گفت و گو به بهانه کتاب «فیلم و فرمالین»

گفت وگو کننده: فرهاد ریاضی

تعریف شما از مفهوم «نقد» در سینما و شاید به طور عام‌تر در هنر چیست؟ آیا این مفهوم را صرفا باید یک مخاطب حرفه‌ای دنبال کند؟ جایگاه “نقد فیلم” در لذت بردن یک علاقه‌مند به سینما کجاست؟

بگذارید اعتراف کنم که از واژه نقد بیزارم و نیز از تعاریفی که از آن به دست می‌دهند؛ مثل تشخیص سره از ناسره و خوب از بد! در فرهنگ ما «نقد» بار منفی دارد و به شکل جالبی با نق و ناله همسان است. در این بستر منتقد مدعی است که معیار خوبی و بدی چیزها و پدیده‌هاست و می‌تواند برای دیگران که نادان هستند افاضه کند و به آن‌ها بگوید چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. این دقیقا در ردیف همان نگاه مطلق‌بینانه‌ای است که در تضاد با ذات هنر قرار دارد. هنر کنشی است برای آفرینش یک آوای نو و شکل دادن به یک دنیای پر از آوا؛ درست علیه آن دیدگاهی که تنها یک صدا را به رسمیت می‌شناسد و انسان‌ها را به پیروی مطلق از آن دعوت می‌کند. هنر در تضاد محض با قطب‌بندی خوب و بد قرار دارد و نقد در زبان پارسی واژه‌ای است برآمده از مطلق‌انگاری. من کیستم که بگویم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. هرگز واژه منتقد فیلم را دوست نداشته‌ام. دوست دارم تحلیلگر فیلم باشم یعنی کسی که فیلم را آنالیز می‌کند یا به تعبیری بهتر خوانش می‌کند یا هر کاری جز نقد. افاضات خرده‌گیرانه و پنبه‌زنی و از این جور رسم‌ها را دوست ندارم و به همین دلیل است که غالباْ درباره‌ی فیلم‌هایی می‌نویسم که دوست‌شان دارم و می‌خواهم لذت تماشای‌شان را با دیگران شریک شوم و زاویه‌ای تازه برای نگاه به آن فیلم‌ها پیشنهاد کنم.

مخاطب حرفه‌ای یعنی چه؟ یعنی کسی که از صدقه سر نقدخوانی رزق و روزی به دست می‌آورد؟ ما فقط دو جور مخاطب داریم: مخاطب باسواد و مخاطب بی‌سواد. باسواد کسی است که با امر مقدس خواندن آشناست و با مفاهیم هنر و علوم انسانی آشنایی دارد و بی‌سواد کسی‌ست که بدون آگاهی از بدیهیات بدوی هنر و علوم انسانی، نقد فیلم می‌خواند. بیخود نیست که مخاطب بی‌سواد معمولاْ سطحی‌ترین و عوام‌فریبانه‌ترین نقدها را می‌پسندد و هر چیزی را که برایش ثقیل باشد پس می‌زند و متهم به پیچیدگی و تصنع می‌کند. مخاطب بی‌سواد به این دلیل که نادان و فاقد آگاهی است خودش را معیار خوبی و بدی نقدهای سینمایی می‌داند و هرچیز که مغز دست‌نخورده‌اش توانایی تحلیلش را نداشته باشد، از نگاه او بیهوده و بی‌حاصل و باطل است.

نقد فیلم یا چنان‌که من باور دارم تحلیل فیلم، چیزی جز تکثیر و انتشار لذت فیلم‌بینی و انتقال آن به دیگران نیست. نقد خشک آکادمیک فرمولیزه برای من به‌شدت دافعه‌برانگیز و مضحک ‌و مذبوحانه است. هنر گریزگاهی است برای رهایی از نگاه آچارشلاقی و چرخ‌دنده‌ای و فکر کن چه ظلم بزرگی است که همین بهانه زیبا را با زمختی بی‌انعطاف یک آچارکش چغر به گند بکشیم.

جایی به این موضوع اشاره کرده بودید که «نقد» خود یک اثر هنری است و یک نقد فیلم مشخص باید بتواند با بیننده ای که حتی آن را ندیده ارتباط برقرار کند. در مورد این موضوع لطفا بیشتر برای ما بگویید.

نوشتن هنر است و هنر نویسندگی بیش از آن‌که آموختنی باشد ذاتی است. نوشتن عرصه فصاحت و بلاغت است. بلاغت را می‌توان به‌زور آموخت اما فصاحت ذاتی و جوششی‌ست. اما فرای این دو، زندگی و جهان‌بینی نویسنده حضور دارد. نوشته‌ای که برآمده از تجربه خطیر زیستن (به معنای یک مکاشفه ناب) و بینشی نو نباشد هرگز نمی‌تواند دامنه‌دار و راه‌گشا باشد. زمین پر است از آدم‌هایی که دل‌تنگی‌ها یا هذیان‌ها‌شان را می‌نویسند و فقط شمار بسیار اندکی از این‌ها حامل نگاه و برداشتی تازه از هستی و متعلقاتش هستند. بقیه انشانویس و علاف‌‌اند. نوشتن ناب حاصل نگاه واگرایی است که از دهلیز فصاحت و بلاغت به سلامت گذشته باشد. بدیهی‌ست اگر نقد فیلم خلاصه شود در بازگویی بخش‌هایی از قصه فیلم و صدور حکم خوب و بد بودن اجزای آن (فیلم‌برداری خوب بود،! تدوین در خدمت فیلم بود! بازی‌ها بد بود! چهره‌پردازی خوب بود! و اراجیفی از این دست) به لعنت شیطان نمی‌ارزد و فقط به درد مخاطب بی‌حوصله بی‌سواد می‌خورد. اما تحلیل یا خوانش فیلم بهانه‌ای‌ست برای راه بردن به بینامتنیت و سرک کشیدن به ساحت متن‌های دیگر. خوانش یک فیلم به مثابه یک متن یعنی مکالمه و دیالوگ با متن و ریشه‌جویی اجزای آن تا فرامتن و متن‌های دیگر. متن می‌تواند یک کتاب باشد یا یک قطعه موسیقی یا یک تابلوی نقاشی یا حتی تکه‌ای از اعلامیه‌ای بر دیوار. تحلیلی که شگرد شیادانه تعریف قصه فیلم و حکم‌بازی با خوب/ بد را کنار بگذارد و حاوی شناخت و نگاهی بدیع باشد بی‌تردید یک متن هنری است. اگر پیش‌تر گفته‌ام که نقد فیلم یک «اثر» هنری‌ست بر نادانی و خامی‌خودم گواهی داده‌ام. نقد فیلم بی‌تردید یک «متن» هنری است و نه یک اثر هنری. متن آن چیزی است که قابلیت خوانش و برقراری مکالمه داشته باشد.

از انگیزه‌های خودتان از نوشتن کتاب «فیلم و فرمالین» برای ما بگویید.

مهم‌ترین انگیزه‌ام انتقال لذت فیلم دیدن و دعوت به جدی‌تر دیدن فیلم‌ها بود. نیز کوششی بود برای خوانش فیلم بدون دست و پا زدن در آموزه‌های خشک آکادمیک. در مقدمه کتاب این را کامل شرح داده‌ام و گزاره‌های بهتری برای این منظور در دست ندارم. آن‌جا نوشته‌ام: باورم این است که برای آفرینش هنری کافی‌ست به یک نگاه شخصی برسیم؛ به یک بینش منحصربه‌فرد، آن هم در روزگار اوج تصادف و تصادم و تزاحم که دسترسی گسترده به اطلاعات به جای تکثر سلیقه و نگاه منجر به همسان‌سازی انسان‌ها و شکل‌گیری کلونی‌های انسانی شده است. هنر آکادمیک و حتی کارگاهی جزئی از همین روند کلونی‌سازی است: جهت‌دهی مشترک به مغز و سلیقه‌ی انسان‌ها.

مخاطبان هدف این کتاب، چه کسانی هستند؟

از یک فیلم‌بین بی‌سواد تا یک فیلم‌باز باسواد می‌تواند از این کتاب لذت ببرد و چیزی بیندوزد. این کتاب برای یک علاقه‌مند به فیلم‌نامه‌نویسی و فیلم‌سازیو حتی یک فیلم‌نامه‌نویس و فیلم‌ساز هم حرف‌هایی دارد. علاقمندان به نقدنویسی هم جای خود را دارند. این کتاب اصلاْ برای این است که آن‌ها را به وجد بیاورد و شوق نوشتن را در آن‌ها برانگیزد.

آیا رضا کاظمیِ منتقد هنوز از «سینما» و به طور خاص از «سینمای ایران» به وجد می‌آید؟

بله سینما هم‌چنان وجدانگیز است و همیشه غافلگیری‌های بزرگ دارد. اما سینمای ایران بسیار بیمار و بی‌رمق است. سالی دو سه فیلم قابل تامل در سینمای ایران ساخته می‌شود اما این اصلا کافی نیست.

اگر رضا کاظمی‌یک بار دیگر “دانشجو” بودن را تجربه می‌کرد، چه کار یا کارهایی را انجام می‌داد که آن سال‌ها در دانشگاه علوم پزشکی مشهد انجام نداده بود؟

حتما خیلی بیش‌تر کتاب می‌خواندم و فیلم می‌دیدم. حتما مقوله‌ای به نام عشق یک‌طرفه و مازوخیستی را کنار می‌‌گذاشتم و مثل آدم عشقم را به کسی که دوستش داشتم ابراز می‌کردم تا به‌سرعت به مزخرف بودن تصورم پی ببرم و سر هیچ و پوچ آن همه خودم را آزار ندهم. حتما بیش‌تر ورزش می‌کردم و تمام چربی‌های اضافی بدنم را آب می‌کردم. حتما بی‌خیال مقوله سیاست می‌شدم و عمر گران‌بهایم را با دنبال کردن جنجال‌های سطحی سیاسی در روزنامه‌های آن سال‌ها تلف نمی‌کردم. حتما بیش‌تر شعر و داستان می‌نوشتم. حتما شیطنت‌هایی را که موجب رنجش استادان یا هم‌کلاسی‌هایم یا حتی مردم کوچه و خیابان می‌شد تکرار نمی‌کردم. حتما با بعضی از آدم‌ها دوست نمی‌شدم و با بعضی دیگر دوست می‌شدم. اغلب خیلی دیر پی می‌بریم که چه کسی می‌توانست دوست خوب‌مان باشد.

یک خاطره از روزگار دانشجویی که هنوز رهای‌تان نکرده برای ما می‌گویید.

خاطره زیاد دارم چون زندگی‌ام به‌شدت ماجراجویانه بوده. مثل خاطره چند ساعت گدایی کردن سر یک چهارراه برای این‌که بدانم چه حسی دارد و از من بشنوید که واقعا افتضاح بود. مثل خاطره کار کردن برای یک گلفروشی برای چندرغاز پول توجیبی. مثل خاطره گیتار زدن برای یک راننده تاکسی وقتی پول کرایه نداشتم و واکنش مهربانانه او. مثل خاطره چند بار فرار پرخطر شبانه از خوابگاه که مثل پادگان بود و من اصلا دوست نداشتم به زندانی بودن و منع آمد و شد تن بدهم و دوست داشتم تا صبح در زمستان زیبای بلوار وکیل‌آباد و ملک‌آباد و احمدآباد مشهد پرسه بزنم و هیچ دیواری نمی‌توانست جلوی آن پرسه پاک و عاشقانه را بگیرد. اما یک خاطره باحال و بامزه دارم که البته در زمان خودش خیلی خطرناک و نفس‌گیر بود. شبی با دوستی که از نظر خیره‌سری و دیوانگی به من سور زده بود سوار تاکسی شدیم تا به منزل بنده خدایی برویم و یک نوار ویدیویی از او بگیریم. من از قبل به دوستم اعلام کرده بودم که هیچ پولی ندارم و او گفته بود که نگران نباشم چون پول همراهش هست. خودش تاکسی را نگه داشت و گفت دربست! من آن زمان موی نسبتا بلندی داشتم (برخلاف حالا که موی بلندی دارم!) به همراه ریش و سبیلی قابل توجه! به اصطلاح تیپ هنری داشتم. راننده هم که آدم ساده‌دلی بود گفت «معلومه که شما اهل هنر هستید.» دوست دیوانه من ناگهان گفت «بله ایشان حسام‌الدین سراج هستند.» دو سه روزی بود بیلبوردهای کنسرت حسام‌الدین سراج همه جای مشهد نصب شده بود. راننده بیچاره هم نمی‌دانم روی چه حسابی در آن تاریکی شب و شاید به دلیل جدیت عجیب دوستم باورش شد. من هیچ شباهتی به ناب سراج نداشتم و سنم هم به‌مراتب کم‌تر از ایشان بود اما جناب راننده چون کلا توی باغ نبود باور کرد و تمام مسیر طولانی‌مان درباره موسیقی از من پرسید و من هم یک‌بند مهملات تحویلش دادم و او هم از من قول گرفت که فردا به همراه خانواده به کنسرتم (یعنی کنسرت آقای سراج) بیاید و چند بلیت مجانی بگیرد. به مقصد که رسیدیم من زودتر پیاده شدم و دوستم گفت می‌خواهد با آقای راننده صحبتی بکند. قدم‌زنان توی تاریکی کوچه پیش می‌رفتم که ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد و دوستم را دیدم که دوان‌دوان می‌گوید: «بدو فرار کن». من هم که دیدم اوضاع واقعا خیط است و راننده با ماشینش به قصد کشت به سمت‌مان دارد می‌آید با تمام قوا شروع به دویدن کردم و خدا خدا می‌کردم زودتر به یک فرعی تنگ برسیم که ماشین نتواند توی آن بپیچد تا بتوانیم راننده را قال بگذاریم. طرف دست‌بردار نبود و من قلبم داشت از دهانم درمی‌آ‌مد. آن زمان آمادگی بدنی‌ام خیلی بهتر از امروز بود اما دویدن هم حدی دارد. خلاصه توانستیم توی کوچه‌پس کوچه‌‌های پیچ واپیچ آن محله مشهد راننده و ماشینش را بپیچانیم و سرعت‌مان را کم کردیم اما باز هم جرات نمی‌کردیم یک جا بایستیم و نم‌نم به دویدن ادامه دادیم تا به خانه کوچک دانشجویی من رسیدیم (در یک مقطع کوتاه از خوابگاه بیرون زدم و اتاقی در شهر اجاره کردم). توی راه فرصت پ‍یدا کردم از دوستم بپرسم دلیل فرار کردنش چه بوده و همان‌طور که احتمالا حدس زده‌اید او گفت که هیچ پولی در بساط نداشته و از اول به من دروغ گفته و همین را هم گذاشته کف دست راننده و طرف را به جنون رسانده. یادم نمی‌آید دیگر هرگز در زندگی آن‌قدر خسته شده باشم. آن شب یک شب خیلی خاص بود و بلاهت آن راننده و شرارت من و دوستم ترکیب ایده‌آلی را برای شکل‌گیری یک موقعیت حماقت‌بار به وجود آورده بود. هرچند مقصر اصلی من نبودم اما بهتر بود در دروغ دوستم شریک نمی‌شدم. خیلی کم‌سن‌وسال بودم و اشتباه کردم.  

رضا کاظمی‌در ۳۶ سالگی، «زندگی» را چطور می‌بیند؟ چقدر از زندگی‌اش، شبیه سینمایی‌است که دوستش دارد؟

وقتی چنین پرسشی طرح می‌کنید حتما انتظار هر جور پاسخی را دارید. این هم پاسخ من: من زندگی را دوست ندارم (هرگز نداشته‌ام) و از آن لذت نمی‌برم (هرگز نبرده‌ام) اما وقتی مجبور به تحملش هستم سعی می‌کنم برای خودم و دیگران آدم به‌دردبخوری باشم. از دیگران انتظار دارم کمکم کنند تا تحمل زندگی برایم اندکی آسان‌تر شود و خودم هم بی‌وقفه تلاش می‌کنم زندگی را برای چند نفر هم که شده اندکی تحمل‌پذیرتر کنم. سینما همین‌جا به داد من رسیده. بدون سینما زندگی مفت نمی‌ارزد. من مثل سینما زندگی کرده‌ام و هم‌چنان زندگی می‌کنم. زندگی را از سینما نیاموخته‌ام بلکه نوع زندگی عجیب و دیوانه‌وار امثال من، مطلوب روایت‌های سینمایی‌ست.

آخرین کلام با مخاطبین «کاف» به انتخاب خودتان.

خوانندگان عزیز کاف! برادران و خواهران! آقایان و خانم‌ها! ارزشی‌ها و بی‌ارزش‌ها! راست‌ها و چپ‌ها! قدر جوانی را بدانید. خنثی نباشید. ماجراجو باشید اما هرگز به دیگران ستم نکنید. لطفا عمرتان را در شبکه‌های مجازی تلف نکنید. روزی نیم ساعت برای دنیای مجازی بس است. لطفا کمی‌کتاب بخوانید. لطفا کمی‌بیش‌تر از کمی، کتاب بخوانید. لطفا سعی کنید با انبوه آدم‌های نادان و بی‌سواد دور و برتان فرق داشته باشید. برای متفاوت بودن باید زجر بکشید. با تیپ‌های اجق وجق و ادا و اطوار روشنفکری و هنری و حضور در تئاتر شهر و صف‌های جشنواره و… متفاوت نخواهید شد. بهتر است بر آگاهی‌تان بیفزایید. بگذارید بزرگ‌ترهای‌تان آدم‌های مفلوک و بی‌خاصیت فامیل و همسایه را به عنوان الگوی موفقیت توی سرتان بزنند. با پوزخندی موذیانه حرف‌شان را تایید کنید اما فقط حکم دل خودتان را بخوانید. برای بزرگ شدن باید خون دل بخورید و البته مقادیری توسری و حرص.

منبع: نشریه دانشجویی کاف

اگر این چند سال خواننده نوشته‌های وبلاگی من بوده‌اید حتما متوجه شده‌اید که امسال رکورد ننوشتن و کم نوشتن را زده‌ام. این وضعیت نتیجه طبیعی حال و هوای من و شماست. من در سراسر عمرم تا امروز آدمی‌واکنشی بوده‌ام. یعنی چه در روابط شخصی و اجتماعی و چه در هر کاری بر اساس رفتار طرف مقابل، رفتار و استراتژی‌ام را تعیین می‌کنم. وقتی می‌بینم اکثریت غالب کاربران ایرانی اینترنت شادمانه در منجلاب سطحی‌نگری و بیهودگی و هزل در حال آبتنی‌اند، دلیلی نمی‌بینم وقت بگذارم و بنویسم. تک‌جمله، عکس، شایعه، پند اخلاقی و هزل… این تمام موضوع تقاضا در فضای اینترنت ماست. برای چه باید نوشت؟ روزی نیست که سوژه‌ای برای برای یک واکاوی جانانه دست ندهد اما کسی دنبال تحلیل نیست. نوشته‌های هیجان‌آلود و احساساتی، بیش‌ترین اقبال را دارند. همه می‌دانیم دقیقا دنبال چه چیزی هستیم و هستید و هستند. مهمل‌ترین شعرها و نوشته‌های تهی‌مغز و آبکی اگر از سوی یک چهره‌ی بزک‌کرده‌ صادر شود خیل جان‌برکفان گلنارباز را خوش می‌آید و جدی‌ترین آثار ادبی، بهره‌ای از اقبال ندارند. وضعیت سینما و کتاب و تئاتر و هر چیز جدی فرهنگی که بی‌نیاز از توصیف است. ما دقیقا ساکنان تاریک‌ترین گوشه‌ی گورستان فرهنگیم. همه چیز به شکل نمایشی در جریان است و همه نقش بازی می‌کنیم که گویی هم‌چنان عاشق و شیفته فرهنگیم. هم‌چنان کتاب می‌خوانیم. هم‌چنان فیلم جدی می‌بینیم. در حالی که همه می‌دانیم تلگرام و اینستاگرام و… گه زده به همه عادت‌های خوب سابق‌مان و رفته پی کارش. وقتی نه کسی کتاب می‌خواند و نه کسی مجله می‌خواند و نه کسی فیلم درست و حسابی می‌بیند (لطفا نگویید که یک دهم درصد مردم ایران این کار را می‌کنند، چون این رقم با صفر هیچ فرقی ندارد) چرا باید انرژی را برای نوشتن تلف کرد. مردم خبرهای داغ سیاسی و لیچار و جوک و جمله‌های حکیمانه از نیچه و پروفسور سمیعی می‌خواهند. بیچاره ما. بیچاره نیچه. بیچاره پروفسور سمیعی. اما همین مردم عاشق جملات حکیمانه روز به روز بی‌ملاحظه‌تر، خشن‌تر، بی‌طاقت‌تر و… می‌شوند. وضعیت نامناسب اقتصادی بهانه خوبی است برای توجیه هر رفتار ضدانسانی. اما فقط توجیه است و ایراد ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست. شاید در آینده‌ای نه چندان دور اقتصاد این مردم بهتر از این شود و من کنجکاوم بدانم آن وقت زشتی‌های اخلاقی خودشان را با چه عنصر تازه‌ای توجیه خواهند کرد.

به امید روزهای بهتر (آرزو است دیگر، جدی نگیرید. همه می‌دانیم هر روز بدتر از دیروز خواهد بود).

گفت‌وگو به بهانه کتاب «فیلم و فرمالین»

گویا شما پزشکی ، نقد فیلم، نویسندگی و مدیریت سایت آدم‌برفی‌ها را به طور همزمان پیش می‌برید. کدام یک از این مشغولیت‌ها بیشتر برایتان اهمیت دارد؟

هیچ‌کدام. مهم‌ترین هدفم در یک دهه گذشته فیلم‌سازی بوده و بی‌صبرانه منتظرم تا پروانه ساخت نخستین فیلم بلند سینمایی‌ام صادر شود. چون سینما دربرگیرنده همه دغدغه‌هایم است.

نویسندگی از آغاز نوجوانی با من بوده و همیشه شاعر و نویسنده بوده‌ام، پیش از آن‌که پزشک شوم و پا به ساحت نقد فیلم بگذارم یا فیلم بسازم. خوبی نویسندگی این است که نه نیاز به سرمایه دارد و نه امکانات و نه حتی پشتیبانی عاطفی و روحی. هرچه شرایط زندگانی بدتر بوده، من بهتر و بیشتر نوشته‌ام. سایت «آدم‌برفی‌ها» را با این نیت راه انداختم که دلخوشی دیگرانی چون من باشد و بسیار خرسندم که در هفت هشت سالی که بی‌وقفه مطلب منتشر می‌کند، پذیرای نویسندگان جوان بااستعداد و خوش‌ذوقی بوده که به جاهای خیلی خوب در عرصه ژورنالیسم رسیده‌اند.

نقد فیلم برای من محملی است برای شکل دادن به یک نقد فراگیر که دامنه‌اش بی‌تردید فراتر از پرده سینماست. سینما رسانه‌ای مهم و نقطه تلاقی مهم‌ترین اندیشه‌ها و نظریه‌ها در حوزه هنر و علوم انسانی است و نقد فیلم برای من یک جور فلسفیدن است. من الفبای سینما را به‌خوبی می‌شناسم چون خودم بیش از بیست فیلم ساخته‌ام اما سینما در نهایت چیزی فراتر از قاب‌ها و عناصر بصری و حرکت است. گوهر سینما برآمده از دردها، آرزوها، کاستی‌ها و درگیری‌های انسان‌هاست. نقد فیلم یعنی نقد انسان و اندیشه‌اش در عالی‌ترین سطح. از این‌روست که نقد فیلم را از هر نقد اجتماعی و سیاسی و … برتر می‌دانم. نقد فیلم آن‌چنان که من می‌شناسم گیراترین و گزنده‌ترین نقد است.

نظرتان درباره تاثیر پزشکی در آثارتان و کلا پزشکی در آثار نویسندگانی مانند بولگاکف و چخوف چیست؟

پزشکی حاوی یک جور معرفت است در قبال هستی و مفاهیم بنیادین چهارگانه یعنی انسان، خدا، زندگی و مرگ. پزشکی چه در «ماکرو»ترین وضعیتش که حضور بر بالین یک فرد محتضر و همراه شدن با روند مرگ اوست و چه آن‌جا که به ژنتیک مولکولی می‌رسد و از چشم میکروسکوپ الکترونی به هستی می‌نگرد، سراسر حکمت و سلوک معرفت‌شناسانه است. شاید بسیاری از پزشکانی که می‌شناسیم، انسان‌های حکیم و زلالی نباشند اما این تقصیر پزشکی نیست.

گناه بر گردن شرایط تحصیلی، اجتماعی و اقتصادی غم‌انگیزی است که پزشک را به دلال و تاجر بدل می‌کند و او را از حکمت و معرفت دور می‌سازد. سال‌هاست کمتر کسی برای عشقش پزشکی را به عنوان رشته تحصیلی برمی‌گزیند. روند گزینش در دانشگاه‌ها روندی علیه معرفت و حکمت است. آنها که حفظیاتشان خوب است شانس بیشتری برای پزشک شدن دارند! این مطلقا یک فاجعه است.

پزشکی دانش شناخت جسم و روان است و یک پزشک واقعی درک جامع و ژرفی از انسان و پیچیدگی‌هایش دارد. صدالبته چنین درکی برای شخصیت‌پردازی که یکی از مهم‌ترین عناصر درام‌نویسی است، کارایی تام و تمامی دارد. جدا از اینکه یک پزشک آشنایی دقیقی با موقعیت‌های بحرانی و ویرانگر دارد، پزشک به ضرورت کارش با مرگ هم سر و کار دارد.

مرگ تنها رخداد محتوم و قطعی زندگی انسان است و با فاصله بسیار از هر چیز دیگر، مهم‌ترین راز هستی است. پزشک با زوال و زخم سر و کار دارد و می‌داند زخم‌ها چه بر تن و چه بر روان، چگونه مسیر زندگانی را تغییر می‌دهند. پزشک با آسیب‌پذیری انسان و موقعیت‌های تراژیک آشناست. اصلا پزشکی زیستن در متن تراژدی است. بدیهی است که یک پزشک واقعی که عاشق زمینه تحصیلی‌اش باشد، عالی‌ترین و گرانبهاترین مصالح را برای نوشتن و سرودن در اختیار دارد.

تاثیر فیلم‌باز بودن بر آثارتان؟

اگر بگویم این جور گرایش‌ها ژنتیکی هستند، اصلا دروغ نگفته‌ام. در خانواده من دایی‌هایم علاقه‌مند به شعر و داستان و سینما بودند. پدرم که خودش پزشک و متخصص داخلی بود (و هنوز هم هست و سرش سلامت باد) مخالف سرسخت هنر و ادبیات و هر چیز غیر از علم بود (و هنوز هم هست). اما سماجت من و ضجه‌های تحمل‌ناپذیرم او را واداشت که در نه سالگی دستگاه پخش ویدئوی بتاماکس بخرد. من قاچاقی با سینمای جهان آشنا شدم و این یک رخداد مضحک محشر است. از سه چهار سالگی با جوان‌ترین دایی‌ام (که دمش گرم) به سینما می‌رفتم. خاطره‌های ناب و درجه‌یکی از سینما رفتن‌ها دارم. اما لذت سینمای جهان را نخستین بار در ویدئو چشیدم. از خوش‌شانسی‌ام بود که روانی هیچکاک (که البته با عنوان روح شناخته می‌شد) از اولین فیلم‌هایی بود که روی نوار بتاماکس دیدم. ویدئو به من خیلی چیزها داد. کلاس درس بود.

چرا اغلب آدم‌های داستان‌های‌تان تنها هستند؟

چون آدم‌ها تنها هستند، حتی اگر خودشان از این حقیقت بی‌خبر باشند یا بخواهند انکارش کنند. ارجاعتان می‌دهم به نخستین شبی که قرار بود تنها و دور از والدین در اتاقی جداگانه بخوابیم و چه حس هولناکی داشت. آنجا می‌شد رگه‌ای از حقیقت تنهایی انسان را تجربه کرد. زندگی برای من از همان کودکی مترادف با از دست دادن بود. ما تنها عاشق می‌شویم. تنها دلزده می‌شویم. تنها با دردهایمان می‌سازیم و سرآخر تنها می‌میریم.

چگونه به نویسندگی علاقه‌مند شدید. چرا نویسندگی را به شکل آکادمیک دنبال نکردید و پزشکی خواندید؟

از نه سالگی میل به نوشتن داشتم و در یک دفتر چهل برگ برای خودم شعر و قصه می‌نوشتم. شک نکنید که این چیزها ذاتی‌اند. نه پدرم و نه مادرم مطلقا اهل هنر و ادبیات نبودند. من از آن‌ها الگو نمی‌گرفتم. از ذهن خودم فرمان می‌بردم.

نویسندگی نیاز به هیچ کلاس و دانشگاهی ندارد. نویسندگی باید در خون آدم باشد و باید آن را در مسیر درست بیندازی. من هرگز از هیچ کسی درس نوشتن نگرفتم. شاید برای‌تان جالب باشد که بدانید یک سال شاگرد خصوصی بیژن نجدی بودم و نزد او ریاضی می‌آموختم، اما خبر نداشتم او نویسنده است و تنها موقعیت بالقوه زندگی‌ام برای تلمذ در باب نویسندگی هم خوشبختانه هدر رفت. آموزگار من کتاب‌ها بودند. از شانس خوب یا بد من بود که یک روز پدرم که از علاقه‌ام به کتاب عاصی شده بود، چند کتاب برایم خرید و یکی‌شان ابله داستایوفسکی بود (!) و یکی گربه سیاه ادگار آلن پو (!) و… . این‌جا من یازده ساله بودم. نمی‌دانم با چه معیارهایی این‌ها را خریده بود. ابله را که مثل همه کارهای داستایوفسکی پرچانه و پردیالوگ است به شکل نمایش اجرا می‌کردم و برای شخصیت‌ها صدا می‌ساختم و اصلا درگیر جریان قصه نبودم و برایم جذابیتی نداشت. اما خواندن کتاب «پو» واقعا کابوس را به شب‌هایم هدیه داد! چرا سپاسگزار پدرم نباشم؟

اما چرا پزشکی خواندم: شاگرد اول مدرسه بودم و پزشکی را دوست داشتم اما کاش کسی بود راهنمایی‌ام می‌کرد یا دستم می‌شکست و سراغ پزشکی نمی‌رفتم. کاش دندان‌پزشکی می‌خواندم و حالا حتما اوضاع مالی‌ام صد بار بهتر از این بود.

داستان «شیرپسته» شما داستان مکان است؟ به نظر می‌‌رسد شما میدان انقلاب را توصیف کرده‌اید. چرا هیچ اسمی از هیچ مکانی در داستانتان نیست؟

برای این که لامکان و لازمان بودن یک تمهید دراماتیک است که بعضی جاها جواب می‌دهد. میدان‌ها و خیابان‌ها تغییر نام می‌دهند، اما مختصات جغرافیایی پابرجا می‌ماند. در بدترین حالت اگر کل نقشه شهر هم عوض شود، لامکان جغرافیای خودش را در ذهن مخاطب خواهد ساخت. شهری که «شیرپسته» در آن روایت می‌شود، تهران هست و نیست، اما هرچه هست شهر غم‌آلود و ترسناکی است. «شیرپسته» قصه پرسه است. پرسه تنها در شهری درندشت حس دلنشینی دارد. اصلاً تهران شهری است که در آن عمیقاً و به معنای واقعی کلمه تنهایی در انبوه جمعیت را حس می‌کنی. این آدم‌ها هیچ‌کدام دلشان با هم نیست.

فرم برایتان از محتوا مهم‌تر است؟

محتوا اصلا وجود ندارد. همه چیز در فرم متجلی می‌شود. فرم است که معنا می‌سازد. فرم است که حس را منتقل می‌کند. فرم است که جهان‌بینی را شکل می‌دهد. ماییم که معنا را از فرم استخراج می‌کنیم.

چقدر از داستان‌هایتان مستند هستند؟

هر داستان (تاکید می‌کنم مطلقا هر داستانی که تا امروز نوشته شده) تلفیقی از خیال و واقعیت است و بخش مربوط به واقعیتش هم ترکیبی از خاطره‌های شخصی و وام گرفتن یا سرقت از خاطره‌های جذاب دیگران است. این جذاب‌ترین سرقتی است که می‌شود مرتکبش شد، اما باید مراقب بود که فرد مذکور خودش نویسنده نباشد، آن وقت حکایت شاه‌دزد به دزد زدن است.

مسیر ایده تا اجرا را چه‌طور طی می‎کنید؟

ایده زیاد به ذهنم می‌آید و رهایش می کنم. اگر ایده‌ای آن‌قدر سمج باشد که پس از تیپا خوردن بتواند برگردد برایش وقت می‌گذارم، در این حد که گاهی در ذهنم با آن ور می‌روم. تا حالا نشده داستانی یا حتی فیلم‌نامه‌ای را در بیش از دو نشست نوشته باشم. باورتان می‌شود؟ یک فیلمنامه نود دقیقه‌ای فقط در دو نشست سه چهار ساعته. فقط به محض این‌که حس کنم حس نوشتنم سرازیر شده، دست به کیبورد می‌برم و این لحظه‌ای است که فرم را پیدا کرده‌ام. آن‌هایی را که از مراحل مختلف نوشتن یک قصه حرف می‌زنند، درک نمی‌کنم. فکر می‌کنم دارند ادا درمی‌آورند و اگر هم ادا درنمی‌آورند خیلی کم‌بنیه‌اند. قصه‌نویسی این اداها را ندارد. یک حرکت ضربتی و انتحاری است. البته بازنویسی جای خود دارد.

اغلب داستان‌های شما بدون پایان رها می‌شوند و بیشتر بیان حس‌وحال هستند، موافقید؟

این هم یک جور داستان است. داستان ناکامل. داستان ناتمام. داستانی که پایانش اهمیتی ندارد. داستان‌های من نوزادان ناقص‌الخلقه هستند.

و اما کتاب فیلم و فرمالین. با توجه با این‌که کتاب‌های تئوری در ایران اکثرا ترجمه هستند و یا اغلب کسانی که عمر زیادی را در سینما گذرانده‌اند این‌چنین کتاب‌هایی می‌نویسند، چرا شما فکر کردید باید کتاب فیلم و فرمالین را بنویسید؟ کتابتان حرف تازه‎ای دارد؟

در ساحت هنر و ادبیات سخن گفتن از سن و سال به‌کلی مضحک و نابخردانه است. با بالا رفتن سن، معمولا چیزی به ذوق و نبوغ یک نویسنده اضافه نمی‌شود. نویسنده یا در این‌جا نقدنویس با اولین چیزی که منتشر و علنی می‌کند عیارش را عیان می‌کند و اغلب از آن فراتر نمی‌رود. در سنت ماست که به پیرها احترام بگذاریم. خیلی هم خوب. اما لزومی ندارد گمان کنیم پیرترها آدم‌های پخته‌تری هستند. انگور روی شاخه از حدی بیش‌تر پخته شود، می‌گندد.

و حرف تازه: این دقیقا چیزی است که در کتابم به آن اشاره کرده‌ام. هیچ قصه‌ای تازه نیست و در عین حال هر قصه‌ای شبیه هیچ‌یک از قصه‌های پیشین نیست. فیلم و فرمالین اصلا کتابی درباره نقد فیلم نیست. در مقدمه‌اش هم نوشته‌ام که حتی کتابی درباره فیلمنامه‌نویسی نیست. پس این کتاب درباره چه چیزی است؟ این کتابی است برای فلسفیدن درباره زندگی و عناصر آن. کتابی برای اندیشیدن درباره زمان، مکان، فرجام، کیفیت روان و… . سینما بهانه‌ای است برای من تا نگاهی به خدا و انسان و زندگی و مرگ بیندازم.

فیلم‌های مورد علاقه‌تان را که در هر دو کتاب‌تان معرفی کردید. از نویسنده‌های مورد علاقه‌تان بگویید.

همینگوی یک اوج است آن هم در داستان‌های کوتاهش. ریموند کارور و فرانک اوکانر و جان آپدایک و کارل چاپک هم برای من حلاوتی خاص دارند. از ایرانی‌ها بهرام صادقی با فاصله زیاد از دیگران، بهترین داستان‌نویس ماست و در حقیقت مایه افتخار است که او نیز یک پزشک بود. از نویسندگان زنده بدون کم‌ترین تردیدی جعفر مدرس‌صادقی را از هر حیث تواناترین و بهترین داستان‌نویس ایران می‌دانم.

بازخوردها نسبت به کتاب‌های‌تان چطور بود؟

بازخورد در تیراژ هزار نسخه اصلاً موضوعیت ندارد. آن هم در یک کشور هشتاد میلیونی که مردمش مدام دم از فرهنگ می زنند. در چنین وضعیتی من حتی اگر نخواهم، دارم برای دل خودم می‌نویسم و این البته احمقانه‌ترین کار جهان است.

گفت‌وگوکننده: فرانک کلانتری

منبع: نشریه «سپید»

چند تکه درباره زندگی و مرگ

یک

خبر مرگ یک آدم سرشناس که می‌رسد مردم گزاره‌هایی آماده را از پستوی پوسیده‌ی مغزشان بیرون می‌کشند: حیف شد… هنوز خیلی جا داشت… ناکام بود… زود بود… قدرش را ندانستیم… چه زود دیر می‌شود… بیایید با هم مهربان باشیم… و قریب به همه این گزاره‌ها اراجیف‌اند. در تک‌تک این گزاره‌‌ها غفلتی غریب از مرگ خویشتن به عنوان یک رخداد زودرس به چشم می‌خورد. هر انسانی بر شاخ ذهن خود می‌ایستد و عجیب نیست که مرگ را تنها به عنوان یک اتفاق خارج از ذهن درک می‌کند. درک مرگ خویشتن ناممکن است اما دست‌کم می‌شود کم‌تر اراجیف گفت.

دو

در یادداشتم بر مرگ ایرج کریمی‌(منتقد و فیلم‌ساز) چنین نوشتم:

مرگ یک ضرورت زیست‌شناسانه است. من کم‌ترین تمایلی ندارم که آن را حاوی یک معنای متعالی یا یک جور لطف و مرحمت بدانم و نیز به‌شدت اکراه دارم که آن را به رازناکی و افسونی موهوم پیوند بزنم. مرگ یک اتفاق مزخرف ساده است که گاهی جلوی اتفاق‌های خوب دیگر را می‌گیرد. بیش‌تر ما انسان‌ها به شکلی غریزی از مرگ هم‌نوع متأثر می‌شویم و برای مرگ عزیزان‌مان سوگواری می‌کنیم. اما پایان تن نویسنده، پوزخندی است بر انگاره‌ی مرگ. هنر در ذات خود نهایت کنش‌مندی انسان برای مبارزه با فناپذیری است، تلاشی نومیدانه برای جاودان شدن. نویسنده زنده خواهد ماند اما فقط تا روزی که خوانده شود.

سه

من از عکس‌های یادگاری می‌ترسم. فکر می‌کنم معنای معوقی دارند که تا مرگ یکی از سوژه‌های توی قاب خودش را پنهان نگه می‌دارد. عکس فقط عکس است اما تمام عکس‌ها سرآخر دال بر مرگ‌اند و موذیانه این خصلت را مخفی می‌کنند.

چهار

این تخم جادویی را از سوپری سر کوچه خریدم (عکس پایین سمت چپ). فروشنده داشت به مادری که می‌خواست این را برای کودکش بخرد مکانیسم عملش را توضیح می‌داد. گفت «می‌گذاریدش در آب و کم‌کم چیزی از تخم بیرون می‌زند.» من هم بی‌درنگ برای خودم خریدمش. بعید می‌دانم کودکی پیدا شود که به اندازه‌ی من از این ماسماسک به وجد بیاید. حس غریب و جلوه‌ی چندشناکی دارد. گویی رخنه‌ی دیسمورفیسم است به دنیای بیرون. من ناظر یک ‌تولد مهندسی‌شده‌ی هیدروفیل هستم. کدام کودک مثل من پوچی هستی را از دل این زایمان آرام تجربه می‌کند؟ نه این اسباب بازی نیست اسباب تعقل است.

پنج

در شهر زادگاهم دو شب پیش جنایتی فجیع رخ داد. پسری سی و چند ساله مغز دختر محبوبش رویا را با تفنگ شکاری منفجر کرد و بعد مغز خودش را هم ترکاند. عکس‌های این فاجعه چند ساعت بعد در فضای اینترنت منتشر شد و تماشای آن‌ها به‌راستی تحمل‌‌ناپذیر بود. پسر، دوست  برادرم بود و دیگرانی هم که می‌شناختندش او را آرام و سربه‌زیر می‌دانستند. می‌توانم برای واکاوی مرگی چنین دلخراش یک کتاب بنویسم اما… این یادداشت را پای پست اینستاگرمی‌یکی از دوستان سوگوار آن دختر نگون‌بخت نوشتم:

اولین واکنش به مرگ نامنتظر یک عزیز بهت است. اما حس واقعی و غریب فقدان حضور یک انسان کاملا غیرارادی و مدتی بعد به اطرافیانش دست می‌دهد. مثل فرو رفتن در سیاهچاله است. لحظه غیرقابل‌وصفی است. آن لحظه را باید تاب آورد. کارکرد تسلیت فقط تسکین زندگان است اما دهشت این رخداد فراتر از یک مرگ است. خلیل پسر خوشرو و جذاب و مودب دبیرستان ما بود. سال پایینی ما بود. در یکی از شب‌های عزاداری محرم به ضرب چاقوی اراذل و اوباش کشته شد. نزدیک به بیست سال قبل. رویا خواهر کوچک خلیل بود.

My Top Ten of Cinema – 2015

۱-Psycho (Alfred Hitchcock)

I will survive… Look at me. I’ m looking at you.

۲- Blind chance (Kieslowski)

Rabbit run! An inspiring movie that changed my whole life. It can change yours. Give it a try.

۳- The conformist (Bernardo Bertolucci)

A fascistic fairy tale… A stereotypical life review. A really wide mirror reflecting parts of your faults. Eye catching photography… great performances… touching score. An undoubtedly Masterpiece.

۴- Streetcar Named Desire (Elia Kazan)

An untouchable drama on the climax of artistic cinema. Even this single frame is enough to say everything about Kazan/williams’ masterpiece

۵- Marathon Man (John Schlesinger)

Accidental sorrow. A great political thriller at first sight and much more at further analysis. The story of mere loneliness of human being. Outstanding performances….

۶- Star maker (tornatore)

The most influential movie about “cinema” in my view. Deeply depressing but provoking. Stays away from sentimentality of Cinema Paradiso and penetrates spiritually, intellectually, emotionally… Oh boy! It deeply penetrates.

۷- Memento (Chris Nolan)

I live to remember. I write to remember. You’re right: I write to live.

۸- Funny Games ( Michael Haneke) 1997

Unbearable disclosure of human desire. Suffering as hell. My life after this movie is totally under post traumatic condition. Unique chilling experience. Real nightmare. Of those favorite films I can’t watch again. It’s with me at each step. Right now. Here and after. A must see film.

۹- Rosemary’s Baby (Roman Polanski)

You have been selected. You will have to accept. No way out at this dead end. Polanski’s masterpiece takes me to a critical point. And that lullaby… Forget it.

۱۰- Beekeeper (Theo Angelopoulos)

Melancholic death drive. Sweet sad waltz on empty heart of existence. The father’s name is much more definitive than you could imagine. Father is fate.

دوباره پاییز

پاییز شده و این برای هر کس معنایی دارد. برای آن‌هایی که به مدرسه و دانشگاه می‌روند اتفاق جالبی نباید باشد. برای آن‌ها که عاشق حمام آفتاب و بیزار از باران و سرما هستند بی‌تردید خبر بدی است. 

برای من پاییز با این‌که مثل همه‌ی زندگانی بی‌معناست اما دل‌پذیرتر و قابل‌تحمل‌تر از بقیه فصل‌هاست. شاید برای باران و شعر و کتاب و فیلم و نوشتن و… و البته رخت بربستن آفتاب که دوستش ندارم. یکی از آرزوهایم همیشه این بوده که جایی زندگی کنم که همیشه شب باشد. از روز و تمام متعلقاتش بیزارم. از آدم‌های بی‌مهر و خشن و مهاجم که دور و برمان را در زندگی گرفته‌اند.

به امید یک پاییز خوب و پر از عشق و شعر.

 

*

آفتابی شو

پاییز همین را کم دارد

*

آگهی موقت

به بهانه خنداننده‌ برتر

برنامه «خندوانه» شاید برای خیلی‌ها جذاب و فوق‌العاده و درخشان باشد اما به من حس خیلی ناخوشایندی می‌دهد. گریم سنگینی است بر چهره‌‌ای آبله‌رو. مایل نیستم در این باره توضیح بیش‌تری بدهم اما مسابقه «خنداننده برتر» را خیلی دقیق و جدی دنبال کرده‌ام و می‌خواهم چند خطی درباره‌ برداشتم بنویسم.

– بهترین معادل پارسی استندآپ کمدی، کمدی سرپایی است. اصلا مجاز نیستیم کمدی این واژه جهان‌گیر و دوست‌داشتنی را ترجمه کنیم.

– استندآپ کمدی در خاستگاهش یعنی کشورهای غربی با کلام بی‌محابا و البته رکیک معنا می‌‌پذیرد. تلاشی است برای فروریختن نقاب دروغین مدنیت و تشخص. راه می‌برد به پنهان‌ترین گوشه‌های نامطبوع روان و رفتار آدمیزاد. هدفش بیش از این‌که یک نقد اجتماعی باشد نقد کثافات درونی انسان‌هاست. با چارچوب مطلوب تلویزیون رسمی‌ایران، اصلاْ استندآپ کمدی نمی‌تواند شکل بگیرد. شوخی‌های رکیک اما به‌واقع ناگوار و تلخی که در شبکه‌های مجازی دست‌به‌دست می‌شوند، بارها به گوهر  استندآپ کمدی نزدیک‌ترند. 

– استندآپ کمدی را کسی باید اجرا کند که خودش حاوی یک جهان‌بینی و نگرش خاص و جذاب باشد. همه کمدین‌های محبوب این گونه‌ی کمدی، خودشان نویسنده‌ی متن‌های‌شان هستند. خندوانه به‌‌درستی نشان داد که صرف بازیگر بودن کم‌ترین حقانیتی برای اجرای استندآپ کمدی خلق نمی‌کند و اغلب به فاجعه می‌انجامد.

– خاطره‌گویی یکی از راهکارهای محبوب استندآپ کمدی است اما نه خاطره‌ی خام که با زمختی تمام روایت شود. خاطره باید دراماتیزه شود. باید همه جور ترفندی برای جذاب‌تر شدنش به کار بسته شود. باید به صورت یک متن با زمان‌بندی و فراز و فرود حساب‌شده درآید. جز این مهملی بیش نخواهد بود!

– بازیگری که توانایی طراحی و نوشتن کمدی ندارد باید از کسی که این هنر را دارد کمک بگیرد. یا باید رفیق نویسنده‌ای داشته باشد که سرش به تنش بیارزد یا باید سر کیسه را شل و کسی را برای این کار استخدام کند.

– خنده گرفتن از تماشاگر یک هنر است. نیاز به طراحی و مهندسی دارد. روند بسیار منطقی و پیچیده‌ای دارد. فرمول‌های ساده و پیشرفته‌ متنوعی برای خنداندن وجود دارد. گاهی بعضی فرمول‌ها جواب نمی‌دهند و به‌سرعت باید جای‌گزین‌شان را رو کرد. کمدین باید انعطاف بالایی داشته باشد و اگر جواب نگرفت سریع سوییچ کند روی یک فاز دیگر نه این‌که مثل بارکش گیرپاچ کند. به‌صرف جنگولک‌ و کج‌و‌لوچ‌بازی نمی‌شود همگان را خنداند. این فرمول فقط برای بیماران مبتلا به اوتیسم و کودکان و نوجوانان جواب می‌دهد. گاهی موفق‌ترین کمدین‌های ما از همین نکته به‌ظاهر بدیهی غافل‌اند.

– زمان‌بندی یا تایمینگ مهم‌ترین نکته در کمدی مبتنی بر کلام است. این ویژگی با به شکل ذاتی در کسی هست یا باید تلاش کند و آن را بیاموزد. زیاد پیش می‌آید که یک شوخی خوب با زمان‌بندی ناشیانه و گاه نابخردانه‌ کاملا بر باد می‌رود. 

– آلوده کردن چنین مسابقه‌ای به انواع و اقسام یارکشی‌های جنسیتی، سیاسی، گروهی و قومی‌چه از سوی کمدین‌ها و از سوی هواداران‌شان (هوادار یعنی چه؟ مگر صحبت از ورزش است؟) دقیقا همان اتفاق بدی است که نباید می‌افتاد و افتاد. ما بارها و بارها ثابت کرده‌ایم که از نظر فرهنگی بسیار واپس‌مانده و درب‌وداغانیم. این بار هم ثابت کردیم. ما چطوریم؟ عاااااااااالی. شکاف طبقاتی به کنار، شکاف اجتماعی و سیاسی بدجور ما را دشمن هم کرده. درود بر سیاست‌ورزان ناعزیزی که این دستاوردشان است.

– کمدی ابزار کارآمدی است برای خدشه انداختن بر تنزه دروغین آدم‌ها. اما در این فضای بسته خفقان‌زا امکان چندانی برای تحقق کمدی واقعی نیست. آن را جای دیگری باید جست.

«فیلم و فرمالین»: کالبدشکافی روایت در سینما

فیلم و فرمالین (کالبدشکافی روایت در سینما) عنوان یک کتاب تئوریک سینمایی است به قلم من که از اول شهریور ۹۴ روانه بازار کتاب شده است. ناشر کتابم مثل کتاب قبلی، نشر مرکز است.

این کتاب دوازده + یک فصل دارد. در مقدمه کتاب چنین آمده:

«این کتاب درباره‌ی فیلم‌نامه‌نویسی نیست اما شاید یک فیلم‌نامه‌نویس هم بتواند توشه‌ای از آن بیندوزد. این متن درباره‌ی نقد فیلم نیست اما پیوندی ناگسستنی با نقد و تحلیل فیلم دارد… . گمانم این است که چنین کتابی در گام نخست باید بتواند تماشای فیلم را به عنوان یک تجربه‌ی لذت‌بخشِ بی‌بدیل و ناب عرضه کند. مهم‌ترین اولویت در نگارش این کتاب انتقال همین لذت بوده است؛ لذت منحصربه‌فرد سینما.

تجزیه یا کالبدشکافی یک فیلم به عناصری مثل پیرنگ، زمان، مکان، شیوه‌های ایجاد کنشمندی و کشش دراماتیک، پایان‌بندی و… دو کارکرد درهم‌تنیده دارد: در یک روند مهندسی معکوس، آشنایی با این عناصر می‌تواند برای علاقه‌مندان به فیلم‌نامه‌نویسی و فیلم‌سازی در آفرینش یک روایت سینمایی سودمند باشد و دوم، منظری به تحلیل فیلم‌ها‌ و چگونگی رویکرد به آن‌ها می‌گشاید.

فرمالین ماده‌ای با بویی تند و خاص است که با آن جسد را تثبیت (فیکس) می‌کنند تا ماندگارتر شود و مدت‌ها برای کالبدشکافی باقی بماند. و البته برای آن‌ها که در پی چیزی بیش‌تر هستند، «فرمالین» به بازی واژگانی با فرم و فرمال و فرمول و مانند این‌ها هم راه می‌دهد. اما خیال بد نکنید؛ این کتاب در تحلیل نهایی، علیه چیزی به نام فرمول برای آفرینش هنری است. آموزه‌ها را باید آموخت و رها کرد.»

*

دفتر و فروشگاه نشر مرکز: تهران – خیابان فاطمی. روبروی هتل لاله. خیابان باباطاهر.

انسان هست ولی کم است!

می‌گویند وضعیت آب بحرانی است. و نیز می‌گویند با اندکی صرفه‌جویی وضعیت خیلی بهتر خواهد شد. صرفه‌جویی آموختنی است اما محال است یک کهن‌سال خشک‌مغز (اغلب کهن‌سالان نه‌فقط خشک‌مغز که نادان‌اند) بتواند در آن سن و سال دست از رویه‌ی مطبوعش بردارد و صرفه‌جویی پیشه کند. و بدتر از کهن‌سالان، میان‌سالان‌اند. این جور چیزها را باید از کودکی در مغز آدمیزاد فرو کرد. ترجیحا در مدرسه.

نریختن آشغال ریختن در خیابان و محیط زیست هم مثل صرفه‌جویی آموختنی است. این‌ها را هم نمی‌شود در سن بالا آموخت. باید از کودکی در آدمیزاد نهادینه شود.

رانندگی بدون تنش و شتاب و رعایت قانون هم آموختنی است. ابداْ نمی‌شود به آدم نادانی که شخصیتش شکل گرفته فهماند که دست از رانندگی کثیفش بردارد.

همه‌ی این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر را فقط و فقط در کودکی و تحت لوای نظام آموزشی می‌توان به آدمیزاد حقنه کرد. آدمیزاد تمایلی ذاتی به ویرانگری و خرابکاری دارد. شهروند ایرانی به دلیل بطلان و فساد عظیم حاکم بر نظام آموزشی کشورش، چیز چندانی از مدرسه نمی‌آموزد. آموزگاران یا چیز زیادی برای آموختن ندارند یا به قدری دافعه‌برانگیز و دوست‌نداشتنی‌اند که کم‌ترین اثر مثبتی بر کودک نمی‌گذراند. 

بحران محیط زیست و آب و نظایر این‌ها به هیچ وجه با هشدار حل نخواهد شد. باید فکری به حال نظام آموزشی بشود. باید رفتار درست را مثل یک وسواس به جان کودکان انداخت. کودکان به‌شدت آماده‌ی مغزشویی‌اند و بد نیست در کنار همه‌ی مغزشویی‌های عقیدتی، سهمی‌هم برای آموزش قانون‌‌گرایی و شیوه‌های صحیح مصرف قایل شویم.

نظام آموزشی نیازمند یک انقلاب است. پیش‌تر هم همین‌جا نوشته‌ام که باید با ارتقاء جایگاه شغلی معلمان از نظر اقتصادی، نخبه‌ها را به سمت آموزگاری جذب کرد نه این‌که کودن‌ترین آدم‌ها به دلیل ناکامی‌در راه‌یابی به رشته‌های دیگر، سراغ معلمی‌بروند.

نسل ما که به فنا رفت. می‌شود از همین امروز آغاز کرد تا مردان و زنان فردا درگیر وسواس انسانیت بشوند. گفتنش آسان است اما در عمل، با این نظام آموزشی مضمحل هیچ امیدی به فردا نیست. 

و در ضمن به ذهنم رسید چه خوب است طرحی مثل همیار پلیس درباره محیط زیست هم اجرا شود. البته همان اولی هم چنگی به دل نزد اما این جور طرح‌ها می‌توانند کمک حال باشند. گاهی بد نیست بچه‌ها را به جان بزرگ‌ترها بیندازیم تا مثل فرفره مغزشان را بخورند و آن‌ها را از کرده پشیمان کنند و به «غلط کردم» بیندازند.

هامون‌بازها و محمد رحمانیان

عکس اول: چند سال قبل

سال ۱۳۸۵ مانی حقیقی فراخوانی در مجله فیلم منتشر کرد تا مستند «هامون‌بازها» را بسازد. من به این فراخوان پاسخ دادم. با مودم اینترنت دایال‌آپ متنم را به شماره‌ای که داده بودند فکس کردم. چند ماه بعد حقیقی تماس گرفت و گفت من و چند نفر دیگر را برای مستندش انتخاب کرده. کمی‌بعد به شهرم لاهیجان آمد و تصاویری گرفت و رفت و بعدش سر قراری که گذاشته بودیم نماند و من هم در حال‌‌وهوای آشوبناک آن روزگارم، به‌شدت به او معترض شدم و او هم البته در بی‌معرفتی کم نگذاشت و کدورتی عمیق حاصل شد که تا به امروز پابرجاست و کم‌ترین ضرورتی هم به برطرف کردنش نیست. مستند هامون‌بازها به وضعی فجیع روی آنتن شبکه چهار تلویزیون جمهوری اسلامی‌رفت و به بایگانی سپرده شد.

عکس دوم: چند سال قبل+۱

افتاده بودم سر لج و می‌خواستم هر طور شده با کارگردان آن مستند مقابله به مثل کنم و شمه‌ای از بی‌معرفتی را نشانش بدهم. برای آن‌ها که نمی‌دانند منظورم از بی‌معرفتی دقیقا چیست: یعنی رفتار و کردار بر پایه‌ی غفلت از معنای انسان و هستی. یعنی آدم‌ها را به شکل زباله دیدن. برای گرفتن حال فرد مورد نظر به هر دری زدم. حالا برگردم به گذشته یک ثانیه برای چنین کار بیهوده‌ای تلف نمی‌کنم اما آن روز کردم و سخت لجوجانه هم کردم. در یکی از این تلاش‌هاٰ زنگ زدم به مجله فیلم و گفتم می‌خواهم با سردبیرش صحبت کنم. قصه را به سردبیر گفتم و از او راهنمایی خواستم. با بی‌حوصلگی دست‌به‌سرم کرد و میلی به صحبت کردن نداشت اما آخرش یک جمله گفت که اگر نمی‌گفت حتما خودش امروز کام‌رواتر از این می‌بود. گفت فیلم را دیده‌ام و فیلم بدی است اما اپیزود تو از همه بهتر است.

و همین شد که دو سه ماه بعدٰ اولین نقدم را برای مجله فیلم فرستادم و باز چند ماه بعد اولین نقدم در آن مجله منتشر شد و تا امروز به کار عبثٰ و بی‌خیر اما شیرین نقدنویسی ادامه می‌دهم. و این‌گونه بود که هامون‌بازها مرا به ساحتی تازه برد که ته ته‌اش… .

عکس سوم: سه چهار سال قبل

قرار بود محمد رحمانیان نمایش هامون‌بازها را با الهام از مستند مذکور، روی صحنه ببرد. بازیگری به من ای‌میل زد و گفت قرار است نقش من را در آن نمایش بازی کند و با لحنی بسیار بی‌ادبانه از من خواست (یا در واقع دستور داد!) که اطلاعاتی از خودم در اختیارش بگذارم. من هم ضمن شستن هیکل دوست عزیزمان با پرمنگنات پتاسیم مخالفتم را با  هرگونه برداشت از شخصیت حقیقی خودم ابراز کردم که البته بلوفی بیش نبود. در این مملکت تقریبا اغلب آدم‌ها را می‌شود به‌سادگی قهوه‌ای کرد و هیچ‌کس نمی‌تواند عضو شریف فرد قهوه‌ساز را هم بخورد. تجربه که جز این نشان نمی‌دهد. گاهی بلوف آخرین تیر ترکش است و بی‌تعارف، زدنش حال خوش و خرمی‌دارد. 

عکس چهارم: همین روزها

محمد رحمانیان بعد از چند بار لب چشمه رفتن و تشنه برگشتن، آخرش نمایش هامون‌بازها را روی صحنه برده است. من که تهران نیستم اما اگر هم بودم میلی به دیدن واریته مذکور نداشتم اما کارهای رحمانیان را دوست دارم و نیز شخصیت خواب‌زده و ظاهر مخملی‌اش را. من اگر جای رحمانیان بودم چند جوان حاضر در مستند حقیقی را برای یک نمایش ویژه دعوت می‌کردم اما خوش‌بختانه من رحمانیان نیستم و او هم درکش از زندگی و انسان شبیه من نیست. نقطه‌ی اشتراک همه‌ی آدم‌های عرصه‌ی فرهنگ مزخرف ایران همین است: ایستادن در فاصله‌ی امن بی‌خطر و وانمایی زندگی، با گریز بی‌وقفه از خود زندگی.

عکس پنجم: همین حالا یهویی

چه سخت است زندگی در متن نادانی و فریب. چه بطالت عظیمی… .

از توافق که حرف می‌زنیم…

– شادمانی برای توافق هسته‌ای چندان عجیب نیست چون حکایت از مردمی‌دارد که زیر بار اقتصاد بیمار، فرسوده و خسته شده‌اند. اما دست‌کم می‌توان از دست‌افشانی حذر کرد و من چنین می‌کنم. دیوانه‌ای سنگی را به چاه می‌اندازد که صد عاقل نمی‌توانند درش بیاورند. این بار عقلا زورشان را زدند و نزدیک است که سنگ در بیاید البته اگر در آخرین لحظه لیز نخورد و سقوط نکند به قعر چاه. هنوز مانده تا آن هنگام.

– اعتراف به اشتباه، کار دشواری‌ست مخصوصاً برای دارندگان غرور دروغین. پذیرفتن مذاکره یک جور اعتراف به اشتباه بود. پذیرفتند که جز با تعامل نمی‌شود در ازدحام قدرت‌های قبراق ستیزه‌جو دوام آورد.

– زندگانی انسان بر زمین، چیزی جز توافق و تعامل نیست. توافق خیلی وقت‌ها از سر ناچاری است اما منطقاً بهترین گزینه است. ممکن است از کسی یا کسانی با تمام وجود متنفر باشیم اما تنها در سایه‌ی توافق و تعامل درست با او / آن‌ها است که می‌توانیم حداقلی از آسایش را داشته باشیم. تعامل درست چیست؟ یعنی عزت و شرافت‌مان را نفروشیم و از آن‌ها هم نخواهیم که مال خودشان را به ما بفروشند!

– استثمار شدن بسیار آزاردهنده است اما باید عقلا و حکما حکم بدهند که اگر توان دستیابی به استقلال حقیقی را نداریم و قرار بر استثمار شدن تا اطلاع ثانوی است، رفتن زیر یوغ غول بی‌خاصیت و بی‌برکتی مثل روسیه یا کپی‌کار بی‌اخلاق و قزمیتی مثل چین عاقلانه‌تر است یا تحمل استثمار رفاه‌اندود کشورهای غربی؟ بدیهی‌ست که تا رسیدن به یک استقلال واقعی و ورای شعار، سال‌ها فاصله داریم و هدف طلایی‌مان هم چیزی جز حصول به این مهم نباید باشد.

– انسان‌های بزرگوار، اشتباهات‌شان را باید بپذیرند. خوب است بدانند دیگران متوجه این اشتباهات هستند و اعتراف به اشتباه، آن‌ها را نزد دیگران ارجمند می‌کند و اصرارشان بر ادامه‌ی آن (گرچه فقط در زبان‌بازی) حقیر جلوه‌‌شان می‌دهد.

– واکنش مذبوحانه‌ و نفرت‌انگیز اسرائیل به این توافق، بزرگ‌ترین گواه حقانیت و عقلانیت این توافق است. نباید از یاد ببریم که اسرائیل دشمن شماره‌یک نظام حاکم بر ایران است و ما هرکدام به یک شکلی به این کلیت وصلیم. 

– تا رسیدن به نقطه‌ی صفر، راه درازی پیش روست. حالا حالاها باید روی بردار منفی سیر کنیم و سنگ را از چاه در بیاوریم و بعد بگذاریمش سر جای اولش. هنوز برای دست‌افشانی خیلی زود است.

-انتخابات مجلس پیش روست. این یک چالش بزرگ است و بعید نیست که کارشکنی‌های بسیار برای پیروز نشدن قاطعانه‌ی جناح مقابل اصولگرایان در این انتخابات صورت بگیرد. اما و اگر بماند برای نظریه‌پردازهای بدبین، اما آن بخش‌ که در کنترل خود مردم است حضورشان در انتخابات است؛ دست‌کم باز با حضورشان وزن واقعی مطالبات مدنی را نشان خواهند داد و قدرت بیش‌تری برای فشار از پایین خواهند داشت. هر اتفاقی بیفتد حضور مردم پای صندوق‌های رأی، در نهایت یعنی پیروزی مردم واقعی کوچه و خیابان و کوی و برزن بر مردم رسانه‌ی ملی!