انگار همین دیروز بود. هفتهشت سالم است. نشستهام کنار پدر و شوهرخاله و داییها. از سیاست میگویند. از انتخابات پیش روی ریاستجمهوری آمریکا. از تهدیدهای جدید اسرائیل. از گرانی و تورم. از قدرت و نفوذ عجیب «اکبرشاه». هنوز تلویزیونها سیاهسفید بودند.
انگار همین دیروز بود. حسرت چیزهای خوبی را میخوردم که بچههای همکاران پدرم داشتند و من همیشه از آنها محروم بودم. همان زمان با خودم عهد کردم روزی پدر شوم که از پس خواستههای کوچک بچههایم بربیایم تا اینقدر حسرت همسنوسالانشان را نخورند. بعدا فهمیدم هرگز آن روز نخواهد رسید. من آخرین حلقهی یک زنجیرهی موروثی غماندودم.
انگار همین دیروز بود. میخواستم دنیا را تغییر دهم. بعدا فهمیدم حتی خودم را نمیتوانم تغییر دهم. انسان همان است که مقدر است.
انگار همین دیروز بود. بچهها با ذوق و شادی از روی آتش چارشنبهسوری میپریدند و من تکیه داده بودم به دیوار. لابهلای آتش بلند تصویر دخترکی میسوخت که تکیه داده بود به دیوار روبهرو. میخواستم عاشق شوم. بلد نبودم.
انگار همین دیروز بود. مادرم میگفت تو بچهی بدی هستی. پدرم میگفت تو مایهی آبروریزی و شرمندگی هستی. راست میگفتند.
انگار همین دیروز بود. ابی میخواند: قرمزی لبای تو، تو هیچ مداد رنگی نیس…
انگار همین دیروز بود. زن تنٰفروش آمده بود جلوی دبیرستانمان پرسه میزد. بچهها زیر گوش هم پچپچ میکردند: «تا به حال تنفروش دیدهای؟ او یک تنفروش است.»
انگار همین دیروز بود. نشستهام در تراس خوابگاه. در سرمای جانسوز زمستان مشهد. با خیال جانسوز آن که نمیداند. چای لبنخورده یخ زده. بغض توی گلو یخ زده. حالا وقت سیگار کشیدن است.
انگار همین دیروز بود. ایستگاه قطار. سینماییترین خداحافظی. بوسه از پشت شیشه. نه از این بوسهها که فوت کنی از سرانگشتت برود گم شود توی هوا…
انگار همین دیروز بود. ساعت سه بعد از نیمهشب از دیوار خوابگاه پریدهام. روی کف دستهایم افتادهام. بدجور زخمیشدهام. خونین خودم را میرسانم به پمپبنزین چندصدمتر آنورتر. مامور شیفت چرت میزند. از اتاق نگهبانی صدای حبیب دلنواز میآید: مادر! بی تو تنها و غریبم…
انگار همین دیروز بود. زوج جوانی بچه به بغل رد میشوند. دختر سیساله آهی میکشد: «خیلی دوست دارم من هم روزی مادر بشم.» پسر بیستویک ساله، به ساعتش نگاه میکند. میداند که دیگر دختر را نخواهد دید.
انگار همین دیروز بود. نشستهام تنها در جای تاریک و پرتی از کوهسنگی. از دور صدای گیتار میآید. تنم را میکشانم تا صدا. پسری نشسته برای سیاهی شب ساز میزند. میگویم «میزنی که بخونم؟» میپرسد چه ترانهای؟ میگویم «لامینور اسپانیش بزن. حافظ میخونم.» چند دقیقه بعد رهگذران بسیاری آمدهاند به دل تاریکی. حافظ معرکه گرفته: الا یا ایها الساقی…
انگار همین دیروز بود… که نگفتم دوستت دارم.
(ادامه دارد)
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز