درباره‌ی بهمن فرمان‌آرا

دغدغه‌های یک هنرمند درباره هنر ، آزادی و مام میهن

صدای رسای سال‌های سکوت

خیال خام نگارنده این سطور از روزگار کودکی چنین بود که هنرمندان باید آدم‌های خاصی باشند؛ خاص به معنای واقعی کلمه. طبعا در دنیای معصومانه کودکی نمی‌شد راه چندانی به معنا برد و مهم‌ترین مظهر خاص بودن یک انسان، شمایل و جلوه حضور او بود.

راستش هرچه زمان گذشت و دریچه حقیری هم به درک معنا برای نگارنده گشوده شد باز هم این طرز تلقی دست نخورد و هنوز هم خلافش اثبات نشده. گذر زمان نشان داد که خاص بودن یک صفت ذاتی است و با هیچ جد و جهدی اکتساب نمی‌شود. هنر را خصایلی است که هنرمند را چه به ظاهر و چه به باطن از خیل انسان‌های دیگر جدا می‌کند و خدا می‌داند بهمن فرمان‌آرا یکی از آن مردان خاص روزگار است.

جلوه و شمایل هیچکاکی‌اش که عبوسی و طنازی را توامان دارد و کلاه ملویلی و آراستگی لجوجانه‌اش در روزگار ارزش شمردن بدریختی به کنار، او نمونه‌ای منحصربه‌فرد از رویکرد روشنفکرانه در سینمای ایران است که نه هم‌سفر هیچ موجی بوده و نه در طیف و محفل خاصی از روشنفکری قرار می‌گیرد.

در اوج خفقان دهه ۵۰ و ابتذال حاکم بر آن سینما در حالی که بسیاری از فیلم‌های متفاوت سینمای ایران به هر دلیلی (از وفاداری به فرهنگ عامه تا فریب مخاطبان) نشانه‌ها و دستمایه‌های معمول فیلم‌های لمپنی را به کار می‌گرفتند (از قیصر تا کندو) او به سروقت ادبیات پیش‌رو و گران‌مایه رفت و به اقتباس از متن سترگ شازده احتجاب زنده‌یاد گلشیری دست زد.

امروز گفتنش آسان است اما کافی است لحظه‌‌ای به واقعیت حقیر فرهنگ غالب آن روزگار بیندیشیم تا به عمق جان دریابیم فرمان‌آرا در آن مقطع تاریخی چه کار کارستانی کرده. سایه‌های بلند باد اقتباس دیگر او از قصه ارزشمند معصوم اول گلشیری نشانگر تداوم و اندیشیدگی کار فیلم‌ساز بود و جای شبهه‌ای باقی نگذاشت که فیلم قبلی‌اش ژست و ادا و ناخنک زدن به روشنفکری نبوده است.

در همان برهه، کارنامه‌اش در حیطه تهیه‌کنندگی از این هم پربارتر و درخشان‌تر است و شاید کم‌تر تهیه‌کننده‌ای در تاریخ سینمای ایران این‌ تعداد فیلم به‌شدت متفاوت و ارزشمند را در چنته داشته باشد: شطرنج باد (محمدرضا اصلانی)، ملکوت (خسرو هریتاش)، دایره مینا (داریوش مهرجویی) و گزارش (عباس کیارستمی) .

اما همه این کوشش‌های ارزشمند نتوانستند ضامن ادامه فعالیت سینمایی او در ایران شوند و این فیلم‌ساز صاحب‌اندیشه از سایه‌های بلند باد (۱۳۵۷) تا بوی کافور، عطر یاس (۱۳۷۸) بیش از دو دهه در محاق ماند. او در بازگشت هنری‌اش، راوی تشویش مرگ و فراموشی شد و از دغدغه‌هایش درباره هنر، آزادی و مام میهن فیلم ساخت.

در خانه‌ای روی آب، یک بوس کوچولو و خاک‌آشنا هم با رویکردها و کیفیت‌هایی متفاوت همین مفاهیم والا را به تصویر کشید. اما کار مهم‌تر او در دوران مغتنم بازگشتش به عرصه فعالیت هنری در سرزمین مادری، ارائه و حفظ پرسونای یک منتقد فرهنگی دنیادیده و مجرب بود که دلش تنها برای اعتلای فرهنگ و مردمش می‌تپد، میانه‌ای با منفعت‌طلبی و مصلحت‌اندیشی ندارد و از بیان کژی‌ها و کاستی‌ها ابدا نمی‌هراسد. آری، او به‌راستی هنرمندی یکه و خاص است و این خاص‌بودگی از جلوه دیگرگونش تا مشی و مرام هنری و انسانی‌اش هویداست.

منبع: روزنامه اعتماد ۲۷ تیر ۹۲

well, nobody’s perfect

زیاد شده در سایتی چیزی را جست‌وجو کنیم یا صفحه‌ای را باز کنیم و با پیغام خطا (ارور) روبه‌رو شویم. تا حالا ندیده بودم سایت مفخم و معظمی‌مثل IMDb  ارور بدهد. اما یک بار هم که ارور داد چنین پیغامی‌روی مونیتور آمد: well nobody’s perfect

imdb

و حتما فیلم‌بازها می‌دانند این جمله مربوط به کدام فیلم بامزه و ماندگار تاریخ سینماست. باحالی شاخ و دم ندارد؛ همیشه و همه‌جا می‌شود نکته‌سنج و باحال بود. اصلا عجیب نیست که سایتی با اهمیت و عظمت IMDb این‌قدر ذوق و ایده به خرج بدهد. روح‌شان شاد که روحم را شاد کردند. البته پیشاپیش گفته باشم که من به روح اعتقاد ندارم!

هویجوری

یک

عرض شود خدمت انورتان: آن‌ها که پی‌‌گیر نوشته‌هایم هستند (چه از سر رفاقت و چه از سر کنجکاوی و…) می‌دانند نزدیک سه ماه است که اکانت فیس‌بوکم را غیرفعال کرده‌ام، و راستش دیگر هم قصد ندارم فعالش کنم. آن‌ها که هم که نمی‌دانستند خب الان لابد دانسته‌اند. این سایت کابوس‌های فرامدرن عزیز تنها راه ارتباطی من با دنیای بیرون است؛روزنی کوچک است که از آن با تمام فارسی‌زبانان دنیا حرف می‌زنم. قیاس یک سایت شخصی پروپیمان مثل سایت من و فضای دور همی فیس‌بوک چنین است که گویی عده‌ای هر روز زل آفتاب در پارکی جمع می‌شوند تا در حد سک‌سک همدیگر را ببیند اما من یک دفتر شخصی شیک دارم که در ضمن مجهز است به آب‌سردکن و سیستم تهویه‌ی مطبوع و پذیرایی ساده و پیچیده و از این حرف‌ها (البته در ماه مبارک رمضان آب و پذیرایی به پس از افطار موکول می‌شود!)

از مزاح که بگذریم این‌جا تنها جایگاه حضور من در فضای اینترنت است و شبانه‌روزی آماده‌ی پذیرایی  و برقراری دیالوگ با شماست. 

دو

برای آن‌ها که مدام من را با رضا کاظمی‌های دیگر اشتباه می‌گیرند عرض کنم که من منتقد سینما هستم، سه سالی هست که دستیار سردبیر مجله‌ فیلم هستم، شعر و داستان و فیلم‌نامه و نمایش‌نامه می‌نویسم، هنوز کتاب شعر منتشر نکرده‌ام، مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن را با نشر مرکز منتشر کرده‌ام که می‌توانید آن را از خود نشر مرکز و احتمالا کتابفروشی‌های دیگر بخرید (ترجیحا به کتابفروشی نشر مرکز، روبه‌روی هتل لاله بروید!). با باند ادبی روشنفکری رفاقتی ندارم و طبعا کتابفروشی‌های مربوط به این باند و نشریات مربوط به این باند کم‌ترین عنایتی به این کتاب ندارند و تمام تلاش‌شان را کردند که این کتاب را بایکوت خبری کنند حتی آن چند نفری که دوست خود من بودند و از کتابم تعریف کرده بودند… اما مطمئنم که خواندن کتابم برای شما بسیار لذت‌بخش‌تر از اغلب کتاب‌های همان باند خواهد بود.  و گذر زمان همه چیز را آشکارتر خواهد کرد.

سه

مدت‌هاست یکی از منتقدان سینما به هر مناسبتی درباره‌ی منتقدان دیگر با تفرعنی زشت اظهار نظر می‌کند. ایشان باید بداند که دیگران هم در موقعیت‌های مشابهی قرار می‌گیرند اما از نظر دادن درباره‌ی همکاران‌شان طفره می‌روند یا حتی آن کامنت‌ها را کلا منتشر نمی‌کنند. بهتر است آدمیزاد ماست خودش را بخورد و این‌قدر از موضع بالا به همه چیز نگاه نکند. آدم خودش محال است بفهمد که کی و کجا زرتش قمصور شده. بهتر است کمی دوراندیش باشیم و بدانیم سرشت هر کنشی در این دنیا بومرنگی است. کلا هم تفرعن چیز خوبی نیست چون بدنامی به بار می‌آورد. فروتنی بیمارگونه و دروغین هم چیز خوبی نیست. آدم سالم باید به وقتش مغرور باشد و به وقتش فروتن.

چهار

بیایید از قضاوت زودهنگام، واکنش‌های احساسی و لجن‌پراکنی در غیاب یک انسان که قابلیت دفاع از خودش را در آن زمان و مکان ندارد بپرهیزیم. پناه می‌برم به خدای مردم از شر مردم.

پنج

در پناه پروردگار

اجرای «حلقه مفقوده» و چند سپاس

نمایش‌نامه‌خوانی حلقه‌ی مفقوده به کارگردانی این‌ حقیر ۲۲ تیر در فرهنگسرای ارسباران انجام شد.

شکر پروردگار همه چیز خوب پیش رفت. برای من تجربه‌ی گران‌بهایی بود. امیدوارم در اجرای صحنه‌ای این نمایش‌نامه کاری شسته‌رفته و به‌مراتب ساخته‌و پرداخته‌تر ارائه دهیم.

یک دنیا سپاس نثار آن عزیزانی که قدم بر چشم من گذاشتند و به تماشای این اجرا آمدند. جای آن‌ها که نیامدند خالی بود.

سپاس از دو هنرمند عزیز و دوست‌داشتنی بهاره رهنما و سیامک صفری که من جوان را در آغاز راهم یاور شدند.

سپاس برای پوریا ذوالفقاری، دوست و همکار عزیزم که در آخرین لحظه‌ها به یاری‌ام آمد و به نقش‌خوانی کمک بسیار کرد.

سپاس از بنیاد خیریه‌ی برکت که مسبب این اجرا شد.

سپاس از سایت تیوال که حسابی برای این کار تبلیغ کرد.

سپاس از همسر عزیزم لیلا که همیشه یار و یاورم بوده و هست و خواهد بود. (عکس‌های بالا هم کار اوست)

سپاس از هوشنگ گلمکانی که در این برهوت انسانیت همیشه پشت و پناه من است.

سپاس از فردین صاحب‌الزمانی که در معرفت و مهربانی بی‌همتاست.

و سپاس از همه‌ی کسانی که انرژی مثبت دادند.

به امید کارهای بزرگ‌تر و بهتر.

سیامک صفری و بهاره رهنما در «حلقه‌ی مفقوده»‌

حلقه‌ی مفقوده
:  فرهنگسرای ارسباران
:  ۲۲ تیر ۱۳۹۲
:  ۲۰:۰۰
:  ۶۰ دقیقه
:  ۱۰,۰۰۰ تومان

کارگردان: رضا کاظمی
نقش‌خوان‌ها: بهاره رهنما، سیامک صفری، پوریا ذوالفقاری

* این کار به صورت نمایش‌نامه‌خوانی و تنها در یک روز اجرا خواهد شد *

شریعتی، بالاتر از پل سیدخندان، خیابان جلفا، فرهنگسرای ارسباران (هنر)
تلفن: ۲۲۸۷۲۸۱۸ – ۲۲۸۷۲۸۱۹ – ۲۲۸۷۲۸۲۰
لینک در سایت تیوال: کلیک کنید
*
با عضویت در سایت پرمحتوا و خوب تیوال می‌توانید بلیت این نمایش و نمایش‌های دیگر را آنلاین بخرید.
این برنامه را بنیاد خیریه‌ی «برکت» برگزار می‌کند و «تمام» عواید بلیت‌فروشی صرف بانوان بی‌سرپرست خواهد شد.
حضور شما مایه‌ی دل‌گرمی‌است.
درباره‌ی نمایش نامه: یک ساعت از یک شب خیلی خاص از زندگی یک زن و شوهر.
LOST-RING

شعر: خراب

چشم تو خالی از نگاه شده

ترس دارد نگاه خالی تو

می‌گریزم از این خیال سیاه

از بهشت بد خیالی تو

موسم رخوت و غم نان است

فصل بدرنگ خشکسالی تو

کاش پروردگار خوبی‌ها

رد شود روزی از حوالی تو

سوژه‌خنده شده تمام محل

وعده‌ و حرف پارسالی تو

واقعا حالت بدی دارد

کار بی‌فکر ماست‌مالی تو

باخبر شو که جوجه‌ماشینی

تر زده بر نقوش قالی تو

به همه تا کمر بدهکاری

ننگ بر مشکلات مالی تو

معجزه می‌کند ندیدن تو

این هم از معجزات عالی تو

به بهانه‌ی «مرد بالشی» محمد یعقوبی

جایگاه لرزان نویسنده

pillow-man

نوشتن از روند نوشتن و آفرینش ادبی یکی از دست‌مایه‌های تکرارشونده بسیاری از نوشته‌های درخشان نویسندگان بزرگ است و با مرور مجموعه آثار محمد یعقوبی نویسنده و کارگردان ارزش‌مند تئاتر ایران هم بارها به همین موتیف برمی‌خوریم. مرد بالشی تازه‌ترین نمایش اوست که از چندی پیش در تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه رفته. یعقوبی که اغلب او را به عنوان نویسنده نمایش‌نامه‌های خودش می‌شناسیم این‌بار سراغ یک متن غیر ایرانی رفته که نویسنده‌اش مارتین مک‌دونا فیلم‌ساز نام‌دار ایرلندی/ انگلیسی است و دو فیلم بلند درخشان در بروژ و هفت بیمار روانی را در کارنامه دارد. تا پیش از این نام مک‌دونا در مقام نمایش‌نامه‌نویس برای بسیاری شناخته‌شده نبود اما با تماشای همین دو فیلم هم می‌شد دریافت که او چه تبحری در نوشتن و اجرای موقعیت‌های خاصی دارد که در آن شخصیت‌ها در فضایی محصور با هم دیالوگ برقرار می‌کنند و فضای اساسی متن نه با شکل دادن رخدادهای محسوس و مشهود در قاب بلکه از خلال دیالوگ‌ها و با تکیه بر تصور بیننده شکل می‌گیرد. از این گذشته بخش مهمی از در بروژ و پایه اصلی روایتش، شباهتی انکارناپذیر با نمایش‌نامه مستخدم ماشینی نوشته هرولد پینتر نمایش‌نامه‌نویس بزرگ داشت؛ دو جنایتکار برای مدتی به دستور رییس‌شان به مرخصی رفته‌اند و در عین حال یکی از آن‌ها مأمور به کشتن دیگری شده. به هر حال مک‌دونا دست‌کم تا به امروز در نمایش‌نامه‌نویسی فعالیت گسترده‌تری داشته تا سینما. «سه‌گانه لینین» شامل سه نمایش‌نامه ملکه زیبایی لینین، جمجمه‌ای در کنمارا و غرب تنها و سه‌گانه جزایر آران و همین مرد بالشی (۲۰۰۳)  از جمله نمایش‌نامه‌های او هستند که این مورد آخری دو جایزه معتبر لارنس الیویه و تونی را در سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ برای او به ارمغان آورده.

قصه مرد بالشی در کشوری خیالی می‌گذرد و درباره نویسنده جوانی است که با برادر خل‌مزاجش زندگی می‌کند و از راه کار در کشتارگاه روزگار می‌گذراند. نمایش از جایی آغاز می‌شود که دو پلیس، از نویسنده بازجویی می‌کنند. او داستان‌هایی خیالی می‌نویسد که در بیش‌تر آن‌ها کودکان مورد تعرض و آزار و شکنجه قرار می‌گیرند. دلیل بازجویی از او این است که در آن شهر کوچک به‌تازگی دو کودک به شیوه مشابه دو داستان او به قتل رسیده‌اند و کودک دیگری هم ناپدید شده است…

متن نمایش‌نامه چندان سرراست و آسان‌یاب نیست. با فلاش‌بک به گذشته نویسنده جوان و حقایق هول‌ناکی که درباره کودکی او و برادرش آشکار می‌شود مرز میان قصه‌های خیال‌پردازانه او و واقعیت جاری در متن نمایش مخدوش می‌شود و حسی غریب از سردرگمی و ابهام برجا می‌ماند. با همه پیچیدگی‌ها متن مک‌دونا را نهایتاً می‌توان در سوک‌واری بر از دست رفتن معصومیت کودکی و فجایع پیامدش در شکل‌گیری اجتماع مسموم بزرگ‌سالان خلاصه کرد. اما به گمان من آن وجه از نمایش که بیش‌تر مورد توجه محمد یعقوبی قرار گرفته فضای خفقان‌بار و و استبدادزده جامعه‌ای است که به شکلی نمادین در شخصیت دو پلیس (به مثابه نیروی قهریه) متبلور شده است. در چنین بستری، نویسنده خود قربانی یک سیستم تربیتی نادرست است و محصولات ذهنی‌اش هم دست‌مایه برداشت‌های نادرست قرار می‌گیرد و موجب تسلسل زشتی‌ها می‌شود. حتی مأموران قانون آن سرزمین خیالی هم به‌نوعی قربانیان فرهنگ بسته و منحط حاکم بر آن اجتماع‌اند و هریک به شکلی در رابطه‌ی پدر/ فرزندی تاوان سنگینی پرداخته‌اند. اما از همه این‌ها که بگذریم، آن جنبه از متن مک‌دونا که با برخی از نوشته‌های پیشین خود یعقوبی هم‌خوانی دارد، و می‌تواند دلیل اصلی رویکرد او به این متن نامأنوس و غریب باشد، جایگاه متزلزل و شکننده نویسنده در یک محیط بسته و تنگ‌نظر است که سرانجامی جز نابودی نویسنده و نوشتن ندارد.

نقش‌‌آفرینی درخشان پیام دهکردی و علی سرابی در کنار یک کارگردانی و میزانسن مینیمال اما مؤثر مرد بالشی را نمایشی جذاب و تفکربرانگیز کرده که دیدنش ابداً خالی از لطف نیست.   

منبع: روزنامه شهروند

در مکتب خیابان

برای من هیچ لذتی فراتر از غرق شدن در فرهنگ عامه نیست و البته گاه هیچ زجری بدتر از مواجه شدن با برخی جنبه‌های آزارنده‌ی این فرهنگ نیست. اما در نهایت حقیقت آن‌جاست؛ وسط زندگی روزمره‌ی سخت و تن‌فرسای آدم‌های کوچه و خیابان. هیچ اندیشه‌ای پشت مونیتور و صفحه‌کلید شکل نمی‌گیرد. هیج اتفاقی در پستوی روشنفکری نمی‌افتد. باید رفت وسط زندگی و رنج و خستگی را در زیر و بم  اجتماع دید. وسط همین زندگی است که می‌شود دید سرخوشی‌های کوچک چه دل‌خوشی بزرگی برای بسیاری از انسان‌های دست‌خالی‌اند.

دوری از اجتماع و خزیدن در لاک روشنفکری، مایه‌ی مرگ تدریجی است. باید از این لاک بیرون آمد و در احوال انسان‌ها سیر کرد. در مکالمه و هم‌نشینی است که زیبایی راستی‌ها و زشتی ناراستی‌ها را می‌شود با تمام وجود درک کرد. زندگی آپارتمانی در ذات خودش حقارت‌بار است و باید آن را محدود به استراحت و خواب کرد. باید بزنی بیرون و نگذاری فضای فکر و تنفست به اندازه‌ی چس‌مثقال متر مربع یک خانه‌ی دل‌گیر باشد. باید هم‌قدم خیابان‌ها شد.

«چشم‌هایی که مال توست » و گفت‌وگو با بهاره رهنما

تکه‌پاره‌های دل‌تنگی

این یادداشت و گفت‌وگو پیش‌تر در روزنامه‌ی شهروند منتشر شده‌اند

چشم‌هایی که… مجموعه‌ای از چند مونولوگ‌ زنی ایرانی است که در آغاز وجهی روان‌پریشانه و اسکیزوفرنیک را به نمایش می‌‌گذارد. در همان دقایق آغازین نمایش با تأکید بر مراجعه‌ی  زن به یک روان‌پزشک و بر اساس شواهدی که از رفتار نامتعارف او داریم (که مهم‌ترین نمودش حرف زدن او با خودش است) به ازهم گسیختگی روانی زن پی می‌بریم اما چرایی‌اش را به‌درستی درنمی‌یابیم یا به اشتباه به یک اختلال درون‌زاد بدون دخالت عوامل بیرونی نسبت می‌دهیم. حتی تا جایی که قضیه‌ی  ترک شدن زن توسط همسرش بر ما آشکار نشده احتمال می‌دهیم چیزی مثل مرگ همسر علت اصلی اختلال فعلی زن باشد. حرف زدن زن با خودش تمهید اصلی متن برای توجیه مونولوگ‌گویی‌های طولانی اوست. به شکلی ذاتی مونولوگ‌‌گویی در زمانی بیش از یک ساعت آن‌ هم در یک چیدمان محدود تئاتری می‌تواند حسی از کسالت و خستگی را به تماشاگر منتقل کند اما ساختار و روند متن بهاره رهنما و شیوه‌ی  اجرای او به‌خوبی این مشکل بالقوه را پس زده است. در متنی که اندوه و تنهایی و روزمرگی و خستگی بیداد می‌کند، او با چینش آگاهانه‌ی شوخی‌ها و قرار دادن فضاهای تنفس و با تغییر در پوشش و حال‌وهوای هر اپیزود از نمایش، از ملال و یکنواختی اجرا جلوگیری کرده است. 

مانند بسیاری از متن‌هایی که جان‌مایه‌ی بطالت و تکرار دارند این نمایش هم در یک فرم دایره‌ای سیر می‌کند تا دور باطل یک زندگی غبارگرفته و رو به اضمحلال را ترسیم کند. نمایش با پخش ترانه‌ی هفته‌ی خاکستری با صدای جاودان و مؤثر فرهاد مهراد آغاز می‌شود و با همین ترانه به پایان می‌رسد. میان این رفت و برگشت، به شکلی نمادین هفته‌ای از زندگی زنی تنها و در آستانه‌ی ویرانی کامل را به تماشا می‌نشینیم. در هم‌خوانی همه‌جانبه‌ای با متن آن ترانه‌‌ی سترگ (شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی…) بطالت و پوچی زندگی یک زن نمونه‌وار مدرن امروزی ایران در غیاب حضور جسمانی و معنوی مرد مرور می‌شود. هرچند تمرکز اصلی قصه بر رهاشدگی زن و تنهایی و بی‌پناهی اوست اما از آن‌جا که پرش مداوم و تقطیع‌وار افکار از ویژگی‌های روان‌پریشی است در مونولوگ‌ها به نکته‌ها و مسائل پرشماری از وضعیت اجتماعی و فرهنگی اشاره می‌شود و گاه این اشاره‌ها چنان پررنگ است که قصه‌ی اصلی را موقتاً به سایه می‌برد.

متن چشم‌هایی… به‌شدت زنانه است اما به شکل معجزه‌آسایی از گزند یک‌جانبه‌نگری مرسوم نگره‌های فمینیستی رهایی جسته و به جای برساختن دوقطبی زن/ مرد و احیای معارضه‌ی بنیادین با جنس دیگر، صرفاً بیان‌گر دل‌تنگی‌ها و دل‌واپسی‌های زنی است که به دنبال روان‌ضربه‌ای عاطفی، شاخک‌های حسی‌اش حساسیتی زایدالوصف یافته‌اند و او هم بسیار جزئی‌نگرانه و دلخورانه کج و معوجی رفتارها و رخدادهای اجتماع را بازگو می‌کند. چشم‌هایی… برآمده از دریچه‌ی نگاهی زنانه است اما فمینیستی نیست. چون به انکار مرد برنمی‌خیزد و اتفاقاً سوک‌نامه‌ای در فقدان مردانگی و وفاداری است و داعیه‌های برابری‌طلبانه را هم دست‌کم در سطح بیان نمی‌کند. و مهم‌تر از این، لحن انتقادی‌اش را فارغ از جنسیت متوجه همه‌ی آدم‌های پادرهوای امروز می‌کند.

شاید مهم‌ترین ویژگی چشم‌ها… برای یک تماشاگر ایرانی، قرابت‌ و شباهت‌ چشم‌گیر و گاه تکان‌دهنده‌ی  متن با حال و احوال خود اوست. در محدوده‌ی متن، با حدیث نفسی از ذهنی پریشان روبه‌روییم و در فرامتن هم نویسنده‌ی این مونولوگ‌ها (رهنما) داستان‌نویسی است که خود بازیگری توانا در حیطه‌ی تئاتر است. بی‌تردید این‌که بازیگر اجرایی چنین دشوار و پرحرف و نسبتاً طولانی، نویسنده‌ی  متن هم باشد تأثیر مثبتی بر متن و اجرا خواهد داشت. نویسنده متن را با بهره‌گیری از پرونده‌های ذهنی خودش (از دیده‌ها تا شنیده‌ها) می‌نویسد و ویژگی‌ها و توانایی‌های خاص خودش در مقام بازیگر را چنان در اختیار می‌گیرد که یک نویسنده‌ی دیگر هرگز نمی‌تواند این‌چنین به آن‌ها نزدیک شود.

در تئاتر امروز میان‌کنش (interaction) با تماشاگر جایگاه و اهمیت قابل‌توجهی دارد و در اجرایی که من دیدم این میان‌کنش به شکلی مؤثر و به‌شدت کاربردی صورت گرفت. جایی که زن از مادر درگذشته‌اش سخن می‌گوید و می‌خواهد برایش شمع روشن کند ناگهان سالن نمایش روشن می‌شود و با این تمهید، گویی دیوار حایل میان خانه‌ی زن و فضای بیرون برداشته می‌شود. زن متوجه حضور تماشاگران می‌شود و آن‌ها را به مثابه آدم‌های گذری کوچه می‌بیند. او از آن‌ها آتشی برای روشن کردن شمعش طلب می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد برای آمرزش درگذشتگان دعا کنند. این کنش را نمی‌توان فاصله‌گذاری به معنای شکستن سد احساسی تماشاگر دانست بلکه برعکس، هر فاصله‌ای را از میان برمی‌دارد و تمام فضای سالن نمایش را به صحنه نمایش تبدیل می‌کند و این‌چنین اندوه متن را در جان تماشاگر می‌نشاند.

*

در چند سال اخیر بازیگران زیادی از سینما به تئاتر ناخنک زده و خیلی‌هاشان دستاورد مهمی‌نداشته‌اند اما برخی مثل شما جنبه‌های تازه‌ای از توانایی‌شان را اثبات کرده‌اند. به نظر شما دلیل این رویکرد سینمایی‌ها به تئاتر چیست؟

به نظرم تئاتر همیشه در همه‌جای دنیا محل کسب اعتبار و تجربه‌های متفاوت برای بازیگران سینما بوده اما باز هم در همه‌جای دنیا تعداد بازیگران سینما که در تئاتر ماندگار شده‌اند، خیلی زیاد نیست. آن تمامیت‌خواهی که تئاتر از بازیگر می‌خواهد و حس کار گروهی اغلب بعد از یکی‌دو کار حوصله بازیگر سینما را سر می‌برد، خب بحث مالی هم که اصلاً قابل‌قیاس نیست.

 آیا تئاتر را مقوله‌ای روشنفکرانه‌تر از سینما می‌‌دانید؟ و این صرفاً به دلیل تعداد بسیار کم‌تر مخاطب است یا دلایل مهم‌تری هم دارد؟

 من مثل خیلی‌ها با خود لغت روشنفکری مشکل دارم ولی خب به مفهوم هنر متفاوت‌تر نه. هم سینما و هم تئاتر در ژانرهای متفاوت خود می‌توانند کار عامه‌پسند یا خاص ارائه دهند، به نظر من نمی‌شود حکم کلی  در این مورد صادر کرد.

 چند نمایشی که از شما دیده‌ام هر بار بهاره رهنمای نامتنظری را پیش رویم گذاشته. فکر می‌کنید چرا سینما به شما امکان بروز همه‌ی توانایی‌تان را نداده؟ چه اتفاقی در این عرصه می‌افتد که در آن دیگری نمی‌افتد.

ممنونم. برای خودم هم همین‌طور است. تئاتر وجه‌های دیگری از من را برای خودم رو می‌کند که گاه انتظارش را ندارم. این بیش‌تر به اعجاز صحنه و البته متن‌های نابی که در تئاتر پیدا می‌شود و بی‌شک در سینمای بیمار این سال‌های ما پیدا نمی‌شود هم بستگی دارد. دیگر این‌که روند حضور من در سینما بیش‌تر در جاده‌ی بازیگر تجاری شدن افتاد. این قسمت‌های سینما خیلی‌اش به شانس و اتفاق بستگی دارد ولی خب در تئاتر تحصیلم را ادامه دادم و اصولاً در یک کلام فهمیدم بیش‌تر آدم تئاتر هستم تا سینما و تلویزیون.

 در پاسخ به پرسش تفاوت بازی در سینما و تئاتر همیشه به جمله‌هایی یکسان و کلیشه‌ای برمی‌خوریم و کم‌تر با تحلیل تکنیکی روبه‌رو می‌شویم. برداشت تکنیکی خود شما از این تفاوت چیست.

 به  نظرم داستان اصلی امتداد حس است، تفاوت اصلی هم همین است و آن جادویی هم که حال عوامل رو و پشت صحنه‌ی نمایش را خوب می‌کند همین است. به قول اکتاویو پاز تئاتر جادوی بی‌زمانی دارد، از زمان و مکان برای زمان خودش جدایت می‌کند. و این روند به نظرم البته در تئاتر وفادار به داستان، بیش‌تر حس و حضور تمام می‌خواهد تا استفاده از تکنیک خاص برای دیده شدن در پلان‌های مقطع که گاه فاصله‌ی بین‌شان هفته‌ها طول می‌کشد. البته بحث بیان و بدن و کاریزمای حضور در صحنه و البته داشتن تکنیک‌های خلص برای تئاترهای بی‌داستان یا ژانرهای متفاوت نمایش هم مطرح است.

 تئاتر جدا از جنبه‌های تکنیکی چه تأثیر عاطفی و روانی بر بازیگر دارد؟ شب‌های متوالی با نقشی درگیر شدن آن هم در اجرای سنگین و تک‌نفره‌ای مثل همین نمایش اخیر شما، چه پروسه‌ای را شامل می‌شود، چه‌قدر انرژی می‌گیرد و چه اثری بر جنبه‌های فردی و جمعی زندگی بازیگر دارد؟

 همان جادوی بی‌زمانی. البته روش بازیگری که من بیش‌تر بلدم یا دوست دارم دنبالش کنم، باور آدم را بدجوری بین خیال نقش و واقعیت زندگی در نوسان نگه می‌دارد؛ مثل استفاده از روان‌گردان‌های سنگین است. البته که کار سختی است؛ انگار هر شب با روحت کشتی می‌گیری و کلنجار می‌روی. بعد سال‌ها و پس از چندین ماه حال بد روحی بعد از اجرای اول نمایش خدای کشتار در سال ۸۷ فهمیدم که باید بلافاصله بعد اجرا با روش‌هایی که خودم می‌دانم مودم را تغیر می‌دهد از فضای نمایش خارج شوم. بعد چشم‌ها… هر شب دوست دارم آدم‌های زیادی ببینم، جایی بروم و قطعاً می‌دانم بهتر است تا یکی‌دو ساعت اصلاً تنها نباشم. این‌جور بازی کردن شبیه بندبازی است هم خیلی لذت و هیجان دارد و هم خیلی خطر.

 متن و حال‌وهوای نمایش چشم‌هایی که… دست‌کم برای مخاطب ایرانی بسیار آشناست و این آشنایی از فرط نزدیکی به تجربه‌های مخاطب، گاه گزنده و آزاردهنده است چون مانند آینه‌ای در برابر اندیشه و رفتار حاکم بر طبقه‌ای از جامعه قرار می‌گیرد و بدریختی این اندیشه و رفتار را به رخ مخاطب می‌کشد. نویسنده‌ی این متن ملموس و پر از جزئیات خود شما هستید. از شکل‌گیری و اجرای این متن بگویید. از فکری که پشتش بوده تا بازخوردی که گرفته‌اید.

 سال‌هاست کنار بازی، داستان می‌نویسم. کتاب سومم نزدیک به دو سال است که در ارشاد خاک می‌خورد. جدیداً هم اعلام کردند توقیف! چیز خاصی هم نداشت. هفت داستان زنانه و عاشقانه است که به هیچ وجه با شعار گرمای مرسوم فمینیست‌ها شباهتی ندارد. این نمایش یکی از داستان‌های آن کتاب است. اسم کناب بود این تابستان فراموشت کردم که قبلاً از روی دوسه داستان دیگرش هم نمایشی با همین نام کتاب کارگردانی کردم. همه‌ی کتاب درباره‌‌ی ترک شدن است؛ ترک شدن از عشق، از جامعه، از شهر و شاید چون همه‌ی ما از زن و مرد روزی این حال را تجربه کرده‌ایم آن‌قدر ما نامه و واکنش و حرف و شعر از آدم‌ها می‌گیریم که ای وای! این‌که زندگی ما بود که تو نوشتی!

 چه شد که کارگردانی را به فرد دیگری (نسیم ادبی) سپردید؟ فارغ از جنبه‌های تعارف‌وار، درباره‌ی نقش ایشان در کلیت کار بگویید؟

 من توان بازی و کارگردانی هم‌زمان را مطلقاً ندارم و دلیلش هم شیوه‌ی بازی‌ام است که شرحش را دادم. در ضمن من و خانم ادبی در یک گروه نمایشی هستیم به نام «این تابستان» و بی‌تعارف نسیم ادبی بازیگر عجیب و متفاوتی است. دوست داشتم از تجربه‌ی بازی ایشان در کارگردانی متنم و خودم استفاده کنم. او بسیار مسئول و نازنین است و من از این همکاری لذت بردم.

 شما از پرکارترین تئاتری‌های این سال‌ها هستید و به نوعی می‌شود گفت تئاتر منزل و مأوای اصلی‌تان شده. نگران نیستید که در سینما کم‌‌کار شوید؟ از چشم‌اندازتان و برنامه‌‌های بعدی‌تان در این عرصه بگویید.

 نه، دو سال مانده تا چهل سالگی. سینما و تلویزیون را نم‌نمک دارم و حضورم را حفظ می‌کنم اما سینما دیگر چیز مهیجی برایم ندارد. بخش اصلی برنامه‌ی ادامه کارم را در نویسندگی و تدریس و تئاتر گذاشته‌ام. این‌جوری آرام‌ترم و بی‌شک آدم به‌درد‌بخور‌تری برای خودم و عزیزانم…

مرسی عزیزم!‍ بای!‍

همین چند ساعت پیش یکی از مهم‌ترین کودتاهای تاریخ سیاسی بشر رخ داد و محمد مرسی به شکلی خفت‌بار توی قوطی رفت. آینده گواهی خواهد داد که چرا این کودتا بسیار مهم است و چه‌گونه قاعده‌ی بازی استراتژیک آمریکا و متحدانش در خاورمیانه را برهم می‌زند. حوصله‌ی نوشتن دربار‌ه‌ی سیاست را ندارم و فقط به نکوداشت این رخداد فرخنده بسنده می‌کنم. اما صبر کنید. چرا فرخنده؟ مگر محمد مرسی از یک روند دموکراتیک (انتخابات آزاد) به قدرت نرسید؟ شما را نمی‌دانم اما من به دموکراسی دست‌کم در دل فقر فرهنگی هیچ اعتقادی ندارم. دموکراسی بازی زیبایی است که در جوامع عقب‌مانده اصلا جواب نمی‌دهد.

نقد استاد (پل تامس اندرسن)

رسالت رنج

برای نگارنده مواجهه با متنی سترگ چون استاد هم چون کشف فیل در تاریکی است. گاه ابعاد یک متن چنان است که رهیافت به یکی از سویه‌ها و جنبه‌های پرشمارش، موجب غفلت ناگزیر از جنبه و سویه‌ای دیگر می‌شود. چونان تخته سنگی عظیم و چندپهلو  ـ رها شده در بیابانی بی‌انتها ـ که درنگ بر گوشه‌ای از آن برای واکاوی مستلزم دور ماندن از گوشه‌های دیگر است. می‌توان تعبیر رایج منشور را برای هم چنین متن‌هایی به کار بست اما من آن حیرانی در برابر ابژه عظیم را (چونان حیرت لی‌لی‌پوتی‌ها پس از دیدن گالیورِ نقش بر زمین) و پویش پیامدش برای کشف ابعاد و کلیت آن را برای این منظور شایسته‌تر می‌دانم تا سکون و رخوتی که در ایستادن و نظاره کردن در وجوه یک منشور هست. استاد فیلمی‌سترگ است که به شکلی آگاهانه در روزگار فروپاشی همه مظاهر اقتدار کلاسیسم در سینما (از قصه‌گویی تا شیوه‌هایی روایی ومیزانسن) ایستایی، متانت و وزانت سینمای کلاسیک را به رخ می‌کشد.

استاد فارغ از دو شخصیت‌ جذاب و همراه‌کننده‌اش که می‌توانند به‌تنهایی موضوع تحلیل باشند بر بنای یک آیین/ مذهب عصر جدید، اگر نگوییم استوار است دست‌کم تکیه داده است. ساینتولوژی چنان که در فیلم اندرسن هم ترسیم می‌شود فصل مشترک روان‌کاوی و یک آیین شبه‌مذهبی و فرقه‌ای است. مهم‌ترین نقطه تلاقی روان‌کاوی و ساینتولوژی،جسمانیت است. پالایش ذهن و رهایی از رنج ذهن و به دنبال آن جسم، هدف غایی این هردوست. فردی کوئل (یواکین فینیکس) پیش از برملا شدن گوشه‌گوشه‌های روان‌رنجوری‌اش تجسم تمام‌عیار رنجوری و تکیدگی جسمانی است. سرباز زخم‌خورده از جنگ که قابلیت انطباق با اجتماع پس از جنگ را از دست داده، به‌نوعی یکی از مهم‌ترین کهن‌الگوهای روایت‌های‌هالیوودی است. حد اعلای نمونه‌های گوناگونش را در فیلم‌های درخشانی با رویکردهای کم‌وبیش متفاوت (و گاه کاملاًمتفاوت) دیده‌ایم: از مرد بازوطلایی (اتو پره‌مینگر) تا بازگشت به خانه (هال اشبی)،متولد چهارم ژوئیه (الیور استون) و حشره (ویلیام فریدکین) و ده‌ها فیلم شاخص دیگر. طنز تلخی است که در گذر دهه‌ها هم‌چنان قصه جنگ و کابوس‌های پیامد آنچنین تازه مانده است؛ در پیش‌خوان سیاست تبلیغ میهن‌پرستی Patriotism آمریکایی در هر مقطع زمانی به بهانه‌ای هم‌چنان در اوج است و در واقعیتِ زندگی مردم فرودست و میان‌مایه سرزمین رؤیاها و فرصت‌ها، زخم‌هاهستند و جای خالی انسان‌های قربانی و ازدست‌رفته یا دست‌‌وپاهای برباد رفته در جنگ. 

اما پیش از تمام رنج‌های جسمانی و روانی مهم‌ترین ویژگی شخصیت فردی را  در بهره هوشی به‌ظاهر کم و رویکرد بدوی، در خودمانده و به تعبیری بی‌رحمانه «حیوانی» او باید جست. به گمانم پل تامس اندرسن با قرار دادن همین کیفیت اخیر در تقابل با معنویت و روحانیت جاری و تبلیغ‌شونده در آیین/ مذهب ساینتولوژی، چالش اساسی قصه‌اش را شکل داده. متن از جسمانیت به جسمانیت، از غریزه به غریزه دایره می‌بندد و انبوهی از آموزه‌ها و کوشش‌ها برای تبیین و حصول معنویت را محاط می‌کند. فِردی عشق را (حتی در معنایی غریزی و بدوی) از کف داده و دل‌خوشی‌اش به تندیس شنی است که محکوم به نابودی به دست هجوم موج‌هاست. در میانه فیلم هم کمی‌پس از سکانس مربوط به تمرین دونفره میان فردی و داماد استاد (که در آن یکی می‌تواند هر چیزی را بی‌پرده توی روی نفر دیگر بگوید و طرف نباید واکنشی جز نگاه کردن انجام دهد) فردی را در حال تندیس‌‌سازی با ماسه‌های ساحل می‌بینیم. در آن دیدار، گزنده‌ترین و تلخ‌ترین واقعیت‌های زندگی فِردی به صورتش پرتاب می‌شود و با این‌که انتظار داریم او قاعده بازی را نادیده بگیرد و از کوره در برود و واکنشی تند نشان دهد، سرآخر به خنده‌ای بسنده می‌کند. گویی فردی در مواجهه با حجم بی‌امان واقعیت، با بدیل‌سازی جسم یک محبوبه‌ بر کناره دریا به دامان خیال پناه می‌برد. برای پاکباخته بی‌مأوایی چون او دل‌خوشی در ساحت واقعیت مقدر نیست.

بعد از اعلام پایان جنگ و پیش از بازگرداندن سربازان به جامعه برای‌شان جلسه توجیهی می‌گذارند و افسری طرح‌های رورشاخ را به فردی نشان می‌دهد. فردی در ازازی تک‌تک آن‌ها برداشت‌هایی جنسی ارائه می‌دهد. یکی از  پوسترهای  فیلم هم بر مبنای همین ایده طراحی شده است (رورشاخ آزمونی است که در آن روان‌شناس طرح‌های مبهم و قرینه ای را که از ریختن جوهر روی کاغذ و تا زدن آن از وسط  حاصل می‌شود به بیمار نشان می‌دهد تا بر اساس برداشت بیمار به محتویات ذهن او دسترسی پیدا کند). می‌شود این واکنش را به حساب هیچ‌انگاری و بذله‌گویی فردی گذاشت و در عین حال می‌توان آن را به یک جور برون‌فکنی عقده‌گشایانه تعبیر کرد. جایی که نخستین بار با شعار استاد مبنی بر این‌که «انسان حیوان نیست» مواجه می‌شویم واکنش فردی در هنگام گوش دادن به این آموزه با یادداشتی که بر کاغذ می‌نویسد تکرار همین بی‌قیدی و خیره‌سری است. اما خود او در گفت‌و‌گویش با استاد صراحتا عنوان می‌کند که رفتار خودش را شهوانی نمی‌داند. هرگز کاملاً بر ما آشکار نمی‌شود که پشت نگاه خیره فردی با آن چشمان تنگ‌شده و ریشخند همیشگی‌اش که صورتش را دفرمه‌تر از آن‌چه که هست می‌کند، چه میزان از دانایی و خاموشی توامان یا بلاهت و بیخودی نهفته است. فیلم به لطف بازی به‌شدت اندیشیده یواکین فینیکس این پرسش را تا پایان در برزخ نگه می‌دارد و رقص‌کنان بر لبه تیغ به پیش می‌رود.

استاد را نمی‌توان از زمان ساخته شدنش فارغ و رها دانست. این فیلم کلاسیک‌نما با قصه قدیمی‌اش در بزنگاهی متولد شده که عصر عرفان‌های ماتریکسی و دیجیتال، به شکلی آشکار به‌سر آمده یا از فرط تکرار به وضعیتی مهوع و دافعه‌بار رسیده است. با این حال نادرست و سهل‌انگارانه است اگر اندرسن را به بهانه همین فیلم یکه‌سوار نگاه نو به مقوله معرفت و شناخت بدانیم. در همین یک دهه اخیر فیلم‌های قابل‌اعتنایی بوده‌اند که شالوده‌شان بر شک‌اندیشیبهماورا و تردیدافنکنی در آیین‌ها و عرفان‌های معاصرشکل گرفته.sound of my voice(زال باتمانگلیج) نمونه مستقل و درخشانی است که هرچند باز هم در آخر سهمی‌برای ابهام و دوپهلو نگریستن به جا می‌گذارد اما به بی‌رحمانه‌ترین شکل از عرفان و سلوک و معنویت طرح‌شده در آن فیلم، تقدس‌ و حرمت می‌زداید. گویا در مواجهه با چنین بن‌مایه‌های دردسرسازی گریزی از ابهام و عدم قطعیت نیست. بخش مهمی‌از سنگینی لحن و پرداخت استاد هم در همین محافظه‌کاری ناخودآگاهانه در پرداخت چنین مضمونی ریشه دارد. هرچند وقتی پای آیینی زمینی و غیرمنسوب به آسمان در میان باشد، کار بارها آسان‌تر و مخاطره بارها کم‌رنگ‌تر است مانند چینش نمادینی که در دهکده (ام. نایت شیامالان) به انکار ماورای مفروض آن فیلم و در تعمیم نهایی به انکاری بزرگ‌تر می‌انجامداما رویکرد خوددارانه تامس آندرسن متنش راتأویل‌پذیر و چندگانه می‌نمایاند. تناظر دقیق و مضحکه‌آمیز حرف‌هایی که فردی در واپسین دقیقه‌های فیلم هنگام معاشقه خطاب به پارتنرش بر لب می‌آورد با حرف‌هایی که در نشست سهمگین روان‌کاوی از سوی استاد به او زده شده، به یک تعبیر، نشان از شکست تمام‌عیار تلاش استاد برای پالایش معنوی فردی دارد اما می‌توان بر این روبنای فریبنده درنگ کرد و سر از این پوسته به درون برد. شاید فردی حد اعلای درک و دریافتش را در قالبی جسمانی و بدوی بازتاب می‌دهد. ذهن او ساده، معصوم و سرراست است و راهی به پیچیدگی کلام و معنا نمی‌برد. او مظهر جذب و سرسپردگی و فرمانبری است. سرسپردگی او به استاد که نشانه ظاهری ایمان اوست نشانه‌هایی از یقین و آرامشی درونی را بازتاب نمی‌دهد. به شکلی رادیکال می‌شود در این نوع رابطه مرید مرادی، نشانگان فاشیسم را ردیابی کرد؛ سر دادن به یک پدیدار کاریزماتیک و فنا شدن در آن بدون این‌که نیازی به اثبات منطقی‌اش احساس شود. واکنش‌های به‌شدت جسمانی و خشونت‌بار فِردی به منتقدان استاد، بر این هم‌سانی خطیر، گواهی می‌دهد. همین ظرایف است که استاد را برای نگارنده فیلمی‌به‌شدت چندلایه و تأمل‌بانگیز جلوه می‌دهد.

در سوی دیگر شخصیت استاد (فیلیپ سیمور‌هافمن) هم جلوه‌ای معنوی و روحانی به معنای متعارف و مرسومندارد. در شخصیت او حدی از کمال و آرامش که با کلامش سازگار باشد نمی‌یابیم. هم‌اوست که در پی معجونی برای سرخوشی به مریدش متوسل می‌شود. به‌سادگی از کوره درمی‌رود. مکالمه منتقدانه را ابداً برنمی‌تابد. در برابر توحش فِردی در قبال منتقدان واکنشی منع‌آمیز و خیلی جدی بروز نمی‌دهد و گویی از این وضعیت چندان هم ناراضی نیست. و بالاخره، نوع رابطه همسر استاد با او که درآمیخته با نوعی سادومازوخیسم است و در سکانس دست‌ورو شستن استاد جلوی آینه به شکلی نامنتظر عیان می‌شود، وجهی دیگر از شکنندگی و معمولی بودنش را برملا می‌کند.

اما گوهر این قصه، درست همان خلأ محصوری است که میان فِردی و یقین فاصله می‌اندازد. استاد فیلمی‌اندوه‌بار و مثال‌زدنی درباره جای خالی عشق است؛ فضایی که گرچه میان‌تهی است اما در ذهنیت قهرمان قصه هم‌چنان یکه و دست‌نیافتنی است و هیچ اندیشه و خاطره تازه‌ای نمی‌تواند از حصار آن بگذرد و محو و کم‌رنگش کند؛ عشق از آن‌گونه که جز در نرسیدن و رنج پسامدش معنا نمی‌یابد. که ای‌بسا اگر وصالی در کار بود جز به عادت و روزمرگی نمی‌انجامید. مثل جمعه‌ها که به اعتبارفراغت‌شان، پنج‌شنبه‌ها دل‌پذیرترین روزها می‌شوند اما خودشان عمیقاً دل‌تنگ و ملال‌اندودند. اما در مرام آدمیان به نحوی شگفت‌انگیز، رد زخم عشق نافرجام، در عین زجرآور بودن دوست‌داشتنی است. فردی در پاسخ به پرسش چندباره استاد که «آیا چیزی در گذشته‌ات هست که آزارت می‌دهد؟» با لجاجت پاسخ می‌دهد خیر. و هم‌اوست که پیش‌تر خطاب به مافوقش در ارتش گفته که از نوستالژی عشق رنج می‌برد.به گمانم زخم عقل (که آن را از عنوان کتاب شعر مسعود کیمیایی وام گرفته‌ام)، تعبیر هولناک و متناسبی برای شرح ذهنیت عاشق دورافتاده و درمانده‌ای چون فِردی است. گوشه‌ای از شکوه کارگردانی تامس اندرسن را هم در همین حوالی می‌توان جست‌وجو کرد. میزانسن او چنان ساده و بی‌پیرایه و دور از خودنمایی است که ترکیب‌بندی قاب‌ها و میزان وسواسی که برای سادگی و تأثیرگذاری هر نما به کار بسته به‌درستی از نظر دور می‌ماند. اما دست‌کم جایی در همین فیلم هست که نمی‌توان از وسوسه بازآوری‌اش دست شست. در سکانسی مؤثر و تکان‌دهنده، استاد در نشستی روان‌کاوانه و به گمان خودش رهایی‌بخش و درمانگرانه، به برون‌ریزی فردی مشغول است و او را زیر رگبار پرسش‌های سریع و کوتاه گرفته است. فردی که در اثر پلک نزدن و جواب دادن به پرسش‌های عریان و سرراست استاد، به آستانه فروریختن رسیده به فرمان استاد چشمش را می‌بندد، و خاطره خوش عشق در فلاش‌بکی به‌غایت ساده احضار می‌شود. پس از آن تنش روان‌فرسای پرسش‌وپاسخ، ناگهان سکوت بر فیلم حاکم می‌شود و اندکی بعد صدای آمبیانس با جیک‌جیک گنجشک‌ها روی صحنه سوار می‌شود. از آن قاب و آن دیدار فردی «گل‌ها» را به خاطر می‌آورد و همین را بر زبان می‌راند. خانه‌ای چوبی با چند پله و ایوانی کوچک، خاطره ناب تصویری مرد از عشق‌اش است. وبعدتر، در اواخر فیلم همین خانه جایی برای ویرانی نهایی فردی می‌شود. این باردوربین در زاویه مقابل قرار دارد و  فردی هم از زاویه مقابل وارد قاب می‌شود و گل‌هایی بی‌طراوت و رنگ‌مرده در بالای قاب خودنمایی می‌کنند. خانه همان است اما در رنگ و لعابی چرک و سرد. آن کس که برگشته همان نیست که روزی رفته و بدتر از آن، نمی‌داند دیگر محبوبه‌ای در کار نیست.این سکانس تعیین‌کننده که در حکم خط بطلانی بر رهایی و رستگاری پس از طی طریق و تحمل ریاضت است در پی سکانس مهم و به‌یادماندنی موتورسواری در صحرا می‌آید که راه بر هر تفسیر گل وگشادی بازمی‌گذارد اما در تحلیلی نهایی چیزی جز به بن بست رسیدن پویش پوچ آدمیزاد در وسعتی بهظاهر بیکران نیست.

ظرافت و هوشمندی میزانسن اندرسن را در سکانس فلاش‌بک دیدار فردی و دختر (در همان جلسه گفت‌وگوی کذایی با استاد) می‌توان نشان داد. دختر در نماهای تک‌نفره تماماً در فوکوس است و پس‌زمینه‌اش به شکل چشم‌گیری فلو است. کیفیت و عمق تصویر و بستن قاب هنگام ترانه‌خوانی دختر به شکلی کارآمد رؤیاگونگی این چیدمان را به ذهن می‌رساند بی‌آن‌که فیلم‌ساز به تمهیدهای معمول و مبتذل رؤیاسازی دست بیندازد. از این فراتر، در سکانس خواب/رؤیای فردی (که در سالن سینما با دعوت تلفنی استاد برای پیوستن به او در لندن مواجه می‌شود) اندرسن به کیفیتی ناباور و دست‌نیافتنی می‌رسد. او با حذف استادانه سببیت و منطق حضور فردی در آن سالن سینما و برملا نکردن واقعیت ماجرا (مبنی بر خواب بودن سکانسی که دیده‌ایم) تا زمان حضور فردی در لندن، حس عمیقی از سرخوردگی و زیرپا خالی شدن را به فردی و تماشاگر القا می‌کند. چیزی در مایه‌های آخرین ضربه تبر را محکم‌تر زدن. نه، راهی برای رستگاری نیست. هیچ آموزه‌ای مرهم زخم عشق نخواهد شد.

فردی موجودی زشت‌رو و بدقواره است. و چندان بی‌دلیل نیست که نویسنده چنین متنی، او را در  نخستین حضور اجتماعی اش پس از جنگ در مقام عکاس پرتره می‌نشاند. او شمایل مثبت و دل‌پذیر دیگران را ثبت می‌کند (دیگرانی که به‌نوعی برای همان‌ها به جنگ رفته و تاوان داده) اما خودش عینیت و تجسم دل‌زدگی و بدریختی است. و عجیب نیست که نمی‌تواند این نمایش تصنعی فیگوراتیو را تاب بیاورد. کالبد قوزکرده و تکیده فردی و صورت دفرمه‌اش در تقابل با فربه‌گی و رخساره سرخ‌وسفید استاد کنتراستی دلالت‌بار را در سطحی‌ترین لایه فیلم شکل می‌دهد. بیش از آن، در سامان و تمول استاد (و بطالت دستگاه عریض و طویل او در راه تبلیغ معنویت!) و بی‌سامانی و خانه‌به‌دوشی فِردیاین تضاد در دل متن جریان دارد. و فیلم به نحوی بدبینانه بی‌عاقبتی این رابطه و همراهی را به رخ می‌کشد.

فردی تجسم رنج است. رنجی که بختک‌وار بر سراسر زندگی‌اش چنگ انداخته؛ بسی پیش‌تر از روان‌ضربه‌های جنگ. مرور پیشینه خانوادگی او از خلال دیالوگ‌های فیلم که اوجش مربوط به حضور مادرش در تیمارستان است (و دلالت بر موروثی بودن روان‌رنجوری فِردی دارد) در کنار همه آزارهای جسمانی و روانی مشهود در قد‌وقامت و رخ و رفتارش، از او تمثال شفقت‌برانگیز رنج ساخته است. قرار نیست پاسخ چرایی این همه رنج و اندوه را در متن بیابیم. شاید منصفانه‌تر است در ویران‌سرای چنین متنی در پی سبب و منطق نباشیم. فِردی به رحمت پرردگار ایمان ندارد. و بر این باور است که خدایی اگر هست نجاتش نخواهد داد. می‌خواهم دل‌تنگی این متن (و خودم پس از تماشای این همه رنج) را با قصه ایوب به پایان ببرم. ایوب مرد برگزیده پروردگار، ناگهان گرفتار بلا و مصیبت‌های پرشمار شد.دوستانش بر او وارد شدند و هریک دلیلی تراشیدند. یکی آن را آزمون پروردگار نامید. دیگری آن مصایب را مجازات گناهی دانست که لابد خود ایوب هم از آن بی‌خبر است. و آن دیگری، آن را مرحمتی برای آمرزش انسان‌ها نامید و… و اینک پایان قصه: «برداشت رایج از ایوب مردی دین‌دار است که بدبختی‌هایش را با بزرگ‌منشی تاب می‌آورد و ایمانش را حفظ می‌کند. ولی ایوب آن مرد ساکتی نیست که به همه چیز تن بسپارد. او همواره شکایت می‌کند… او نمی‌تواند بپذیرد که رنج‌اش معنایی دارد. او می‌خواهد بر بی‌معنایی رنج خود تأکید کند… در پایان، پروردگار پدیدار می‌شود و می‌گوید آن دوستان به‌تمامی‌برخطایند و هرآن‌چه ایوب گفت صحیح است.»* (گشودن فضای فلسفه/ اسلاوی ژیژک/ انتشارات گام نو/ با اندکی تغییر در ترجمه مجتبا گل‌محمدی) بی‌گمان کسانی خوانش‌های دیگری از قصه ایوب را بر اساس روایت‌های دیگر، بر این روایت ترجیح می‌دهند اما نتیجه‌ای که ژیژک از این خوانش می‌گیرد اساسی و روشنگرانه است. وقتی بی‌معنا بودن رنج آشکار شود اراده‌ای برای رهایی از آن و تغییر وضعیت موجود شکل می‌گیرد؛ چیزی که فِردی استاد و بسیارانی چون او هرگز به آن راه نمی‌برند.