شکوه علفزار

بغضی که رها نمی‌کند… تا همیشه.  شکوه علفزار یکی از تلخ‌ترین فیلم‌‌های محبوبم است. آن را زیسته‌ام… و همین، درد است… که رها نمی‌کند.

 

What though the radiance

Which was once so bright

Be now for ever taken from my sight,

Though nothing can bring back the hour

Of splendor in the grass

of glory in the flower

We will grieve not, rather find

Strength in what remains behind

 

اگرچه تلالو آفتاب

که زمانی چنان درخشان بود

اکنون برای همیشه از من گرفته شده

اگرچه هیچ چیز نمی‌تواند مرا برای ساعتی

به شکوه علفزار، به  طراوات گل بازگرداند

اما غمی نیست

چون در ادامه‌ی راه توانی دوباره خواهیم گرفت…


شعر

یک

سرم پیش آینه شکسته

دلم پای پنجره

تو را کنار نوجوانی جا گذاشته‌ام

دور و بر بادهای اردیبهشت

وقتی که عاشقی بلد بودم

و دروغ چرا

خدا را بنده نبودم

تو را گم کرده‌ام

پشت دفترچه‌های خاطرات خوب

وقتی که عاشقی بلد بودم

و دروغ چرا

دوستت داشتم

 

دو

روی خط رنگ‌پریده‌ی عابر‌

زیر خط فقر

چند وجب مانده تا خطوط قرمز

خط چشم بی‌نگاه دختری است

که هر روز…

 

سه

بی‌ترانه‌ترین شب‌ها

صدای تو روی فاصله‌های سکوت

روی پنج خط موازی

هی می‌دوم و نمی‌رسم دختر

تو را پیر کرده‌ام

با شعری که زندگی  نبود

دلگیر کرده‌ام

سفمونی مردگان

در تالار وحشت

سال‌هاست می‌نوازد


 

 

این چند نفر

خیلی‌ها هستند که در زندگی برایم از جنبه‌ یا جنبه‌هایی الگو بوده‌اند. اما می‌خواهم از چند نفر نام ببرم که نقشی اساسی در شکل‌گیری زندگی‌ام داشته‌اند. مناسبت این نام بردن‌ها چیست؟ هیچ، جز حرفی که روی دل مانده و شاید فردا گفتنش دیر باشد.

پدر

یک نظم ذهنی و وسواس عجیب نسبت به همه‌ی امور داشت، یعنی حواسش جمع بود. همین وسواس که نتیجه‌اش کمال‌گرایی است یکی از ویژگی‌هایی است که همیشه سعی کرده‌ام به همراه داشته باشم. شاید به نظر نیاید، ولی حواسم بدجور جمع است. این حواس لعنتی را به هرکس و هرچیز نمی‌دهم.

دایی محمد

دایی مرا با سینما آشنا کرد. وقتی هنوز سه‌چهار سال بیش‌تر نداشتم. او کوه شور و شیطنت جوانی بود. صدای بسیار خوبی داشت. شعر هم می‌گفت. زندگی روزمره اما پدرش را درآورد و او را به کاسبی و تجارت واداشت. من اندک بهره‌ و ذوقم در شعر و ترانه و موسیقی و آواز را از او به ارث برده‌ام… و عشق تیارت و آرتیست‌بازی سینما که انگ روزهای کودکی بود.

خانم سلیمانیان

معلم کلاس اول که عاشقانه دوستم داشت. فراتر از یک شاگرد. عشق بی‌دریغ را نخست در وجود او دیدم.

مرتضی

مرتضی، پسرعمه‌ی خوب دیروز و رفیق کم‌پیدای امروز. دو سال بزرگ‌تر از من بود. او بود که در همان هشت‌نه سالگی ویر داستان‌نویسی را به جانم انداخت. و مهم‌تر از آن با قصه‌های جنایی که می‌نوشت و یا شفاهی و فی‌البداهه تعریف می‌کرد مرا شیفتهِ‌ی این گونه‌ی ادبی کرد و بعدها هم هیچ فیلمی‌به اندازه‌ی فیلم‌های تریلر و جنایی لذت ناب سینما را به من هدیه نداد. مرتضی دیگر ننوشت.

محمود

پسرخاله‌ی بزرگ‌تر و عزیز… که پای ثابت سینما رفتن بود و مرا با صف جشنواره آشنا کرد. ناب‌ترین پرسه‌های نوجوانی در شب‌های آن روزگار تهران که مثل امروز قرق و قدغن نبود، با محمود گذشت. کتاب‌خانه‌ی پربار او حس خوب حسادت کودکانه‌ام را برانگیخت و مرا به دنیای خوش کتاب‌خوانی کشاند.

بیژن نجدی

چه بگویم درباره‌اش. یک سال هر هفته با او بودن در اتاق کوچک خانه‌ی کوچک اما دلگشایش غنیمت عمر من است. عطر نفس‌هایش هنوز با من است.

رسول زاهدی

دبیر فیزیک… دانا و دوست‌داشتنی. بزرگ‌وار. انسان نیک مثل او کم دیده‌ام. یک دم از یادم نمی‌رود. بسیار از منش و اخلاقش آموخته‌ام. دریایی باش، مهربان باش ولی به وقتش سخت بگیر تا چیزی به شاگردانت بیاموزی.

حسن فرهنگ‌فر

دبیر ادبیات سخت‌گیر و بداخلاقی که وسواس روی واژه‌ها را یادم داد و هنوز هم گاهی با شنیدن صدایش از پشت تلفن حس شاگردی را مثل همان روزها تجربه می‌کنم. کتاب‌هایش هم خواندنی‌اند. دیر زیاد.

شاملو، فروغ، اخوان، سهراب

خواندن‌شان ضرورت روزگار نوجوانی همه‌ی ما بود. که راهت را در شعر انتخاب کنی.

دکتر فاضل

استاد نوروآناتومی‌دانشگاه مشهد که همان جلسه اول درسش جمله‌ای گفت که خیالم را راحت کرد. گفت آن‌ها که بی‌نهایت خونسردند و از دیدن زشتی‌ و درد، دلگیر و مضطرب و عصبی نمی‌شوند، سیستم عصبی چندان تکامل یافته‌ای ندارند؛ سیب‌زمینی بی‌رگ بودن چه افتخاری است.؟ آدمی‌که گیرنده‌هایش کیفیت واقعیات را درک می‌کند مگر می‌تواند واکنش نشان ندهد؟ … ممنون استاد. ولی آن چه او را در زندگی‌ام جاودانه کرده، خاکساری‌اش بود.

دکتر شیردل

روزی این استاد هماتولوژی گفت: بچه‌ها سعی کنید قابل پیش‌بینی نباشید. چون اگر این‌گونه باشید دیگران می‌توانند برای ویران کردن‌تان برنامه بریزند ولی واکنش‌های دور از انتظار ـ سکوت وقتی که انتظار خروش از شما دارند و برعکس ـ معادلات‌شان را به هم می‌زند. بارها این آموزه‌ی استاد به کارم آمده در زندگی.

مریم خانوم

که اسمش مریم نبود و به آن نوجوان افسرده و مغموم روزگار دانشجویی، در آن روزهای بیماری عزت داد. نمی‌دانی چه‌گونه می‌آید. چه‌گونه می‌رود. خواهری کرد برایت. بزرگی کرد. از آن‌هایی که به قول نکویی محاکمه در خیابان ـ خطاب به اکبر معززی ـ نظر آدم را عوض می‌کنند.

سیدمهدی موسوی

دوست دیروز، غریبه‌ی امروز. شاعری را زندگی می‌کرد و من بعد از او دیگر شاعری ندیدم که مثل شعرش زندگی کند.

علیرضا میبدی

ندیدم کسی به شیوایی او سخن بگوید. شعرخوانی‌اش همیشه مسحورم می‌کند.

هوشنگ گلشیری

با قصه گریستن یادگار گران‌بهای اوست و کشف عوالم تازه‌ی واژه‌ها.

لیلا

عشق دیروز و امروز و همیشه. مهربان‌ترین همسر دنیا. عاشق‌ترین. خورشید بی‌وقفه‌ی مهر. مرا با ایثار عشق آشنا کرد.

بابک

بهترین دوست همه‌ی سال‌های عمرم. بی‌تردید. بعد از چند سال دوری خودخواسته‌ام از فیلم و سینما با جنون فیلم‌بازی‌اش مرا به این دنیای قشنگ دوست‌داشتنی بازگرداند. شریک بهترین خاطره‌های فیلم دیدن در جشنواره، بهترین پرسه‌های بی‌هوا. روزهایی که می‌دانم دیگر تکرار نخواهند شد.

مانی حقیقی

ناخواسته مهم‌ترین مشوقم برای غلبه بر تردید شد. که یک تغییر فاز اساسی در زندگی‌ام بدهم.

احمد میراحسان

هیچ‌کس او را آن‌چنان که هست نشناخت. خاص‌ترین فردی که در زندگی‌ام دیده‌ام بدون این‌که بخواهد خاص باشد. شوریده و شیدا و دست‌نیافتنی. درویش. شاید روزگاری که سوادم بیش‌تر شود بتوانم وصفش کنم.

آلفرد هیچکاک

همیشه استاد. قله و اوج بی‌همتا. برای من سینما با او آغاز و با او تمام می‌شود.

میشائیل‌هانکه

فیلم‌هایش متقاعدم کرد که حتما باید فیلم‌ساز شوم. جان جانان.

نفس عمیق

از دست کارگردانش گویا در رفت تا روزگارمان را بسازد، که هنوز هم اندک امیدی به سینمای ایران در این وانفسای سانسور و تنگ‌نظری داشته باشیم.

امیر قادری

روزگاری چه پاک و عاشق بود و مرا دوباره با خواندن نقد آشتی داد… عین زندگی است؛ فقط از دست می‌رود.

هوشنگ گلمکانی

پیچیده‌تر از آن است که بتوانم وصفش کنم. هرچند ساده به نظر می‌رسد.

پی‌نوشت: خیلی‌ها هم با زشتی‌ها و دیوصفتی‌های‌شان راه و رسم زیستن را به من آموخته‌اند، چه حاجت است که این نوشته را به نام‌شان آلوده کنم.

F For Face

در خبرها بود که جولیان آسانژ جنجالی، درباره‌ی فیس‌بوک گفته که یکی از کثیف‌ترین ابزارهای جاسوسی و گردآوری اطلاعات برای سلطه‌ی آمریکا بر جهان است. من با این نظر کاملا موافقم و البته از این رهگذر کشورهای مختلف هم فیض اطلاعاتی خود را می‌برند که نیازی به شرح و بسط ندارد.

به‌ظاهر این‌گونه است که داریم تمام و کمال به سوی دنیای ترسیم‌شده در ۱۹۸۴ پیش می‌رویم و البته این هم هست. ولی یک واقعیت دیگر را هم باید در نظر داشته باشیم که کار به جایی خواهد رسید که اطلاعات فردی به اطلاعاتی سوخته بدل خواهد شد و دیگر کارآیی لازم را برای سیستم‌های مدیریتی کشورها نخواهد داشت، مضاف بر این‌که اجزای تشکیل‌دهنده‌ی این سیستم‌ها را نه روبات‌ها که انسان‌ها تشکیل می‌دهند و خواسته و ناخواسته آمار خود آن‌ها و نزدیکان‌شان از طریق همین دنیای مجازی منتشر می‌شود و به دستمایه‌ی جنگ و جدال‌ قدرتمداران برای حذف یکدیگر تبدیل می‌شود و همین به دیالکتیک جانانه‌ی قدرت ـ که روندی محتوم و خارج از اراده‌ی بشر است ـ شتابی روزافزون خواهد داد. درست است که حاشیه‌ی امن و حریم خصوصی آدم‌ها نابود می‌شود ولی بخشی از همین آدم‌ها همان متولیان امر هستند و این طنز سیاه روزگار است.

در کل بر این باورم که برآیند همه‌ی این تغییرات در نهایت در همه‌ی جوامع با هر شیوه‌ی مدیریتی، به تجزیه و فروکاستن ساز و کار پدیده‌‌ی دست‌ساز بشر یعنی government منجر خواهد شد. اهل اندیشه به آن می‌گویند امحاء دولت و در این باب بسیار نوشته‌اند. یعنی پدیده‌ای به نام جامعه‌ی مدنی که صرفا حاصل تحمیل اراده‌ی اقلیتی باهوش و زورمند به اکثریتی بی‌زور (چه باهوش و چه احمق) است به یک سردرگمی‌تمام‌عیار دچار خواهد شد. شاید تصویر آخرالزمانی داستان‌ها و فیلم‌های تخیلی که در آن بدویتی دیگر بر دنیا حاکم است، بیراه نباشد. شاید روزی ساز و کار اقتصاد به وضعی دچار شود که معامله‌ی پایاپای جای پول را بگیرد. غریزه بار دیگر سلطان شود و جای مدنیت مصنوع بشر را بگیرد و مفهوم قانون، عمیقا به تردید و تزلزل گرفتار شود. سرتان را درد نیاورم؛ به باور من ما همواره بر مدار دایره می‌گردیم…

پیشنهاد ده کتاب

این پست تقدیم به امیر معقولی، ارنستو ساباتا و سیامک پورزند ( که این دوتای آخری همین دیروز و امروز رخت از جهان بربستند ولی امیر معقولی هنوز هست تا روزی همه‌ را شگفت‌زده کند)

به بهانه‌ی برگزاری نمایشگاه کتاب در این پست ده کتاب سودمند و خواندنی را به شما دوستان گرامی‌پیشنهاد می‌کنم. طبیعی است که این سلیقه‌ی من است و تضمین نمی‌کنم که شما هم این کتاب‌ها را بپسندید، مگر این‌که از برخی جنبه‌ها سلیقه‌مان همخوان باشد.

روان‌شناسی و زیبایی‌شناسی سینما

ژان میتری/ ترجمه‌ی شاپور عظیمی/ انتشارات سوره مهر

شاپور عظیمی‌منتقد و فیلم‌ساز و فیلم‌نامه‌نویسی است که با نوشته‌هایش در مجله‌ی فیلم و نشریات دیگر می‌شناسیدش. او با ترجمه‌ی این کتاب که بی‌تردید متن دشواری هم داشته و کار ساده‌ای نبوده، یادگاری گران‌بها برای دوستداران تحلیل‌های جدی سینمایی به جا گذاشته است. در این کتاب از آفرینش سینمایی و تعریف مولف تا رویکردهای گوناگون به تصویر، و ریتم و مونتاژ مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته. برای تازه‌کارها کتاب مناسبی نیست و کمی‌سنگین است ولی برای آن‌‌ها که اندکی زیربنای تئوریک دارند بسیار سودمند خواهد بود.

جامعه‌شناسی پست‌مدرنیسم

اسکات لش/ ترجمه‌ی حسن چاوشیان/ نشر مرکز

یکی از بهترین کتاب‌هایی است که پست‌مدرنیسم را به بیانی نسبتا ساده و موجز به خواننده‌اش می‌شناساند؛ و آراء نیچه، فوکو، دولوز، لیوتار،‌هابرماس، بوردیو و… را بررسی می‌کند. مهم‌ترین مشخصه‌ی کتاب، ترجمه‌ی بسیار روان و دلنشینی است که از فخرفروشی‌ها و دشوارنویسی‌های بسیاری از کتاب‌های مشابه ـ و ترجمه‌ی دیگر همین کتاب ـ  دور است. این کتاب برای آن‌ها که مباحث مربوط به جامعه‌شناسی را دنبال می‌کنند مثل یک واحد درسی اجباری است.

اسکورسیزی به روایت راجر ایبرت

ترجمه‌ی سینا گلمکانی/ انتشارات کتابکده کسری

مروری جذاب بر فیلم‌های اسکورسیزی از آغاز تا به امروز. با همان لحن ساده و غیرروشنفکرانه‌ی ایبرت که شناخته‌شده‌ترین منتقد آمریکایی برای نسل جوان اینترنت باز این سال‌هاست. دست‌کم در این کتاب از ریویونویسی سردستی ایبرت خبری نیست و او فرصت داشته نوشته‌هایش در طول سال‌ها را با دقت بازنگری و در قالب یک کتاب منتشر کند. ترجمه‌ کمابیش روان و خوب است. خواندن این کتاب برای دوستداران سینمای اسکورسیزی بی‌بروبرگرد واجب است.

مقدمه‌ای بر‌هالیوود جدید

جف کینگ/ ترجمه‌ی محمد شهبا/ نشر هرمس

محمد شهبا با ترجمه‌های سینمایی ناب و دلنشین خود، کتاب‌های ارزشمندی را به دوستداران سینما هدیه داده است. این کتاب برای آن‌ها که می‌خواهند شناخت دقیقی از سازوکار‌هالیوود داشته باشند، منبع بسیار ارزشمندی است و‌هالیوود را در زمینه‌های صنعتی، اجتماعی و تاریخی و از نظر سبک‌ها و ژانرها بررسی کرده است. به گمان من نام شهبا و نشر هرمس برای کتاب‌‌های سینمایی در حکم «برند» است.

نیچه

ژیل دولوز/ ترجمه‌ی پرویز همایون پور

از نیچه زیاد شنیده‌اید و چه‌بسا کتاب‌هایی از او خوانده‌اید ولی برای شناخت بهتر او خواندن این کتاب را پیشنهاد می‌کنم، چه آن را کسی نوشته که به باور خیلی‌ها عجیب‌ترین و نابغه‌ترین ـ و لاجرم دیوانه‌ترین ـ فیلسوف قرن بیستم بود. با این وصف، توصیف نبوغ و جنون نیچه به قلم فیلسوفی مانند دولوز خواندنی است. مگر نه؟

آقای بازیگر

گفتگوی فیلم به فیلم هوشنگ گلمکانی با عزت‌ا… انتظامی/ انتشارات روزنه کار

این کتاب آرشیوی ناب، پس از سال‌ها و این بار با اضافه شدن فیلم‌های استاد از روسری آبی به بعد ـ که تعدادشان کم هم نیست ـ به چاپ دوم رسیده. خاطرات استاد انتظامی، مروری خواندنی و بی‌نهایت جذاب بر سینمای ایران است که هرچند نمی‌تواند همه‌ی حقیقت این سینما را بازتاب دهد، ولی مگر نگاه یکی از بزرگ‌ترین بازیگران سینمای ایران چیز کمی‌است؟ حضور این کتاب در آرشیو شخصی هر سینمادوست جدی ایرانی قطعا و لزوما واجب است و البته خواندنش واجب‌تر.

زندگی شهری (مجموعه داستان کوتاه)

دانلد بارتلمی/ ترجمه‌ی شیوا مقانلو /بازتاب نگار

اگر تا به حال از بارتلمی‌چیزی نخوانده‌اید قطعا بخش مهمی‌از ادبیات داستانی پیشرو را از دست داده‌اید. پس از خواندن این کتاب، خودتان سراغ بقیه‌ی مجموعه داستان‌های این نویسنده‌ی بی‌همتا خواهید رفت. آیا تا به حال تردید داشته‌اید که یک داستان پست مدرن دقیقا چه داستانی است؟ بارتلمی‌بخوانید؛ پاسخ‌تان را خواهید گرفت.

آبی‌تر از گناه (رمان)

محمد حسینی/ انتشارات ققنوس

نه فقط جایزه‌ی بهترین رمان سال ۱۳۸۴ از بنیاد گلشیری که خود کتاب و لحن و روایت پیچیده و استادانه‌اش خواندنش را برای دوستداران ادبیات داستانی ایران به یک ضرورت بدل می‌کند. نویسنده، تعلیق و ابهام را به اندازه و در چارچوب مقتضیات داستان به کار گرفته نه از سر خودنمایی و روشنفکربازی. یکی از بهترین رمان‌های ایرانی همه‌ی دوران‌ها. بخوانید تا ببینید چه می‌گویم. لذتی است وصف‌ناشدنی.

کتاب ارواح شهرزاد

شهریار مندنی‌پور/ انتشارات ققنوس

این کتاب مقدس شهریار مندنی‌پور را خیلی‌ها می‌شناسند و آن را با لذت بلعیده‌اند ولی خطاب من به جوان‌ترهایی است که دوستدار ادبیات داستانی و نظریه‌های ادبی هستند و هنوز این کتاب بی‌نظیر را نخوانده‌اند. چه توضیحی بدهم؟ نویسنده‌ای بزرگ، همه‌ی تجارب سال‌های سال داستان‌نویسی‌اش را در قالبی شیرین و شیوا و تئوریک نوشته؛ یک کلاس درس تکرارنشدنی.

و سرانجام:

شب ممکن (رمان)

محمد حسن شهسواری/ نشر چشمه

بهترین رمان ایرانی یکی‌دوسال اخیر و یکی از بهترین‌های ادبیات داستانی ایران. پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام و حرف دیگری ندارم جز تحسین دوباره و چندباره. البته شاید سلیقه‌ی شما فرق کند. آن موضوع دیگری است که به من ربطی ندارد. باید سلیقه‌ها تفاوت داشته باشند، یکدست بودن انسان‌ها خیلی کسالت‌بار است.


عروسی خوبان

پخش زنده‌ی عروسی نوه‌ی خاندان سلطنتی بریتانیا و پوشش دو میلیاردنفری آن در سراسر جهان و استقبال زایدالوصف مردم آن کشور و رسانه‌ها و مردم کشورهای دیگر از این مراسم ذهنم را به این نکته جلب کرد که طبقه‌بندی آدم‌ها به اشراف و غیراشراف یا خواص و غیرخواص از چه ذهنیت پوسیده و عقب‌مانده‌ای ریشه می‌گیرد ولی خوب که فکر می‌کنم، این تمایل ذاتی عده‌ای به فرودست و تحت امر بودن دلیل اصلی شکل‌گیری رابطه‌ی ارباب و برده است نه صرفا زور و قدرت فرادستان. آدم‌ها رو به چیزی می‌آورند که به‌شان لذت و احساس رضایت بدهد و تا زمانی که این حس خشنودی برقرار است _ با همه‌ی نق‌زدن‌ها _ هیچ چیز نمی‌تواند این موازنه را بر هم بزند. این میل به فرمان‌پذیری و بنده بودن ربطی به شیوه‌ی اداره‌‌ی امور ندارد و در هر نوع جامعه‌ای دیده می‌شود. تمایل انسان‌ها برای دست‌وپابوسی و به خاک افتادن و پست شمردن خود، ریشه در کاستی‌های روانی آن‌ها دارد. ولی ناخودآگاه جمعی بشر امروز به سوی برچیدن این ساز و کار پیش می‌رود و رهبران هوشیار جهان هم به‌درستی دریافته‌اند که دست‌کم باید جلوه‌های عمومی‌این ارباب و بردگی را پیش چشم هشیار رسانه‌ها کم‌رنگ یا بی‌رنگ کنند. تلاش‌‌های مذبوحانه‌ی بسیاری از امرای عرب برای پشت پرده بردن قدرت جلاله‌ی خود و کاستن ظاهری از تسلط‌‌شان بر جان و مال مردم از این دست است. اما گاهی دیر است…

دنیای عجیبی است. جوامع نه لزوما به سبب آگاهی که گویی بر اساس یک جبر تاریخی به سوی فروریختن بافت و بستار سنتی قدرت پیش می‌روند. سرعت این روند، بسته به فرهنگ جوامع، متفاوت است ولی این راه، راه رفتنی این روزگار است. هیچ مطلقی به جا نمی‌ماند، هیچ چیزی از گزند نقد در امان نیست. گمان نکنید که مرادم از این نوشته این است که دنیا به سمت آزادی و سعادت پیش می‌رود. به باور من، این مفاهیم آرمانی جایی میان همهمه‌ی گذار از بردگی به امحاء قدرت، له و لگدمال خواهند شد و دستاورد نهایی بشر، چیزی جز هرج و مرج محض نخواهد بود. حتی آرمان دموکراسی هم نسخه‌ی شفابخش جامعه‌ی مدنی نیست، زیرا فساد ناشی از حاکمیت پوپولیسم  جزء تفکیک‌ناپذیر دموکراسی است.

رفتار آدمیزاد و ژنتیک

نمی‌دانم چه حسی است که بعضی آدم‌ها را از همان اولین کامنت یا ای‌میل‌شان می‌شود تا فیها خالدون شناخت و پیش‌بینی کرد. یعنی بعضی‌ها کلا بوی دردسر و شکم‌درد می‌دهند. همیشه این‌ طور یادمان داده‌اند و همین‌ طوری هم منصفانه‌تر به نظر می‌رسد که آدم‌ها همه پاک و معصوم به دنیا می‌آیند و بزرگ که می‌شوند بر اثر رفتارهای خانواده و محیط، صفت‌های زشت را کسب می‌کنند. اما این طرز تلقی دست‌کم از نظر علم، کاملا درست نیست. بررسی‌های ژنتیک نشان داده بعضی از رفتارها کاملا ارثی هستند؛ مثلا با بررسی رفتارهای پسری که پدرش پیش از به دنیا آمدنش فوت کرده، می‌بینند که از نظر ترشرویی‌، عصبیت و پرخور بودن و …. کاملا شبیه آن مرحوم مغفور است بدون آن‌که حتی یک ثانیه هم پدرش را دیده باشد یا مادرش چنین صفت‌هایی را با خود حمل کند؛ یعنی برخی از سگ‌صفتی‌ها از راه ژن منتقل می‌شوند و نه از راه آموزش و تربیت خانوادگی.

نتیجه این‌که آدم‌ها خیلی از ویژگی‌های‌شان را از روز اول با خود از زهدان به این کره خاکی می‌آورند. شما خیلی راحت می‌توانید تفاوت میان دو نوزاد چندروزه را که یکی از فرط گریه خودش را جر می‌دهد و دیگری که آرام است و می‌خندد، تشخیص دهید. این باور عامیانه که آدم نااهل از همان نوزادی خودش را نشان می‌دهد بیراه نیست و منطبق بر همان ویژگی‌های ژنتیکی رفتار آدمیزاد است که هیچ ربطی به محیط بد و جامعه‌ی فاسد ندارد. بخشی از تفاوت میان فرهنگ قومیت‌ها و کشورهای مختلف هم از همین ویژگی‌های سرشتی ریشه می‌گیرد. این‌که خشونت و دروغ در یک کشور بیداد می‌کند و در کشور دیگر چیزی در حد صفر است فقط به اقلیم و تاریخ و فرهنگ بستگی ندارد، بخشی هم مربوط به ساختار ژنتیکی است. به دلیل همین ژن است که برخی بیماری‌های جسمی‌و روانی در برخی اقوام بیش‌تر دیده می‌شوند، و همین ژن است که تفاوت زمین تا آسمان فیزیک و سرعت یک فوتبالیست ایرانی و اروپایی را توجیه می‌کند و امکان ندارد هیچ تمرین و آموزشی بتواند این خلاء سرشتی را تمام و کمال پر کند. حتما دیده‌اید که یک بازی درجه‌یک فوتبال لیگ برتر ما سرعتی در حد یک بیستم یک بازی متوسط از یک لیگ معمولی اروپایی دارد. به نظرم نقش ژنتیک را باید در همه‌ی امور زندگی فردی و اجتماعی و حتی تصمیم‌گیری‌های کلان جدی گرفت. ژنتیک در تعیین ماکزیمم بازده یک موضوع فرهنگی، اجتماعی، هنری و…. نقش بسیار موثری دارد.

ژنتیک حتی در رفتارهایی مثل گرایش به سیگار و مواد مخدر و الکل و بی‌بند‌وباری اخلاقی و جنسی هم نقشی ثابت‌شده و انکارناپذیر دارد. هم‌چنین ریشه‌ی خیلی از بزهکاری‌ها مثل رفتارهای ضداجتماعی و تضییع حق دیگران به ژن برمی‌گردد. خیلی‌ها فقیرند ولی فقط درصد کمی‌از آن‌ها به دزدی مال دیگران رو می‌آورند. حتی آدم‌های متمولی را می‌شناسم که تمایل بیمارگونه‌ای به دزدی دارند و اگر به یک سوپر مارکت بروند دوست دارند دور از چشم فروشنده، آدامسی، پفکی، چیزی کش بروند. این‌ها تا اندازه‌ای وابسته به سرشت یک فرد است.

پیشنهاد می‌کنم اگر خواننده‌ی این متن هستید و یک بیماری جان‌فرسای وابسته به ژنتیک دارید یا اگر اخلاق‌تان مثل والدین‌تان و جد والدین‌تان غیرانسانی و آزاردهنده است  ـ و مطمئن باشید فرزندتان هم جانوری مثل خودتان خواهد شد ـ در این موارد با بچه‌دار نشدن لطفی به این کره‌ی خاکی کنید و به سهم خود زنجیره‌ی یک زجر و زشتی را به دست خود قطع کنید.

ما انسان‌ها به‌راحتی در دسته‌بندی‌های معدود قرار می‌گیریم و هرکدام برخلاف هذیان ذهنی‌مان که فکر می‌کنیم بی‌همتاییم، میلیون‌ها نمونه‌ی مشابه در دنیا داریم. پس با اولین حرکات و رفتارمان خیلی راحت مورد تجزیه و تحلیل آدم‌های دقیق و نکته‌سنج قرار می‌گیریم. ساده‌‌اش این است: دهان باز کنی معلوم می‌شود چه‌کاره‌ای. این «تقلیل آدم‌ها به دسته‌ها» موضوع نوشته‌ی دیگری در روزهای آینده خواهد بود.

این مردم نازنین

قصد ندارم وانمود کنم سایت شخصی‌ام _ که اکراه دارم آن را وبلاگ بنامم از بس که چیپ شده این کلمه _ یک راوی نامشخص و موهوم دارد و می‌خواهد نقش یک نشریه یا کتابخانه‌ی دنج را بازی کند. از خودم می‌نویسم، چون مهم‌ترین چیزی که در دنیا می‌شناسم خودم هستم و بس و هیچ‌کس را نه به اندازه‌ی خودم می‌شناسم و نه آن قدر دوست دارم. از خلال همین من‌ها شما هم خودتان را بیش‌تر می‌شناسید همان طور که من از من‌های شما و دیگران از من‌های ما. درست است که در پارادایم روشنفکری ایرانی و متاثر از تحمیل محیط، قرار است آدم‌آهنی باشیم و کلونی روبات‌های سترون فرهیخته را شکل دهیم اما از پس این سیم‌ها و مدارها گاهی بوی آدمیزاد به مشام می‌رسد، فقط وقتی که در اجتماع کاشفان فروتن نکبت، آدمیزاد محصور در روبات از «خود» حرف می‌زند، از «من» خود.

«من» از این آدم‌ها گریزان است، هرچند شاید آدم‌های بدی هم نباشند:

آدم‌های منفعل که کارشان نق زدن و سر فرو بردن به فیلم و کتاب و موسیقی و نشستن در کافه‌ها و گل‌گشت اینترنتی است و هیچ آفرینشی از خود ندارند. آن‌ها که به دوست دیرین‌ خود فقط به دلیل تضاد منافع در این مقطع زمانی اهانت می‌کنند. (شما بگویید که چه‌جور آدمی‌حرمت نان و نمک را به هتک حرمت  ناموسی می‌فروشد؟)… و آدم‌هایی که می‌خواهند فروتن جلوه کنند ولی نمی‌دانند فروتنی غالباً از سر ناتوانی و نادانی است و اگر هم از سر شکیبایی و دانایی باشد چه فرصت جولانی به نانجیبان روزگار می‌دهد. کسانی که دورویی، جزء تفکیک‌ناپذیر شخصیت‌شان شده و فکر می‌کنند این ویژگی‌شان قابل تشخیص نیست؛ مثل معتادها که به شکل احمقانه‌ای گمان می‌کنند ظاهرشان اعتیادشان را داد نمی‌زند. نوکیسه‌هایی که ظرفیت و جنبه‌ی موفقیت ندارند و زود رنگ عوض می‌کنند و دچار غرور می‌شوند. آدم‌هایی که عبوس بودن و رفتار اجتنابی و اکراه‌آمیز با دیگران را نشانه‌ی فرهیختگی خود می‌دانند. آن‌هایی که چاپلوسی می‌کنند، و اغلب برای منافع بی‌اهمیت و پست.

«من» می‌داند که این آدم‌ها گاهی به اختلال خود آگاه نیستند همان طور که «من» به برخی از اختلال‌های خود آگاه نیست، ولی این را هم می‌داند که برخی اختلال‌ها ـ که آسیب‌شان به دیگران می‌رسد ـ به دو دلیل، آگاهانه ادامه پیدا می‌کنند؛ یکی منفعت زودگذری است که به طرف می‌رسانند و دیگر، فرد مختل اساسا کم‌ترین دلیلی برای رعایت حقوق و حرمت و منافع دیگران نمی‌بیند، به همین دلیل مدام حریم و حقوق دیگران را نقض می‌کند و از این بابت ذره‌ای پشیمان نمی‌شود. «من» سرش بارها به سنگ خورده و دو چیز را خوب یاد گرفته: سعادت فرد در اجتماع جز با رعایت حق دیگران به دست نمی‌آید و دیگر این‌که این جهان کوه است و فعل ما ندا…

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد / هم رونق زمان شما نیز بگذرد…

نقدی بر جدایی نادر از سیمین

گام معلق لک لک

این نقد پیش‌تر در مجله‌ی فیلم منتشر شده است

تحلیل پنجمین فیلم بلند اصغر فرهادی برای نگارنده اصلاً آسان نیست. می‌شود به یک تحلیل کلیشه‌ای و سردستی درباره‌ی مضمون‌های مورد علاقه‌ی فرهادی بسنده کرد یا درباره‌ی کارگردانی خوب و اجرای چشم‌گیر فیلم از فیلم‌برداری تا صدا و بازی بازیگران نوشت اما وقتی فیلمی‌با چنین اقبال قاطع و غالبی از سوی منتقدان و سینمادوستان ایرانی و خارجی روبه‌رو می‌شود حتما جایی، یک گام آن‌سوتر از تحلیل و نقدهای مرسوم، چیزی و آنی نهفته در خود دارد. بار دومی‌که فیلم را دیدم توجهم به یک نکته جلب شد که به گمانم می‌تواند نقطه‌ی شروع مناسبی برای تحلیل جدایی نادر از سیمین باشد.

نادر دارد به دخترش ترمه در حل تمرین‌های درس ریاضی کمک می‌کند. ما این دو را در نمایی متوسط از ورای شیشه‌ی پنجره و از بیرون ساختمان می‌بینیم. صدای گفت‌وگوی آن‌ها را گنگ و آمیخته با صدای آمبیانس بیرون می‌شنویم و چند ثانیه بعد، این نما قطع می‌شود به نمای داخلی همان موقعیت و این‌بار صداها واضح و نزدیک شده‌اند. در فاصله‌ی این برش، چه اتفاقی افتاده؟ نظرگاه تماشاگر در نمای اول از چه موقعیت و جایگاهی بود؟ جایی خارج از حریم خانه و خانواده؟ نقطه‌ی دید روایت در نمای اول، منتسب به چه کسی است؟ آیا فرهادی در آن نمای معرف، پدر و دختر فیلمش را از چشم یک ناظر بیرونی نشان‌مان داده است؟ برخلاف آن‌چه به نظر می‌رسد پاسخ این پرسش اصلاً آسان و دم دست نیست و می‌تواند به یک چالش جدی در باب استتیک و منطق روایت منتهی شود. از یک سو می‌توان این تمهید را جزیی از تلاش فیلم‌ساز برای واقع‌نمایی و سندیت‌بخشی به فضای فیلم (authentication) دانست و از سوی دیگر می‌شود آن را از منظر جهان‌بینی حاکم بر فیلم و مفهوم حریم خانواده تحلیل کرد. تحلیل جدایی نادر از سیمین را از همین دوراهی آغاز می‌کنیم.

واقع‌نمایی و اِسناد

آندره بازن در تحلیل واقع‌گرایی نوین سینمای ایتالیا (نئورئالیسم)، آن را یک نگرش هستی‌شناسانه و نه یک رویکرد زیبایی‌شناسانه دانسته است؛ او تلاش برای واقع‌نمایی را نه یک فرم و تمهید فیگوراتیو بصری که حاصل جهان‌بینی حاکم بر آن آثار می‌داند که در آن‌ها تأکید و درنگ بر نمود بیرونی رفتار و گفتار آدم‌های قصه، به آفرینش متنی درون‌گرایانه منجر می‌شود. مرور آثار فرهادی نشان می‌دهد که او از درباره‌ی الی… به شکلی آشکار، میزانسن و چیدمان عناصر صحنه را برای خلق کیفیت روزمرگی‌ آدم‌های فیلمش به کار بسته و به گمان نگارنده جدایی … شکل تکامل‌یافته‌ی این رویکرد است. فیلم فرهادی پر است از نماهایی که در آن عناصر صحنه (ترکیب متنوعی از آدم‌ها و اشیا) تصویر واضح و کامل یکدیگر را مخدوش می‌کنند و روی هم می‌افتند و به اصطلاح هم‌پوشانی (overlapping) دارند. از دیدگاه بصری این مهم‌ترین تمهید فرهادی برای واقع‌نمایی و اسناد است؛ شیوه‌ای که چند دهه پیش نمونه‌های شاخص و درخشانش را با همین کارکرد در آثار جان کاساوتیس دیده‌ایم؛ فیلم‌هایی چون زنی تحت تأثیر، شب افتتاح نمایش، کشتن یک قمارباز چینی و… اما این تمهید که امروز در بسیاری از آثار سینمایی به چشم می‌خورد همیشه چنین کارکردی ندارد، مثلاً در فیلم‌های وونگ‌کارـ‌وای به دلیل نگاه خاص فیلم‌ساز و ترکیب این جلوه‌ی بصری با انواع‌واقسام تمهید‌های بصری  ـ استفاده‌ی مکرر از اسلوموشن، بهره‌گیری از فیلترها و افکت‌های گوناگون برای مخدوش و رؤیاگونه جلوه دادن برخی نماها، زوایای اغراق‌آمیز دوربین ـ و  استفاده‌ی فراوان از موسیقی برای پررنگ کردن وجوه دراماتیک اثر، با شکل دیگری از سینما سروکار داریم. استفاده از دوربین روی دست به همراه ضرباهنگ تندی که از برش سریع و متوالی نماها به دست می‌آید ویژگی دیگر کار فرهادی در خلق جلوه‌ی واقع‌نمایانه‌ی اثر است که از این منظر با واقع‌نمایی آثار کسانی چون بلاتار و برادران داردن که دوربین روی دست را در پلان‌سکانس‌های طولانی و برداشت‌های بلند به کار می‌گیرند تفاوت دارد. این‌ راه‌کارها و نیز هدایت استادانه‌ی بازیگران و سیاهی‌لشکرها (آدم‌های پس‌زمینه) جنبه‌ی اسنادی فیلم فرهادی را شکل می‌دهند. اما این واقع‌نمایی چه سود و مزیتی دارد؟ شاید بهتر باشد این پرسش را به این شکل طرح کنیم: آیا کیفیت مورد نظر فرهادی برای بیان حرف‌هایش در ترکیب‌بندی‌های متعارف و شکیل سینمایی به دست نمی‌آید؟ پاسخ منفی است. جدایی نادر از سیمین برآیند نگاه چشم‌های ناظر و نگران است و تأکید آشکاری بر نگاه دارد؛ نگاه‌های کنجکاوانه و مضطرب بچه‌ها (ترمه و سمیه) به رخدادهای ناخوشایند و خشن دوروبرشان، نگاه خیره و نگران پدربزرگ، نگاه مسئولانه‌ی پدر به دختر (مثلاً از آینه‌ی اتوموبیل) و… و گاهی همگرایی این نگاه‌ها لحظه‌های مهم و تعیین‌کننده‌ی اثر را شکل می‌دهند؛ مانند تلاقی نگاه مادر و ترمه، تلاقی نگاه سیمین و پدربزرگ در یکی از مهم‌ترین لحظه‌های فیلم و… و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها جای نگاه تماشاگر است که غالباً در کم‌ترین فاصله از شخصیت‌های قصه قرار دارد. جدایی نادر از سیمین از مجموعه‌ی پرشمار و متنوعی از نماهای درشت و متوسط شکل گرفته که به‌سرعت جای خود را به نمای بعد می‌دهند و در این میزانسن، نمای دور جایگاه و کارکردی ندارد. فرهادی در فیلمش گاهی هم نقطه‌ی دید دوربین را در امتداد چشم یک شخصیت‌ قرار می‌دهد؛ نمونه‌ی شاخصش نگاهی است که میان ترمه و سیمین از پشت شیشه رد‌بدل می‌شود که دوربین با قرار گرفتن پشت سر ترمه با یک پن فوق‌العاده مسیر نگاه او به سیمین را دنبال می‌کند. چیدمان اثر به گونه‌ای است که برای راه یافتن به درون کاراکترها از منفذ نگاه‌‌های نگران و پرسش‌آمیزشان، همواره در نزدیکی‌شان باقی می‌مانیم، گاهی چند قدمی‌با آن‌ها هم‌راه می‌شویم و از گوشه‌ای از لوکیشن‌هایی مثل خانه و دادگاه و … به گوشه‌ای دیگر سرک می‌کشیم و مناسب‌ترین میزانسن برای ترسیم چنین موقعیت و کیفیتی، همان شیوه‌ی سیال و پویا و پرتحرکی است که فرهادی برگزیده و اصلاً جنبه‌ی تزیینی و خودنمایانه ندارد، برخلاف درباره‌ی الی که تحرک و بی‌قراری دوربین، گاهی نالازم و تصنعی به نظر می‌رسید. دوربین فرهادی لابه‌لای آدم‌هایش می‌لولد. جدایی نادر از سیمین در لانگ‌شات روایت نمی‌شود، و این جز اهمیت پرسپکتیو و چینش آدم‌ها در عمق قاب است که تصویر غیرفوکوس‌شان بخشی از هویت قصه را می‌سازد. جایگاه دوربین در بسیاری از نماها،  وقتی حرکت و صحبت یک شخصیت‌ را به تصویر می‌کشد، نزدیک به نقطه‌ی دید یک شخصیت دیگر است که او را می‌بیند و دید می‌زند، همین‌جاست که چشم‌های ناظر آدم‌های فیلم (بچه‌ها، پدربزرگ، نادر، سیمین و…) نقش مهم‌شان در روایت را آشکار می‌کنند.

بازمی‌گردیم به دو نمای مورد اشاره در آغاز این نوشته؛ تفاوت کیفیت و لِوِل صدا در دو نمای خارجی و داخلی چه کارکرد و منطقی دارد؟. به نظر می‌رسد از منظر اسلوب کارگردانی و منطق میزانسن‌ نمی‌توان پاسخ قاطعی به پرسش چند سطر پیش داد. این ناظر نامحرم کیست که پدر و دختر قصه را از پشت پنجره دید می‌زند؟ آیا آن صحنه، نمای دیدگاه پدربزرگ است که از گوشه‌ای مشغول دیدزنی است و براساس معماری خانه می‌توان چنین چینشی را توجیه کرد؟ آیا از دریچه‌ی نگاه یک همسایه‌ی کنجکاو به این موقعیت می‌نگریم؟ یا…

حریم

فرهادی در جدایی… قصه‌اش را در وضعیتی بد، از خانواده‌ای ناهمگون و سردرگم از لایه‌های میانی و معمولی جامعه آغاز می‌کند و با ورود آدم‌های فرودست، اوضاع را بدتر از بد می‌کند. دیگر تردیدی نیست که ورود یک فرد بیگانه به زندگی آدم‌هایی از سنخ و فضای دیگر و چالش برآمده از تضاد میان فرد بیگانه و آن آدم‌ها، یکی از پیرنگ‌های مورد علاقه‌ی فرهادی است. از چهارشنبه‌سوری تا جدایی نادر از سیمین، فیلم‌نامه‌های فرهادی روی همین خط داستانی شکل گرفته‌اند. تضاد مورد نظر او که راه‌اندازنده و پیش‌برنده‌ی درام است، ریشه در تفاوت‌های طبقه‌های اجتماعی دارد. این‌جاست که نگاه تیزبین فرهادی، گاهی پیش‌گویانه می‌شود. چهارشنبه‌سوری و دایره‌زنگی و درباره‌ی الی بیش‌تر به توصیف تفاوت‌های میان این طبقه‌ها و شکاف عمیق آن‌ها می‌پرداختند. حضور دیرهنگام علیرضا ـ نامزد الی ـ در فیلم پیشین فرهادی مجالی اندک فراهم کرد تا فیلم‌ساز با نشانه‌هایی ظاهری و مؤکد هم‌چون نماز و ذکر و با تمایزگذاری در پوشش و رفتار، ناهم‌خوانی آدم‌های قصه‌اش با آدم‌هایی از جنس علیرضا و الی را نشان دهد. جدایی… شکل گسترش‌یافته و مشروح آن رویارویی آشکار و تمام‌عیار است؛ جایی که اختلاف‌ها حتی نمودهای جسمانی هم پیدا می‌کند و به درگیری و مشت و لگد منجر می‌شود. هنر فرهادی در نشان دادن تنفر و سوءتفاهمی‌است که به شکلی ریشه‌دار در ذهن و تلقی این آدم‌ها نسبت به هم قرار دارد و برآیندش همان تقابل خشونت‌بار و حذف‌گرایانه‌ای است که مهم‌ترین بحران جامعه‌ی در حال گذار ماست؛ آدم‌ها یکدیگر را با خشونت پس می‌زنند چون کینه‌ای تاریخی و موهوم نسبت به طبقه‌ی دیگر در ذهن‌شان ریشه دوانده است. حرف‌های چندباره‌ی حجت (با بازی استادانه‌ی شهاب حسینی) جز این‌که بدبینی عمیقش از ماهیت و جایگاه اجتماعی نادر و سیمین و آدم‌هایی از این دست را نشان می‌دهد، بیان‌گر نگرانی‌اش از تلقی طبقه‌های اجتماعی دیگر نسبت به جایگاه آدم‌های فرودست است. «شما دین و پیغمبر می‌شناسید؟»، «شما فکر می‌کنید ما حیوونیم و زن و بچه‌مون رو کتک می‌زنیم؟»، «شما فکر می‌کنید ما بی‌شرفیم؟»  و جمله‌هایی از این دست، همه و همه نشان‌دهنده‌ی دره‌ی عمیق سوءتفاهم و نفرت و فاصله‌ی پرنشدنی آدم‌های جامعه است. از سوی دیگر، نادر براساس تلقی‌اش از آدم‌های فرودست شتاب‌زده قضاوت می‌کند و ماجرای دزدی را به میان می‌کشد. بار چنین اتهامی‌چنان برای زندگی شریف و آبرومندانه‌ی آدم‌هایی از جنس راضیه (ساره بیات) گران است که تلاش ناامیدانه‌اش برای اعاده‌ی حیثیت، به شکل‌گیری یک فاجعه‌ی ناخواسته منجر می‌شود. آن‌چه حجت را آزار می‌دهد و رفتار نادر به آن دامن می‌زند فراموش کردن این نکته است که او داغ‌دار از دست دادن فرزند است ولی جوری با او برخورد می‌شود که گویی قصدش باج‌خواهی و فرصت‌طلبی برای کسب منفعت است، هرچند فضای پرتنش داستان و موقعیت پیچیده‌ی ماجرا، سرآخر حجت را به دست شستن از باور خود و قسم دروغ سوق می‌دهد و او را بر سر دوراهی ایمان و نیاز می‌نشاند.

زندگی بوروکراتیک نادر و سیمین تناسب چندانی با گرایش‌های درونی‌شان ندارد. موقعیت شغلی نادر به گونه‌ای است که ظاهرش را توجیه می‌کند و سیمین هم هنگام ترک محل کار، چهره عوض می‌کند. آن‌ها گرفتار مناسبات جامعه‌ای هستند که آدم‌ها را به دورویی و دور شدن از خود واقعی‌شان و نقش بازی کردن تشویق می‌کند، در حالی که هر یک تلاش می‌کنند فرزندشان ترمه را به سعادت برسانند. نادر ترمه را به آرمان‌گرایی و حقیقت‌جویی تشویق می‌کند؛ نگاه کنید به تأکید او به ترمه برای تن ندادن به تلقی سطحی و نادرست مرسوم در سیستم آموزشی و فرهنگی درباره‌ی واژه‌های بیگانه‌، که البته ویژگی‌های شخصیت نادر و نگرش اجتماعی‌اش را بیش از پیش آشکار می‌کند و آن روی پنهان نگاه داشته شده در زیر نقاب کارمند مطیع و ظاهرالصلاح را نشان می‌دهد. حکایت سیمین روشن‌تر از است؛ او سعادت ترمه را در پرورش یافتن در محیط و فضایی دیگر می‌داند. جدایی نادر از سیمین، جدایی و فاصله‌ی دو تحلیل و نگاه اجتماعی است؛ جایی که اوضاع به مراد نیست، پرسش اساسی در ماندن یا رفتن است و نادر و سیمین در ساحتی کاملاً دور از واقع‌نمایی و اسناد، گزینه‌هایی نمادین از نگرش‌های موجود در بخشی از جامعه هستند. اما جز این آدم‌های میان‌سال از لایه‌ی میانی جامعه، ترمه و پدربزرگ هم هستند که نماینده‌ی گذشته و آینده‌اند. ترمه، نماینده‌ی نگاه نگران و مغفولی است که به دوردست آینده نظر دارد و پدر که بهانه و شاید دلخوشی نادر برای ماندن است، روبه‌مرگ و اسیر زوال است. آلزایمر به خاطره‌های دور و رفتارهای تثبیت‌شده‌ی قدیمی‌دست نمی‌اندازد و بر این اساس، تمرکز و تأکید پدر بر دو عنصر «سیمین» و «روزنامه» اهمیتی فوق‌العاده دارد. جز این‌ها و سخنی درباره‌ی عروسی فردی به نام علی(!) کلامی‌از او نمی‌شنویم. او سیمین را ـ عروسی که قصد ترک زندگی و دیار دارد ـ هم‌چون ترجیع‌بندی در کلامش تکرار می‌کند؛ و در ناخودآگاهش سیمین آن‌قدر اهمیت دارد که زن خدمتکار را هم با همان نام مورد خطاب قرار می‌دهد. در فیلم‌نامه‌ی جزیی‌نگر و چندلایه‌ی فرهادی همین گرایش پدربزرگ، به شکل‌گیری یک اتفاق مهم و اساسی قصه منجر می‌شود که در پایان این نوشته به آن خواهم پرداخت. جز این، تأکید پدر بر روزنامه جدا از وجه شخصیت‌پردازانه‌ای که به آدم‌هایی از تیپ او می‌دهد حاوی طنز سیاه و گزنده‌ای است؛ از میان این جمع پرتنش و حراف که گرفتار کشمکشی کشدار و فرساینده برای عبور از بحران به وجود آمده هستند، نظاره‌گر خاموش ماجرا با عقلی زوال‌یافته، تنها کسی است که کنجکاو دانستن اخبار است.

جدایی… روایت دل‌سوزانه‌ی فیلم‌ساز از چهارچوب و حریمی‌است که ترک برداشته و تا فروریزی کامل پیش خواهد رفت. در سوی دیگر ماجرا، می‌توان تلاش زوج فرودست را برای حفظ حریم زندگی و احیای عزت و آبرو دید و فرزندشان را از سنخ ترمه دانست. هرچند تمرکز درام بر خانواده‌ی نادر و سیمین است و  زوج دیگر، عناصر فرعی متن هستند ولی تأثیرشان بر زندگی نادر و سیمین چشم‌گیر و غیرقابل‌ چشم‌پوشی است. نادر پس از بیرون راندن زن برای بازگرداندن امنیت به حریم خانواده، می‌گوید: «تمام شد!» ولی او نمی‌داند که از مهم‌ترین خط قرمز آدمی‌از جنس راضیه گذشته و این تازه آغاز فاجعه است. بازگشت دوباره‌ی آن زن دردمند برای احقاق حق، باورپذیرترین واکنشی است که می‌توان تصور کرد و انطباق درست و دقیقی با شخصیت و ریشه‌های اجتماعی‌اش دارد.

یک بار دیگر برگردیم به نمای مورد اشاره در آغاز این نوشته و این بار از منظر جهان‌بینی حاکم بر اثر، آن را تحلیل کنیم: ما تماشاگران خارج از چهارچوب و حریم خانواده‌ای در آستانه‌ی فروپاشی و در بزنگاه مهم‌ترین پرسش ترمه از پدر درباره‌ی دروغ گفتن، به آن‌ها نگاه می‌کنیم… از جایی «پنهان» از نظر آن‌ها که خودشان نمی‌دانند زیر سایه‌ی سنگین نگاه و داوری دیگران ـ ما ـ قرار دارند، آن‌هم در کلیدی‌ترین لحظه‌ی روایت.

درباره‌ی فیلم‌نامه

فیلم‌نامه‌ی جدایی … مهم‌ترین نقطه‌ی قوت اثر است، خیلی مهم‌تر از اجرای استادانه‌اش. فرهادی شخصیت‌هایی ملموس و آشنا خلق کرده که سرراست و قابل پیش‌بینی نیستند و پیچیدگی‌های‌شان از جنس واقعیت روزمره است؛ آدم‌هایی که بسته به موقعیتی که در آن گرفتارند واکنش نشان می‌دهند و هدف اصلی‌شان در همه‌ی موارد، بقا و دوری از گزند است اما حتی این‌ها هم گاهی بی‌اهمیت می‌شوند. از این منظر تلاش نادر برای گریز از مخمصه، وقتی رویاروی آرمان‌گرایی‌اش در قبال عشق به پدر یا تربیت فرزند قرار می‌گیرد، واکنشی دور از انتظار برمی‌انگیزد؛ او برخلاف همه‌ی دروغ‌هایش حاضر نمی‌شود پدر را دستاویز بازی‌اش کند یا ترمه را به دروغ‌گویی وادارد و واقعیت تلخ این است که خود ترمه در انتخابی آگاهانه و منطقی، دروغ را انتخاب می‌کند و وارد بازی بزرگان می‌شود. سیمین هم مایل به جدایی نیست و در جست‌وجوی آخرین کورسوی امید برای همراه کردن نادر است. شک و تردید راضیه، یکی از مهم‌ترین چالش‌های فیلم را رقم می‌زند در حالی که او هم پیش از این به وسوسه‌ی پنهان نگه داشتن حقیقت تن داده است. حجت آدمی‌در حال غرق شدن است که واکنش‌هایش مرحله به مرحله بر اساس دغدغه‌هایش شکل عوض می‌کند. نفرت عمیق حجت از آدم‌های طبقه‌ی نادر و سیمین حتی مهم‌تر از داغی است که به سبب از دست‌ رفتن فرزندش به دل دارد و سرآخر، نمی‌خواهد فرصت به دست آمده را برای رهایی از گرداب فقر و نکبت از کف بدهد و حاضر است روی باورهایش ـ که قبلاً آن را چماقی بر سر نادر کرده بود ـ پا بگذارد. خانم قهرایی، معلم ترمه هم  نخست واکنشی انکارگرایانه برای حفظ آدم‌های هم‌طبقه‌اش نشان می‌دهد و بعد با رجعت به باورهای نهادینه در ذهنش، شهادتش را پس می‌گیرد.

جدایی نادر از سیمین جدا از ویژگی‌هایی که برشمردم، فیلمی‌درباره‌ی قضاوت هم هست و از نمای دیدگاه یک قاضی شروع می‌شود؛ فرهادی با نشان ندادن قاضی و حذف او تماشاگر را از همان آغاز در جایگاه داوری می‌نشاند. البته این چینش حتی برای سینمای ایران هم بدیع نیست و پیش‌تر در قرمز (فریدون جیرانی) و در هجویه‌ی آن صورتی هم به کار رفته است، با این تفاوت که در فیلم جیرانی که پرداختی استیلیزه دارد جزیی از وجه فیگوراتیو فیلم است و در فیلم فرهادی جزیی از بن‌مایه‌ی اثر، و این‌جاست که در مقایسه‌ی دو چینش مشابه در دو فیلم متفاوت، تعبیر آندره بازن ـ که در ابتدای همین نوشته اشاره شد ـ درباره‌ی زیبایی‌شناسی و هستی‌شناسی معنا می‌یابد.

فرهادی همواره جلو بودن از مخاطب و غافل‌گیر کردن او را به یکی از جذابیت‌های اثرش بدل می‌کند. در این‌جا هم او از تمهید نشان ندادن و حذف عامدانه‌ی تصادف برای رسیدن به یک غافل‌گیری مؤثر بهره می‌گیرد و داوری تماشاگر را به بازی می‌گیرد. این حذف البته می‌تواند از یک منظر به کاستی تعبیر شود. شاید مثالی درباره‌ی قصه‌های ژانر جنایی ‌ـ کارآگاهی به درک روشن‌تر این موضوع کمک کند. یکی از مهم‌ترین ایرادهایی که برخی از تحلیل‌گران ادبی به داستان‌های آگاتا کریستی، با وجود جذابیت و محبوبیت چشم‌گیر و دست نیافتنی‌شان، وارد می‌دانند شگرد همیشگی او برای جلوتر بودن از تماشاگر است ـ مانند آن‌چه هیچکاک در سینما می‌کرد ـ ؛ هرکول پوآرو و خانم مارپل همیشه در فصل مربوط به گشایش راز یک قتل، نکته‌ یا سرنخی رو می‌کنند که کلید اصلی کشف قتل به حساب می‌آید و خواننده‌ی داستان از آن بی‌خبر است. از نظر برخی، این شگرد باعث می‌شود خواننده نتواند هم‌‌پای کارآگاه گمانه‌زنی کند و توانایی خود برای کشف راز قصه را محک بزند و از این‌رو یک نقطه‌ضعف در آثار خانم کریستی به شمار می‌آید. اما آیا واقعاً تنها کارکرد داستان‌های جنایی این است که خواننده را در جایگاه کارآگاه بنشانیم؟ پاسخ طبعاً منفی است. آن شکل از قصه‌گویی فقط یکی از انواع ممکن قصه‌گویی است و داستان‌های پوآرو و مارپل از جنس دیگری هستند که بخشی از جذابیت‌شان وابسته به همان غافل‌گیری پایانی‌ است.  اما ایده‌ی حذف تصادف در جدایی… حتی از جنس غافل‌گیری‌های مورد اشاره هم نیست و نیز بخشی از مهم‌ترین چالش‌های فیلم پس از آشکار شدن واقعیت تصادف شکل می‌‌گیرد. فرهادی با حذف یک رخداد، ما را در جایگاه کسی چون نادر می‌نشاند که بخشی از واقعیت را می‌داند و همان را هم خرد خرد بروز می‌دهد. این حذف ظاهراً با آن تمهید آغاز فیلم و نشاندن بیننده در چشم قاضی در تعارض است اما شاید یک پرسش اساسی به حل این تعارض کمک ‌کند: مگر قاضی از همه‌ی ابعاد و گوشه‌های ماجرا خبر دارد؟ طبعاً و قطعاً خیر.

تمهید حذف، منحصر به ماجرای تصادف نیست. اگر دقیق نگاه کنیم حذف‌های متعدد دیگری هم در فیلم هست که از ذکرشان می‌گذرم و به مهم‌ترین و درخشان‌ترین‌شان بسنده می‌کنم: سیمین با ناراحتی نادر را صدا می‌زند، نادر به اتاق پدرش می‌رود و می‌بیند (می‌بینیم) پدر، مچ دست سیمین را با تمام قوا گرفته و به او زل زده. چه اتفاقی افتاده؟ سهل‌انگاری است که فکر کنیم پدر که هوش و حواس درستی ندارد بر اثر یک رفلکس عصبی یا یک تکانش روانی دست سیمین را گرفته. درست است که این پدر پیر و خسته، توانی برای سخن گفتن ندارد و قوه‌ی حافظه‌اش رو به زوال است اما یکی از معدود چیزهایی که خوب به یادش مانده و در ذهنش ماندگار شده نام عروسش است؛ این‌جاست که پدربزرگ، که روزگاران دیده و تلخ و شیرینش چشیده، دلسوزانه دعوت به ماندن می‌کند. به گمانم جدایی نادر از سیمین فیلمی‌درباره‌ی مضمون قضاوت و شکاف طبقه‌ها نیست بلکه آن‌ها را بستر شکل‌گیری اثری قرار داده که حرف اساسی‌اش تعلیق و سرگردانی میان ماندن و رفتن است.

گفتن ندارد


به هم زل می‌زنیم. گفتن ندارد. می‌دانیم دردمان چیست. خوشبختی را از دست داده‌ایم. عده‌ای دست‌وپا می‌زنند که قافیه را نبازند و وانمود کنند هنوز به چیزهایی سرخوش‌اند. ولی تلاش‌ بیهوده‌شان مثل حال‌ و روزمان غم‌ا‌نگیز است.

چشم به هم می‌گذاری و می‌بینی که یک دهه‌ی دیگر از عمرت گذشته. خسته‌تر از قبل هستی. موهایت به سپیدی زده، پای چشمت چروک افتاده… نفست سخت‌تر بالا می‌آید و این جور وقت‌هاست که هرچه بیش‌تر تلاش کنی شبیه خودت و سن و سالت نباشی خنده‌دارتر می‌شوی…

شو و شوق بازیگوشانه‌ی عاشقی دود شده و به هوا رفته… از دوستان روزگار کودکی و نوجوانی و بعد، دانشگاه و سربازی هیچ نشانی نیست… جز چند نفری که جستند و از این سرزمین بی‌بار و دل آزار رفتند، بقیه مثل تو گرفتار نکبت روزمرگی‌اند… کمی‌بالا و پایین دارد البته… مهم این است که دیگر فرصتی برای عشق و رفاقت نیست…

به هم زل می‌زنیم. گفتن ندارد. می‌دانیم دردمان چیست.

تلفنت زنگ نمی‌خورد… حالت خوش نیست.

سرت را درد آوردم غریبه جان ! بگذار برایت چند خط شعر از مهرداد فلاح بخوانم. برو چایت را بریز و بیا:

شلوغ کرده‌اند که صدا به صدا نمی‌رسد…نه؟

شنیده‌ام که پرده‌ی شن را پس‌زده

از دست بیابان گریخته

به خیابان ریخته‌اند

می‌گویند راست راست راه می‌روند

کسی به آنان دست‌بند نمی‌زند… حقیقت دارد؟

راست است که دروغ بال درآورده

از این شهر به آن شهر می‌رود… الو؟

کلاغ‌ها چرا

با قیچی‌هاشان

به جان این سیم‌ها نمی‌افتند؟

«عام‌الفیل» دوباره چرا تکرار نمی‌شود؟

شیپور کجاست؟

می‌گویند زلزله زیر همین خیابان‌ها خواب رفته است

بیدار نمی‌شود آخر…چرا…الو؟

(از کتاب دارم دوباره کلاغ می‌شوم  ـ  انتشارات آرویج)

چند نکته


نخست

خب. رفتم سفر و برگشتم. بهار سال قبل هم رفته بودم استانبول و این بار جشنواره‌ی فیلم استانبول بهانه‌ای شد تا بار دیگر در این فصل به این شهر زیبا و دوست‌داشتنی با آب‌و‌هوایی فوق‌العاده دل‌پذیر بروم. این بار البته بیش‌تر وقتم به تماشای فیلم‌ها گذشت. امیدوارم فرصت شود گزارشی از این جشنواره و فیلم‌هایش بنویسم. فعلا همین قدر می‌نویسم که تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. هرچه‌قدر فیلم دیدن در جشنواره‌ی فجر و سینمای منتقدان کسالت‌بار و فضایش ناصمیمی‌است _ حتی اگر فیلمش خوب باشد _ فیلم دیدن در آن فضا جذاب و خاطره‌انگیز بود.

دوم

مجله‌ی فیلم اردیبهشت نشان‌دهنده‌ی رویکردی تازه در انتشار این نشریه‌ی دیرپا و ارزشمند است و تغییرهای دیگری هم به‌مرور در شکل و شیوه‌ی پرداخت بخش‌های مختلف مجله خواهید دید. این فقط یک شروع است.

سوم

در تعطیلات نوروز از فیلم‌های به جا مانده از سینمای‌هالیوود در سال گذشته چند فیلم را دیدم. حیفم آمد در این پست قرمبه‌قاطی، یادی از این دو فیلم نکنم: Rabbit hole از معدود درام‌هایی بود که توانستم تاب بیاورم  ـ چون ملودرام‌باز نیستم اصولا ـ و البته لذت تماشایش فراتر از تاب آوردن و در حد یک غافلگیری بزرگ بود. این نگاه انسانی و ژرف در‌هالیوود واقعا کیمیاست؛ انگار با فیلمی‌اروپایی روبه‌رو هستیم و چه نقش‌آفرینی درخشانی دارد بانو نیکول کیدمن. بن افلک هم با Town نشان داد خیلی فراتر از سوژه‌ی گاسیپ نشریات زرد است. چه خوب که او در دنیای سطحی و پوچ‌مغز کسانی چون جی‌.لو نماند و فیلم درخشانی به سینمای این سال‌های‌هالیوود افزود. او کلیشه‌ها را به کار گرفته ولی فیلمی‌تامل‌برانگیز خلق کرده است. تقریبا تمام موقعیت‌های فیلم بازخوانی موقعیت‌های مشابه از فیلم‌های‌هالیوودی هستند ولی شکل چینش آن‌ها و شخصیت‌پردازی دقیق و درست آدم‌های مفلوک قصه، فیلم را به اثری ستودنی بدل کرده.‌هالیوود این سال‌ها برای من نمادی از حماقت و سطحی‌نگری است و کم پیش می‌آید فیلمی‌از آن، این‌قدر مجذوبم کند. پیشنهاد می‌کنم این دو فیلم را ببینید ـ البته اگر هنوز ندیده‌اید ـ.

چهارم

فیلم کوتاهم با عنوان با تشکر از ؟،علی و نازی را تا به حال چند نفر از دوستان منتقد و غیر منتقد دیده‌اند که جز یک نفر که به‌شدت با آن مخالف بود، بقیه نظر مثبتی داشته‌اند. در هر حال تا همین‌جا هم یک برآیند نسبی از بازخوردها به دست آورده‌ام که راضی‌کننده است. می‌ماند زیرنویس کردن فیلم و… ولی از همین حالا نوشتن فیلم‌نامه‌ی فیلم نیمه بلند بعدی را آغاز کرده‌ام که آن هم به شکل و سیاق فیلم‌های کوتاهم و به شکل غیر حرفه‌ای ساخته خواهد شد. راستش فعلا توان و وقتی برای کاغذبازی و گدایی کردن حداقل امکانات برای ساختن یک فیلم کوتاه ندارم، پس ترجیح می‌دهم به همان شیوه‌ای که بلدم کار کنم. فعلاً زمان نیم ساعت تا چهل دقیقه را برای این فیلم در نظر دارم. کار دشوار و پربازیگری خواهد بود. این بار عمدا از مینی‌مال‌بازی دست برداشته‌ام تا محکی جدی‌تر برای فیلم‌سازی‌ام باشد. متاسفانه وقت تنگ است و شرایط این‌گونه ایجاب می‌کند. حال‌وهوای قصه‌ی مورد نظرم، اجتماعی و در عین حال ابسورد است. قصه با جوان معتادی آغاز می‌شود که دو هفته است پاک شده… یک جور سیاحت در این پایتخت بی‌دروپیکر… نه مثل آن چیزی که تا به امروز دیده‌اید.

پنجم

همیشه که نه، اما گاهی فقط کافی است صبر کنیم تا اتفاق خودش بیفتد.