من و والتر وایت

سریال‌بین نیستم. مغزم با پی‌گیری سریال جور نیست. از این بدتر، اندک سریال‌هایی هم که آزمودم بیش از یکی دو قسمت نتوانستند همراهم کنند. این وسط فقط دو استثنا هست. یکی سوپرانوها و دیگری از کوره در رفتن (برکینگ بد). هر دو برایم تکان‌دهنده‌اند. درباره سوپرانوها شاید وقتی دیگر بنویسم اما حالا که تازه در پی فراغتی، تماشای برکینگ بد را به پایان برده‌ام می‌خواهم از هم‌دلی جنون‌آمیزم با والتر وایت بنویسم. 

برکینگ بد سرشار از هوشمندی و طراوت است. هر قسمتش دیوانگی‌ها و رودست‌های خودش را دارد اما تمام جذابیت‌های روایی و اجرایی‌اش، همه‌ی ساندترک‌های فوق‌العاده‌اش، و بازی‌های محشرش دلیل خوشایند من نیست. من والتر وایت را با پوست و خونم می‌شناسم. ناقهرمانی‌اش را باور دارم. روان‌ژولیدگی‌اش را به مثابه یک شعور بیدار و در ضدیت با اخلاق مرسوم درک می‌کنم. او آتش‌فشان فروماندگی و فروتنی است و انقلابش گدازه‌‌‌ی سرطانی یک انسان رام هدر رفته. والتر وایت یک انقلابی اصیل است و درک این ویژگی رادیکال، نیازمند بریدن از همبستگی گندبار اجتماعی است. والتر وایت شیمیست است. راز اکسیر می‌داند اما محکوم به پرسه زدن در حوالی جوهر نمک است. او آن ابرنرینه‌ی محروم از مادینگی و جاافتاده در قالب یک مستمنی مفلوک است. والتر وایت را همبستگی اجتماعی در بستر مناسبات قدرت/سرمایه این‌چنین می‌پسندد: اخته، فروخفته، خفه. او تجسم متعالی یک شهروند «خوب» است؛ همان خواجه‌ای که حتی قوه‌ی میل به بانوی حرم به خیالش راه ندارد. یک شهروند خوب، یک آموزگار بی‌خطر، یک پدر دلسوز تن‌سوخته، یک همسر نمونه‌وار با فضیلت کار سخت و درست، نان کم حلال. و گیر کار آن‌جاست که زندگی فاضلانه را رذیلتی جز فضله نیست. 

والتر وایت وسط یک کلیشه‌ی دراماتیک گیر افتاده است. سرطان واقعی‌ترین و هول‌انگیزترین کلیشه‌ی محتمل برای تمام جنبندگان زمین است. مرگ در عین بیداری است. نقطه‌ی عزیمت است به تهی‌شدگی از تمامیت معنای «من»؛ منی که می‌اندیشم پس هستم و تصور عکس این وضعیت، سقوط در مغاک ظلمات است. این بهنجاری غریبی است که والتر وایت نه‌فقط یک هستنده‌ی بی‌مصرف که اندیشنده‌ی بی‌مصرف است. سرطان، این کلیشه‌ی شیطان‌صفت، دست‌کم این خاصیت را دارد که والتر، این تجسم فروماندگی را به صرف برساند. و برکینگ بد چیزی جز طی این طریق مقدس نیست: بر شدن از اندیشنده‌ی بی‌مصرف به اندیشنده‌ی آفریننده. این آفرینش کور مه‌بانگی را در قاب مفهوم توافقی «اخلاق» نمی‌توان خواند. چنین آفرینشی عین مخاطره است. خودِ خطر است. هیچ هدفی جز اوج لذت از آفرینش ندارد. تجسم ناباور یک سرخوشی ملکوتی است. 

والتر وایت در تمام راه، آفرینش ویرانگر خود را در چارچوب همان اخلاق توافقی، وجه می‌دهد. «من هرچه می‌کنم برای خانواده‌ام می‌کنم.» گویی حتی این دیوانه‌ی سرمست هم توان رهایی از چنگال قراردادهای قدس‌اندود ندارد. او در حد اعلای یک ابرانسان وارسته، تمام ظرفیت‌های واقعی/اهریمنی انسان را متجلی می‌کند و شادمانه به سرشت فروتن(گ) آرمان‌های مرسوم انسانی نیشخند می‌زند. اما تنها در واپسین لحظه‌های این سفر سرسام‌آور است که حقیقتی ویرانگر را بر زبان می‌آورد: «هرچه کردم برای خودم کردم. برای تجربه کردن حس زنده بودنی که محصول رهایی از بند و بست زندگی بود.»

والتر وایت ابرانسان است. همان اهریمن لایزال. نمی‌شود برای شام به خانه دعوتش کرد. نمی‌شود بی‌‌گزک دوستش داشت. می‌توان با ترس به نظاره‌اش نشست و تکه‌های گم‌شده‌ی رهایی انسان را بین شیارهای عمیق پیشانی پر از چین و چروکش جست‌وجو کرد. والتر وایت معنای طغیان است، علیه بیهودگی و بی‌عدالتی هستی. والتر وایت یک ضرورت است. قابل‌پیشگیری نیست. هر لحظه به شکلی اصیل، نگران‌کننده و دلاورانه بازآفرید می‌شود. والتر وایت فراخوان آخرالزمان است. دوست‌نداشتنی اما ضروری است. والتر وایت، فردای محتمل و ممکن بیداری تمام انسان‌هاست. او به تعبیر روانکاوانه، از تن دادن به نظم نمادین (این تعفن فریبا) سر باز می‌زند. بر برگ‌های لغتنامه او مجنون است؛ در شیارهای عمیق مغز خاکستری‌اش اما، چشم بیدار زمان است.  

قصه‌ای برای نگفتن

نوشتن دردی دوا نمی‌کند. درد چیره‌تر از این حرف‌هاست. این درد ربطی به خوشی‌های حقیر زندگانی ندارد. ربطی به تجربه‌ی بد زیستن در خفقانی غریب ندارد. ربطی به انزوای ناخواسته یا خودخواسته‌‌ی روشنفکرانه ندارد. دست شستن از نوشتن، فعلی ضدپیامبرانه است. انکار ایثارگرانه‌ی رسالت انسان است. محصول بیداری از کابوس در سکوت خوفناک شب است.

مات و بهت‌آلود به گرداگردت می‌نگری و بر پویش بیهوده‌ در متن نکبت و خشونت چشم می‌دوزی. ایمان می‌آوری که آدمیزاد به دورانی سراسر دگرگون پا گذاشته. تو معاصر انقراض و انحطاط زمینی. در این تقلای شتابناک، فرصتی برای درنگ نیست. جانداران زمین گرد میانگین در چرخش‌اند. بلندبالا که باشی سرت را می‌زنند و خردقامت اگر، چند تکه آجر زیر پایت می‌گذارند تا آرمان انسان آخرالزمان شکل بگیرد. انسان مدارا و میانگین.انسان میان‌مایه. همه‌چیزدان نادان. زمین کوره‌راه سراشیب است به مغاک نیستی. نه شعبده، نه معجزه، ای داد… کلمه را هرگز چنین بیچاره نپنداشته بودم.

آنک پیام‌آور واپسین روز زمین. خسته از ستیغ تنهایی به کوه‌پایه دل‌تنگی روانه است. قصه‌ای دارد: ملال‌انگیز، به تلخناکی زخم تاریخ کرخت انسان. گفتنی نیست. 

چند تکه درباره زندگی و مرگ

یک

خبر مرگ یک آدم سرشناس که می‌رسد مردم گزاره‌هایی آماده را از پستوی پوسیده‌ی مغزشان بیرون می‌کشند: حیف شد… هنوز خیلی جا داشت… ناکام بود… زود بود… قدرش را ندانستیم… چه زود دیر می‌شود… بیایید با هم مهربان باشیم… و قریب به همه این گزاره‌ها اراجیف‌اند. در تک‌تک این گزاره‌‌ها غفلتی غریب از مرگ خویشتن به عنوان یک رخداد زودرس به چشم می‌خورد. هر انسانی بر شاخ ذهن خود می‌ایستد و عجیب نیست که مرگ را تنها به عنوان یک اتفاق خارج از ذهن درک می‌کند. درک مرگ خویشتن ناممکن است اما دست‌کم می‌شود کم‌تر اراجیف گفت.

دو

در یادداشتم بر مرگ ایرج کریمی‌(منتقد و فیلم‌ساز) چنین نوشتم:

مرگ یک ضرورت زیست‌شناسانه است. من کم‌ترین تمایلی ندارم که آن را حاوی یک معنای متعالی یا یک جور لطف و مرحمت بدانم و نیز به‌شدت اکراه دارم که آن را به رازناکی و افسونی موهوم پیوند بزنم. مرگ یک اتفاق مزخرف ساده است که گاهی جلوی اتفاق‌های خوب دیگر را می‌گیرد. بیش‌تر ما انسان‌ها به شکلی غریزی از مرگ هم‌نوع متأثر می‌شویم و برای مرگ عزیزان‌مان سوگواری می‌کنیم. اما پایان تن نویسنده، پوزخندی است بر انگاره‌ی مرگ. هنر در ذات خود نهایت کنش‌مندی انسان برای مبارزه با فناپذیری است، تلاشی نومیدانه برای جاودان شدن. نویسنده زنده خواهد ماند اما فقط تا روزی که خوانده شود.

سه

من از عکس‌های یادگاری می‌ترسم. فکر می‌کنم معنای معوقی دارند که تا مرگ یکی از سوژه‌های توی قاب خودش را پنهان نگه می‌دارد. عکس فقط عکس است اما تمام عکس‌ها سرآخر دال بر مرگ‌اند و موذیانه این خصلت را مخفی می‌کنند.

چهار

این تخم جادویی را از سوپری سر کوچه خریدم (عکس پایین سمت چپ). فروشنده داشت به مادری که می‌خواست این را برای کودکش بخرد مکانیسم عملش را توضیح می‌داد. گفت «می‌گذاریدش در آب و کم‌کم چیزی از تخم بیرون می‌زند.» من هم بی‌درنگ برای خودم خریدمش. بعید می‌دانم کودکی پیدا شود که به اندازه‌ی من از این ماسماسک به وجد بیاید. حس غریب و جلوه‌ی چندشناکی دارد. گویی رخنه‌ی دیسمورفیسم است به دنیای بیرون. من ناظر یک ‌تولد مهندسی‌شده‌ی هیدروفیل هستم. کدام کودک مثل من پوچی هستی را از دل این زایمان آرام تجربه می‌کند؟ نه این اسباب بازی نیست اسباب تعقل است.

پنج

در شهر زادگاهم دو شب پیش جنایتی فجیع رخ داد. پسری سی و چند ساله مغز دختر محبوبش رویا را با تفنگ شکاری منفجر کرد و بعد مغز خودش را هم ترکاند. عکس‌های این فاجعه چند ساعت بعد در فضای اینترنت منتشر شد و تماشای آن‌ها به‌راستی تحمل‌‌ناپذیر بود. پسر، دوست  برادرم بود و دیگرانی هم که می‌شناختندش او را آرام و سربه‌زیر می‌دانستند. می‌توانم برای واکاوی مرگی چنین دلخراش یک کتاب بنویسم اما… این یادداشت را پای پست اینستاگرمی‌یکی از دوستان سوگوار آن دختر نگون‌بخت نوشتم:

اولین واکنش به مرگ نامنتظر یک عزیز بهت است. اما حس واقعی و غریب فقدان حضور یک انسان کاملا غیرارادی و مدتی بعد به اطرافیانش دست می‌دهد. مثل فرو رفتن در سیاهچاله است. لحظه غیرقابل‌وصفی است. آن لحظه را باید تاب آورد. کارکرد تسلیت فقط تسکین زندگان است اما دهشت این رخداد فراتر از یک مرگ است. خلیل پسر خوشرو و جذاب و مودب دبیرستان ما بود. سال پایینی ما بود. در یکی از شب‌های عزاداری محرم به ضرب چاقوی اراذل و اوباش کشته شد. نزدیک به بیست سال قبل. رویا خواهر کوچک خلیل بود.

My Top Ten of Cinema – 2015

۱-Psycho (Alfred Hitchcock)

I will survive… Look at me. I’ m looking at you.

۲- Blind chance (Kieslowski)

Rabbit run! An inspiring movie that changed my whole life. It can change yours. Give it a try.

۳- The conformist (Bernardo Bertolucci)

A fascistic fairy tale… A stereotypical life review. A really wide mirror reflecting parts of your faults. Eye catching photography… great performances… touching score. An undoubtedly Masterpiece.

۴- Streetcar Named Desire (Elia Kazan)

An untouchable drama on the climax of artistic cinema. Even this single frame is enough to say everything about Kazan/williams’ masterpiece

۵- Marathon Man (John Schlesinger)

Accidental sorrow. A great political thriller at first sight and much more at further analysis. The story of mere loneliness of human being. Outstanding performances….

۶- Star maker (tornatore)

The most influential movie about “cinema” in my view. Deeply depressing but provoking. Stays away from sentimentality of Cinema Paradiso and penetrates spiritually, intellectually, emotionally… Oh boy! It deeply penetrates.

۷- Memento (Chris Nolan)

I live to remember. I write to remember. You’re right: I write to live.

۸- Funny Games ( Michael Haneke) 1997

Unbearable disclosure of human desire. Suffering as hell. My life after this movie is totally under post traumatic condition. Unique chilling experience. Real nightmare. Of those favorite films I can’t watch again. It’s with me at each step. Right now. Here and after. A must see film.

۹- Rosemary’s Baby (Roman Polanski)

You have been selected. You will have to accept. No way out at this dead end. Polanski’s masterpiece takes me to a critical point. And that lullaby… Forget it.

۱۰- Beekeeper (Theo Angelopoulos)

Melancholic death drive. Sweet sad waltz on empty heart of existence. The father’s name is much more definitive than you could imagine. Father is fate.

زخم

یک

این روزها جای هر زخمی‌را با لیزر پاک می‌کنند اما بعضی پزشکان صادقانه می‌گویند موفقیتش صددرصد نیست؛ همیشه مقداری باقی می‌ماند. بهتر از هیچی است.

دو

زخم اگر چرک کند دیرتر خوب می‌شود. زخم چرکی را نباید بست. زخم در  گرمای تابستان می‌پزد. نباید گذاشت زخم بپزد.

سه

زخم ماحصل دفاع بدن است در برابر کوفتگی و بریدگی و سایش. خوب یا بد این تمام چیزی است که تن در چنته دارد.

چهار

بعضی‌ها زخم‌شان شکوفه می‌کند. با هر زخمی‌گوشتی جوانه می‌زند. گاهی جوانه‌ها درختچه می‌شوند.

پنج

چاقو برای فرو کردن تا دسته نیست. هیچ چیزی برای فرو کردن تا دسته نیست. اما در حضور خشم و غضب، هر عمقی مجاز است. 

شش

زخم را می‌شود مهار کرد. کم‌رنگ کرد. می‌شود با سطح پوست یکی کرد که سخت‌تر دیده شود اما…

هفت

… رد زخم همیشه خواهد ماند؛ اگر دقیق نگاه کنی.

هشت

باید به باقیمانده‌ی  زخم خو کرد. انسان رفیق همراه‌تر از زخم به خود ندیده.

نه

 بعضی زخم‌ها مرهم نمی‌خواهند، خودشان مرحمت‌اند.

ده

پلنگ زخمی، نفرین لایزال است.

گام معلق لک‌لک

مرز چیست جز پیله‌ای پولادین؟ نژاد و زبان آن‌قدر آدم‌ها را از هم دور نکرده که مرز. و ما اسیر مرزهایی هستیم که پیشینیان بدکردار و درنده‌خو برای‌مان ترسیم کرده‌اند. محصور تکه‌‌پاره‌های بی‌مقداری از سیاره‌ی حقیر زمینیم و راهی به بی‌کرانگی هستی نداریم. مرز چیست جز افتراقی بی‌حاصل، جز گواهی بر ذات جنایت‌کار انسان؟

کاش می‌شد مثل پرنده‌ها بی‌هوا پر کشید. کاش هیچ‌جا چیزی به نام میهن وجود نداشت وقتی میهن آشکارترین تجلی اجبار آدمیزاد است؛ چیزی جز حصار تنگ زندان نیست.

مرز،ْ آغاز و پایان تمام سیاه‌روزی‌هاست.

خواب مرگ

دیشب خواب‌‌ دیدم. این چیز عجیبی نیست. هر شب خواب می‌بینم. دیده‌ام بعضی‌ها را که می‌گویند خواب نمی‌بینند. شاید می‌بینند و همیشه وقتی بیدار می‌شوند که خواب‌شان یادشان نمی‌آید. شاید هم واقعا نمی‌بینند. نمی‌توانم با قاطعیت بگویم خوش به حال‌شان، هرچند به گمانم بیش‌تر خوش به حال‌شان است تا بد به حال‌شان.

دیشب خواب دیدم. معمولاً هر شب چند خواب مجزا می‌بینم که نمی‌دانم هرکدام‌شان کجا قطع می‌شوند و کدام صحنه مربوط به کدام‌یک از قصه‌های جداگانه است. صبح با صدای ناله‌ی خودم از خواب بیدار شدم. داشتم خواب می‌دیدم با پزشکی دیگر و احتمالاً یک پرستار بالای سر مریضی در اتاق عمل هستیم. شاید هم اتاق عمل نبود ولی از پارچه‌ی سبزی که کل صورت و بدن بیمار را پوشانده بود و فقط بخشی از میانه‌ی شکمش پیدا بود حدس زدم در اتاق عمل هستیم. چند تکه غذا را با پنس جراحی توی حفره‌ی شکم بیمار گذاشتیم. روده‌هایش پیدا بود. گوشت گذاشتیم و تکه‌ای از کنسرو آناناس و… تکه‌های غذا یکی‌یکی بالا کشیده می‌شدند و دکتر روبه‌رویم می‌گفت دارد می‌خوردشان. ناگهان صدای خرخر آمد و صدای تو کشیده شدن نفس. رو به دکتر کردم و گفتم: gasping و او گفت: بله. تمام کرد. ناگهان سر از راهروی خالی بیمارستان درآوردم. از پهلو تکیه دادم به دیوار و زدم زیر گریه. با صدای ناله‌ی خودم از خواب بیدار شدم.

پیش‌تر از این فقط صحنه‌ای از خواب طولانی‌ام را به یاد دارم: مادربزرگ پدری‌ام با همان ژاکت پشمی‌و روسری گل‌گلی‌اش سرش را به من نزدیک کرد و صورتم را بوسید و در گوشم چیزی گفت. «ننه» هفده سال است که مرده. یادم نیست چه زمزمه کرد. لیلا می‌گوید تماسی چنین نزدیک با مرده در خواب، تعبیر خوبی ندارد.

این دو صحنه را که کنار هم می‌گذارم از خودم می‌پرسم چرا برای مرگ کسی که نمی‌شناختمش ماتم گرفته بودم. آیا صحنه‌ی آخر خوابم بدیل ناخودآگاهانه‌ی مرگ خودم نبود؟

در بخش قلب، مریضی داشتیم شانزده هفده ساله. مبتلا به تالاسمی. آهن اضافه‌ی خونش در قلبش رسوب کرده بود و قلب را تقریباً از کار انداخته بود. هر صبح که با استادمان به ویزیت بیماران می‌رفتیم دکتر دست به ترکیب داروی تجویزی او نمی‌زد. پرسیدم چرا دوز دارو را تغییر نمی‌دهید؟ وضعیتش اصلا خوب نیست. و دکتر  می‌گفت نباید دستکاری‌اش کرد. نباید زجرش داد. چند شب بعد کشیک بودم. بنا به عادت برای کشیدن سیگار از ساختمان بیمارستان زده بودم بیرون. برگشتنی، از جلوی اتاق‌ها که رد می‌شدم به قصد کنجکاوی نگاهی به‌شان می‌انداختم. ناگهان دیدم آن جوان مبتلا به تالاسمی، در حال احتضار است. می‌شد فقط چند ثانیه‌ی ناقابل دیرتر به در اتاقش برسم و یا سرم را نچرخانم تا این صحنه‌ی زجرآور، این مردن در عین غربت و سکوت را نبینم. باید اعلام کد می‌کردم (یعنی پرستاران و رزیدنت را برای احیا فرامی‌خواندم). گاهی زمان کش می‌آید: این نگون‌بخت با این صورت ناجور موش خرمایی، با کلیه‌ و کبدی تمام‌شده و قلبی که دیگر زوری برای زدن ندارد، چند دقیقه دیگر می‌تواند زنده بماند؟ که باز برگردد به حوالی زندگی و یک بار دیگر از مردن بترسد. آیا همین چند لحظه پیش او از چنگال زشت مرگ به خود نلرزیده است؟ پیش خودش نگفته دیگر تمام شد، دارم راحت می‌شوم؟ آیا صدای محیط برایش گنگ و گنگ‌تر و ضعیف و ضعیف‌تر نشده؟ شوک بدهیم تا صداها برگردند و دوباره برای چند دقیقه برگردد و با حیرت به ما نگاه کند و لب از لب نتواند باز کند و باز منتظر مرگ باشد؟ و آیا همه‌ی این‌ها تفسیر حقیر من از مرگ نیست؟ تردیدی ندارم که از مرگ می‌ترسم آن هم وقتی به هیچ‌کدام از رؤیاهایم نرسیده‌ام. در سرزمینی بی‌مهر. با مردمی‌بی‌عطوفت. و خواب دقیقاً دست می‌گذارد روی همین حس هولناک تمام شدن، پیش از آن‌که دستت به رؤیایت برسد. حس افسوسی که گویا در صورت فقدان روح هم آدمیزاد را عذاب می‌دهد. و بدتر این‌که چه آسان می‌شد مسیر سرنوشت آنی نباشد که بود. با یکی دو حرکت کوچک. کمی‌به راست، کمی‌به چپ. و چه‌قدر نانوشته و ناکرده دارم من. از آهنگ‌هایی که ضبط‌شان نکرده‌ام تا شعرهایی که چاپ‌شان نکرده‌ام و فیلم‌هایی که نساخته‌ام. و داستان‌هایی که ننوشته‌ام. نه مادربزرگ! من هنوز آماده نیستم.

مثل فیلم‌ها بود: با اندوه نگاهش کردم. یکی دو نفس سطحی را تو داد. با زجر خرخر کرد و تمام.

اما زندگی مثل فیلم‌ها نیست. با دستپاچگی دویدم توی اتاق و مشتی به سینه‌اش زدم و شروع به ماساژ دادن کردم و به جای به صدا درآوردن زنگ، با فریاد پرستار را صدا زدم. اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار می‌گرفتم. همیشه پیش نمی‌آید. ده پانزده ثانیه نشد که چند پزشک و پرستار بالای سرش بودند. رزیدنت‌ گفت: تمام کرده. شوک نمی‌خواهد. و از من پرسید وقتی دیدیش در چه وضعیتی بود؟ گفتم: gasping.

مرتضی پاشایی: عاشقانه‌خوان

Morteza

چند ماه پیش پسر داریوش ارجمند که خوانندگی هم می‌کند، مهمان یک برنامه تلویزیونی بود. بعد از چند دقیقه خود جناب استاد هم روی خط تلفن آمد و درباره‌ی وضعیت موسیقی پاپ ایران سخن گفت از جمله در تکریم صدای کلفت پسرش گفت متاسفانه موسیقی پاپ ایران پر شده از صداهای مردانی که مثل زنان می‌خوانند و تحلیلش این بود که به دلیل ممنوعیت صدای زن در ایران کنونی، مردان نازک‌صدا به نوعی جای خالی زنان را در موسیقی پاپ پر کرده‌اند.

مرتضی پاشایی بی‌تردید یکی از موفق‌ترین و نازک‌صداترین خوانندگان پاپ ایران بود. برای کسانی که موسیقی پاپ (به‌خصوص موسیقی سال‌های اخیر با انبوه خوانندگانی که هر روز بر شمارشان افزوده می‌شود) را تاب نمی‌آورند و جدی تلقی نمی‌کنند احتمالا خواننده‌ای مثل پاشایی جیزی جز جوانکی معلوم‌الحال مانند بسیاری از جوان‌های ول‌معطل دیگر نمی‌تواند باشد. اما اگر در محدوده‌ی موثر موسیقی پاپ، پی‌گیر و جدی باشیم پاشایی خواننده‌ای خوب‌حال و آهنگ‌سازی توانا و نوآور بود. نقطه‌ضعف اساسی آهنگ‌های اولیه‌اش مثل اغلب آهنگ‌های پاپ، سستی کلام در متن ترانه‌ها بود. حتی ترانه‌ی بسیار دل‌نشینی مثل «جاده‌ی یک‌طرفه» با تنظیم بدیع و ریتم گوش‌نوازش، متن چندان مستحکمی‌نداشت. اما واقعیت این بود که بدجور به دل می‌نشست و برای جوان‌های این روزگار، کاملا آشنا و زیست‌‌شده بود. اصلا جادوی کار پاشایی در ریتم و تنظیم کارهایش بود و صدایی که از فرط نازکی هر آن احتمال شکستنش می‌‌رفت اما در هیچ اوجی به سکته نمی‌افتاد و هم‌چنان روی نت بود و شنیدنی. و البته سهم چشم‌گیر احساس را نباید ناشنیده گرفت؛ احساسی به‌شدت خام و نابالغ که از قضا به همین دلیل به رنگ و ننگ عقل آلوده نشده بود.

پاشایی را مقلد یک خواننده‌ی دیگر دانستند اما دقیقا پس از صدور همان اتهام نه چندان بیراه، مقایسه‌ی کارهای او و آن خواننده‌ی عزیز نشان از سیر صعودی پاشایی و نزول توجیه‌ناپذیر آن دیگری داشت. پاشایی برگ‌هایش را یکی پس از دیگری رو کرد و خیلی زود خواننده‌ی محبوب ترانه‌های عاشقانه‌ی جوان‌ها شد. خوبی‌اش هم این بود که ادعای شعور و تعهد اجتماعی به ترانه‌های او راه نداشت و او بی‌وقفه وقف عاشقانه خواندن بود؛ درست با سطحی‌ترین درک از عشق که به گمان من اصیل‌ترین و راست‌گو‌ترین است.

پاشایی به معنای واقعی کلمه جوان‌مرگ شد در حالی که در محدوده‌ی پاپ ایرانی، در اوج تسلط و شهرت و محبوبیت بود و بی‌تعارف فاصله‌اش را با هم‌قطارانش زیاد کرده بود و ناخواسته نان بسیاری از آن‌ها را آجر. گمان نمی‌کنم مرگ او به ضرر بسیاری از کسانی که از او عقب افتاده بودند بشود و برعکس، می‌تواند بخشی از مخاطبان‌ از دست‌رفته‌شان را به‌ناگزیر به آن‌ها برگرداند.

مرتضی پاشایی جوان‌مرگ شد و تاریخ هنر (به‌خصوص هنر عامه‌پسند) نشان می‌دهد که مرگی از این دست چه‌ نسبتی با محبوبیت و جاودانگی و رازناکی دارد. اما افسوس بزرگ من این است که دیگر ترانه‌ای از پاشایی نخواهم شنید و روزگار بلوغ و جهان‌دیدگی صاحب آن صدا را هرگز تجربه نخواهم کرد. اما مهم نیست. برای من پاشایی همان خواننده‌ی دوست‌داشتنی خواهد ماند که عاشقانه‌های نوجوانانه‌اش دل چرکین و سنگی‌ام را می‌لرزاند و صورتم را خیس خیس خیس می‌کرد؛ همان صدای دل‌انگیزی که مجبورم می‌کرد نقاب روشنفکری را از صورت بردارم و حسی متروک و بایگانی‌شده را بازیافت کنم. و حالا هم مجابم می‌کند که بی‌خیال نقاب کذایی شوم و به پاس لحظه‌های خوب‌حالی که با صدای شکننده‌ی او داشته‌ام این چند خط را بنویسم و از ملامت جماعت روشنفکر باکم نباشد.

گفت تنها صداست که می‌ماند اما قبول کن شنیدن صدای مرده، حس بد غریبی دارد؛ دلالت سنگدلانه‌ای است بر حضور خون‌سرد و زشت مرگ در لحظه لحظه‌ی چیزی که اسمش زندگی‌ست؛ در روزگاری که مردانگی در نگاه تنگ انسان‌های رو به انقراض، مفهوم رقت‌‌انگیزی است که در سبیل و صدای کلفت و دل سنگ خلاصه می‌شود: «مرد که گریه نمی‌کنه…» .

نخستین پاییز بدون شعر

و ناگهان یادم آمد مدت‌هاست دستم به شعر نرفته. اما خیالی نیست. بدون شعر هم پاییز کار خودش را می‌کند. باران می‌آید. دل‌تنگی را می‌بارد و می‌برد. بچه که بودم مدام به بزرگ‌ترها اعتراض داشتم؛ که چرا دل و دماغی برای بسیاری از کارها ندارند. که چرا زندگی را چنان که شگفت و زیباست نمی‌بینند. که چرا با شعر و موسیقی چندان حال نمی‌کنند. حالا می‌دانم که در سن و سال بزرگ‌ترها دل و دماغی برای این دل‌خوشی‌های شکم‌سیرانه باقی نمی‌ماند. زندگی و غم نان، بی‌رحمانه ذوق ملوس آدمیزاد را لگدمال می‌کند. و اندک‌اند آن‌هایی که می‌توانند بازی سرخوشانه‌ی غوطه خوردن در معرفت و معنویت کار فرهنگی را تا آخر عمر ادامه دهند (به قیمت سرویس کردن دهان خود و خانواده‌ی محترم بدبخت‌شان). کار فرهنگی برای این‌که به بار بنشیند و مؤثر باشد و فراگیر شود و آمیخته به طراوت و بداعت باشد، دل خوش و شکم سیر می‌خواهد و بس. از جان رنجور، جز چس‌ناله و انرژی منفی بر نخواهد خاست. تغزل برآمده از نکبت و ناکامی، هیچ افقی برای بهتر زیستن پیش رو نمی‌گذارد؛ آه و ناله‌ای است برای بدتر کردن حال چند مخاطب ناکام منکوب. و شاید از همین روست که مدت‌هاست دستم به شعر نمی‌رود. که حالم از خودم به هم می‌خورد از بس چس‌ناله زده‌ام در این سال‌ها. چه بسا با فراگیر شدن این نگاه، شیرخورده‌های عشقی از شمبود شعر عاشقانه شلافه شوند. خوش‌بختانه وهم درویش‌وارگی هم دیگر جذابیتی ندارد. اول باید زندگی را کرد، بعد اگر شد کار فرهنگی را. بعله.

امنه؟

Is it safe?

مصیبت از سمت بیهودگی می‌آید. از سمت نادانستگی. از دست کلافه‌ی باد سر می‌خورد بر سر ساکنان اتفاقی خاک. نمی‌دانم. دلیل مصیبت را نمی‌دانم. اما این را خوب می‌دانم: باید دوام آورد. دوباره باد خواهد آمد و ودیعه‌اش را با خود خواهد برد.

بیا دوام بیاوریم.

رابین ویلیامز، تهوع و مرگ

One-Hour-Photo-robin-williams

حکایت تکراری

در شهری کوچک، مردی برای درمان افسردگی‌اش پیش روان‌پزشک رفت. روان‌پزشک از او شرح حال گرفت و متوجه شد او دچار افسردگی عمده و عمیقی است. در کنار تجویز دارو به او پیشنهاد کرد که برای خودش سرگرمی‌دست‌وپا کند مثلا به تماشای سیرک سیاری برود که مدتی است در این شهر اقامت دارد و به بامزگی‌های دلقکش کلی بخندد. مرد افسرده گفت: من دلقک همان سیرکم.

تهوع

رابین ویلیامز هرگز در قلب ما نمی‌میرد. ما با تماشای فیلم‌های او بارها و بارها خواهیم خندید. او سال‌های سال، خنده را به ما هدیه داده و شادمان کرده است.

افیون

رابین ویلیامز رفته پیش خدا تا او را بخنداند و از کسالت و تنهایی دربیاورد.

دلقک

(بازنشر بخشی از نقدم بر تقدیم به رم با عشق وودی آلن)

شمایل چاپلین چه از نظر کیفیت مسخ‌کننده‌ی چهره‌پردازی و چه از نظر ویژگی‌های شخصیت ولگرد آس‌وپاسش محصول یک تصنع به‌شدت اغراق‌شده است که کارکرد اصلی‌اش ترویج یک سرخوشی بلاهت‌بار برای دفع نکبت و رنج است و نسبتی ماهوی با مفهوم «دلقک» دارد. دلقک در حکم یک موجود نوساخته و تحمیلی، وجهی غیرانسانی دارد حتی اگر بدانیم جلوه‌ی ظاهری‌اش پوسته‌ای است بر قامت یک انسان. دلقک موجودی غم‌انگیز است. کریه و عاری از معنای انسان است، دلیل کاربرد پربسامدش در فیلم‌های گونه‌ی وحشت هم همین است. اگر کمی‌عقب‌گرد کنیم به مرجع بسیار مهم‌تری خواهیم رسید. شاید هیچ متنی به اندازه‌ی صفحات آغازین چنین گفت زرتشت نتواند پلشتی دلقک و کارکرد اصیلش را نشان‌مان دهد. اما یک گام جلوتر: خوان آنتونیو باردم در سکانس افتتاحیه‌ی تباهی کریس میلر (۱۹۷۳) از شمایل مضحک، ابله و به‌ظاهر معصوم چاپلین برای خلق تضادی هولناک استفاده کرد. شمایل چاپلین وارد اتاق زن می‌شود، در مقابل او کمی‌کرشمه و لودگی می‌کند و ناگهان وجه هیولاوارش بیرون می‌زند. باردم آن کیفیت دلقک‌گونه و غیرانسانی صورتک چاپلین را آگاهانه و به‌درستی به کار گرفته. آن‌جا فریبی نهفته؛ زیر همان معصومیت دروغین.

دلقک، خنداندن را رسالتی انسانی می‌داند؛ و آیا این همان جمله‌ی فریبنده و غم‌انگیزی نیست که غالباً از زبان دلقک‌واره‌ها وقتی می‌خواهند خیلی انسانی جلوه کنند می‌شنویم؟ اما شمایل ثابت وودی آلن ریشه‌ای انسانی دارد؛ انسان به معنای حاصل هم‌نشینی اضطرابی هستی‌شناسانه و میل به تحسین‌طلبی برای رهایی از بی‌معنایی و ملال زندگی. خنداندن در فیلم‌های آلن محصول جانبی مناسبات پیچیده‌ی انسانی است که حتی بدون دخالت عوامل بیرونی هم ثباتی ندارند. خود او مدام در حال طرح پرسش‌هایی جدی و تلخ درباره‌ی این مناسبات است.

انتشار

رابین ویلیامز را برای هنر بازیگری‌اش در فیلم‌های غیرکمدی‌اش دوست داشتم (چه کنم که به کمدی علاقه‌ای ندارم؟!) مخصوصا برای «عکس یک‌ساعته» که به شکلی بازگوی مالیخولیای مرگ‌آفرین خود او هم هست. دست‌کم آن‌قدر دوستش داشتم که با شنیدن خبر مرگش هنگام خوردن یک ناهار چرب و چیلی، بی‌اراده اشک ریختم و بعد با نهایت تألم و تأثر به خوردن ادامه دادم. و به شکلی بی‌معنا، «ویل‌هانتینگ خوب» (این فیلم رقت‌انگیز دوست‌داشتنی) را هم ده دوازده روز پیش برای اولین بار به طور کامل تحمل کردم و دیدم و از تماشای ویلیامز لذت بردم (باز هم نقشی از ماخولیا). اما این‌ها اهمیتی ندارند… . امروز دیدم ویلیامز دو هفته قبل در اینستاگرامش عکسی از خودش و کودکی دخترش (مربوط به حدود بیست سال قبل) گذاشته و تولد دخترش را تبریک گفته بود. و ته دلم خالی می‌شود هنگامی‌که به این فکر می‌کنم: دیگر از جانب او پستی در اینستاگرامش گذاشته نخواهد شد و اگر اینستاگرام هم‌چنان به حیاتش ادامه دهد بیست سال بعد این آخرین پست (اگر کسی در حساب کاربری او دست نبرد) چه غرابت راکد و دل‌گیری خواهد داشت. این‌طوری معنای مرگ یا (بیایید روراست باشیم) بی‌معنایی مرگ، بی‌رحمانه عریان می‌شود. مرگ به مثابه نبودن، فقط نبودن؛ بدون بازنمایی هیچ نشانه‌‌ی روحانی برای زندگان؛ توقفِ بودن.

سیگنال

یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های بسیاری از انسان‌ها (به‌ویژه نویسندگان و هنرمندان) این است که پس از مرگ‌شان داوری دیگران درباره‌ی آن‌ها (و آثارشان) چه‌گونه خواهد بود. به گمانم پای یک خطای محاسباتی در کار است. آن‌ها به اشتباه، دو ساحت نامرتبط و البته ارتباط‌ناپذیر زندگی و مرگ را کنار هم در یک زمینه (کانتکست) قرار می‌دهند. مرگ آن ساحت یا به تعبیر دقیق‌تر آن نا-ساحتی است که هیچ بازخوردی از ساحت زندگان نمی‌بیند و سیگنالی دریافت نمی‌کند چون معنای ذاتی خودش در ستیز با رنگ،سیگنال، ارتعاش، و فقدان هر جنبش و اندیشه‌ای است. یک «مرده» نمی‌تواند بیندیشد و احساس بورزد چون اساساً وجود ندارد. رویارویی با تجربه‌ی عدم برای یک موجود زنده ناممکن است و اندیشیدن درباره‌ی آن به سرسام و جنون یا خاموشی ماخولیایی می‌انجامد. هنر و مذهب در رویکردهایی متنوع و گاه متضاد با یکدیگر برای مقابله با کیفیت رعب‌انگیز تفکر درباره‌ی مرگ دست به دامان فانتزی شده‌اند. هنگامی‌که با کودکی خردسال روبه‌رو می‌شویم که یکی از والدینش را به‌تازگی از دست داده و برایش دل‌تنگی می‌کند، معمولاً جمله‌ای را بر زبان می‌آوریم که خودمان بر فانتزیک و مبتذل بودنش آگاهی کامل داریم: «پدرت یا مادرت رفته پیش خدا» اما این جمله را نه به دلیل باورمان به آن بلکه دقیقا به این دلیل به کار می‌بریم که مطمئنیم در محدوده‌ی فهم آن خردسال «کار می‌کند» یا به تعبیر دیگر «اثر می‌کند». مخاطبان هنر و مذهب (یعنی تقریبا اکثریت غالب انسان‌ها) همان خردسالانی هستند که باید برای التیام و تسکین، به «فانتزی» زندگی پس از مرگ ایمان بیاورند؛ درست است که درست نیست اما واقعا «کار می‌کند»!

ابدیت

نیازی به غور و مکاشفه نیست. با پیش‌پاافتاده‌ترین استدلال فلسفی هم همه انسان‌ها فناپذیرند. انسان میراست. سقراط انسان است، پس سقراط هم میراست. هنر در ذات خود نهایت کنشمندی انسان برای مبارزه با فناپذیری است، تلاشی ناامیدانه برای جاودان شدن؛ آن هم در گستره‌ای حقیر. حقیر از آن رو که این جاودانگی با سازوکار حفظ یا تکثیر آن آثار به دست انسان‌های پسین تعریف می‌شود. اگر روزی برسد که انسانی روی زمین باقی نماند جاودانگی هر آفریده هنری به پایان می‌رسد اما زمین و کائنات به هستی خود ادامه می‌دهند. به‌سادگی پیداست که جاودانگی از این دست مترادف فراموش نشدن است و پایان حضور انسان بر زمین، آغاز فراموشی است.

من اعتراف می‌کنم

من بی هیچ تردیدی از مرگ می‌ترسم.