مالیخولیا و مبارزه

هرچه می‌گذرد امکانش کم‌تر می‌شود که با خوانندگان این سایت سخنی رودررو بگویم. موضوعی نوشتن یک دردسرش این است که امکان دیالوگ از دست می‌رود. ولی مگر نیازی به دیالوگ هست؟ برای من یکی که پاسخش مثبت است.

این دنیای اینترنت هم شده قوز بالا قوز. خودم را فعلا کنار بگذارم، به دیگران که نگاه می‌کنم روز به روز از رابطه‌های طبیعی بیش‌تر دور می‌‌شوند و به مونیتورهای‌شان پناه می‌‌برند تا حتی خصوصی‌ترین احوال‌ را با دیگران در شبکه‌های مجازی اجتماعی شریک شوند. یعنی اگر دقیق نگاه کنیم کیفیت رابطه گاهی تفاوت چندانی با روابط ملموس و حضوری ندارد و حتی از آن بی‌پرواتر است ولی ماهیتش به‌ کلی متفاوت است. به گمانم غرق شدن در رابطه‌‌های سخت‌افزاری یک جورهایی خطرناک است و تهش می‌رسد به بیهودگی و پژمردگی. و از خودم که بخواهم بگویم با این‌که از روز اولی که پای اینترنت به این سرزمین باز شد همیشه با آن دم‌خور بوده‌ام و خیلی زودتر از خیلی‌ها کارکردهایش را به کار بسته‌ام اما نمی‌توانم زندگی را وقف آن کنم و با بدیل‌سازی‌اش برای یک زندگی واقعی کنار بیایم. فرو رفتن در این دنیای رنگ و وارنگ سایبرنتیک، در نهایت آدمیزاد را از نفس واقعیت دور می‌کند و دنیایی وانموده در ذهن می‌نشاند.

آفرینش هنر و ادبیات از تجربه‌های ملموس کوچه و خیابان شکل می‌گیرد نه از پستوی یک ذهن ایزوله که رابطه‌اش با لایه‌های اجتماع بریده شده. هنر ناب محصول پرسه زدن است و نه خواندن کتاب یا دیدن فیلم که هرچند این‌ها هم اگر با پرسه‌گردی همراه شوند داشته‌های ذهنی را کنار داشته‌های عینی می‌گذارند و از این هم‌جواری است که آفرینش اصیل شکل می‌گیرد.

چند وقت پیش به دوست جوانی که خیلی دلبسته‌ی ادبیات است و می‌خواهد نویسنده‌ای بزرگ شود گفتم باید از پاستوریزه بودن بگریزی. باید خطر کنی. تجربه کنی. جز این هر چه بنویسی می‌شود تکرار تجربه‌ی سترون روشنفکری ایرانی که نه راهی به فراتر از چارچوب حقیر این مرز دارد و نه حتی این‌جا هم شمارگانش از هزار بالا می‌رود.

از دل نگاه جست‌وجوگر به روابط و احساسات آدم‌ها و پویایی زاویه‌ی دید است که بداعت سر بلند می‌کند و دریچه‌های تازه به اثر هنری گشوده می‌شود. مشکل اساسی طیف وسیعی از هنرمندان ایرانی ـ چه ساکنان این خاک و چه مهاجران اجباری و غیراجباری ـ این است که در دنیایی از ذهنیات فرو می‌روند و درک روشنی از واقعیت بیرونی ندارند. آن‌ها را که به سبب تمول از رابطه با جامعه‌ی میانی و فرودست اکراه دارند کنار بگذاریم. مرادم آن‌هایی‌ هستند که عقده‌ی فروخورده‌ی تمنای آزادی بیان را بهانه‌ای برای گوشه‌نشینی و دست بالا محفل‌نشینی ـ از جمله کافه‌نشینی ـ می‌کنند و چنان به لاک خود فرو‌می‌خزند که به تلنگری واژگون می‌شوند و دیگر توان چرخیدن ندارند. برای نمونه به فیلم‌های فیلم‌سازان بزرگ کشورمان نگاه کنید؛ مهم‌ترین ویژگی کارهای یک دهه‌ی اخیرشان این است که به مالیخولیا دچار شده‌اند. این‌ها می‌خواهند حرف‌های مثلا مهمی‌در باب مصایب ستم‌‌دیدگی و نبودن آزادی بیان کنند که به دلیل سانسور نمی‌توانند و مجبور می‌شوند آن‌ها را در لفافه بگویند… اگر ساده‌انگار باشید می‌گویید خب حق دارند. ولی مگر نقد سیاسی چه‌ بخشی از گستره‌ی آفرینش هنری را تشکیل می‌دهد؟ مشکل ما این است که هنرمندانی نداریم که بتوانند درباره‌ی مهم‌ترین پدیده‌های هستی ـ از تولد بگیر تا عشق و مرگ ، از مادرانگی بگیر تا برادری ـ  فیلم بسازند. به فیلم‌های محبوب عمر خودتان نگاه کنید. چند تا از آن‌ها سیاسی هستند؟ چند تای‌شان را با کم‌ترین تغییر می‌شود در همین فضای موجود فرهنگی خودمان بازسازی کرد؟ اگر می‌شود یعنی از اول هم می‌شد چنین آثاری را ما بسازیم. ولی چرا نساخته‌ایم؟ چون همیشه گرفتار این سوء‌تفاهم بوده‌ایم ـ یک قرن است ـ که باید حرف‌های مهم و گنده بزنیم و چون فکر می‌کردیم انسان و پیچیدگی‌‌هایش اهمیتی ندارند و فقط شعار روشنفکری و پز مبارز  گرفتن ـ مبارزه با چه چیزی؟ با خودمان، خودشان، خودتان؟ ـ یعنی کار مهم، کارنامه‌مان همین قدر بی‌بار و شرم‌سار است.

و حالا که نگاه می‌کنیم افتخار سینمای‌مان است که هزار تاویل سیاسی از چاقو کشیدن قیصر استخراج کنیم یا سبیل سگی قدرت شده مانیفست آزادی‌خواهی‌ یک روزگار. با شفقت در حال پستچی ناتوان که ناموسش را ارباب به یغما می‌برد، استثمار را به نقد می‌کشیم یا خون‌فروشی دایره‌ی مینا را نقد و کنایه‌ای تیز و گزنده به سیاست‌ پلید روزگار خودش می‌دانیم. این ور خط هم خبری نیست. این ور هم فقط از معناگرایی زورچپان و جنگ و اصلاحات و ممنوعیت رابطه‌ی دختر و پسر فیلم ساخته‌ایم. انگار نه انگار که سینما ژانرهای گونه‌گون دارد و بهترین فیلم‌هایی که دیده‌ایم و با آن‌ها زندگی می‌کنیم نه سیاسی بوده‌اند و نه جنگی، انگار نه انگار که کوستاگاوراس هیج‌وقت فیلم‌ساز درجه‌یکی برای‌مان نبوده، انگار نه انگار که چیزی به نام سینما هست که فراتر از بازی فرساینده‌ی سیاست است. و در این بلبشو نفهمیدیم که اگر نگاه‌مان معطوف به رابطه‌های انسانی و عواطف و احساسات بود شاید می‌شد جامعه‌ای سالم‌تر با مردمانی بهتر و از دل آن‌ها سیاستمدارانی بهتر و آدم‌تر داشته باشیم.

در این احوال است که فیلم‌هایی مانند تنها دو بار زندگی می‌کنیم بهنام بهزادی، این‌جا بدون من بهرام توکلی  و چیزهایی هست که نمی‌دانی فردین صاحب‌زمانی کیمیا هستند؛ فیلم‌هایی درباره‌ی انسان، تنهایی‌، رابطه. در این احوال است که فیلم‌های فرهادی وارد زندگی مردم می‌شوند. و نیز در همین احوال است که مخملباف‌ها از بین می‌روند، آرش معیریان‌ها هم‌چنان سلولوئید حیف و میل می‌کنند و به ریش‌مان می‌خندند، حامد کلاهداری‌ها فیلم‌ساز می‌شوند، حاتمی‌کیاها صد پله سقوط می‌کنند… و برخی فیلم‌سازان بزرگ ما دل‌شان به جانب‌داری کورکورانه‌ی چند منتقد متفاوت‌نما خوش است که از دل زباله هم طلا کشف می‌کنند. شده‌اند یک مشت مالیخولیایی مجیزخواه که رابطه‌شان با واقعیت بیرونی قطع است و … لعنت بر این حال بی‌حال.

بببین سر یک رشته به کجاها می‌رسد.

شعر

 

بی همگان به سر به سر من نگذار

بیا میانه‌ی میدان

ببین نفربرها را

نشانه رفته

رو به انگشت‌های پیروزی ما

روی لب بالایی‌اش کلیک کن

تصویر انهدام را منتشر کن

توی پروفایل نازک نارنجی‌ات

که نارنج‌ها را گذاشتیم کپک بزنند

و با هیچ‌ کله‌پاچه‌ای نخوردیم‌شان

دیشب همین جا

روی سنگفرش حسن‌آباد

کسی آکاردئون می‌زد

امروز بزن زیر سینی

بگذار برود هوا آرزوهای ابری این کارتون

هوا هوا

نفس نمی‌کشد این عزرائیل

کنار در جهنم

آفتابه‌‌های قرمز یک سو

آفتابه‌های آبی آن سو تر

از بام شهر که لیز می‌خوری

بوی لنت توی هواست

عطر هندوانه‌ای موهایت توی این ماشین

آه ای حفره‌ی بی‌عاقبت

روی مضراب‌های قانون، ضرب شست توست

و لبت

روی فیلتر سیگارهای چس‌دود

اما بزن بر فرق این پاتیل

که قرمه‌سبزی‌اش جا افتاده بدجور

زنهار از این بیابان

… که داری خوب می‌زنی

برای biutiful ایناریتو

احترام‌برانگیز و زیبا. دور از بازی‌ها و خودنمایی‌های فرمی؛ فیلمی‌که می‌توانست از فرط احساسات‌گرایی بر روان مخاطب چنگ بیندازد اما خوددارانه از کنار نکبت و رنج زندگی قهرمان زمین‌خورده‌اش می‌گذرد؛ حتی موسیقی هم به قصد عاطفی کردن صحنه‌ها به کار نرفته. فیلم‌ساز این بار در سرزمینی به زبان مادری خود و بدون موازی کردن جغرافیای چندگانه، نگاه جهان‌وطنی‌اش را به تصویر کشیده است.

جز همه‌ی زیبایی‌های فیلم، آغاز و پایانش از جنس همان سینمایی است که خاطره می‌شود و ذهن را رها نمی‌کند. و تقدیم پایانی فیلم، چه شیرینی محزونی دارد: تقدیم به درخت بلوط پیرم… تقدیم به پدرم…


جای داوود

 

تا این جایش یادم است که من و امیر و داوود و خسرو وارد زیرزمین شدیم. ساعت دو‌ و نیم بعد نیمه شب. قرار بود من و داوود جلو بیفتیم و امیر و خسرو مراقب پشت سر باشند.

دوتامون دست خالی بودیم. خسرو گفت چاقو آورده. داوود گفت خیالتون تخت.

سه‌تامون چراغ قوه داشتیم. برقی در کار  نبود.

گوشه‌ی راست، میزی بود زیر پنجره‌ای شکسته که روش مقوا گرفته بودن… خسرو سمت خرت و پرت‌های کنج چپ رفت.. سینه‌ام به خس‌خس افتاد. سرم گیج رفت. باز این آسم لعنتی… به سرفه افتادم. دوزانو نشستم. چراغم افتاد زمین و باتری‌اش پرید بیرون.

یهو همه جا تاریک شد. .فکر کردم چشمم سیاهی رفته، هیچ صدایی نمی‌آمد

وسط سرفه و عق زدن دستی گلویم را گرفت.

این چند روز بعد از جواب نکیر و منکر، این سوال توی سرم وول می‌خورد که دقیقا چی شد!؟.چرا یک‌دفعه همه‌ی چراغ قوه‌ها خاموش شدند دسیسه بود؟

رفتن به آ‌نجا پیشنهاد من بود.

همین دیروز خسرو را دیدم. ظاهرا چند ثانیه بعد از من جان کنده بود. یادش نمی‌آمد چه جوری؟

شاید چیزی خورده بود به سرش.

با وحشت گفت گفت: تو سمت پنجره نرفتی. مطمئنم. قرار بود دم در پاس بدی.

ولی یادش نمی‌آمد داوود سمت پنجره رفت یا امیر.

صبح کنار جوب نشسته بودم با چند تا کفتر… صدایی آمد. امیر….؟. یعنی امیر هم….؟ تازه از سوال و جواب درآمده بود.

بدجور کشته شده بود. با چاقو

پس داوود کجاست؟ یعنی خیانت کرده؟ هنوز از ماجرای خواهرش کینه  داشت؟

امیر گفت: داوود هنوز هیچ اعترافی نکرده.

به هم نگاه کردیم و خندیدیم و سمت خانه خسرو رفتیم.

 

شکوه علفزار

بغضی که رها نمی‌کند… تا همیشه.  شکوه علفزار یکی از تلخ‌ترین فیلم‌‌های محبوبم است. آن را زیسته‌ام… و همین، درد است… که رها نمی‌کند.

 

What though the radiance

Which was once so bright

Be now for ever taken from my sight,

Though nothing can bring back the hour

Of splendor in the grass

of glory in the flower

We will grieve not, rather find

Strength in what remains behind

 

اگرچه تلالو آفتاب

که زمانی چنان درخشان بود

اکنون برای همیشه از من گرفته شده

اگرچه هیچ چیز نمی‌تواند مرا برای ساعتی

به شکوه علفزار، به  طراوات گل بازگرداند

اما غمی نیست

چون در ادامه‌ی راه توانی دوباره خواهیم گرفت…


شعر

یک

سرم پیش آینه شکسته

دلم پای پنجره

تو را کنار نوجوانی جا گذاشته‌ام

دور و بر بادهای اردیبهشت

وقتی که عاشقی بلد بودم

و دروغ چرا

خدا را بنده نبودم

تو را گم کرده‌ام

پشت دفترچه‌های خاطرات خوب

وقتی که عاشقی بلد بودم

و دروغ چرا

دوستت داشتم

 

دو

روی خط رنگ‌پریده‌ی عابر‌

زیر خط فقر

چند وجب مانده تا خطوط قرمز

خط چشم بی‌نگاه دختری است

که هر روز…

 

سه

بی‌ترانه‌ترین شب‌ها

صدای تو روی فاصله‌های سکوت

روی پنج خط موازی

هی می‌دوم و نمی‌رسم دختر

تو را پیر کرده‌ام

با شعری که زندگی  نبود

دلگیر کرده‌ام

سفمونی مردگان

در تالار وحشت

سال‌هاست می‌نوازد


 

 

این چند نفر

خیلی‌ها هستند که در زندگی برایم از جنبه‌ یا جنبه‌هایی الگو بوده‌اند. اما می‌خواهم از چند نفر نام ببرم که نقشی اساسی در شکل‌گیری زندگی‌ام داشته‌اند. مناسبت این نام بردن‌ها چیست؟ هیچ، جز حرفی که روی دل مانده و شاید فردا گفتنش دیر باشد.

پدر

یک نظم ذهنی و وسواس عجیب نسبت به همه‌ی امور داشت، یعنی حواسش جمع بود. همین وسواس که نتیجه‌اش کمال‌گرایی است یکی از ویژگی‌هایی است که همیشه سعی کرده‌ام به همراه داشته باشم. شاید به نظر نیاید، ولی حواسم بدجور جمع است. این حواس لعنتی را به هرکس و هرچیز نمی‌دهم.

دایی محمد

دایی مرا با سینما آشنا کرد. وقتی هنوز سه‌چهار سال بیش‌تر نداشتم. او کوه شور و شیطنت جوانی بود. صدای بسیار خوبی داشت. شعر هم می‌گفت. زندگی روزمره اما پدرش را درآورد و او را به کاسبی و تجارت واداشت. من اندک بهره‌ و ذوقم در شعر و ترانه و موسیقی و آواز را از او به ارث برده‌ام… و عشق تیارت و آرتیست‌بازی سینما که انگ روزهای کودکی بود.

خانم سلیمانیان

معلم کلاس اول که عاشقانه دوستم داشت. فراتر از یک شاگرد. عشق بی‌دریغ را نخست در وجود او دیدم.

مرتضی

مرتضی، پسرعمه‌ی خوب دیروز و رفیق کم‌پیدای امروز. دو سال بزرگ‌تر از من بود. او بود که در همان هشت‌نه سالگی ویر داستان‌نویسی را به جانم انداخت. و مهم‌تر از آن با قصه‌های جنایی که می‌نوشت و یا شفاهی و فی‌البداهه تعریف می‌کرد مرا شیفتهِ‌ی این گونه‌ی ادبی کرد و بعدها هم هیچ فیلمی‌به اندازه‌ی فیلم‌های تریلر و جنایی لذت ناب سینما را به من هدیه نداد. مرتضی دیگر ننوشت.

محمود

پسرخاله‌ی بزرگ‌تر و عزیز… که پای ثابت سینما رفتن بود و مرا با صف جشنواره آشنا کرد. ناب‌ترین پرسه‌های نوجوانی در شب‌های آن روزگار تهران که مثل امروز قرق و قدغن نبود، با محمود گذشت. کتاب‌خانه‌ی پربار او حس خوب حسادت کودکانه‌ام را برانگیخت و مرا به دنیای خوش کتاب‌خوانی کشاند.

بیژن نجدی

چه بگویم درباره‌اش. یک سال هر هفته با او بودن در اتاق کوچک خانه‌ی کوچک اما دلگشایش غنیمت عمر من است. عطر نفس‌هایش هنوز با من است.

رسول زاهدی

دبیر فیزیک… دانا و دوست‌داشتنی. بزرگ‌وار. انسان نیک مثل او کم دیده‌ام. یک دم از یادم نمی‌رود. بسیار از منش و اخلاقش آموخته‌ام. دریایی باش، مهربان باش ولی به وقتش سخت بگیر تا چیزی به شاگردانت بیاموزی.

حسن فرهنگ‌فر

دبیر ادبیات سخت‌گیر و بداخلاقی که وسواس روی واژه‌ها را یادم داد و هنوز هم گاهی با شنیدن صدایش از پشت تلفن حس شاگردی را مثل همان روزها تجربه می‌کنم. کتاب‌هایش هم خواندنی‌اند. دیر زیاد.

شاملو، فروغ، اخوان، سهراب

خواندن‌شان ضرورت روزگار نوجوانی همه‌ی ما بود. که راهت را در شعر انتخاب کنی.

دکتر فاضل

استاد نوروآناتومی‌دانشگاه مشهد که همان جلسه اول درسش جمله‌ای گفت که خیالم را راحت کرد. گفت آن‌ها که بی‌نهایت خونسردند و از دیدن زشتی‌ و درد، دلگیر و مضطرب و عصبی نمی‌شوند، سیستم عصبی چندان تکامل یافته‌ای ندارند؛ سیب‌زمینی بی‌رگ بودن چه افتخاری است.؟ آدمی‌که گیرنده‌هایش کیفیت واقعیات را درک می‌کند مگر می‌تواند واکنش نشان ندهد؟ … ممنون استاد. ولی آن چه او را در زندگی‌ام جاودانه کرده، خاکساری‌اش بود.

دکتر شیردل

روزی این استاد هماتولوژی گفت: بچه‌ها سعی کنید قابل پیش‌بینی نباشید. چون اگر این‌گونه باشید دیگران می‌توانند برای ویران کردن‌تان برنامه بریزند ولی واکنش‌های دور از انتظار ـ سکوت وقتی که انتظار خروش از شما دارند و برعکس ـ معادلات‌شان را به هم می‌زند. بارها این آموزه‌ی استاد به کارم آمده در زندگی.

مریم خانوم

که اسمش مریم نبود و به آن نوجوان افسرده و مغموم روزگار دانشجویی، در آن روزهای بیماری عزت داد. نمی‌دانی چه‌گونه می‌آید. چه‌گونه می‌رود. خواهری کرد برایت. بزرگی کرد. از آن‌هایی که به قول نکویی محاکمه در خیابان ـ خطاب به اکبر معززی ـ نظر آدم را عوض می‌کنند.

سیدمهدی موسوی

دوست دیروز، غریبه‌ی امروز. شاعری را زندگی می‌کرد و من بعد از او دیگر شاعری ندیدم که مثل شعرش زندگی کند.

علیرضا میبدی

ندیدم کسی به شیوایی او سخن بگوید. شعرخوانی‌اش همیشه مسحورم می‌کند.

هوشنگ گلشیری

با قصه گریستن یادگار گران‌بهای اوست و کشف عوالم تازه‌ی واژه‌ها.

لیلا

عشق دیروز و امروز و همیشه. مهربان‌ترین همسر دنیا. عاشق‌ترین. خورشید بی‌وقفه‌ی مهر. مرا با ایثار عشق آشنا کرد.

بابک

بهترین دوست همه‌ی سال‌های عمرم. بی‌تردید. بعد از چند سال دوری خودخواسته‌ام از فیلم و سینما با جنون فیلم‌بازی‌اش مرا به این دنیای قشنگ دوست‌داشتنی بازگرداند. شریک بهترین خاطره‌های فیلم دیدن در جشنواره، بهترین پرسه‌های بی‌هوا. روزهایی که می‌دانم دیگر تکرار نخواهند شد.

مانی حقیقی

ناخواسته مهم‌ترین مشوقم برای غلبه بر تردید شد. که یک تغییر فاز اساسی در زندگی‌ام بدهم.

احمد میراحسان

هیچ‌کس او را آن‌چنان که هست نشناخت. خاص‌ترین فردی که در زندگی‌ام دیده‌ام بدون این‌که بخواهد خاص باشد. شوریده و شیدا و دست‌نیافتنی. درویش. شاید روزگاری که سوادم بیش‌تر شود بتوانم وصفش کنم.

آلفرد هیچکاک

همیشه استاد. قله و اوج بی‌همتا. برای من سینما با او آغاز و با او تمام می‌شود.

میشائیل‌هانکه

فیلم‌هایش متقاعدم کرد که حتما باید فیلم‌ساز شوم. جان جانان.

نفس عمیق

از دست کارگردانش گویا در رفت تا روزگارمان را بسازد، که هنوز هم اندک امیدی به سینمای ایران در این وانفسای سانسور و تنگ‌نظری داشته باشیم.

امیر قادری

روزگاری چه پاک و عاشق بود و مرا دوباره با خواندن نقد آشتی داد… عین زندگی است؛ فقط از دست می‌رود.

هوشنگ گلمکانی

پیچیده‌تر از آن است که بتوانم وصفش کنم. هرچند ساده به نظر می‌رسد.

پی‌نوشت: خیلی‌ها هم با زشتی‌ها و دیوصفتی‌های‌شان راه و رسم زیستن را به من آموخته‌اند، چه حاجت است که این نوشته را به نام‌شان آلوده کنم.

F For Face

در خبرها بود که جولیان آسانژ جنجالی، درباره‌ی فیس‌بوک گفته که یکی از کثیف‌ترین ابزارهای جاسوسی و گردآوری اطلاعات برای سلطه‌ی آمریکا بر جهان است. من با این نظر کاملا موافقم و البته از این رهگذر کشورهای مختلف هم فیض اطلاعاتی خود را می‌برند که نیازی به شرح و بسط ندارد.

به‌ظاهر این‌گونه است که داریم تمام و کمال به سوی دنیای ترسیم‌شده در ۱۹۸۴ پیش می‌رویم و البته این هم هست. ولی یک واقعیت دیگر را هم باید در نظر داشته باشیم که کار به جایی خواهد رسید که اطلاعات فردی به اطلاعاتی سوخته بدل خواهد شد و دیگر کارآیی لازم را برای سیستم‌های مدیریتی کشورها نخواهد داشت، مضاف بر این‌که اجزای تشکیل‌دهنده‌ی این سیستم‌ها را نه روبات‌ها که انسان‌ها تشکیل می‌دهند و خواسته و ناخواسته آمار خود آن‌ها و نزدیکان‌شان از طریق همین دنیای مجازی منتشر می‌شود و به دستمایه‌ی جنگ و جدال‌ قدرتمداران برای حذف یکدیگر تبدیل می‌شود و همین به دیالکتیک جانانه‌ی قدرت ـ که روندی محتوم و خارج از اراده‌ی بشر است ـ شتابی روزافزون خواهد داد. درست است که حاشیه‌ی امن و حریم خصوصی آدم‌ها نابود می‌شود ولی بخشی از همین آدم‌ها همان متولیان امر هستند و این طنز سیاه روزگار است.

در کل بر این باورم که برآیند همه‌ی این تغییرات در نهایت در همه‌ی جوامع با هر شیوه‌ی مدیریتی، به تجزیه و فروکاستن ساز و کار پدیده‌‌ی دست‌ساز بشر یعنی government منجر خواهد شد. اهل اندیشه به آن می‌گویند امحاء دولت و در این باب بسیار نوشته‌اند. یعنی پدیده‌ای به نام جامعه‌ی مدنی که صرفا حاصل تحمیل اراده‌ی اقلیتی باهوش و زورمند به اکثریتی بی‌زور (چه باهوش و چه احمق) است به یک سردرگمی‌تمام‌عیار دچار خواهد شد. شاید تصویر آخرالزمانی داستان‌ها و فیلم‌های تخیلی که در آن بدویتی دیگر بر دنیا حاکم است، بیراه نباشد. شاید روزی ساز و کار اقتصاد به وضعی دچار شود که معامله‌ی پایاپای جای پول را بگیرد. غریزه بار دیگر سلطان شود و جای مدنیت مصنوع بشر را بگیرد و مفهوم قانون، عمیقا به تردید و تزلزل گرفتار شود. سرتان را درد نیاورم؛ به باور من ما همواره بر مدار دایره می‌گردیم…

پیشنهاد ده کتاب

این پست تقدیم به امیر معقولی، ارنستو ساباتا و سیامک پورزند ( که این دوتای آخری همین دیروز و امروز رخت از جهان بربستند ولی امیر معقولی هنوز هست تا روزی همه‌ را شگفت‌زده کند)

به بهانه‌ی برگزاری نمایشگاه کتاب در این پست ده کتاب سودمند و خواندنی را به شما دوستان گرامی‌پیشنهاد می‌کنم. طبیعی است که این سلیقه‌ی من است و تضمین نمی‌کنم که شما هم این کتاب‌ها را بپسندید، مگر این‌که از برخی جنبه‌ها سلیقه‌مان همخوان باشد.

روان‌شناسی و زیبایی‌شناسی سینما

ژان میتری/ ترجمه‌ی شاپور عظیمی/ انتشارات سوره مهر

شاپور عظیمی‌منتقد و فیلم‌ساز و فیلم‌نامه‌نویسی است که با نوشته‌هایش در مجله‌ی فیلم و نشریات دیگر می‌شناسیدش. او با ترجمه‌ی این کتاب که بی‌تردید متن دشواری هم داشته و کار ساده‌ای نبوده، یادگاری گران‌بها برای دوستداران تحلیل‌های جدی سینمایی به جا گذاشته است. در این کتاب از آفرینش سینمایی و تعریف مولف تا رویکردهای گوناگون به تصویر، و ریتم و مونتاژ مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته. برای تازه‌کارها کتاب مناسبی نیست و کمی‌سنگین است ولی برای آن‌‌ها که اندکی زیربنای تئوریک دارند بسیار سودمند خواهد بود.

جامعه‌شناسی پست‌مدرنیسم

اسکات لش/ ترجمه‌ی حسن چاوشیان/ نشر مرکز

یکی از بهترین کتاب‌هایی است که پست‌مدرنیسم را به بیانی نسبتا ساده و موجز به خواننده‌اش می‌شناساند؛ و آراء نیچه، فوکو، دولوز، لیوتار،‌هابرماس، بوردیو و… را بررسی می‌کند. مهم‌ترین مشخصه‌ی کتاب، ترجمه‌ی بسیار روان و دلنشینی است که از فخرفروشی‌ها و دشوارنویسی‌های بسیاری از کتاب‌های مشابه ـ و ترجمه‌ی دیگر همین کتاب ـ  دور است. این کتاب برای آن‌ها که مباحث مربوط به جامعه‌شناسی را دنبال می‌کنند مثل یک واحد درسی اجباری است.

اسکورسیزی به روایت راجر ایبرت

ترجمه‌ی سینا گلمکانی/ انتشارات کتابکده کسری

مروری جذاب بر فیلم‌های اسکورسیزی از آغاز تا به امروز. با همان لحن ساده و غیرروشنفکرانه‌ی ایبرت که شناخته‌شده‌ترین منتقد آمریکایی برای نسل جوان اینترنت باز این سال‌هاست. دست‌کم در این کتاب از ریویونویسی سردستی ایبرت خبری نیست و او فرصت داشته نوشته‌هایش در طول سال‌ها را با دقت بازنگری و در قالب یک کتاب منتشر کند. ترجمه‌ کمابیش روان و خوب است. خواندن این کتاب برای دوستداران سینمای اسکورسیزی بی‌بروبرگرد واجب است.

مقدمه‌ای بر‌هالیوود جدید

جف کینگ/ ترجمه‌ی محمد شهبا/ نشر هرمس

محمد شهبا با ترجمه‌های سینمایی ناب و دلنشین خود، کتاب‌های ارزشمندی را به دوستداران سینما هدیه داده است. این کتاب برای آن‌ها که می‌خواهند شناخت دقیقی از سازوکار‌هالیوود داشته باشند، منبع بسیار ارزشمندی است و‌هالیوود را در زمینه‌های صنعتی، اجتماعی و تاریخی و از نظر سبک‌ها و ژانرها بررسی کرده است. به گمان من نام شهبا و نشر هرمس برای کتاب‌‌های سینمایی در حکم «برند» است.

نیچه

ژیل دولوز/ ترجمه‌ی پرویز همایون پور

از نیچه زیاد شنیده‌اید و چه‌بسا کتاب‌هایی از او خوانده‌اید ولی برای شناخت بهتر او خواندن این کتاب را پیشنهاد می‌کنم، چه آن را کسی نوشته که به باور خیلی‌ها عجیب‌ترین و نابغه‌ترین ـ و لاجرم دیوانه‌ترین ـ فیلسوف قرن بیستم بود. با این وصف، توصیف نبوغ و جنون نیچه به قلم فیلسوفی مانند دولوز خواندنی است. مگر نه؟

آقای بازیگر

گفتگوی فیلم به فیلم هوشنگ گلمکانی با عزت‌ا… انتظامی/ انتشارات روزنه کار

این کتاب آرشیوی ناب، پس از سال‌ها و این بار با اضافه شدن فیلم‌های استاد از روسری آبی به بعد ـ که تعدادشان کم هم نیست ـ به چاپ دوم رسیده. خاطرات استاد انتظامی، مروری خواندنی و بی‌نهایت جذاب بر سینمای ایران است که هرچند نمی‌تواند همه‌ی حقیقت این سینما را بازتاب دهد، ولی مگر نگاه یکی از بزرگ‌ترین بازیگران سینمای ایران چیز کمی‌است؟ حضور این کتاب در آرشیو شخصی هر سینمادوست جدی ایرانی قطعا و لزوما واجب است و البته خواندنش واجب‌تر.

زندگی شهری (مجموعه داستان کوتاه)

دانلد بارتلمی/ ترجمه‌ی شیوا مقانلو /بازتاب نگار

اگر تا به حال از بارتلمی‌چیزی نخوانده‌اید قطعا بخش مهمی‌از ادبیات داستانی پیشرو را از دست داده‌اید. پس از خواندن این کتاب، خودتان سراغ بقیه‌ی مجموعه داستان‌های این نویسنده‌ی بی‌همتا خواهید رفت. آیا تا به حال تردید داشته‌اید که یک داستان پست مدرن دقیقا چه داستانی است؟ بارتلمی‌بخوانید؛ پاسخ‌تان را خواهید گرفت.

آبی‌تر از گناه (رمان)

محمد حسینی/ انتشارات ققنوس

نه فقط جایزه‌ی بهترین رمان سال ۱۳۸۴ از بنیاد گلشیری که خود کتاب و لحن و روایت پیچیده و استادانه‌اش خواندنش را برای دوستداران ادبیات داستانی ایران به یک ضرورت بدل می‌کند. نویسنده، تعلیق و ابهام را به اندازه و در چارچوب مقتضیات داستان به کار گرفته نه از سر خودنمایی و روشنفکربازی. یکی از بهترین رمان‌های ایرانی همه‌ی دوران‌ها. بخوانید تا ببینید چه می‌گویم. لذتی است وصف‌ناشدنی.

کتاب ارواح شهرزاد

شهریار مندنی‌پور/ انتشارات ققنوس

این کتاب مقدس شهریار مندنی‌پور را خیلی‌ها می‌شناسند و آن را با لذت بلعیده‌اند ولی خطاب من به جوان‌ترهایی است که دوستدار ادبیات داستانی و نظریه‌های ادبی هستند و هنوز این کتاب بی‌نظیر را نخوانده‌اند. چه توضیحی بدهم؟ نویسنده‌ای بزرگ، همه‌ی تجارب سال‌های سال داستان‌نویسی‌اش را در قالبی شیرین و شیوا و تئوریک نوشته؛ یک کلاس درس تکرارنشدنی.

و سرانجام:

شب ممکن (رمان)

محمد حسن شهسواری/ نشر چشمه

بهترین رمان ایرانی یکی‌دوسال اخیر و یکی از بهترین‌های ادبیات داستانی ایران. پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام و حرف دیگری ندارم جز تحسین دوباره و چندباره. البته شاید سلیقه‌ی شما فرق کند. آن موضوع دیگری است که به من ربطی ندارد. باید سلیقه‌ها تفاوت داشته باشند، یکدست بودن انسان‌ها خیلی کسالت‌بار است.


عروسی خوبان

پخش زنده‌ی عروسی نوه‌ی خاندان سلطنتی بریتانیا و پوشش دو میلیاردنفری آن در سراسر جهان و استقبال زایدالوصف مردم آن کشور و رسانه‌ها و مردم کشورهای دیگر از این مراسم ذهنم را به این نکته جلب کرد که طبقه‌بندی آدم‌ها به اشراف و غیراشراف یا خواص و غیرخواص از چه ذهنیت پوسیده و عقب‌مانده‌ای ریشه می‌گیرد ولی خوب که فکر می‌کنم، این تمایل ذاتی عده‌ای به فرودست و تحت امر بودن دلیل اصلی شکل‌گیری رابطه‌ی ارباب و برده است نه صرفا زور و قدرت فرادستان. آدم‌ها رو به چیزی می‌آورند که به‌شان لذت و احساس رضایت بدهد و تا زمانی که این حس خشنودی برقرار است _ با همه‌ی نق‌زدن‌ها _ هیچ چیز نمی‌تواند این موازنه را بر هم بزند. این میل به فرمان‌پذیری و بنده بودن ربطی به شیوه‌ی اداره‌‌ی امور ندارد و در هر نوع جامعه‌ای دیده می‌شود. تمایل انسان‌ها برای دست‌وپابوسی و به خاک افتادن و پست شمردن خود، ریشه در کاستی‌های روانی آن‌ها دارد. ولی ناخودآگاه جمعی بشر امروز به سوی برچیدن این ساز و کار پیش می‌رود و رهبران هوشیار جهان هم به‌درستی دریافته‌اند که دست‌کم باید جلوه‌های عمومی‌این ارباب و بردگی را پیش چشم هشیار رسانه‌ها کم‌رنگ یا بی‌رنگ کنند. تلاش‌‌های مذبوحانه‌ی بسیاری از امرای عرب برای پشت پرده بردن قدرت جلاله‌ی خود و کاستن ظاهری از تسلط‌‌شان بر جان و مال مردم از این دست است. اما گاهی دیر است…

دنیای عجیبی است. جوامع نه لزوما به سبب آگاهی که گویی بر اساس یک جبر تاریخی به سوی فروریختن بافت و بستار سنتی قدرت پیش می‌روند. سرعت این روند، بسته به فرهنگ جوامع، متفاوت است ولی این راه، راه رفتنی این روزگار است. هیچ مطلقی به جا نمی‌ماند، هیچ چیزی از گزند نقد در امان نیست. گمان نکنید که مرادم از این نوشته این است که دنیا به سمت آزادی و سعادت پیش می‌رود. به باور من، این مفاهیم آرمانی جایی میان همهمه‌ی گذار از بردگی به امحاء قدرت، له و لگدمال خواهند شد و دستاورد نهایی بشر، چیزی جز هرج و مرج محض نخواهد بود. حتی آرمان دموکراسی هم نسخه‌ی شفابخش جامعه‌ی مدنی نیست، زیرا فساد ناشی از حاکمیت پوپولیسم  جزء تفکیک‌ناپذیر دموکراسی است.

رفتار آدمیزاد و ژنتیک

نمی‌دانم چه حسی است که بعضی آدم‌ها را از همان اولین کامنت یا ای‌میل‌شان می‌شود تا فیها خالدون شناخت و پیش‌بینی کرد. یعنی بعضی‌ها کلا بوی دردسر و شکم‌درد می‌دهند. همیشه این‌ طور یادمان داده‌اند و همین‌ طوری هم منصفانه‌تر به نظر می‌رسد که آدم‌ها همه پاک و معصوم به دنیا می‌آیند و بزرگ که می‌شوند بر اثر رفتارهای خانواده و محیط، صفت‌های زشت را کسب می‌کنند. اما این طرز تلقی دست‌کم از نظر علم، کاملا درست نیست. بررسی‌های ژنتیک نشان داده بعضی از رفتارها کاملا ارثی هستند؛ مثلا با بررسی رفتارهای پسری که پدرش پیش از به دنیا آمدنش فوت کرده، می‌بینند که از نظر ترشرویی‌، عصبیت و پرخور بودن و …. کاملا شبیه آن مرحوم مغفور است بدون آن‌که حتی یک ثانیه هم پدرش را دیده باشد یا مادرش چنین صفت‌هایی را با خود حمل کند؛ یعنی برخی از سگ‌صفتی‌ها از راه ژن منتقل می‌شوند و نه از راه آموزش و تربیت خانوادگی.

نتیجه این‌که آدم‌ها خیلی از ویژگی‌های‌شان را از روز اول با خود از زهدان به این کره خاکی می‌آورند. شما خیلی راحت می‌توانید تفاوت میان دو نوزاد چندروزه را که یکی از فرط گریه خودش را جر می‌دهد و دیگری که آرام است و می‌خندد، تشخیص دهید. این باور عامیانه که آدم نااهل از همان نوزادی خودش را نشان می‌دهد بیراه نیست و منطبق بر همان ویژگی‌های ژنتیکی رفتار آدمیزاد است که هیچ ربطی به محیط بد و جامعه‌ی فاسد ندارد. بخشی از تفاوت میان فرهنگ قومیت‌ها و کشورهای مختلف هم از همین ویژگی‌های سرشتی ریشه می‌گیرد. این‌که خشونت و دروغ در یک کشور بیداد می‌کند و در کشور دیگر چیزی در حد صفر است فقط به اقلیم و تاریخ و فرهنگ بستگی ندارد، بخشی هم مربوط به ساختار ژنتیکی است. به دلیل همین ژن است که برخی بیماری‌های جسمی‌و روانی در برخی اقوام بیش‌تر دیده می‌شوند، و همین ژن است که تفاوت زمین تا آسمان فیزیک و سرعت یک فوتبالیست ایرانی و اروپایی را توجیه می‌کند و امکان ندارد هیچ تمرین و آموزشی بتواند این خلاء سرشتی را تمام و کمال پر کند. حتما دیده‌اید که یک بازی درجه‌یک فوتبال لیگ برتر ما سرعتی در حد یک بیستم یک بازی متوسط از یک لیگ معمولی اروپایی دارد. به نظرم نقش ژنتیک را باید در همه‌ی امور زندگی فردی و اجتماعی و حتی تصمیم‌گیری‌های کلان جدی گرفت. ژنتیک در تعیین ماکزیمم بازده یک موضوع فرهنگی، اجتماعی، هنری و…. نقش بسیار موثری دارد.

ژنتیک حتی در رفتارهایی مثل گرایش به سیگار و مواد مخدر و الکل و بی‌بند‌وباری اخلاقی و جنسی هم نقشی ثابت‌شده و انکارناپذیر دارد. هم‌چنین ریشه‌ی خیلی از بزهکاری‌ها مثل رفتارهای ضداجتماعی و تضییع حق دیگران به ژن برمی‌گردد. خیلی‌ها فقیرند ولی فقط درصد کمی‌از آن‌ها به دزدی مال دیگران رو می‌آورند. حتی آدم‌های متمولی را می‌شناسم که تمایل بیمارگونه‌ای به دزدی دارند و اگر به یک سوپر مارکت بروند دوست دارند دور از چشم فروشنده، آدامسی، پفکی، چیزی کش بروند. این‌ها تا اندازه‌ای وابسته به سرشت یک فرد است.

پیشنهاد می‌کنم اگر خواننده‌ی این متن هستید و یک بیماری جان‌فرسای وابسته به ژنتیک دارید یا اگر اخلاق‌تان مثل والدین‌تان و جد والدین‌تان غیرانسانی و آزاردهنده است  ـ و مطمئن باشید فرزندتان هم جانوری مثل خودتان خواهد شد ـ در این موارد با بچه‌دار نشدن لطفی به این کره‌ی خاکی کنید و به سهم خود زنجیره‌ی یک زجر و زشتی را به دست خود قطع کنید.

ما انسان‌ها به‌راحتی در دسته‌بندی‌های معدود قرار می‌گیریم و هرکدام برخلاف هذیان ذهنی‌مان که فکر می‌کنیم بی‌همتاییم، میلیون‌ها نمونه‌ی مشابه در دنیا داریم. پس با اولین حرکات و رفتارمان خیلی راحت مورد تجزیه و تحلیل آدم‌های دقیق و نکته‌سنج قرار می‌گیریم. ساده‌‌اش این است: دهان باز کنی معلوم می‌شود چه‌کاره‌ای. این «تقلیل آدم‌ها به دسته‌ها» موضوع نوشته‌ی دیگری در روزهای آینده خواهد بود.