ترانه‌ای از جان دنوِر

جان دنور خواننده و بازیگر  آمریکایی متولد سال ۱۹۴۳ و درگذشته در سال ۱۹۹۷ . ترانه‌ی زیر یکی از معروف‌ترین کارهای او و سرشار از عشقی معصومانه است.

این ترانه را از این‌جا دانلود کنید.

—-

وست ویرجینیا یه جایی تو مایه‌های بهشته

کوه‌های بلوریج، رودخونه‌ی شنندوآ

زندگی اون‌جا بیشتر از عمر درختا و  کمتر از عمر کوه‌ها قدمت داره

و مثل نسیم در هوا جاریه

Almost heaven, west virginia

Blue ridge mountains, shenandoah river

Life is old there, older than the trees

Younger than the mountains, blowing like a breeze

جاده‌های روستایی ، منو ببرین خونه‌

به جایی که بهش تعلق دارم

وست ویرجینیا، مادر اهل کوهستان من

منو ببرین خونه، ای جاده‌های روستایی

Country roads, take me home

To the place, I be-long

West virginia, mountain momma

Take me home, country roads

همه‌ی خاطره‌هام، خلاصه می‌شن در اون مادر

زن یه معدن‌چی که یه آب به سر و روش نمی‌زنه

چرک و غبارگرفته، عین یه نقاشی رو سینه‌ی آسمون

طعم مه‌آلود مهتاب، یه قطره اشکِ تو چشمم

All my mem’ries, gather ’round her

Miner’s lady, stranger to blue water

Dark and dusty, painted on the sky

Misty taste of moonshine, teardrop in my eye

جاده‌های روستایی ، منو ببرین خونه‌

به جایی که بهش تعلق دارم

وست ویرجینیا، مادر اهل کوهستان من

منو ببرین خونه، ای جاده‌های روستایی

Country roads, take me home

To the place, I be-long

West virginia, mountain momma

Take me home, country roads

صداش تو گوشمه، که صبح به صبح صدام می‌زنه (بهم زنگ می‌زنه)

صدای رادیو یادم میاره که هنوز از خونه دورم

و حین رانندگی تو جاده

حسم می‌گه  دیروز، آره دیروز باید خونه می‌بودم

I hear her voice, in the mornin’ hours she calls to me

The radio reminds me of my home far a-way

And drivin’ down the road I get a feeling’

That I should have been home yesterday, yesterday

جاده‌های روستایی ، منو ببرین خونه‌

به جایی که بهش تعلق دارم

وست ویرجینیا، مادر اهل کوهستان من

منو ببرین خونه، ای جاده‌های روستایی

Country roads, take me home

To the place, I be-long

West virginia, mountain momma

Take me home, country roads

…که همه‌ی دنیا چهاردیواریه

سه

کلاس اول دبستان هستم. سر راه خانه به مدرسه یک بقالی قدیمی‌هست ـ حتی همان وقت هم قدیمی‌بود! ـ  که یک پیرمرد و پسر جوانش دوتایی آن‌جا را اداره می‌کنند. هر روز سر راه برگشتن از مدرسه بستنی چوبی می‌خرم. به آن می‌گوییم بستنی کیم! دوقلو دارد و یک قلو. یک قلویش یک تومان و دوقلویش دو تومان. امروز بد هوس بستنی کرده‌ام و پول توجیبی هم نگرفته‌ام. می‌روم داخل مغازه و می‌گویم آقا ببخشین من پول همراهم نیست می‌شه یه بستنی دوقلو بدین. پیرمرد یک بستنی دوقلو می‌دهد و می‌گوید پولشو بعدا بیار. فردا یادم می‌رود پول پیرمرد را بدهم. پس فردا هم… و از آن محله کوچ می‌کنیم. ده سال می‌گذرد. باورش آسان نیست ولی حتی یک روز هم این قرض را از یاد نبرده‌ام. با دوست روزگار سرجوانی‌ام اتفاقی از آن محله رد می‌شویم. می‌گویم من یک کار مهم این‌جا دارم. وارد مغازه می‌شوم که کمترین تغییری نکرده. قاب عکس پیرمرد با روبان سیاه بر دیوار است. موی شقیقه‌ی پسرش به سپیدی زده. می‌گویم آقا من به شما دو تومن بدهکارم. یه‌روز بستنی دوقلو خریدم و پولشو ندادم. می‌خندد و می‌گوید حله. حلاله… بغض می‌کنم. با دل و جان تشکر می‌کنم، دستش را می‌فشارم و از مغازه بیرون می‌زنم.

دو

ضیافت مسعود کیمیایی را دیده‌ایم و حسابی جوگیر شده‌ایم. من و کامی‌و سعید توی ساندویچی چهار راه کالج با هم قرار می‌گذاریم که سه سال بعد هرجا بودیم، آب دست‌مان بود زمین بگذاریم و ساعت نه شب فلان شب‌ پاییز همین‌جا همدیگر را ببینیم، حتی اگر در این ساندوچی تخته شده باشد یا تعویض روغنی شده باشد یا… سه سال بعد می‌شود. توی تقویم سررسیدم یک علامت هشدار بزرگ برای تاریخ کذایی گذاشته‌ام. حواسم هست. سرم درد می‌کند برای این بازی‌ها. قید کلاس و دانشگاه را می‌زنم. هرچه پس انداز دارم می‌دهم با هواپیما از مشهد به تهران می‌آیم. حال خوشی ندارم. آشفته‌ترین روزگار جوانی و عاشقی‌ام است ولی عهد را از یاد نبرده‌ام. سر قرار می‌روم. نه کامی‌هست، نه سعید. قرار که هیچ. حالا حتی با هم دوست هم نیستیم.

یک

اویس کاظمی‌هیج نسبتی با من ندارد. اهل بابل است. بمب خنده‌ی خوابگاه است. من اما از وقتی آن جمله‌ی قصار را اول فیلم هنرپیشه‌ی مخملباف دیده‌ام می‌دانم که «آن‌کس که می‌گرید یک درد دارد و آن‌کس که می‌خندد هزار و یک درد». اویس یک دیوانه‌ی دوست داشتنی است. فقط چند روز است با هم آشنا شده‌ایم. حتی هنوز همدیگر را با نام کوچک صدا نمی‌زنیم. هردو به هم می‌گوییم آقای کاظمی. هر دو مرگ بی‌خوابی داریم. هردو کلاس‌ها را می‌پیچانیم و درس و دانشکده به هیچ جای‌مان نیست. می‌گویم: آقای کاظمی‌پایه‌ای امشب یه هیجان اساسی داشته باشیم؟ می‌گوید: می‌دونی که من دیوونه‌ام. می‌گویم: حالم به‌هم می‌خوره از این‌که شب‌ها درهای خوابگاهو قفل می‌کنن. انگار که زندونی هستیم. بیا امشب از این‌جا هرجور شده بزنیم بیرون و تا صبح تو خیابون سر کنیم. می‌گوید: بزن قدش. خواب‌گاه‌مان یک طویله‌ی واقعی است، در چهارچشمه‌ی مشهد. وسط یک بیابان خشک و زشت که از هر طرف دیوار و سیم خاردار دارد. از بالکن امکان پریدن وجود ندارد. تازه اگر بپریم  و زنده بمانیم با سر و صدای‌مان نگهبان تریاکی خوابگاه را بیدار می‌کنیم و او هم برای خودشیرینی و گرفتن تشویقی حتما به قیمت خیارشور می‌فروشدمان. اویس می‌گوید ناامید نشو آقای کاظمی. دنبال من بیا. من یه راهی بلدم. با هم به اتاق توزیع غذا ـ همان لنگه دمپایی ـ می‌رویم. دری که رو به بیابان است قفل است. اویس چفت بالا و پایین در را باز می‌کند و دستگیره در را به سوی خودش می‌کشد. در باز می‌شود. سرمای هوای بیابان به داخل هجوم می‌آورد. من‌هاج و واج مانده‌‌ام. چطور ممکن است؟ اویس می‌گوید: کسی نمی‌دونه. من قبلا هم یه بار از این‌جا بیرون رفته‌م. اما تازه اولش است. تازه وارد محوطه‌ی بیابانی شده‌ایم و تا رسیدن به دیوار و سیم خاردار راه زیادی است. صدای سگ‌هایی که شب‌ها در محوطه رها می‌کنند از دور به گوش می‌رسد. من حتی با تصور نزدیک شدن سگ هم از حال می‌روم چه رسد به دیدنش. در میان خاک و خل بیابان به سمت کورسوی خوابگاه مهندسی فردوسی که چند کیلومتر دورتر است می‌دویم. اویس راه دررویی را می‌شناسد که ما را مستقیما به اتوبان می‌رساند. خسته و نفس زنان به اتوبان که می‌رسیم سیگاری می‌گیرانیم و روی جدول پیاده‌رو می‌نشینیم. بعدش تاکسی می‌گیریم به مقصد تقی آباد. ساندویچی آن‌جا تا خود صبح باز است. نفری دو تا ساندویچ می‌‌زنیم و پشت بندش چایی. بعد از آن روانه‌ی کوهسنگی می‌شویم و کون به کون سیگار می‌کشیم و آواز می‌خوانیم. هرچند از سرما سگ لرز می‌زنیم ولی روی لب‌مان خنده و ته دل‌مان عشق است. خوشحالیم از این‌که برای یک شب هم که شده حکم خودمان را خوانده‌ایم. دلم برات تنگ شده اویس. واسه دیوونگیات. نیستی.

سر آلفردو گارسیا با پاچه و بناگوش

دو

دلنوشته خیلی وقت‌ها یعنی نوشته‌ی دلتنگ. دلتنگی هم که طبیعتا خریدار چندانی ندارد. همیشه یک نفر آدم سرخوش پیدا می‌شود که دلتنگی‌‌ات را ملامت کند همان‌طور که کم نیستند کسانی که نقد و خیرخواهی‌ات را قهوه‌ای می‌کنند. انگار در بهشت برین ( هرجور خواستید بخوانید) هستیم و باید راه به راه انرژی از نوع هسته‌ی خرما خیرات کنیم. حالا بگذریم که دلتنگی‌های آدم معلوم الحالی مثل من در سخت‌ترین شرایط هم هرگز خالی از طنز و مطایبه نیست ولی کیست که آدم عبوسی مثل من را اهل شوخی بداند. نخیر !جا نمی‌رود.

چهار

بنده‌ی خدایی را می‌شناسم که مدام و به هر مناسبت یک نقل قول از جرج برنارد شاو را تکرار می‌کند. بد نیست بدانید قول‌های منسوب به این جناب برنارد شاو از نظر استناد در بسیاری از موارد دست کمی‌از نامه‌ی گهربار چاپلین به دخترش ندارند. به هر حال این آقای شاو از حیث بسامد حکایات و روایات در نوع خود یک پارچه ملانصرالدین است. هرچند تفاوت‌شان به اندازه‌ی شاتو بریان و بریونی است. حالا اگر گفتید تفاوت بنده خدای نامبرده و برنارد شاو در چه مایه‌هایی است؟ یک چیزهایی در مایه‌‌ی موسیر و موس شکلات.

سه

من بدم می‌آید با کسی به کافی شاپ بروم که علاقه‌ای به قهوه نداشته باشد و فقط بستنی یا شیک سفارش بدهد. اصلا چه معنی دارد توی کافی شاپ بستنی بفروشند؟ بدتر از این آدم‌هایی هستند که به کافی شاپ می‌روند و با سرفه‌های لاینقطع و نچ نچ‌کنان به کسانی که سیگار می‌کشند اعتراض می‌کنند. نمی‌دانم چه سری در میان است که این‌‌جور آدم‌ها معمولا میلک شیک موز سفارش می‌دهند. هرکاری جایی دارد. وقتی جایی جای تو نیست لطفا نرو.

یک

پریشب دوستم و همسرش میهمان من و همسرم بودند و برای اولین بار با اعتماد به نفسی احمقانه مسوولیت شام را تمام و کمال به عهده گرفتم. اعتراف می‌کنم که واقعا استرس زیادی داشتم، بیشتر از چیزی که حدس می‌زدم. یعنی اولش حالیم نبود ولی هرچه به زمان سرو شام نزدیک می‌شدیم بیشتر دچار اضطراب می‌شدم که مبادا خراب‌کاری کنم و آبروی‌مان جلوی میهمانان برود. همسرم می‌گفت ریسک بزرگی است که غذایی را که تا به حال حتی یک بار هم در پختنش سابقه نداری برای میهمانی در نظر بگیری. ولی آخرش با راهنمایی‌های تلفنی دوستم میلاد و دعای خیر ملت همیشه در صحنه‌ی ایران و کمک مربیان این مهم انجام شد. منوی من این بود: پاستای مرغ با سس آلفردو و بیف استروگانف و سالاد مخصوص (کاهو، گوجه، هویج، ذرت شیرین، لوبیا پخته، تخم مرغ پخته، قارچ).دست کم گرفتید ما رو؟ بفرمایید شام.

مردی در آینه

در وبگردی‌هایم به این عکس برخوردم. از این عکس‌ها در دنیای اینترنت فراوان به چشم می‌خورند و شاید شما هم یکی از این عکس‌ها از خودتان گرفته‌اید. این عکس‌ها برایم جذاب‌اند. این مرد را نمی‌شناسم. چهره‌اش برایم آشنا نیست. ذیل عکس هم توضیحی در کار نبود. ناشناس بودن این مرد نقطه‌ی عزیمت خوبی برای نوشتن است.

بیایید درباره‌ی ‌این مرد گمانه‌زنی کنیم. آیا او تنهاست و کسی را ندارد که از او عکس بگیرد؟ یا این‌که کسی را آن‌چنان شایسته برای عکس گرفتن از خود نمی‌داند؟  شاید هم دارد به ندای کنجکاوی و بازیگوشی‌اش پاسخ می‌دهد؟ و یا شاید بتوان این چیدمان را به خودشیفتگی او نسبت داد؟

دوستی دارم که چند صد عکس با گوشی موبایل از خودش گرفته. در موقعیت‌های مختلف، در موقعیت‌هایی غالبا کمیک و عجیب و غریب. نکته‌ی مشترک در همه‌ی عکس‌های دوستم این است که تلاش کرده وانمود کند این عکس را دیگری از او گرفته. با دیدن انبوه سلف پرتره‌های دوستم، کنجکاو شدم تا دلیل اصرار و تکرار این امر را از او جویا شوم و او گفت وقتی که خیلی افسرده است این عکس‌ها را در خانه، داخل اتوموبیل، وسط خیابان، دل طبیعت و … از خود می‌گیرد. افسردگی‌اش را پیشتر هم حس کرده بودم ولی نکته‌ی خیلی جالب این بود که کمترین نشانی از غم و افسردگی در چهره‌ی دوستم در این عکس‌ها به چشم نمی‌خورد و همان‌طور که گفتم خیلی از عکس‌ها موقعیت‌هایی کمیک و جذاب را پیش رو می‌گذاشتند.

گویی میان حضور اندوه و بازتاب بیرونی‌اش در برابر یک عامل شکارگر همچون دوربین، چالشی جانانه در میان است. شاید برای همین است که قبل از فشار سرانگشت عکاس بر دکمه‌ی دوربین، واژه‌هایی از جنس سیب، چیز و هلو به میان می‌دوند و بر لب و دندان سوژه می‌نشینند. ما موظفیم وانمود کنیم که در هر قابی شاد بوده‌ایم که حواس‌مان نسبت به نیمرخ بهتر صورت‌مان، به ساعت یا انگشتری که دوست داریم در عکس بیفتد و … آن‌قدر جمع است که هر ملال و اندوهی را برای ثانیه‌ای هم شده به زانو در می‌آورد. ما خودمان را رتوش می‌کنیم برای این‌که خوب به نظر  برسیم. این قانون آدم‌ها است.

آخرین کار استاد

توطئه‌ی خانوادگی آخرین فیلم هیچکاک است که بنابر یک کلیشه‌ی آزاردهنده آن را اثری ناموفق  ارزیابی می‌کنند ولی شخصا آن‌ را یکی از بهترین آثار استاد و یک کمدی جذاب و مهیج می‌دانم. بازی‌های فوق‌العاده دوست‌داشتنی بروس درن و باربارا هریس، فیلم‌نامه‌ی دقیق و پر از جزئیات و کارگردانی مثل همیشه درخشان هیچکاک این آخرین فیلم را یک کار جمع‌و‌جور و ماندگار کرده است.  سکانس دیوانه‌وار ترمز بریدن ماشین در کوهستان را ببینید تا باورتان شود دود از کنده بلند می‌شود.

آخرین حضور نام استاد در عنوان بندی آغازین یک فیلم

استاد سالخورده در پشت صحنه‌ی فیلم

زوج بروس درن و باربارا هریس – شیمی‌فراموش نشدنی

آخربن کنش آخرین فیلم استاد ـ همیشه بیننده را دست می‌انداخت ـ این فقط یک فیلم است

آخرین حضور استاد در قابی از فیلم خود ـ یونیورسال آن را برای اخطار کپی رایت دی وی دی‌اش انتخاب کرده است

نامه‌ی وارده

این نامه‌‌ی الکترونیکی وارده را که دیروز به دستم رسیده، بدون نام فرستنده‌اش منتشر می‌کنم. نامه‌هایی به این مضمون، بسیار دریافت کرده‌ام و اعتراف می‌کنم هرگز پاسخ درستی برای هیچ‌کدام‌شان نداشتم ولی حالا که یک سرخورده‌ی محض از مناسبات نقد و سینما هستم و همه‌ی زحمت‌هایم کمترین ارج و قربی برایم به بار نیاورده و در یک قدمی‌از دست دادن تمام زندگی‌ام هستم بد نیست به عنوان یک آینه‌ی عبرت زنگار زده این‌ها را منتشر کنم. راستش شور و هیجان جوان‌ها برای ورود به سینما فقط و فقط خاطرات تلخ و تاسف انگیزم را زنده می‌کند و می‌دانم که رهاورد اغلب‌شان از این همه شور وشوق فقط سرخوردگی و از کف رفتن روزگار خوش جوانی و یک بیلاخ بزرگ از سوی صاحبان زر و زور و تزویر است.

نمی‌دانم، شاید یک عده‌ی خیلی اندک شانس بیاورند. قبلا هم گفته‌ام که لطفا با آگاهی کامل وارد این بازی باخت/باخت بشوید چون ممکن است خیلی چیزها را ببازید و آخرش حتی از خود سینما هم متنفر شوید و همان لذت فیلم دیدن را هم از دست بدهید. با آگاهی وارد این کار بشوید چون ممکن است از زور بی‌پولی یا به طمع جاه و نام، قلم فروش و روسپی ژورنالیستی شوید.

یک عمر گول صورتک‌ها را خوردیم و لابه‌لای خطوط و پشت این پرده‌ی چرک نقره‌ای را ندیدیم. بازگفتنش هم یاسین به گوش خر خواندن است چون آن کس که خر است یا خود را به خر بودن می‌زند هیچ رقم دوست ندارد واقعیت را ببیند. آخرین ضربه را جوانی بر پیکر موریانه زده‌ی باورم وارد کرد که پس از آن‌که مطلبی را که برای آدم برفی‌ها فرستاده بود آن‌چنان خواندنی دیدم که برای نشریه‌ای بفرستم تا منتشر شود، گفت: فلان منتقد از من تعهد گرفته که بدون اجازه‌ی او هیچ جا مطلبی منتشر نکنم!!!  با خود گفتم چه فکر می‌کردی و چه فکر کرد. این‌جا بازار فروش عزت و مسلخ اخته کردن فکر و شرافت است.

نامه‌‌ی الکترونیکی وارده:

سلام آقای کاظمی‌وقت بخیر. اول من یه عذرخواهی کنم چون سیستمم مشکل داشتو نتونستم وارد کامنتها بشم  و ایمیل دادم. راستش منهم قصدم اینه که کمی‌همدردی و درد و دل کنم خوب اینکه دیگه بدیهی است که شرایط وحشتناک است مخصوصا شرایط فرهنگی و مخصوصا سینما. من۱۸سالمه و واقعا به شدت به سینما علاقه دارم و دارم بخاطر اون زندگی میکنم ولی به دلیل همین مشکلاتی که برای یه هنرمند وجود دارد به اجبار دارم ریاضی میخونم تا اینکه روزی اگه خواستم فیلمی‌بسازم حتی کوتاه بتونم خودم خودمو جمع وجور کنم ولی واقعا سخته خودمون میدونیم که راهی که داریم میریم منظورم سینماس همینجوری فوقالعاده سخت هس چه برسه به وضعیت من و شما. من واقعا دارم اذیت میشم و در جوانی پیر شدم گاهی خودمو غرق در فرمولهای بی سرو ته میبینم و از خودم سوال میکنم جای من اینجاس  ولی متاسفم درجایی زندگی میکنم که کمتر کسی جای خودش هست.

گاهی فکر میکنم اگه همه چی روبراه و فراهم بود چی ایا میتونستم موفق بشم واینم جوابش با توجه به علایق مردم منفی است چراکه منم عاشق‌هانکه ام و دوس دارم ریشه‌های فکری اونو بگیرمو راهشو ادامه بدم ولی ایا این مردم که عادت کردن چشم و ابروی چندتا بچه ژیگولو  رو ببینن میتونن‌هانکه رو بفهمن و‌هانکه میتونه اینجا رشد کنه؟ البته جملات بالا فرضه ولا من کجا‌هانکه عزیز کجا درد ماها خیلی عمیقه گاهی سر کلاسهای درس یک معلم احمق که تعدادشون کم نیس بخاطر اینکه فلان مسئله رو نمیتونم حل کنم به خودش اجازه میده بهم توهین کنه اون نمیدونه که ممکنه من در یه عرصه خیلی مهمتر چه پتانسیلی دارم. واقعا متاسفم. اصلا احساس نمیکنم که دارم زندگی میکنم غیر از ساعاتی که دارم فیلمای خوب میبینم که الان مجبورم بخاطر کنکور کم ببینم تا هم وقت نگیره وهم حال وهوامو عوض نکنه. ولی نباید فراموش کنیم کسایی مثله‌هانکه  لینچ  و کیارستمی‌هم مشکلات فراوانی دارن ولی کارشون رو میکنن. امیدوارم شرایط بهتر بشه تا ماهم دل و رمق گپ زدن در مورد فیلمارو داشته باشیم. راستی گرچه روبان سفید نسبت به دو فیلم قبلیش کمی‌کمتر به دل مینشیند ولی مستحق نخل بود ومن معتقدم زیباترین فیلم در مورد تاریخ نزدیک است و دار و دسته‌های نیویورکی بهترین در تاریخ دور و قبل تر از ان را قبول ندارم.

…….

به امید بهتر شدن شرایط

چند تکه شعر

غمی‌در خلوت تلخ خیابان‌هاست

هراسی در سکوت تلخ هر کوچه

یکی از دست‌های خالی‌اش می‌خواند

«چه بد شد زندگی، جفتش همش پوچه»

***

دیر شد

برای چشم زن

از لابه‌لای این همه سیاهی

دالان کابوس

زن خسته بود

دیر شد

و شاعر

توی سیاهی کابوس پیر شد

***

از روزگار من بگو

که درد…

از دست‌ها

که سرد…

تنها و دور وسط ازدحام تلخ

با این همه سیاهی لشکر

لاشه‌های سیاه

شاید دوباره قارقار کنم

***

هنوز تمام نشده

این دیر ناتمام بغض

شاید دوباره گریه…

هنوز بلدم

تمام.

***

فکر پلید: که تو را عشق در سر است

تصویر دور:همه‌ی چشم‌ها تر است

تعبیر خواب: که به ناگاه می‌رسد

تفسیر شعر: نرو! این بار آخر است


ریموند چندلر از زبان بیلی وایلدر

چندلر هیچ وقت پا در استودیوی فیلمسازی نگذاشته بود. او برای مجلات داستان می‌نوشت. قبل از چندلر، آقای کین برای همان مجله داستان می‌نوشت، او نویسنده پستچی همیشه دو بار در می‌زند و غرامت مضاعف است. در آن زمان من دوست داشتم با کین کار کنم ولی او مشغول ساخت یک فیلم در کمپانی فاکس بود. یکی از دوستان من چند تا از داستان‌های چندلر را به من معرفی کرد و برای من کاملاً مشخص بود که کارهای او عالی هستند. ولی به هر حال کارهای او همه داستانی بودند و فیلمنامه‌نویسی، چیزی کاملاً متفاوت است.

من و جو سیسترم تصمیم گرفتیم کار کردن با چندلر را امتحان کنیم. چندلر داستان آقای کین را خواند و گفت: «با اینکه از کین به خاطر موفقیت داستان‌هایش متنفرم، نوشتن یک فیلمنامه از روی داستان او را قبول می‌کنم. فیلمنامه را برای کی می‌خواهید؟ هفته بعدی خوب است؟» او اصلاً نمی‌دانست که نوشتن یک فیلمنامه پنج شش ماه طول می‌کشد. او حتی نمی‌دانست که من تنها کارگردان فیلم نیستم و در نوشتن فیلمنامه هم باید با من همکاری کند. بعد از ۱۰ روز چندلر با یک فیلمنامه ۸۰ صفحه‌ای که به هیچ دردی نمی‌خورد، برگشت. البته بعضی از دیالوگ‌ها خوب بودند، ولی او در فیلمنامه‌اش حتی یادی هم از تکنیک‌های حرکت دوربین و فیلمبرداری نکرده بود. من برای او توضیح دادم که ما باید با هم کار کنیم و هر روز از ساعت ۹ تا ۴:۳۰ در دفتر من کار خواهیم کرد. همان‌طور که مشغول کار بودیم من مجبور بودم بسیاری از مسائل راجع به فیلمنامه‌نویسی را برای او توضیح دهم. ولی در هر حال ایده‌های او بسیار عالی و مفید بودند. او نویسنده خیلی‌خیلی خوبی است ولی فیلمنامه‌نویس نیست. یک روز صبح من ساعت ۹ در دفترم حاضر بودم تا ساعت ۱۱ خبری از چندلر نشد. پیش تهیه‌کننده رفتم و از او پرسیدم چه اتفاقی برای چندلر افتاده است؟ این‌طور که به نظر می‌رسید چندلر از من ناراحت شده بود چون روز قبلش از او خواسته بودم پرده‌ها را بکشد و فراموش کرده بودم بگویم لطفاً. او از اینکه من یک بار هنگام کار، یک تلفن شخصی جواب داده بودم هم ناراحت شده بود. البته تلفن من در حد سه چهار دقیقه بود، ولی به هر حال چندلر ۲۰ سال از من بزرگ‌تر بود و از این رفتار من خوشش نیامده بود. او مرد خیلی متعصبی بود ولی به هر حال من از کار کردن با او لذت بسیار بردم.

منبع: شرق

غرامت مضاعف: وودی آلن آن را بهترین فیلم جنایی تاریخ سینما نامیده است.


آه!!!

آه دخترک کاربیت فروش

کو تا چهارشنبه سوری

آتش بزن به مالت

آه ای سیندرلای نیمه شب

توی هیچ ویترینی

کفشی برای پیاده کردنت نیست

و پای درختان این خیابان

خری برای سوار کردنت

 

سفره‌ی دل

 

 

سفره‌ی دل را که واکنم…

ببین که ته گرفته‌ام

از سوراخ این آبکش‌ها رد نمی‌شوم

سوراخ هیچ قفلی نیستم

کلید هیچ دری

نقشه‌ی گنج را لی‌لی‌پوتی‌ها دزدیدند

فلرتیشیا را گالیور

توی زخم بستر می‌لولم

مثل شراب چهل ساله ملولم

دیروز اسکار یک عمر را

دادم به توالت فرنگی

امروز برای پس گرفتنش

با کبریت اسب‌نشان

توی فاضلاب‌ یورتمه می‌زنم

این شعرهای لعنتی را

آدم‌های لعنتی لایک می‌زنند

این روزهای بی‌شرف را

آدم‌های بی‌شرف share می‌کنند

شیخ بی چراغ

نشسته کنار کافه‌ی مهر و موم

سیگار زر بار می‌زند

دل داده به ناخن‌های لاک‌زده‌ات

زخمه‌های حضرت رحمانش آرزوست

خط توی خط می‌شود

لابه‌لای این همه خط

خط تو را گم کرده‌ام

بوی تند پارفیومت

توی تاکسی‌‌‌های بی پیر، سرگردان است

تن پاره پوره‌ات

زیر آخرین متروی بهارستان

و عکس آخرین خنده‌ات را

تماشاگران داربی بلوتوث می‌کنند

آخرش شیپورچی

پسر شجاع  را …

آخرش خانم کوچولو

با خرس قهوه‌ای فرار کرد

آخرش من قهوه‌ای شدم

نشستم روی برج میلاد

تا تلخ‌ترین آواز شهر را

روی ماسک سرخوشی‌ات تف کنم

اینجا ایران، هزار و سیصد و هشتاد و نه

اینجا من، درست مثل یک تکه کیک گ…

 

داستانکی از بروس‌هالند راجرز

دایناسور

آن روزها که سن و سال خیلی کمی‌داشت بازوهایش را در هوا تکان می‌داد، دندان‌های فک بزرگش را به هم می‌سابید و دور و بر خانه چنان پا بر زمین می‌کوبید که ظرف‌های توی کابینت آشپزخانه‌ می‌لرزیدند. این ‌جور وقت‌ها مادرش می‌گفت: آه! محض رضای خدا! تو دایناسور نیستی عزیزم. تو انسانی.

از آن‌جا که او دایناسور نبود به زمان‌هایی فکر می‌کرد که احتمالا یک دزد دریایی بوده. و پدرش می‌گفت: جدا؟ تو دوست داری چی باشی؟ آتش نشان، پلیس، سرباز ، یک جور قهرمان؟

اما در مدرسه از او امتحان به عمل آوردند و گفتند که او در کار با اعداد و ارقام استعداد دارد. یعنی او دوست داشت معلم ریاضی شود؟ احترام برانگیز بود. یا یک حسابدار مالیاتی؟ می‌توانست با این‌کار درآمد زیادی کسب کند. ایده‌ی خوبی برای پول درآوردن بود مخصوصا اگر با عاشق شدن و فکر درباره‌ی تشکیل یک خانواده همراه می‌شد.

پس او یک حسابدار مالیاتی بود؛ هرچند گاهی از این‌که این ‌کار، او را یک جورهایی کوچک جلوه می‌داد احساس ندامت می‌کرد. و خیلی بیشتر احساس کوچکی می‌کرد وقتی که دیگر یک حسابدار مالیاتی نبود بل‌که یک حسابدار بازنشسته‌ی مالیاتی بود. از این بدتر، یک حسابدار مالیاتی بازنشسته است که دچار فراموشی هم شده باشد. یادش می‌رفت آشغال‌ها را کنار جدول بگذارد، یادش می‌رفت قرصش را بخورد، یادش می‌رفت سمعکش را روشن بگذارد. ظاهرا هر روز او چیزهای بیشتری را از یاد می‌برد، چیزهای مهم، مثل این‌که کدام‌یک از فرزندانش در سن فرنسیسکو زندگی می‌کند و کدام‌شان ازدواج کرده یا طلاق گرفته.

سرانجام یک روز او به قصد پیاده‌روی در حاشیه‌ی دریاچه از خانه بیرون رفت. او پند مادرش را هم از یاد برده بود. او یادش نبود که یک دایناسور نیست. در روشنای آفتاب ایستاد و مثل یک دایناسور چشمک زد؛ گرمای آشنای پوست دایناسوری‌اش را احساس کرد  و به سنجاقک‌هایی نگاه ‌کرد که در حاشیه‌ی آب از لابه لای دم اسب‌ها این سو و آن سو می‌رفتند.

تقدیم به پدر و مادرم ( ر. ک)