شعر: پاییز

تا هنوز مانده تا زمستان

برگ‌برگ این پاییز خواب‌آلود

با تمام خمیازه‌هایش

(اصلا خیال کن دل ندارد این بی‌خواب)

تقدیم به سپیده‌ی نارس چشمانت

وقت دل‌تنگ اذان صبح

(یا هر وقت دل‌تنگ دیگری که دل تنگت خواست)

…تقدیر شاعر این است

که همیشه آخر دفتر

چشم باز کند

و به تنهایی‌اش

ایمان بیاورد

نون و القلم و نویسنده‌ی خانه‌به‌دوش

هر طرف که سر بچرخانی و گوش تیز کنی مهم‌ترین و داغ ترین بحث روز، بحث گرانی و وضعیت وخیم اقتصادی است. این روزها که با نزدیک شدن به زمان پایان قراداد خانه‌ام و بالا کشیدن اجاره از سوی صاحبخانه در پی خانه‌ی استیجاری ارزان‌تری هستم، با تمام وجود معنای این وضع وخیم را درک می‌کنم که البته در تهران به‌مراتب بدتر از سایر شهرهاست. خانه‌هایی به‌شدت درب و داغان در محله‌هایی بی‌آبرو با بدترین شرایط و متراژ زیر ۶۰ متر، با ۱۰ میلیون تومان رهن، حداقل ۸۰۰ هزار تومان اجاره می‌خواهند. هرچه فکر می‌کنم متوجه نمی‌شوم یک کارمند ساده با زن خانه‌دار (کدبانو؟!!!) و یکی دو تا بچه (توله؟!!!)، چه‌طور می‌تواند با این هزینه‌ها کنار بیاید. اصلا امکان ندارد. اگر هم بشود دیگر اسمش زندگی نیست (شما که سواد دارین، لیسانس دارین، روزنامه‌خونین، بگین اسمش چیه!).

اما راستش در این وضعیت، باز هم خیلی‌ها را می‌شناسم که آن‌چنان پولدار هم نیستند و کم‌ترین خللی به زندگی و خرج و برج‌شان وارد نشده. نمی‌دانم. شاید دلیلش این است که تقریبا همه‌ی این نسناس‌ها درباره‌ی درآمدشان دروغ می‌گویند یا منابع درآمد جنبی دارند یا ارث و میراثی از قبل مرگ پدرشان به‌شان رسیده، یا وردی بلدند که برای بره‌ها می‌خوانند و زندگی را با باد هوا و گاز روده می‌گذرانند. و گروه قابل‌توجهی هم در دوست و آشنا و فامیل سراغ دارم که فارغ از این حرف‌های جگرسوز (که خودشان درباره‌ی ناجور بودن وضع اقتصاد بر زبان می‌آورند) به اندازه‌ی یک دانه‌ی چس‌فیل (ذرت بوداده؟!!!) هم شرایط موجود، بر شانه‌شان سنگینی نمی‌کند.

خلاصه، اوضاع بسیار علمی‌تخیلی است. یقین دارم فردایی می‌رسد که جیبم به هر طریقی پر باشد و از این دغدغه‌ها نداشته باشم، اما گذر از شرایط امروز سخت‌جانی (سگ‌جانی؟!!!) می‌خواهد. می‌دانم که این روزها هم می‌گذرد و از این نکبت، تنها خاطره‌ای می‌ماند. یک عمر آنتن‌سرخود و چریک‌وار زندگی کردیم؛ این چند صباح هم به‌همچنین.

البت که دریای غم ساحل ندارد اما دلیلی هم نمی‌بینم که به توصیه‌ی دوستان خوش‌مرام عمل کنم فلذا پارو نمی‌زنم؛ چون به قول شهیار: «بادبان ناخدا را عشق است!»

داستان: قصه‌ی یک شب بارانی

یک

مرد سیگار خیسش را گرفت بین دو انگشت شست و وسطش، و شوتش کرد توی هوا. تکیه داد به دیوار. چند دقیقه‌ای بود که باران گرفته بود.

دو

زن موی سیاه بلندش را خشک می‌کرد. به عادت همیشه زیر کتری را روشن کرد. انگار سنگینی نگاهی روی نیم‌رخ صورتش افتاده باشد ناخودآگاه سر برگرداند سمت پنجره. هوله را ماهرانه گنبد کرد روی سرش. رفت دم پنجره و پرده را با نفرت کشید. هنوز آب جوش نیامده بود که با شنیدن صدای باران سوی پنجره رفت و پرده را کنار زد.

سه

پسر کاغذ را چسباند به مونیتور کامپیوترش. رفت دم پنجره. دستش را گذاشت روی لبه‌ی پنجره. سرش را بالا آورد. دستی به‌سرعت پرده‌‌ی خانه‌ی روبه‌رویی را کشید. سرش را دزدید و نشست. تکیه داد به دیوار زیر پنجره. خیره شد به در اتاقش.

چهار

مرد سیگاری روشن کرد. چشم از پنجره برداشت. سرش را گرفت به آسمان. یقه‌ی کاپشنش را بالا کشید. از پیچ کوچه گذشت.

پنج

«خداحافظ. دلم براتون تنگ میشه.» سربازرس قلنج انگشت شستش را شکست. رو کرد به همکارش: «خیلی دلم هوای بارون کرده بود.»

آیدا… آیدا…

«آیدا» یک اسم عام است برای کتاب‌خوان‌های چند نسل؛ استطاله‌ی شاملوست. برای این‌که شاملو را خوش بداری باید آیدا را دست‌کم بد نداری…

اما آیدا برای من چند دهه این‌ورتر ایستاده. اضافه‌ی هیچ مردی نیست. زن فصل‌ها و ثانیه‌های اندوه‌بار غربت جوانی است. تنها قدم می‌زند، بی‌وقفه. پرسه‌گرد خیابان‌های خیس شب‌گریه‌های من. و من عاشق آن رهایی رشک‌برانگیزش. آیدا در ذهن خسته‌ و پریشان من، اسمی‌یگانه است. بغض می‌کنم. نفسی عمیق می‌کشم و… حالا فصل گریه است.

شرح عکس: مریم پالیزبان در نقش آیدا در نفس عمیق (پرویز شهبازی) 

انگار دیروز بود… (۱)

 

انگار همین دیروز بود. هفت‌هشت سالم است. نشسته‌ام کنار پدر و شوهرخاله و دایی‌ها. از سیاست می‌‌گویند. از انتخابات پیش روی ریاست‌جمهوری آمریکا. از تهدیدهای جدید اسرائیل. از گرانی‌ و تورم. از قدرت و نفوذ عجیب «اکبرشاه». هنوز تلویزیون‌ها سیاه‌سفید بودند.

انگار همین دیروز بود. حسرت چیزهای خوبی را می‌خوردم که بچه‌های همکاران پدرم داشتند و من همیشه از آن‌ها محروم بودم. همان زمان با خودم عهد کردم روزی پدر شوم که از پس خواسته‌های کوچک بچه‌هایم بربیایم تا این‌قدر حسرت هم‌سن‌وسالان‌شان را نخورند. بعدا فهمیدم هرگز آن روز نخواهد رسید. من آخرین حلقه‌ی یک زنجیره‌ی موروثی غم‌اندودم.

انگار همین دیروز بود. می‌خواستم دنیا را تغییر دهم. بعدا فهمیدم حتی خودم را نمی‌توانم تغییر دهم. انسان همان است که مقدر است.

انگار همین دیروز بود. بچه‌ها با ذوق و شادی از روی آتش چارشنبه‌سوری می‌پریدند و من تکیه داده بودم به دیوار. لابه‌لای آتش بلند تصویر دخترکی می‌سوخت که تکیه داده بود به دیوار روبه‌رو. می‌خواستم عاشق شوم. بلد نبودم.

انگار همین دیروز بود. مادرم می‌گفت تو بچه‌ی بدی هستی. پدرم می‌گفت تو مایه‌ی آبروریزی و شرمندگی هستی. راست می‌گفتند.

انگار همین دیروز بود. ابی می‌خواند: قرمزی لبای تو، تو هیچ مداد رنگی نیس…

انگار همین دیروز بود. زن تن‌ٰفروش آمده بود جلوی دبیرستان‌مان پرسه می‌زد. بچه‌ها زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند: «تا به حال تن‌فروش دیده‌ای؟ او یک تن‌فروش است.»

انگار همین دیروز بود. نشسته‌ام در تراس خوابگاه. در سرمای جان‌سوز زمستان مشهد. با خیال جان‌سوز آن که نمی‌داند. چای لب‌نخورده یخ زده. بغض توی گلو یخ زده. حالا وقت سیگار کشیدن است.

انگار همین دیروز بود. ایستگاه قطار. سینمایی‌ترین خداحافظی. بوسه از پشت شیشه. نه از این بوسه‌ها که فوت کنی از سرانگشتت برود گم شود توی هوا…

انگار همین دیروز بود. ساعت سه بعد از نیمه‌شب از دیوار خوابگاه پریده‌ام. روی کف دست‌هایم افتاده‌ام. بدجور زخمی‌شده‌ام. خونین خودم را می‌رسانم به پمپ‌بنزین چندصدمتر آن‌ورتر. مامور شیفت چرت می‌زند. از اتاق نگهبانی صدای حبیب دل‌نواز می‌آید: مادر! بی تو تنها و غریبم…

انگار همین دیروز بود. زوج جوانی بچه به بغل رد می‌شوند. دختر سی‌ساله آهی می‌کشد: «خیلی دوست دارم من هم روزی مادر بشم.» پسر بیست‌ویک ساله، به ساعتش نگاه می‌کند. می‌داند که دیگر دختر را نخواهد دید.

انگار همین دیروز بود. نشسته‌ام تنها در جای تاریک و پرتی از کوهسنگی. از دور صدای گیتار می‌آید. تنم را می‌کشانم تا صدا. پسری نشسته برای سیاهی شب ساز می‌زند. می‌گویم «می‌زنی که بخونم؟» می‌پرسد چه ترانه‌ای؟ می‌گویم «لامینور اسپانیش بزن. حافظ می‌خونم.» چند دقیقه بعد رهگذران بسیاری آمده‌اند به دل تاریکی. حافظ معرکه گرفته: الا یا ایها الساقی…

انگار همین دیروز بود… که نگفتم دوستت دارم.

(ادامه دارد)

هفت نکته‌‌ی پراکنده

یک

در اخلاق سنتی ایرانی، پیر بودن یک ارزش و مترادف با حکمت و خرد است. اما به گمان من پیری چیزی جز زوال توان جسمانی و البته عقلانی نیست. پیرها ریاکارتر، حریص‌تر، تنگ‌نظرتر، ترسوتر، و انعطاف‌ناپذیرتر از جوانان‌اند و قدرت‌شان برای خطر کردن و ابتکار و خلاقیت در هر امری آشکارا کاهش یافته. همه‌ی صفت‌های صلب و سلبی پیری را می‌توان محصول تجربه دانست. مهم‌ترین نتیجه‌ی تجربه، دوری از آرمان‌گرایی و درغلتیدن به محافظه‌کاری برای بقای بیش‌تر است. پیری همسایه‌ی خرفتی است. اما با همه‌ی این‌ها خرفت شدن ربطی به سن تقویمی‌ندارد. بعضی‌ها خرفت به دنیا می‌آیند.

دو

مجری یک شبکه‌ی تلویزیونی فرانسوی از جولز داسن (فیلم‌ساز بزرگ) می‌پرسد: «نظرت درباره‌ی الیا کازان چیست؟» و منتظر است که بشنود: «او یک آدم‌فروش بزدل و خائن بود. زندگی‌ام را تباه کرد.» (داسن، یکی از قربانیان مک‌کارتیسم و شهادت کازان، ناچار شد آمریکا را ترک کند و به فرانسه برود.) داسن چهره درهم می‌کشد، سکوت می‌کند و بالاخره سکوتش را می‌شکند: «او فیلم‌ساز بسیار بزرگی بود.»… کازان اگر مانند یک مبارز سیاسی نفوذناپذیر و استوار بود؛ هرگز نمی‌توانست راوی بزرگ شکنندگی و تنهایی انسان باشد. این نتیجه‌ی اخلاقی ما از مرور کارنامه‌ی کازان نیست؛ درسی است که هنرمندی بزرگ چون داسن به ما می‌آموزد.

سه

بسیار دشوار است که از میان فیلم‌های پرشمار فیلم‌ساز محبوبت یکی را انتخاب کنی. اما تماشای دیرهنگام سایه‌ها و مه (شاید این هم بازی تقدیر است که آن را از پس دیگر فیلم‌هایش ببینی) کم‌ترین تردیدی برایم باقی نگذاشت که این کمدی سیاه و تلخ (در جهانی کافکایی) عصاره و گوهر جهان‌بینی فیلم‌ساز است؛ در کمال پختگی و استادی. دغدغه‌های همیشگی و دستمایه‌های محبوب استاد (خدا، مرگ، مذهب، زن، جادو، جنسیت، همسری و…) این‌جا بر قله‌ی پرداختی هنرمندانه ایستاده‌اند و میزانسن فیلم با فاصله‌‌ای بعید، سینمایی‌تر و دل‌پذیرتر از اغلب فیلم‌های آلن است. گزینش نهایی آلن قصه را از زیر سایه‌ی شوم کافکا به گریزگاهی به‌شدت «وودی آلنی» می‌رساند. کلید رهایی از وحشت و ملال، در دستان شعبده‌گر است.

چهار

آقای گلمکانی وقتی پرینت صفحه‌بندی‌شده‌ی «سایه خیال» شماره ۴۴۸ مجله «فیلم» (مهر ۱۳۹۱) (پرونده‌ی نوری بیلگه جیلان) را تحویلم داد با خوش‌حالی گفت: «دستت درد نکنه. بعد از مدت‌ها یک پرونده‌ی “مجله فیلمی”، مثل اون‌وقتا.» شما که حتما این پرونده را خوانده‌اید.

پنح

عیب اصلی یک آدم بد دقیقا این است که بیش از آن‌که حواسش به خودش باشد دل‌مشغول دیگران است. (برای چنین آدمی‌باخت دیگران مهم‌تر از برد خودش است.) (اسلاوی ژیژک)

شش

تا بوده همین بوده. من شعر می‌نویسم و تو فلسفه می‌بافی. من شعر را زندگی می‌کنم و تو فلسفه می‌بافی. من شعر را می‌میرم و تو فلسفه می‌بافی. آخر تابستان، تو آن تن‌پوش‌های کش‌باف‌ را برای مشتری‌های زمستان حراج می‌کنی. من شعری را که گذاشته بودم دم کوزه برمی‌دارم؛ آبی توی کوزه نیست.

هفت

اگر کارد بگذارند روی گلویم و مجبورم کنند بی‌درنگ یک شعر را به عنوان بهترین شعری که در عمرم خوانده‌ام انتخاب کنم، قطعا انتخابم این است:
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته‌ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست
(محمدرضا شفیعی کدکنی)

ترانه: همین روزا…

همین روزاس که دس بردارم از مرگ

بیام پابند زندون چشات شم

بمیرم واسه‌ی درد قدیمیت

رفیق تازه‌ی تنهاییات شم

همین روزاس که باز بارون بگیره

بگیره… قلب بی‌سامون بگیره

رها کن موهاتو تو باد پاییز

که شاید حس شعرم جون بگیره

بخون اسم منو یک بار دیگه

قشنگه وقتی اسمم رو لباته

سکوت تلختو بشکن، که حافظ

یه عمره عاشق شاخ نباته

یه حس خسته مونده تو نگاهت

یه عاشق مونده عمری چش ‌به راهت

«به قربون خم زلف سیاهت

فدای عارض مانند ماهت»

یکی از کوچه‌های تنگ این شهر

مث تقدیر بن‌بست خودم نیست

شبیه هیچ خیالی نیست دستات

چیکارش میشه کرد؟ دست خودم نیست

به خط محو چشمات خوب نگاه کن

می‌خوام تو آینه‌ جاتو بگیرم

می‌گن پاییز شده، بارون تو راهه

همین روزاس که دستاتو بگیرم

سوت دو انگشتی: گزیده‌ی نوشته‌ها

برای من روز تولدم بی‌نهایت اهمیت دارد چون بهانه‌ی بسیار قاطعی برای مرور حال‌واحوال گذشته و تعیین چشم‌اندازی برای آینده است. وقتی مجبور به زندگی هستم، پس ترجیح می‌دهم کارنامه و برنامه‌ای در دست داشته باشم و از اغتشاش ذهنی و پوچ‌گردی (که یکی از ویژگی‌ها و ارزش‌های روشنفکری بیمار ایرانی است) تا حد امکان پرهیز کنم.

امسال هم مانند پارسال به بهانه‌ی روز تولدم (پنجم مهر) مجموعه‌ای از نوشته‌های وبلاگی‌ دو سال گذشته‌ام را به شکلی ویراسته و پیراسته در قالب پی‌دی‌اف تقدیم خوانندگان وب‌‌سایت «کابوس‌های فرامدرن» می‌کنم. کاش می‌شد همه‌ی داستان‌ها و شعرهایم را (که هرگز در اینترنت و هیچ‌جای دیگر منتشر نشده‌اند) به همین شکل ساده و کارآمد منتشر کنم. چاپ شدن کتاب بر کاغذ، در تیراژی حقیر که همان هم مفتضحانه توزیع شود و کسی نخواندش، چه فایده‌ای جز لعنت شیطان دارد؟ بگذریم…

روزگارتان خوش باد.

لینک دانلود سوت دو انگشتی: گزیده نوشته‌های وبلاگی ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۱

مجموعه‌ی قبلی را از هم این‌جا می‌توانید دانلود کنید.

 

نکته‌هایی بر خواندن و نوشتن

بسیاری از امور این دنیا، کیفیت پریودیک دارند؛ یک مدتی خراب می‌شوند و دوباره پا می‌گیرند. گاهی پیش می‌آید که اصلا دست‌و‌دلم به فیلم دیدن یا کتاب خواندن یا هر دو نمی‌رود. این جور وقت‌ها وحشت برم می‌دارد. اما مدتی که می‌گذرد دوباره آن حس خوب برمی‌گردد. و این چرخه هم‌چنان ادامه دارد.

اما صادقانه بگویم که فیلم دیدن درنهایت ابزاری برای سرگرمی‌است و آموزه‌های آن اصلا و ابدا قابل‌قیاس با حجم عظیم آگاهی برآمده از مطالعه‌ی کتاب‌ نیست. اصلا ذات سینما آگاهی‌رسانی نیست و همان مفاهیمی‌هم که از طریق تاثیر بر ذهن آگاه و ناآگاه به مخاطب منتقل می‌کند هرگز نمی‌توانند اندیشه‌ای منسجم و مؤثر را شکل دهند. (این‌جاست که امر نوشتن در قالب «نقد فیلم» رخ می‌نماید؛ «نقد فیلم» اندیشه را ثبت و منتقل می‌کند.)

برای پرورش و تازه ماندن ذهن باید مطالعه کرد. (به قول نازنین بیژن نجدی، مطالعه دمبل مغز است، اول سر فرم می‌آوردش ولی اگر ولش کنی دوباره نافرم می‌شود. یک جور اعتیاد است. باید تا ابد دمبل بزنی تا همیشه سر فرم باشی.) اخیرا دچار ولعی شده‌ام که دیگر نمی‌توانم منتظر بمانم آیا فلان کتاب نویسنده‌ی محبوبم روزی ترجمه خواهد شد یا نه. از این رو سختی خواندن به زبان انگلیسی را به جان می‌خرم. تجربه‌ی یکه و نابی است. صد البته در ترجمه چیزهایی از دست می‌رود ولی بی‌تردید بسیاری از دانسته‌های‌مان را مدیون ترجمه‌ها هستیم. مترجم‌ها انسان‌های بسیار نازنینی هستند. تکثیر اندیشه و آگاهی، اغلب از سر عشق، کاری است بس ارزشمند که اطلاق «مقدس» بر آن گزاف نیست.

امروز وضعیت مطالعه در جوان‌های دانش‌اموخته‌ی ایرانی به حدی بحرانی رسیده. جز دوستان پزشکم، دوستانی دارم که همه انسان‌هایی به‌شدت باهوش و کارشناس ارشد رشته‌ی خود هستند (همان فوق‌لیسانس) آن هم نه از نوع دانشگاه آزادی‌اش. اما این پزشکان و مهندسان تیزهوش، به شکلی حیرت‌انگیز کم‌ترین میانه‌ای با مطالعه ندارند و حتی آن را تحقیر می‌کنند. در این میان متاسفانه اینترنت هم نقش منفی آشکاری دارد. بارها نوشته‌ام و این هم یک بار دیگر برای دوستان جوان‌ترم که هنوز امیدی به رستگاری‌شان هست: از سهم اینترنت‌گردی و فیس‌بوک‌بازی‌تان بزنید و روزی دست‌کم یک ساعت کتاب بخوانید. شعر و داستان، بیش‌تر جنبه‌ی سرگرمی‌دارند (مثل فیلم دیدن) و طبعا مرادم از کتاب‌خوانی این‌ها نیستند. حتما حوزه‌ای هست که به آن علاقه‌مند باشید: تاریخ، سیاست، سینما، تئاتر، ادبیات، ورزش، فلسفه، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و…

اخیرا گفت‌وگویی با یک منتقد فیلم خواندم و متاسفانه لابه‌لای حرف‌هایش چیزی جز اغتشاش ذهنی و تلاش بی‌وقفه برای ردیف کردن نام فیلم‌های همه‌جور آجیل و نام چند گروه موسیقی ندیدم. اشکال کار در همین‌جاست: نقد فیلم با اهرم فیلم‌‌بازی (که آن هم فریبی بیش نیست و جنبه‌ی شیادانه‌ی این نام ردیف کردن‌ بدون دیدن فیلم‌ها، بارها برملا شده) به دلیل فقدان اندیشه و شناخت ناکافی از «نوشتن» (که مهارتی دشواریاب است و کم‌ترین نسبتی با لذت‌جویی فیلم دیدن ندارد) به هذیان‌گویی و صدور احکام موهوم روانگردان می‌رسد.

اولین نکته‌ای که به جوان‌های عاشق نقدنویسی گوشزد می‌کنم این است: نقدنویسی یک جور نویسندگی آن هم از نوع خیلی جدی‌اش است. بلدی بنویسی؟ و متاسفانه خیلی‌هاشان جز فقدان اندیشه و تجربه‌ی زندگی، کم‌ترین بهره‌ای از قریحه‌ی نویسندگی هم ندارند. و با این وصف، دلیل علاقه‌شان برای ورود به این عرصه برای من مثل یک راز است.

و سخن آخر: پیش‌تر هم نوشته‌ام که فراتر از فیلم دیدن و حتی کتاب خواندن، تجربه‌ی زندگی و مخاطراتش است که وجوه اندیشه و آفرینندگی را برای یک نویسنده شکل می‌دهد. باید زندگی کرد؛ برخی از قراردادها و مرزها را نادیده گرفت و به میان مردم رفت. زندگی آن‌جاست؛ وسط ازدحام. اما نوشتن آن‌ جای دیگر است؛ در خلوتی دل‌پذیر و آرام اما انباشته از خاطره‌ها و تجربه‌های ازدحام.

سایه خیال: نوری بیلگه جیلان

در شماره ۴۴۸ مجله فیلم (مهر ۱۳۹۱) پرونده‌ی مفصلی برای نوری بیلگه جیلان، فیلم‌ساز بزرگ ترک، تدارک دیده‌ایم، که خوش‌بختانه خیلی زود واکنش‌های مثبتی در پی داشته. در همان ۲۴ ساعت اول انتشار مجله، به عنوان مسئول این پرونده  (که در بخش «سایه خیال» منتشر شده) از طریق تلفن، اس‌ام‌اس و ای‌میل مشمول محبت برخی از دوستان شدم.

خوش‌حالم که هنوز هم کسانی ارزش کار حسابی را درک می‌کنند و مهم‌تر از آن، خود را ملزم می‌بینند که با یک «خسته نباشید» و «دست مریزاد» خستگی را از تن آدم به‌در کنند. رفتارهای مهرآمیزی از این دست، امروز بسیار نادرند.

در روزگاری که گروهی بی‌استعداد و به‌راستی بی‌هنر، سینمای ایران را به‌ناحق قبضه کرده‌اند، تنها چیزی که به من و امثال من انرژی مثبت می‌دهد همین نوشته‌های اندکی است که به یادگار می‌گذاریم. گاهی فکر می‌کنم که اگر همین دلخوشی‌های کوچک نبودند با این همه استبداد و باندبازی فرهنگی (که درصد غالبش محصول بخش خصوصی است و نه دولت و حکومت) حال‌وروزمان چه می‌شد. قطعا بدتر از این می‌شد.

«سایه خیال» این شماره به لطف این عزیزان شکل گرفته: کیومرث وجدانی، هوشنگ گلمکانی، مسعود ثابتی، رضا حسینی (که علاوه بر نگارش یک مطلب خواندنی زحمت ترجمه‌ بر دوش او بوده)، حسین جوانی، سوفیا مسافر و بالاخره دوست جوان‌ و خوش‌قریحه‌ام شاهد طاهری که اگر خودش بخواهد، یکی از استعدادهای نو عرصه‌ی نقدنویسی است و حرف‌های تازه‌ای برای گفتن دارد.

درباره‌ی کتاب «کابوس‌های فرامدرن» (۲)

خب حالا وقتش شده که قسمت دوم مرور کتاب کابوس‌های فرامدرن را بنویسم. این نهضت تک‌نفره‌‌ی مجازی در محضر ناظران خاموش و غیرخاموش و عزیز و غیرعزیز تا مدت مدیدی ادامه خواهد داشت و دست‌کم در حافظه‌ی تاریخی من نویسنده و شمای خواننده ثبت خواهد شد. (باید زمان بگذرد تا معلوم شود چه جمله‌ی قصاری از خودم در کرده‌ام!)

با ناشر تماس گرفتم و درخواست کردم آماری از توزیع و فروش کتاب در اختیارم بگذارد، با بزرگواری پذیرفت و آمار را از نظر گذراندم. اولش کمی‌غمناک بود ولی خیلی سریع واقع‌بین شدم و فهمیدم که با در نظر گرفتن همه‌ی شرایط (از گم‌نامی‌من برای مخاطب تا وضعیت وخیم نشر و توزیع، و حال بی‌حال حاکم بر جامعه) اوضاع اصلا هم بد نیست. فقط خیلی خوب نیست. همین.

امیدوارم کتاب خوانده شود. خریده شدن یا نشدن‌اش واقعا از جنبه‌ی مادی توفیری به حال من ندارد و من هم قصد ندارم تا چند سال، کتاب داستان تازه‌ای منتشر کنم که فروش این، ملاکی برای آن دیگری باشد. در حال حاضر به شکل جدی در فکر تکمیل دو کتاب هستم؛ اولی یک کتاب نظری سینمایی و دیگری ترجمه‌ی یک مجموعه‌ی واقعا منحصربه‌فرد داستان کوتاه. این‌ها را گفتم که دلیل جوش زدن‌ام برای خوانده شدن کتابم را شرح دهم. قبلا هم گفته‌ام که دیگر به «نوشتن برای نوشتن» هیچ اعتقادی ندارم. می‌نویسم تا خوانده شود و دریچه‌‌ای تازه‌ به روی خواننده‌ای بگشایم. مهم نیست دیگران چه برداشتی کنند ولی خودم یقین دارم که کابوس‌های فرامدرن تجربه‌ی کاملا متفاوتی برای ادبیات داستانی ایران است؛ و درست به همین دلیل شاید گروهی از مخاطبان را در ابتدا پس بزند. این اتفاق چه از سوی من و چه از سوی ناشر کاملا پیش‌بینی شده بود.

داستان از این قرار است که هر ناشری کتاب‌های متقاضی نشر را برای بررسی و تصمیم‌گیری به کارشناسان مورد اعتماد خود می‌دهد (که نام‌شان هرگز بر نویسنده مکشوف نمی‌شود، و راستش برای شخص من کم‌ترین اهمیتی هم ندارد). در مورد کتاب من هم همین اتفاق افتاد. و اما به نقل از ناشر گرامی: «نظرها پنجاه پنجاه بود؛ گروهی داستان‌ها را فاقد ارزش و بسیار مزخرف می‌دانستند و گروهی دیگر آن‌ها را بسیار خوب و برخی را در حد شاهکار. نتیجه این شد که ریسکش را به جان بخریم و این رقمش را هم تجربه کنیم؛ یا می‌گیرد یا نمی‌گیرد.» طبیعی است که چنین تفاوت دیدگاهی میان مخاطبان کتاب هم وجود داشته باشد و چه بسا درصد مخالفانش بیش‌تر از موافقانش شود. کار من بی‌اعتنایی به عادت مخاطب است، در همه‌ی امور زندگی و از جمله نوشتن.

اما با کمال تاسف و تاثر برای مخالفان، این کتاب حتی اگر مزخرف و توهینی به ادبیات تلقی شود، در هر حال از چنگال روزگار سُر خورده و بر تخته‌سنگی آرام نشسته و نفس می‌کشد. و به زندگی‌اش ادامه خواهد داد؛ تا همیشه. حتی اگر هرگز به چاپ بعدی نرسد. این اتفاق افتاده. ای جان! ای جان!

پیش‌تر هم گفتم که ۱۰ داستان از همان ابتدا به دلیل پیش‌بینی مشکل‌ساز بودن کنار گذاشته شدند. در نظر من آن داستان‌ها اگر بهتر از داستان‌های چاپ‌شده‌ی فعلی نباشند ابدا بدتر نیستند. اگر سال آینده توانستم آن‌ها را برای چاپ به ناشری دیگر بسپارم که خیلی هم خوب، وگرنه به صورت پی‌دی‌اف منتشرشان می‌کنم تا دست از سرم بردارند. نام آن ۱۰ داستان برای ثبت در حافظه‌ی مختل تاریخی خودم: مردی پشت پنجره، جایزه‌ی ادبی، روی ریل، اتوبان، لکه، ناهار آماده است، رستوران خیابان مونتمارتر، کسالت، خانم نظام‌آمیز ماشین را روشن کرد،تهران ۱۳۵۴/ تهران ۱۳۸۴

و این چهار داستان‌ منتشرنشده و ارائه‌نشده هم به مجموعه‌ی بالا اضافه می‌شوند: پله‌های زیرزمین، مرگ در خط پانزدهم، موسی، شب‌نشینی.( بله این موسی همان داستان کوتاهی است که فیلم‌نامه‌ی موسی را البته با تغییرات بنیادین از روی آن نوشتیم. بیچاره موسی! بیچاره ما!)

مخصوصا دلم می‌سوزد برای جایزه‌ی ادبی؛ یکی از بهترین داستان‌هایی که نوشته‌ام. این کابوس تمام‌عیار جایش قطعا در کتابی به نام کابوس‌های فرامدرن باید می‌بود؛ داستانی رعب‌انگیز و ملهم از پنجره‌ی عقبی هیچکاک. اما نشد. این نشدن‌ها جزئی از زندگی ماست. چه باک.

و این چند خط هم ثبت شد و رفت. به همین سادگی.

——————-

برای تهیه‌ی کتاب یا به خود نشر مرکز (خ فاطمی، روبه‌روی هتل لاله، خ باباطاهر) بروید یا به این شماره  تلفن سفارش بدهید: ۲۰- ۸۸۵۵۷۰۱۶

ظاهرا بقیه‌ی راه‌های ارتباطی به شکل چشم‌گیری خاموش‌اند. اصلا به درک که خاموش‌اند. کسی که از کابوس می‌نویسد، از هیچ کابوسی نمی‌ترسد.

در همین زمینه بخوانید: درباره‌ی کتاب «کابوس‌های فرامدرن» (۱)