از یک‌کاسه‌کردن متون یک ادیب با باورهای فرامتنی‌اش ندارم. در‌ تحلیل من، براهنی نویسنده‌ی بسیار قابل و مهمی‌است. این‌که او خطاهای بزرگی در فرامتن زندگی‌اش داشته نمی‌تواند نظرم را درباره فلان شعر یا رمانش عوض کند. اگر این‌گونه باشد پس از افشای رازهای بسیاری از نامداران هنر و ادبیات که سرشار از کژکاری‌ها بودند و هستند باید‌ قید تمام دل‌خوشی‌های فرهنگی را بزنیم. برای نمونه، این‌که هیچکاک به گواه بسیاری از بازیگرانی که با او همکاری داشته‌اند رفتار بسیار بیمارگون و منحرفانه‌ای با بازیگران زنش داشته سر سوزنی از جذابیت و نبوغ جاری در فیلم‌هایش برای من کم نمی‌کند. یا کثافات اخلاقی اثبات‌شده‌ی تارانتینو نمی‌تواند مرا از ستایش فیلم‌های درخشان و بی‌مانندش باز بدارد. یا سابقه‌ی پدوفیلیک اظهر من الشمس وودی آلن که در گفت‌وگوی تلفنی لورفته و منتشرشده‌ی او با همسر سابقش میا فارو به سمع همگان رسیده، موجب نمی‌شود که او را نه‌فقط یکی از بزرگ‌ترین فیلمسازان تاریخ سینما که یکی از مهم‌ترین اندیشمندان همه‌ی اعصار ندانم. در یکایک این موارد و نمونه‌های مشابه، به‌سادگی رفتار فرد مرتکب را محکوم می‌کنم و گاه خودش را هم انسانی زشت‌سیرت و پلشت می‌خوانم اما به همان سادگی آفریده‌هایش را جداگانه تحلیل می‌کنم و بی‌واهمه می‌ستایم. چه کسی می‌تواند منکر شکوه بازیگری کوین اسپیسی شود حتی اگر بداند او خارج از قاب دوربین، آلوده به کج‌رفتاری‌های پرشمار است؟ ابلها که چنین کند.
راستش من که یک آدم زیادی معمولی هستم هرگز برای چنین تفکیکی میان آفریننده و آفریده، جد و جهد نکرده و انرژی نسوزانده‌ام. تنظیمات کارخانه‌ای‌ام این‌گونه بوده است. فرضا اگر قاتل پدرم، نقاشی زبردست باشد و کسی نظرم را درباره یکی از تابلوهای او‌ جویا شود بدون کم‌ترین درنگی هنر نقاشی‌ آن قاتل را می‌ستایم بی‌آن‌که حتی بخواهم قید «اما» در پایان نظرم بیاورم. اما گذر عمر نشانم داده که تنطیمات کارخانه‌ای اکثریت غالب انسان‌ها (حتی شما خواننده ی این یادداشت) چنین نیست‌. اغلب انسان‌ها قابلیت تفکیک خالق و مخلوق را ندارند یا نمی‌توانند داوری یک متن را بدون توجه به فرامتن برگزار کنند. اعتراف می‌کنم که این یکی از شگفتی‌های حماقت‌‌اندود زندگانی کم‌بار من است. همواره در مواجهه با این زشت‌خویی غالب، حیرت می‌کنم و پاسخی برای چرایی این وضعیت غیرمنطقی و نفرت‌انگیز نمی‌یابم.


پی نوشت:

بسیار کم سن و سال بودم که رمان آزاده خانم و نویسنده‌اش یا آشوویتس خصوصی دکتر شریفی (بله همه‌اش عنوان کتاب است) را از رضا براهنی خواندم. پیش از آن جز چند شعر از او نخوانده بودم. افسون شدم. درک کاملی از آن نداشتم اما به‌خوبی درک می‌کردم که با نویسنده‌ای به‌شدت خاص طرفم. بعدتر یکی‌دو رمان دیگر از او خواندم و نومیدانه ناتمام رها‌شان کردم. آزاده خانم تصادفا قله‌ای بود که در آغاز کشف کرده بودم. شاهکاری که هر چه می‌گذرد افسونش برایم بیش‌تر می‌شود. هر داستان‌دوست ایرانی باید بخواندش. همین یک رمان سترگ بس است برای جاودانگی براهنی (تا روز نابودی زمین).

هدیه نوروز ۱۴۰۱: نمایشنامه حلقه مفقوده

این نمایشنامه را چندین سال پیش نوشتم با همکاری دوستم هومن نیکفرد. یک اجرا با حضور سیامک صفری و بهاره رهنما در سالن ارسباران داشتیم. تم معمایی دارد و در حال و هوای کلاسیک است. مختصر و مفید. امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.

هرگونه اقتباس و اجرا و نقل از این نمایشنامه بدون اجازه کتبی از من (رضا کاظمی) ممنوع و موجب پیگرد قانونی است.

در آستانه ۱۴۰۱ : درودی دیگر

احتمالا یکی از ویژگی‌‌های مهم آدمیزاد مانند هر جاندار جنبنده‌ی دیگر این است که به وقت مصیبت و آسیب، سر در لاک فرو می‌برد، از هیاهو و تکاپوی جنبندگان می‌گریزد و به گوشه‌ای دنج می‌خزد. جنبنده را توان محدود است و در دل طوفان اضطراب و درد که از بلایای زندگی برمی‌خیزد چاره‌ای جز مدیریت اقتصادی توان جسمانی و روانی نیست. مثال قورباغه‌ها که به رخوت زمستانی می‌روند. هستند و نیستند. گوشه‌ای متروک زیر دست و پای لای و لجن خواب رخوت می‌کنند و جم نمی‌خورند که شکار نشوند. آن‌قدر در همان حال می‌مانند تا فصل تازه از راه برسد با نا و توانی تازه در کشکول.

نگارنده از دیرباز این خصلت خزندگانی را با خود بر تن خاک کشیده بود و با آن بیگانه نبود. بسی پیش از آن که به مصایب عظمای روزگار گرفتار آید این احوال را زیسته بود. اما در واپسین سال قرن ۱۴ هجری خورشیدی با مرگ مادر نخستین نشانه برای سر به لاک بردن راستین ظهور کرد. و با مرگ پدر قریب به یک سال بعد، این درد به اوج سهمی‌خود رسید. پیش از این دو رخداد بد، همه‌گیری ویروس دستکار گلوبالیست‌های  اهریمن‌صفت تراجنس‌پرست، زندگی منزویانه را به من هم تجویز کرده بود.

روزهای بسیاری به بیهودگی گذشت گرچه در رخوتی مخدروار. خود را در مغاک این رخوت طولانی رها کردم. هیچ نکردم جز اندکی روزمرگی برای نان شب و بقیه را به سکر شطرنج گذراندم. نه دل و دماغ کتاب داشتم و نه تماشای فیلم. دو سال از عمرم به بیهودگی محض گذشت. حسرتی بر دلم نیست. چون زندگانی در همه جای این سیاره‌ی نفرینی به تعلیق درآمده بود. دست‌کم من شطرنجم را شتابنده بهبود بخشیدم. دیگرانی که می‌شناسم جز روزمرگی کسالت‌بار موظفی خود، هیچ چیز تازه‌ای نه اندوختند و نه آموختند.

حالا در آستانه‌ی سال ۱۴۰۱ من دوباره همان جان بی‌قرار پریروزانم. می‌خواهم از نو سیر در ادبیات و سینما را بیاغازم. به شکلی تازه. به سبک تازه. با مرام باران‌دیده‌ و نگاه زخمی‌خودم. دیگر دلیلی ندارم که امکان رسانه‌ای همین شبکه‌های اجتماعی موجود را خوار بشمارم و دست به تولید محتوا و نشر آن نزنم.

من از روزهای بسیار سخت جان به در بردم. بدون کمترین همراهی و همدلی رفیق و نارفیق. و این مصمم‌ترم می‌کند به آیین وسعت و تنهایی. من از طوفان مصیبت‌های بزرگ برگذشته‌ام و بر ساحل آفتابی امروز درود می‌فرستم به تو خواننده‌ی این سطور. درود بر فردا.

بازی مافیا: شور شا ل-ل-ه

چرا بازی مافیا را خیلی زیاد دوست دارم؟

نخست بگذارید از کلیشه‌های راستین بگویم؛ مبتذل و واقعی.
مافیا یادمان می‌دهد:
۱- فریب ظاهرسازی و زبان‌بازی آدم‌ها را نخوریم.
۲- در داوری درنگ کنیم.
۳- ابله و ساده‌لوح نباشیم.
۴- آسان و مفت نبازیم.
۵- اعتماد را به‌سختی خرج کنیم.
۶- احتیاط کنیم.
۷- به اندازه سخن بگوییم. نه کم که آسان طردمان کنند و نه زیاد که دچار لغزش شویم.
۸- از اشتباه درس بگیریم و به راه درست برگردیم.
۹- منطقی تحلیل کنیم و به هیجان و احساسات رقیق اهمیت ندهیم.
۱۰- دوستان‌ واقعی‌مان را پیدا کنیم.

این‌ها همه درست و حکیمانه و بدیهی و به همان اندازه چرند هستند. به باور من ما از مافیا به هیچکدام از دلایل بالا لذت نمی‌بریم. ما صرفا درگیر هیجان و حرص و جوشی می‌شویم که محصول آگاهی بیش‌ترمان در قیاس با شهروندان بازی است. از بلاهت و زودباوری آدم‌ها کفری می‌شویم و هم‌زمان بر خود می‌لرزیم که ما هم در موقعیت مشابه چندان بهتر از آن‌ها نبوده و نیستیم. از فریبکاری وقیحانه‌ی مافیا اغلب به خشم می‌آییم و گاهی هم به دلیل سستی و کاهلی ناامیدکننده و حال‌به‌هم‌زن شهروندان، جانب مافیا را می‌گیریم و از کامیابی‌ اهریمنان خرسند می‌شویم. بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
واقعیت این است که ما هیچ درسی از مافیا نمی‌گیریم. این یک بازی روانشناسانه‌‌ی به‌راستی پلشت است که ضمنا بسیار مهیج و سرگرم‌کننده است. به رفتار بازیکنان در آخر هر بازی دقت کنید: حتی خود بازیکنان هم پس از بازی از میزان حماقتی که به خرج داده‌اند نه‌تنها سر سوزنی شرمنده یا خجل نیستند بلکه اغلب‌شان یا ژست حق‌به‌جانب در مقام انکار و دلیل‌تراشی (دو سازوکار روانی بسیار پربسامد و رسواگر) برمی‌آیند و کوتاه‌بیا هم نیستند. بله هیچ درسی در کار نیست. آینشتاین یا هر کسی که این را گفته بدجور راست گفته: «دو چیز کران ندارد: جهان هستی و حماقت انسان. در مورد اولی زیاد مطمئن نیستم.»
مافیا مانند شطرنج و بیلیارد و بازی‌های کارتی یا هر گیم پرهیجان رایانه‌ای/ اینترنتی، یک بازی اندورفینی و اعتیادآور است که در ایران طرفداران پرشماری پیدا کرده و احتمالا در پشت پرده، سوداگری‌هایی هم در جریان است که اصلا عجیب نیست. مافیا بر خلاف شطرنج که خشونتی ویرانگر اما ساکت و پنهان دارد، مطلوب تیپ‌های پرسروصدا و اساسا بستری مناسب برای برون‌ریزی و رهاسازی انباشتگی روانی به‌خصوص خشم و اضطراب است.
اما با همه‌ی این‌ها، من هنوز دلیل شخصی‌ام برای دوست داشتن مافیا را نگفته‌ام. پیش از آن باید به‌روشنی تاکید کنم که هیچ علاقه‌ای به بازی کردن ندارم و صرفا تماشایش را دوست دارم. دلیلش چندان پیچیده نیست: رذالت و وقاحت و فریبکاری لازم برای برنده شدن تیم مافیا، از گنجایش روانی من بسی فراتر و فرسنگ‌ها دورتر از خطوط قرمز اخلاقی من است. با تماشای مافیا بر انگاره‌ی همیشگی‌ام پایمردتر می‌شوم: هیچ اهریمنی در کار نیست. اهریمن خود انسان است. حیرت من از تماشای سرمستی ارگاسماتیکی است که اهریمنان بازی از فریب انسان‌های غافل و نادان می‌برند، و البته ذلت و حقارت وصف‌ناشدنی‌ای که هنگام تنزل و سقوط به جان می‌خرند و برای پیروز شدن از هیچ نکبت و شنائتی فروگذار نیستند. اهریمن با تمامی‌جنبه‌های اسطوره‌ای و کهن‌الگووارش پیش چشم ماست: گاهی متبسم، گاهی گریان، گاهی خاموش، گاهی هیستریک، گاهی گدامسلک، گاهی بخشنده، گاهی مشفق، و در همه حال وقیح.
این فقط یک بازی نیست‌. این درخشان‌ترین و ترسناک‌ترین افشای روانشناسانه‌ی همه‌ی دوران‌هاست.

هیستری جمعی و مولانا

این شعر مولانا را کامل بخوانید. لینکش همین پایین هست. به زیبایی نشان‌مان می‌دهد چه‌گونه با فضاسازی غوغا و هجمه‌ی اکثریت می‌توان دروغی را به واقعیت قلب و به خلق قالب کرد. باشد کمی‌درنگ کنیم بر احوال خود و روزگارمان.


کودکان مکتبی از اوستاد

رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار

تا معلم درفتد در اضطرار…

آن یکی زیرک‌تر این تدبیر کرد

که بگوید اوستا چونی تو زرد


خیر باشد رنگ تو بر جای نیست

این اثر یا از هوا یا از تبی است…


https://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar3/sh58

خوب و بد

وقتی می‌گوییم فلانی آدم خوبی نیست دقیقا منظورمان چیست؟ معیار ما برای خوب و بد دانستن آدم‌ها چیست؟ به گمانم توافقی همه‌گیر در این باره وجود ندارد و هر کس بر پایه‌ی باورها و ارزش‌های خود (اگر اساسا تکامل شناختی‌اش به چنین مفاهیمی‌راه یدهد) دیگران را خوب با بد می‌داند. تکلیف افراد باورمند به یک ایدئولوژی تند و تیز به‌سادگی روشن است: آن‌ها بر اساس دستورنامه‌ی عقیدتی خود انسان‌ها را تقسیم‌بندی می‌کنند. اما فارغ از چارچوب تنگ و حقیر ایدئولوژی، معیارها قاطع و مشخص نیستند. من در این یادداشت کوتاه صرفا از معیارها و در واقع تک‌‌معیار خودم می‌نویسم و قصد شرح و بسط معیارهای دیگران را ندارم. گمان می‌کنم تنها معیاری که برای خوب و بد بودن آدم‌ها آن هم نه به شکل نسبی بلکه در یک حکم قاطع و بی‌رودربایستی قائلم یک ویژگی بسیار مهم دارد: به شدت کاربردی و ملموس و عینی است و راه به شبهه وابهام نمی‌دهد.

پیش از افشای معیارم بیایید چند نمونه را مرور کنیم:

آقای الف فردی دروغگو است پس آدم بدی است. من با نتیجه‌گیری این فرض مخالفم و آن را زودهنگام و شتاب‌زده می‌دانم. آقای الف می‌تواند مبتلا به دروغگویی بیمارگون یا پاتولوژیک باشد یعنی بی‌آن‌که برای پیش‌برد امورش به دروغ نیاز داشته باشد مانند یک معتاد عمل می‌کند. او اعتیاد به دروغ دارد و درباره‌ی همه چیز دروغ می‌گوید. مثلا اگر از او بپرسید ناهار چه خورده‌ای و قرمه‌سبزی خورده باشد شاید دوست داشته باشد بگوید کباب خورده‌ام یا نیمرو خورده‌ام. فرقی نمی‌کند. او دروغ را برای برتر جلوه دادن یا فخرفروشی صورت نمی‌‌دهد. صرفا خود را موظف می‌داند که راست نگوید. بررسی مراحل تربیت و شکل‌گیری شخصیت چنین فردی می‌تواند به سبب‌شناسی بسیار متنوع و متفاوتی بینجامد که هدف این یادداشت نیست اما نگارنده دوست دارد تاکید کند که دروغگوی پاتولوژیک، یک بیمار شفقت‌برانگیز است که نیاز به درمان جدی دارد. چنین آدمی‌حتی اگر با بعضی از دروغ‌هایش منشا شر و بدی هم باشد (که احتمالش بسیار است)  باز هم در وهله‌ی نخست یک بیمار نیازمند درمان است. اگر چنین امری (درمان او) در حیطه اختیارات و امکانات ما نیست تنها راهکار عملی و عقلانی، دوری حتی‌الامکان از او و یا به‌کل نادیده گرفتن تمام حرف‌هایش است که این انتخاب دوم می‌تواند گاه در همخوانی با فرمول چوپان دروغگو باعث خسران و زیان ما بشود. شخصا پرهیز از همنشینی و هم‌سخنی با یک دروغگوی پاتولوژیک را برای خودم یک ضرورت حیاتی می‌دانم و او را موجودی بسیار آسیب‌زا می‌بینم. برایم هم اهمیتی ندارد که او را خوب یا بد بدانم. از او می‌گریزم.

نمونه‌ی دیگر: فردی را فرض کنید از خانواده‌ای بسیار متمول با والدینی فرهیخته و متین که به شکل دور از انتظاری از دوران نوجوانی از رفتارهای ضداجتماعی لذت می‌برده، میل فراوانی به دزدی از مغازه‌ها داشته و این کار را مهیج و جذاب می‌دیده بی‌آن‌که به لحاظ مالی نیازی به چنین کاری داشته باشد. چنین فردی هیچ درک راستینی از ماهیت کاری که می‌کند ندارد. مکانیسم روانی دلیل‌تراشی در او با قوت تمام کار می‌کند و برای این بزه‌ها عذر و بهانه می‌سازد. و نکته بسیار کلیدی این است که او هیچ حس بد یا در اصطلاح رایج عذاب وجدانی در قبال بزهکاری‌اش ندارد. بدیهی است که در یک نگاه واقع‌بینانه چنین فردی به‌آسانی مستعد رفتارهای آسیب‌زای بزرگ‌تر است و البته می‌توان وضعیت او را هم در زمره‌ی اختلالات شخصیتی دانست. برگردم به پرسش اساسی این یاداشت: آیا او آدم بدی است؟ فرض کنید او بزرگ شده و حالا یک فرهیخته‌ی میانسال است؛ فردی با سواد کلاسیک و آکادمیک، اهل مطالعه و کاوش در زمینه‌های گوناگون، خوش‌سخن و بسیار باهوش. بد دانستن چنین فردی که ظاهرا از کمالات هیچ کم ندارد و در مواجهات روزمره هم نشانه‌ای از پیشینه‌اش بروز نمی‌دهد سخت‌ترین کار دنیاست و ضمنا اهمیتی هم ندارد. آگاهی از پیشینه‌ی او آلارم احتیاط را برای من به چشمک زدن وا می‌دارد. از فردی با این ساختار اخلاقی همواره دوری باید کرد. خوب یا بد نامیدنش چه اهمیتی دارد؟

اکنون با پرهیز ار تفصیل، موارد زیر را به اختصار مرور کنیم تا نظر شما را در خصوص بد بودن هر مورد جویا شوم:

  1. پسر جوانی که با دخترها دوست می‌شود و آن‌ها را به لحاظ عاطفی وابسته به خود می‌کند و در فرصت مقتضی فلنگ را می‌بندد و می‌رود سراغ دختر بعدی.
  2. کارمند محترم و خوش‌نامی‌که در زندگی شخصی‌اش شدیدا از نظر مالی تحت فشار است و تمام انگیزه‌هایش برای کار را از دست داده. از طرفی نمی‌تواند کارش را رها کند اما ضمنا انگیزه‌ای برای انجام دادن کار ارباب‌رجوع ندارد و ترجیح می‌دهد آن‌ها را سر بدواند.
  3.  مردی که به دلیل نفرتش از دولت، کنتور برق خانه‌اش را دستکاری کرده تا پول برق ندهد.
  4. راننده‌ای که تحمل هیچ مکثی از ماشین جلویی را ندارد و بی درنگ روی بوق می‌زند و اگر تاخیر در حرکت بیش از سه چهار ثانیه شود سعی می‌کند با مانور خطرناک حال راننده‌ی جلویی را بگیرد یا سرش را بیرون می‌آورد تا به او فحاشی کند.
  5. سربازی که فردی را که به اتهام سرقت به پاسگاه آورده و دستش را به نرده‌ای با دستبند بسته‌اند فحش ناموسی می‌دهد و با باتوم چند ضربه به پا و کمر او وارد می‌کند تا رضایت مافوقش را که او هم فردی خشن و شیفته‌ی چنین رفتارهایی است جلب کند.
  6. دختر جوانی که عادت دارد شب‌ها در خانه آپارتمانی‌اش با صدای بلند به موسیقی گوش دهد و دوستانش را دعوت کند و تا صبح قهقهه بزنند.
  7. آقایی که در دیدار با دوستانش به عنوان یک عادت برای شروع صحبت به نکاتی از این دست اشاره می‌کند: چرا این‌قدر لاغر شدی؟ چرا این‌قدر چاق شدی؟ چرا این‌قدر شکسته شدی؟ و….

و… و… و…

در همه‌ی موارد بالا یک چیز مشترک است. آثار زیان‌بار جسمانی و روانی امری که فرد مرتکب می‌شود به دیگران می‌رسد. با نگاهی به موارد بالا و هزاران نمونه مشابه به‌سادگی می‌توان به عمق فاجعه پی برد و درک این‌که چه‌قدر زیان رساندن به دیگران سهل و آسان است. هیچ‌کدام از موارد بالا نمی‌توانند همنشین من باشند و به‌سادگی آن سوی خط قرمز  فرضی‌ام قرار می‌گیرند. گیرم از نظر دوستان‌شان باحال‌ترین، باصفاترین و بهترین آدم‌های روزگار باشند. گیرم برادر یا دوست صمیمی‌سال‌های سال‌ام بوده باشند.

معیار من برای قضاوت آدم‌ها به همین سادگی است: از برچسب خوب و بد استفاده نمی‌کنم بلکه صرفا پرهیز از معاشرت با فردی که به دیگران با هر توجیه و به هر علتی آسیب می‌رساند و البته در این کار مداومت دارد، را وظیفه‌ی خود می‌دانم. تاکید بر مداومت برای چشم‌پوشی از لغزش‌های احتمالی است که همه دچارش هستیم و هر از گاهی رخ می‌دهد. در باور من تضییع حق دیگران و نیز آسیب رساندن جسمانی یا روانی به دیگران با هر منطق و توجیهی مصداق شرارت است. فرض کنید فردی به هر دلیلی ناچار بوده برای اولین بار به ما دروغ بگوید. تردید نداریم که کار او در حیطه نیک‌رفتاری نیست. اما ما تا چه حد مجازیم مچش را بگیریم و به او اثبات کنیم که دروغ گفته؟ و پس از اثبات هم او را به شدت سرزنش کنیم. وادارش کنیم به عذرخواهی و سپس رابطه‌مان را با او قطع کنیم. اصرار بر عریان کردن روان آدمیزاد و او را چون تکه‌ای گوشت بی‌پناه به گوشه رینگ بردن و زیر باد کتک روانی گرفتن، مصداق شرارت است چون زیادی است، چون نالازم است، چون هیچ سودی ندارد و فقط زخم روانی عمیق‌تری بر جا می‌گذارد و امکان بهبود آتی را کم می‌کند. ما وظیفه‌ای برای تفهیم اتهام یا اثبات اشتباه دیگران به خودشان نداریم. بهتر است اگر فردی را مداوما آسیب‌زا می‌بینیم محترمانه و بدون هیچ تذکری کنار بگذاریم و چنان‌چه این پرهیز یکطرفه کفایت نمی‌کند، بدون وارد شدن به جزئیات از او برای عدم امکان ادامه‌ی ارتباط پوزش بخواهیم.

شخصا هیچ معیار دیگری برای قضاوت آدم‌ها ندارم. نیت آدم‌ها اهمیت چندانی برایم ندارد. نتیجه عملکردشان همیشه مهم‌ترین عامل برای تصمیم‌گیری است. کاش این‌ها را در بیست سالگی می‌دانستم.

رفرنس نامقدس و پسگویی جیمز باند

دوران اکسترنی (استیجری) یا کارآموزی استاد ریه‌ای داشتبم بسیار محترم و متین که بسیار دوستش داشتم. به‌شدت باسواد و مسلط به حوزه تخصصی‌اش یود. روزی رزیدنت (دستیار تخصصی) بالای سر بیمار برای این استاد وضعیت را شرح می‌داد. بیمار توده‌ای در قفسه سینه داشت که روی ریه‌اش فشار می‌آورد و نفس کشیدن را برایش دشوار می‌کرد و قرار بود چند روز بعد جراحی شود. ضمنا دچار سرفه و خلط بود و به‌سختی می‌توانست ترشحات غلیظش را با سرفه بیرون بدهد. رزیدنت توضیح داد که برای بهتر شدن وضعیت، برایش یک موکولیتیک تجویز کرده که باعث ترقیق ترشحات و تسهیل در خروج آن‌ها شود. استاد متین و آرام با متانت برآشفت (حتی صدایش بالا نرفت) و دستور به قطع دارو داد. استدلالش این بود که در هیچ مرجع علمی‌چنین چیزی برای فرد انتخاب‌شده برای جراحی توصیه نشده. چند روز بعد توده را برمی‌دارند و مشکل حل می‌شود. رزیدنت اصرار کرد که این دارو هیچ عارضه یا مشکلی ایجاد نمی‌کند و صرفا از زجر بیمار کم می‌کند تا وقتی که عمل شود. این بار استاد با صدای بلند دستور داد: همین که گفتم. قطعش کنید.‌
در یک آن، استاد محبوب و مطلوبم مرجعیت خود را برای من دانشجو از دست داد. پیش رویم فردی را با روحیه سلطه‌جوی نظامی‌گری می‌دیدم که به رنج بیمار بی‌اعتناست و برای یادآوری و تثبیت جایگاه مافوقی خود، لجوجانه مرام پزشکی را پایمال می‌کند؛ مرامی‌که کاستن از درد و رنج بیمار بی‌تردید یکی از پایه‌های اصلی‌اش است‌.
بسیاری از ما پزشکان با این‌که یقین به تجربی بودن علم پزشکی داریم اما در سلسله مراتب نظامی‌وار و سرشار از عقده‌ی آموزش پزشکی، اطاعت کورکورانه از مراجعی که مقدس‌ می‌پنداریم را از وظایف حیاتی خود می‌دانیم در حالی که نه این مراجع به‌راستی مقدس‌اند و نه این اطاعت کم‌ترین ربطی به سوگند پزشکی‌مان دارد.
قائل شدن مرجعیت مقدس برای نهادهای فاسد و مافیایی مثل FDA (سازمان غذا و داروی آمریکا!!!!) و WHO (سازمان جهانی بهداشت) و CDC (مرکز کنترل و پیشگیری بیماری‌ها) در نگاه من مصداق حقارت و تباهی است.بارها سوگیری این نهادهای فاسد به سمت منافع عظیم اقتصادی و سیاسی را اظهر من الشمس دیده‌ایم و ترجیح می‌دهیم دم‌ برنیاوریم. بارها فقدان صلاحیت گردانندگان و مدیران این نهادها و همسویی‌شان با پروژه‌های کثیف امنیتی برملا شده و باز هم مرجع مقدس می‌دانیم‌شان. به گمانم اکنون که تعمدی بودن انتشار ویروس برای مقاصد سیاسی و اقتصادی عظیم بر هر عقل سلیمی‌آشکار شده، در بزنگاه مهم واگرایی و انتخاب دقیق و درست هستیم. به باور من آینده نشان خواهد داد که پروژه عظیم چندملیتی ویروس/واکسن فقط پیش‌درآمدی برای ورود به فاز تازه‌ای از حکومت‌داری بود و این قصه سر دراز دارد. چنین اجماعی برای استعلای قدرت حکومت در کنترل و سرکوب هر از گاه شکل می‌گیرد.
تازه‌ترین فیلم جیمز باند (زمانی برای مردن نیست) به شکل دلهره‌آوری از همان تیتراژ آغازینش بر قضیه ژن و DNA و ویروس و دستکاری ژنتیکی و رخنه به دیتاسنترهای ژنتیک و تزریق نانوروبات به انسان‌ها قفلی زده و همین خط را که نگرانی کنونی هر انسان خردمندی است تا پایان دنبال می‌کند. یادمان نرفته که فیلم‌های علمی‌خیالی اغلب بازگوی واقعیات و اطلاعاتی هستند که به سود ماتریس قدرت از مردم پنهان مانده و صرفا پس از سوختن و گذشتن تاریخ مصرف به تماشای عموم می‌گذارند. چه کسی با دیدن رهگیری با ریزتراشه و جی.پی.اس در گلدفینگر (یکی از بهترین فیلم‌های سری جیمز باند) در دهه شصت میلادی می‌توانست تصور کند روزی این امکان به شکل گسترده برای همگان محقق شود؟ خبر بد این است که اگر جیمز باند امروز فوکوس قدرت‌ها بر کنترل ژنتیکی و کشتار یا کنترل نانوروباتیک را به‌صراحت نشان می‌دهد نه پیش‌گویی که تا حد زیادی پس‌گویی می‌کند. بیندیشیم…. گمان نمی‌کنم راه ممکن برای آلوده کردن انسان‌ها به نانوروبات و بهره‌گیری از فرآیندهای پیامد آن، نشر ویروس باشد. ویروس فقط می‌تواند پیش‌زمینه‌ی لازم باشد برای.. آه خدای من!

انزجار

یک سال و چند ماه از مرگ مادرم گدشته و در این مدت گویی چندین سال پیر شده‌ام. پیر که چه عرض شود کمی‌بیش از حد پخته‌ شدم و سوختم. آن مرگ را اصلا درک نکردم و نمی‌کنم. انکارش نکردم. خودآگاهی‌ام فراتر از سانتی‌مانتالیسم سوگواری است. خودآگاهی‌ام آزاردهنده‌ترین بخش شخصیتم است که امکان هرگونه سرمستی را در هر شرایطی زایل می‌کند. اما با این که یک لحظه هم در مقام انکار ننشستم مرگ مادر را درک نکردم. بیهودگی بیش از حدی در این رخداد هست. وقتی می‌بینم زن یا مردی شصت و چند ساله یا حتی با سن فراتر از هفتاد سال، برای مرگ مادرش عزا می‌گیرد و ناله می‌کند مثل آدم‌های ته‌کشیده‌ی کلبی‌مسلک فیلم‌نوآر دوست دارم بالا بیاورم. مادرم وقتی مرد شصت سالش بود و من چهل ساله بودم و سر سوزنی از هوای جوانی نیفتاده بودم. پس من این بار هم از بخت بدم در اقلیت بوده‌ام و تجربه‌ای را از سر گذرانده‌ام که برای اکثریت بی‌معناست. آن‌ها فقط وقتی که زهوار خودشان در برود و به پت‌پت بیفتند برای مرگ پدر یا مادر فرتوت و تمام‌شده‌ی خود نمایش غم برپا خواهند کرد. مرگ زودهنگام مادر و انقطاع کاملم از سایر اعضای خانواده که در نظرم جز بیگانگان نیستند، تجربه‌ای بس تلخ و تحمل‌ناپذیر است.

اما این مرگ، عارضه روانی بدتری هم داشت. در جایگاه فردی مرگ‌آگاه که از کودکی با ترس از مرگ پا به پا پیش آمده و در دل اتمسفر پراسترس استبداد خانه پدری، هرگز مجالی برای نادیده گرفتن حقیقت فرسایش و زوال (و در نتیجه، مرگ) نداشته، نفرت و ترس از مرگ خویشتن  به نفرت و ترس از تمام عالم و اجزای فانی‌اش، بیهودگی دینامیسمش و تکاپوی پوچ جنبندگانش تصاعد یافته. بدبختانه این انزجار معرفتی، نسبتی با افسردگی و خاموشی و بی رغبتی ندارد اکه اگر بود کرختی‌اش را در آغوش می‌گرفتم و دم فرو می‌بستم. در من تمنای فریاد و طغیان، اندکی فروکش نکرده. تماشای انبوه انسان‌های نادان که بردگان رقت‌انگیز ماتریس قدرت‌اند روز به روز برایم زجربارتر می‌شود. تماشای انسان‌هایی که نه میل به مکاشفه دارند و نه هیچ به پایگان دانش و معرفت این هستی می‌افزایند. چون گوسپند سر در چمن فرو برده و بالا نمی‌آورند. محصول‌شان پشگل پشت پشگل است.

درست است که زندگی، بیهودگی نالازمی‌است. درست است که عمر باطل کوتاه را بهتر است به سرخوشی بگذرانیم. اما سرخوشی هیچ ضدیتی با عشق به روشنی و حقیقت و طغیان در برابر جهل و استثمار و ستم ندارد.

این‌ها را برای که نوشتم؟ نمی‌دانم.