غزل: نمی‌رسی

آخر به داد درد دل من نمی‌‌رسی

یک لحظه هم به فرصت ماندن نمی‌رسی

من می‌رسم به آخر خط مثل نقطه‌چین

اما عزیز خسته تو اصلن…

سرمست می‌شوی تو چنین قهقهه‌زنان

حتی به درک گریه یک زن نمی‌رسی

با یک نگاه عازم دل شو که تا ابد

با این همه ترانه‌ی الکن، نمی‌رسی

شاید هزار آینه را بشکنی ولی

هرگز به قلب زخمی‌آهن نمی‌رسی

تقدیر تلخ بت، تبر است و به فتح عشق

با کودکان سنگ‌پراکن نمی‌رسی

این راه دور، قسمت پاهای زخمی‌است

با قول و وعده سر خرمن نمی‌رسی

تا ناامید یک‌سره تن داده‌ای به مرگ

تا خستگی نشسته بر این تن، نمی‌رسی…

چرا دیگر «اصلاح‌طلبی» بس است؟

برای من که از آغاز دوران اصلاحات شیفته‌ی شخصیت و دانش و تدبیر محمد خاتمی، رهبر معنوی اصلاحات، بوده و هنوز هم هستم (و البته دیگر به بسیاری از چهره‌های اصلاح‌طلب و خط مشی مبهم و فرصت‌طلبانه‌شان اعتقادی ندارم) شنیدن نام ابراهیم اصغرزاده در میان ردصلاحیت‌شده‌های انتخابات ریاست‌جمهوری، بیش از هر چیز دیگری آزاردهنده بود؛ هم‌او که از تندروترین و بی‌پرواترین چهره‌های اصلاح‌طلب بود و از عوامل اصلی افراط در اصلاح‌طلبی و انزوای سیاسی متعاقب آن. او همه‌ی این سال‌ها کجا بود؟ حضور چند ماه قبلش در برنامه‌ای تلویزیونی (نوعی ندامت‌نامه که بالاخره در تأیید صلاحیت انتخابات شوراهای این دوره به کارش آمد) را که کنار بگذاریم در هشت سال گذشته و به‌خصوص در رخدادهای ملتهب چهار سال قبل، او کجا بود؟ این چه شیوه‌ای از سیاست‌مداری و سیاست‌ورزی است که گاهی آدم‌های به‌ظاهر نظریه‌پرداز یک جناح به مرخصی طولانی می‌روند و وقتی بازمی‌گردند کرک‌وپری به جان‌شان نیست؟  چه جوان‌هایی تاوان تندروی‌های این نظریه‌پردازان را داده‌اند؟

اصلاح‌طلبی آن‌چنان که در تقابل با اصول‌گرایی معنا می‌یابد، تنها راه «ممکن» برای ابراز سرخوردگی‌ها و رنجیدگی‌های اجتماعی و فرهنگی در داخل نظام است. در نگاه فراگیرتر، گاه کنش‌های همه‌ی آن‌هایی که نه اصلاح‌طلبند و نه اصول‌گرا، اما سهمی‌از سرخوردگی و رنجیدگی در دل دارند، درتقابل با خط مشی بسته و بی‌انعطاف اصول‌گرایی، به حساب اصلاح‌طلبی نوشته می‌شود.

یکی از بزرگ‌ترین نشانه‌های ناکارآمدی و انحطاط اصلاح‌طلبی این است که به شکل غم‌انگیزی با مفهوم قهرمان پیوند خورده. آن‌ها در همه‌ی زمینه‌های اجتماعی، فرهنگی و… به قهرمان نیاز دارند. مهم نیست که این قهرمان محمد خاتمی‌باشد، میرحسین موسوی، عادل‌ فردوسی‌پور، محمدرضا شجریان، اصغر فرهادی، علی کریمی، یا محمدرضا عارف. بت و تابو به شکلی که کسی نتواند به ساحت قدسی این قهرمانان نزدیک شود، در چنین بستری مدام بازتولید می‌شود. اما اصلاح‌طلبان به اشتباه (یا با تجاهل) شمار منتقدان و معترضانی را که چاره‌ای جز توسل به آن‌ها برای اعلام رأی ندارند، همواره به حساب پایگاه اجتماعی خود می‌گذارند.

در انتخابات پیش رو محمدرضا عارف نامزد ناگزیر اما واقعی اصلاح‌طلبان است و منش منتقدانه و پر از بغض و گلایه‌اش نشان از همان روحیه‌ی آشنای اصلاح‌طلبان دارد. مهم نیست که او چه‌قدر دانشمند، پرهیزکار و آزاده است (در این‌ها من کم‌ترین تردیدی ندارم) اما در شرایط موجود حضور او (و هر اصلاح‌طلبی که مثل عارف واقعا جسور و آزاده باشد) در مقام ریاست جمهوری، کشور را به سوی یک تنش تمام‌عیار سوق خواهد داد. بار دیگر در پی هر تصمیم مهم دولت، شاهد حضور نیروهای خودجوش در خیابان خواهیم بود؛ هم آن خودجوش‌هایی که در زمان خاتمی‌توفیق دیدارشان را داشتیم و هم خودجوش‌های نوظهوری که صرفاً حامی‌دولت نهم و دهم هستند؛ یعنی این بار خودجوش به توان دو. اصطکاک میان قوه‌ی مجریه و دو قوه‌ی دیگر، خصومت دیرین صداوسیما با اصلاح‌طلبان، و مخالفت بنیادین نیروی مهم نظامی‌کشور با یک دولت اصلاح‌طلب، مجالی برای اداره‌ی امور کشور باقی نمی‌گذارد و تمام هم‌وغم دولت باید برای مقابله یا در بهترین حالت، سازش با این عوامل بازدارنده صرف شود. به گمانم، حاصل این منازعات تنشی فرساینده خواهد بود و نه توسعه‌ی سیاسی. نیروهای مخالف اصلاح‌طلبان نشان داده‌اند که کم‌ترین علاقه‌ای به توسعه‌ی سیاسی دست‌کم از سوی اصلاح‌طلبان ندارند و با آن به‌شدت برخورد می‌کنند. این وسط فقط اوضاع اقتصادی روزبه‌روز بدتر خواهد شد و دودش به چشم مردم نگون‌بخت خواهد رفت.

اصلاح‌طلبی به همان معنای مورد نظر محمد خاتمی‌در سال ۱۳۷۶ با آن‌چه اصلاح‌طلبی در سال ۱۳۸۸ داعیه‌دارش بود و حامیان اصلاح‌طلبان در سال ۱۳۹۲ در نظر دارند، تفاوتی ماهوی دارد. طیف کسانی که پشت اصلاح‌طلبی قرار می‌گیرند از منتقدان داخل نظام و بخش کوچکی از اپوزیسیون خارج‌نشین را در برمی‌گیرد. بر این باورم که اصلاح‌طلبی به معنای توسعه‌ی سیاسی و تحقق جامعه‌ی مدنی اسلامی، که محمد خاتمی‌آغازگرش بود، دیگر با اصلاح‌طلبان محقق نخواهد شد (یا اجازه‌اش را نخواهد یافت). آن آنتی‌تز، امروز به بهترین شکل از درون اصول‌گرایی سربرآورده و در حال رشد است و از این روست که یکپارچگی، تا به ابد آرمانی دست‌نیافتنی برای اصول‌گرایان خواهد بود مگر این‌که مدام بخش‌هایی از بدنه‌ی خود را هرس کنند و از آن تبری بجویند که در آن صورت هم باز آنتی‌تزی دیگر از درون این کالبد جوانه خواهد زد. در سوی دیگر، بخش زیادی از اصلاح‌طلبان دیروز و هواداران‌شان، امروز چیزی فراتر از اصلاح‌طلبی در سر دارند؛ و درست همین‌جاست که تنش و تقابل شکل می‌گیرد؛ شوخی‌بردار هم نیست.

به عنوان یک شهروند ایرانی، زیر بار فشار اقتصادی، یأس اجتماعی و محدودیت ارتباط با دنیا، از هر چیزی که منجر به تنش و فرسایش بیش‌تر شود و وضعیت اقتصادی و اجتماعی را از این بدتر کند، گریزانم. امروز گزینش یک اصلاح‌طلب خشمگین و کم‌طاقت (آن‌چنان که عارف نشان داده که هست) برای ریاست جمهوری، مصداق عینی در آغوش گرفتن تنش و فرسایش است؛ نه به دلیل عیب و ایراد خود او، که به سبب اصطکاک پیامد حضور او. امروز بیش از همیشه به اعتدال نیاز داریم؛ اعتدال، اعتدال، اعتدال…

بهرام توکلی: یک ذهن زیبا

یک ذهن زیبا

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

فقط چهار فیلم بلند ساخته و می‌توان بی‌واهمه از حیرت و ملامت دیگران، او را فیلم‌سازی مؤلف دانست. مؤلف بودن یک امتیاز نیست یک ویژگی است که فارغ از نیت و اراده فیلم‌ساز شکل می‌گیرد و چه بسا قصد آگاهانه به مؤلف شدن نتیجه‌ای عکس و مضحک به بار بیاورد (که نمونه‌هایش را هم دیده‌ایم). فیلم‌های توکلی در بستر و پیوستاری یکپارچه و یکه شکل گرفته‌ و دغدغه‌های بنیادینی را در باب هستی، آفرینش و زیباشناسی طرح کرده‌اند. اما سینمای توکلی جدا از اهمیت پیچیدگی‌های ساختاری‌‌اش که در هماهنگی دل‌پذیر و تام‌وتمامی‌با درون‌مایه دیریاب و پیچاپیچ متن‌هایش است برای من از منظری دیگر اهمیتی منحصر‌به‌فرد دارد. آفرینش هنری در سرزمینی چون ایران همواره آمیخته و آغشته به برخی سوءتفاهم‌ها بوده است. از دیرباز هنر به عنوان ابزار و اهرمی‌برای طرح و پیش‌برد دغدغه‌های اجتماعی نگاه شده و هنرمند راستین در نظر تحلیل‌گران روشنفکر، کسی بوده که نگاهی معترضانه یا دست‌کم مسأله‌جویانه در قبال کاستی‌ها و آسیب‌های اجتماع داشته باشد و در حد اعلایش به چاره‌جویی این کم‌داشت‌ها بپردازد. مفهوم فریبنده و به‌ظاهر مهم «هنر متعهد» محصول همین نگرش و تلقی است که در رویکردهایی متفاوت از سوی نگاه رسمی‌و نیز بخش عظیمی‌از جامعه روشنفکری و از جمله گروه قابل‌توجهی از منتقدان سینما ترویج و تبیین می‌شود. نخستین پرسش در مواجهه با اثر هنری این است که کدام معضل و مسأله اجتماعی را در بر دارد. از این منظر، فیلم‌های توکلی فاقد هرگونه تعهدی به اجتماع هستند. او برخی از اساسی‌ترین  و هستی‌جویانه‌ترین چالش‌های ذهنی انسان را دست‌مایه فیلم‌هایش قرار می‌دهد و دنیای متنش را در چارچوب ذهنیت شخصیت‌ها و فضای محدود پیرامون‌شان برمی‌سازد. در چنین رهیافتی، اجتماع به آن معنای ازدحام و تصادم آدم‌ها و منازعات اجتماعی و سیاسی، ابداً وجود ندارد. گاهی هنرمند ترجیح می‌دهد به جای رو آوردن به دغدغه‌های اجتماعی و واگویی نق‌های همیشگی آدم‌های توی تاکسی، بر خود انسان و پرسش‌ها و تردیدهای ماهوی‌اش تمرکز کند. حد اعلای این اجتماع‌گریزی را در همین جشنواره اخیر در آسمان زرد کم‌عمق دیدیم. جغرافیای فیلم به دو بخش قسمت شده؛ خانه‌ای پوسیده و چرک که آدم‌های قصه در آن سرگردان‌اند و طبیعتی زیبا و بهاری که در سروشکلی رؤیاگون، نمودار گذشته و یک زیبایی ازدست‌رفته است (که بر اساس تحلیل وسواسی اسکیزوفرنیک‌وار زن قرار بود جاودانه شود). دوربین دو جا به محیط خارج از حصار آن خانه سرک می‌کشد اما بسیار مختصر. قاب تا حد ممکن بسته است و هجوم صدا و ازدحام محیط چنان در تضاد با سکون و سکوت داخل خانه است که گویا نفس کشیدن در این فضای بیرونی، این محیط آلوده و مهاجم، بیش از چند ثانیه مقدور نیست.

آری، توکلی هنرمندی متعهد است اما تعهدش به ذات هنر و دغدغه‌های ناب ذهن خودش است. و دشوار است در فضایی شعارآلود و ایدئولوژی‌زده، حدیث ناب دل‌شوره و تنهایی گفتن. به شکلی دل‌پذیر تفرد و جمع‌گریزی، در شخصیت خود فیلم‌ساز هم نمودی آشکار دارد. او قصه‌هایش را بی‌سروصدا، دور از حاشیه‌آفرینی‌های ژورنالیستی برای جلب نظر و پروپاگاندای مطبوعاتی جلوی دوربین می‌برد. در نشست‌های پرسش‌وپاسخ جشنواره‌ای و برنامه‌های نقد و بررسی تلویزیونی شرکت نمی‌کند. کسی نمی‌داند کِی می‌آید و کی می‌رود. کی می‌نویسد و کی فیلم می‌سازد. حتی صدای اعتراضش در پی کنار گذاشتن بی‌رحمانه فیلمش بلند نمی‌شود. اگر جز این بود باید به اصالت و معرفت فیلم‌هایش شک می‌کردیم. او سرش گرم کار خودش است و فارغ از طعنه‌ها و ستایش‌ها سالک راه خود و پیرو مکتب ذهن زیبای خود است. این وسط‌ها گاهی شاهکاری مثل پرسه در مه هم می‌سازد که اگر محصول یک فیلم‌ساز دیگر بود چه بسیار تبعات ژورنالیستی و گپ‌وگفت و میز گرد و مستطیلی و… در پی می‌داشت. اما این جوانِ پیرشده در جوانی انگار با لذت خودنمایی و تحسین‌طلبی، دنیا دنیا بیگانه است و در هر لحظه فقط متن و فیلم بعدی‌اش را در سر دارد. در کنش‌های روزمره هم حواسش جمع خود و متفرق از همه آدم‌های دوروبر است. به شکلی منطقی، هنرمندی با این روحیه انزواطلبانه، نسبت معقولی با سینما و ماهیت کار گروهی‌اش نمی‌تواند داشته باشد. شاید موسیقی، نقاشی، مجسمه‌سازی و هنرهایی خلوت‌طلب و انفرادی، تناسب بیش‌تری با روحیه و منش او داشته باشند. اما نتیجه همکاری متخصصان رشته‌های مختلف در فیلم‌های او و تجربه آدم‌هایی که با او همکاری داشته‌اند حکایتی درست عکس این به دست می‌دهد. از بازیگر و فیلم‌بردار تا طراح لباس و صحنه و تدوینگر، بهترین کارهای‌شان را در سال‌های اخیر در فیلم‌های او انجام داده‌اند. حمید خضوعی ابیانه با پرسه در مه کیفیتی منحصربه‌فرد و فوق‌تصور ارائه داد که از تمام کارهای ارزش‌مند پرشمار این سال‌هایش فراتر می‌ایستد. شهاب حسینی به‌رغم نقش‌آفرینی‌های درخشان و بی‌چون‌چرای چند سال گذشته‌اش، اجرایی چنان چشم‌گیر و پیچیده در پرسه در مه داشت که بی‌کم‌ترین تردیدی می‌توان آن را شاخص‌ترین بازی کارنامه‌اش دانست. نگارنده پیش از جشنواره شاهد حضور بهرام دهقانی در جمعی بود. وقتی از او پرسیدند فیلم توکلی چه‌طور است (و طبق معمول کسی خبری از خود فیلم و قصه‌اش نداشت) این تدوینگر توانا و هنرمند، پاسخی یک‌کلمه‌ای داد: «عجیب!». چند روز باید می‌گذشت تا به عنوان دوستدار فیلم‌های قبلی توکلی که بی‌صبرانه در انتظار نمایش فیلمش است معنای کلام استاد را دریابم. یک فیلم عجیب. فیلمی‌از یک ذهن هزارتو و زیبا. با درون‌مایه‌ای به‌ظاهر ساده اما به‌غایت هول‌ناک و هراس‌انگیز. ظرایف روان‌شناسانه متن و جزییات ژرف‌نگرانه در شخصیت‌پردازی، مرا به ژرفنای متون نمایشی ماندگار برد. اگر فیلم‌ساز در فیلم قبلی‌اش اقتباسی درخشان از متن نمونه‌وار تنسی ویلیامز به دست داده بود، این بار روح ویلیامز را احضار کرده به روزهای بی‌تقویم تهران پلشت. جادو می‌کند ترانه علیدوستی، بانوی بی‌بدیل بازیگر. صابر ابر چه زود به پختگی و وقاری این‌چنین غبطه‌برانگیز در نقش‌آفرینی رسیده. کیست این حمید آذرنگ که یک‌تنه بار پادرهوایی و خستگی اجتماعی کلان را در فیلمی‌خلوت‌گزین به دوش می‌کشد و آینه‌داری می‌کند. سحر دولتشاهی با این شمایل سرخاب‌زده و گل‌گلی و این النگوهای زمخت، چه نسبتی با شمایل امروزی و موقر خودش دارد؟ نوای سحرانگیز موسیقی استاد علیزاده غم ویرانگر ساکنان این خانه متروک را در جان می‌نشاند. بله، آسمان زرد کم‌عمق فیلم عجیبی است. خیلی راحت می‌شود دوستش نداشت. اما به همان راحتی می‌شود گرفتار افسونش و مشتاق بارها و بارها دیدنش شد. توکلی تدارک ساخت فیلم بعدی‌اش را شروع کرده، باز هم در همان خلوت و سکوت آشنا. من که از همین حالا منتظر دیدنش هستم.

نگاهی دیگر به کتاب «کابوس‌های فرامدرن»

دریغ از یه رفیق

مرتضی مؤمنی

کابوس‌های فرامدرن مجموعه داستانی‌ست مناسب سینمادوستان و خوراکِ فیلم‌بازها؛ همچنین برای خواننده‌ی جوانی چون نگارنده که جزو متولدین نیمه نخست دهه هفتاد است، کتاب پر از نکات جذاب درباره سرگشتگی‌های نسل جوان گذشته است؛ نسلی که خلافِ نسلِ فیس‌پوک‌زده، بی‌پا و مستغرق در اس‌ام‌اسِ امروزی، هر چه که نداشته، پرسه و گشت‌وگذار و شور و شوق جوانی داشته. گویی غمِ نسل قبل، خلافِ غمِ رخوت‌زده و ساکنِ جوانان امروزی، غمی‌پرشور و برانگیزاننده بوده. این گشت و گذار در داستان شیرپسته کاملا مشهود است؛ داستان پرسه‌گردی که با «شیبِ محشر خیابان» حال می‌کند. داستان یک پرسه‌گرد و دو لیوان شیر پسته و تماس‌های بی‌پاسخ. داستانِ شهری تعطیل و بی‌کافه و بی‌چایی با هوایی «ابری و سربی» که درختان کم‌تعداد از سرش هم زیاد است. داستان پسرخاله‌ی پیرشده در جوانی و…. اینهمه داستان تنها در یک داستان و در ۵ صفحه آمده؛ هر سطرِ شیرپسته حرفی دارد برای گفتن: «دو تا دختری که خوب نمی‌بینم‌شان، می‌آیند. جلوتر می‌آیند یا شاید من دارم جلوتر می‌روم. می‌روم. به هم نزدیک می‌شویم. خیلی وول می‌خورند. مدام مسیرشان را عوض می‌کنند و از خنده به خود می‌پیچند. حالا رسیده‌ایم. روی یک خط هستیم. می‌روند. می‌روم.» یا «سینما را می‌بینم. هیچکس برای فیلمش آنجا نمی‌رود. من می‌رفتم.»

کتاب، سرریز از عشق‌به‌سینما و فیلم است و پر است از تنهایی. کتاب، بازیگوش است و مملو از بازی در بازی (missed call) و کابوس در کابوس (دیشب توی کوچه‌ی ما).

ردپای علایق کاظمی‌در هر داستانی مشهود است؛ مثلا او در پنج‌گانه کنتاکی به‌قدری از شب و باران و بارانی و کلاه و بار و گیلاس می‌گوید تا فضایی نوآر آفریند و به شکلی جالب این فضا را با چیره‌دستی همچون شیوه‌ی کاگردان محبوبش، ایناریتو، روایت می‌کند. یا در پایانِ ناگهانی و عجیب‌وغریب سالن انتظار به دیالوگهای «منقطعِ» پایانی دو فیلمِ کریستوفر نولان اشاره می‌کند؛ «کجا بودم»ِ ممنتو/یادگاری و «خودتون میخواید فریب بخورید»ِ پرستیژ/حیثیت.

اعتراف قصه‌ی یک عشقِ پرشور یک‌طرفه است و قصه نوجوان شر و شور و گریزپایی‌ست که آرزویش این بوده که دخترِ مورد علاقه‌اش هم همچون خودش عشقِ فیلم و مجله‌خوان باشد. در همین داستان، کاظمی‌پرسه‌های نوجوانی و جوانی و تنهاگردی را به اوج می‌رساند و از چاله و طعم گیلاس آقای عباس‌خان و هامون عمو خسرو یاد می‌کند.

ارجاع‌های سینمایی بیش‌از اینهاست: رُمی‌اشنایدرِ فیلم کلود سوته، چه کسی از ویرجیانا وولف می‌ترسد، بوفالو۶۶ وینسنت گالو، فرانسوا ازون و… اما این ارجاع‌ها در اغلب مواقع، تنها به‌مثابه یک چاشنی خوش‌طعم عمل می‌کنند و داستان‌ها،دنیای خود را دنبال می‌کنند.

دقیق نمی‌دانم چرا، اما پس از خواندن کتاب و با گذر زمان، حس خاصی سراغم آمد؛ حسی که شاید ربطِ مستقیمی‌به داستانهای کتاب نداشته باشد. این حسِ خاص بعدها در قالب یک جمله خودنمایی کرد و چندوقتی‌ست که آنرا در شرایطِ مختلف زمزمه می‌کنم: «یک عمر جوانی، دریغ از یک رفیقِ هم‌راه و یک معشوقه‌ی هم‌پا».

جهت اطلاع

کلی حرف دارم برای نوشتن و گفتن. مدتی این مثنوی تاخیر شد. بعد هم مشکل فنی برای سایت پیش آمد و بخشی از آرشیو باز هم از بین رفت. و… و… و… حالا این پست را صرفا به عنوان اعلام بازگشت می‌گذارم و خیلی خیلی زود نوشتن در این‌جا را از سر می‌گیرم.

 

 

نامه‌ای برای دوست

برادرم

امیدوارم این چند خط را بخوانی و بدانی که دست‌کم یک نفر هست که در این روزهای بدت به فکرت هست. تاوان دانایی، رنج است. زندگانی چیزی جز رنج نیست، خاصه که به احوال انسان و بیهودگی این رنج کشیدن آگاه باشی. چنان که خودت بارها زمزمه کرده‌ای «وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت». تو با فلسفیدن آشنایی و می‌دانی فیلسوفان رنج‌‌مندترین و تنهاترین آدم‌های دوران‌ها بوده‌اند. دیگران اقیانوس را دل‌انگیز می‌بینند و در سطحش تن به آب می‌سپارند، اما فیلسوف غوص می‌کند و از ظلمت ژرفا باخبر است. تو سر به اعماق اقیانوس برده‌ای و دیرینگی فرسوده‌ی آن را به چشم دیده‌ای.

برادرم

آدمیزاد برای تحمل بار بی‌معنای زندگی، بهانه می‌خواهد و عشق زیباترین بهانه‌ی زندگانی است. عشق تو محصول ادراک خود توست. عشق ناب را نیازی به بازتاب و مکالمه نیست. تو سهم خودت را، سهم خدا و انسان را رعایت می‌کنی و همین کافی است. چه باک که در بیکران برهوت، آوای غمگنانه‌ی تو را انعکاسی نباشد.

برادرم

زندگی رسم جنگیدن برای بقاست. می‌دانم و می‌دانی که وقتی بقا بهایی نداشته باشد جنگیدن برای هیچ، بیهوده‌ترین کار است. اما اگر قرار است بار گران و فرساینده‌ی زندگی بی‌اجر را آن هم در این سرزمین بی‌مهر و بی‌گهر بر دوش بکشیم، بگذار حضورمان دل‌گرمی‌کوچکی برای دیگرانی چون خودمان باشد که تا همین‌جای زندگی را هم به دل‌گرمی‌دیگرانی که اندیشیده و آفریده‌اند، تاب آورده‌ایم. بمان و بنویس و اخگری باش در شب برهوت.

برادرم

پروردگار  ـ چنان که من می‌شناسم ـ با همه‌ی سرسنگینی‌اش مهربان است؛ ذاتش این است حتی اگر خودش نخواهد. مهرش بر تو و زندگی‌ات بتابد و گرمی‌ببخشد.

یا علی

مکالمه و سکوت

یک

بدبختانه زندگی مصداق آن حقیقت علمی‌نیست که در دوران مدرسه از آهن‌ربا آموخته‌ایم (که هم‌نام‌ها همدیگر را دفع می‌کنند و غیرهم‌نام‌ها همدیگر را جذب). تا دیده‌ام نکبت، نکبت به خود جذب کرده، بی‌پولی بی‌پولی مضاعف به بار آورده، پول به پول بیش‌تر انجامیده، درد به دردی بزرگ‌تر، بدبیاری به بدبیاری بیش‌تر، تنهایی به تنهایی فزون‌تر، رنج به رنج گران‌تر و…

دو

بهترین نعمت زندگی، داشتن دوستانی خوب است و یکی از شرمساری‌های بزرگ، داشتن دوستان نادان. فقط در وقت خوب مصائب است که میزان درک و درایت آدم‌ها روشن می‌شود.

سه

انسان چیست جز رابطه‌اش با جهان و انسان‌ها؟ در تفرد، معنای انسان مخدوش می‌شود. هر سخنی نیازمند مخاطبی است. مکالمه در سلول انفرادی شکل نمی‌گیرد.

چهار

این همه فیلم دیدن و کتاب خواندن چه‌قدر ما را انسان‌تر ساخته؟ اصلا از این همه فیلم و کتاب چه ارزش افزوده‌ی انسانی به دست آورده‌ایم؟ وقتی پاسخ‌مان به رنج دیگران، سکوتی رذیلانه است اگر لبخند و قهقهه نباشد.

پنج

گاهی سکوت بیش از آن‌که سرشار از ناگفتن باشد از جنس گفتن است؛ کنش‌مندی محض است. درک اهمیت سکوت، برای بیش‌تر آدم‌ها بسیار دشوار است؛ و از این رو استراتژی سکوت اغلب به شکست منجر می‌شود. سکوت زاهدانه را نباید با سکوت رذیلانه یکی دانست.

مهدی مهدوی کیا: یک رخداد بامعنا

خداحافظی مهدی مهدوی‌کیا از فوتبال برای هر ایرانی معنا یا اهمیتی دارد (یا ندارد) اما برای من که با او از نوجوانی تا چندقدمی‌میان‌سالی پیش آمده‌ام نهیب‌زننده به پایان یک دوران است و معیاری شاخص برای پایان جوانی و با کله به سوی اضمحلال رفتن. سپیدی خط ریش مهدی خط پایان بی‌قراری و هیجان من هم هست. یاد باد خاطره‌ی معصومیتی که دیگر در خواب هم به سراغم نمی‌آید.‌ دل‌ودماغ نوشتن نداشتم این روزها، اما وداع مظلومانه‌ی مهدی نازنین و محبوب و محجوب، برای من یک رخداد است؛ رخدادی بامعنا و تاریخی؛ آغاز یک پایان.

از پا نشسته‌ام

از دست‌ رفته‌ام

اما خیال من هنوز

پُر پرواز است

هرچند

با سایه‌های بلند غروب نمی‌دوم

هرچند

تا کشف انزوای باغ نمی‌روم

اما هنوز هم

پا، این پای بی‌هم‌پا

مثل عصای اعجاز است

دستم ، همین دست خسته

بال زلال پرواز است

شعر: قیلوله

بر شرجی ایوان

سایه‌ی نیمروز تنهایی‌ام

چرت می‌زند

ایستاده‌ام به تماشا

با پای لرزان

پشت پنجره

کودکی‌ام در سایه‌سار درخت گردو تاب می‌خورد

گیسوی تو از دستم می‌گریزد

«خدا منو نندازی…»

مادر از پشت شمشادها صدایم می‌زند

چای لب‌سوز را هورت می‌کشم

کجا گم‌ات کردم؟

لابه‌لای صدای جیرجیرک‌ها

توی دل‌خستگی این خانه

وسط این همه کتاب‌‌ فلسفه و شعر

ردی از تو نیست

پدر با قلاب ماهیگیری‌اش از لب رودخانه برمی‌گردد

سبدش مثل همیشه خالی است

سیگارم تمام شده

و انگشتانم بلاتکلیف‌اند

پا بر ایوان می‌گذارم

می‌خزم به درون سایه‌ام

صدای خنده‌‌ از پای درخت گردو می‌آید

گیسوی تو از دستم می‌گریزد

«خدا منو نندازی…»

 

چند تکه شعر

دیوانه جانم
من باران هیچ کویری نیستم
این اشک‌ها محض خاطر خودم‌اند

*

آخرین بار دیشب بود
که خودم را روی ریل مترو نینداختم…

*

سیب هم با خودت نیاوری
چشم شیطانت
آدم را زمین‌گیر می‌کند

*

از ژلوفن هم کاری برنمی‌آید
من سرم درد می‌کند برای عاشقت بودن

*
انتظار بی‌فایده است
امسال هیچ مرغ غمخواری
در تالاب خشکیده‌ام
اشک نخواهد ریخت

نفرین ناصر تقوایی

نفرین دومین فیلم بلند ناصر تقوایی پس از تجربه موفق اما درمحاق‌مانده آرامش در حضور دیگران بود. متأسفانه جست‌وجو برای یافتن نسخه‌ای از داستان مهجور «باتلاق» نتیجه‌ای در بر نداشت. به این ترتیب مقایسه تطبیقی قصه میکا والتاری و فیلم تقوایی دست‌کم در این لحظه ممکن نیست. اما شاید بتوان با تکیه بر خود فیلم و معدود مستندات مکتوب، به حال‌وهوای کلی این فیلم و شیوه اقتباس‌اش نزدیک شد. خود تقوایی نفرین را ادامه فیلم نخستش می‌داند: «فرض کنید در انتهای آرامش در حضور دیگران سرهنگ نمی‌میرد و با زنش دوباره به شمال برگشته‌اند؛ جایی که مرغداری دایر کرده. زن و شوهر نفرین در واقع ادامه این ماجرا هستند.» خود تقوایی داستان والتاری را به عنوان یک اثر ادبی، چندان ارزش‌مند نمی‌داند و آن را داستانی درجه‌سه به حساب می‌آورد. اما برخلاف تصوری که ممکن است از خواندن نقل قول بالا پیش بیاید دلیل انتخاب این قصه شباهت‌های ماهوی‌اش با قصه آرامش… نبوده است. از زبان خود تقوایی بشنویم: «این داستان آلمانی است و من با تعمد آن را انتخاب کردم. چون آرامش… در آلمان به نمایش درآمده بود و امیدوار بودم نفرین هم با داستانی آلمانی بتواند آن‌جاها امکان نمایش پیدا کند.» پس از ساخته شدن فیلم عده‌ای به نیامدن منبع اقتباس در عنوان‌بندی فیلم معترض بودند. توضیح تقوایی از این قرار است: «ساختمان اصلی داستان در فیلم‌نامه حفظ شد ولی اجزایش خیلی تغییر کرد. انگیزه‌ها عوض شد… با چند نفر مشورت کردم. گفتند قصه آن‌قدر عوض شده که دیگر نیازی به ذکر مأخذ نیست. من حساسیتی روی این مسایل ندارم!»

قصه فیلم تقوایی در جزیره مینو (در جنوب ایران) می‌گذرد. با توجه به جنوبی بودن تقوایی و آثاری که با محوریت آن اقلیم ساخته (از مستندهای مهم زار و باد جن تا فیلم تحسین‌شده ناخدا خورشید) شاید ناخواسته نتیجه بگیریم که دلیل گزینش لوکیشن نفرین هم همین آشنایی و بومیت بوده اما جالب است که بدانیم ابتدا قرار بود فیلم در شمال ایران فیلم‌برداری شود اما با شروع فصل بارندگی برنامه تولید به‌هم خورد و جنوب و نخلستان‌هایش به‌ناچار جای‌گزین شمال و جنگل‌هایش شدند.

خلاصه داستان نفرین از این قرار است: «پیرمردی یک کارگر نقاش ساختمان را از آبادان به جزیره مینو می‌برد تا خانه اربابش را که پسر شیخ جزیره و عقل‌باخته و الکلی است، رنگ‌آمیزی کند. ارباب که زندگی پررخوتی دارد قادر به همراهی با همسر جوانش نیست. زن با این‌که معتقد است شوهرش زندگی او را تباه کرده، به کمک پیرمرد وضع خانه و مزرعه را رونق می‌دهد. کم‌کم تنهایی زن، او را به کارگر جوان نزدیک می‌کند. مرد که همسرش را از دست داده، با تفنگ اجدادش کارگر را به قتل می‌رساند. زن نیز به‌تلافی شوهرش را از پا درمی‌آورد و بر جسد هر دو زاری می‌کند.» آشکار است که فیلم مثلث عشقی نامتعارفی را روایت می‌کند اما خود فیلم‌ساز معتقد است فیلمش اصلاً درباره عشق نیست و به مضمون تقدیر و سرنوشت ناگزیر انسان‌ها پرداخته: «هرچه مربوط به گذشته است اسمش را می‌گذاریم جبر و هرچه که به آینده مربوط می‌شود از نظر ما اختیار است. زنی را داریم که عشق جوانی‌اش را از دست داده. او واقعاً عاشق این مرد بوده و با او ازدواج کرده. بعد دچار یک زندگی فئودالی شده ولی برای ادامه زندگی، نیازمند مرد است نه ارباب.»

پیش‌زمینه اشرافی شوهر و ناتوانی و کژکاری‌اش، راه را بر تحلیل‌ و تفسیرهایی در نقد اشرافیت و اضمحلال آن باز می‌کند. در آرامش… هم پیشینه نظامی‌شخصیت اصلی فیلم نشان از یک نگاه ضمنی منتقدانه به احوال آن روزگار داشت. تقوایی اندکی بعد در سریال دایی‌جان ناپلئون بار دیگر سراغ همین دو مؤلفه (اشرافیت و نظامی‌گری) رفت و دیگر جای تردیدی باقی نماند که گزینش مضمونی او کاملاً آگاهانه و هدف‌دار است. همین زیرساخت اعتراضی آثارش به مثابه دهن‌کجی او به گفتمان مسلط آن زمانه که در سیطره اشرافیت نظامی‌بود موجب می‌شد آثار تقوایی مورد عنایت و مهر نگاه حاکم قرار نگیرند.

نفرین یکی از غریب‌ترین فیلم‌های عاشقانه سینمای ایران است که همان‌طور که خود فیلم‌ساز بیان کرده، عشقی به معنای معمول در آن به چشم نمی‌خورد. فضای فیلم در جزیره‌ای پرت و متروک، به‌شدت مالیخولیایی و محزون است. قهرمانان قصه، آدم‌هایی ته‌کشیده و به بن‌بست‌رسیده‌اند که ارتباط چندانی با واقعیت پیرامونی‌شان ندارند و از مناسبات زندگی اجتماعی دور افتاده‌اند. این نگاه گزنده، انطباق هوشمندانه‌ای با جداماندگی حکومت سلطنتی وقت از متن اجتماع داشت. ورود یک غریبه که تجسمی‌از شور زندگی، بدویت و جسمانیت است، زندگی راکد و ملال‌انگیز زوج فیلم را به تلاطم می‌رساند. در واقع، تلاطم از ذهن شوهر شکل می‌گیرد و بدگمانی او در عین عقده‌های ناشی از درماندگی و ناتوانی‌اش در برقراری رابطه با همسر و انحراف امیال‌اش به خودارضایی، کار را به جنونی تمام‌عیار می‌رساند. زن نفرین تصویر آشنای زن تحت سلطه و فرومانده‌ای است که از تجربه عشق راستین محروم است و همواره در مقام وابستگی و انسان درجه‌دو می‌ایستد. به موازات نقاشی و نونوار کردن خانه این زوج، مأمن و حریم معنوی‌شان دچار شکاف و تزلزل می‌شود و این تنش تا حد غایی فروپاشی و نابودی پیش می‌رود.

با این‌که منبع اقتباس فیلم ارزش‌مند نفرین در دست نیست اما توانایی و هوشمندی تقوایی در اقتباس‌ ادبی را با همان نخستین فیلمش و نیز اقتباس به‌شدت ایرانیزه و درستش در فیلم بسیار تحسین‌شده و مهم ناخدا خورشید و صدالبته اقتباس آزاد و خلاقانه‌اش از دایی‌جان ناپلئون ایرج پزشکزاد می‌توان دریافت. با همین پیش‌زمینه، پذیرفتن ادعای او درباره اقتباس‌اش از قصه میکا والتاری و کیفیت منبع اصلی، خیلی هم دشوار نیست. تقوایی از ادبیات آمده و زیروبم درام را به‌خوبی می‌شناسد. خودش هم بی هیچ فروتنی نالازمی‌این را بارها بیان کرده است.

 

نقل‌های مربوط به استاد تقوایی از کتاب به روایت ناصر تقوایی (انتشارات روزنه‌کار)

توضیحی درباره‌ی نویسنده‌ی باتلاق:

میکا تویمی‌والتاری  سال ۱۹۰۸ در هلسینکی فتلاند به دنیا آمد. در سال ۱۹۲۹ در رشتهٔ فلسفه فارغ‌التحصیل شد. پس از آن به فرانسه رفت و در مطبوعات فرانسه به کار مشغول شد. وقت خود را بیشتر صرف نوشتن داستان‌های تاریخی کرد. معروف‌ترین کتابش سینوهه پزشک مخصوص فرعون است که در ایران هم خواننده‌های بسیاری داشته. البته معلوم نیست ترجمه زنده‌یاد ذبیح‌الله منصوری چه‌قدر ساخته‌وپرداخته ذهن او چه‌قدرش منطبق بر کتاب اصلی است! ناصر تقوایی نفرین (۱۳۵۲) را از داستان کوتاه «باتلاق» نوشته والتاری که در «کتاب هفته» منتشر شده بود اقتباس کرد. اولین شماره مجموعه «کتاب هفته» ۱۶ مهرماه ۱۳۴۰ منتشر شد و انتشار آن تا دو سال بعد و شماره ۱۰۴ به سرپرستی دکتر محسن هشترودی ادامه یافت. خود تقوایی دانش‌آموخته رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران بود. او پیش از ورود به عرصه فیلم‌سازی تجربه موفقی در زمینه داستان‌نویسی داشت و کتاب تابستان همان سال شامل هشت داستان کوتاه به‌هم‌پیوسته را در سال ۱۳۴۸ منتشر کرد.