سال نو و مجله‌ی فیلم

کتاب سال مجله فیلم منتشر شد و این هم روی جلد فوق‌العاده‌اش که نیازی به شرح ندارد. این عکس دلنشین و به‌یادماندنی را دوست خوبم امیر محصصی گرفته که عکس‌های خوبش سال‌هاست زینت‌بخش مجله‌ی عزیز فیلم است. کتاب سال امسال که به همت سعید قطبی‌زاده‌ شکل گرفته بسیار پروپیمان و خواندنی است و در کنار شماره‌ی ویژه‌ی نوروز که تا دو ‌سه روز دیگر منتشر خواهد شد یک بسته‌ی غنی و شکیل فرهنگی برای روزهای تعطیلی آغاز سال خواهد ساخت.

در شماره‌ی نوروز امسال، جدا از بهاریه‌های خواندنی و مرور کارنامه‌ی سینمای ایران و جهان در سال گذشته، مجموعه مطالب مربوط به جشنواره‌ی فیلم فجر و نیز پرونده‌ای خیلی مفصل برای فیلم جدایی نادر از سیمین را خواهید خواند. من هم به عنوان یک خواننده‌ی قدیمی‌و نیز عضوی کوچک از خانواده‌ی مجله‌ی فیلم، به عنوان دستیار سردبیر، از حاصل درخشان و چشم‌گیر زحمت‌های منتقدان و نویسندگانی که این شماره‌ی پربار را شکل داده‌اند احساس غرور می‌کنم. جایی برای تعارف نیست؛ مجله‌ی فیلم هم‌چنان خواندنی‌ترین و مهم‌ترین نشریه‌ی سینمایی در ایران است و خواهد بود.

در این شماره نوشته‌هایی خواندنی از پرویز دوایی، فرهاد توحیدی، سروش صحت، رضا کیانیان، جواد طوسی، نیما حسنی‌نسب، امیر پوریا، امیر قادری، مهرزاد دانش، سعید قطبی‌زاده و … خواهید خواند و کلی مطلب ریز و درشت دیگر و دو گفت‌وگوی عمری و مفصل با اصغر فرهادی و شهاب حسینی و چند گفت‌وگو با دیگر بازیگران فیلم فرهادی.

بنده‌ی سراپاتقصیر و مغفول‌الهویه هم با دو نوشته در خدمت شما هستم: یکی نقد جدایی نادر از سیمین و دیگری نگاهی به جناب مستطاب مهران مدیری در سالی که گذشت و جز این‌ها، چند یادداشت کوتاه هم بر فیلم‌های مورد علاقه‌ام در جشنواره‌ی امسال نوشته‌ام.

بله.

تا خاک سرد مرگ

اما من در انتظار توام. تو باید بیایی، چون پایان خوب قصه‌هایی. مگر قرارمان همین نیست؟ که ما بازیگران خوب و مطیع کارگردان این نمایش باشیم و دل‌مان به صدای پای تو خوش باشد که از میان تماشائیان برآیی و چیدمان این نمایش فرسوده را به هم بریزی… پس چرا اندازه‌ی یک خواب دل‌مان خوش نیست؟

این از آن دل‌تنگی‌های پربغض و گلایه است… این از آن روزهای تلخ چشم‌به‌راهی است…

تا خاک سرد مرگ

تا لحظه‌ای که بیایی

از پشت شیشه‌های سالن انتظار

چمدان‌ها هلک‌هلک

روی فرصت معلق سفر

سوهان می‌کشند

و شاخه‌شاخه پرنده

بی‌پرواز

«مسافران محترم پرواز شماره‌‌ی ۴۵۹ …»

هواپیمایی به زمین نشست…

دینگ دینگ

هواپیمایی به آسمان پرید…

دینگ دینگ…

دلی دق کرد

دینگ دینگ…

مردی مرد

دینگ دینگ…

نقابی فروافتاد…

دینگ دینگ…

خشمی‌خروشید…

دینگ دینگ…

و این نمایش کشدار را همین‌طور ادامه بده

تا آسمانی که در مشت من است

تا پرنده‌هایی که در زمستان می‌میرند…

تا خاک سرد مرگ

شعر

یادت بماند

وقتی که عشق دوز و کلک بود

تنها رفیق این روزها

اسی بلک بود

وقتی که پا نا نداشت

و این روزگار عشقی اگر داشت

با ما نداشت

وقتی صدای اگزوز موتور

آواز پیروزی بود

پشت آش نخود! ولی عجب… بود

هی ! بی‌خیال

ما خستگی را خسته کرده‌ایم

و کامیون کامیون

هوار زده‌ایم

«گشتم نبود، نگرد نیست»

این بچه‌های ورپریده

بی ترس خط‌کش ناظم

پای تخته سیاه می‌روند

با همین مشق‌های خرچنگ‌قورباغه

این توپ‌های قلقلی

تا خود ماه می‌روند…

درباره‌ی اقتباس در سینمای ایران

سایت خبری سیمافیلم: سینمای ایران هیچ گاه با ادبیات ما تعامل درستی نداشته است.

رضا کاظمی‌منتقد و نویسنده سینما با بیان این مطلب گفت:در تاریخ سینمای ایران جز ابراهیم گلستان و ناصر تقوایی، هیچ‌یک از کارگردانان و فیلم‌نامه‌نویسان شناخته شده به معنای واقعی کلمه،داستان‌نویس نبوده‌اند؛حتی به گواه تاریخ برخی بزرگان سینمای موج نو در پیش از انقلاب که در فاصله سال‌های ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۵ موفق شدند سینمای مستقل ایران را زیر و رو کنند، بیش‌تر بدون فیلم‌نامه‌ای مشخص و بر اساس بداهه آثارشان را کلید می‌زدند.

او در این باره افزود: بیشتر سینماگران بزرگ ایرانی سینما را با طبع‌آزمایی در نوشتن آغاز نکرده‌اند؛ بلکه به شکلی غریزی فیلم می‌دیدند و فیلم می‌ساختند. به همین دلیل، اقتباس از آثار ادبی در میان بیش‌تر فیلم‌سازان ما کاری مرسوم نبوده است. البته اقتباس‌هایی موفق نیز در سینمای پیش از انقلاب وجود داشته که از آن جمله به دو کار درخشان ناصر تقوایی، آرامش در حضور دیگران و مجموعه ماندگار دایی جان ناپلئون، می‌توان اشاره کرد که به ترتیب اقتباس‌هایی از آثار غلامحسین ساعدی و ایرج پزشکزاد هستند. داریوش مهرجویی نیز در دو فیلم گاو و دایره‌ی مینا از دو داستان عزاداران بیل و آشغالدونی برداشتی موفق کرده است که از کارهای دوست‌داشتنی تاریخ سینمای ایران به شمار می‌آیند. و نیز می‌توان به برداشت بهمن فرمان آرا از دو داستان هوشنگ گلشیری در دو فیلم شازده احتجاب و  سایه‌های بلند باد  اشاره کرد که در زمان نگارش فیلم‌نامه، خود گلشیری در کنار بهمن فرمان آرا حضور داشته است.

کاظمی‌ادامه داد: البته یک مشکل مهم دیگر بر سر راه اقتباس در سینمای ایران وجود دارد و آن هم وجود توهم سینمای مؤلف در میان سینماگران ماست. متاسفانه سینماگران ما گمان می‌کنند اگر فیلم‌نامه‌های آثارشان را خود بنویسند، به فیلم‌سازانی  مؤلف تبدیل می‌شوند، در حالی که تعریف مؤلف در سینمای جهان چیز دیگری است. خیلی از فیلم‌سازان بزرگ و مؤلف مانند آلفرد هیچکاک فیلم‌نامه‌ی هیچ یک از آثار خود را ننوشته و بسیاری از کارهای درخشان‌شان اقتباس از رمان، داستان و نمایشنامه دیگران بوده‌ است.

این منتقد سینما درباره‌ی مشکلات موجود در پیوند میان نویسندگان شناخته‌شده عرصه‌ی ادبیات با جامعه نیز توضیح داد: در ۳۰ سال گذشته بسیاری از نویسندگان و فعالان عرصه‌ی ادبیات داستانی گونه‌ای از انزواطلبی را برگزیده‌اند و به جای آن‌که برای سطح گسترده‌ای از مخاطبان در جامعه بنویسند و حتی با سینماگران و بزرگان نمایش، برای برداشت‌هایی دراماتیک از آثارشان تعامل داشته باشند،بیش‌تر دوست داشته‌اند در خلوت و براساس دل‌مشغولی‌های فردی خود بنویسند که این موضوع، پیوند میان سینماگران ایرانی و ادبیات داستانی معاصر را بیش از پیش سست و کم رنگ کرده است.

رضا کاظمی‌با پیش کشیدن موضوع مهم کپی‌رایت، آن را یکی از سدهای موجود بر سر راه شکل‌گیری روندی درست برای اقتباس در سینمای ایران دانست و اظهار داشت: اگر می‌خواهیم روند اقتباس، شکلی استاندارد به خود بگیرد، باید موضوع کپی‌رایت در سطح فرهنگی جامعه حل شود. اگر حتی سینماگران ما می‌خواهند از آثار ادبی یا نمایشی مشهور در جهان برداشتی سینمایی کنند، باید بدانند که به هر حال ممکن است آثارشان در آن سوی مرزها به نمایش دربیاید و آن‌گاه اگر رایت اثری را که برداشت کرده‌اندنپردازند، ممکن است با اعتراض صاحب آن اثر یا وارثان او رو به رو شوند؛ مانند مشکلی که فیلم پری برای مهرجویی ایجاد کرد و او با شکایت خانواده‌ی سلینجر روبه‌رو شد. یا برای نمونه می‌توان به آخرین اقتباس خوب سینمای ایران، این‌جا بدون من به نویسندگی و کارگردانی بهرام توکلی اشاره کرد که برداشتی عالی و بسیار موفق از نمایشنامه‌ی باغ وحش شیشه‌ای  تنسی ویلیامز بوده و بدون تردید کپی رایت آن رعایت نشده است.

کاظمی گفت: متاسفانه سوءتفاهمی‌در میان منتقدان و نویسندگان سینمایی ما وجود دارد که وقتی با فیلمی‌اقتباسی روبه‌رو می‌شوند، بی‌درنگ با برشمردن ارزش‌های منبع اقتباس، مقایسه‌هایی بیهوده و اشتباه انجام می‌دهند که بیش‌تر باعث سرخوردگی سینماگران مشتاق برای اقتباس می‌شود. در صورتی که خوب می‌دانیم با حفظ ارزش‌های روایی منبع ،باید اثر اقتباس شده را در زمان نگارش فیلم‌نامه با مناسبات و نیازهای مدیوم سینما یا تلویزیون تغییر دهیم. البته بسیاری از کارهای اقتباسی سینمای ایران کارهایی مهمی هم نبوده‌اند و از سوی منتقدان با بی‌اعتنایی مواجه شده‌اند و این شرایط، کمکی به موضوع اقتباس نمی‌کند.

او بیان کرد: سینمای ایران به‌راستی به اقتباس نیاز دارد. اگر قانون کپی‌رایت در ایران شکلی رسمی‌به خود بگیرد، می‌توان از بسیاری از داستان‌های ایرانی استفاده‌ای درست و دراماتیزه کرد و حتی با پرداخت حق مؤلف، رضایت خیلی از نویسندگان ادبیات داستانی ایران را برای اقتباسی سینمایی از آثارشان به دست آورد و حتی می‌توان از آن‌ها در زمان نگارش فیلم‌نامه کمک گرفت. از دید من، یکی از اساسی‌ترین راه‌ها برای افزایش کیفی سطح فیلم‌نامه‌نویسی در ایران و پررنگ شدن روند اقتباس در سینما و تلویزیون ایران این است که بسیاری از فیلم‌سازان ما از توهم دیرینه‌ی خود دست بکشند و دست از نوشتن فیلم‌نامه بردارند. به هر حال، بسیاری از سینماگران ما در رده‌ی بزرگانی چون بهرام بیضایی و ناصر تقوایی که خود در نویسندگی استاد هستند قرار نمی‌گیرند.

رضا کاظمی‌در پایان تصریح کرد: بجز بخشی از سینمای جهان و ایران که به سینمای هنری و حتی ضدقصه مربوط می‌شود و البته هواداران خاص خود را دارد،باید پذیرفت صنعت سینما زمانی از دید اقتصادی رونق می‌گیرد که فیلم‌ها داستان‌گو باشند و قاعده‌های داستان گویی را به‌خوبی رعایت کنند. شاید مشکلات داستان‌گویی در سینمای ایران را بتوان با جذب درست نویسندگان نسل جوان در عرصه‌ی ادبیات داستانی حل کرد.


خواص دارویی زرشک


این خاطره‌ مربوط به تاکسی‌سواری دیروز است و فقط چون یک جورهایی مربوط به سینما هم هست این‌جا می‌نویسمش.

من جلو نشسته بودم. راننده که یک مسافر برای صندلی عقب می‌خواست برای شکار آقایی که کنار خیابان ایستاده بود با تاکسی دیگر کورس گذاشت و موفق شد سوارش کند. خانم میانسال و محترمی‌که کلی خرید هم کرده بود و دو نایلون پر همراهش بود ترجیح داد پیاده نشود و بین دو مسافر مرد بنشیند. مسافر تازه‌وارد به محض نشستن شروع کرد به تشکر اغراق‌آمیز از راننده که او را سوار کرده و بلافاصله با همان زبان گیردارش گفت: آقا من پول ندارم. فقط صد و پنجاه تومن دارم. راننده گفت: نمی‌خواد تو پول بدی.

مسافر هم دم گرفت و رو به خانم میان‌سال کرد و گفت: پول دارین بهم بدین؟ خانم گفت: آقای راننده بقیه‌ی پول کرایه‌ی منو بدین به این آقا.

راننده صد تومن به مرد داد.

چند ثانیه بعد، خانم میان‌سال گفت: آقا من پیاده می‌شم. راننده با تعجب پرسید: نرسیدیم که. خانم گفت: ممنون.

مرد موقع پیاده شدن خانم چند بار از او تشکر کرد و اصرار داشت دست ایشان را ببوسد که آخرش هم موفق نشد.

وقتی دوباره سوار ماشین شد، بلند داد زد: خداااااااااااااااااااااااا! اوووفففففففف! چه عطری!!! آقای راننده این عطر این خانومه‌س مونده تو ماشین؟. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: آخخخخخخخخخخخ. چه عطری. آدمو مست می‌کنه.  و باز داد زد: خدااااااااااااااااااااااااااااااااا! منو بکش.

من و راننده و مسافر دیگر داشتیم می‌خندیدیم که به همسفر دیگرمان برخورد و گفت: آخه شما چی می‌دونین اشکولا؟! نمی‌دونین اینا چه عطرایی می‌زنن. یَِِک عطر خفنی می‌زنه مهناز افشار.

ما باز هم خندیدیم. و گفت: می‌خندین بدبختا؟ الناز ، لیلا ، آناهیتا (؟)، اینا یه عطرایی می‌‌زنن (….).

راننده که گل از گلش شکفته بود گفت: مگه تو اینا رو دیدی؟ مرد خیلی جدی گفت: من با همه‌شون عکس گرفته‌م. راننده پرسید: توی ارباب جمشید؟ گفت: نه بابا. باید جاشو بلد باشی. خداااااااااااااااااااااااااااااااا! آقای راننده یه پولی بده بهم من هیچی پول ندارم. اجرت با مولا.

مرد پیاده شد و پانصد تومنی کاسب شده بود. در حالی که دور می‌شد فریاد می‌زد: خدااااااااااااااااااااااااااااااااا! منو بکش!

راننده زیر لب گفت: خدا لعنتشون کنه … و صدای رادیو را زیاد کرد:«یه روز خوش، یه هوای خوب، به استقبال بهار می‌ریم، در حالی که شور و نشاط همه جا رو فرا گرفته و شور  و شوق خرید شب عید به وضوح در خیابون‌ها به چشم می‌خوره. افتخار می‌کنیم که ایرانی هستیم. افتخار می‌کنیم که هم‌وطنان نازنینی مثل شما داریم….»

راننده صدای رادیو را خفه کرد و گفت: زرشک…

شعر

شعرم نمی‌آ‌‌ید

سر این کوچه‌های قرق

تو را خیال می‌کنم…

نمی‌آیی

این‌جور وقت‌ها

از عطر موی تو نوشتن

دروغ چرا؟ لاف است

یادش بخیر

روزی روزگاری

از چنگ این همه خوشبختی سر می‌خوردیم

یک لقمه نان و پنیر بود

دور هم می‌مردیم

اصغر فرهادی: فیلم‌ساز اندیشمند

خب یکی از دوستان اعتراض کرد که چرا درباره‌ی موفقیت بزرگ اصغر فرهادی چیزی ننوشته‌ام. حق با اوست. ولی خبر خوب موفقیت فرهادی همپوشانی داشت با خبرهای اندوه‌بار دیگر.  با این‌ حال، این پست کوتاه کم‌ترین چیزی است که در این بی‌رمقی از دستم برمی‌آید.

مطلب زیر را که ابتدای سال ۸۹ درباره‌ی فرهادی نوشتم بخوانید (و حتی اگر خوانده‌اید یک بار دیگر مرور کنید) و تطبیقش بدهید با موفقیت چشمگیر او در جشنواره‌ی برلین.

اینجا را بخوانید

فرهادی یکی از بهترین فیلم‌سازان حال حاضر ایران است و به نظر می‌رسد به‌زودی و با  تولید و پخش جهانی فیلم‌های بعدی‌اش، حضور پررنگ‌تری در عرصه‌ی بین‌المللی داشته باشد. تنها افسوسم برای شخص خودم این است که فضای قصه‌های فرهادی روز به روز از دنیای مورد علاقه‌ام  و زیست‌جهانم دور می‌شوند وگرنه در تسلط و استادی‌اش در اجرای فیلم‌نامه‌هایش که کم‌نقص هم هستند تردیدی ندارم. هنوز هم شهر زیبا را بهترین اثر او می‌دانم  و به گمانم درباره‌ی الی فیلم بهتری از جدایی نادر از سیمین است. ولی راستش در یک چیز کم‌ترین شکی ندارم؛ فرهادی یک اندیشمند است، پیش از آن‌که فیلم‌ساز باشد و هنرمندی است که شخصیتی قابل توجه و مثال‌زدنی دارد، و این ویژگی در مناسبات ضداخلاقی سینمای ایران کیمیاست.

موفقیت اصغر فرهادی، نه فقط برای سینمای ایران که موفقیتی بزرگ برای مردم نواندیش ایران است، به‌ویژه آن طبقه‌ی مهم و مغفولی که بار اصلی علم و فرهنگ جامعه را به دوش می‌کشد ولی در معادلات سیاسی و تقسیم بندی قدرت کم‌ترین احترام و جایگاهی ندارد و مورد تمسخر قرار می‌گیرد.

امیدوارم فرهادی بدون توجه به وسوسه‌های تندروانه‌ی اطرافیان کوته‌اندیش و هیجان‌زده و تمجیدهای غلوآمیز و تابوساز برخی افراد، با همین متانت و خودبسندگی پیش برود و فصل تازه‌ای از سینمای اندیشمند ایران را به جهانیان بشناساند. چنین باد.

شعر

شاعر از شعرهایی که نگفته

من از رویاهایی که ندیدم

خانه از خنده‌هایی که نشنیده…

لبریز … لب‌سوز

از بغضی که رو به باد، پر دادیم

از گریه‌ای که زیر باران، سر دادیم

درست نگاه کن

بر صفحه‌ی سفید این دفتر نقاشی

تصویر دختری است

زیر خروارها برف

بر تخته‌سیاه پوسیده‌ی انبار این دبستان

رد پای شب‌تاب است…

You don’t know Masoud


Chain reaction / Domino principle

این تغییر و تحولات کشورهای عربی هم شده مثل بازی دومینو. یک مهره که سر خورد و افتاد، بقیه هم به ردیف در حال افتادن‌اند. یا یک جور واکنش زنجیره‌ای… ما این شانس بزرگ را داریم که در یکی از عجیب‌ترین (و به نوعی مضحک‌ترین) دوره‌های تاریخی زندگی کنیم. سرعت سرایت شورش و انقلاب هم مثل سرعت تکنولوژی و ارتباطات سرسام‌آور شده. ولی در یک چیز تردید ندارم؛ جوجه را آخر پاییز می‌شمرند. فرجام مردم فعلا پرشور و خوش‌خیال این کشورها را هم باید دید. نظر من این است که در بهترین حالت، جای پالان نمدی پاره‌پوره‌ی این سال‌ها، یک پالان چرمی‌خوش‌دوخت و زربفت بر پشت‌شان خواهند گذاشت. چه کسانی؟ کرکس‌ها را دست کم نگیرید.

در نقدم بر فیلم تلقین نولان هم نوشته بودم. آن ناآرامی‌و بلوا در یک کشور عقب‌افتاده را که در ذهن یکی از کاراکترهای فیلم مهندسی و ساخته شده به خاطر می‌آورید؟ هنوز هم فکر می‌کنم تلقین نولان در آینده بدل به یک رفرنس(مرجع) مهم خواهد شد. نه از منظر سینما، از جهت بازخوانی ویژگی‌های یک دوران منحصر‌به‌فرد و شلم‌شوربای تاریخی.

Masoud vs. Masoud

حرف آقای مسعود فراستی در برنامه‌ی هفت (درباره‌ی آقای کیمیایی) را احتمالا شما هم شنیده یا درباره‌اش خوانده‌اید. حرف فراستی قابل بحث و پاسخ‌گویی است و از این حرف‌های فکر نشده نیست که به سادگی بشود از کنارش گذشت. من فرسنگ‌ها از آقای فراستی دورم… ولی به نظرم او نه مرتکب بی‌ادبی که صرفا مرتکب یک اشتباه استراتژیک شده.

در سال‌های کودکی و دبستان، پدرم همیشه نصحیتم می‌کرد که وقت بحث درباره‌ی یک موضوع مهم و مورد اختلاف، صدایت را بالا نبر، عصبانی نشو  و حرف‌های تند بر زبان نیاور، چون حتی اگر حق با تو باشد به خاطر رفتارت نادیده گرفته می‌شوی و چه بسا از سوی ناظران بی‌طرف ( و اغلب کم‌هوش و خنگ = دنباله‌روها) محکوم خواهی شد.

حتما شما هم شنیده‌اید که «شیر که پیر شد لگدش می‌زنند»… حالا شده حکایت یک عده نوجوان دنباله‌رو که سینه‌درانی می‌کنند. این سینه‌درنده‌ها باید خیلی پیش از این‌ها به فروید و لکان و ژیژک و … هم می‌تاختند و نوشته‌های‌شان را به آتش می‌کشیدند. واقعا فرق این دنباله‌روها با آن نوجوانک فیلم‌سازی که از همین موضع و به پشتگرمی‌بزرگترهایش عربده سر می‌دهد و حریف می‌طلبد چیست؟ بله «شیر که پیر شد…»

در ضمن، آدم زنده و خوش‌بیان و آگاهی مثل کیمیایی، وکیل و وصی و نوچه آن هم از نوع بی‌سواد و پوپولیستش نمی‌خواهد. هیچ چیز برای یک هنرمند، بدتر از یک مدافع متعصب و جوگیر نیست.

به میان کشیدن بحث ادب، فقط غوغاسازی و یک جور خودشیرینی حال‌به‌هم‌زن است. فراستی یک بحث نظری را درباره‌ی دنیای فیلم‌های کیمیایی مطرح کرده (موضوع imagination و غوطه خوردن در واقعیتی اساسا ناموجود) و پاسخش را باید در همان چهارچوب پدیدار‌شناسانه داد: سینما لزوما محل تجلی و یا بازتاب واقعیت بیرونی نیست، گاه واقعیتی نو و تحریف شده می‌سازد، و جعل می‌کند، این ذات سینما و نمایش است و خیال و تصور در آفرینش هنری، هیچ حد و مرزی ندارد، چون خوشبختانه هنر از جنس ایدئولوژی و سیاست نیست، هرچند این‌ها هم گاهی بر گرده‌اش می‌نشینند و البته همیشه لیز می‌خورند و کله‌پا می‌شوند.

جرم مسعود کیمیایی

خب پایان جشنواره‌ی فجر هم برای من یک‌جور شیرینی و لطف خاص داشت. روز آخر به دلیل بیماری و کسالت در سینمای رسانه‌ها نبودم و روز بعدش به لطف یک دوست بلیت فیلم جرم را در آخرین سانس نمایشش در سینماهای مردمی‌به دست آوردم. سینما فلسطین غلغله بود. خود کیمیایی هم به همراه اسحاق خانزادی و پولاد آمده بود و ملت چندین و چند بار تشویقش کردند. او هنوز هم محبوب‌ترین فیلم‌ساز توده‌های مردم است.

یک نفر که کنار دستم نشسته بود گفت: آخه آدم واسه همچین کسی دست می‌زنه؟ همین آدم  دیشب گفته هر کی فیلممو دوس نداره هررررری.

چه می‌شود گفت؟ هر کس نظری دارد.

فیلم را دیدم و نظرم این است:

اجرای فیلم بسیار درخشان است. یکی از کم‌نقص‌ترین کارگردانی‌های کیمیایی است. پولاد هم یکی از بهترین بازی‌هایش را در این فیلم ارائه کرده. جنس تصویر و فضای کلی کار هم خیلی دلنشین است اما…

من در این تصویر زیبا اساسا قصد و نیتی برای شکل دادن قصه و فیلم‌نامه نمی‌بینم. بسیاری از سکانس‌ها خیلی بی‌دلیل کش آمده‌اند و قاب‌های زیبا جز نواختن چشم گویی کارکرد دیگری ندارند. نه این‌که قصه نداشتن یا کم‌مایه و تکراری بودن قصه بد باشد. اصلا قصه نخواستیم. همین پرسه‌زدن‌های کشدار و منگ هم همراه‌کننده و دارای کارکرد مشخص نیستند. سیر رسیدن به کنش نهایی رضا و شهادتش، دست‌کم برای من کمترین جذابیت و کششی ندارد. نه گرهی، نه تعلیقی، نه پیچشی… همه چیز تکرار مکررات است.

رابطه‌ی رضا و پسرش برخلاف قصد فیلم‌ساز شکل نگرفته و بد هم اجرا شده ـ به‌خصوص در سکانس حمام‌ ـ سکانس خوش ترانه‌ی آرتوش در ضیافت،  این‌جا تبدیل به کاریکاتور شده. سکانس خوب خریدن چاقوی ردپای گرگ هم شده سکانس بدِ خریدن ساعت و عینک.

حامد بهداد این فیلم را دوست ندارم. بدجور تصنعی است. زور زدنش خیلی تابلو به چشم می‌آید. هنوز هم از پس لهجه‌ی مشهدی‌‌اش برنیامده.  ـ مخصوصا در سکانس دیدارش با رضا در حیاط زندان ـ داریوش ارجمند این فیلم، تاسف‌انگیز است. در سکانس بدرقه‌ی رضای سرچشمه از زندان، مونولوگ ارجمند و لحن اجرایش را که می‌شنیدم دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. داشتم از خودم خجالت می‌کشیدم. از آقا محسن دربندی خجالت می‌کشیدم. از کیمیایی برای این انتخاب بد خجالت می‌کشیدم.

یک هزارم حال‌وهوای زندان فیلم اعتراض را این‌جا نمی‌بینیم. تصویر قلفتی یک پیامبر ژاک اودیار را پشت میله‌های این زندان می‌بینم، بی‌ یک‌هزارم مغز و دل آن فیلم.

چه بگویم؟ هنوز هم برخی لحظه‌ها و قاب‌های کیمیایی تا و همتا ندارند. هنوز هم جای آدم‌ها و جای دوربین درست است. هنوز هم آنی دارد این فیلم‌ساز. ولی …

فیلم‌ساز عزیزمان بدجور به فیلم‌نامه و نقشش در شکل‌گیری فیلم، بی‌اعتناست. کاش صرف دیالوگ و قاب‌بندی می‌شد فیلم‌. ولی نمی‌شود.

جرم را برای اجرای استادانه‌اش. برای حرف‌های حسابش. برای معدود لحظه‌های خوبش. برای نمای پایانی درخشانش… می‌توانم دوست داشته باشم. اما این همه‌ی داستان نیست.

امتیاز من ۷ از ۱۰

پی‌نوشت: مدام با خودم کلنجار می روم  که این را ننویسم ولی نمی‌شود. موسیقی کارن همایون‌فر برای جرم یک بار دیگر پای یک چالش اخلاقی  را به میان می کشد. پیش‌تر بگویم که بهترین موسیقی متن جشنواره‌ی امسال را مربوط به همین کارن عزیز برای فیلم مرگ کسب و کار من است می‌دانم. اما… او برای جرم نه الهام و اقتباس که برداشت تمام‌عیار و نت به نت  از تم اصلی موسیقی درخشان فیلم دنباله‌روی برتولوچی داشته. اگر او بدون توجه به آن فیلم این موسیقی را نوشته باید به نبوغ او ایمان آورد ولی کدام فیلم‌باز است که شباهت‌های ماهوی جهان چرک و سیاسی فیلم کیمیایی و دنباله‌رو را تشخیص ندهد و از کنارش به سادگی بگذرد. کاش کارن همایون‌فر عزیز که به گمانم بهترین آهنگ‌ساز فیلم ایرانی در این روزگار است دست‌کم به منبع برداشت خود _ چیزی فراتر از آن_ اشاره می کرد.

شعر

پای قلیان‌های دو سیب

مشق عشق تحریر کردند

روی انگشت‌های پوسیده

نت‌های بی صدای ویولونسل

من همان نوجوان کوچه‌های بی مهتابی‌ام

چند هزار بار این زمین لعنتی چرخید

و سیب قصه‌های مادربزرگ توی هوا

تا من هنوز زیر تیر چراغ برق

از درد پاشنه‌ی این پای خسته بنویسم

از چشم‌هایی که دست برنمی‌دارند

از لحظه‌هایی که دست به سر می‌کنم

که هنوز هم این بیهوده مردن را

با خیال تو سر می‌کنم