تهرون عجب جای خوبیه آقا… به مولا!

از وقتی به تهران کوچ کرده‌ام بیش‌تر متوجه شده‌ام که چه شهر دلمرده و بدی است. همه‌جا دوازده شب تعطیل است و همه مثل مرغ باید به خانه بروند و بکپند چون چاره‌ی دیگری ندارند. ولی حتی ندیده‌ام کسی از این بابت کم‌ترین دلخوری‌ای داشته باشد. ظاهرا همه شاد و خوشحال‌اند. روزی چند ساعت در ترافیک وقت تلف می‌‌کنند. هوای سالمی‌برای نفس کشیدن ندارند. دریغ از یک قطره باران. محال است تاکسی‌چی‌هایش کولر روشن کنند. به قصابی می‌روی می‌گوید گوشت چرخ‌کرده‌ی گوسفندی نداریم فقط مخلوط !  گوشت راسته و فیله‌ی گوسفندی‌شان هم طعم بدی می‌دهد. به بقالی می‌روی می‌گوید ماست گوسفندی نداریم فقط گاوی! به رستوران می‌روی چلوکباب بخوری در حد یک خیار و پیاز هم برایت سرویس نمی‌آورند و پول خون پدرشان را می‌گیرند. به کله‌پزی می‌روی، رویش چند قاشق دارچین می‌ریزد که مبادا طعم بد دستکارش را دریابی و وقتی اعتراض می‌کنی که دارچین نریز که بفهمیم چی می‌خوریم کلی بهش برمی‌خورد. می‌خواهی سینما بروی جانت درمی‌آید تا یک جای پارک پیدا کنی. ساعت دو و نیم بعد از نیمه‌شب ماشین شهرداری می‌آید با کارگرانی زبان‌نفهم تا شمشادهای کوچه را آبیاری کنند(!) و آن‌ها هم تعهد داده‌اند حتما در آن ساعت جیغ و داد راه بیندازند و با هم شوخی‌های آن‌چنانی کنند. آلودگی صوتی… آلودگی هوا… آلودگی ذهن آدم‌ها که حاضرند برای سبقت گرفتن از هم سر همدیگر را ببرند. ماشینت را کنار خیابان مثل خیلی‌های دیگر پارک می‌کنی که بروی سر کارت که در محدوده‌ی طرح ترافیک است. غروب برمی‌گردی و می‌بینی بالای گل‌گیر سمت راننده را اندازه‌ی یک هندوانه برده‌اند تو. جا تر است و بچه نیست. طرف می‌مالد به ماشینت و گازش را می‌گیرد و می‌رود علامت می‌دهی که بایست، می‌گوید وقت ندارم و وقتی نشانش می‌دهی که ده در پنج سانت رنگ ماشینت را برده می‌گوید مگه تو عضو جنبش سبز نیستی؟ می‌گویم نه من نیستم. می‌گوید ما همه با هم هستیم. باید با هم مهربان باشیم. و گازش را می‌گیرد و می‌رود… !

همه‌ی این‌ها یک طرف و حس نژادپرستانه‌ی خیلی از مردم این شهر یک طرف. همه خود را تافته‌ی جدا بافته و اصیل‌زاده می‌دانند (در حالی که همه می‌دانیم هشتاد درصد این شهر نسب‌شان به کدام قوم می‌رسد) و مردم شهرهای دیگر را با گفتن لقب «شهرستانی» مسخره می‌کنند؛ از همکاران مطبوعاتی‌ام بگیر تا همسایه‌ی طبقه‌ی بالا که فارسی هم بلد نیست حرف بزند ولی وقتی اعتراض می‌کنم که صدای قلیانش که روی سرامیک می‌گذارد پدر ما را درآورده به جای عذرخواهی به طعنه می‌گوید حتما توی شهرستان ویلا داشتی به زندگی آپارتمانی عادت نداری! نمی‌گویم که بله خوشبختانه بیست  و اندی سال از عمرم را در خانه‌ای ویلایی زندگی‌کرده‌ام که بعید است بتوانی تصور کنی یعنی چه. حیاط مستقل و  ایوان و باغچه داشتن یعنی چه. شاید آن وقت تو هم می‌دانستی زندگی فقط همین شصت متر آپارتمان و قلیان و تریاک کشیدن تا سرحد مرگ نیست.

خلاصه من نفهمیدم این زندگی بی‌کیفیت و فرسایشی و روانی‌کننده‌ی تهران چه افتخاری دارد. من هم به ضرورت کار و شغلم به این‌جا آمده‌ام ( راه دیگری نداشتم)؛ چون در کشوری زندگی می‌کنم به‌شدت عقب‌افتاده که همه‌ی نیروها و امکانات را در یک شهر متمرکز کرده و کم‌ترین نگاهی به توسعه‌ی فرهنگی ندارد. روز به روز هم بدتر می‌شود و بهتر نمی‌شود. من هم قربانی همین سیاستگذاری‌ام. ولی هنوز آن‌قدر نادان نشده‌ام که چشم بر واقعیت ببندم و به زندگی در چنین شرایط اسفناکی افتخار کنم و دیگران را بابت دوست نداشتنش سرزنش.

در این چند سال که کار مطبوعاتی می‌کنم چند نفر با اتکا بر اصالت تهرانی‌شان نامه‌های فحاشانه برایم فرستادند و تصریح کردند که یک شهرستانی حق ندارد در فضای مطبوعات کار کند. امروز مفتخرم به آن‌ها اعلام کنم تهران با همه‌ی خوبی‌هایش یک‌جا حواله‌ی خودشان باد. من جز فرسایش و خستگی در چهره‌ی مردم این شهر چیزی ندیده‌ام. پولدارش هم با ماشین مدل بالایش سرگردان است که در این وضعیت مفلوک چه سرگرمی‌ای برای خودش دست‌وپا کند. فقیرش، توی صف اتوبوس و مترو دارد له می‌شود. قشر متوسط و کارمندمنش هم روز را به شب می‌رساند که بگوید زنده است. همه هم راضی هستند. همه‌ی این زیبایی‌ها، بی ‌ذره‌ای اکسیژن و باران و سبزه و دریا و آرامش نثار شما.


شعر: جایت خالی است


از آوازهای تنهایی برایت نگفتم

از نوجوانی‌های سوخته در سرزمین باد

دست در جیب

سوت بر لب

آهنگ بشود باد هوا

برود تا پنجره‌ی همیشه بسته‌ی یار

پرسه‌های پوسیده

وقتی که در کوچه باران ببارد

عکس تو در گودال، موج بردارد

و موج‌ها ببرندت تا هیچ…

توی این تک‌نوازی تنهایی

«ترانه از صدایت خالی است»

از دست می‌روم

در ویرانه‌های آفتاب

در حال و هوای عطش

شما که غریبه نیستی

در این پرسه‌های بی‌هوا

در کوچه‌هایی که تو نیستی

در شعرهایی که تو نیستی

هیچ ترانه‌ای را سوت نمی‌زنم

البته شما که جای خود داری

ولی جا به جای این شعرها

«جایت خالی است»

سه حرف

یک

چند سال پیش  با یکی از دوستان به یکی از بهترین و بزرگ‌ترین فست‌فودفروشی‌های اهواز رفتیم. گارسونی که برای گرفتن سفارش آمد، پیرمردی بود نحیف و تکیده و در میان گارسون‌های جوان، حضور ناهمگونش کاملا به چشم می‌آمد. مانند آن‌ها جلیقه‌ای روی یک پیراهن سفید پوشیده بود و پاپیون هم زده بود. دوست شوخ‌طبع ما برای این‌که با پیرمرد شوخی کرده باشد برای سفارش قارچ سوخاری به عنوان پیش‌غذا گفت: And mushroom please

پیرمرد هم سری تکان داد و رفت و وقتی با سینی پیش‌غذا برگشت خطاب به دوستم گفت:

Here’s your fried mushroom sir!  Would you like anything else? Let me know.

بعد با لهجه‌ی غلیظ آبادانی به دوستم گفت: ولک ما جوون قدیمیم. با ما از این … کلک‌بازی‌ها در نیار خو.

این خاطره‌ی واقعی را بهانه کردم تا بگویم که ما در قضاوت‌ها و کنش‌های روزمره‌مان چه‌قدر به سطح و پوسته‌ی ظاهری آدم‌ها و چیزها و پدیده‌ها اهمیت می‌دهیم و چه بسیار که راه به درون آن‌ها نمی‌بریم. حتی گزیده شدن چندین و چندباره از این سوراخ هم درس خوبی برای‌مان نیست و باز هم روی همین پوست موز، لیز می‌خوریم. تحلیل‌های اجتماعی و مثلا سیاسی‌مان هم از همین جنس است. از درنگ بر پیچیدگی‌های این مقوله‌ها می‌‌گذریم و چون می‌دانیم در این سرزمین جهان سومی، شعار و حرف‌‌های هیجانی و تکانشی خریدار دارند، خود را تا سطح پست‌ترین نگره‌ها و تحلیل‌های اجتماعی پایین می‌کشیم. یکی را دروغگو، یکی را خائن، دیگری را قهرمان و … می‌دانیم در حالی که کم‌ترین شناختی از واقعیت هیچ‌کدام‌شان نداریم. حالا که تغییر زاویه‌ی دید نسبت به مسایل کلان در وضعیت احساساتی و نامتعادل روانی جامعه‌ی فعلی‌مان امری محال و بعید به نظر می‌رسد، دست‌کم می‌توانیم در امور شخصی و روزمره‌مان از داوری بر روبنای آدم‌ها و رخدادها کم کنیم و سپس یا بدون صدور حکم از کنارشان بگذریم یا فرصتی برای شناخت بیش‌ترشان قایل شویم. امیدوارم روزی برسد که کسی را به جرم ظاهر، محکوم و محروم نکنیم. امید باطلی است. می‌دانم.

دو

چز پالمینتری در گلوله‌ها بر فراز برادوی نقش پادوی سرکرده‌ی تبهکاران شهر را بازی می‌کند و وظیفه‌ی همراهی و مراقبت از محبوبه‌ی او را در جلسه‌های تمرین‌ یک نمایش، به عهده دارد. (محبوبه‌ی بی‌استعداد مورد نظر را به نمایش تحمیل کرده‌اند و در ازای آن، اسپانسر نمایش شده‌اند) زمانی می‌گذرد تا او که یک آدم‌کش بی‌رحم و بدکله است، آن روی دیگرش یعنی قریحه‌ی درخشان نویسندگی را نشان دهد. با این حال او به همان رویه‌ی رادیکال و خشن خود در این عرصه‌ی تازه هم ادامه می‌دهد و فاجعه می‌آفریند. نمونه‌ی آدم‌هایی از این دست که برای پوشاندن گذشته‌ی خود به عرصه‌های فرهنگی پناه می‌برند کم نیستند، ولی متاسفانه اغلب آن‌ها نمی‌توانند از عادات و منش شغل قبلی‌شان دل بکنند! مشکل همین‌جاست.

سه

قوی‌ترین مرد ایران در یک دعوای خیابانی به قتل رسید. عکسی از سه فرد متهم به قتل منتشر شده که مشخصات ظاهری‌شان این است: ریقو و کم‌بضاعت. می‌شود کلی در این باره نوشت اما من به چند پرسش کوتاه بسنده می‌کنم. پرسش‌هایی که پاسخ‌شان آشکار است.

چرا آدم‌های ریقو در همه‌ی عرصه‌ها همیشه استراتژی ناجوانمردانه در مقابله‌ با دیگران اتحاذ می‌‌کنند و خنجر از پشت می‌زنند؟ چرا این همه تنفر  و خشونت در طبقه‌های پایین اجتماع وجود دارد؟ چرا همیشه کسی که سوار پراید یا موتورسیکلت است آرامش خیابان را با ویراژهای عجیب و غریبی ـ که ربطی هم به توانایی مرکبش ندارد ـ بر هم می‌زند و موجب تنش و ناامنی می‌شود ولی از راننده‌ی یک ب.ام.و به‌ندرت چنین چیزی می‌بینیم؟ نقش عقده‌های اجتماعی ناشی از شکاف اقتصادی در این تقابل‌ها و این همه ناامنی چیست؟

فیلم‌هایی که باید ببینید (۴)

مدتی این مثنوی تاخیر شد… پس یک‌راست برویم سراغ اصل مطلب. در ضمن بخش‌های پیشنهاد فیلم و کتاب ـ همین بالا ـ را فراموش نفرمایید.

Alice or the Last Escapade

یک شاهکار مینی‌مالیستی تمام‌عیار از کلود شابرول. یک جور «آلیس در سرزمین عجایب» البته گذشته از صافی دنیای استاد (به مصداق همان سخن مشهور استاد هیچکاک که اگر او سیندرلا را هم می‌ساخت…) فیلمی‌به‌شدت اتمسفریک و هولناک. شابرول مخمصه‌ای تمام‌عیار در محدوده‌ی یک دایره‌ی خیلی تنگ می‌آفریند. با دیدن فیلم، رونوشت‌های پرشمار و شاخصش را به جا خواهید آورد. آخرینش یک فیلم ایرانی است که نمی‌خواهم با گفتن نامش مضمون اساسی فیلم شابرول را لو دهم. گره‌گشایی نهایی فیلم  و پرداخت درخشانش حیرت‌زده‌تان خواهد کرد. همه‌ی فیلم‌های شابرول یک طرف، پایان‌بندی‌های‌ نبوغ‌آمیزشان یک طرف. او در فیلم‌هایش با استادی و بدجنسی تمام، ضربه‌ی نهایی را در پایان کار وارد می‌کند و باعث می‌شود پس از فارغ شدن از تماشای فیلم، حس‌وحالش هم‌چنان در ناخودآگاه‌تان وول بخورد و حتی رشد کند و به گستره‌‌ای تازه برسد. لطفا به سال ساخت فیلم (۱۹۷۷) توجه بفرمایید و بعد نمونه‌های بازخوانی‌شده از روی آن را از نظر بگذرانید تا دریابید پیش‌رو بودن یعنی چه. گذشته از همه‌ی این‌ها، به تیتراژ آغاز فیلم به چشم یک کلاس آموزش سینما نگاه کنید. فیلم خوب با گشایش خوب شروع می‌شود؛ استثنا هم ندارد.

A SIMPLE PLAN

غوغا می‌کند سام ریمی، در فیلمی‌که اگر نام کارگردانش را ندانید اصلا بعید نیست فکر ‌کنید کاری از برادران کوئن است. روایت کهن حرص و وسوسه و دوستی، یک بار دیگر در قصه‌ای به‌شدت مینی‌مال (بله درست متوجه شده‌اید. من این جور قصه‌ها و فیلم‌ها را ترجیح می‌دهم به آثار پرطمطراقی که می‌خواهند بزرگ باشند ولی عین حقارت‌اند) با بازی‌های شاهکار بیل پکستن و بیلی‌‌باب تورنتن (خدای من این مرد معجزه می‌کند. چرخش کامل الیور استون را حتما دیده‌اید. یا مردی که آن‌جا نبود برادران کوئن را). فیلم‌نامه به‌شدت دقیق و حساب‌شده نوشته شده. شخصیت‌پردازی بسیار خوب و سیر منطقی گسترش قصه، برآمده از اصول کلاسیک فیلم‌نامه‌نویسی است و یک بار دیگر  ثابت می‌کند چفت‌وبست درست رخدادها و تثبیت منطق روایت چه اهمیت فوق‌العاده‌ای در سینما دارد.

THE CELEBRATION

اولین فیلم برآمده از مرام‌نامه‌ی دگما (محصول فون‌تریر و دوستانش). ساخته‌ی توماس وینتربرگ دانمارکی. سرگیجه‌آور و آزاردهنده؛ چه در پوسته‌ی ظاهری اثر و چه در طرح و پیرنگ قصه. فیلم مانند کارهای فیلم‌سازانی از جنس فون‌تریر  و‌هانکه مخاطب را آزار می‌دهد، چون تلخی و کراهتی متعفن را عریان می‌سازد و ذهن مخاطب را مانند شخصیت‌های قصه از تشخص و ریاکاری پوسیده‌ی متمدنانه خلع سلاح می‌کند. تجربه‌ی تماشای چنین فیلم‌هایی مثل سقوط بی‌پایان از یک ارتفاع، در سیاهی مطلق کابوسی ناتمام است. فیلم به‌شدت به تحلیل‌های روان‌کاوانه‌ راه می‌دهد و انطباق دل‌پذیری با داستانک‌های ممنوعه‌ی فراروایت‌ها دارد. پسری رازی مهیب را در جشن تولد پدر پیر و ثروتمندش برملا خواهد کرد. همین ایده‌ی مرکزی، آن‌قدر کنجکاوی‌برانگیز است که به سروقت این شاهکار بی‌همتا بروید. درنگ نکنید.

LE REFUGE

فرانسوا ازون و جهان‌بینی آثارش اساسا یک جور ناجوری غریب و تک‌افتاده‌اند. او کیفیت روابط انسانی را به حدی از پیچیدگی رسانده که پیش از این در سینما کم‌تر دیده شده است. او دنیایی شبیه به فاسبیندر دارد؛ اما اگر آدم‌های کج و کوله و نامتعارف فاسبیندر در دنیایی آمیخته به رگه‌هایی از ابزوردیسم سیر می‌‌‌‌کردند، قصه‌های ازون با پرداختی ناتورالیستی و به‌شدت بی‌پرده روایت می‌شوند و همین کیفیت صریح و گزنده، آن‌ها را ملموس و رعب‌آور می‌کند. هنر ازون در ترسیم کنش‌ها و واکنش‌هایی است که در عین دراماتیک بودن، غافل‌گیرکننده، بدیع و علیه قراردادهای معمول‌اند. سینمای ازون کیفیت جسمانی و روحانی عشق، و زنانگی و مادرانگی را از منظری دیگر تعریف می‌کند. او با این فیلم در کنار پنج در دو و زمان رفتن سه‌گانه‌ای منحصربه‌فرد را شکل می‌دهد؛ دگراندیشی در عشق و مرگ.

David Mamet’s House of Games

سینما در ذاتش یک بازی است؛ با قراردهایی گفته و ناگفته. گاهی فیلم‌ها همین مفهوم را در حکم پیرنگ خود به کار گرفته‌اند. شاخص‌ترین‌شان Sting (جرج روی‌هیل) است. Game (دیوید فینچر) یکی دیگر از آن‌هاست. دیوید ممت در نخستین تجربه‌ی کارگردانی‌اش، این مفهوم را در قالبی جذاب و به‌شدت مفرح به بازی می‌گیرد؛ همان‌طور که قهرمان داستانش را، و البته ما را. نقش‌آفرینی جو منتگنا در این فیلم، از جنس گوهرهای نایاب و گنجینه‌های بی‌بدیل سینماست. شمایل او و کیفیت حضورش ـ چه ذاتی باشد و چه برای رسیدن به آن در این فیلم تلاش کرده باشد ـ بار سنگین ساختار پیچیده‌ی قصه را به دوش می‌کشد. ممت نویسنده‌ی قهاری است؛ بازی‌تان می‌دهد. شما هم گارد روشنفکرانه‌ی لعنتی‌تان را باز کنید و لذت ببرید. مگر اهمیت سینما در چیزی جز این است؟

درباره‌ی اکبر عبدی

این نوشته پیش‌تر در مجله‌‌ی فیلم منتشر شده است.

… اما تو چیز دیگری

اگر قرار باشد فقط یک ویژگی برای اکبر عبدی قائل باشم و او را به موجزترین شکل توصیف کنم، ناچارم از بسیاری از جنبه‌های بازیگری‌اش بگذرم و بر تنوع چشم‌گیر نقش‌هایش تأکید کنم. پیش از انقلاب، لقب «مرد هزارچهره» را به مرحوم رضا بیک‌ایمانوردی داده بودند. البته بخش مهمی‌از این ماجرا به صدای دوبلورهایی چون منوچهر اسماعیلی و زنده‌یاد ایرج ناظریان، صاحب گیراترین صدای مرد در میان همه‌ی دوبلورهای ایرانی، برمی‌گشت و در یک بررسی دقیق در کارنامه‌ی بیک‌ایمانوردی با تنوع‌ به معنای واقعی کلمه روبه‌رو نبودیم. در واقع پرتره‌ی بازیگری او مرکب از دو شمایل جدی و کمیک بود؛ مردی عبوس و جدی گاهی با سبیل چارلز برانسنی و گاهی کاریکاتوری از ستوان کلمبو با پالتویی مندرس و کلاهی پخ شده بر سر. اما اگر یک و تنها یک بازیگر ایرانی به‌راستی برازنده‌ی صفت هزارچهره باشد، تصویر اکبر عبدی در ذهن شکل می‌گیرد. در رویکردی خیلی خام و بدون یادآوری کیفیت نقش‌آفرینی این بازیگر، خاطره‌های بصری‌مان از «تست گریم»‌های منتشرشده‌ی رنگ‌به‌رنگ عبدی برای فیلم‌های مختلف و حتی گریم‌های متفاوتش در یک فیلم، بدیل و نمونه‌ای در سینمای ایران ندارد. بد نیست مرور نقش‌آفرینی عبدی را از همین شمایل بیرونی آغاز کنیم. نقل است که گریمور بزرگ و نامدار سینمای ایران، استاد عبدالله اسکندری، چهره‌ی اکبر عبدی را گریم‌پذیرترین چهره در میان بازیگران ایرانی دانسته است. برای اثبات این مدعا کافی است به تنوع شگفت‌انگیز چهره‌ی او در فیلم‌هایی چون هنرپیشه و آدم‌برفی نگاه کنیم. البته هنرپیشه نمونه‌ی مهم‌تر و آموزنده‌تری است. عبدی در آن فیلم به تناسب نقشش که یک بازیگر سینما بود، جز بازآفرینی یک شوهر عاشق و ناتوان، در قالب نوازنده‌ای نابینا و دوره‌گرد، کلاه‌مخملی دل‌باخته، کودکی در گهواره و نیز نقش «اکبر عبدی» فرو می‌رفت و هر بار جلوه و چهره‌ای تازه داشت.

مهم‌ترین ویژگی ظاهری عبدی بی‌بروبرگرد تپلی دل‌نشینش است. ویژگی‌های ظاهری خیلی وقت‌ها محدوده‌ی گزینش‌ نقش یک بازیگر و پیشنهادهای ارائه شده به او را تنگ و گریزناپذیر می‌کنند. این ویژگی در هر بازیگری به شکلی متجلی می‌شود؛ مثلاً ژرار دپاردیو، ژان‌پل بلموندو و علیرضا خمسه را با بینی‌های منحصر‌به‌فردشان می‌شناسیم. وودی آلن و سروش خلیلی را با چشم‌های تنگ و عینک‌های ته‌استکانی، آلن دلون و پارسا پیروزفر را با چشم‌های رنگین و… البته ویژگی این‌ بازیگران مربوط به جزیی از صورت‌شان است اما ویژگی عبدی در یک کیفیت فیزیکی کلی (general) به نام «چاقی» است که ربطی به هیچ‌یک از اجزای صورت او ندارد. البته گاهی ویژگی یک بازیگر به جثه و استخوان‌بندی‌اش مربوط است؛ مثلاً جثه‌ی جان وویت و محمود لطفی اصلاً جایی باقی نمی‌گذارد که به زیبایی یا نازیبایی چهره‌شان توجه کنیم. این‌ جور بازیگرها به‌سادگی امکان حضور در بسیاری از نقش‌ها را از دست می‌دهند، همان طور که داستین‌هافمن یا آل پاچینو به خاطر قد‌وقامت‌شان امکان هم‌بازی شدن با برخی از ستارگان زن سینما را نداشته‌اند و حضورشان متضمن محدودیت انتخاب برای نقش‌های مقابل آن‌هاست.

صورت عبدی در عین حال که دل‌پذیر است بجز تپل بودن ویژگی خاصی ندارد و همین موضوع امکان فوق‌العاده‌ای برای گریم به او می‌دهد؛ از شخصیت عقب‌مانده‌ی ذهنی‌اش در فیلم مادر تا تنبک‌نواز سبیلو اما لطیف‌الطبع دلشدگان، از آدم قالتاق اجاره‌نشین‌ها تا ملیجک ناصرالدین شاه آکتور سینما، از پدربزرگ نان و عشق و موتور هزار تا بایرام باقالی اخراجی‌ها.

عبدی صدای چندان بم و زمختی ندارد و در نقش‌ مردان سبیل‌کلفت مانند ای ایران، سیرک بزرگ، دلشدگان، هنرپیشه، مرد آفتابی و… تضاد میان خشونت ظاهری‌ و صدایی که دور از صلابت و مردانگی معمول سینمایی است اثر چشم‌گیری در خلق کیفیت کمیک مورد نظر این فیلم‌ها داشته است. البته توانایی او در بهره‌گیری از تارهای حنجره‌اش به گونه‌ای است که به ضرورت نقش‌ به صدایش رگه‌هایی از خش و خشونت بدهد مانند نقش‌آفرینی ماندگارش در سریال در خانه (بیژن بیرنگ و مسعود رسام) یا تله‌تئاتر خاطره‌انگیز باجناق‌ها که یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های همه‌ی کارنامه‌ی این بازیگر را رقم زده است.

چشم‌های عبدی نقطه‌ی اتکای مهم دیگر در بازی او هستند و درشتی‌ و قابلیت حرکت‌شان آن ‌قدر هست که حتی زیر گریم‌های سنگین هم به چشم بیاید. شاید ترکیب نخ‌نمای «لحن نگاه» که خوراک بسیاری از شعرهای روشنفکرانه و در عین حال ترانه‌های عامه‌پسند و کوچه‌بازاری است، مناسب‌ترین اصطلاح برای توصیف کیفیت بازی گرفتن از چشم‌ها در شیوه‌ی بازیگری عبدی باشد. البته کیفیت فیزیکی چشم هم امری اکتسابی نیست ولی دست‌کم او به هر شکلی گیرم غریزی می‌تواند حالات و آنات متفاوتی را با چشم‌هایش القا کند که خیلی‌ها یا نمی‌توانند یا اجرای‌شان رقت‌آور می‌شود: از عشوه‌های مردافکن در قالب زن چشم‌دریده و بی‌حیای آدم‌برفی تا چشم‌های خمار و خواب‌زده‌ی فرزند منگل خانواده در مادر یا چشم‌های خشمگین و در حال انفجار سرگروهبان در ای ایران و چشم‌های لرزان و فروافتاده‌ی نوازنده‌ی دوره‌گرد و نابینای هنرپیشه که عبدی برای ایفای این نقش در نقش فقط از سفیدی صُلبیه‌ی چشمش کمک می‌گیرد و نمونه‌های پرشمار دیگر.

توانایی مهم دیگر عبدی در ادا کردن لهجه‌های متفاوت است. از لهجه‌ی آذری که گویی ریشه در پیشینه‌ی خود او دارد و بی‌نقص‌تر و بهتر از هر بازیگری در سینمای ایران ادایش می‌کند تا لهجه‌ی اصفهانی فیلم سیرک بزرگ یا لهجه‌ی مشهدی در پاک‌باخته و البته لهجه‌ی درست و دقیق تهرونی در فیلم‌هایی مانند اجاره‌نشین‌ها، هنرپیشه، آدم‌برفی، مرد آفتابیو… در سینمایی که حتی بیش‌تر بازیگران مدعی‌اش از ادای درست لهجه‌ها ناتوان‌اند این ویژگی عبدی اهمیت فوق‌العاده‌ای پیدا می‌کند.

مجموعه‌ی این ویژگی‌ها از قابلیت تغییرپذیری چهره و صدا تا بازی با چشم‌ها و میمیک صورت می‌تواند یک بازیگر را به حد قابل قبولی از استاندارد بازیگری برساند، اما برای استثنا شدن در مقوله‌ی بازیگری این‌ها فقط شرط لازم هستند و نه کافی. آن‌چه عبدی را ورای همه‌ی ویژگی‌های ذاتی و اکتسابی‌اش به بازیگری یکه و بی‌مانند در تاریخ سینمای ایران بدل کرده، هوش او در شناخت فضا و مختصات اثر و هویت و پیشینه‌ی نقش است و از این‌ رو چه در قالب خردسال عظیم‌الجثه و عقلاً واپس‌مانده‌ی بازم مدرسه‌م دیر شد و سفر جادویی و دزد عروسک‌ها و چه در قالب مردان عیال‌وار و غرغروی فیلم‌هایی که در این نوشته نامی‌از آن‌ها برده شد کاملاً در قالب و قامت نقش جا می‌گیرد. کافی است به فاصله‌ی زمانی ساخته شدن سریال در خانه تا فیلم‌های اخراجی‌ها توجه کنید تا ببینید چه‌گونه در اولی نقش یک پیرمرد بی‌اعصاب و در دومی‌نقش یک جوان بذله‌گوی شنگ و مشنگ را با همه‌ی وجود بازی کرده است.

عبدی در ده سال نخست حضورش در سینما چه از سر خوش‌شانسی و چه آگاهانه در فیلم‌های بهترین فیلم‌سازان سینمای ایران نقش‌آفرینی کرد و کمدین بی‌رقیب سینمای ایران بود. اما او در سال‌های اخیر در انتخاب فیلم‌ها سخت‌گیر نیست و در فیلم‌های بی‌اهمیت زیادی حضور داشته. با همه‌ی تنوعی که آشکارا در مرور نقش‌هایش به چشم می‌آید، هنوز از پنجاه‌ درصد ظرفیت بازیگری‌اش هم استفاده نکرده است. امیدوارم این نوشته را بخواند و این پیشنهاد را از نگارنده بپذیرد که حالا وقتش است که نقش‌هایی متناسب با سن‌‌وسال واقعی‌اش، کمی‌پایین‌تر اشکال ندارد، به‌خصوص در فیلم‌های غیرکمدی و جدی بازی کند و بار دیگر در هیبتی دور از انتظار، شخصیت‌هایی ماندگار را به سینمای ایران هدیه دهد. این را جوانی می‌نویسد که صمیمانه دوستش دارد و در روزگار کودکی برای دزد عروسک‌های استاد سر و دست شکسته و با شوقی کودکانه از او امضا گرفته و آن را در گنجینه‌ی خاطرات سینمایی‌اش برای همیشه نگاه داشته است.

نگاهی به گلن‌گری گلن‌راس به کارگردانی پارسا پیروزفر


این نوشته پیش‌تر در مجله‌ی فیلم منتشر شده است

اسم منو هم روی تخته بنویس!

پارسا پیروزفر از اوایل خرداد نمایش گِلن‌گَری گلن‌راس نوشته‌ی دیوید ممت را در تماشاخانه‌ی ایرانشهر روی صحنه برده که اجرای آن در تیر هم ادامه خواهد داشت. به چند دلیل مشتاق تماشای این اجرا بودم: نخست این‌که دیالوگ‌نویسی دیوید ممت در موقعیت‌های خیلی خاص و ظاهراً غیردراماتیک آدم‌های قصه‌اش، یک کلاس درس بی‌نظیر برای نویسندگی است و نکته‌های آموختنی زیاد دارد. و دیگر، تجربه‌ی دل‌نشین تماشای فیلمی‌که جیمز فولی با بازی آل پاچینو، جک لمون، اد هریس و کوین اسپیسی بر اساس همین نمایش‌نامه ـ و به همین نام ـ ساخته است. دیدن تجربه‌های مشتق‌شده از یک منبع و مقایسه‌ی آن‌ها با یکدیگر، وسوسه‌ی شیرین هر منتقدی است، ولی راستش حضور خود پارسا پیروزفر در مقام کارگردان تئاتر، بیش‌تر از همه‌ی این‌ها کنجکاوم کرده بود.

آمد‌وشد تئاتری‌ها به سینما و برعکس، نقش مهمی‌در شکل‌گیری دوره‌های مختلف سینما و تئاتر ما داشته است. هرچند در سینمای پیش از انقلاب، بخش غالب و بدنه‌ی اصلی سینما در اختیار بازیگرانی بود که نسبتی با دانش نمایش نداشتند، اما نخستین سینماگران کشور از تئاتر آمده بودند و بازیگران تئاتر چون مشایخی، انتظامی، رشیدی، فنی‌زاده و نصیریان در چند فیلم مهم و متفاوت ایفای نقش کردند. در سال‌های پس از انقلاب هم مانند گذشته اگر جریان کم‌رمقی از مبادله‌ی میان سینما و تئاتر وجود داشت مربوط به ورود تئاتری‌ها به سینما بود و نه برعکس، و در این روند بازیگران مهمی‌مانند خسرو شکیبایی، سعید پورصمیمی، آتیلا پسیانی، رضا کیانیان، و… پا به عرصه‌ی سینما گذاشتند. با تغییر رویکرد تئاتر در یکی‌دو دهه‌ی اخیر و غالب شدن متن‌های نو و اجراهای مدرن به جای اجراهای زمخت و عصاقورت‌داده‌ی کلاسیک، بازیگران تئاتر دست‌کم به شکل بالقوه امکان و توانایی بیش‌تری برای ورود به عرصه‌ی بازیگری در سینما پیدا کردند که البته این پیش‌زمینه باز هم به روندی پویا و عقلانی منجر نشد و جز حضور درخشان چهره‌های شاخصی مانند پانته‌آ بهرام، هدایت‌هاشمی، افشین‌هاشمی‌و حضور کم‌رنگ و هنوز تثبیت‌نشده‌ی بازیگران ارزشمندی چون هومن برق‌نورد، آشا محرابی، سینا رازانی، سیامک صفری و… بسیاری از بازیگران بااستعداد و گاه فوق‌العاده‌ی تئاتر راهی برای ورود به سینما ندارند و اغلب بازیگران تازه‌وارد از بستر رابطه‌های غیرسینمایی و به دلیل جذابیت‌های ظاهری ـ که خیلی‌هاشان همین را هم ندارند و بیش‌تر توهمش را دارند ـ وارد سینمای بی‌رحم و بی‌ضابطه‌ی ایران شده‌اند.

اما روند ورود بازیگران سینما به تئاتر که به‌خصوص در یک دهه‌ی اخیر رشد چشم‌گیری داشته، در خیلی از موارد صرفاً یک ادای اسنوبیستی بوده و کارنامه‌ی قابل توجه و ارزشمندی هم به بار نیاورده است. البته می‌توان به نمونه‌های موفقی مثل حضور بهاره رهنما در نمایش خدایان کشتار یا صابر ابر در کالیگولا و چند مورد محدود دیگر هم اشاره کرد که البته آن‌قدر اندک و کم‌شمارند که جایی برای تعمیم و استقرا باقی نمی‌گذارند.

ترافیک بسیار سبک کارگردانان میان دو حوزه‌ی سینما و تئاتر هم نتیجه‌ی مقبولی نداشته. تا سال‌ها تجربه‌ی ناموفق حمید سمندریان در سینما تنها نکته‌ی قابل اعتنا در این باره بود اما دکتر علی رفیعی با تجربه‌ی چشم‌گیر فیلم اولش ماهی‌ها عاشق می‌شوند گزاره‌ای تازه به این کارنامه افزود؛ هرچند شاید هنوز هم برخی ندانند که فیلم‌ساز توانایی چون اصغر فرهادی هم دانش‌آموخته‌ی تئاتر است و البته هنوز در این عرصه طبع‌آزمایی مهمی‌نکرده است. حضور کارگردان مطرحی چون مهرجویی در تئاتر هم جز هیاهوی آشنا و قابل انتظار رسانه‌ای ثمری در بر نداشت و قصد حضور فرمان‌آرا در تئاتر با نمایش مردی برای تمام فصول سرانجام بر اثر کارشکنی‌های مختلف به نتیجه نرسید تا بتوانیم برآوردی از توانایی او در این عرصه به دست دهیم.

با همه‌ی این‌ها، حضور یک بازیگر سینما به عنوان کارگردان تئاتر اتفاق نادر و تازه‌ای است و نشان از نوجویی و جسارت پیروزفر دارد. یکی از اولین اجراهای این نمایش را دیدم و ضعف اساسی‌اش را در کار بازیگران یافتم و این کاستی  ـ که می‌تواند در اجراهای بعدی برطرف شود ـ در نمایش‌نامه‌ای از دیوید ممت یعنی فروریختن کلیت اثر. در آثاری که بر اساس نوشته‌های ممت شکل گرفته‌اند ـ برای نمونه‌ نگاه کنید به فیلم‌های رأی نهایی (سیدنی لومت)، بوفالوی آمریکایی (مایکل کورِنت) و گلن‌گری گلن‌راس (جیمز فولی) ـ  جای چندانی برای فضاسازی و بهره‌گرفتن از عناصر فرعی نمایش وجود ندارد. کنش‌مندی متن‌های نمایشی ممت از خلال گفت‌وگوها شکل می‌گیرد و غالباً رخدادی از بیرون به قصه تحمیل نمی‌شود؛ آدم‌ها با حرف‌های‌شان بر هم تأثیر می‌گذارند و مسیر قصه را قدم‌به قدم می‌سازند و به نقطه‌ی بحرانی می‌رسانند. در چنین وضعیتی انتخاب نامناسب بازیگر یا اجرای بد بازیگران در حکم تیر خلاص بر پیکر اجراست. هرچند نباید از نقش‌آفرینی خوب رضا بهبودی در نقش شلی لوین (جک لمون در فیلم)، هومن برق‌نورد در نقش دیو ماس (اد هریس در فیلم)  و البته سیاوش چراغی‌پور در نقش جرج آرونو (آلن آرکین در فیلم) غافل شد، اما دو نقش خیلی کلیدی که آل پاچینو و کوین اسپیسی در فیلم جیمز فولی بازی می‌کنند و از خیلی جنبه‌ها مهم‌ترین نقش‌های این متن هستند در سطحی به‌مراتب ضعیف‌تر از بقیه اجرا می‌شوند. و عجیب است که نقش ریچارد روما (آل پاچینو) را خود پیروزفر به عهده گرفته و نتوانسته ذره‌ای از پیچیدگی و رندی او را از کار دربیاورد. اما مهم‌تر از این، ماهیت مرموز و پیچیده‌ی نقش نسبتاً مختصر اما بسیار مهم جان ویلیامسون است که در فیلم با بازی کوین اسپیسی جلوه‌ای فراموش‌‌نشدنی ندارد و در کار پیروزفر بیش از حد دست‌کم گرفته شده و بجز بازیگر نقش پلیس که اهمیت چندانی در کار ندارد ـ و او هم پرتپق و بد بازی می‌کند ـ ضعیف‌ترین بازی کل مجموعه را شکل داده است. این ضعف بازیگری در نمایشی که کارگردانش خود یک بازیگر مطرح و متشخص سینماست و نقش‌آفرینی‌های خوب در کارنامه‌اش کم ندارد، تا حدودی غیرقابل توجیه است. اما با همه‌ی این حرف‌ها انگیزه‌ی نوشتن این یادداشت به فال نیک گرفتن جلوه‌ی تازه‌ی حضور پیروزفر است و دست‌مریزادی به او، که نخواسته به پرسونای یک بازیگر خوش‌قیافه بسنده کند و در انبوه نمایش‌های بی‌ارزش و سردستی رایج، سراغ کارگردانی متنی ارزشمند و سنگین رفته و در این کار کم‌وبیش سربلند بوده است. بی‌گمان، میان‌کنش مستمر و پویای تئاتر و سینما اگر دور از اداها و خودنمایی‌های مرسوم و بر اساس شناخت و آگاهی باشد، نتایج سودمندی برای این عرصه‌ها خواهد داشت.

 

عنوان مطلب به یکی از مهم‌ترین دیالوگ‌های نمایش اشاره می‌کند.

 

 

تجربه‌ای در طنزنویسی

 

یکی‌دو هفته پیش یک همکار منتقد به دفتر مجله آمده بود و به محض دیدنم گفت مثل این‌که کفش‌ها را آویخته‌ای برادر. مدتی است جنجالی حاشیه‌ای چیزی از جانبت صادر نمی‌شود. گفتم درست متوجه شدی، کارهای مهم‌تری برای انجام دادن دارم. مضاف بر این‌که کم‌ترین امیدی به بهبود اوضاع فرهنگی و ازجمله فضای ژورنالیسم سینمایی ندارم. به وقتش حرف‌هایم را زده‌ام و تکرارش کم‌ترین فایده‌ای ندارد.

و جانم برای‌تان بگوید که مدتی است کار نمایشنامه‌نویسی را هم در پیش گرفته‌ام. نمایشنامه‌ای با عنوان حلقه‌ی مفقوده را که فضایی تلخ و جدی دارد به کارگردانی سپردم و پس از آن بلافاصله نوشتن نمایشنامه‌ای کمدی‌موزیکال را برای اجرا در سنگلج در دست گرفتم که هفتاد درصدش را تا به حال نوشته‌ام و تا چند روز آینده باید نسخه‌ی کامل را تحویل جناب کارگردان بدهم. هنوز اسمی‌برای این یکی انتخاب نکرده‌ام. نوشتن این نمایشنامه‌ی اخیر برایم یک چالش خیلی جدی و مهم است، چون کمیک است و باید در قالبی عامه‌پسند و خورند جایی مثل سنگلج ارائه شود. نوشتن شوخی و طنز وقتی خودت کم‌ترین دلیلی برای خندیدن نداری از سخت‌ترین کارهای دنیاست و تضاد تلخی و عبوسی خودم با متنی که می‌نویسم، واقعا برای خودم جذاب است. تا این‌جا که از نتیجه‌ی کار واقعا راضی هستم.

راستش بارها این سوال برایم پیش آمده که جوک‌هایی را که هر روز و هر روز می‌شنویم چه کسانی، و در کجا می‌سازند و چه‌گونه اشاعه می‌دهند؟ البته امروز به لطف اینترنت مکانیزم نشر جوک‌ها و لطیفه‌ها آشکار است ولی در روزگاران قدیم وقتی جوکی به فاصله‌ی چند روز در کل مملکت منتشر می‌شد و دهان به دهان می‌گشت با یک پدیده‌ی مهم اجتماعی طرف بودیم. طنز در جوامعی بسته و تنگ‌نظر مانند ایران واقعا کارکرد خارق‌العاده‌ای دارد… بگذریم. به همان سوال برگردیم. واقعا جوک‌ها را چه‌گونه می‌سازند؟ یک نفر می‌نشیند و فکر می‌کند و مانند همان روندی که یک نفر دیگر شعر و داستان می‌سازد جوک می‌آفریند؟ جوک‌سازها قهرمانان گمنام و نادیدنی هستند و همین جذاب‌ترشان می‌کند. حتما بارها با جوک‌های خیلی نبوغ‌آمیز روبه‌رو شده‌اید که به هوش و ذکاوت سازنده‌اش درود فرستاده‌اید.

اما چرا غالب جوک‌ها به سمت چیزهای به‌ظاهر غیراخلاقی و مخصوصا نکته‌های جنسی می‌روند؟ من پاسخی برای این پرسش دارم: چون جنسیت یکی از مهم‌ترین و شاید مهم‌ترینِ مقوله‌ها‌ی اخلاقی بشر است. و جوک با نگاه انتقادی‌اش قطعا سراغ مگوها و مقوله‌های حساس می‌رود و پوسته‌ی فریب‌آمیز و دروغین آن‌ها را فرومی‌ریزد. مهم‌ترین کمدی‌های تاریخ سینما هم فارغ از این مقوله نیستند.

باری، شخصا هرگز نتوانستم حتی یک جوک بسازم با این‌که گاهی وسوسه می‌شدم و با ذهنم کلنجار می‌رفتم… اما این بار بدون این‌که بخواهم جوک بنویسم به پیروی از فضای این نمایشنامه سراغ کمدی هجو و کلامی‌رفتم و فقط چند جا رگه‌هایی از کمدی موقعیت را هم در کار گنجاندم. تماشاگر عام و خسته و بی‌حوصله فرصت فکر کردن ندارد و فقط دوست دارد بخندد. باید این خنده را به او داد، البته نه قیمت لودگی و درافتادن به کلیشه‌ها. راستش میانه‌ای با اسلپ‌استیک و بشکن و بالابنداز ندارم و به‌شدت از آن پرهیز کرده‌ام.

ولی باید اعتراف کنم که هنوز نگاه به مقوله‌ی طنز و کمدی در ایران بسیار متحجر است. اخیرا که یک پست فقط کمی‌طنزآمیز در این سایت قرار دادم دوست عزیزی برایم ابراز تاسف کرد. راستش من هم جمله‌ای نوشتم که جوابی به لطفش داده باشم ولی‌ طرز تلقی آن دوست، تاثیر منفی شدید بر روحیه‌ام داشت. این دنباله‌ی مدرن‌شده‌ی همان طرز فکر چند دهه پیش است که کمدین را دلقک می‌دانست، آهنگساز و خواننده را مطرب و سینماگران را فاسد و قرتی. بدترین جای داستان این است که این نگاه لباس اخلاق‌گرایی بر تن می‌کند و از این منظر تو را محکوم. بر اساس همین نگاه قهرمانان هرگز به دستشویی نمی‌روند، یبوست و اسهال نمی‌گیرند، معاشقه نمی‌کنند؛ حتی غذا هم نمی‌خورند، فقط حرف‌های خیلی قلمبه می‌زنند و در پی معرفت و شرافتند. باید وودی آلن و جری لوییس و مل بروکس و زوکرها و از جدی‌ها آدریان لین و فون‌تریر و تارانتینو و امثالهم را که کم هم نیستند سر برید و از شر این مفاسد راحت شد. لعنت بر ایرج میرزا و عبید زاکانی و برنارد شاو و جرثومه‌های فسادی از این دست.

شرمنده‌ام دوستان. من تراژدی و کمدی را هم‌سنگ می‌دانم، و کمدی باید به مخوف‌ترین تابوها سرک بکشد چون کارش شکستن نقاب دروغین مدنیت مصنوع بشر است؛ همان نقابی که پشتش خیانت‌ها و جنایت‌ها می‌شود.

 

 

شعر: تموز

 

سر دست می‌روی

سر و دست می‌شکنند

وسط وسطای تیر و تشنگی

یک جرعه خاکشیر

عرق می‌کند تن نحیف لیوان

در ازدحام تن‌های خرد و خاکشیر

من تشنه‌ام برادر

من خسته‌ام برادر

شعاع عمود آفتاب

تنهایی‌ام را توی این پیاده‌رو نشانه رفته


یک جرعه چای با رفیق

برای م. م

 

ببین هنوز جای تو تنگ نیست

حتی اگر نیم متر مربع

با کله‌ی تراشیده مثل منصوریان

فنگ صبحگاه هم که باشی

هنوز سایه‌بان هزار مورچه‌ای

 

این چند وقت که نبودی

من باز هم شعر گفتم

ببین

باز هم

سر سایه‌های تابستان دعوا بود

سر ردپای تو بر کوچه‌های تمرگ

سر تأویل شعرهای سوک‌زده‌ات

 

آب خنک بس‌ات است

از چای بهار هنوز کمی‌مانده

تو از کوه برگشته‌ای

خسته‌ای

 

 

جنبه داشته باش جانم

 

می‌گفت بدشانس‌ترین آدم دنیاست. جریان اخراج شدنش از دانشگاه را این‌طوری تعریف ‌کرد که سر خواندن یکی از اشعار حضرت حافظ در کلاس ادبیات یک جای نابه‌جایی سکسکه‌اش می‌گیرد و کلاس می‌زند زیر خنده و استاد هم که خانم بوده حرف کلفتی بارش می‌کند که چرا به مفاخر ملی ما توهین می‌‌کنی و این رفیق ما هم نمی‌تواند طاقت بیاورد و یک حرف نامربوطی می‌زند و خلاصه درگیری بالا می‌گیرد و کمیته‌ی انضباطی دانشگاه هم به علت تکرار تخلف عذرش را می‌خواهند. حالا خلاف قبلی‌اش چی بوده، آن یکی هم دست‌کمی‌از این یکی ندارد. یک بار که دچار اسهال و شکم‌پیچه‌ی شدید بوده و واقعا طاقت ایستادن در صف توالت را نداشته می‌بیند که طرف خانم‌ها خلوت است و می‌رود آن‌جا قضای حاجت می‌کند و چنان بلبشویی به پا می‌شود که تا چند روز دور و بر دانشگاه آفتابی نمی‌شود و حتی وقتی از دکتر متخصص مورد اعتماد گواهی می‌آورد که این چند روز اخیر اسهال خونی آمیبی داشته و واقعا حالش مساعد نبوده افاقه نمی‌کند و سرآخر با پادرمیانی یکی از برادران از او تعهد می‌گیرند که این حرکات منافی عفت عمومی‌را حتی یک بار دیگر هم نباید تکرار کند.

دل‌سوخته بود طفلک. می‌گفت در بدشانسی رودست ندارد. یک بار که با دوستانش به پیک‌نیک در جنگل رفته بود و برای کار خیر به پشت بوته‌ای خزیده بود ناگهان یک فروند گربه‌ی وحشی آفتابی می‌شود و خسران جبران‌ناپذیری به بار می‌آورد. می‌گفت از نحسی قدم همان گربه‌ی وحشی بود که نامزد یک‌ساله‌اش نازنین را از دست داد. چون نگو که یکی از پرستاران بیمارستانی که دوست‌مان را به آن‌جا برده‌ بودند دخترخاله‌ی نازنین بود و یک کلاغ را چهل کلاغ کرده بود و گذاشته بود توی دامنش.

می‌گفت البته خیلی ناشکر نیست. از وقتی توی اینترنت کاریکاتوری دیده که در آن یک گرگ کله‌اش توی تله گیر کرده، به این نتیجه رسیده که همیشه بدتر از این هم ممکن است و نباید زیاد مته به خشخاش بگذارد. ولی اضافه می‌کرد که هر کاری می‌کند نمی‌تواند این موضوع را بپذیرد که توی این سن‌‌‌‌وسال هم برای رفتن به اتاق آقاجانش در بزند. می‌گفت از بیرون آمده بودم و عجله داشتم و گیرم من یادم رفته باشد دق‌الباب کنم آقاجون من سنی ازش رفته. هفتاد سالشه لامصب. و زد زیر گریه. پدرش چند روزی بود از خانه بیرونش کرده بود و بعد چند سال یادش آمده بود پسرخاله‌ای هم دارد. آمده بود خانه‌ی ما و همه‌ی این‌ها را تعریف کرد.

عادت ندارم به گریه و بدبختی کسی بخندم ولی وقتی دیوان حافظ را باز کرد و آن شعر کذایی را آورد و سر همان بیت کذایی «گفتم این جام جهان‌بین…» بغضش دوباره ترکید. من هم خنده‌ام گرفت. ناگهان جدی شد و گفت: ببین! هیچ‌کدومتون جنبه ندارین.

 

فاز تاخیری و بصیرت و اسکیزوفرنی

استیو مک‌کویین با آن وجود تلخش که هیچ رقم نشانی از شیرینی ندارد، جوک بامزه‌ای در هفت دلاور جان استرجس تعریف می‌‌کند و من که حافظه‌ی درستی در حفظ دیالوگ و این چیزها ندارم مثل همیشه نقل به مضمون می‌کنم: یک نفر در حال سقوط از بالای یک ساختمان چند طبقه بود و به هر طبقه که می‌رسید می‌گفت: So far so good! یعنی تا حالا که خدا را شکر خوب بوده! اسلاوی ژیژک هم زمانی درباره‌ی یکی از حکومت‌های خودکامه تعبیر کارتون‌ تام‌ و جری را به کار برده بود که گربه‌ی بدبخت روی یک الوار در حال رفتن است و الوار را از زیر پایش می‌کشند و او متوجه نمی‌شود… و همان طور روی هوا راه می‌رود و این راه رفتن ادامه دارد تا وقتی که او بر حسب اتفاق نگاهی به زیر پایش می‌اندازد و متوجه می‌شود در چه وضعیتی قرار دارد … و همین‌جاست که سقوط آزاد می‌کند و با مخ زمین می‌خورد. می‌خواهم به «فاز تاخیری» اشاره کنم که در بسیاری از پدیده‌ها و رخدادهای این جهان خودنمایی می‌کند. حتما تعبیر طرف تنش گرم است و هنوز حالیش نیست را زیاد شنیده‌اید. غالبا پس از این‌که کسی حسابی مشت‌‌ومال داده می‌شود(بخوانید کتک می‌خورد) نمی‌داند چه بلایی سرش آمده و فردا صبح که از خواب شیرین بلند می‌شود درمی‌یابد اوضاع از چه قرار است. در متون کهن هم نمونه‌ی شاخصی داریم: سلیمان هم مدت‌ها پس از مردن به عصایش در سرسرای ایوان تکیه داده بود و دورنمای هیبتش دل حضار را می‌برد تا موریانه دست‌به‌کار شد و آخرین پرده‌ی نمایش را به پایان برد.

فاز تاخیری را دست‌کم نباید گرفت. مهم‌ترین بدی‌اش این است که تقریبا همه‌ی کسانی که گرفتار این فاز تاخیری می‌شوند خودشان نمی‌توانند درک کنند که در جریان سقوط آزاد قرار دارند، و بصیرتی به وضعیت‌شان ندارند. سر کلاس روان‌پزشکی استادی برای‌مان تعریف کرد که برخی از دانشمندان این علم که با بیماران اسکیزوفرنیک زیادی سر و کار داشته‌اند و یقین دارند که هیچ اسکیزوفرنیکی به هیچ قیمتی بیماری‌اش را باور نمی‌کند و نمی‌پذیرد که هذیان‌ها و توهماتش مبنای واقعی ندارند، پیشاپیش نزد همکاران‌شان وصیت کرده بودند که اگر هر کدام روزی گرفتار این بیماری شد دیگران مراعات حالش را بکنند و نگذارند بلایی سر خودش بیاورد و هرگز معامله‌ای را که با بیماران عادی می‌کنند سر همکاران خود پیاده نکنند.

بد نیست خاطره‌ای از مواجهه با یک بیمار اسکیزوفرنیک تحت درمان و کنترل‌شده را برای‌تان بازگو کنم:

شبی مردی متشخص و میان‌سال برادر پنجاه‌و چند ساله‌اش را به اورژانس بیمارستان آورد و اصرار داشت برادرش را بستری کنیم. معمولا اورژانس بیمارستان روانی مختص وضعیت‌های آشفته و نابهنجار تکانشی است که می‌تواند فاجعه به بار بیاورد و ظاهر آرام این‌ها خلاف این پیش‌فرض بود. در زمانی که برادر متشخص برای تشکیل پرونده به بخش «پذیرش» رفته بود مشغول گرفتن شرح حال از برادر دیگر شدم و پس از این‌که اسمش را پرسیدم او که خیلی لفظ قلم صحبت می‌کرد گفت: دکتر جان اجازه بدین بعد از عرض سلام و احترام من چند دقیقه‌ای براتون صحبت کنم. من یک مورد شناخته‌شده‌ی اسکیزفرنی هستم که خوش‌بختانه بصیرت خوبی نسبت به بیماری‌ام دارم و الان هم بحمدالله تحت کنترل دارویی هستم. من مطالعات خوب و جامعی در خصوص بیماری اسکیزوفرنی داشته‌م و این بیماری رو به دقت مورد بررسی و واکاوی قرار داده‌م. ولی اجازه بدین دکتر جان نکته‌ای رو خدمتتون عرض کنم. اخیرا اطلاعات فوق‌العاده مهمی‌رو دوستانم در کا گ ب در اختیارم قرار داده‌اند که…(کات)

خب، از این‌جا به بعدش دیگر مشخص است و ادامه‌ی داستان را می‌توانید حدس بزنید. ولی جدا از قضیه‌ی بصیرت و این حرف‌ها نکته‌ی خیلی مهم دیگری را هم می‌شود از این ماجرا استخراج کرد: به نظرم اسکیزوفرن‌ها مومن‌ترین آدم‌ها به باورشان هستند و هیچ نیرویی نمی‌تواند آن‌ها را از عقیده‌شان برحذر دارد. دنیای عقل و عقلانیت دنیای جاخالی دادن و دست کشیدن از باور است و این، البته شرط بقاست.

یک اسکیزوفرن تحت کنترل، نهایتا یاد می‌گیرد چه‌گونه با هذیان و توهمش زندگی کند و آن‌ها را از دیگران مخفی نگاه دارد تا گزندی نبیند. نمونه‌ی ملموسش همان استاد جانی نش و ذهن زیبایش است.

و این یادداشت را با نقلی از مارشال مک‌لوهان به پایان می‌رسانم که: اسکیزوفرنی ممکن است یکی از پیامدهای ضروری فرهیختگی و دانش باشد.