چند تکه شعر ریاضی

 

هی می‌رسید و نمی‌رسید

مردی که روی دایره می‌دوید

*

پاره‌خطی ام

از A به B

در حسرت یک چرخش به سمت C

و بدتر از آن

شکستن قولنج کمر

*

مختصاتش این است:

نقطه‌ای در حوالی صفر

بالاتر از یک لقمه نان

پایین‌تر از خط فقر

*

اگر فقط و فقط اگر

a زیرمجموعه‌ی b باشد

در آن صورت

آخرش b خودش را چس خواهد کرد

*

چانه‌ی مثلثی

پیشانی مستطیلی

دماغ هشت‌ضلعی

چشم‌ استوانه‌ای

شانه‌‌ی ذوزنقه

شکم هذلولی

پای پرانتزی

هر گل که بیش‌تر به چمن می‌دهد صفا

گل‌چین روزگار امانش نمی‌دهد

*

تواتر اضمحلال‌اند

سینوس‌های چرکی

کسینوس‌های بازنشسته

*

دو خط موازی

به هم برسند یا نرسند

«تو» باید دلت بخواهد که ما به هم برسیم

یعنی انصافا خیلی خری!

لذت سگ‌کشی

عکس از رضا کاظمی

گاهی که فرصت می‌شود با دوست جامعه‌شناسم درباره‌ی رخدادهای روز صحبت می‌کنم. چندی پیش یکی از بحث‌ها مربوط به واکنش‌ها به سگ‌کشی در شیراز بود. دوستم معتقد بود این واکنش‌های هیجانی عاری از خردورزی و منطق‌اند و به دلیل ماهیت احساساتی و هیجانی‌شان زودگذر و بی‌فایده‌اند و تنها به عنوان نشانه‌ای از نابسامانی هولناک شرایط اجتماعی در ایران ارزش بررسی دارند. باور من متفاوت بود. ضمن تأیید ماهیت هیجانی و غیرعقلانی بسیاری از موج‌‌های خبری در ایران (از واکنش به مرگ خواننده‌ی پاپ تا تصادف دو دختر در حال آوازخوانی و تصادف ماشین‌های گران‌قیمت و سرنشینان ملوس‌شان و…)، گمان من این است که این واکنش‌ها کنش‌های مؤثری علیه گفتمان پرزور مسلط هستند که به یمن دستگاه‌های نیرومند رسانه‌ای‌اش تصویری یکپارچه و کلونی‌وار از انسان‌های اسلامی‌و انقلابی در ایران ترسیم می‌کند و لااقل توانسته تا حد زیادی چهره‌ی ایرانی را در نگاه مردم بسیاری از کشورهای جهان، به شکلی که خود مطلوب می‌داند ارائه دهد. در این قاب، «ایرانی» یک مفهوم همگون منسجم است که از ارزش‌های معین و مشخص و به‌شدت محدودی پیروی مطلق می‌کند و تمایلی به تعامل با مردم کشورهای دیگر ندارد و کم‌ترین میل و اشتیاقی برای حضور در جامعه‌ی جهانی و همراه شدن با پارادایم‌های دنیای مدرن ندارد و اگر هم گاهی از مدرنیته سود می‌جوید فقط و فقط برای صدور ارزش‌های رسمی‌و قانونی نظام است. تردیدی نیست که این یک دروغ بزرگ است و ایران از حیث قومیت، فرهنگ و کیفیت و کمیت باور مردمش، کشوری به‌شدت ناهمگون است و می‌توان آن را فارغ از سایه‌ی سنگین تصدی‌گری دولتی‌/نظامی/انتظامی‌مصداق درخشان چندصدایی فرهنگی دانست. هر تلاشی برای برملا کردن این دروغِ بیهوده و بی‌‌فایده، تکه‌ای از پازل تحمیلی «چهره‌ی ایرانی» را کنار می‌زند. کم‌ترین نتیجه‌اش این است که بخشی از مردم کشورهای دیگر که پی‌گیر اخبار جهان سوم هستند متوجه می‌شوند در کشوری که به باور بسیاری از مردمش سگ موجودی نجس و پلید است دست‌کم درصدی هم هستند که سگ را به عنوان یک موجود زنده و از قضا بامعرفت (بامعرفت‌تر از اکثریت غالب انسان‌ها) به رسمیت می‌شناسند.

نکته‌ی بامزه‌ی این ماجرا این بود که درست در زمان شکل‌گیری آن موج خبری، من در سفر آنتالیا بودم. شخصا به دلیل تربیت نادرستی که از سوی  خانواده به من تحمیل شد، از کودکی از نزدیک شدن به سگ و گربه و حتی جوجه ماشینی اکراه داشتم و هنوز هم مشخصا فوبی نزدیک شدن به حیوانات دارم. دست بر قضا هتل ما در خیابانی قرار داشت که محل عبور و مرور شمار بسیاری سگ غول‌پیکر و البته زیبا بود که همه تحت حمایت شهرداری و دولت قرار دارند و پلاک شناسایی به بدن‌شان وصل است. روز اولی که پا به خیابان گذاشتم نزدیک بود زهره‌ترک بشوم. دلیل ترس من از سگ، «نجاست»ش نیست بلکه یک ترس مرضی از حیوانات دارم و حتی اگر گربه‌ای ملوس هم به پایم نزدیک شود دچار حس عمیقی از اضطراب و وحشت می‌شوم. متأسفانه تا کنون نتوانسته‌ام درمانی برای این فوبی بیابم و با این‌که حیوانات را خیلی دوست دارم اما به‌شدت از آن‌ها گریزانم. اما در سفر مورد اشاره، راه گریزی نداشتم. هنگام پیاده‌روی، سه چهار سگ اسکورتم می‌کردند و بندگان خدا هیچ آزار و آسیبی هم به کسی نمی‌رساندند. مضاف بر آن، بسیار زیبا و تنومند بودند و با سگ‌های دله‌ای که در کوی و برزن کشور خودمان می‌بینیم زمین تا آسمان تفاوت داشتند. در آن‌جا مردم با نهایت مهربانی با این زبان‌بسته‌ها برخورد می‌کنند و آن‌ها هم دل‌بستگی آَشکاری به انسان‌ها دارند و در کنار آن‌ها احساس امنیت می‌کنند (درست برخلاف کشور خودمان). کار به جایی رسید که چاره‌ای جز تسلیم نداشتم. نتیجه این‌که در این سفر ترسم از نزدیک شدن به سگ، تا حد زیادی فروریخت چون چاره‌ی دیگری نداشتم. البته حالا حالاها زمان می‌برد تا بتوانم با آن‌ها صمیمی‌تر شوم. در چنان شرایطی مواجهه با خبر سگ‌کشی وحشیانه در شیراز، تناقض تمام‌عیاری را به به ذهنم آورد. چرا ایرانی‌ها باید این‌قدر با همه‌ی مردم کره‌ی زمین فرق داشته باشند؟ از اجبارهای عیان بر زندگانی اجتماعی مردم که بگذریم، چرا در جزئی‌ترین چیزها هم ساکنان یک جزیره‌ی قرنطینه‌ایم و چهره‌ی رسمی‌مان برای مردم کشورهای توسعه‌یافته به‌شدت ناپسند و دل‌آزار است؟ شخصا از هر تلاشی که بتواند مرهمی‌بر این زخم بگذارد استقبال می‌کنم. اعتراض به کشتار وحشیانه‌ی سگ‌ها فقط جرقه‌ای در فراخنا و ژرفای ظلمت است اما ارزشش را دارد. دارد. دارد.

نگاهی دیگر به کتاب «کابوس‌های فرامدرن»

RTEmagicC_kaboos.jpg

منتشرشده در سایت «روزآنلاین»

نویسنده: کسری رحیمی

استفاده از ابزارها و امکانات سینما، در روایت‌گری داستانی، سابقه‌ای طولانی دارد. قواعد و قراردادهای داستان‌نویسی، با ظهور پدید‌ه‌ای انقلابی به نام تصویر متحرک، شیوه‌ی داستان‌نویسی مرسوم را نیز دست‌خوش تغییراتی بنیادی در فرم و بیان کرد. روش تدوین موازی، پایه‌های شیوه‌ی روایتی را پیش‌بینی کرد که در سه دهه‌ی اخیر، در آثار نویسندگانی چون یوسا، سبک روایی چندخطی و نوشتار تلسکوپی را به وجود آورد. نفوذ و اقبال کاراکترهای سینمای‌هالیوود، بر قوام و به ثمر رسیدن سبک نویسندگانی چون چندلر و دشیل همت، تاثیر گذاشت و ژانر پلیسی جنایی را دستخوش تغییر کرد. بازخوردها و برخورد مخاطبان آثار سینمایی در تماشای فیلم‌هایی که شاخصه‌های تبدیل‌شدن به کالت را داشتند، بعضی از شخصیت‌های سینما را به دنیای ادبیات داستانی مکتوب تحمیل و حتا در بعضی موارد، فرمت ارائه‌ی اثر را نیز به خود نزدیک کرد.

روی جلد «کابوس‌های فرامدرن»، مجموعه داستان‌های رضا کاظمی، تصویر نوار کاست ویدئویی است که به خواننده می‌گوید: «مرا باید توی دستگاه پخش ویدئو بگذاری و ببینی». این کتاب، با داستان‌های اغلب خیلی کوتاهش، آزمایشی نه چندان متمرکز، در مرزهای سینما و ادبیات داستانی است، با این مشخصه که کاظمی، در هم‌پوشانی این دو رسانه، تا آن‌جا که توانسته، انگشت بر نقاط تضاد آن‌ها گذاشته و این اصرار او بر بازنمایی افتراق‌ها، جمعی از اضداد سینمایی داستانی پدید آورده است که بیش از هرچیز در خدمت تاراندن مخاطب و تشویق او برای هم ذات پنداری نکردن با شخصیت‌های داستان‌ها و گذشتن از آن‌ها است. نویسنده در پرداخت شخصیت‌ها به هیچ وجه وسواس به خرج نداده و آن‌ها را در حد شخصیت‌هایی قالبی و گاه ناملموس رها کرده است. برای نمونه، کاراکترها در بیش‌تر موارد، با یک اسم و یک جمله معرفی می‌شوند؛ «راننده‌ی وانتی که محمود را پیش خدا فرستاد، شیرزاد دلپذیر، ۳۸ ساله بود و اصلیتی شمالی داشت»، یا: «راننده‌ی فیات، آقای بختیشور کامران بود»… رویکرد او در معرفی شخصیت‌هایش، رویکردی رمان‌گونه است. یعنی خواننده منتظر است تا درون و ماهیت این کاراکتر در چند فصل از رمان برایش روشن شود، ولی این اتفاق در داستانی دو یا سه صفحه‌ای به هیچ وجه امکان بروز ندارد. همین شخصیت‌ها، آن‌چنان که مختصه‌ی سینماست، با عمل دراماتیک، پیشه یا پراپ‌های‌شان شناخته می‌شوند و نه با درون‌کاوی و روان‌شناسی‌شان. آن‌ها در موقعیت‌های گوناگون، در حال انجام کاری هستند و چون تخت و تک‌بعدی تصویر شده‌اند، مخاطب اگر بخواهد باورشان کند، مجبور است برایشان شمایل و هیئتی بسازد. این «دیدن»، آن‌چنان که پیش‌تر گفتیم، تم و فضای کلی کابوس‌های فرامدرن را ساخته است. در واقع خواننده کتابی در دست دارد که پیش از هرچیز، یک نوار کاست ویدئویی است و چون فاقد تصویر متحرک است، که فقدانش سخت احساس می‌شود، وارد حوزه‌ای از خیال‌ورزی می‌شود که بدون سرنخ‌هایی که لاجرم باید داده می‌شد و نشده، عقیم می‌ماند.

این تمهیدات پست‌مدرنیستی، در بعضی موارد با نشانه‌گذاری جغرافیایی شهر تهران و ویژه بودن موقعیتی که آدم‌های داستان در آن قرار گرفته‌اند، جذاب و خواندنی به نظر می‌رسد، اما در بیش‌تر موارد بی‌فایده رها می‌شود. ارجاعات سینمایی بسیاری که به فیلم‌ها می‌شود، خواننده را به سمتی می‌برد که فکر کند برای دیدن چهره‌ی واقعی آدم‌های داستان، مجبور است فیلم‌ها را هم ببیند. این نکته باعث شده است که تصویری دقیق از جامعه‌ای که داستان در آن اتفاق می‌افتد در ذهن او شکل نگیرد.

انتظار می‌رود که نویسنده کابوس‌های فرامدرن، حال که داستان‌هایش را در خیابان‌ها و محلات شناخته‌شده و در موقعیت‌های روزمره خلق کرده است، مجالی بگذارد برای واکاوی درون جامعه و روزمرگی مردمی‌که جمع خرده‌روایت‌های زندگی‌شان، مفهومی‌منسجم از حرکت، شکست، ایستایی و فردای جامعه‌ی ایرانی به دست می‌دهد، اما وارد شدن مفرطانه‌ی او به حوزه‌ی تفنن، او را و خواننده را از نگاهی دیگر به جامعه محروم کرده است.

بچه‌های قصرالدشت بخوانند

داستان‌ نخست «کابوس‌های فرامدرن»، صورت مفصل‌تری از یک آگهی برای بازیابی گمشده‌هاست. «گم‌شدن»، پدیده‌ای است که همراه زندگی شهرنشینی و گسترش شهرها به زندگی انسان مدرن وارد شده است. هرازگاه در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها، عکسی می‌بینیم که زیرش نوشته شده است؛ «گمشده»، و بعد زیر عنوان، توضیحی کوتاه، با این فرمت؛ «عکس فوق، متعلق به فلانی است. نامبرده از تاریخ فلان، از منزل خارج شده و تاکنون مراجعت ننموده است. از کسانی که از ایشان اطلاعی دارند، تقاضا می‌شود با این شماره تماس بگیرند و مژدگانی دریافت کنند.»

بچه‌های قصرالدشت بخوانند، صورت داستانی همین پیام کوتاه و غم‌انگیز است؛ «ساعت نه شب بود. معصومه خانم کم‌کم داشت نگران می‌شد. به پسرش گفت «محمدجان برو ببین داداشت چرا انقد دیر کرده. هرجا هم که باشه، باید دیگه بیاد خونه.» احمد، پسری هفده‌ساله، با موهای بور، چشمان آبی، قد متوسط، شلوار مشکی و بلوز زرد، که اصلا پسر سر به راهی نیست، بعدازظهری از برادرش می‌خواهد که آبگرمکن را روشن کند. حمام می‌کند و از خانه بیرون می‌رود و دیگر برنمی‌گردد. راوی، ماجراها را به همین سبک بازگو می‌کند، بدون این‌که تکنیک روایی خاصی به کار ببرد. «روزها گذشتند. یک سال گذشت. نه به سرعتی که من نوشتم… کند و منگ…» خانواده‌ی احمد، کم‌کم به نبود او عادت می‌کنند. پدر احمد که راننده‌ی کامیون است، دوباره سر کارش می‌رود و زندگی جریان عادی خودش را پیدا می‌کند. مادر احمد، معصومه‌خانم، در نهایت از فقدان احمد دق می‌کند و می‌میرد. برادر احمد، محمد، دانشگاه قبول می‌شود و هیچ‌کس نمی‌فهمد که چرا نمی‌رود. پدر احمد که قند دارد، جفت پاهایش را از دست می‌دهد و خانه‌نشین می‌شود. این‌جاست که هویت راوی، در این تلاشیِ دسته‌جمعی فاش می‌شود؛ «مادربزرگ خدابیامرزم که ننه صدا می‌زدیمش، سال‌ها بعد، یک روز به من گفت یک روز سرد زمستانی –واقعا این‌طور می‌گفت- که در خانه‌ی کوچک خود، سرگرم درست‌کردن قاتق بود، گذری از رادیو شنیده که اسم احمد را خوانده‌اند و گفته‌اند برای تحویل‌گرفتن جسد او مراجعه کنند… مادرم شفیره خانم، بیش‌تر این داستان به جز قسمت‌ ننه را از خدابیامرز معصومه‌خانم شنیده بود و این قصه را چندبار برای من تعریف کرد و از من قول گرفت که یک روزی این داستان را بنویسم.» راوی می‌نویسد: «خوب می‌دانم که این داستان از نظر روایت و تکنیک، خیلی پیش پا افتاده است و الگوی دراماتیک درست و حسابی ندارد و موضوعش هم جالب و منحصر به فرد نیست، ولی فقط به خاطر قولی که به مادرم داده بودم، نوشتم… احمدآقا لطف کن یک‌جوری با من تماس بگیر. من هنوز توی همان کوچه‌ی قدیمی‌مان می‌نشینم. قصرالدشت…»

برخلاف آن‌چه که راوی می‌گوید، این داستان کوتاه، جدای از آن‌که تصویری دقیق و موجز از اضمحلال یک خانواده در اثر اتفاقی ناگوار می‌دهد، داستانی قابل تامل و قدرتمند هم دارد. این استحکام، خودش را در قالبی میکرو، به اندازه‌ی لحظه‌ای دیدن یک عکس نشان داده است.

این روایت ساده و کلاسیک، از همین جنبه‌هاست که به حوزه‌های پست‌مدرنیسم نزدیک می‌شود؛ نخست اسلوب روایت داستان که در واقع اعلانی است برای پیداکردن کاراکتر اصلی داستان که مفقود شده است و اگر داستانی شکل گرفته است، به خاطر عدم حضور اوست. نکته‌ی دیگر، ادبیات شکی است که در داستان وجود دارد؛ بر سر احمد چه آمده است؟ آیا می‌شود به شنیده‌های مادربزرگ خدابیامرز راوی که اختلا حواس و پارکینسون دارد و دچار زوال عقل است، اعتماد کرد؟ آیا احمد که آن روز آخری پکر بوده و حتا تماشای بازی پرسپولیس هم حالش را خوب نکرده، می‌دانسته که دیگر به خانه برنمی‌گردد؟ و آیا احمد زنده است که راوی آن پیام را برایش می‌گذارد؟

اطلاعاتی که به مخاطب داده می‌شود، همچنان که از داستانی با زاویه‌ی دید اول شخص و پرداخت‌شده در فضایی تخت انتظار می‌رود، به شکلی ارائه می‌شود که همچنان با فرم اثر در‌هارمونی باشد؛ فرمتی مستقیم و در درجه‌ی اول به قصد رساندن پیام به شخصی که خودش قهرمان غایب اتفاق است. این اطلاعات، در محیطی ایستا، با کاراکترهایی که در این قاب، کم‌ترین تاثیری بر هم نمی‌گذارند، درام را پیش می‌برند. ساختار اثر، از همان آغاز، پایانی محتمل به ذهن مخاطب القا می‌کند و ضربه‌ای عاطفی که داستان را دچار جهش می‌کند، پیغام مستقیم راوی، برای احمدآقا و بیان انگیزه‌اش از نوشتن داستان است. نویسنده با این فاصله‌گذاری هوشمندانه، داستان را به ورطه‌ی رئالیسمی‌کارآمد و ملموس وارد می‌کند. این تمهیدات رئالیستی، جدای از این‌که داستان را وارد حوزه‌های مستند می‌کند و به طور پیوسته نیم‌نگاهی به آن دارد، هنری چون عکاسی را نیز در دیدرس خود قرار می‌دهد؛ در حقیقت فرم روایی داستان و احساسی که راوی به خواننده‌اش القا می‌کند، عکسی را جلوی او می‌گذارد و درباره‌ی چند نفر که در عکس دیده‌ می‌شوند، توضیحاتی می‌دهد؛ «باورش سخت است، ولی احمد فقط جزئی از خاطرات نیمه‌فراموش‌شده‌ی پس ذهن خانواده بود؛ مثل رهگذری در پس‌زمینه‌ی عکسی که سال‌ها قبل، با دوستت در پارک گرفته باشی…» و با تمام وسواسی که به خرجمی‌دهد، باز هم این تلاش بی‌ثمر می‌ماند؛ «مثل غروب فردا که می‌خواهی خواب شب قبل را به یاد بیاوری، که هرگز به روشنی صبح همان روز نیست. انگار از فاصله‌ی صبح تا غروب، همه‌چیز عوض شده…»

——–

پی‌نوشت: در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، کتاب کابوس‌های فرامدرن را از غرفه‌ی «نشر مرکز» تهیه بفرمایید! الکی مثلن اگر نمی‌گفتم خودتان نمی‌دانستید.

ترانه: دل… کندن…

هر شب هوای بودنت تو خواب من می‌پیچه

اما فقط خیالی و سهم من از تو  هیچه

آفتاب که می‌شینه روی کاکل تنهاییام

به باد می‌گم امون بده، بذار که باهات بیام

دل‌تنگیام رنگ غروب تلخ جمعه دارن

ترانه‌‌ها فقط تو رو به یاد من میارن

دیگه خیابونا رفیق راه من نمی‌شن

سنگ صبور غم و اشک و آه من نمی‌شن

پیاده‌رو، خستگی‌مو وجب وجب می‌شمره

دلم از این پرسه‌ی بی‌حوصله خیلی پره

می‌خوام برم از شهری که یاد تو رو نداره

به جایی که آسمونش هم‌پای من بباره

دریا با کلی درددل چشم به راه منه

موقع رفتنه، ولی دل مگه دل می‌کنه؟…

در حاشیه‌ی سریال مدیری و اعتراض پزشکان

سریال در حاشیه یا «اتاق عمل» سابق مهران مدیری، طبق انتظار موجب نارضایتی پزشکان شد. رییس نظام پزشکی هم نامه‌ای به رییس صدا و سیما نوشته و اعتراض صنفش را به تصویر سیاه و منفی پزشک در تلویزیون یک بار دیگر علنی کرده. به نظرم رسید چند نکته را برجسته (های‌لایت) کنم و در مقام یک چوب دوسرطلا (سینما و پزشکی) خاموش نمانم:

– مهران مدیری چند سالی‌ست چنته‌اش خالی از خنده و نوآوری در عرصه‌ی طنز است. در ورطه‌ی خودبسندگی و مجیزخواهی گرفتار شده و طبعاً اطرافیان مجیزگو هم نمی‌توانند منتقدان خوبی برای او باشند. اهل فن بر این نظرند که روند فرودی مدیری با جدا شدن پیمان قاسم‌خانی از او (یا برعکس) شروع شده یا دست‌کم شتاب گرفته است. شخصاً با این نظر همراهم هرچند همکاری این دو عزیز همیشه هم شاهکار نیافریده. پس از قهوه‌ی تلخ حضور مدیری در شبکه‌ی خانگی آن‌چنان وجدآور و دل‌انگیز نبود. ته کشیدن کمدین، پدیده‌ای طبیعی است مضاف بر آن‌که وقتی دست‌مایه‌‌ی اصلی خندان یعنی شوخی با امور جنسی که همه‌ی کمدی‌سازهای زمین از آن بهره‌ی کامل می‌گیرند، در قلمرو ممنوع باشد، خنده گرفتن با شوخی‌های اجتماعی بسیار دشوار و به‌راستی ضخیم و یبوست‌زاست آن هم در شرایطی که خطوط قرمز سیاسی امکان گام برداشتن را به‌شدت محدود می‌کنند. چاره در لودگی است و ساختن تیپ‌های به‌شدت اغراق‌شده و کاریکاتوری (کاری که مدیری در آن کم نمی‌گذارد). در چنین شرایط قزمیتی، اعتراض پزشکان به سریال در حاشیه آخرین میخ بر تابوت کمدی‌ساز بی‌رمق این سال‌هاست. احتمالاً خود او هم مثل بنده درگیر این پرسش است که: در این سرزمین گل و بلبل درباره‌ی چه موضوعی می‌شود کمدی ساخت که به تریج قبای کسی اصابت نکند؟

– حساسیت پزشکان مشخصاً مربوط به سریال بی‌دروپیکر  و بی‌ارزش در حاشیه نیست. نطفه‌ی این نارضایت‌مندی فراگیر (به عنوان یک پزشک در متن این مناسبات هستم و از میانه‌ی میدان برای‌تان گزارش می‌ذهم) با رویکرد عجیب و عوام‌فریب وزیر ظاهرالصلاح بهداشت جناب دکتر‌هاشمی‌شکل گرفته است (هرچند در بستر یک شوخی سیاه، خود او در جریان ساخت این سریال اعتراضش را علنی و مدتی هم روند پروژه‌ی مدیری را آشوبناک کرد). جناب‌هاشمی‌در رویکردی که با مشی دولت دیپلمات‌‌مآب و سیاست‌ورز روحانی فرسنگ‌ها فاصله دارد و بیش‌تر یادآور دولت معجزه‌ی هزاره‌ی سوم است، به جای اصلاح نظام‌مند فساد موجود در بخش کوچکی از جامعه‌ی پزشکی (در بسیاری از جوامع دیگر کشورمان فساد بخش بزرگ‌تر و غالب است و پزشکان از این بابت به‌راستی روسفیدند) در باب مسائلی مثل زیرمیزی و… آن را در بوق و کرنا کرد و لشکرکشی رسانه‌ای راه انداخت و دست تطاول به روی هم‌صنفان خویش گشود و عجیب ناشیانه اندک اعتماد مردم به پزشکان را دود پراکنده کرد. خردمندان بر این باورند که موج احساسی برآمده از این عوام‌فریبی هرچند موجبات قهرمان‌‌‌بازی گذرای یک مدیر را فراهم می‌آورد اما در نهایت او مته به جان قایق خود گذاشته و باید سطل سطل گرداب خودساخته‌اش را خالی کند. بن‌مایه‌ی گستاخی بی‌حدومرز در حاشیه همان قهرمان‌بازی‌های جناب وزیر است که کار اساسی را وانهاد و به پوپولیسم چراغ سبز داد.

– نه فقط در ایران بلکه در تمام کشورهای عقب‌افتاده‌ی گرفتار شکاف گشاد طبقاتی، پزشکان قشری منفور برای عوام‌الناس‌اند. مردم با ایمانی راسخ، پزشکان را موجب اغلب بدبختی‌های موجود می‌دانند و محاسبه‌ی درآمد آن‌ها یکی از مشغله‌ها یا سرگرمی‌های‌شان است. پزشکان به دلیل داشتن شرایط مالی متوسط (با درآمدی بسیار کم‌تر از اغلب شغل‌های پول‌ساز) یک مشت دزد بی‌شرافت حساب می‌شوند در حالی که بنگاهی و دلال و بسازبفروش و پیتزافروش و جگرکی و لوله‌کش و سیم‌کش و بنا و نجار و آهن‌فروش و آجرفروش و طلافروش و پارچه‌فروش و کلاً اهل بازار و صراف و مکانیک و بقال و چغال و فوتبالیست و واسطه‌ و رشوه‌گیران پرشمار ادارات و بانک‌ها و نهادها و… که همه چندبرابر نود درصد پزشکان درآمد دارند جملگی شریف‌ترین موجودات‌اند و صاحبان همین مشاغل هم در کنار قشر متوسط رو به پایین و قشر محترم تهیدست، پزشکان را شیاطینی ملعون می‌نامند. اما نکته‌ی بامزه در رویکرد دوگانه (بخوانید دورویی) در مواجهه با پزشک است. اغلب مردم با پزشکان در نهایت احترام برخورد می‌کنند و در بدترین حالت به شکلی ناخواسته مرعوب جایگاه علمی‌آن‌ها هستند (به‌خصوص پزشکان باسابقه‌تر که مدرک‌شان را از دانشگاه پولی و غیرانتفاعی و چلغوزآباد و… نگرفته‌اند) اما تقریباً بیش‌تر همین مردم، به محض دور شدن از محدوده‌ی استحفاظی پزشک مورد نظر، او را لعن و نفرین می‌کنند و در بهترین حالت به باد تمسخر می‌گیرند. پزشکان هم از این واقعیت فرهنگی‌اجتماعی آگاه‌اند و چاره‌ای جز مدارا ندارند.

– حتما عده‌ای می‌رنجند اما پزشکی با هیچ شغلی قابل‌قیاس نیست؛ والاترین شغل است چون با جان آدمیزاد سروکار دارد و آدمیزاد بی‌جان اصلاً موضوعیت ندارد که به حیلت سیاست و عمران و اقتصاد و رفاه و باقی چیزها برسد. پزشکی دقیقاً شغلی مقدس است به همان معنای عوامانه‌ای که به خوردمان داده‌اند. باید بار سنگین هستی بر شانه‌های یک جراح در اتاق عمل یا تنهایی اندوه‌بار یک پزشک زحمتکش اورژانس را هنگام نجات جان یک هم‌نوع ببینید. باید دلشوره و اضطراب بی‌حدوحصر یک دانشجوی پزشکی در مواجهه با با مفهوم بیماری و اضمحلال و مرگ را تجربه کنید. باید احساس فرساینده‌ی غوطه خوردن در سیل بدبختی‌های انسان‌های دردمند را به عمق جان دریابید. آن قشر رو به انقراض پزشکان کراوات‌زده‌ی متمول لم داده بر مبل‌ ده‌بیست میلیونی در مطب شخصی را فراموش کنید. آن‌ها حتی دو درصد از کل پزشکان شاغل در سرزمین پهناور ایران نیستند. بسیاری از پزشکان به دلیل سوءتدبیر مسئولان در سامان‌دهی نظام پزشکی و بذل و بخشش مدرک پزشکی از هر دارغوزآباد، صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه می‌دارند و به‌سختی جزو طبقه‌ی متوسط هستند. شاید یک پزشک عمومی‌با پانزده‌بیست سال سابقه‌ی کار درآمدی در حد یک کارمند باسابقه‌ی بانک داشته باشد اما با یک تفاوت اساسی: کارمند ساعت کاری مشخصی دارد و نیمی‌از شبانه‌روزش در اختیار خودش است اما پزشک بخت‌برگشته باید شب‌ها کشیک بدهد و پیوسته کم‌خوابی بکشد و روزی فقط یکی دو ساعت اوقات فراغت داشته باشد تا بتواند درآمدی نزدیک به آن کارمند بانک داشته باشد و البته از وام‌های بی‌بهره‌ی خاص کارمندان هم (که در کمال شگفتی چهار پنج ساله آن‌ها را صاحب خانه و اتوموبیل لوکس می‌کند) به‌کل بی‌بهره است!

– بدیهی‌ست که در این عرصه هم مانند تمام عرصه‌ها، آدم‌هایی فاسد و بی‌وجدان حضور دارند. چاره در فرهنگ‌سازی و نهایتاً بازرسی مدون و پیوسته و نامحسوس است. نتیجه‌ی شلوغ‌کاری و مردم‌فریبی در بزرگ‌نمایی فساد مالی اقلیتی از پزشکان و تعمیم آن به کل جامعه‌ی نگون‌بخت پزشکی (که کم‌ترین خیری از جوانی ندیده‌اند و در چهل سالگی به‌سختی یک‌پنجم درآمد یک لوله‌کش را دارند)، از بین رفتن اعتماد کم‌رنگ مردم به پزشکان است. بر این باورم که در زمینه‌ی اخلاق حرفه‌ای و شفافیت مالی، باید بسیار سخت‌گیرانه با پزشکان برخورد شود اما دلیلی ندارد این موضوع، نان سفره‌ی مردم باشد و باتومی‌شود در دست آن‌ها تا نفرت همیشگی‌شان از پزشکان را بیش از پیش متبلور کنند.

– سینما و تلویزیون در ایران موقعیت فضاحت‌باری دارد. ایران یکی از مسدودترین و ممنوع‌ترین کشورهای کره‌ی زمین است و دست فیلم‌نامه‌نویسان برای نوشتن به‌کلی بسته است. عشق و جنسیت را که از سینما حذف کنیم تقریباً نود درصد همه‌ی قصه‌های عالم را حذف کرده‌ایم. تحمل نقد خشونت را هم نداشته باشیم همان بلایی نازل می‌شود که بر سر کیانوش عیاری با خانه‌‌ی پدری‌اش آوار شد. از نابسامانی‌های اجتماعی هم که بگوییم مثل عصبانی نیستم‌ رضا درمیشیان به حبس می‌افتیم. در حوزه‌ی شوخی و کمدی هم با هر کس که شوخی می‌کنیم باید مراقب طوفان اعتراض‌ها باشیم و در وحشت تعطیلی و توقیف زندگی کنیم. سینما هیچ ربطی به عالم واقعیت ندارد. در عالم خیال همه چیز مجاز است. بداعت در شخصیت‌پردازی یعنی این‌که جنبه‌های نانموده و نامکشوفی از شخصیت‌ها را عیان کنیم. یک پزشک می‌تواند فاسد باشد همان‌طور که یک قاضی، یک پلیس، یک روحانی، یک معلم، یک نماینده‌ی مجلس و یک وزیر هم می‌تواند فاسد باشد و نمونه‌‌ی همه‌ این‌ها را در تمام این سال‌ها در کشور خودمان دیده‌ایم. اما حالا که جز پزشکان هیچ‌‌یک از اقشار نام‌برده را نمی‌توان در هیچ فیلمی‌فاسد نشان داد (گناهکاران فرامرز قریبیان یک استثنا بود)، توصیه‌ام به هم‌صنفانم این است که بی‌خیال اعتراض به سریال آبکی مدیری بشوند (که حتی یک ثانیه هم نمی‌تواند خنده به لب بیاورد مگر در نمایش پشت صحنه‌هایش که آن هم به خنده‌ی بازیگران می‌خندیم و حتما می‌دانید که تماشای خنده‌ی دیگران هم مثل خمیازه مسری است و لزوماً به دلیل خنده‌دار بودن اصل قضیه نیست) و بگذارند فتح بابی شود برای نقدپذیری حتی اگر کار از نقد گذشته و به هزل و لودگی رسیده باشد. بیایید یک جور دیگر به قضیه نگاه کنیم. طفلک مدیری مجالی برای جولان ندارد و در این هنگامه‌ی کفگیر و دیگ، پزشکان را تنها مأمن خود دیده است. به پاس روزهای پرشماری که این کمدی‌ساز بانمک خنده بر لب‌مان نشانده و حال‌مان را خوش کرده بیایید بی‌خیالش شویم، شاید دیگران هم از ما بیاموزند. بیایید از واکنش مازندرانی‌های خونگرم به سریال پایتخت یاد بگیریم که مثل بعضی اقوام با شمشیر آخته مترصد عربده‌کشی در پی هر اشاره و شوخی نیستند.  کدام‌یک در نگاه‌مان محترم‌‌ترند؟ آدم‌های وسیع‌القلب و بلندنظر یا عربده‌کش‌های خشن و زمخت همیشه‌مهاجم؟

پی‌نوشت: همان‌طور که از اغلب کامنت‌ها هم برمی‌آید ناراحتی اصلی مردم، درآمد پزشکان است. هر کس بابت کارش پول یامفت بگیرد نوش جانش است اما پزشکان اگر پول بگیرند مردم را می‌دوشند! به همین دلیل یک عدد پیتزا بیست هزار تومن است و ویزیت هشتاد درصد پزشکان ایرانی بالاجبار ۱۵ هزار تومن است. خواندن این لینک روشنگر را به همه کسانی که از پزشکان متنفرند پیشنهاد می‌کنم.  این‌جا

روز طبیعت و سهم اندک من

IMG_4093

این اولین پستی است که در سال ۹۴ می‌نویسم و خرسندم که موضوعش برایم خیلی اساسی است.

سیزده فروردین در تقویم رسمی‌ایران «روز طبیعت» نامیده شده؛ از معدود نام‌گذاری‌هایی که می‌تواند جنبه‌ی کارکردی داشته باشد؛ مثلاً برای نود و نه درصد مردم کم‌ترین اهمیتی ندارد که چه روزی روز پزشک یا پرستار باشد چون لزوما در آن روز هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد که به پزشک و پرستار ربطی داشته باشد یا خیری از آن‌ها نصیب مردم شود و اگر هم کسی با پزشک و پرستار سر و کار داشته باشد تغییری در رویکرد و رفتار آن‌ها نخواهد دید جز این‌که شاید بعضی از آن‌ها را در حال تبریک گفتن به هم ببیند و توی دلش بیش‌تر به آن‌ها ناسزا بگوید.

اما روز طبیعت همان سیزده‌به‌در آشنا و محبوب مردم است و بسیاری از ایرانی‌ها (و نه همه) در این روز یک جوری به طبیعت گره می‌خورند و با آن سر و کار دارند. انداختن زباله در فضای عمومی‌شاید در یک شهر مکانیزه و سیستماتیزه فاجعه‌ای پیش نیاورد چون سپورها دائماً زباله‌ها را جمع می‌کنند و حتی اگر شبی هزاران سطل آشغال هم در کف خیابان‌های شهری مثل تهران واژگون شود صبح روز بعد همه چیز تمیز و پاکیزه خواهد بود. برای جلوگیری از سوء‌تفاهم تأکید می‌کنم که ریختن زباله در هر جایی جز سطل زباله، کاری ناپسند و دور از شرافت است. اما هیچ سپوری پس از ما به طبیعت (کوه و دریا و دشت و صحرا و…) سر نخواهد زد و اساساً سیستم دولتی ایران مسئولیت تمیز کردن طبیعت را به گردن نمی‌گیرد. حتی ساحل‌هایی که منبع درآمد بعضی از شهرها هستند هم جا‌به‌جا مزین به زباله‌اند و در بهترین حالت محدوده‌ی چند متری لب دریا آن هم فقط در نوروز و یکی دو ماه تابستان پاکسازی می‌شود تا دور هم خودمان را فریب بدهیم و خوش باشیم. اما کوه و کمر و دشت و دمن، کلاً صاحب ندارد.

وضعیت فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی در ایران به گونه‌ای است که بخش غالب مردم عنایتی به رعایت قوانین و آداب مدنی و اجتماعی ندارند و تا زور بالای سرشان نباشد زیر بار هیچ محدودیتی نمی‌روند. آستانه‌ی تحمل‌شان برای نقد هم در حد صفر است و غالباً هر پند و نصیحتی را با تمسخر یا دشنام بدرقه می‌کنند. اشکال از مردم نیست. آن‌ها قربانیان وضعیت نابسامان اقتصادی و محدودیت‌های چشم‌گیر اجتماعی هستند (بی‌تردید از این حیث ایران جزو بدترین کشورهاست). اگر وضعیت اقتصادی بهتر از این بود، محدودیت‌های اجتماعی که باعث انواع و اقسام بزهکاری‌ها و زشت‌خویی‌ها شده‌اند، کم‌تر نکبت به بار می‌آوردند و آمار فساد اخلاقی بسیار کم‌تر از این می‌بود اما در این وضعیت اکازیون، کم‌تر کسی حوصله‌ی رعایت آداب تمدن را دارد و این واقعیت، در رویکرد ایرانی‌ها به طبیعت هم آشکار است همان‌طور که مثلاً در رانندگی بی‌ادبانه و جنون‌آمیزشان چیزی جز بیماری و توحش نمی‌توان دید. می‌توانیم تا ابدالدهر خودمان را گول بزنیم و هنر را نزد خودمان بدانیم و بس، اما اوضاع خراب‌تر از این حرف‌هاست. صابون این نابسامانی‌ها یا تا حالا به تن‌مان خورده یا در آینده‌ای دور و نزدیک خواهد خورد.

زمین بیچاره زبان ندارد وگرنه می‌گفت چه دردی از این همه بی‌توجهی می‌کشد. من در زیباترین و سرسبزترین روستاهای شمال (که فاصله‌ای با شهر ندارند) هم روستاییانی را دیده‌ام که جلوی در خانه‌ی خودشان زباله می‌ریزند (رسماً پخش و پلا می‌کنند!) و تا ماه‌ها به آن‌ها دست نمی‌زنند و در بهترین حالت، آن‌ها را هر روز می‌سوزانند و هوای روستا را همیشه در اوج آلودگی نگه می‌دارند! واضح است که در این مورد، کم‌کاری از دولت خدمتگزار است که زیر بار امور بهداشت و بهسازی روستاها نمی‌رود و صدالبته بازیافت زباله‌‌ی شهرها هم سرش گرد است. اما در نقاط غیرمسکونی هیچ زباله‌ای امکان امحا ندارد و طبیعت زیبای شمال، تبدیل به زباله‌دانی رقت‌انگیز شده است. 

انتظاری از دولتمردان و شهرداران و … نمی‌شود داشت چون حد کارآیی آن‌ها در بسیاری از امور، بر همگان آشکار است. اما من به سهم خودم می‌خواهم از این پس زباله‌ها را از طبیعت تحویل بگیرم و به اهلش بسپارم. البته سهم من چندان زیاد نیست چون همیشه مهمان طبیعت نیستم و  نیز نمی‌توانم اتوموبیلم را به آشغالدانی تبدیل کنم اما در حد جمع کردن ضایعات پلاستیکی (بطری‌های پلاستیکی و کیسه نایلون و…) اگر به تعفن نرسیده باشند، قطعا دست به کار خواهم شد و هر بار که گذارم به طبیعت بیفتد در حد یک کیسه زباله، مواد پلاستیکی را جمع خواهم کرد. باور کنید شما هم می‌توانید. 

در طول سال پیش رو، چندباره بر این موضوع پافشاری خواهم کرد و شاید بتوانم روش‌های جذابی را پیشنهاد بدهم و چند نفر را با خود همراه کنم. شروعش برای من از همین سیزده‌به‌در است. احتمالاً عکسش را نشان‌تان خواهم داد (عکس به مثابه فوتو!).

در آغاز سال ۹۴

IMG_4695 - Copy
عکس از عشقم؛ لیلا

این بار گفتم که دو تا یکی کنم و دو پست «در پایان سال…» و «در آغاز سال» را یک‌باره بگذارم و بگذرم.

سالی که گذشت: ۹۳

مهم‌ترین درس سالی که گذشت، برای من، این بود که بهتر است کم‌تر حرف بزنم و کم‌تر از برنامه‌ها و کارهایم بگویم، چون هر بار که حرف می‌زنم نتیجه‌اش خراب می‌شود. برای همین در سالی که گذشت کم‌تر دل‌نوشته یا مطلب شخصی در این سایت گذاشتم و بیش‌تر سعی کردم نوشته‌های انتقادی/ اجتماعی در واکنش به بعضی از رخدادهای روز ایران و جهان بنویسم. بارها فرصتی پیش آمد که بنویسم و ننوشتم اما در کل از فعالیت وبلاگی‌ام در سال ۹۳ راضی‌ام و از کامنت‌‌گذاری مخاطبان به‌شدت ناراضی. کار به جایی رسیده که دوستانی  که در شبکه‌های اجتماعی بسیار فعال‌اند و دائم در حال لایک‌زنی و کامنت‌گذاری، از نظر دادن در این روزنوشت به‌شدت اکراه دارند. دست بر قضا همین می‌تواند خوراک تحلیل‌جانانه‌ای باشد اما هر تحلیلی وضعیت دوستی کم‌رنگ و بی‌جان ما  و این رفقا را از این بدتر خواهد کرد. پس بهتر است هرکدام کار خودمان را بکنیم: ما هم‌چنان بنویسیم و آن‌ها هم‌چنان لایک بزنند.

در سال ۹۳ در عرصه‌ی سیاست و اقتصاد و ورزش و سینما و… اتفاق‌هایی افتاد که هیچ‌کدام‌شان برای من جدی یا جالب نبودند. به باورم هیچ اتفاق مهم و تعیین‌کننده‌ای در هیچ زمینه‌ای برای ایرانیان رقم نخورد و توپ فقط در زمین مذاکره با آمریکاست. گویا قرار است معجزه‌ای رخ دهد؛ ای بابا… یاد از آن روزگار که عطا‌ءا… مهاجرانی به دلیل «صحبت از امکان گفت‌وگو با آمریکا در آینده» به صلابه کشیده شده بود. چه‌قدر نگون‌بختیم ما. امروز هم همان بلا در عرصه‌های دیگر بر سرمان می‌آید: از تنگ‌نظری روزافزون در حوزه‌ی فرهنگ، تا فیلترینگ فله‌ای همه‌ی سایت‌ها و تأکید بر هوشمندانه (!!!!) بودن این فیلترینگ و واقعیت‌های توهین‌آمیزی از این دست. جزیره‌ی ایران، به شکل غم‌انگیزی از مناسبات اقتصاد و فناوری و گردشگری دنیا دور است و ما قربانیان بیچاره‌ی این دورافتادگی هستیم. کسی دلش به حال ما نمی‌سوزد و ما هم یاد نگرفته‌ایم با هم مهربان باشیم تا این شرایط بد و موهن را اندکی تحمل‌پذیرتر کنیم.

یادواره: خیلی‌ها در سال ۹۳ مردند و مرگ آن‌هایی که می‌شناسیم (چه سرشناس و چه سرنشناس) ناراحت‌کننده است چون مرگ خودمان را به ما نهیب می‌زند. همین دیروز آقای امیری صاحب بقالی سر کوچه که مردی محترم و نازنین بود سکته کرد و مرد. مرگ هنرمند غم‌انگیز است اما اگر سن و سالی داشته باشد و کارش را در حد توانش کرده باشد و عمرش را به هرزگی نگذرانده باشد جای افسوسی نمی‌ماند. از دست دادن هنرمند جوان مستعد از همه غم‌انگیزتر است. در آخرین پنج‌شنبه‌ی سال دوباره یاد مرتضی پاشایی (عاشقانه‌خوان فقید) را گرامی‌می‌دارم. پیش‌تر از او نوشته‌ام و گمان می‌کنم حق مطلب را بهتر از هر کس دیگر بیان کرده‌ام. هنوز هم به بعضی از ترانه‌های او گوش می‌کنم و لذت می‌برم. یادش برای من گرامی‌است.

سالی که پیش روست: ۹۴

قدرت پیش‌گویی که ندارم. برنامه‌های شخصی خودم را هم که بنا ندارم اعلام کنم. پس به آرزوی سالی خوب و بهتر از سال قبل، برای همه‌ی ایرانی‌ها بسنده می‌کنم.

امیدوارم در سال ۹۴ هم پرچم وبلاگ‌نویسی را بالا نگه دارم و به شمار خوانندگان این روزنوشت هم افزوده شود هرچند همین حالا هم تیراژ خواننده‌های سایت شخصی من بسی بالاتر از بیش‌تر نشریات است.

ویژه‌نامه نوروزی آدم‌برفی‌ها

نوروز تنها مقطعی از سال است که بعضی از دوستان و همکاران آدم‌برفی‌ها در سال‌های گذشته، دیداری تازه می‌کنند و به لطف همین گردهم‌آیی مجازی سالانه توانسته‌ایم سنت انتشار ویژه‌نامه‌ی نوروزی را هم‌چنان پابرجا بداریم. جذاب‌ترین بخش این ویژه‌نامه انتخاب سالانه‌ی منتقدان و نویسندگان و همکاران آدم‌برفی‌هاست از بهترین فیلم‌هایی که در سال گذشته دیده‌اند. و در کنار آن مرور فیلم‌های توجه‌برانگیز و مطرح سال در قالبی فشرده که در ضمن، یک جور بسته پیشنهاد نوروزی برای سینمادوستان هم است. و البته سنت بهاریه‌نویسی که با همه فراز و فرودهایش هم‌چنان حفظ شده و پنهان نمی‌کنم که این رویکرد دل‌نشین را وامدار بهاریه‌های مجله «فیلم» هستیم و از آن دوستان الگو گرفته‌ایم (و چه‌بسا آن‌ها از دیگران).

بهترین فیلمی‌که در سال ۹۳ دیدیم (به انتخاب منتقدان و نویسندگان آدم‌برفی‌ها)

ضمناً به صفحه‌ی اول آدم‌برفی‌ها بروید و از بقیه نوشته‌های نوروزی سایت هم حتما دیدن بفرمایید.

هدیه نوروزی

این ترانه را با گوشی موبایلم ضبط کرده‌ام و در واقع اتودی بیش نیست ضمن این‌که از ترس همسایه‌ها امکان بلند خواندن نداشتم! صدای اصلی‌ام چند پرده بالاتر از این است. حال‌وهوای بهاری دارد و البته حزن‌انگیز است. اگر دوست داشتید بشنوید. (مثل بارهای قبل خواهشم این است که با هدفون بشنوید چون کیفیت ضبط بسیار پایین است)

آپدیت: فایل با کیفیت تازه جای‌گزین شد.

دانلود

اگر خواستید فایل را روی گوشی‌تان داشته باشید، شماره موبایل‌تان را در بخش کامنت‌ها بگذارید (منتشرشان نمی‌کنم) تا برای‌تان با «واتس‌اپ» بفرستم. 

با بهترین آرزوها

سال نو مبارک. نوروزتان پیروز

رضا کاظمی

چهار عکس از سال ۹۳

در آخرین روزهای سال ۹۳ سری به انبوه عکس‌هایی که در طول سال گرفته‌ام (با دوربین یا با موبایل) زدم و محض تفنن این چهار تا را انتخاب کردم که حال خوب‌شان را با شما شریک شوم. اگر ظرفیت‌هاست سایتم اجازه می‌داد، دوست داشتم چهل تا عکس بگذارم اما فعلا همین هم غنیمت است.

 

معنای افزوده:

fdsn.png

بیایید این عکس را با هم بخوانیم؛ دو بار. (لطفا پس از خواندن بند اول، با انتخاب به وسیله‌ی ماوس بند دوم را مرئی کنید و بخوانید.)

خوانش اول: جلوه‌‌های آشنا

یک جمع شادمان. گروهی از نوجوانان (احتمالاً هم‌مدرسه‌ای) که نمی‌دانیم اهل کدام کشورند اما از ظاهرشان برمی‌آید از کشورهای غربی باشند. بیش‌تر چهره‌ها خندان و هیجان‌زده است. بعضی‌ها ژست‌های خاص گرفته‌اند؛ از علامت پیروزی تا مشت گره‌کرده و… . معدودی دست در گردن هم انداخته‌اند. لوکیشن عکس احتمالاً یک سالن ورزشی است و این آدم‌ها روی سکوها نشسته‌اند. لباس‌های رنگ‌به‌رنگ. یک عکس یادگاری برای خاطره‌های خوب فردا، از مقطعی خاطره‌انگیز و تعیین‌کننده در زندگی.

خوانش دوم: معنای افزوده

به گوشه‌ی سمت چپ بالای عکس نگاه کنید. چند نفر را با ژست شلیک کردن می‌بینید. دو تا از این‌ها همان‌هایی هستند که چند روز بعد از گرفتن این عکس، هم‌مدرسه‌ای‌ها را به خاک و خون کشاندند. مایکل مور مستند بولینگ برای کلمباین و گاس ون‌سنت فیل را به یاد این کشته‌گان بی‌گناه ساخت. حالا دوباره به عکس نگاه کنید: مرگ آن‌جا چنبره زده. نشانی از شادمانی در کار نیست. معنای افزوده نمی‌گذارد ظاهر عکس را باور کنیم.

زیر هر چینشی حقیقتی نهفته است که ما از آن بی‌خبریم.

لباس جادویی

ماجرای لباسی که گروهی آن را آبی و سیاه و گروهی دیگر آن را تقریباً سفید و طلایی می‌دیدند جمع کثیری از مردم اینترنت‌باز کره‌ی زمین را یکی دو روز حسابی سرگرم کرد. و چند نکته هم به ذهن تنبل بنده آورد:

یک: آن‌ها که پی‌گیر مباحثی از این دست هستند و به طور کلی به مقوله‌ی optical illusion علاقه دارند (من همیشه دل بسته‌ی این جنگولک‌بازی‌ها بوده‌ام) به اندازه‌ی بقیه شگفت‌زده نمی‌شوند اما زمینه‌ی تازه‌ای برای مطالعه‌ پیش روی خود می‌بینند. فراگیر شدن ماجرای اخیر می‌تواند به دانشمندان انگیزه‌ی تازه‌ای برای پژوهش درباره‌ی عملکرد مغز انسان بدهد. مهم نیست که رسانه‌ها هم به سطحی‌ترین شکل از این آب گل‌آلود ماهی بگیرند. مهم آن اتفاقی است که بعداً در حوزه‌ی علم (و نه چرندیات!) رخ خواهد داد.

دو: بعد فلسفی قضیه مهم‌تر از بعد علمی‌آن است. حالا نمونه‌ای همه‌فهم برای به‌ دست دادن مفهوم نسبیت در اختیار داریم و می‌توانیم در مواقع لزوم به آن ارجاع بدهیم و از صرف انرژی بیهوده برای تببین یک مفهوم بدیهی اما دشواریاب بپرهیزیم. از این پس می‌شود به جای سخن گفتن درباره‌ی مار، نقش مار را نشان داد. حتی لازم نیست وقت‌مان را برای بازگفتن قصه‌ی «فیل در تاریکی» تلف کنیم.  البته نسبیت، همواره مغضوب تمامیت‌خواهان و دگم‌اندیشان باقی خواهد ماند چون نان‌شان از راه کوبیدن بر طبل قطعیت و جزمی‌نگری تأمین می‌شود.

سه: انسان‌ها (ساکنان کره‌ی زمین) به‌شدت محتاج بهانه‌ای هستند که آن‌ها را فارغ از هر رنگ و نژاد و دین و قومیت به هم پیوند بزند (چیزی که اغلب حکومت‌ها با آن به‌شدت مخالف‌اند). این بهانه‌ها گاه سیاسی‌اند، گاه عاطفی و… و گاهی از دل سرگرمی‌سازی سر برمی‌آورند. یا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: برای خود انسان‌ها بهتر است که بهانه‌هایی آن‌ها را فارغ از هر رنگ و نژاد و دین و قومیت به هم پیوند بزند، هرچند کلیت ماجرا همیشه آلوده به مقادیر معنابهی از حماقت و نمایش است. هرچه میزان این سنکرونیزاسیون بیش‌تر شود (کاری که اینترنت به‌درستی انجام می‌دهد و به همین دلیل عنصر نامطلوبی برای کشورهای عقب‌افتاده و دیکتاتورمآب است) فاصله‌ی فرهنگی میان ملت‌ها کم‌تر می‌شود یا لااقل ساکنان کشورهای عقب‌افتاده احساس هم‌دلی بیش‌تری با مردم کشورهای توسعه‌یافته خواهند داشت و بیش از پیش تلاش خواهند کرد از قافله عقب نیفتند. هرچند این روند در آغاز جلوه‌ای مذبوحانه و مضحک دارد اما به‌تدریج به یک پوست‌اندازی اساسی خواهد انجامید. دسترسی گسترده به اطلاعات و همگانی شدن منابع اطلاع‌رسانی، هرچند تفاوتی در طیف آدم‌هایی که بیش از دیگران به عمق معنا دست می‌یابند به وجود نمی‌آورَد و باز اغلب مردم، سطحی‌نگر و کم‌خرد باقی خواهند ماند، اما سطح عمومی‌آگاهی را افزایش می‌دهد و این رخداد بسیار ناخوشایندی برای دیکتاتورهاست. اعطای اسکار بهترین مستند به مستند بسیار کسالت‌بار شهروند چهار در مراسم اسکار ۲۰۱۵، دست‌کم همین پیام را بلند جار می‌زند؛ پیامی‌که حداقل در این مقطع زمانی مطلوب خود آمریکای «جهانخوار» هم نباید باشد.

بهترین‌های سینما در ۲۰۱۴

بدیهی است که همه‌ی فیلم‌های ۲۰۱۴ را ندیده‌ام اما اغلب فیلم‌های شاخص و بسیاری از فیلم‌های کنجکاوی‌برانگیز یا تحسین‌شده را دیده‌ام و بر اساس آن‌ها قضاوت می‌کنم. در آستانه‌ی اسکار ۲۰۱۵ انتخاب‌های من به این شرح‌اند. اما ذکر چند نکته لازم است:

۱- در هر رشته سه رتبه را در نظر گرفته‌ام به‌جز بهترین فیلم که پنج رتبه است.

۲- فقط فیلم‌های انگلیسی‌زبان را در این نظرسنجی شرکت داده‌ام اما نکته‌ی غم‌انگیز این است که اگر فیلم‌های مهمی‌مثل خواب زمستانی، لویاتان و… هم به این فهرست اضافه می‌شدند باز هم نمی‌توانستم جایگاه خیلی شاخصی برای‌شان در نظر بگیرم. امسال سال‌هالیوود بود. این یک واقعیت انکارناپذیر است.  بزرگان سینمای روشنفکری، مشغول شعار دادن‌اند.

۳ – بهترین فیلمی‌که تا این لحظه در سال ۹۳ دیده‌ام دشمن (دنی ویله‌نوو) است که بعضی‌ها آن را فیلمی‌مربوط به ۲۰۱۳ می‌دانند (و در مشخصات فیلم هم چنین آمده) و بعضی‌ها در ارزیابی فیلم‌های ۲۰۱۴ از آن نام برده‌اند. این موضوع درباره‌ی لاکی (استیون نایت) با بازی جادویی و حیرت‌انگیز تام‌هاردی هم صدق می‌کند. اگر قرار بود این دو فیلم را محصول ۲۰۱۴ بدانم تردید نکنید که بیش‌تر انتخاب‌هایم از همین دو فیلم می‌بود. بازی تام‌هاردی و جیک گیلنهال در دو فیلم نام‌برده از فرازهای ماندگار سینماست.

بهترین فیلم (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- فاکس‌کچر (بنت میلر)

۲- دختری که رفت (دیوید فینچر)

۳- شبگرد (دن گیلروی)

۴- بردمن (ایناریتو)

۵-   Blue Ruin

بهترین کارگردانی (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- بنت میلر (فاکس‌کچر)

۲- ایناریتو (بردمن)

۳- دیوید فینچر (دختری که رفت)

بهترین فیلم‌نامه (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- دختری که رفت (گیلیان فلین)

۲- فاکس‌کچر (ای‌. مکس فرای + دان فوترمن)

۳- زیر پوست (جاناتان گلیزر+والتر کمپل)

بهترین فیلم‌برداری (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- بردمن (امانوئل لوبزکی)

۲- زیر پوست (دنیل لندین)

۳- فاکس‌کچر (گریگ فریزر)

بهترین بازیگر نقش اول مرد (بدون در نظر گرفتن لاکی و دشمن)

۱- جیک گیلنهال (شبگرد)

۲-  فیلیپ سیمور‌هافمن (تحت‌تعقیب‌ترین مرد)

۳- جان تورتورو (ژیگولوی در حال انقراض)

بهترین بازیگر نقش اول زن

۱- رزامند پایک (دختری که رفت)

۲- پاتریشیا آرکت (پسرانگی)

۳- رنه روسو (شبگرد)

بهترین بازیگر نقش مکمل مرد

۱- استیو کارل (فاکس‌کچر)

۲- مارک رافالو (فاکس‌کچر)

۳- اسکار ایزاک (دو چهره‌ی ژانویه)

بهترین بازیگر نقش مکمل زن

شارون استون (ژیگولوی در حال انقراض)

بهترین موسیقی

۱- زیر پوست (میکا لِوی)

۲- موسیقی انتخاب آروو پارت در فاکس‌کچر

۳- بردمن

انتخاب ویژه

گادز پاکت که خیلی زود به یک فیلم کالت تبدیل خواهد شد و فدایی خواهد داشت.

ژیگولوی در حال انقراض که یک فیلم به‌شدت جمع‌وجور و دوست‌داشتنی است با مضمونی بسیار حیاتی!

حس خوب و البته به‌شدت بیمارگون جاری در شلاق‌ که مرا به یاد رابطه‌ام با بیژن نجدی می‌اندازد.

حس‌وحال غریب دو چهره‌ی ژانویه ساخته‌ی حسین امینی بر اساس رمانی از پاتریشیا‌های اسمیت

خیال‌پردازی بی‌حدوحصر کریستوفر نولان در بین ستاره‌ای

انبوه بازیگران نامدار بی‌مصرف در پروژه‌ی هتل بزرگ بوداپست

 این دو فیلم را هنوز ندیده‌ام:

A Most Violent Year

Inherent Vice