آداب نگارش (۲)

این چند نکته را هم در تکمیل بحث مربوط به درست‌نویسی با هم مرور کنیم. در آینده هم این بحث را دنبال خواهیم کرد:

در روی ، بر روی، در داخل، در خارج

به کاربرد خیلی رایج و غلط «در» و «بر» توجه کنید:

بر روی صندلی نشستم.

روی صندلی نشستم.

در داخل خانه جسدی هست.

داخل خانه جسدی هست.

در خارج از ایران درس خواندم.

خارج از ایران درس خواندم.

 

راجع به:

این ترکیب که از زمان رونق گرفتن اینترنت به شکل «راجب» !!! هم نوشته شده معادل فارسی خیلی بهتری دارد: «درباره‌ی». چرا از چنین ترکیب بدریخت و بیگانه‌ای در نوشته‌های‌مان استفاده کنیم؟

راجع به سیاست چیزی نمی‌دانم.

درباره‌ی سیاست چیزی نمی‌دانم.

به واسطه‌ی:

این ترکیب اغلب به شکلی نادرست و حتی مضحک به کار می‌رود. برای نمونه جمله‌ی زیر را ببینید:

به واسطه‌ی خوش آمدنم از عکس روی‌جلد کتاب، آن را خریدم.

به دلیل خوش آمدنم از عکس روی‌جلد کتاب، آن را خریدم.

حتی با این تغییر هم جمله‌‌ی بسیار بدی است. می‌شود بدون خرج کردن بیهوده‌ی واژه‌ها این طوری نوشت:

از عکس روی‌جلد کتاب خوشم آمد و خریدمش.

نمونه‌ی دیگر:

به واسطه‌ی شغلم هر روز با آدم‌های زیادی سر‌و‌کار دارم.

به دلیل (خاطر) شغلم، هر روز با آدم‌های زیادی سر‌و‌کار دارم.

 

به لحاظ:

واقعا ترکیب زشت و زمختی است.

به لحاظ بدنی، تیم ما آماده‌تر بود.

از نظر بدنی، تیم ما آماده‌تر بود.

 

لحاظ کردن:

واقعا ترکیب زشت و زمختی است.

این‌ نکته‌ها را در برنامه‌تان لحاظ کنید (لحاظ بفرمایید)

این‌ نکته‌ها را در برنامه‌تان در نظر بگیرید.

این‌ نکته‌ها در برنامه‌تان به کار ببرید.

این‌ نکته‌ها را در برنامه‌تان بگنجانید.

و…

ورود کردن:

یک ترکیب ابلهانه که معلوم نیست از کی وارد زبان نوشتاری شده.

قلی به بحث ورود کرد.

قلی در بحث شرکت کرد.

قلی وارد بحث شد.

کاربرد اضافی ضمیر:

به جمله‌ی زیر توجه کنید:

من فکر می‌کنم اصغر فرهادی بزرگ‌ترین فیلم‌ساز تاریخ سینماست. ما باید به این موضوع ایمان بیاوریم.

کاربرد ضمیر کاملا اضافی است و جمله را فکاهی می‌کند. می‌شود نوشت:

فکر می‌کنم اصغر فرهادی بزرگ‌ترین فیلم‌ساز تاریخ سینماست. باید به این موضوع ایمان بیاوریم.

و اگر راضی شویم که از حرافی دست برداریم می‌شود نوشت:

به نظرم اصغر فرهادی بزرگ‌ترین فیلم‌ساز تاریخ سینماست. باید به این موضوع ایمان بیاوریم.

حقیر، بنده، این کم‌ترین، الاحقر:

این واژه‌ها جز فروتنی ریاکارانه و دروغین، چیزی به ذهن نمی‌رسانند. در بدترین حالت و در نوشته‌های رسمی‌که مجبور به چاپلوسی هستید همان ترکیب احمقانه‌ی «این‌جانب» را به کار ببرید هرچند که این یکی هم به‌شدت حال‌به‌هم‌زن است.

حقیر، همان زمان هم به عرض رساندم…

این‌جانب همان زمان هم به عرض رساندم…

من همان زمان هم به عرض رساندم…

همان زمان هم به عرض رساندم…

همان زمان هم عرض کردم…

(خود «عرض کردم» حاوی بار چاپلوسانه‌ی مورد نظر هست و دیگر نیازی به حقارت و این چیزها نیست.)

چند مثال از کاربرد نادرست گویش بومی‌در زبان نوشتاری رسمی:

خراسانی‌ها جای «آخرش»/ «آخرسر»/ «سرآخر» می‌گویند «از آخر». (اگر دقت کنید فریدون جیرانی در برنامه‌اش زیاد از این اصطلاح استفاده می‌کند و متاسفانه در نوشته‌های منتشرشده در نشریات هم به این اصطلاح برخورده‌ام.) یا به جای گفتن «حوالی» یا «طرف» فلان‌جا می‌گویند جای فلان‌جا.  «امروز بیا جای خانه‌ی ما» که خیلی راحت می‌شود گفت «امروز بیا خانه‌ی ما» که البته چون مشهدی‌ها هرگز کسی را به خانه‌ی خود دعوت نمی‌کنند (چون یا مشغول اسباب‌کشی هستند یا مشغول نقاشی خانه) منظورشان همان دور و بر و حوالی خانه‌شان است. «امروز بیا حوالی خانه‌ی ما/ دور و بر خانه‌ی ما/ دم در خانه‌ی ما»

شمالی‌ها جای «دعوا کردن» از «دعوا گرفتن»، جای «اذان گفتن» از «اذان زدن»، جای «ناز کردن» از «ناز دادن» استفاده می‌کنند. در ضمن شمالی‌ها استاد استفاده از ضمیرهای کاملا اضافی و بیهوده‌اند: من کتاب من را از روی میز من برداشتم و پیش دوست من رفتم/ تو برای تو خیلی بی‌جا کردی که برادر تو را مسخره کردی/ ما برویم ماشین‌های ما را برداریم شما را به خانه‌های شما برسانیم/ من باید بروم دفتر محمدرضا نعمت‌زاده را به او بدهم. (این آخری ربطی نداشت. محض شوخی بود)

تهرانی‌ها در پایان بسیاری از فعل‌ها ضمیر اضافه‌ی «ش» را به کار می‌برند: گفتش، بودش، هستش. و گاهی حتی با در و بر: درش چیزی نیست. برش حرجی نیست.

از جزییات گویش استان‌های دیگر متاسفانه اطلاع چندانی ندارم ولی می‌دانم که نمونه‌های دستوری جذابی می‌شود در گویش آن‌ها هم پیدا کرد.

به نظرم نباید این ترکیب‌های عامیانه و محلی را در نوشته‌های رسمی‌به کار ببریم و زبان را از این که هست مغشوش‌تر کنیم. در همه‌ی کشورها زبان نوشتاری و زبان گفتاری با هم تفاوت دارند. در کشور ما عده‌ای اصرار دارند که زبان نوشتاری را به سطح گفتار کوچه و خیابان تنزل بدهند. لابد این هم از ملزومات روشنفکری است. زبان به خودی خود در حال فروپاشی است و لزومی‌ندارد خودمان این روند را تسریع کنیم.

با نقاب ولی بی‌نقاب

ماجراهای اخیر انگلیس و انتشار جهانی تصاویری محیرالعقول از غارت بی‌رحمانه‌ی فروشگاه‌ها و این حجم از آسیب زدن به اموال شخصی و عمومی، دست‌کم برای من تازگی داشت. مانند همه‌ی حکومت‌ها، دولت بریتانیا هم سعی می‌کند با پاک کردن صورت مساله و نسبت دادن این ناآرامی‌بزرگ به اراذل و اوباش، همه چیز را ماستمالی کند. اما این رخداد نشان از نفرت و خشمی‌دارد که در پس روبنای شیک مدرنیته و در لایه‌های زیرین اجتماع در طول سال‌ها انباشته شده و حالا سر باز کرده است. حتما حمله‌ی ‌سال گذشته گروهی به اتوموبیل حامل پرنس چارلز را به خاطر دارید. و چنان‌ که می‌دانید چنین آشوب‌هایی در انگلیس سابقه داشته. اما نفرت از قانون و دولت، خاص یک سرزمین نیست. قانون چه در جوامع تک‌حزبی، کمونیستی و استبدادی و چه در جوامع سرمایه‌داری همیشه سرمایه را به سمت‌و‌سویی خاص سوق می‌دهد و توزیع ناعادلانه‌ی ثروت و امکانات شرط لازم برای برقراری یک نظم مدنی است. جامعه‌ای را تصور کنید که در آن همه حقوق و امکاناتی بکسان داشته باشند. اولا که قابل تصور نیست و اگر بر فرض محال چنین چیزی ممکن بشود آن جامعه دچار رخوت و ایستایی هولناکی خواهد شد. شرط برقراری پویایی در جامعه، در موضع نیاز بودن مردم است تا برای کسب موقعیت بهتر و یا دست‌کم برآورده کردن نیازهای بدوی خود از بام تا شام بدوند و لقمه نانی به دست آورند و یا شاید کمی‌هم بیش‌تر. بنیان و شالوده‌ی اجتماع بر عدم تناسب در توزیع قدرت و سرمایه است و جز این در عالم واقعیت ممکن نیست.

اما چرا نافرمانی و شورش در همه جا و یا در همه‌ی زمان‌ها رخ نمی‌دهد؟ جامعه‌ی مدنی ابزار مشخصی برای پیش‌گیری و مهار اعتراض‌ دارد. از نظام آموزشی تا نظام اداری همه فرد را به دالانی تنگ با سقفی کوتاه سوق می‌دهند که در آن جایی برای جنبیدن نیست و برای عبور از آن باید در مسیر مشخص حرکت کنی و سرت را خم کنی و اساسا راه دیگری نداری. سیستم آموزشی، فرد را در مراحل شکل‌گیری شخصیتش با وعده‌ی بهشتی که در آن سوی دالان هست به آن وارد می‌کند و دیوارها و سقف این دالان هم نقش هدایت و مهار را ایفا می‌کنند. اما همیشه کسانی هستند که یا از پا گذاشتن به این دالان امتناع می‌کنند یا هنوز پا به آن نگذاشته‌اند. بیکاران و لایه‌های فرودست، مشخصا تهدیدی بالقوه برای هر جامعه‌ای هستند؛ چون چیزی برای از دست دادن ندارند و وابستگی‌های شغلی و اداری که عامل بسیار موثری در مهار افراد جامعه است ـ به دلیل این‌که به شکل کاملا مستقیم با نان شب مرتبط است ـ برای‌شان بی‌معناست. این گروه، به اندازه‌ی کافی فرصت و انرژی دست‌نخورده دارد و حضورش در آشوب، یک شانس پنجاه/ پنجاه برایش رقم می‌زند؛ چه اگر گیر پلیس نیفتد و قسر در برود، از این میان غنیمتی اندوخته است.

چند ماه پیش که مراسم ازدواج پرنس ویلیام و کیت میدلتون برای همه‌ی مردم کره‌ی زمین پخش زنده شد (نوشته‌ام در این باره را از این‌جا بخوانید: کلیک)، خیلی‌ها به ستایش شکوه و عظمت آن واقعه ‌پرداختند و انبوه آدم‌های حاضر در آن میدان را نشانه‌ای بر رضایت‌مندی اکثریت مردم آن سرزمین از داشتن یک نظام سلطنتی ‌دانستند. اما زیر آن صورت آراسته به هفت قلم، چال و چروک و کک و مکی بود که حالا پس از شستن آرایش شب زفاف، خود را نشان می‌دهد و چیزهایی عجیب‌تر از این هم زیر لباس فاخر عروس هست که البته نامحرمان هرگز موفق به زیارتش نخواهند شد؛ مگر شرم و حیا کنار گذارند و عروس از حجله بربایند و داماد را هم کت‌بسته به تماشا وادار کنند (چنان که کالیگولا می‌کرد). نمونه‌ها زیادند: برگزاری المپیک در چین را حتما به خاطر دارید که در پس شکوه چشم‌گیرش، چه اعتراض‌هایی از سوی مردم ناراضی در میان بود و چه سرها و دست‌ها که به ضرب باتوم شکسته نشد، اما هرگز نگذاشتند این دمل‌های چرکین، چهره‌ی زیبای آن اجتماع مثلا انسانی را خدشه‌دار کند.

دنیای واقعیت دنیای نمایش است؛ نمایش از فرد آغاز می‌شود که هر روز پیش از ترک خانه و پا گذاشتن به دنیای بیرون، نقاب بر چهره می‌زند تا مقبول و یا دست‌کم مصون باشد. در ابعادی بزرگ‌تر کل هستی بشر و سازوکار اجتماعی نیز چیزی جز نمایش نیست. البته گاهی این نمایش خسته‌کننده می‌شود و گروهی طاقت از کف می‌دهند و بی‌نقاب (حتی اگر صورت‌شان را پوشانده باشند) خود واقعی‌شان را در معرض تماشا می‌گذارند. ماجرای اخیر انگلیس را نباید به دلایل بومی‌فروکاست و باید آن را در سطح گفتمان قدرت و به شکلی جهان‌شمول تحلیل کرد، منتظر حلقه‌های بعدی این زنجیره باشیم…

در جست‌وجوی زمان به … رفته

کارکرد سایت و وبلاگ شخصی این است که آدم هرچه دلش می‌خواهد بنویسد تا هم یک‌جورهایی تخلیه‌ی روانی شود و هم به بهانه‌ی پیش کشیدن حرف‌هایی از این در و آن در، مخاطبان احتمالی‌اش را به گفت‌وگو بکشاند تا از تنهایی فزاینده‌ی زندگی ماشینی و بی‌روح، آن هم در این جامعه‌ی مختنق و بی‌لطف، دمی‌رها شود. اما دست‌کم برای من، همه‌ی این انگیزه‌ها مخدوش شده‌اند.

الف: من هر چیز که می‌خواهم نمی‌توانم بنویسم. به دو دلیل: نخست دیگر از گمنامی‌چند سال قبل درآمده‌ام و حرف‌هایم می‌تواند برایم گران تمام شود و من به هیچ وجه برای قهرمان شدن این‌گونه یا شهید شدن در این کشور جهان‌سومی، انگیزه‌ای ندارم و ترجیح می‌دهم ماست خودم را بخورم و برای مردمی‌مرده‌نواز و فراموشکار، ژست آزادمنشی نگیرم. دوم به دلیل موقعیت فعلی‌ام که خدا می‌داند تا کی دوام خواهد داشت (و امیدوارم داشته باشد) به تعهدی دست‌وپاگیر ولی مطلقا منطقی تن داده‌ام که مراعات حال کنم. هرگز فکر نمی‌کردم به قاعده‌ی بازی در جامعه‌ی مدنی(؟؟؟) تن دهم و حالا با گوشت و استخوان مفهوم «معذوریت» را درک می‌کنم. حالا خوب می‌دانم که برای عبور کتابم از ممیزی باید چیزهایی را حدف کنم، فیلمم را برای پذیرش در فلان جشنواره کمی‌کوتاه کنم، و البته مهم‌تر از همه، حرف‌هایی را نزنم.

ب: بعد از گذشت مدتی مدید از راه‌اندازی این وب‌نوشت، فضایی برای گفت‌وگو حاصل نشده است. نوشتن بی گفت‌وگو معنایی ندارد. برای دل خود نوشتن، مقطع زمانی خاص خود را دارد که پشت سر گذاشته‌ام و حاصل سال‌ها «نوشتن برای نوشتن»، برایم به قدر کفایت است. بعد از سنی هر نویسنده‌ای دوست دارد آثارش را ارائه کند و با مخاطبانش به گفت‌وگو بنشیند، جز این به نظرم باید در سلامت روانی آن نویسنده شک کرد و بی‌تعارف می‌توان او را «بیمار روانی» نامید. حاصل نشدن فضای گفت‌وگو دلایل متعددی دارد که قطعا من جز مشکلات مربوط به روحیه‌ و معذورات خودم، نقشی در بقیه‌ی موارد ندارم. ولی می‌توانم حدس بزنم عادی شدن و در نتیجه بی‌خاصیت شدن اینترنت به دلیل همه‌گیری‌اش، روحیه‌ی ناامیدی و بی‌انگیزگی حاکم بر بخش بزرگی از جامعه پس از ماجراهای دوسه سال گذشته، «قاعده‌ی شطرنج» و «قاعده‌ی نردبان» دلایل اصلی فضای موجود هستند. (توضیح: قاعده‌ی شطرنج از این قرار است: تا وقتی این بازی را بلد نیستی همه می‌گویند بیا شطرنج را یادت بدهیم و وقتی یاد گرفتی همان‌ها فقط به این فکر هستند که تو را به بازی بخوانند تا شکستت دهند. این قاعده، مخاطبان باسابقه‌تر از خود نویسنده را در بر می‌گیرد. قاعده‌ی نردبان اما شامل مخاطبان کم‌سابقه‌تر و عادی می‌شود، پیش‌تر در مقاله‌ای درباره‌ی نقدنویسی برای‌تان گفته بودم که مشکل اصلی یک نویسنده در ایران این است که نود در صد مخاطبانش تمایل جدی به نویسنده‌ شدن یا دست‌کم سودای آن را دارند. و بالطلبع این موضوع درباره‌ی نقدنویسی هم صادق است. در چنین وضعیتی، مخاطب از نویسنده به عنوان یک نردبان استفاده می‌‌کند و پس از رفع حاجت تیپایی هم به نردبان می‌‌زند.)

 ولی جدا از این‌ها، فکر می‌کنم بخش مهمی‌از فقدان گفت‌وگو در وبلاگ‌ها به منتقل شدن گفت‌وگوها به فضای بیمارگونه‌ی میکروبلاگ‌ها (فیس‌بوک و …) برمی‌گردد. بگذارید به طور مشخص به فیس‌بوک اشاره کنم. دست‌کم برای ایرانی‌ها فیس‌بوک جایی است که آدم‌ها را به شکلی فریب‌آمیز اسیر سطحی‌نگری می‌کند. همه در فیس‌بوک شاعرند و طناز و نویسنده و جملات قصار از بدن خود خارج می‌کنند. این‌ ویژگی‌ها را به‌سادگی می‌توان در فیس‌بوک دید: ضعف و انقیاد در برابر جنس مخالف به سبب محدودیت‌های موجود در جامعه‌ی بیرونی، میل به باندسازی و دسته‌بندی و طرفداری و نوچگی، تنبلی ناشی از گرایش شدید به مختصرخوانی و سرسری‌خوانی، بسنده کردن به سرتیترها و جمله‌های قصار به جای متن خبر و تحلیل. از دل چنین شرایطی بیماری‌های اجتماعی جوانه می‌زنند؛ مانند تلاش فرد برای همگون نشان دادن خود با دیگران به هر قیمت، تلاش برای رواج یک سرخوشی دروغین و ناموجود، بی‌‌رنگ شدن تلاش‌های جدی برای تحلیل و آفرینش محتوا و جایگزین شدن‌شان با تکثیر و به اشتراک گذاشتن یک محتوای واحد (که امکان چندآوایی و دگراندیشی را زایل می‌کند) و… و… و…

خوب می‌دانم که نوشتن همین پست هم تلاشی مذبوحانه برای دلداری دادن به خودم است. وضعیتم به گونه‌ای است که گویی روح فرد مرده‌ای بالای سر جسمش انگشت به دهان می‌گزد و می‌خواهد دلیل مرگش را تحلیل کند و خودش هم می‌داند که دیگر دلیل این مرگ اهمیتی ندارد و هیچ تحلیلی او را به جسم سابقش برنمی‌گرداند. روح را باید که پرواز کند و بر شاخه‌ی درختی در پارک بنشیند و آمد‌وشد رهگذران را نظاره کند. جز نظاره از او کاری ساخته نیست. این وضعیتی است که بر من به عنوان جزئی از یک کل حاکم است و من هم میراث‌خوار وضعیت غالب این کل/ اجتماع هستم. روح را جز دیدن و نادیده‌ ماندن چه حاصل است؟ و مشکل اصلی این است که گاهی روح عزیز از یاد می‌برد که نامرئی است و هرچه فریاد می‌کشد کمانه می‌کند و به شرم‌گاهش می‌خورد و رد می‌شود و باز کمانه می‌‌‌کند و…  و عجب درد عجیبی دارد.

توصیه‌هایی برای سلامت روانی کودکان

شاید شما که خواننده‌ی این نوشته هستید فرزند خردسال یا نوزادی داشته باشید. اگر نه، به احتمال بسیار زیاد پدر یا مادر فردا خواهید بود. قصد مقدمه‌چینی ندارم. می‌خواهم چند رفتار نادرست را برشمرم که موجب مختل شدن هویت فرزند می‌شود؛ رفتارهایی که اجتناب از آن‌ها واقعا سخت نیست و انجام دادن‌شان قطعا تاثیری منفی روی روان یک کودک دارد که در دوران بلوغ و بزرگ‌سالی خود را نشان می‌دهد. اما مشکل این‌جاست که این رفتارها به بخشی از فرهنگ ما تبدیل شده‌اند و شاید حتی ناخواسته مرتکب‌شان می‌شویم. شما سعی کنید جزو این گروه نباشید. تمرین کنید.

(۱)    هرگز از فرزندتان یا هیچ کودک دیگری نپرسید که پدرش را بیش‌تر دوست دارد یا مادرش را. این پرسش احمقانه‌ای است که تقریبا از هر کودک ایرانی بارها پرسیده می‌شود. این کار برای شما یک سرگرمی‌زودگذر است ولی این پرسش مثل یک دغدغه‌ی مزاحم در ذهن کودک ثبت می‌شود و عقده‌های وحشتناک جـنسی و روانی برایش می‌سازد. تحلیل ساده‌اش همین است ولی واقعا مکانیزم‌های پیچیده‌ای در روان آدمیزاد وجود دارد که جایش در این نوشته‌ی وبلاگی نیست.

(۲)    هرگز فکر نکنید که کودک چیزی سرش نمی‌شود و می‌توانید حرف‌های جـنسی را در حضور او ولو در لفافه بزنید یا از این بدتر در حضور او برهنه شوید و چیزهایی از این دست. کودک همه‌ی تصویرها را در ذهن خود ثبت می‌کند و رابطه‌ی علنی والدین هرچه‌قدر که به نظر خودشان معصومانه و عاشقانه باشد برای او تصویری از یک جنایت در ذهن می‌سازد و این تصویرها بعدها به شکل نفرت از یکی از والدین یا هر دوتای آن‌‌ها خودش را نشان می‌دهد و عواقب بدتری هم دارد.

(۳)    هیج لزومی‌ندارد محض سرگرمی‌و مسخره‌بازی به فرزند پسرتان لباس و جواهرات دخترانه بپوشانید یا او را مثل دخترها آرایش کنید. و یا با دخترتان مانند یک پسر رفتار کنید و شکل و شمایلی پسرانه به او بدهید. این موضوع در روند شکل‌گیری هویت جـنسی یک کودک تاثیر بسیار ناگواری دارد. کودک چه گناهی کرده که باید تاوان امیال فروخورده‌ی شما را بدهد؟ این کار جنایتی نابخشودنی است.

(۴)    هیچ وقت حتی به شوخی به فرزندتان (و حتی وقتی سنش بیش‌تر شد) نگویید که وقتی بزرگ شد باید با فلانی ازدواج کند یا چه خوب است که با فلانی ازدواج کند. باور کنید کودک این شوخی‌ها را جدی می‌گیرد. شما هیچ حقی برای تعیین همسر فرزندتان ندارید. باور کنید. ازدواج، تعیین شغل و امکان خودکشی تنها حق انتخاب‌های واقعی یک انسان در زندگی هستند. فرزند شما هیچ اختیاری نداشته که پدر و مادرش چه کسانی باشند. نمی‌توانسته تعیین کند در چه کشور و شهری به دنیا بیاید و چهره و اندامش چه‌گونه باشد. به این موضوع خیلی زیاد فکر کنید. قطعا آزارتان خواهد داد. درستش هم همین است.

(۵)    هرگز هیچ پسربچه‌ای را از نظر جـنسی تحقیر نکنید (حتی به شوخی). بسیاری از مشکلات روانی مردها در سنین بالاتر نتیجه‌ی تجربه‌های تحقیرآمیز دوران کودکی هستند. بسیاری از مشکلات زناشویی نتیجه‌ی ناتوانی روانی  ـ و نه جسمانی ـ مردهاست و بخش عمده‌ی این ناتوانی مربوط به تجربه‌های کودکی است.

(۶)    هرگز هیچ پسری را به سبب دارا بودن فالوس تحسین نکنید مخصوصا در حضور یک دختربچه‌ی دیگر. دخترها از نظر روانی به شکل بالقوه در خطر افسردگی بابت فقدان فالوس هستند. تشدید این موضوع بسیار خطرناک است. سردمزاجی، تمایل به مردپوشی، میل به هم‌جنس‌ و … عاقبت این اختلال روانی است.

(۷)    بگذارید کودک در یک روند منطقی و معقول با واقعیت وجودی خود آشنا شود. لزومی‌ندارد به پرسش‌های کنجکاوانه‌ی او پاسخ خیلی روشنی بدهید.

(۸)    از کتک‌کاری بپرهیزید و لااقل در حضور کودک هرگز این کار را نکنید. ناتوانی او در نجات دادن فرد کتک‌خورنده (غالبا مادر) موجب شکل‌گیری یک عقده‌ی خیلی جدی در او می‌شود که بعدها به شکل نفرت، خشونت مشابه یا ناتوانی‌های روانی و جـنسی خودش را نشان می‌‌دهد.

باور کنید در برابر هر کاری که از روی حماقت یا تفریح انجام می‌دهید مسئولید. قطعا از آمار طلاق، روان‌پریشی‌های روزافزون در زمینه‌ی جـنسی و… آگاه هستید. فکر می‌کنید ریشه‌ی این‌ها به کجا برمی‌گردد؟ دوران کودکی و بلوغ مهم‌ترین نقش را در شکل‌گیری هویت یک فرد دارند. بگذارید هر کودکی به روال طبیعی خودش رشد کند. آن سوی این مسخره‌بازی‌ها و خندیدن‌های زودگذر ـ حتی اگر خود کودک همراهی‌تان کند ـ جنایتی نهفته است. 

ترانه: ای هوای خوب بارونی

خیلی حرفا مونده و نیستی

تا که مونده جسمی‌و جونی

تشنه‌ی اشک زلال توام

ای هوای خوب بارونی

در غروب تلخ چشم تو

خسته و نفرینی خوابم

هر شبِ بی‌ تو برام مرگه

از خیال مرگ بی‌تابم

داره غوغا می‌کنه وحشت

توی این دالون بی‌پایان

می‌دونم تو آیه‌ی نوری

جلوه‌ای کن در شب زندان

آسمون رو رنگ رویا کن

تا کبوتر فکر پروازه

پرکشیدن رفته از یادش

گرچه قفل این قفس بازه

ای هوای خوب بارونی

خستگی‌هامو بشور از تن

خسته‌ام از انتظار تو

خسته‌ای از انتظار من

ورای قانون مصوب

خبر: آمنه، دختری که بر اثر اسیدپاشی خواستگارش آسیب شدیدی به صورتش وارد شده بود در آخرین لحظه از قصاص فرد جنایتکار چشم‌پوشی کرد.

حاشیه‌ای بر خبر: حتما می‌دانید که نحوه‌ی اجرای قصاص از این قرار بود که چشم فرد خاطی را باز کنند ـ احتمالا پس از بیهوشی ـ و چند قطره اسید روی آن بچکانند.

قضاوت کردن بر امور قضایی خیلی وقت‌ها اصلا ساده‌ نیست. از قضا دیشب داشتم فیلم Murder in the first به کارگردانی مارک روکو و بازی محشر و دیوانه‌وار کوین بیکن ـ یکی از بازیگران محبوبم ـ  را می‌دیدم. تماشای این فیلم تجربه‌ی واقعا زجرآوری بود. جالب است که پس از این فیلم تحسین‌شده در سال ۱۹۹۵ تا به امروز فیلم دیگری از روکو روی پرده نیامده و این موضوع برای کسانی که این فیلم را دیده و به‌شدت از آن متاثر شده‌اند بسیار عجیب و غیرقابل توجیه است. فیلم روکو به جنایت‌هایی سبعانه‌ای می‌پرداخت که در زندان آلکاتراز (پیش از تعطیلی) به بهانه‌ی اصلاح و بازپروری مجرمان رخ می‌داد. سیستم قضایی مستقل دست‌کم این حسن را دارد که گاهی رودرروی بی‌عدالتی می‌ایستد.

ولی قضیه اصلا ساده نیست. فکر کنید خودتان یا یکی از عزیزان‌تان (دور از جان)  به موقعیتی شبیه به آمنه گرفتار شوید. در این موارد تصمیم‌گیری واقعا دشوار است و تنها کسی که می‌تواند بن‌بست قانونی را دور بزند و امکان تازه‌تری برای تحقق عدالت فراهم کند خود فرد آسیب‌دیده است. تصمیم آمنه به شکلی معنادار ورای قانون (و نه لزوما علیه آن) است. ولی واقعا نمی‌شود تصور کرد که در موارد مشابه هرکدام ما چه می‌کنیم. خدا نصیب هیچ‌کس نکند.  

شعر: سر وقت

در چشم‌ این آسمان پوسیده

قطره اشکی نیست

در ضرب کشدار پای تو بر خاک تب‌زده

آهنگ امیدی…

دفتر به دفتر به پایان می‌رسد

در من غروب غم‌انگیزی است

با نغمه‌ی محزون اذانی قدیمی

که خدا را هم بی‌تاب می‌کند

ثانیه را باد می‌برد

تن عاشقت را خاک

این روزها

زیر سایه‌ی چشمش

هیچ مردی آفتابی نمی‌شود

سر هر ماه تخمکی می‌افتد

مرده‌ها نیم‌غلت می‌زنند

گربه‌ها سر وقت ناله می‌کنند

و پیرمرد همسایه

همیشه ساعت نه زباله را می‌گذارد کنار تیر برق…

طبقه‌ی متوسط و سندرم اصغر فرهادی

احسان رنجبر یکی از دوستان هم‌کارم در زمینه‌ی علوم پزشکی است که سردبیری فصلنامه‌ای با عنوان «خشت و آینه» را بر عهده دارد. مدتی قبل چند پرسش را برایم ای‌میل کرد و من پاسخ این پرسش‌ها را یک‌جا و در قالب یادداشتی کوتاه برایش فرستادم که در آن فصلنامه منتشر شد. متن آن پرسش و پاسخ را در زیر می‌خوانید:

 ***

چرا در سینمای پیش از انقلاب طبقه‌ی متوسط حضور ندارد؟  آن‌چه از آن دوران مانده فیلم‌هایی است که در ستایش فقر سخن می‌گویند، به دنبال مقدس‌مآبی سنتی هستند و ثروت را نفی می‌کنند. دلیل این رویکرد در آن سال‌ها چه بوده و چرا طبقه‌ی متوسط غالباً پشت در سینمای تجاری باقی مانده بود؟ آیا این طبقه از دیدن تصویری نزدیک به خود هراس داشت؟

پس از انقلاب، طبقه‌ی متوسط وارد فضایی شد که در آن فرهنگ منحصر به فردش (که از آن به  «فرهنگ دلخواه» یاد می‌شود) بیش از گذشته در تقابل با فرهنگ رسمی‌صادر شده از سوی حاکمیت قرار می‌گیرد. آیا سیطره‌ی فرهنگ رسمی‌(که جوهره‌ی آن سنت محبوب/مدرنیته مغضوب است) می‌تواند دلیل قانع‌کننده‌ای برای غیبت این طبقه در سینمای پس از انقلاب باشد؟

گروهی بر این عقیده‌اند که غیبت نسبی طبقه متوسط نه از اصرار حاکمیت که از عدم بینش مولفان سینمایی نشأت می‌گیرد. این گروه از مولفان سینمایی سعی می‌کنند تا روایت فیلم را  از راه تصادفات پی در پی و معجرات دراماتیک به پیش ببرند. این رویکرد سبب ایجاد سینمایی شد که از یک سو آرمانگرایی دروغین در فیلمی‌چون «بچه‌های آسمان» به همراه دارد و از سویی دیگر کیفری عجیب را نثار شخصیت‌های «غیر فقیر» در فیلم‌هایی مانند «بید مجنون» و «خیلی دور خیلی نزدیک» می‌کند. حتی در فیلم تحسین شده‌ی «به همین سادگی» نیز به رغم آن‌که شخصیت اصلی از طبقه‌ی متوسط جامعه می‌آید اما گره‌ی نمایشی پایان فیلم از احساس نوستالژیک او نسبت به دوره با عزت و فقیرانه‌اش ناشی می‌شود. چرا کارگردانی که خود برخاسته از طبقه متوسط ایرانی است، این چنین غیرمهربانانه با این طبقه برخورد می‌کند. آیا علت آن، سردرگمی‌میان (قدیم و جدید) و (سنت و مدرنیته ) است؟

سه‌گانه‌ی اصغر فرهادی را چه مقدار با شرایط امروز طبقه‌ی متوسط ایرانی هم‌صدا می‌دانید؟ و این‌که حضور سندرم «درباره الی» را در سینمای امروز ایران را می‌پذیرید؟ و معایب این سندرم را چه می‌دانید؟

 —————

به دلیل به هم‌پیوستگی پرسش‌های شما همه‌ی آن‌ها را یک‌جا جواب داده‌ام.

ای کاش تعریف مشخص و مشترکی از طبقه‌ی متوسط ایرانی داشتیم تا این پرسش و پاسخ به جای روشنگری سردرگم‌کننده نشود. اگر منظورتان از طبقه‌ی متوسط ایرانی آن طبقه‌ای است که نه از اشراف است و نه از فقرا، با تعریف بسیار گل و گشادی روبه‌رو می‌شویم که نقض فرض مطرح شده در پرسش شما می‌شود. مثلاً فیلم‌های شاخصی در سینمای پیش از انقلاب هستند که قهرمان‌های قصه‌شان نه اشراف‌زاده‌اند و نه فقیر. برای نمونه فیلم بیتا (هژیر داریوش) خانواده‌ای را نشان می‌دهد که جزو هیچ‌‌یک  از دو سر این طیف نیست و یا آدم‌های آرامش در حضور دیگران (ناصر تقوایی)، خانه‌خراب (نصرت کریمی)، کلاغ (بهرام بیضایی)، گزارش (عباس کیارستمی)،  سوته‌دلان (علی حاتمی) و …. چنین وضعیتی دارند. از مثال‌های دیگر می‌گذرم و به همین‌ها بسنده می‌کنم که به‌خوبی نشان می‌دهند دست بر قضا طبقه‌ی متوسط نه فقط برمبنای تعریف اقتصادی که حتی از نظر پایگاه و نگرش اجتماعی نمونه‌های مطرح و موفقی در سینمای پیش از انقلاب داشته است.  مهم‌ترین ویژگی بسیاری از کاراکترهای حاضر در قصه‌ی فیلم‌هایی که نام بردم دگراندیشی است. در جامعه‌ای مانند ایران که به شکلی فرساینده و کشدار ـ شوربختانه بسیار کشدارتر از هر جامعه‌ی دیگر ـ درگیر کشمکش سنت و مدرنیته است، همین ویژگی کم‌وبیش ایدئولوژیک ـ و گاه نهیلیستیک ـ است که یک طبقه‌ی اجتماعی مشخص را به نام طبقه‌ی متوسط شکل می‌دهد. منتقدان مدرنیته از آل احمد مثلاً روشنفکر تا اندیشمندان مذهبی و سنتی همواره از تجدد که برگردان سنتی مفهوم دگراندیشی است با نکوهش یاد کرده‌اند. درک آن‌ها از مدرنیته قطعا محدود به جلوه‌های سخت‌افزاری فناوری و نو شدن سازه‌ها و شهرها نیست؛ آن‌ها عمیقا نگران الگوبرداری انسان سنتی شرقی از شیوه و اسلوب زندگی غربی‌اند، آن هم نه در همه‌ی ابعادش بلکه نگرانی آن‌ها معطوف به هرگونه بازنگری در اندیشه است که مطلق‌انگاری آموزه‌های سنتی را به چالش بکشد. این دغدغه‌ها در شور و هیجان انقلاب و سال‌های جنگ جا و مجالی برای بروز نداشت، چون در آن هنگامه‌ی خون و آتش فرصتی برای طرح اندیشه‌ای نو نبود. پس از گذر از جنگ و سال‌های موسوم به «سازندگی» با ورود گفتمان «اصلاحات» بار دیگر فضایی برای بروز و نشر آراء دگراندیشان به وجود آمد و همین دوره به شکلی غریب با پیشرفت و توسعه‌ی ابزارهای نوین اطلاع‌رسانی مانند ماهواره و مخصوصا اینترنت هم‌زمان شد. طبیعی است که با شکل‌گیری این موج نوخاسته آنتاگونیستش که همان تجددستیزی بود بار دیگر به نیرومندترین شکل ممکن اعلام حضور کرد و تجربه هم نشان داد که دست‌کم در لایه‌های قشری اجتماع به توفیقی چشمگیر دست یافت. به گمان من تعریف طبقه‌ی متوسط در جامعه‌ای مثل ایران به ناگزیر از منظر ایدئولوژیک صورت می‌گیرد و نه در چهارچوب‌های طبقه‌بندی‌های اقتصادی یا تبارشناسانه. هرجا دگراندیشی ـ به هر قوتی و در هر جهتی ـ هست  و اندیشه‌ای ـ و نه اعتراض و عصبیت ـ مقابل گفتمان غالب وجود دارد طبقه‌ی متوسط همان‌جاست.

با این اوصاف، البته سینمای پس از انقلاب به‌خصوص سینمای دوران اصلاحات و پس از آن، با تاثیرپذیری مستقیم از گفتمان انتقادی بیش از پیش به طبقه‌ی متوسط پرداخته است. به گمان من سینمای پیش از انقلاب جدا از درگیر بودن با سانسور، مجالی هم برای بلوغ نداشت؛ از به پاخاستن موج نو در اواخر دهه ۴۰ تا پیروزی انقلاب، کم‌تر از یک دهه طول کشید و در این فاصله فیلم‌سازان دگراندیش هیچ کم نگذاشتند و آثار قابل اعتنایی خلق کردند که نه از جنس تقابل دوتایی فقیر/غنی گنج‌قارون (سیامک یاسمی) و هنگامه و خداحافظ تهران (هر دو از ساموئل خاچیکیان) بود و نه از جنس فیلم‌های جاهلی و کلاه‌مخملی. فیلم‌هایی مثل رضا موتوری هم گرچه در ظاهر از فرمول فقیر و غنی استفاده می‌کردند اما به جای فوکوس کردن روی تفاوت‌های اقتصادی، جهان‌بینی و ارزش‌های این طبقه‌ها را به تصویر می‌کشیدند.

با این حال چه در سینمای پیش از انقلاب و چه پس از آن حتی اندیشمندترین فیلم‌سازان ما هم برای بیان نگاه انتقادی خود به اوضاع، فقر را مهم‌ترین دستاویز خود قرار دادند ـ و البته این به هیچ وجه به معنی نفی ارزش آثارشان نیست ـ. از خشت و آینه‌ی ابراهیم گلستان و دایره‌ی مینای مهرجویی بگیر تا آثار فیلم‌‌سازان محصول انقلاب مانند مخملباف و مجیدی و فیلم‌سازانی چون داودنژاد و عیاری و … همین رویکرد سال‌ها بعد در جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی هم به چشم می‌خورد.  یک نقطه‌ی افتراق مهم این فیلم و فیلم پیشین فرهادی، درباره‌ی‌ الی…  در تاکید بر عنصر پول و سرمایه به عنوان دستمایه‌ای برای تقابل طبقه‌هاست. در حالی که برداشت‌های ما از جدایی نادر از سیمین اغلب سویه‌ای اخلاقی به خود می‌گیرد و بیش‌‌تر بر اختلاف نگرش و سبک زندگی دو طبقه متمرکز است ولی واقعیت این است که پیش‌برنده‌ی اصلی درام فرهادی همان عنصر پول است.

 اما چرا فیلم‌‌سازان دگراندیش ما ـ مثل نویسندگان‌مان ـ برای نمایش شکاف‌های اجتماعی در سطح نشانه‌های اقتصادی متوقف می‌شوند؟ طبعا بخشی از این ماجرا به گفتمان غالب «غم آب و نان» در دنیای روشنفکری جهان سومی‌بر می‌گردد. از طرفی، وقتی سانسور مجالی برای پرداختن به چالش‌های حوزه‌ی اندیشه باقی نمی‌گذارد فیلم‌ساز به سراغ نمادهای بدل‌ از واقعیت می‌رود و به جای پرداختن به تضاد میان نگرش دینی و غیردینی ـ که بی‌تردید مهم‌ترین نگرانی نگاه سنتی است ـ به نشانه‌های ظاهری زندگی‌ این اقشار بسنده می‌کند.

تقدیس فقر که در سینمای پس از انقلاب جلوه‌ی آشکاری دارد حاصل نگاه بیمارگونه‌ای است که جز به ستیز کورکورانه با مدرنیته نمی‌اندیشد، چون خوب می‌داند مدرنیته گسترش آگاهی را در پی دارد و این البته غیر قابل پذیرش است. جالب است که همین نگاه سنتی و رادیکال، خودش بعدها گفتمان عدالت‌خواهی را با رویکردی صرفا شعاری ـ و فرسنگ‌ها دور از عمل  ـ از آموزه‌های مذهبی بنا می‌‌گذارد و آشکارا تاکید می‌کند که عدالت‌خواهی در مقابل گفتمان اصلاحات ایستاده است. هرچند عقل سلیم نمی‌پذیرد که عدالت و اصلاح نافی هم باشند ولی نکته این‌جاست که سیاست عرصه‌ی عقل سلیم نیست و گویی صرفا جولان‌گاه مقابله است. می‌دانید که فیلم‌سازانی چون کیارستمی‌و پناهی و… سال‌ها به دلیل نمایش فقر در فیلم‌های‌شان مورد تکفیر بوده‌اند و حضور فیلم‌های‌شان در جشنواره‌ها مایه‌ی بی‌آبرویی قلمداد شده است اما جالب این‌جاست که تقدیس فقر از سوی فیلم‌سازانی چون مجیدی و میرکریمی‌حتی با تقدیر هم روبه‌رو شده است. اندکی تعقل کافی است: نمایش یک آسیب اجتماعی کجا و تقدیس و تحمیق متعاقبش کجا؟

به احتمال قریب به یقین هیاهوی برآمده از آخرین فیلم فرهادی انگیزه‌ی پرسش‌های شما و درنگ‌تان بر مفهوم طبقه‌ی متوسط است. هر آن‌چه در سطرهای پیشین نوشتم درباره‌ی فیلم‌های فرهادی هم صدق می‌کند و او دست‌کم در فیلم آخرش ادامه دهنده‌ی همان تلقی رایج درباره‌ی طبقه‌ی متوسط است. من فرهادی را نه یک اندیشمند که بیش‌تر یک فیلم‌ساز توانا می‌بینم. توانایی فرهادی در نمایش واقع‌نمایانه‌ی گوشه‌ای از زندگی خصوصی آدم‌های غیرمذهبی ـ و نه ضدمذهب ـ در درباره‌ی الی در شرایطی که فیلم‌های سینمای ایران نسبتی با زندگی واقعی ندارند، برای خیلی‌ها یک اتفاق بزرگ محسوب ‌شد.  باید دقت کنید که فضای نازل نقد در ایران و سطح انتظار و درک تماشاگر در شکل‌گیری این جو هیجانی چه اهمیتی دارد. سرکوفتگی عمیق تاریخی در نبودن حداقل‌هایی از آزادی بیان و تضاد دیوانه‌وار زندگی خصوصی و عمومی‌آدم‌ها موجب شده که به دنبال دستاویزی برای ابراز وجود و بیان مخالفت باشند. در یک شرایط طبیعی فیلمی‌مثل درباره‌ی الی را باید از منظر سینمایی مورد تحلیل و بررسی قرار داد ولی در یک شرایط پرتنش و غیرطبیعی این فیلم که پرسشی اخلاقی را مطرح می‌کند به شکلی مضحک به نماد مبارزه و مقابله تبدیل می‌شود و کسی هم نمی‌پرسد که گوزن و شقایق را چه نسبتی است؟ قطعا خود فرهادی مسبب این وضعیت نیست و حتی او به‌نوعی قربانی این جوسازی‌های سیاسی است که سینما، فوتبال و اغلب پدیده‌های دیگر را در بر می‌گیرد ـ برای نمونه نگاه کنید به ماهیت ستایش و تکریمی‌که پس از درگذشت ناصر حجازی نثارش شد که اغلب ربطی به زمینه‌ی غالب شهرت او نداشت ـ فرهادی فیلم‌نامه‌نویسی است که فیلم‌نامه‌هایش را بر پایه‌ی اصول دراماتیک می‌نویسد و در اجرای آن‌ها انصافا به چیره‌دستی و استادی رسیده است. درباره‌ی الی البته نوستالژی فرسوده و نخ‌نمای سفر دسته‌جمعی به شمال را هم داشت و فضای ویلا و دریا و رقص و قلیان و والیبال و…  و نیز مانند چهارشنبه‌‌سوری خیانت در عشق و زندگی مشترک؛ معضل ملموس زندگی طبقه‌ی متوسط که اخلاق را به دلیل این‌که مفهومی‌مذهبی می‌داند(!)، از زندگی کنار می‌گذارد. همه‌ی این‌ها بی‌تردید در هم‌‌سان‌‌پنداری مخاطب تاثیر داشت. فرهادی در درباره‌ی الی به شکلی آشکار و بی‌پرده تضاد میان نگاه مذهبی و غیرمذهبی را با نشانه‌هایی چون صدقه، نماز، ذکر و… نشان می‌داد. اما تاثیر جوسازی‌های غیرسینمایی و تحمیل‌های فرامتنی بر درباره‌ی الی وقتی خودش را نشان داد که  فرهادی در جدایی نادر از سیمین تضاد میان نگرش‌ها را پررنگ‌تر کرد و این تضاد را به ظاهر  و پوشش افراد هم تسری داد و برای ایجاد کنتراست بیش‌تر، پای تفاوت‌های اقتصادی را هم به میان کشید  و مفاهیم ضمنی داوری و اخلاق را که در درباره‌ی الی در لایه‌های درونی اثر قرار داشت به شکلی بی‌رحمانه به سطح آورد. همه‌ی این‌ها موجب می‌شود که جدایی نادر از سیمین را از لحاظ ارزش‌های هنری در جایگاهی پایین‌تر از درباره‌ی الی بدانم.

بله سندرم فرهادی وجود دارد. همان‌طور که روزگاری سندرم محسن مخملباف داشتیم. سندرم افشین قطبی داشتیم. سندرم محسن نام‌جو داشتیم. ما مردمی‌عصبی، هیجانی، کم‌تحمل هستیم و همیشه این سندرم‌ها نتیجه‌ی منفی به بار آورده. شخصا امیدوارم فرهادی گرفتار این بازی جهان سومی‌نشود که حاصلی جز سقوط به دنبال ندارد.

از زاویه‌ای دیگر ببینید

دیشب اتفاقی در کوچه‌مان افتاد.

ماجرا از این قرار بود: ساعت یازده و نیم شب مشغول تماشای فیلمی‌بودم که صدای گوش‌خراشی آمد. اولش فکر کردم مربوط به حاشیه‌ی صوتی فیلم است ولی کم‌کم صدا بلندتر شد و فهمیدم در کوچه خبری شده. به سرعت به بالکن مشرف به کوچه رفتم. جوانی (a) فریاد می‌زد: «دزد! دزدو بگیرین! نذارین در ره!» پیرمردی حدودا شصت ساله (b) با کیفی در دست در حال دویدن بود (شبیه کیف دکترهایی که توی کارتون‌های قدیمی‌می‌دیدیم) مردی دیگر (c) که از بالای کوچه به سمت پایین می‌آمد خودش را در مسیر پیرمرد قرار داد. جوان داد زد: «تو رو خدا بگیرش! دزده!» پیرمرد که چند قدمی‌با آقای c فاصله داشت در همان حال دویدن با حالتی نسبتا ‌خونسرد ولی با صدایی لزران گفت: «آقا حرفشو باور نکنید، دروغ می‌گه.» آقای c هم خودش را کنار کشید تا پیرمرد برود ولی هنوز چند متری دور نشده بود که جوان هم از راه رسید و این بار هر دو با هم در پی پیرمرد دویدند. از این‌جا به بعدش را دیگر نمی‌توانستم ببینم چون از دوراهی انتهای کوچه به سمت غرب پیچیدند.

کروکی حادثه از این قرار است:

خب به نظرتان قصه خیلی واضح و سرراست است؟ پیرمرد این ساعت شب کیفی را از دست این جوان قاپیده و دارد فرار می‌کند؟ حالت دیگری را نمی‌توانید تصور کنید؟ حالا من چند سرنخ فرضی به‌تان می‌دهم که با هرکدام می‌شود یک سناریوی متفاوت نوشت:

پیرمرد، پدر آن جوان است.

پیرمرد عمو یا دایی آن جوان است.

پیرمرد و جوان هم‌دست‌اند و مالک اصلی کیف چند صدمتر پایین‌تر قلبش را گرفته و نفسش در نمی‌آید.

جوان قصد دزدیدن کیف از پیرمرد یا قصد جان او را دارد.

می‌شود حالت‌های پیچیده‌ی دیگری را هم تصور کرد.

به جای توضیح بیش‌تر، جمله‌ی پایانی فیلم بلامی (کلود شابرول) را برای‌تان بازگو می‌کنم: «همیشه قصه‌ای دیگر وجود دارد، جز این قصه‌ای که پیش چشم ماست.»

خوانش نگاه سنجاقک

این عکس را همسرم در سفر ماه قبل‌مان به شمال گرفته است. در روستای چوشل بین راه لاهیجان و سیاهکل. ترکیب رنگ‌های این سنجاقک زیبا کم از طاووس ندارد.

عکس فریب‌کار است. این عکس به‌ شکلی تصادفی گرفته شده. سنجاقک لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. نمی‌شد از او خواست برای دوربین ژست بگیرد. موقعیت او در قاب، محصول کسری از ثانیه است؛ نه به دلیل توانایی عکاس بلکه به دلیل امکان گرفتن عکس‌های پشت هم که یکی‌شان دست بر قصا تا حدی قابل قبول شده.

 سنجاقک به دوربین/ چشم مخاطب نگاه نمی‌کند. حقیقت آن چیزی نیست که خود عکس وانمود می‌کند. حقیقت گریزپا و دست‌نیافتنی‌ست و واقعیت، رونوشتی کم‌رنگ از حقیقت است. عکس، چینشی آراسته است و حاصل بر‌هم‌کنش ابزار و چشم‌انداز. هر قاب، محل همگرایی واقعیت و مجاز است. ترکیب‌های یخ‌زده، بدل از حرکت و جنبش‌اند. حتی عکس‌های خبری و مستند هم از خلال نیت / ترجیح یا تصادف شکل می‌گیرند و گوشه‌ای محدود از یک گستره را نشان می‌دهند. همیشه در گوشه‌های ناپیدای هر قاب واقعیتی دیگر نهفته است؛ ای بسا مهم‌تر و آگاهی‌بخش‌تر از خود قاب.

اما این‌ها را می‌شود به هیچ گرفت. می‌شود فرض کرد: سنجاقکی زیبا با چشمان درشت و گیرا به ما می‌‌نگرد و نگاهش به تعداد نگاه بینندگان عکس منتشر می‌‌شود. می‌شود چشمان درشت محبوبه‌ای بی‌وفا را از این طریق تداعی کرد. می‌توانیم خود را از دریچه‌ی نگاه او تصور کنیم و هرگز راه به درک و دریافت او نبریم؛ آن نگاه بی‌تفاوت ستمگر. می‌توانیم راه تاویل بگشاییم و محتویات ناخودآگاه‌مان را بر قامت او برون‌ریزی کنیم. (کاری که نقد راستین به‌درستی می‌کند و نیت پشت اثر را محترمانه کنار می‌زند)

اما باز هم می‌شود از این فراتر رفت. می‌شود به دیدن زیبایی‌ قناعت کرد. زیبایی را بی‌واسطه و بی دخالت هر منطق ستود: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ… کمال مواجهه با زیبایی غرق شدن در آن است نه فلسفه‌بافی برای آن. انسان مغروق در نشئه‌ی زیبایی هرگز نیازی یا حتی فرصتی به/برای توصیف آن ندارد. نقد از همین شکاف سربرمی‌آورد: جایی که ضرورت تکثیر یا توضیح زیبایی به میان می‌آید، نقطه‌ی توقف لذت بردن راستین از زیبایی است.

هیچ کس در هنگامه‌ی حظ و سرخوشی توان قصه بافتن ندارد. (آدم‌ها هم در بلندای سرخوشی جسمانی‌شان همین‌طورند) سرتان را درد نیاورم: مرور و احضار چندباره‌ی خاطره‌ی یک سرخوشی، راهی برای گریز از ملال متعاقب آن است. عکس‌ها مثل فیلم‌ها، شعرها و داستان‌ها و … چنین ماهیتی دارند.

Dead Man Walking

یکی از غریب‌ترین عشق‌های سینمایی. مردی که طعم و رنگ عشق واقعی نمی‌داند و زنی راهبه که از تن دادن به تجسد عشق معذور است. آیا سلام نازی‌وار زن به مرد در واپسین لحظه‌ها، از سر اتفاق و یا یک سوء‌برداشت است؟ این پرسش رذیلانه‌ای است که شاید بر گستره‌ی نگاه‌تان به فیلم اثر بگذارد.