سناریوی یک فیلم کلیشه‌ای

در آغاز، فیلم‌ها از واقعیت الهام می‌گرفتند اما با گذشت زمان این رابطه به شکلی اعجاب‌برانگیز وارونه شد. فیلم‌ها با فیگورها و کنش‌های اغراق‌شده‌شان، الگوهای استیلیزه‌ای برای زندگی ارائه دادند. اما از این هم فراتر، حالا بسیاری از رخدادها گویی بر اساس فیلم‌های خیلی دم‌دستی شکل گرفته‌اند و کار به جایی رسیده که از فرط آشکارگی، کسی نیازی برای درنگ، و شرح این وضعیت نمی‌بیند. ماجرای مضحکی که بر استراس‌کان گذشت و مهم‌ترین رقیب سارکوزی به شکلی بسیار کودکانه از شانس رسیدن به کرسی ریاست‌جمهوری فرانسه محروم شد؛ و دستاویز غریب و به‌راستی مبتذلی که برای تحت فشار قرار دادن و دستگیری جولیان آسانژ (بنیان‌گذار ویکی‌لیکس) تدارک دیده شد، دو نمونه‌ی شاخص و شواهدی بر وضعیت کودکانه‌ی سیاست در این روزگارند.

ماجرای انتشار آنونس فیلمی‌با موضوع توهین به پیامبر اسلام، هم به گمان من در چارچوب همین استراتژی سناریوسازی می‌گنجد. نتیجه‌ی بلافصل انتشار این فیلم ابلهانه، واکنش خشم‌آگین معترضان مسلمان و دیگری کشته شدن سفیر آمریکا در لیبی بود. در این‌که اساساً معترضان لیبیایی سطح دسترسی‌شان به اینترنت چه‌قدر است و آیا خود این فیلم را دیده‌اند تردید جدی وجود دارد. اما اگر منفعتی ایجاب کند آیا چنین فیلمی‌به طرز گسترده منتشر نخواهد شد؟ به نظر شما این وضعیت در آستانه‌ی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به نفع رییس‌جمهور فعلی آن کشور است یا به سود جناح رقیب؟

حسین اوباما خود زاییده‌ی یکی از همین سناریوهاست.‌هالیوود پیش‌تر هم در فیلم‌های مطرح و اسکاری، چون کشتن مرغ مقلد و در گرمای شب و… سناریوهایی برای تهییج حس انسان‌دوستی و دفاع از سیاه‌پوستان ترتیب داده و این کار را خیلی خوب بلد است. اوباما محصول نیاز مطلق و مبرم ایالات متحده برای زدودن ننگ جرج بوش پسر، رهایی از بار سنگین لشگرکشی به خاورمیانه، و احیای چهره‌ای انسان‌دوستانه بود و مرور آن مقطع زمانی هم نشان می‌دهد که جز ساکنان ینگه دنیا، بسیارانی از مردمان دیگر سرزمین‌ها هم گرفتار افسون این قصه‌ی انسان‌دوستانه شدند.

ناخودآگاه جمعی، نمی‌تواند از نشانگان رنگین‌پوست بودن متأثر نباشد و در عین حال، خرد جمعی تمام تلاش‌اش را برای عادی نشان دادن شرایط به خرج می‌دهد؛ هم‌چنان که مثلاً در مواجهه با بازی‌های پارالیمپیک همه سعی می‌کنند بدون بروز نشانه‌های ترحم و دل‌سوزی (که گاهی با تماشای کسی که نه دست دارد و نه پا به نوعی وحشت هم می‌رسد) بر وجه «اراده»‌ی ورزشکاران معلول تأکید کنند و آن‌ها را به عنوان الگو به فرزندان یا آدم‌های ناامید و ناکام دوروبر خود معرفی کنند.

سیاه‌پوست بودن، بی هر واسطه‌ای یادآور برخی ویژگی‌ها برای حافظه و خرد جمعی است. وجه مظلومانه‌ی دیرینه‌ی برده‌گی، در کنار تصوری از قوای جسمی‌و جنسی بالا، آمار بالای بزهکاری و جنایت، و تصویری از کودکان گرسنه و مردم قحطی‌زده‌ی آفریقا شمایل کلی نژاد سیاه را شکل داده است. گویی در میان سیاه‌ها آدمی‌که نه بزهکار باشد، نه گرسنه، نه برده، و نه سوپرمن وجود ندارد. و کیست که نداند چه نازنینانی از همین سیاه‌پوست‌ها در خاطره‌ی هنر و تاریخ و ورزش و… جای گرفته‌اند: از لویی آرمسترانگ تا مارتین لوتر، از سیدنی پواتیه تا سرنا ویلیامز.

اما تصویر دونده‌ی برهنه‌پای آفریقایی، در ماراتون و دوی استقامت، بیش از هستی ذاتی‌اش، کارکردی مشخص دارد. هدف غایی به‌کارگیرندگان و مروجان چنین تصویری به اندیشه واداشتن مخاطب و تکان دادن وجدان اوست. پدیده‌ی اوباما دقیقا از همین نقطه شکل گرفت. دموکرات‌ها خیلی زود نام میانی حسین را از تبلیغات‌شان حذف کردند چون به موج اسلام‌ستیزانه‌ای که پس از یازده سپتامبر در کشورشان شکل گرفته بود و حالا دوباره داشت سر به جنبش می‌گذاشت آگاه بودند. از آن تاریخ تا به امروز حتی یک بار هم این نام میانی به هیچ مناسبتی به کار نرفته حتی به صورت حرف مخفف H (باراک اچ. اوباما؛ متناظر به جرج دبلیو. بوش. راستی چند نفر از شما می‌دانید که این دبلیو مخفف چه کلمه‌ای است؟) که در هرحال این شیوه از نام‌گذاری مخفف در آن سرزمین بسیار رایج است. این‌جا جایی برای تحفیف حرف هم نبود. اسلام آن بار مظلومیت سیاه‌پوست بودن را در نظر مردم آمریکا نداشت چون آن‌ها حوادث تروریستی را به پای اسلام می‌نوشتند. توقع بیجایی است که مردمی‌که شناخت درستی از جغرافیای جهان ندارند و مثلا هنوز نمی‌دانند ایران کجاست و ترکیه کجا و … شناخت درستی از دین اسلام و نحله‌های فکری آن داشته باشند. آن‌ها بر اساس یک حس میهن‌دوستانه موظف بودند در برابر آن حمله‌های مرگبار، کلیت اسلام را محکوم کنند.

اما سیاه‌پوست بودن اوباما سویه‌های دیگری هم داشت. مثلاً برخی سایت‌های هرزه‌نگار مخالف دموکرات‌ها با اشاره به سیاه‌پوست بودن اوباما و با نشان دادن تصاویری از مردان عور سیاه‌پوست، (به تعبیر خود) درباره‌ی خطر این نیروی مهاجم و «زمخت» هشدار دادند. در نگاه آن‌ها اوباما نماد نیروی تجاوزگری بود که هشت سال مردم آمریکا را به اخیه خواهد کشید.

واقعیت این است که سازوکار انتخاباتی آن کشور آن‌چنان بر حزب متکی است که رویکردهای نژادی نمی‌تواند تأثیر معناداری بر نتیجه‌ی نهایی بگذارد. سهل است که خود را فریب دهیم که سیاه‌پوست‌های کاتولیک طرفدار نئوکان‌ها، رأی خود را بر اساس هم‌بستگی نژادی به نام اوباما به صندوق انداخته‌اند. هم‌چنان که رأی سیاه‌پوست‌های طرفدار آزادی‌های اجتماعی به اوباما دلیلی جز گرایش نژادی داشته. پیروز انتخابات حزب دموکرات بود و نه اوباما. دموکرات‌ها علیه گفتمان جنگ بودند. وضعیت فرسایشی جنگ و بحران اقتصادی که دقیقا حول و حوش انتخابات پیش آمد (و میخ آخر بر تابوت سیاست‌های بوش و جمهوریخواهان شد) رأی ناظران خاموش را به سوی لیبرال‌ها سوق داد. در این میان، کارکرد اوباما بیش‌تر در عرصه‌ی جهانی بود. او دستاویز خوبی برای تلطیف چهره‌ی آمریکا و منادی هم‌بستگی نژادها و به تبع آن ملت‌ها بود.

اوباما هم در پی‌گیری این نمایش تا حد امکان کوشید. او در همان روزهای آغازین حضورش در کاخ سفید در اقدامی‌نمایشی و مضحک که در راستای همان پروپاگاندای «تغییر» بود جلوی دوربین‌ها فرمان انحلال زندان گوانتانامو را امضا کرد. و البته حالا می‌دانیم که این امر چه‌قدر محقق شد؛ هم‌چنان که وعده‌های مکررش به خروج کامل نیروهای ایالات متحده از سرزمین‌های خاورمیانه به جوکی بی‌مزه بدل شده است. (اما هیچ جوکی به پای قصه‌ی مرگ بن‌لادن نمی‌رسد؛ که خود نوشته‌ای مستقل می‌طلبد.)

در چارچوب نگاه حاکم بر این نوشته، اوباما (مانند هر رییس‌جمهور دیگر ایالات متحده) چیزی جز یک تابلوی اعلانات برای نمایش سیاست‌های پشت‌پرده نیست. و این اصطلاح نخ‌نمای «پشت‌ پرده» (پرده‌ای که اصلاً نخ‌نما نیست و از فرط نفوذناپذیری تنها می‌توان چیستی آن سوی دیگرش را حدس زد و به کار گمانه‌زنی نشست) در مورد ایالات متحده به شکلی غریب صدق می‌کند؛ هیچ چیز آن‌جور ساده که به نظر می‌آید نیست و در عین حال هیچ‌چیز آن‌قدرها پیچیده نیست که رمزگشایی‌اش «ناممکن» باشد.

در چنین بستری، اشتباه بزرگی است که هم‌زمانی رونمایی از فیلم ضداسلامی‌با یازده سپتامبر را برهانی آشکار و کافی برای توجیه وضعیت بحرانی فعلی ببینیم. هنوز زمان زیادی از تعطیلی ناگهانی سفارت کانادا در تهران نگذشته. و حتما در خبرها خوانده‌اید که وزیر امور خارجه‌ی کانادا در میان این در و آن در زدنش برای توجیه‌تراشی، یکی از دلایل این امر را عدم امنیت جانی کارکنان سفارتش عنوان کرده بود. این پیش‌گویی (!) و انتخابات پیش رو را (به همراه بحران سوریه که سرانجامش قابل‌پیش‌بینی است اما تعویقش باز هم بخشی از یک سناریوی دیگر است) که کنار هم بگذاریم تصویری نه‌چندان مبهم به دست می‌آید…

جان دنور و پلاسیدو دومینگو (شاید عشق…)

این ترانه‌ی دل‌انگیز با اجرای جان دنور و پلاسیدو دومینگو از آن عاشقانه‌های اساسی است؛ سترگ و بی‌نشان از رومانس رقت‌بار تین‌ایجری.

ترجمه‌اش را تقدیم شما می‌کنم. از این‌جا دانلود کنید.

پیش‌تر هم ترانه‌ای از جان دنور برای‌تان ترجمه کرده بودم. لینکش این‌جاست.

***

شاید عشق یک جای امن است

پناهگاهی در برابر طوفان

جایی برای آسایش

که گرم نگه می‌داردت

و در دشواری‌ها

وقتی تنهاتر از همیشه‌ای

خاطره‌ی عشق تو را به سرمنزل خواهد رساند

شاید عشق پنجره‌ای است

یا شاید دروازه‌‌ای گشوده

که تو را به سوی خود فرا می‌خواند

تا چیزهای بیش‌تری نشانت دهد

حتی اگر خودت را گم کنی

و سرگردان بمانی

خاطره‌ی عشق تو را دربر خواهد گرفت

عشق برای بعضی‌ به نرمی‌ابر است

و برای بعضی دیگر سخت چون پولاد

برای بعضی راهی برای زیستن

و برای برخی دیگر دریچه‌ای برای احساس

جایی عشق برقرار است

و جایی دیگر به حال خود رها شده

برای بعضی‌ همه‌چیز است

و با برخی دیگر بیگانه

شاید عشق مثل اقیانوس است

سرشار از ستیزه و درد

چونان آتشی که در زمهریر زمستان برفروزی

هم‌چون رعدی در هنگامه‌ی باران

اگر این زندگانی ابدی بود

و همه‌ی رؤیاهایم به حقیقت می‌پیوست

خاطراتم از عشق، همه از جانب تو می‌بود

(Placido Domingo)
Perhaps love is like a resting place
A shelter from the storm
It exists to give you comfort
It is there to keep you warm
And in those times of trouble
When you are most alone
The memory of love will bring you home

(John Denver)

Perhaps love is like a window
Perhaps an open door
It invites you to come closer
It wants to show you more
And even if you lose yourself
And don’t know what to do
The memory of love will see you through

(Placido Domingo)
Oh, Love to some is like a cloud
To some as strong as steel

(John Denver)

For some a way of living
For some a way to feel

(Placido Domingo)

And some say love is holding on
And some say letting go
And some say love is everything
And some say they don’t know

 (John starts joined by Placido)
Perhaps love is like the ocean
Full of conflict, full of pain
Like a fire when it’s cold outside
Thunder when it rains
If I should live forever
And all my dreams come true
My memories of love will be of you

(Placido Domingo)
And some say love is holding on
And some say letting go

(John Denver)
And some say love is everything
Some say they don’t know

(John starts joined by Placido)
Perhaps love is like the ocean
Full of conflict, full of pain
Like a fire when it’s cold outside
Or thunder when it rains
If I should live forever
And all my dreams come true
My memories of love will be of you

درباره‌ی «یک فیلم، یک تجربه»

 

این نوشته پیش‌تر در سروش منتشر شده

یک تجربه ناب فرهنگی

سینما از آن رسانه‌/هنرهایی است که جذابیتش منحصر به متن نیست و فرامتنش هم به اندازه‌ای چشم‌گیر مخاطب دارد. برخی از جنبه‌های عامه‌پسندانه‌ی سینما از قبیل پشت صحنه‌ی فیلم‌ها و سرک کشیدن به زندگی خصوصی ستاره‌ها و چهره‌های معروف، همواره خوراکی برای رسانه‌هایی سبک‌سر بوده‌اند که با دامن زدن به این چیزها مخاطب عام و آسان‌گیر را به خود جلب کنند و رونقی به دکان خود بدهند. اما آن وجه سینما هم که رویکردی اندیشمندانه دارد و حاوی درون‌مایه‌های ژرف‌تر و تامل‌برانگیزتر است، مخاطبان خاص خود را دارد که مایل‌اند بیش‌تر درباره‌ی چگونگی شکل‌گیری چنین آثاری بدانند و با اندیشه‌ی نهفته در پشت آن‌ها، آشنا شوند. از این رهگذر، بسیاری از پیگیران جدی سینما می‌توانند پیچیدگی‌ها و پوشیدگی‌های فیلم مورد نظرشان را کنار بزنند، رابطه‌‌ی بی‌واسطه‌تری با فیلم برقرار کنند، و جنبه‌های تازه‌ای از متن برای‌شان مکشوف شود. برای رسیدن به منظور یادشده در بیش‌تر کشورها برنامه‌هایی تلویزیونی برای نقد و تحلیل فیلم‌ها تهیه می‌شود که در کشور ما هم از سال‌ها قبل انواع و اقسام‌شان تولید شده‌ و روی آنتن رفته‌ است.

 اما مجموعه یک فیلم، یک تجربه اتفاق تازه و فرخنده‌ای بود که یادمان و مرور شایسته‌ای برای برخی از بهترین آثار سینمای پس از انقلاب ترتیب داد و از جنبه‌ای دیگر هم حائز اهمیت بود. بدیهی‌ترین امتیاز این مجموعه فراهم کردن فضایی برای فعالیت تعداد قابل‌توجهی از فیلم‌سازان جوان بود تا هریک با ذوق و سلیقه‌ی زیباشناسانه‌ی خاص خود اثری را تولید کنند. از این منظر، برخی از قسمت‌های یک فیلم، یک تجربه خودشان هم تجربه و فیلمی‌جذاب بودند. برای نمونه می‌توان به فیلم امید نجوان درباره آژانس شیشه‌ای (ابراهیم حاتمی‌کیا)، فیلم شهرام مکری درباره بودن و نبودن (کیانوش عیاری)، و فیلمی‌که درباره چهارشنبه‌سوری (اصغر فرهادی) ساخته شد اشاره کرد که در ساخت‌شان ذوق و سلیقه‌ای به چشم می‌خورد؛ سازندگان‌شان استفاده‌ی درست و به‌جایی از مصالح و مواد آرشیوی کردند و به جای ترتیب دادن چند گفت‌وگو و تدوین و سرهم‌بندی، طرح و برنامه‌ی مشخصی برای رسیدن به هدف مورد نظر خود داشتند.

قطعا برنامه‌هایی از این دست، مخاطبان جدی‌تر سینما را مد نظر دارند و از این رو، شبکه‌ی چهار سیما با توجه به رویکرد نخبه‌گرایانه‌ای که دارد گزینه‌ی مناسبی برای پخش آن‌هاست. اما بسیاری از قسمت‌های این برنامه، دست‌کم به دلیل فیلم‌هایی که دست‌مایه قرار داده بودند عاری از عناصر جذاب و سرگرم‌کننده نبودند و پتانسیل جذب مخاطب بیش‌تر را هم داشتند. برخی از قسمت‌ها هم توانستند موجی از کنجکاوی را برانگیزانند. برای نمونه می‌توان به هامون‌بازها (مانی حقیقی) اشاره کرد که به دلیل شمار زیاد دوست‌داران هامون مهرجویی و شیوه‌ی نامتعارفی که سازنده‌ی این مستند برای کارش برگزیده بود (اعلام فراخوان برای دوستداران هامون در نشریات و سایت‌ها) از مدت‌ها قبل خیلی‌ها انتظارش را می‌کشیدند. اما هامون‌بازها با جرح و تعدیل بسیار نمایش داده شد که نشان از ناهماهنگی میان تولید و پخش داشت و به بیان ساده‌تر، سازنده به اندازه کافی توجیه نبود که در چه چارچوبی و برای چه مدیومی‌سفارش پذیرفته است.

با همین مثال می‌توان به یکی از کاستی‌های اساسی مجموعه یک فیلم، یک تجربه اشاره کرد. وقتی به هر دلیلی امکان پرداختن به یک فیلم یا یک موضوع آن‌چنان که باید و شاید میسر نیست یا لزوم تعدیل و تصحیح بسیار در کار است، بهتر نیست از خیرش بگذریم؟ می‌شود به قسمت مربوط به ناخدا خورشید (ناصر تقوایی) اشاره کرد که به هر دلیلی مبرا از حضور خود فیلم‌ساز بود؛ در حالی که تقوایی به عنوان یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازان تاریخ سینمای ایران، حتی به‌نوعی مهم‌تر از خود فیلم است و دوست‌داران سینما کنجکاو دانستن نقطه‌نظرهای او درباره یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران هستند. به گمانم پسندیده‌تر است که در چنین مواردی از پرداختن به فیلم‌ها چشم بپوشیم و این فرصت خوب را به همین سادگی خرج نکنیم.

اما علی‌رغم اندک کاستی‌ها، یک فیلم، یک تجربه پروژه‌ای نوجویانه و بلندنظرانه برای تلویزیون بود که نشان از نگاه و رویکردی درست و دوراندیشانه داشت. در کنار دوستداران صرف سینما، کم نیستند علاقه‌مندان به فیلم‌سازی که با مرور روند شکل‌گیری فیلم‌های ماندگار، از ایده تا اجرا، تجربه‌ای ناب می‌اندوزند و توشه‌ی آینده‌ی خود می‌کنند. برای پاسخ به چنین نیازی است که بسیاری از فیلم‌های شاخص تاریخ سینمای جهان هم وقتی توسط کمپانی‌های معتبر به شکل دی‌وی‌دی درمی‌آیند دارای ملحقاتی از جمله پشت صحنه، گفت‌وگو با سازندگان، و تحلیل‌ هستند. این امر مرسوم کشورهای دیگر، در شبکه‌‌ی نمایش خانگی کشور ما رونق و رواج ندارد. و اتفاقا این‌جاست که اهمیت کار تلویزیون در شکل دادن به مجموعه یک فیلم، یک تجربه بیش‌تر به چشم می‌آید.

بازیگران سینما در تلویزیون

 

این نوشته پیش‌تر در سروش منتشر شده

بر مدار ستاره و سیاره

بسیاری از مخاطبان این نوشته با تکیه‌کلام زنده‌یاد پرویز فنی‌زاده «دروغ چرا تا قبر آ… آ… آ… آ…» در سریال دایی‌جان ناپلئون (ناصر تقوایی) آشنا هستند یا دست‌کم به گوش‌شان خورده. به نظر بسیاری از مخاطبان قدیمی‌سینما و تلویزیون و نیز تحلیلگران، نقش مش‌قاسم در این سریال یکی از فرازهای بازیگری این هنرمند توانا و بلکه مهم‌ترین و عمده‌ترین نقش‌آفرینی او در عرصه‌ی بازیگری است، که از قضا در حوزه‌ی تلویزیون رقم خورده است. می‌خواهم با این پیش‌زمینه به این نکته برسم که جلوه‌گر شدن و گُل کردن کار یک بازیگر در قید هیچ پیش‌فرضی نیست و هر یک از رسانه‌های سینما، تئاتر و تلویزیون می‌توانند محل اصلی تجلی و بروز خلاقیت‌ها و توانایی‌های یک بازیگر باشند. برای نمونه هستند بازیگرانی که وزنه‌‌ای گران‌سنگ و عنصری محبوب و تعیین‌کننده در کار نمایش روی صحنه‌اند اما حضورشان در برابر دوربین (چه تلویزیونی و چه سینمایی) توفیقی به بار نیاورده و آن حس‌و‌حال صحنه را بازنیافریده (نمونه‌ی متأخرش سیامک صفری است). چنین وضعیتی درباره‌ی سینما و تلویزیون هم صدق می‌کند. مواردی را سراغ داریم که چهره‌های محبوب تلویزیونی نتوانسته‌اند جایگاه و موقعیت ممتازشان در قاب تلویزیون را بر پرده‌ی سینما تصویر و تثبیت کنند (سیامک انصاری، حمید لولایی و حتی مهران مدیری از این دست‌اند)، و برعکس، حضور در سریال‌ها، تله‌فیلم‌ها و نیز اجرای برنامه‌های تلویزیونی هم دستاورد قابل‌توجهی برای برخی از بازیگران سینما نداشته. و حالا وقتش است که ور مثبت ماجرا یا نیمه‌ی پر لیوان را ببینیم. در یک نگاه کلی، تبادل بازیگر میان سینما و تلویزیون کارنامه‌ی مثبتی را به بار آورده. بازیگران توانایی چون اکبر عبدی، آتیلا پسیانی، حمید جبلی و … پس از حضور موفق در تلویزیون به سینما راه پیدا کردند و در مقابل، بزرگانی چون زنده‌یاد خسرو شکیبایی، پرویز پرستویی، رضا کیانیان و… پس از درخشش در حوزه‌ی سینما به ستاره‌های آثار ارزشمند تلویزیونی بدل شدند. (چه‌گونه می‌توان خاطره‌ی خوش خانه‌ی سبز و حضور زلال و دل‌انگیز مرحوم شکیبایی را از یاد برد؟). گذشته از تبادل مستقیم بازیگران این دو عرصه، باید به مقوله اجرا (مجری‌گری) هم توجه کرد. دو تن از مهم‌ترین و تحسین‌شده‌ترین بازیگران مرد سینمای امروز ایران (شهاب حسینی و صابر ابر) کار خود را از عرصه‌ی مجری‌گری در تلویزیون آغاز کرده‌اند و بازیگرانی چون احمد نجفی، حسن جوهرچی و…  نیز بخت خود را در حیطه‌ی اجرای برنامه‌های تلویزیونی آزموده‌اند. البته در چند سال گذشته، گویندگی آگهی‌ها و میان‌برنامه‌ها هم به کار پاره‌وقت برخی از بازیگران تبدیل شده. (برزو ارجمند آخرین نمونه‌اش است)

حضور بازیگران شاخص سینما در تلویزیون دلایل مختلفی دارد که می‌تواند از میل به تجربه‌ی تازه و  دیده شدن بیش‌تر تا جبران مافات مالی و رفع بی‌کاری در نوسان باشد. اما فارغ از هر علتی، نفس حضور ستاره‌ها و بازیگران ممتاز سینما در تلویزیون اتفاق فرخنده‌ای است که سودی دوسویه برای رسانه و خود بازیگر دارد. رسانه‌ی فراگیر تلویزیون در کشوری مانند ایران که سینما در آن‌ توسعه‌ای اندک و پوششی بسیار محدود دارد، اهمیتی دو چندان می‌یابد. همین ویژگی، عاملی جذاب برای بسیاری از بازیگران است که غریزه‌ی خودنمایشگری‌ و تحسین‌طلبی‌شان را به عرصه‌ای گسترده‌تر و به میان مخاطبانی به‌مراتب انبوه‌تر از سینما ببرند. به این ترتیب محبوبیتی نزد مخاطبان کسب می‌کنند که می‌تواند سرمایه‌ای برای بیش‌تر دیده شدن‌شان در سینما هم باشد. در سوی دیگر، تلویزیون هم با بهره‌گیری از محبوبیت بازیگران بزرگ سینما می‌تواند بر شمار مخاطبان خود بیفزاید و مهم‌تر از آن کیفیت تولیدات خود را بالا ببرد.

به طور بالقوه دو گروه از بازیگران سینما شانس بیش‌تری برای جلب مخاطبان تلویزیونی دارند: (۱) گروه اول ستاره‌ها هستند. البته در مناسبات فرهنگی ما، ستاره معنای چندان روشنی ندارد و اساساً می‌توان در این اصطلاح تشکیک کرد. در گفتمان رسانه‌های غربی ستاره‌ها (یا فوق‌ستاره‌ها/ سوپراستارها) چنان محبوب‌اند که می‌توانند یک محصول سینمایی یا تلویزیونی را به‌تنهایی به توفیقی چشم‌گیر برسانند و کیفیت آن اثر را به موضوعی فرعی تبدیل کنند. اما در کشور ما: هیجان‌های زودگذر و موسمی‌(که محصول تغییر مداوم رویکردهای خُرد فرهنگی به دنبال تغییر پیاپی مدیران سیاسی و فرهنگی هستند) و خلأ یک سیاست‌گذاری مبنایی و اساسی، گاهی برخی چهره‌ها را به ستاره بدل می‌کنند؛ از ورزش بگیرید تا رسانه‌های دیداری (بصری). موضوع مهم و قابل‌بحثی است که چه‌گونه قحط‌الرجال و قحط‌النساء در عرصه‌ی فرهنگ موجب پدیده شدن کسانی می‌شود که ظرفیت‌های اخلاقی و فرهنگی لازم برای اعتبار و محبوبیت را ندارند و به یک الگوی اخلاقی نامناسب برای جوانان بدل می‌شوند. البته تلویزیون به دلیل چارچوب‌های سختگیرانه‌‌تر نسبت به سینما (که خود موجب آسیب‌هایی می‌شود) مجالی برای ادامه‌ی کورسوی چنین ستاره‌های کم‌فروغی فراهم نمی‌کند. اما کم نبوده‌ مواردی که چهره‌های جوان پس از پا گرفتن و محبوب شدن در قاب تلویزیون، در ادامه‌ به راهی کاملاً متفاوت رفته‌اند. انتشار عکس‌هایی با ظاهر و پوششی دیگرگون در فضای مجازی، نمونه‌ای آشکار از این دوگانگی فرهنگی است.

(۲) گروه دوم بازیگرانی هستند که شایسته‌ی صفت «هنرمند» هستند و بدون دارا بودن ویژگی‌های سطحی‌نگرانه و عوام‌پسندانه‌ی «ستاره‌ها»، به صرف هنر و توانایی خود و رویکردی اخلاقی و مطلوب، محبوب بسیاری از مخاطبان فرهنگ هستند. از پیشکسوتانی چون علی نصیریان، محمدعلی کشاورز، جمشید مشایخی، پرویز پورحسینی، سعید پورصمیمی‌و… تا هنرمندانی مانند داریوش ارجمند، پرویز پرستویی، رضا کیانیان، مهدی‌هاشمی، فریبرز عرب‌نیا و…  در این گروه جای دارند. و ویژگی مشترک هنرمندانی از این دست، موفق بودن‌شان در همه‌ی عرصه‌های حرفه‌ای است؛ چه سینما باشد، چه تئاتر و چه تلویزیون.

یک داستانک، نیم‌خط اندوه و یک شعر

یک

پیرمرد ایستاد تا نفسی تازه کند.  کلاهش را برداشت. با عصایش به دریچه‌ی فاضلاب کنار پیاده‌رو ضربه‌ای زد. بعد دوزانو نشست و خم شد روی دریچه و فریاد زد: «سلام بچه‌های من! پدر پیرتان دیگر رفتنی است.»

دو

غمگین بودن از سر ناتوانی نیست. محصول دانستن است.

 

سه

شب را برای تو بیدار می‌مانم

تا تمام روز خوابت را ببینم…

عطر تنت در هوا وول می‌‌خورد

مثل دل‌شوره‌های من توی دلم

تو آن‌جایی

نشسته بر پلکان سنگی

کنار مجسمه‌‌های شکسته‌ی شیر

با عطر بهار نارنج رامسر

به زیارت موی تو بر شانه‌ات، برمی‌خیزم

باران می‌زند

لب دل‌تنگی دریای سیاه‌پوش

و دستم نرسیده پژمرده می‌شود…

درباره‌ی روان‌شناسی و سینما

این یادداشت پیش‌تر در روزنامه شرق منتشر شده است

تصویر جان / جان تصویر

اگر سینما و روان‌شناسی را دو گستره از مفاهیم بدانیم که اولی در ساحت هنر و دومی‌در ساحت دانش استقرار می‌یابد، برهم‌کنش این دو ساحت را به شیوه‌های گوناگون می‌توانیم تقسیم‌بندی کنیم و بیش از این هم در یادداشتی چنین کوتاه نمی‌توان به این مقوله‌ی جذاب و اساسی پرداخت.

سینما به مثابه یک هنر، بستری مناسب و مطلوب برای خوانش‌های روان‌کاوانه است که در فصل مشترک فلسفه‌ی جسم و روان، امکان خوانش فلسفی را هم فراهم می‌کند. بسیاری از اندیشمندان حوزه‌های مختلف، در باب شیوه‌های اثرگذاری سینما نوشته‌اند. مثلاً تحلیل رولان بارت از اثر هیپنوتیک سینما بر تماشاگر، برآیند جامع و خواندنی آراء پرشماری است که هم سینماگران و هم تحلیلگران هنر، درباره‌ی جادوی سینما بیان کرده‌اند. کسانی چون اسلاوی ژیژک هم بوده‌اند که در کنار وجه هنری سینما، جنبه‌های روان/جامعه‌شناسانه‌ی آن را در جایگاه یک صنعت هنگفت و سودآور، بررسی کرده‌اند. جنبش «سینمادرمانی» که در یک دهه‌ی گذشته سازوکار آکادمیک به خود گرفته و به زیرشاخه‌ای از علم روان‌شناسی بدل شده، فرآمد روندی است که سینما را از باب اثرگذاری بر روان تماشاگر، به عنوان گیراترین و کارآمدترین هنر ارزیابی می‌کند. سینما به عنوان «رسانه»‌ای مؤثر و بانفوذ هم محمل مناسبی برای تحلیل‌ است؛ چنان‌که هژمونی‌هالیوود و نقش پررنگش در شکل دادن یک الگو و جهان‌بینی، هماره مناقشه‌ای جدی برای تحلیل‌گران حوزه‌ی سیاست، اجتماع و روان‌شناسی بوده است.

روان‌شناسی، گاه مظروف سینما بوده. حجم بالای هجو و تحقیر در تصویری که سینما از روان‌شناسی به دست می‌دهد، عمیقاً تأمل‌برانگیز است. روان‌شناس و روان‌درمانگر در سینما مانند باور غالب در توده‌های مردم، خودش مجموعه‌ای از سستی‌ها و عقده‌ها، و فردی ترحم‌برانگیز و مضحک است. عجیب نیست اگر مثلاً فیلم‌ساز اندیشمندی چون وودی آلن مرزهای خودبیانگری (بخوانید خودویرانگری برای از نو ساختنی دیگر) و عریانی روان را از هم بدرد و کار را به هجو روان‌شناسی و روان‌کاوی بکشاند، اما تصویر روان‌درمانگر مجنون و نیازمند درمان، چه در رویکرد جدی و چه کمیک (از طلسم‌شده‌ی هیچکاک تا اپیزود استیون سودربرگ در اروس) چنان در سینما فراگیر است که سیاهه‌ای بلندبالا را شکل می‌دهد و بیان موارد نقضش به‌ظاهر آسان‌تر اما تقریباً محال است. تحلیل چرایی این وضعیت، خود یادداشتی دیگر می‌طلبد.

پیش‌تر پرونده‌ای با موضوع «سینمادرمانی» در ماهنامه‌ی «فیلم» منتشر کرده‌ام که مباحث بندهای بالا به تفصیل در آن آمده، و خواننده‌ی علاقه‌مند را به آن ارجاع می‌دهم. اما می‌خواهم در ادامه‌ی این یادداشت، وجهی مثبت و تعامل‌جویانه از دو مقوله‌ی سینما و روان‌شناسی را پیش رو بگذارم. شناخت زیر‌وبم‌های روان به لطف گسترش و تعمیق دانش روان‌شناسی، دست‌‌مایه‌های تازه‌ای برای درام‌نویسی به بار آورد که طبعاً سینما هم از این موهبت بی‌بهره نبوده و نیست. نتیجه‌اش فیلم‌های ماندگار و درخشانی است که بنای درام‌شان بر یک اختلال مشخص روانی است: از نمونه‌های کلاسیکی چون بدذات (مروین لروی) که به اختلال شخصیتی آنتی‌سوسیال (ضداجتماعی) یک کودک می‌پردازد و شرارت را به عوامل ماورایی و اهریمنی نسبت نمی‌دهد، یا اتوبوسی به نام هوس (الیا کازان) که اختلال دوقطبی(شیدایی/ افسردگی) را به شکلی گیرا دراماتیزه کرده، تا نمونه‌های متأخری چون باشگاه مبارزه (دیوید فینچر)، یک ذهن زیبا (ران‌هاوارد) که هر یک اسکیزوفرنی (یا به قول فرانسوی‌ها شیزوفرنی) را در زمینه‌ای متفاوت به کار گرفته‌اند. یا مثلاً کارکرد متنوع اختلال دوشخصیتی (انفکاک شخصیت) در فیلم‌هایی چون پنجره‌ی مخفی (دیود کوئپ)، نیمه‌ی تاریک (جرج رومرو)، ماشین‌کار (براد آندرسن)، فشار قوی (الکساندر آجا) و… که سایکودرام‌هایی سرشار از دلهره و معما خلق کرده است. نمونه‌ها بسیار پرشمارند و تقریباً همه‌ی اختلال‌های روانی شایع و نادر، کارکردهای بسیار شاخص و دل‌پذیری در سینما پیدا کرده‌اند.

اما روان‌نژندی (معادل اختلالات خلقی) و روان‌گسیختگی (معادل جنون)، فراتر از نقش مؤثری که در شخصیت‌پردازی درام‌ها (چه ادبی و چه سینمایی) ایفا کرده‌اند، نقشی اساسی‌تر در گسترش ساحت روایت دارند که عمیقاً نیازمند واکاوی است و در این مجال، به اشاره‌ای بسنده می‌کنم. در گذر زمان، روایت‌گری و قصه‌گویی، با برگذشتن از چارچوب‌ها و انگاره‌های مطلق‌اندیش کلاسیک، از منزلگاه و سامانه‌ی ثبات و تمرکز و قطعیت، به وسعت بی‌سامانِ تزلزل و واپاشی و تردیدافکنی رسید. و این‌گونه بود که سینما ساحت‌های دیگری از آفرینش‌گری را تجربه کرد که تابع منطق و حتی خیال مرسوم و متعارف نبودند. مرادم لزوماً سورئالیسم و یا فیلم‌های فانتزیک نیست. از تجربه‌هایی سخن می‌گویم که بنیادشان بر نژندی و ازهم‌گسیختگی است و گرایشی به استقرار و ثبات، و نقطه‌ای مشخص و عینی برای تمرکز دراماتیک ندارند؛ تجربه‌هایی که گرداگرد یک «چیز» ناموجود شکل گرفته‌اند؛ از سال گذشته در مارین‌باد (آلن رنه) تا جاده‌ی مالهالند (دیوید لینچ) و… . منطق یا درست‌تر بگوییم بی‌منطقی «خواب» شاید مناسب‌ترین توصیف برای کیفیت هم‌نشینی و پیوند درون‌متنی خرده‌رخدادهای چنین فیلم‌هایی است. ردپای این ضدروایت را که بگیریم تا سگ اندلسی (لوییس بونوئل) هم می‌توانیم عقب برویم. از این‌روست که این شیوه از روایتگری را نمی‌توان زمان‌مند دانست؛ بیش تر کیفیتی است که حاصل حرکت در سطحی جدا از منطق و علیت است.

سینما به دلیل سرشت رسانه‌ای و فراگیر بودنش، همواره محل تعمق و کنجکاوی حوزه‌های گوناگون اندیشه بوده است. ژیل دولوز (فیلسوف) در تحلیل گسترده‌اش بر سینما به کالبد و روان هم نقبی می‌زند؛ و از خستگی تن و دوگانگی دنیای درون و بیرون (نسبت به مغز انسان) می‌نویسد. و در سوی دیگر، دیوید کراننبرگ (فیلم‌ساز) نظریه‌های مربوط به کارکرد جسم و روان را به شکلی مستمر در فیلم‌هایش صورتی عینی می‌بخشد. از نظر تا عمل، سینما قلمرو مناسبی برای تصویر و تحلیل انسان و به تبع آن مقوله‌ی پیچیده و جذاب «روان» است.

چراغ‌های رابطه…

این احتمالا شخصی‌ترین چیزی است که می‌نویسم و واجب است بنویسمش تا از شرش رها شوم.

دیگر مطمئنم که میزان قوت و سلامت شخصیت آدم‌ها با میزان آنلاین بودن‌شان در اینترنت نسبت عکس دارد. من هرچند مثل خیلی‌ها ساعت‌ها پای این شبکه‌های مثلا اجتماعی نمی‌نشینم اما بابت همین یکی دو ساعتی که در روز برای این کار تلف می‌کنم به‌شدت شرمسار خودم هستم. چاره‌اش هم این نیست که بگوییم «خداحافظ من رفتم» و از این مزخرفات. مثل ترک کردن سیگار است؛ اگر مقدمه‌ای در کار باشد حتما ناموفق خواهد بود.

اما واقعا آرزویم این است که به میزان خورد و خوراک معمول روزانه پول توی جیبم باشد، فرار کنم بروم به روستایی دورافتاده، دور از اینترنت و ماهواره و تلفن و هر وسیله‌ی ارتباطی. حوصله‌ی هیچ بشری را ندارم. تجربه‌ی من در برقراری ارتباط انسانی کاملا ناموفق است؛ آ‌ن‌هایی که دوست‌شان دارم از من می‌گریزند و آن‌هایی که به من نزدیک می‌شوند بیش‌تر برای آن وجه بی‌اهمیتی است که خودم علاقه‌ای به آن ندارم. این یعنی شکست محض. طبیعی است که حساب دو سه دوست را باید جدا کنم اما متاسفانه دوستی‌ها هم به دلیل شرایط زندگی امروز، کم‌تر به هم‌نشینی منجر می‌شوند. ما محکومیم که اغلب از هم دور بمانیم. داشتن پاتوقی برای دور هم نشستن و هم‌صحبتی و درد دل دیگر از محالات است. تحمل زندگی در کشور خفه و دلمرده‌ای مثل ایران واقعا جز با برقراری هم‌نشینی‌ها و دوستی‌ها در چارچوب زندگی شخصی ممکن است؟ و وقتی همین هم نمی‌شود…

اما از این هم فراتر، کلا چند وقتی است که از برقراری ارتباط‌های تازه ناتوان شده‌ام. مشکل قطعا از خود من است. اما چرا مشکل؟ این به هر حال وضعیتی است که نمونه‌اش هم کم نیست.

اعتراف می‌کنم که دیگر هیچ دستاوردی مثل گذشته خوش‌حالم نمی‌کند. حوصله‌ی تعارف‌ها و اخلاق ریاکارانه‌ی آدم‌ها را هم ندارم و در هر جمعی نمی‌توانم حضور داشته باشم. مثلا اگر فردا بگویند میشائیل‌هانکه یا نوری بیلگه جیلان یا لارس فون‌تریه آمده‌اند تهران، و فلانی و فلانی هم هستند و تو هم بیا با همه‌ی عشقم به این بزرگان قطعا به دلیل حضور فلانی و فلانی به آن جلسه نخواهم رفت. چون با دیدن فلانی و فلانی دچار استرس و سردرد می‌شوم.

تنها چیزی که روزگاری دل‌خوشم می‌کرد نوشتن بود و متاسفانه همان هم نتایج کاملا وارونه‌ای داده. اغلب مخاطبانم (دست‌کم آن‌ها که حضورشان را اعلام می‌کنند) اصلا ربطی به جهان‌بینی من و نوشته‌هایم ندارند. دوست دارم خودم را این‌طوری دلداری بدهم که شاید آدم‌هایی با نگاه تلخ من، اصلا انگیزه و رمقی برای برقراری دیالوگ ندارند. باید خودم را فریب بدهم وگرنه…

این‌ها طرح مساله نیست. پاسخ این وضعیت را مدتی است که یافته‌ام و فقط دنبال موقعیتی هستم که کار را یک‌سره کنم. باید خودم را به کنج خلوت و دنجی برسانم و به شکل کامل قید هم‌زیستی اجتماعی را بزنم. مقدمه‌چینی کار را خراب می‌کند. آخرش یک روز…

شعر: جمعه

جمعه‌ها را به من چه

من که هفته به هفته به غسل مرگ می‌روم

شعر دست نمی‌دهد

در خانه‌ای که هیچ عکسی به دیوارش نیست

شعر پا نمی‌گیرد

در خانه‌ای که هیچ عکسی به دیوارش نیست

دست‌وپا می‌زنم

در خانه‌ای که هیچ عکسی…

باران تسلای پنجره است

اما نمی‌گیرد آن ضرب دل‌نشین

در جمع این همه تفریق

حالاست که تلفن زنگ بخورد

من غصه

و از پشت این خط لعنتی

یکی بگوید: تمام کرد

من تمام جمعه‌ها را

در وحشت مرگ عزیزی سر کرده‌ام

دستم شکسته بر کاغذ

سرم پیش خاطره‌هایم

من هیچ جمعه‌ای

سر قبر هیچ عزیزی نرفته‌ام

این سیگارهای تقلبی کار نمی‌کنند

نه وقت سلام

نه در خداحافظی

هفته‌ها را به من چه

من که هر جمعه‌ام سیاه انتظار است

سیبی که می‌چرخد…

وقتی سنت از سی می‌گذرد فرصتی بی‌نظیر پیدا می‌کنی: می‌توانی یک دهه‌ی مهم و تعیین‌کننده‌ی زندگی (از بیست تا سی سالگی) را مرور کنی و از مقایسه‌ی دیروز و امروز خودت و دیگران درس بگیری، و آن مثل حکیمانه را که «سیب را که بالا بیندازی…» با تمام وجود درک کنی.

خودت که باید بدانی چه می‌خواستی باشی و چه هستی. اما دیگران: آن دوست که می‌خواست دنیا را متحول کند و حالا از مفلوک‌ترین‌های روزگار است. یا آن دیگری که همه‌ی عقل و احساسش را پای عشقی نوجوانانه و جان‌سوز گذاشته بود و حالا چند سال است از آن دخترک جدا شده. یا آن خویشاوند که همیشه ابزار سرکوفت تو از سوی خانواده‌ات بود، و حالا غرق اعتیاد است. آن دوست پرشور و بی‌قرار که چند سال قبل در جوانی تصادف کرد و مرد و منطقا حالا دیگر جسدی هم در قبرش نمانده. یا آن پول‌پرست بی‌وجدان که فکر می‌کردی تا ابد بر سریر شر پاینده خواهد ماند و دیدی چه آسان به باد فنا رفت و خوراک کرم‌ها و موش‌ها شد. یا آن که عمری جز استهزا و آزار دیگران نمی‌شناخت، چه‌گونه در بازی روزگار رکب خورد و به خاک سیاه نشست.

آن‌سوتر: آن که یک عمر مسخره‌اش می‌کردی و ناتوان می‌شمردیش حالا استقرار و آرامشی دارد که برای تو آرزوست. یا آن دیگری که تمام تلاشت را کردی تا سد راهش باشی چون آب از صخره برگذشته و آینه‌ی دق‌ات است. آن که می‌خواستی سر به تنش نباشد، حالا سری در سرهاست.

و دیگرسو: آن‌ که جز ناراستی و کژی در کارش نبوده، هم‌چنان فاتح‌الفتوح است، آن دیگری که دروغ می‌گوید و دورو و فریب‌کار است هم‌چنان ماهیتش بر دیگران نامکشوف مانده. (و طبعا نباید آن سیب که به هوا پرتاب شده یادت برود. هنوز چرخ‌های بسیار دیگری مانده)

روزگار بازی‌ها دارد. نمی‌شود این حس غریب را با جمله‌ها منتقل کرد. باید زندگی‌اش کرد. اما درد این است که درس نمی‌گیریم. می‌نویسم تا خودم یادم بماند: سیب را که بیندازی بالا…

درباره‌ی کتاب کابوس‌های فرامدرن (۱)

فکر می‌کنم هنوز خیلی زود است که نخستین مجموعه داستان منتشرشده‌ام را به بایگانی خاطره بسپارم. ترجیح می‌دهم درباره‌اش چند خطی بنویسم تا دوستانی که هنوز آن را تهیه نکرده‌اند، به خواندنش ترغیب شوند. من به متمدنانه‌ترین شکل ممکن (تنها راهی که در تصورم می‌گنجید) کتابم را منتشر کرده‌ام؛ نه پول توجیبی داده‌ام و نه کتابی برای فروش شخصی از ناشر گرفته‌ام. فقط حق‌التالیف و بس.  افتخارم این است که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاهم را آن هم نه حضوری که با پست به نشر مرکز فرستادم، به همراه شماره تلفن و ای‌میل. و همین. نه آن‌ها من را می‌شناختند و نه من جز مطالعه‌ی بسیاری از کتاب‌های آن نشر، آشنایی دیگری با آن‌جا و گردانندگانش داشتم. سه ماه بعد زنگ زدند و گفتند از ۲۴ داستانی که داده‌ای ۱۰ تایش به دلایل مختلف قابل‌نشر نیست. می‌ماند ۱۴ تا. دوست داری ما همین تعداد را منتشر کنیم؟  گفتم چرا که نه. و در فرصت آخرین بازنویسی، یک داستان دیگر هم اضافه کردم و به همراه ۱۴ داستان قبلی با پست برای‌شان فرستادم. فقط برای امضای قرارداد بود که به مدت نیم ساعت در دفتر نشر مرکز حاضر شدم، و خلاص. ممیزی کتاب در ارشاد هم دوسه ماه طول کشید و به شرط حذف فقط چهار کلمه مجوز انتشار کتاب صادر شد. اصلاح آن چهار کلمه هم کم‌تر از یک دقیقه وقت گرفت. و یک ماه بعد هم کتاب منتشر شد. با یک طرح جلد خیلی خوب از استاد ابراهیم حقیقی.

در این وانفسای گرانی کاغذ و وضعیت وخیم نشر در کشور، انتشار کتابم به‌راستی اتفاق خوشایندی برای من است. اما من دیگر آن جوان سرحال و ذوق‌مرگ چند سال قبل نیستم. سال‌ها برای چنین روزی مرارت کشیده بودم. نوشته بودم و بارها بازنویسی کرده بودم تا این اتفاق بیفتد و محکوم بود که بیفتد. من دوست نویسنده‌ای نداشتم که خبر چاپ کتابم خوش‌حالش کند. با «اغلب» سینمایی‌نویس‌ها هم رفاقتی در میان نیست. بیش‌تر یک جور هم‌زیستی اجباری است. خوبی‌اش این است که خودمان می‌دانیم همدیگر را واقعا دوست نداریم. آگاهی ارزشمندی است.

کتاب کابوس‌های فرامدرن به یار و دلدار همیشگی‌ام، همسرم، تقدیم شده است. بسیاری از قصه‌های این کتاب محصول سال‌های سخت آغاز زندگی مشترک‌مان هستند. سال‌هایی که از سوی خانواده‌ام طرد شدم و یتیمی‌را در عین داشتن پدر و مادر تجربه کردم (و می‌کنم). تجربه‌ای هول‌ناک است و من هرگز نتوانستم با این واقعیت تلخ کنار بیایم. تا به حال کسی از من نپرسیده این عکس کوچک بالای سایتم چه مناسبت و دلیلی دارد. آن پاهای پیر و خسته (اما همراه) را تصویری از آینده‌ی زندگی من و همسرم می‌بینم. شاید من بیش‌تر از بسیاری از مردان، وابستگی عاطفی و هم‌دم بودن با همسر را به دلیل شرایط خاص زندگی و دورکاری، تجربه کرده‌ام. اما هرگز برخلاف خیلی‌ها تصویری از خودمان در فیس‌بوک و نظایر آن منتشر نکرده‌ام. چون دوست دارم این حریم امن و مقدس، هم‌چنان خصوصی بماند. کابوس‌های فرامدرن باید به لیلا تقدیم می‌شد؛ هم‌او که سال‌هاست با همه‌ی مرارت‌ها تنها یار و غم‌خوار من است.


اهمیت این «تبلیغ شخصی»، برای من فراتر از آن چیزی است که می‌توانید تصور کنید. سال‌هاست شعر و داستان می‌نویسم ولی هرگز در هیچ حلقه و محفل ادبی، یا کارگاه داستان و نظایر آن حضور نداشته‌ام (و اساسا اعتقادی به جمع‌های ادبی و ادبیات کارگاهی ندارم). دلیل بی‌اعتنایی ادبیاتی‌ها به کارم هم از همین منظر برای خودم به‌راحتی قابل‌توجیه است. البته حساب دو سه دوست نویسنده (از نوع مشهور) که سابقا اظهار محبت و ستایش‌ می‌کردند و حالا عامدانه اکیدا از سخن گفتن در این باره پرهیز می‌کنند (که مبادا چند نفر از سر تبلیغ آن‌ها کتاب را بخرند) به‌شدت جداست. چنین رفتار نامهربانانه‌ای برایم بسیار تأثرانگیز است. اما من به این شیوه عادت دارم. اصلا ورودم به نقد فیلم هم با همین انکارها روبه‌رو بود و هنوز هم برخی از حلقه‌های کوچک نقد فیلم همان رفتار را ادامه می‌دهند. اول انکارت می‌کنند، بعد به تو می‌خندند و… اما کم‌کم عادت کردم. باید عادت کرد. چاره‌ای هم نیست.

ادامه دارد… (در پست‌هایی دیگر به نکته‌هایی درباره‌ی خود داستان‌ها اشاره خواهم کرد)

خدای من

خدایی که از بچگی یادم داده بودند (و هنوز هم به شکل‌های گوناگون از سوی آدم‌های مختلف بازتولید می‌شود) این‌چنین بود: «جایی در کمین نشسته که اگر ناشکری کنی چنان بلایی بر سرت بیاورد که قدر عافیت (منظور همان شرایط نکبت‌بار قبلی است) را بدانی.» به‌راستی که چنین خدایی یک ابلیس تمام‌عیار بود.

حالا قصه خیلی سرراست‌تر است: خدای من مثل خودم موجودی خسته و وامانده است. اما بامعرفت است و همه‌ی این‌سال‌ها را هم‌پای من آمده. حالا با هم چای می‌نوشیم، سیگار می‌کشیم، فیلم می‌بینیم. توی خلوت اشکی می‌ریزیم. گاهی بر تخته‌سنگی می‌نشینیم. چند دقیقه به هم خیره می‌شویم. و بعد ناگهان هردو می‌زنیم زیر خنده. خود ناکسش هم به‌خوبی می‌داند که این زندگی چه‌قدر عبث و سرکاری است.