نقد استاد (پل تامس اندرسن)

رسالت رنج

برای نگارنده مواجهه با متنی سترگ چون استاد هم چون کشف فیل در تاریکی است. گاه ابعاد یک متن چنان است که رهیافت به یکی از سویه‌ها و جنبه‌های پرشمارش، موجب غفلت ناگزیر از جنبه و سویه‌ای دیگر می‌شود. چونان تخته سنگی عظیم و چندپهلو  ـ رها شده در بیابانی بی‌انتها ـ که درنگ بر گوشه‌ای از آن برای واکاوی مستلزم دور ماندن از گوشه‌های دیگر است. می‌توان تعبیر رایج منشور را برای هم چنین متن‌هایی به کار بست اما من آن حیرانی در برابر ابژه عظیم را (چونان حیرت لی‌لی‌پوتی‌ها پس از دیدن گالیورِ نقش بر زمین) و پویش پیامدش برای کشف ابعاد و کلیت آن را برای این منظور شایسته‌تر می‌دانم تا سکون و رخوتی که در ایستادن و نظاره کردن در وجوه یک منشور هست. استاد فیلمی‌سترگ است که به شکلی آگاهانه در روزگار فروپاشی همه مظاهر اقتدار کلاسیسم در سینما (از قصه‌گویی تا شیوه‌هایی روایی ومیزانسن) ایستایی، متانت و وزانت سینمای کلاسیک را به رخ می‌کشد.

استاد فارغ از دو شخصیت‌ جذاب و همراه‌کننده‌اش که می‌توانند به‌تنهایی موضوع تحلیل باشند بر بنای یک آیین/ مذهب عصر جدید، اگر نگوییم استوار است دست‌کم تکیه داده است. ساینتولوژی چنان که در فیلم اندرسن هم ترسیم می‌شود فصل مشترک روان‌کاوی و یک آیین شبه‌مذهبی و فرقه‌ای است. مهم‌ترین نقطه تلاقی روان‌کاوی و ساینتولوژی،جسمانیت است. پالایش ذهن و رهایی از رنج ذهن و به دنبال آن جسم، هدف غایی این هردوست. فردی کوئل (یواکین فینیکس) پیش از برملا شدن گوشه‌گوشه‌های روان‌رنجوری‌اش تجسم تمام‌عیار رنجوری و تکیدگی جسمانی است. سرباز زخم‌خورده از جنگ که قابلیت انطباق با اجتماع پس از جنگ را از دست داده، به‌نوعی یکی از مهم‌ترین کهن‌الگوهای روایت‌های‌هالیوودی است. حد اعلای نمونه‌های گوناگونش را در فیلم‌های درخشانی با رویکردهای کم‌وبیش متفاوت (و گاه کاملاًمتفاوت) دیده‌ایم: از مرد بازوطلایی (اتو پره‌مینگر) تا بازگشت به خانه (هال اشبی)،متولد چهارم ژوئیه (الیور استون) و حشره (ویلیام فریدکین) و ده‌ها فیلم شاخص دیگر. طنز تلخی است که در گذر دهه‌ها هم‌چنان قصه جنگ و کابوس‌های پیامد آنچنین تازه مانده است؛ در پیش‌خوان سیاست تبلیغ میهن‌پرستی Patriotism آمریکایی در هر مقطع زمانی به بهانه‌ای هم‌چنان در اوج است و در واقعیتِ زندگی مردم فرودست و میان‌مایه سرزمین رؤیاها و فرصت‌ها، زخم‌هاهستند و جای خالی انسان‌های قربانی و ازدست‌رفته یا دست‌‌وپاهای برباد رفته در جنگ. 

اما پیش از تمام رنج‌های جسمانی و روانی مهم‌ترین ویژگی شخصیت فردی را  در بهره هوشی به‌ظاهر کم و رویکرد بدوی، در خودمانده و به تعبیری بی‌رحمانه «حیوانی» او باید جست. به گمانم پل تامس اندرسن با قرار دادن همین کیفیت اخیر در تقابل با معنویت و روحانیت جاری و تبلیغ‌شونده در آیین/ مذهب ساینتولوژی، چالش اساسی قصه‌اش را شکل داده. متن از جسمانیت به جسمانیت، از غریزه به غریزه دایره می‌بندد و انبوهی از آموزه‌ها و کوشش‌ها برای تبیین و حصول معنویت را محاط می‌کند. فِردی عشق را (حتی در معنایی غریزی و بدوی) از کف داده و دل‌خوشی‌اش به تندیس شنی است که محکوم به نابودی به دست هجوم موج‌هاست. در میانه فیلم هم کمی‌پس از سکانس مربوط به تمرین دونفره میان فردی و داماد استاد (که در آن یکی می‌تواند هر چیزی را بی‌پرده توی روی نفر دیگر بگوید و طرف نباید واکنشی جز نگاه کردن انجام دهد) فردی را در حال تندیس‌‌سازی با ماسه‌های ساحل می‌بینیم. در آن دیدار، گزنده‌ترین و تلخ‌ترین واقعیت‌های زندگی فِردی به صورتش پرتاب می‌شود و با این‌که انتظار داریم او قاعده بازی را نادیده بگیرد و از کوره در برود و واکنشی تند نشان دهد، سرآخر به خنده‌ای بسنده می‌کند. گویی فردی در مواجهه با حجم بی‌امان واقعیت، با بدیل‌سازی جسم یک محبوبه‌ بر کناره دریا به دامان خیال پناه می‌برد. برای پاکباخته بی‌مأوایی چون او دل‌خوشی در ساحت واقعیت مقدر نیست.

بعد از اعلام پایان جنگ و پیش از بازگرداندن سربازان به جامعه برای‌شان جلسه توجیهی می‌گذارند و افسری طرح‌های رورشاخ را به فردی نشان می‌دهد. فردی در ازازی تک‌تک آن‌ها برداشت‌هایی جنسی ارائه می‌دهد. یکی از  پوسترهای  فیلم هم بر مبنای همین ایده طراحی شده است (رورشاخ آزمونی است که در آن روان‌شناس طرح‌های مبهم و قرینه ای را که از ریختن جوهر روی کاغذ و تا زدن آن از وسط  حاصل می‌شود به بیمار نشان می‌دهد تا بر اساس برداشت بیمار به محتویات ذهن او دسترسی پیدا کند). می‌شود این واکنش را به حساب هیچ‌انگاری و بذله‌گویی فردی گذاشت و در عین حال می‌توان آن را به یک جور برون‌فکنی عقده‌گشایانه تعبیر کرد. جایی که نخستین بار با شعار استاد مبنی بر این‌که «انسان حیوان نیست» مواجه می‌شویم واکنش فردی در هنگام گوش دادن به این آموزه با یادداشتی که بر کاغذ می‌نویسد تکرار همین بی‌قیدی و خیره‌سری است. اما خود او در گفت‌و‌گویش با استاد صراحتا عنوان می‌کند که رفتار خودش را شهوانی نمی‌داند. هرگز کاملاً بر ما آشکار نمی‌شود که پشت نگاه خیره فردی با آن چشمان تنگ‌شده و ریشخند همیشگی‌اش که صورتش را دفرمه‌تر از آن‌چه که هست می‌کند، چه میزان از دانایی و خاموشی توامان یا بلاهت و بیخودی نهفته است. فیلم به لطف بازی به‌شدت اندیشیده یواکین فینیکس این پرسش را تا پایان در برزخ نگه می‌دارد و رقص‌کنان بر لبه تیغ به پیش می‌رود.

استاد را نمی‌توان از زمان ساخته شدنش فارغ و رها دانست. این فیلم کلاسیک‌نما با قصه قدیمی‌اش در بزنگاهی متولد شده که عصر عرفان‌های ماتریکسی و دیجیتال، به شکلی آشکار به‌سر آمده یا از فرط تکرار به وضعیتی مهوع و دافعه‌بار رسیده است. با این حال نادرست و سهل‌انگارانه است اگر اندرسن را به بهانه همین فیلم یکه‌سوار نگاه نو به مقوله معرفت و شناخت بدانیم. در همین یک دهه اخیر فیلم‌های قابل‌اعتنایی بوده‌اند که شالوده‌شان بر شک‌اندیشیبهماورا و تردیدافنکنی در آیین‌ها و عرفان‌های معاصرشکل گرفته.sound of my voice(زال باتمانگلیج) نمونه مستقل و درخشانی است که هرچند باز هم در آخر سهمی‌برای ابهام و دوپهلو نگریستن به جا می‌گذارد اما به بی‌رحمانه‌ترین شکل از عرفان و سلوک و معنویت طرح‌شده در آن فیلم، تقدس‌ و حرمت می‌زداید. گویا در مواجهه با چنین بن‌مایه‌های دردسرسازی گریزی از ابهام و عدم قطعیت نیست. بخش مهمی‌از سنگینی لحن و پرداخت استاد هم در همین محافظه‌کاری ناخودآگاهانه در پرداخت چنین مضمونی ریشه دارد. هرچند وقتی پای آیینی زمینی و غیرمنسوب به آسمان در میان باشد، کار بارها آسان‌تر و مخاطره بارها کم‌رنگ‌تر است مانند چینش نمادینی که در دهکده (ام. نایت شیامالان) به انکار ماورای مفروض آن فیلم و در تعمیم نهایی به انکاری بزرگ‌تر می‌انجامداما رویکرد خوددارانه تامس آندرسن متنش راتأویل‌پذیر و چندگانه می‌نمایاند. تناظر دقیق و مضحکه‌آمیز حرف‌هایی که فردی در واپسین دقیقه‌های فیلم هنگام معاشقه خطاب به پارتنرش بر لب می‌آورد با حرف‌هایی که در نشست سهمگین روان‌کاوی از سوی استاد به او زده شده، به یک تعبیر، نشان از شکست تمام‌عیار تلاش استاد برای پالایش معنوی فردی دارد اما می‌توان بر این روبنای فریبنده درنگ کرد و سر از این پوسته به درون برد. شاید فردی حد اعلای درک و دریافتش را در قالبی جسمانی و بدوی بازتاب می‌دهد. ذهن او ساده، معصوم و سرراست است و راهی به پیچیدگی کلام و معنا نمی‌برد. او مظهر جذب و سرسپردگی و فرمانبری است. سرسپردگی او به استاد که نشانه ظاهری ایمان اوست نشانه‌هایی از یقین و آرامشی درونی را بازتاب نمی‌دهد. به شکلی رادیکال می‌شود در این نوع رابطه مرید مرادی، نشانگان فاشیسم را ردیابی کرد؛ سر دادن به یک پدیدار کاریزماتیک و فنا شدن در آن بدون این‌که نیازی به اثبات منطقی‌اش احساس شود. واکنش‌های به‌شدت جسمانی و خشونت‌بار فِردی به منتقدان استاد، بر این هم‌سانی خطیر، گواهی می‌دهد. همین ظرایف است که استاد را برای نگارنده فیلمی‌به‌شدت چندلایه و تأمل‌بانگیز جلوه می‌دهد.

در سوی دیگر شخصیت استاد (فیلیپ سیمور‌هافمن) هم جلوه‌ای معنوی و روحانی به معنای متعارف و مرسومندارد. در شخصیت او حدی از کمال و آرامش که با کلامش سازگار باشد نمی‌یابیم. هم‌اوست که در پی معجونی برای سرخوشی به مریدش متوسل می‌شود. به‌سادگی از کوره درمی‌رود. مکالمه منتقدانه را ابداً برنمی‌تابد. در برابر توحش فِردی در قبال منتقدان واکنشی منع‌آمیز و خیلی جدی بروز نمی‌دهد و گویی از این وضعیت چندان هم ناراضی نیست. و بالاخره، نوع رابطه همسر استاد با او که درآمیخته با نوعی سادومازوخیسم است و در سکانس دست‌ورو شستن استاد جلوی آینه به شکلی نامنتظر عیان می‌شود، وجهی دیگر از شکنندگی و معمولی بودنش را برملا می‌کند.

اما گوهر این قصه، درست همان خلأ محصوری است که میان فِردی و یقین فاصله می‌اندازد. استاد فیلمی‌اندوه‌بار و مثال‌زدنی درباره جای خالی عشق است؛ فضایی که گرچه میان‌تهی است اما در ذهنیت قهرمان قصه هم‌چنان یکه و دست‌نیافتنی است و هیچ اندیشه و خاطره تازه‌ای نمی‌تواند از حصار آن بگذرد و محو و کم‌رنگش کند؛ عشق از آن‌گونه که جز در نرسیدن و رنج پسامدش معنا نمی‌یابد. که ای‌بسا اگر وصالی در کار بود جز به عادت و روزمرگی نمی‌انجامید. مثل جمعه‌ها که به اعتبارفراغت‌شان، پنج‌شنبه‌ها دل‌پذیرترین روزها می‌شوند اما خودشان عمیقاً دل‌تنگ و ملال‌اندودند. اما در مرام آدمیان به نحوی شگفت‌انگیز، رد زخم عشق نافرجام، در عین زجرآور بودن دوست‌داشتنی است. فردی در پاسخ به پرسش چندباره استاد که «آیا چیزی در گذشته‌ات هست که آزارت می‌دهد؟» با لجاجت پاسخ می‌دهد خیر. و هم‌اوست که پیش‌تر خطاب به مافوقش در ارتش گفته که از نوستالژی عشق رنج می‌برد.به گمانم زخم عقل (که آن را از عنوان کتاب شعر مسعود کیمیایی وام گرفته‌ام)، تعبیر هولناک و متناسبی برای شرح ذهنیت عاشق دورافتاده و درمانده‌ای چون فِردی است. گوشه‌ای از شکوه کارگردانی تامس اندرسن را هم در همین حوالی می‌توان جست‌وجو کرد. میزانسن او چنان ساده و بی‌پیرایه و دور از خودنمایی است که ترکیب‌بندی قاب‌ها و میزان وسواسی که برای سادگی و تأثیرگذاری هر نما به کار بسته به‌درستی از نظر دور می‌ماند. اما دست‌کم جایی در همین فیلم هست که نمی‌توان از وسوسه بازآوری‌اش دست شست. در سکانسی مؤثر و تکان‌دهنده، استاد در نشستی روان‌کاوانه و به گمان خودش رهایی‌بخش و درمانگرانه، به برون‌ریزی فردی مشغول است و او را زیر رگبار پرسش‌های سریع و کوتاه گرفته است. فردی که در اثر پلک نزدن و جواب دادن به پرسش‌های عریان و سرراست استاد، به آستانه فروریختن رسیده به فرمان استاد چشمش را می‌بندد، و خاطره خوش عشق در فلاش‌بکی به‌غایت ساده احضار می‌شود. پس از آن تنش روان‌فرسای پرسش‌وپاسخ، ناگهان سکوت بر فیلم حاکم می‌شود و اندکی بعد صدای آمبیانس با جیک‌جیک گنجشک‌ها روی صحنه سوار می‌شود. از آن قاب و آن دیدار فردی «گل‌ها» را به خاطر می‌آورد و همین را بر زبان می‌راند. خانه‌ای چوبی با چند پله و ایوانی کوچک، خاطره ناب تصویری مرد از عشق‌اش است. وبعدتر، در اواخر فیلم همین خانه جایی برای ویرانی نهایی فردی می‌شود. این باردوربین در زاویه مقابل قرار دارد و  فردی هم از زاویه مقابل وارد قاب می‌شود و گل‌هایی بی‌طراوت و رنگ‌مرده در بالای قاب خودنمایی می‌کنند. خانه همان است اما در رنگ و لعابی چرک و سرد. آن کس که برگشته همان نیست که روزی رفته و بدتر از آن، نمی‌داند دیگر محبوبه‌ای در کار نیست.این سکانس تعیین‌کننده که در حکم خط بطلانی بر رهایی و رستگاری پس از طی طریق و تحمل ریاضت است در پی سکانس مهم و به‌یادماندنی موتورسواری در صحرا می‌آید که راه بر هر تفسیر گل وگشادی بازمی‌گذارد اما در تحلیلی نهایی چیزی جز به بن بست رسیدن پویش پوچ آدمیزاد در وسعتی بهظاهر بیکران نیست.

ظرافت و هوشمندی میزانسن اندرسن را در سکانس فلاش‌بک دیدار فردی و دختر (در همان جلسه گفت‌وگوی کذایی با استاد) می‌توان نشان داد. دختر در نماهای تک‌نفره تماماً در فوکوس است و پس‌زمینه‌اش به شکل چشم‌گیری فلو است. کیفیت و عمق تصویر و بستن قاب هنگام ترانه‌خوانی دختر به شکلی کارآمد رؤیاگونگی این چیدمان را به ذهن می‌رساند بی‌آن‌که فیلم‌ساز به تمهیدهای معمول و مبتذل رؤیاسازی دست بیندازد. از این فراتر، در سکانس خواب/رؤیای فردی (که در سالن سینما با دعوت تلفنی استاد برای پیوستن به او در لندن مواجه می‌شود) اندرسن به کیفیتی ناباور و دست‌نیافتنی می‌رسد. او با حذف استادانه سببیت و منطق حضور فردی در آن سالن سینما و برملا نکردن واقعیت ماجرا (مبنی بر خواب بودن سکانسی که دیده‌ایم) تا زمان حضور فردی در لندن، حس عمیقی از سرخوردگی و زیرپا خالی شدن را به فردی و تماشاگر القا می‌کند. چیزی در مایه‌های آخرین ضربه تبر را محکم‌تر زدن. نه، راهی برای رستگاری نیست. هیچ آموزه‌ای مرهم زخم عشق نخواهد شد.

فردی موجودی زشت‌رو و بدقواره است. و چندان بی‌دلیل نیست که نویسنده چنین متنی، او را در  نخستین حضور اجتماعی اش پس از جنگ در مقام عکاس پرتره می‌نشاند. او شمایل مثبت و دل‌پذیر دیگران را ثبت می‌کند (دیگرانی که به‌نوعی برای همان‌ها به جنگ رفته و تاوان داده) اما خودش عینیت و تجسم دل‌زدگی و بدریختی است. و عجیب نیست که نمی‌تواند این نمایش تصنعی فیگوراتیو را تاب بیاورد. کالبد قوزکرده و تکیده فردی و صورت دفرمه‌اش در تقابل با فربه‌گی و رخساره سرخ‌وسفید استاد کنتراستی دلالت‌بار را در سطحی‌ترین لایه فیلم شکل می‌دهد. بیش از آن، در سامان و تمول استاد (و بطالت دستگاه عریض و طویل او در راه تبلیغ معنویت!) و بی‌سامانی و خانه‌به‌دوشی فِردیاین تضاد در دل متن جریان دارد. و فیلم به نحوی بدبینانه بی‌عاقبتی این رابطه و همراهی را به رخ می‌کشد.

فردی تجسم رنج است. رنجی که بختک‌وار بر سراسر زندگی‌اش چنگ انداخته؛ بسی پیش‌تر از روان‌ضربه‌های جنگ. مرور پیشینه خانوادگی او از خلال دیالوگ‌های فیلم که اوجش مربوط به حضور مادرش در تیمارستان است (و دلالت بر موروثی بودن روان‌رنجوری فِردی دارد) در کنار همه آزارهای جسمانی و روانی مشهود در قد‌وقامت و رخ و رفتارش، از او تمثال شفقت‌برانگیز رنج ساخته است. قرار نیست پاسخ چرایی این همه رنج و اندوه را در متن بیابیم. شاید منصفانه‌تر است در ویران‌سرای چنین متنی در پی سبب و منطق نباشیم. فِردی به رحمت پرردگار ایمان ندارد. و بر این باور است که خدایی اگر هست نجاتش نخواهد داد. می‌خواهم دل‌تنگی این متن (و خودم پس از تماشای این همه رنج) را با قصه ایوب به پایان ببرم. ایوب مرد برگزیده پروردگار، ناگهان گرفتار بلا و مصیبت‌های پرشمار شد.دوستانش بر او وارد شدند و هریک دلیلی تراشیدند. یکی آن را آزمون پروردگار نامید. دیگری آن مصایب را مجازات گناهی دانست که لابد خود ایوب هم از آن بی‌خبر است. و آن دیگری، آن را مرحمتی برای آمرزش انسان‌ها نامید و… و اینک پایان قصه: «برداشت رایج از ایوب مردی دین‌دار است که بدبختی‌هایش را با بزرگ‌منشی تاب می‌آورد و ایمانش را حفظ می‌کند. ولی ایوب آن مرد ساکتی نیست که به همه چیز تن بسپارد. او همواره شکایت می‌کند… او نمی‌تواند بپذیرد که رنج‌اش معنایی دارد. او می‌خواهد بر بی‌معنایی رنج خود تأکید کند… در پایان، پروردگار پدیدار می‌شود و می‌گوید آن دوستان به‌تمامی‌برخطایند و هرآن‌چه ایوب گفت صحیح است.»* (گشودن فضای فلسفه/ اسلاوی ژیژک/ انتشارات گام نو/ با اندکی تغییر در ترجمه مجتبا گل‌محمدی) بی‌گمان کسانی خوانش‌های دیگری از قصه ایوب را بر اساس روایت‌های دیگر، بر این روایت ترجیح می‌دهند اما نتیجه‌ای که ژیژک از این خوانش می‌گیرد اساسی و روشنگرانه است. وقتی بی‌معنا بودن رنج آشکار شود اراده‌ای برای رهایی از آن و تغییر وضعیت موجود شکل می‌گیرد؛ چیزی که فِردی استاد و بسیارانی چون او هرگز به آن راه نمی‌برند.

گذشته‌ی اصغر فرهادی

گذشته‌ی اصغر فرهادی را دیدم و در کل به نظرم فیلم خوب و دل‌پذیری آمد. زمانش کمی‌طولانی است و برخی توضیح‌ واضحات در دیالوگ‌ها احتمالاً دلیلی جز رعایت حال و هوش مخاطب عام ندارد. پایان‌بندی فیلم هم متاسفانه به دلم ننشست. کاش وقتی قدم‌های سمیر در راهرو بیمارستان ناگهان کند می‌شود فیلم تمام می‌شد. چه پایانی می‌شد اگر می‌شد.

شخصاً قصه‌ی هم‌جواری اجباری دو مرد از گذشته و حال یک زن را بیش‌تر از قضیه‌ی خیانت و خودکشی دوست داشتم و به نظرم می‌توانست به‌ طور مجزا یک فیلم کامل را شکل بدهد. اما در هر حال این اصغر فرهادی است؛ به‌خوبی آخرین فیلمش. او استاد پیچاندن چندین و چندباره‌ی قصه‌هایش است و گاهی خودش هم در این پیچ‌وخم‌ها گم می‌شود.

نقد «تقدیم به رم با عشق» وودی آلن

عشق و مالیخولیا: زنی که آن‌جا نبود

برای دوستداران وودی آلن که مدت‌هاست فیلمی‌از او غافلگیرشان نکرده، حضور آلن در فیلم خودش بزرگ‌ترین موهبت است. شش سال پس از خبر داغ  (۲۰۰۶) و تماشای پنج فیلم بدون حضور آلن، به رم با عشق فرصتی دوباره برای دیدار با پرسونای همیشگی آلن و درنگ بر چیستی این شمایل است. در تمام قلمرو اندیشه و فرهنگ معاصر آلن یکی از آشکارترین مصداق‌‌های مفهوم رو به زوال «مؤلف» به همان معنای اصیل «اقتدار» است. Author در زبان انگلیسی معنای تألیف و اقتدار را هم‌زمان دربردارد و ناگزیریم در برگردان این مفهوم به زبان خودمان، بر این معنای دیگر (اقتدار و چیرگی) تأکید کنیم. مفهوم «مؤلف» در ادبیات سینمایی و ژورنالیستی ما به‌خوبی استقرار یافته و نیاز به تعریفی دوباره ندارد. اما یک قدم جلوتر از این، آلن مصداق بارز و نادر حضور لجوجانه‌ی مؤلف در متن است. لازم است بدون واهمه از واکنش منفی فوری مخاطبان احتمالی این نوشته، مفهوم پرکاربرد و بدسنجیده‌ی «مرگ مؤلف» را دست‌کم در حد یکی‌دو جمله به معنای سرراست و ساده‌‌اش مرور کنیم: هر متنی به محض عمومی‌شدن، به محض انتشار، دیگر در اقتدار تفسیر و نیت مؤلفش نیست و می‌تواند به شمار مخاطبان، خوانش گوناگون داشته باشد. با این وصف، حضور آلن در بسیاری از فیلم‌هایش و تشریح رک و عریان دیدگاه‌هایی درباره‌ی سه مسأله‌ی بنیادین خدا، عشق و مرگ اهمیت فوق‌العاده‌ای برای واکاوی دارد. این حضور را می‌توان ‌نوعی تلاش درون‌متنی برای محدود کردن تفسیرهای دیگران دانست. می‌دانیم که آلن تمایل چندانی برای ظاهر شدن در اجتماعات و نشست‌ها، تشریح فیلم‌های خودش و حتی تماشای دوباره‌ی آن‌ها ندارد. پس شاید بشود در تفسیری شیطنت‌آمیز گفت که او پیشاپیش تمام توانش را به کار می‌گیرد تا مبادا ‌خوانشی پرت و به‌کلی دور از قصد و نیت خود او شکل بگیرد. می‌توانیم از منظری کاملاً متفاوت هم این داستان را ببینیم: طرح مکرر اندر مکرر دغدغه‌هایی با محوریت چیستی خدا و مذهب، بی‌ثباتی مفرط درعشق، و انحراف، یک جور برون‌ریزی روانی به خام‌ترین و عریان‌ترین معنای ممکن است. برون‌ریزی محتویاتی که بدون نیاز به تطبیق با شخصیت فرامتنی خود فیلم‌ساز، دست‌کم پرسش‌ها و تردیدهای هستی‌جویانه‌ی او هستند؛ ذهنیت‌هایی که به محض این‌که دنبال شواهد عینی‌شان در زندگی فیلم‌ساز بگردیم، اهمیت بنیادین خود را از دست می‌دهند. مؤلف آن‌جاست؛ در متنش؛ با تمام پرسش‌ها و دودلی‌های بنیادین‌اش، و مدام ما را با عریانی شرم‌انگیز وجود انسان روبه‌رو می‌کند. چرا باید بدانم خود او در زندگی‌اش چند بار خیانت کرده یا کنجکاو گرایش‌های اخلاقی ، مذهبی، و جنسی‌اش باشم؟ (ولی اگر بدانم هم بد نیست‌ها!) امبرتو اکو در مقاله‌ی درخشان «مؤلف و تأویل‌گران» می‌نویسد: «وقتی متنی پیش روی خواننده قرار دارد که می‌توان آن را بررسی کرد سؤال کردن از مؤلف بی‌مورد است.»

به رم با عشق ادامه‌ای اصیل بر رویکرد همیشگی فیلم‌ساز به برون‌ریزی است. و چنان‌چه ذکر شد، شاید بهتر باشد تعابیری چون «خودافشاگری» را دور بزنیم. اما به همان نسبت، باید بر اهمیت «خودارجاعی» به مثابه یک عنصر اساسی در مجموعه‌ی آثار آلن تأکید و تأمل کنیم. ارجاع مدام به عناصر و مفاهیمی‌که در فیلم‌های مختلف به کار رفته‌اند؛ این فیلم‌ها را به صورت مجموعه‌ای درهم‌تنیده و غیرقابل‌تفکیک درمی‌آورد. تفاوتی هم میان فیلم‌های آمیخته با کمدی و اندک فیلم‌های عاری از هرگونه عنصر کمیک وجود ندارد؛ همه‌ی فیلم‌های آلن به شکلی ارگانیک به هم مربوط‌‌‌اند و همین تکرار باعث دل‌زدگی بسیاری از مخاطبان فیلم‌هایش شده‌: قصه‌ی او همیشه یکی است، همان حرف‌ها، همان کنش‌ها، همه چیز تکرار مکررات است؛ فرقی نمی‌کند رخدادگاه قصه نیویورک باشد یا لندن، پاریس و رم. این آخری را درست می‌گویند چون مثلاً حتی آخرین فیلم بسیار تحسین‌شده‌ی آلن امتیاز نهایی در حقیقت واریاسیونی دیگر از جنایات و جنحه است و بسیاری از فیلم‌سازان از این تکرارها اکراه دارند و اگر هم خواست آن‌ها بر این باشد، کم‌تر تهیه‌کننده‌ای حاضر به تقبل چنین زحمتی می‌شود. اما وودی آلن خوش‌بختانه مثل هیچ‌کس نیست؛ او تنها ستاره‌ی بی‌چون‌و‌چرای فیلم‌هایش است. همه چیز را فقط خود او دیکته می‌کند. بازیگران بزرگ فیلم‌هایش ناگزیرند از قاعده‌ی بازی او پیروی کنند. همه به ترتیب الفبا یا حضورشان در فیلم فهرست می‌شوند؛ استثنایی هم در کار نیست. اما آیا امتیاز نهایی تکرار صرف جنایات و جنحه بود؟ می‌توان نشان داد که در گذر سال‌ها فیلم‌ساز به درک ژرف‌تری از معنای گناه و عقوبت رسیده و این بار جان به در بردن از بار یک قتل را نه‌ در بستر یک گزینش اگزیستانسیالیتی و چشم پوشیدن از معنای «چشم ناظر خدا» که با ارائه‌ی مفهوم بنیادین تصادف/ شانس نشان داده است. بگذریم…

به رم باعشق سرشار است از عناصر آشنای وودی آلنی؛ آن‌قدر آشنا که اگر فیلم‌ساز دیگری هم به کار ببردشان، ناگزیریم بگوییم فیلمی‌وودی آلنی ساخته! رونمایی از خود آلن در هواپیما (در قالب شخصیت جری) با تأکید او بر رویکرد آتئیستی‌اش موقعیت کمیک نابی را خلق می‌کند: « من یک آتئیست هستم. نمی‌توانم وقت تکان خوردن شدید هواپیما دستم را مشت نکنم!» این شخصیتِ به‌راستی جذاب، حامل ساده‌انگارانه‌ترین تلقی از اساسی‌ترین پرسش‌های مهم اندیشه و فلسفه است. او نماینده‌ی آن منش پوپولیستی است که همه‌چیز را در یک تقابل دودویی ساده خلاصه می‌کند: یکتاپرستی در برابر آتئیسم، سرمایه‌داری در برابر کمونیسم، تمایلات سرراست در برابر تمایلات منحرفانه. گویی هیچ حدوسط و بدیلی برای این مفاهیم در کار نیست. همه چیز به دوقطبی‌ترین شکل بیان می‌شود. به گمانم کلید رهیافت به دنیای آلن، غوطه‌ور خوردن در فضای گل‌وگشاد میان این چینش‌های دوقطبی است. رویکرد هجوآمیز آلن هرگز به جانبداری یکی از این قطب‌ها نمی‌افتد؛ مثلاً ساده‌انگارانه است اگر او را یک ضدمذهب تمام‌عیار بدانیم یا شخصیتی سرراست که کژکاری را فقط برای هجوی تخطئه‌آمیز به کار می‌گیرد. برای نمونه، او در هجویه‌های مکررش بر یهودیت هم نوعی سرگردانی را نشان می‌دهد. در سکانس تداخل اکنون و گذشته در جنایات و جنحه، جودا روزنتالِ پیر (مارتین لاندو) نظاره‌گر کودکی خودش و جدل عقیدتی پدر و عمه‌اش سر میز شام بر سر ایمان و بی‌ایمانی است. این سکانس نمونه‌ای عالی و مهم برای تشریح این تردید بنیادین است. البته انتخاب نهایی قهرمان آن فیلم زیر پا گذاشتن اخلاق برای رسیدن به آسایش است اما باز هم شخصیت اصلی دیگر فیلم، کلیف استرن (با بازی خود آلن) آخر قصه در حیرت و پریشانی باقی می‌ماند. در سکانس گفت‌وگوی روزنتال و خاخام (سام واترستون) با جان‌مایه‌ی این تقابل مواجه می‌شویم: «-تو فکر نمی‌کنی که خداوند ناظر ماست؟ – خدا یک چیز تجملاتی است که از استطاعت من فراتر است.»

ساده‌انگاری آمریکایی شخصیت جری در تقابل با خویشتن‌داری جان کارلو پررنگ‌تر می‌شود. جان‌کارلو پدر میکل‌ آ‌نجلو (که جری حتی از تلفظ درست نامش عاجز است و به نحوی خودبسنده و بلاهت‌بار او را مایکل ‌آنجلو می‌نامد) حنجره‌ای بسیار مناسب برای اپرا دارد و در واقع به شکلی استادانه آن را اجرا می‌کند اما آن‌ چیزی را کم دارد که در یک آمریکایی حراف و ساده‌انگار به‌وفور یافت می‌شود: اعتمادبه‌نفسی بی‌حدومرز. و از خیر سر همین ویژگی است که جری با قرار دادن دوش حمام روی صحنه، جان‌کارلو را مجاب به خواندن می‌کند و نوعی از هنر مفهومی‌ناب باب روز را خلق می‌کند.

به رم با عشق به شکلی ساده و مؤثر با «نقالی» آغاز می‌شود؛ و سه روایت را پی می‌گیرد. و لطف قضیه این‌جاست که با این‌که نقطه‌ی آغاز روایت، یک چهارراه است اما فیلم به دام الگوی مکرر روایت‌های متقاطع نمی‌افتد و الگوی قدیمی‌تر توازی را به شکلی متفاوت به کار می‌برد که دست‌کم برای آلن تازگی دارد. او پیش‌تر در جنایات و جنحه حد اعلای توازی دو روایت (یکی عمیقاً تراژیک و دیگری کمیک، و بی‌کم‌ترین پیوند بینامتنی) را  در بخش غالب فیلم به کار برده بود و تنها در پایان این دو را به هم رساند و آن روایت کمیک را در سرآغاز جاده‌ی تراژدی نشاند. اما این بار با انفکاک کامل روایت‌ها روبه‌روییم: یک روایت اصلی داریم و سه روایت ضمنی. قصه‌ی جری که برای ازدواج دخترش به رم آمده با حضور خود آلن آشکارا نقشی محوری دارد. قصه‌ی مربوط به لئوپولدو (روبرتو بنینی) گوهر کمیابی است از جنس قصه‌های عامه‌پسند و بیش از دو قصه‌ی دیگر بازگوی مختصات فرهنگی رخدادگاهش است. نابه‌جایی به مثابه یک دستمایه‌ی اساسی کمدی موقعیت، این‌جا کارکردی تازه و جذاب دارد. این تغییر جایگاه از جنس آشنای هیچکاکی نیست؛ کسی لئوپولد را مثل کاپلان (شمال از شمال غربی) یا بالستررو (مرد عوضی) عوضی نگرفته. او درست خود خودش است و برای تغییر جایگاه نیاز به استحاله در دیگری ندارد. وضعیت تازه و افسانه‌گون (پریانی) او محصول یک مناسبات حماقت‌بار محض رسانه‌ای است و اکت برون‌گرا و اغراق‌آمیز بنینی در تضاد با رویکرد معمول کمیک آلن کیفیتی فاصله‌‌گذار و زنگ تفریح‌وار به این قصه داده؛ قصه‌ای که ظاهراً به اندازه‌ی بقیه‌ی قصه‌ها نباید جدی‌اش گرفت. نشانه‌هایی دال بر علاقه‌ی لئوپولد به سینما، میل واپس‌رانده‌اش برای مصاحبت با زنان زیبارو و شمایل ترحم‌برانگیزش که در تضاد محض با امیال اوست، از بنینی بدیلی درجه‌یک برای خود وودی آلن در بسیاری از فیلم‌هایش می‌سازد. آلن پیش‌تر در سکانس پایانی دیوانه‌ها هم نگاه انتقادی خود به رسانه‌ها را به بی‌پرواترین شکل نشان داده بود. می‌بینید که قصه‌ی لئوپولد هم با وجود ناهمسازی‌اش با اسلوب غالب آلن، باز هم در نگاهی کلی در کارنامه‌ی او مسبوق به سابقه است. او استاد تکرار عناصر و دست‌مایه‌هاست و هر بار آن‌ها را با کیفیتی متفاوت به کار می‌گیرد…

قصه‌ی زوج ساده‌لوح که برای ماه عسل به رم آمده‌اند قصه‌ی آشنای وودی آلنی است درباره‌ی زنان و مردان و رابطه‌هایی عمیقاً سطحی، متزلزل و شکننده که این بار در قالب دو شخصیت شهرستانی ایتالیایی جلوه‌گر شده. این زوج در زمانی مفروض برای اوج سرخوشی همسرانگی، راه دشوار خیانت را چنان ساده و بلاهت‌بار از سر می‌گذرانند و از این مقوله‌ی افسون‌زدایی می‌کنند که احتمالاً چالشی برای باقیمانده‌ی زندگی مشترک‌شان باقی نمی‌گذارند: «همه‌اش همین بود؟»

اما قصه‌ی معمار معروف، به‌رغم بی‌رمق بودنش با حضور مرادگونه‌ی آلک بالدوین جلوه‌ای بامعنا و هجوی زیرپوستی یافته. درست یا نادرست (اصلاً جای قضاوتش این‌جا نیست) برخی چهره‌های عمومی‌(پابلیک) در عرصه‌های گوناگون، یک جورهایی مایه‌ی مضحکه‌اند؛ از چاک نوریس رزمی‌کار و بازیگر که مظهر بی‌کله‌گی و جسمانیت است و طرفدارانش (آن‌ها که از هجو و تمسخر او لذت می‌برند) برایش سایتی تدارک دیده‌اند که جوک‌های دست‌اولی درباره‌ی او منتشر کنند، تا آرنولد شوارتزنگر و جرج بوش و البته همین جناب بالدوین به‌خصوص وقت‌هایی که این شمایل مرد اغواگر که ماجراهای بامزه‌ای هم به بار آورده (مثلاً وقتی در یک پیام صوتی‌ به دخترش او را «خوک کوچولوی بی‌‌فکر» خواند و این پیام در رسانه‌ها منتشر شد) به فعالیت‌های سیاسی رو می‌آورد و خودش را فردی مناسب برای ریاست جمهوری آمریکا معرفی می‌کند. در انیمیشن سینمایی ساوت‌پارک: بزرگ‌تر، طولانی‌تر و بدون سانسور (۱۹۹۹)بالدوین در مقام شمایل درجه‌یک فرهنگ آمریکایی به طرزی فجیع به هجو کشیده شده و بمب‌افکن‌های کانادایی، ‌خانه‌ی او را به عنوان یک نقطه‌ی استراتژیک هدف می‌گیرند. «- هی الک! تو می‌دونی چی توی “بالدوین بودن” آزاردهنده است؟ – چی؟  -هیچی!» راستش اختلاط متن و فرامتن همیشه ارزشی به تحلیل نمی‌دهد اما مثلاً واقعا دانستن این‌که فیلسوفی چون لویی آلتوسر آخرش همسرش را کشت یا ژیل دولوز فیلسوف با پرش از پنجره‌ی بیمارستان خودکشی کرد، یا این‌که سرسلسله‌ی قاجار به دست زندیه اخته‌ شده بود، در خوانش ما از متون آن‌ها (از نوشتارهای دو فیلسوف تا جنایات آغامحمدخان) تأثیری ندارد؟ در این بستر، آیا حضور جین هکمن در زن دیگر وودی آلن را باید اتفاقی تلقی کرد؟ هکمن با بازی در نقش کارآگاه مکالمه فرانسیس فورد کوپولا یکی از شمایل‌های جاودانه‌ی دهه‌ی هفتاد بود و حضورش در فیلمی‌از آلن که رانه‌ی اصلی‌اش استراق سمع است، در بدبینانه‌ترین حالت، یک مقارنه‌ی رازناک است. و حالا بالدوین در مقام مرشد و راه‌بلد عشق نشسته. قصه‌ی او از یک منظر یک سفر ذهنی است برای رسیدن به جایی که در جوانی مکان زندگی‌اش در رم بوده. از منظری دیگر، بخش‌های مربوط به جک (جسی آیزنبرگ) و رابطه‌اش با مونیکا، فلاش‌فوروارد‌های زندگی او هستند با حضور سایه‌وار و آموزگارانه‌ی جان (الک بالدوین)، و کارکرد مهم‌تر دیگری هم در مقام فلاش‌بک دارند. چه‌طور یک صحنه هم‌زمان می‌تواند فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد باشد؟ به این هم خواهیم رسید.

اشتراک‌جویی میان سه قصه‌ی ضمنی فیلم، کار دشواری نیست. هر سه قصه کفه‌ای از نارضایتی از وضع/ رابطه‌ی موجود یا میل به تغییر این وضع/ رابطه دارند. رابطه‌های به‌ظاهر باثبات جک/ سالی و زوج شهرستانی، و وضعیت زندگی کارمندی و ساده‌ی لئوپولدو زمینه‌های بالقوه‌ای برای تغییر هستند. اما این‌که آلن به وسوسه‌ی تداخل این روایت‌ها و ایجاد پیوند ساختاری میان آن‌ها تن نداده، و حتی حاضر نشده به فرمول قدیمی‌«از کنار هم می‌گذریم» هم ناخنک بزند، شایسته‌ی درنگ و تحلیل است. چرایی‌اش را شاید بتوان در کلام پایانی فیلم از زبان یکی از شهروندان اهل حال رم یافت: کلی قصه‌ی دیگر در این شهر هست که هنوز ندیده‌ایم. در واقع آلن به جای رو آوردن به پیرنگ‌های تازه و اراده به روایت قصه‌هایی مشروح و مفصل، در قالب خرده‌پیرنگ‌هایی تکراری رویکردهای تازه‌ای به مضامین آشنا و همیشگی‌‌اش داشته. فیلم در یک انطباق محض با جهان‌بینی پیوسته و پایدار فیلم‌ساز، به نحوی بدبینانه بر فقدان رومانس واقعی گواهی می‌دهد؛ هرچند رگه‌ی کم‌رنگی از وصال را در پایان فیلم قبلی‌اش نیمه‌شب در پاریس دیده بودیم اما آن آغاز شاید مثل آغاز رابطه‌های گذرا و شکننده‌ای است که در فیلم‌های دیگرش به کرات دیده‌ایم (و این‌جا هم می‌بینیم). در سایه‌ها و مه آلن سفری شبانه و ناخواسته رادر متن دنیایی کافکایی نشان‌ می‌دهد که به گمانم صادقانه‌ترین و در عین حال بدبینانه‌ترین نگاه او به زن است. سکانس غریب خانه‌ی بدنام آن فیلم حد اعلای درک آلن از میل و هیستری زنانه است. در این شب ظلمانی، همراهی ساده‌لوحانه‌ی آلن با یک زن، توأم با احساس عاشقانه‌‌ای که بار نمی‌نشیند (و از ابتدا هم محکوم به شکست بوده) او را به جایی می‌کشاند که در پایان به جادو پناه می‌برد تا از نکبت واقعیت خلاص شود. انفکاک در به رم با عشق محدود به گستره‌ی روایت‌ها نیست. تلقی او از عشق و رابطه، به یک بدبینی تمام‌عیار رسیده. در این‌جا هم یک انفکاک اساسی در کار است. قصه‌ی ماه عسل خیانت‌بار زوج شهرستانی، نشانه‌ی آشکار بی‌معنایی وفاداری و نجابت است. نقش نابه‌جای زن روسپی (پنه‌لوپه کروز) در مقام همسر و آمادگی بالقوه‌ی او برای قرار گرفتن در این جایگاه، در کنار واکنش‌ زوج شهرستانی به موقعیت‌های تصادفی پیرامونی‌شان، تعریف‌های قراردادی از نجابت و بی‌نجابتی را به شکلی بی‌رحمانه به تمسخر می‌‌گیرد. اما از این مهم‌تر، آلن هم‌چنان تظاهر زن به روشن‌اندیشی را به مثابه نقابی برای پوشاندن آشفتگی‌ها و کاستی‌های روانی تفسیر می‌کند؛ رابطه‌ی جک و مونیکا (الن پیج) محمل مناسبی برای پیاده کردن این نگاه است. اوج این نگاه را در دو فیلم بسیار مهم و نمونه‌وار آلن می‌شود دید: (۱)سکانس فلسفه‌بافی‌های نابه‌هنگام میا فارو در صحنه‌ای از مغازله در همسران و زنان. جسم او آن‌جاست است اما فکرش جای دیگر مشغول فلسفیدن است. (۲) نمونه‌ی آنی‌هال رادیکال‌تر است: روان/روح آنی از جسمش جدا می‌شود، اما جسمش هنوز آن‌جاست. مونیکا و روسپی دو منتهی‌الیه (قطب) برداشت نهایی آلن از زن هستند. در این فاصله زن‌های سرگردانی هم هستند که راکد و خنثی هستند، و زن خنثی دست‌کم در یک فیلم وودی آلنی هرگز اهمیت دراماتیک ندارد. در واقع زن وقتی دست به کنش می‌زند و نشانه‌های هیستری را بروز می‌دهد شایسته‌ی اهمیت است. اما زن هیستریک عنصری به‌‌شدت مزاحم و آزاردهنده است. این یک تناقض جانانه در فیلم‌های آلن است؛ زن یا ابداً قابل‌اعتنا نیست یا به عنوان یک عامل بالقوه‌ی آشوب و نابسامانی از هر طرف که حرکت کند محکوم است. زن در فیلم‌های آلن کیفیتی سراب‌گونه دارد؛ او «آن‌جا» چشم‌نواز و دل‌پذیر است اما مسأله این است که او «آن‌جا» نیست.

و باز برگردیم به روایت اصلی: جری یک کاشف استعداد است؛ خودش مستقیماً درگیر آفرینش نیست. (اما دیدیم او دست‌کم در راه مجاب کردن جان‌کارلو چیدمانی مبتکرانه ترتیب می‌دهد. هرچه باشد او از سرزمین اندی وارهول می‌آید.) وقتی سخن از آفرینش به میان می‌‌آید مجبوریم دوباره به خطوط آغازین همین نوشته سر بزنیم. حضور لجوجانه‌ی دغدغه‌ی آفرینش در متنی که خود یک «آفریده» است، مانند همان حضور توضیح‌دهنده و تبیین‌گر مؤلف در متن که ذکرش رفت، زیرساخت اغلب فیلم‌های آلن است. ما می‌دانیم این آلن است؛ جری نیست؛ او در تمام این سال‌ها حتی هرگز دستی در چهره‌اش نبرده تا نقیضی بر این یکسان‌پنداری تام بیاورد. اما حتی اگر روی پیشانی‌اش بنویسد من جری هستم و کاملاً در نقش حل شود مجبوریم او را به جمله‌ای از همین فیلم ارجاع دهیم که از دهان جان (الک بالدوین) بیرون می‌آید: «اگر چیزی آن‌قدر خوب است که درست به نظر می‌آید می‌توانی شرط ببندی که درست نیست». و می‌توانیم جسارت به خرج دهیم و در این جمله، جای «درست» را با «واقعی» عوض کنیم. جای دیگر همین جان که نباید اهمیت مرادگونگی‌اش را دست‌کم گرفت از درگیری‌اش با «مالیخولیای اوزی‌ماندیاس» (ozymandias melancholia) سخن می‌‌گوید. هم اوست که مهم‌ترین تجلی مالیخولیا در فیلم است. واکاوی این نکته برای درک به رم با عشق نه‌فقط ضروری که حتی کافی است. ساده‌ترین و عوامانه‌ترین تعریف مالیخولیا «مجموعه نشانه‌هایی دال بر دلسردی و افسردگی» است. اما اوزی‌ماندیاس مرکب از دو کلمه‌ی یونانی است: اوزی (هوا/ نَفَس) و ماندیاس (حاکم). معنای نهایی‌اش می‌شود: «حاکمِ بادِ هوا (حاکمِ هیچ‌ و پوچ)». خاستگاه این اصطلاح، شعری از پرسی بای شلی (شاعر انگلیسی قرن هجده و نوزده) است که در آن با مجسمه‌ی رو به زوالی از پادشاهی مقتدر و درگذشته مواجه می‌شویم: «من اوزی‌ماندیاس هستم، شاه شاهان. به میراث من نگاه کن؛ جبروت و ناامیدی.» به بیانی فروکاسته و ساده، جان (بالدوین) می‌گوید که از دیدن ویرانه‌های تاریخی رم دچار «مالیخولیای فناپذیری انسان» می‌شود. آدم‌ها (حتی اگر شاه باشند) می‌روند و بقایای‌شان هم محکوم به نابودی است. رم جغرافیای مناسبی برای طرح‌اندازی این ایده‌ی اساسی است اما آلن بیش‌تر از بناها به شخصیت قصه‌ی خودش نظر دارد، و به همین دلیل لحظه‌ی دیدار تصادفی جان و جک را به شکلی طعنه‌آمیز در کنار دیواری درب‌وداغان و بدمنظر شکل می‌دهد (و جان درست از همین می‌ترسید). تداخل دنیای جان و جک، جدا از همه‌ی کارکردهایش، مرور سرشار از دلزدگی یک گذشته‌ی ویران‌شده است. جان یک بدبین تمام‌عیار است و بدبینی‌اش نسبتی بی‌رودربایستی با تجربه و خاطره‌اش از «زن» دارد. نسبت جک و جان نسبت ابژه/تصویرآینه‌ای است. کدام ابژه است و کدام تصویر آینه‌ای؟ فرقی نمی‌کند. جان دانای مطلق مخاطراتی است که جک با آن‌ها سروکار دارد. آینده‌ی جک گذشته‌ی جان است یا گذشته‌ی جان آینده‌ی جک است. این‌جا همان‌جایی است که فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد می‌توانند بر هم منطبق شوند.

برگردیم به چینش دوتایی جری/ آلن (یک ابژه/تصویر آینه‌ای دیگر): واقعیت این است که آلن خودش مهم‌ترین عنصر فاصله‌گذاری فیلم‌هایش است، و اجازه‌ی بروز یک شخصیت تازه و ناآشنا را می‌گیرد. از این منظر این شمایل ثابت را می‌توان با شمایل ثابت و تکرارشونده‌ی «فیلم‌‌ساز/بازیگر»ان مؤلفی مثل چارلی چاپلین یکی دانست اما تفاوت اساسی این‌ها را هم نباید از یاد برد. شمایل چاپلین چه از نظر کیفیت مسخ‌کننده‌ی چهره‌پردازی و چه از نظر ویژگی‌های شخصیت ولگرد آس‌وپاسش محصول یک تصنع به‌شدت اغراق‌شده است که کارکرد اصلی‌اش ترویج یک سرخوشی بلاهت‌بار برای دفع نکبت و رنج است و نسبتی ماهوی با مفهوم «دلقک» دارد. دلقک در حکم یک موجود نوساخته و تحمیلی، وجهی غیرانسانی دارد حتی اگر بدانیم جلوه‌ی ظاهری‌اش پوسته‌ای است بر قامت یک انسان. دلقک موجودی غم‌انگیز است. کریه و عاری از معنای انسان است، دلیل کاربرد پربسامدش در فیلم‌های گونه‌ی وحشت هم همین است. اگر کمی‌عقب‌گرد کنیم به مرجع بسیار مهم‌تری خواهیم رسید. شاید هیچ متنی به اندازه‌ی صفحات آغازین چنین گفت زرتشت نتواند پلشتی دلقک و کارکرد اصیلش را نشان‌مان دهد. اما یک گام جلوتر: خوان آنتونیو باردم در سکانس افتتاحیه‌ی تباهی کریس میلر (۱۹۷۳) از شمایل مضحک، ابله و به‌ظاهر معصوم چاپلین برای خلق تضادی هولناک استفاده کرد. شمایل چاپلین وارد اتاق زن می‌شود، در مقابل او کمی‌کرشمه و لودگی می‌کند و ناگهان وجه هیولاوارش بیرون می‌زند. باردم آن کیفیت دلقک‌گونه و غیرانسانی صورتک چاپلین را آگاهانه و به‌درستی به کار گرفته. آن‌جا فریبی نهفته؛ زیر همان معصومیت دروغین.

دلقک، خنداندن را رسالتی انسانی می‌داند؛ و آیا این همان جمله‌ی فریبنده و غم‌انگیزی نیست که غالباً از زبان دلقک‌واره‌ها وقتی می‌خواهند خیلی انسانی جلوه کنند می‌شنویم؟ اما شمایل ثابت وودی آلن ریشه‌ای انسانی دارد؛ انسان به معنای حاصل هم‌نشینی اضطرابی هستی‌شناسانه و میل به تحسین‌طلبی برای رهایی از بی‌معنایی و ملال زندگی. خنداندن در فیلم‌های آلن محصول جانبی مناسبات پیچیده‌ی انسانی است که حتی بدون دخالت عوامل بیرونی هم ثباتی ندارند. خود او مدام در حال طرح پرسش‌هایی جدی و تلخ درباره‌ی این مناسبات است. و یکی از پرسش‌های مهم و پرتکرارش این است که اصلاً آفرینش هنری به چه دردی می‌خورد. واقعاً به چه دردی می‌خورد؟

گاهی سکوت

رنج بسیار رفت در این زندگانی نامراد تا رسم سکوت را بیاموزم. دشوار است و جانکاه، سکوت کردن در برابر ناروا و نامردی، اما گاهی فقط باید به سیل بی‌امان زشتی‌ها خیره ماند و هیچ نگفت. چه تحمل‌ناپذیر می‌شد زندگی اگر زمان نمی‌گذشت و حقیقت را با خود نمی‌آورد. اما خدا را شکر. زمان همیشه می‌گذرد و بر کرده و ناکرده‌ی ما قضاوت می‌کند. و بر زخم‌ها مرهم می‌گذارد.

هفت شهر عشق

لاکان به‌درستی ادعا می‌کرد که ما در لحظه‌ای از حیوان به انسان گذار می‌کنیم که در آن حیوان درباره‌ی این‌که با مدفوعش چه کار کند با مشکل مواجه می‌شود؛ لحظه‌ای که مدفوع به چیز اضافه‌ای تبدیل می‌شود که او را آزار می‌دهد.

(بوطیقای ژیژک،  ترجمه‌ی محمدصادق صادقی‌پور، نشر ققنوس)

*

نویسندگان متعهد اجتماعی، هیچ‌وقت دوربین به دست نگرفته‌اند اما همیشه از آن‌ها انتظار می‌رود یا خودشان داوطلبانه می‌خواهند که حقیقتی را که عکس به آن گواهی می‌دهد شرح دهند.

(درباره‌ی عکاسی، سوزان سونتاگ، ترجمه‌ی نگین شیدوش، نشر حرفه‌نویسنده)

*

هرچه اندیشنده نادرتر

به همان اندازه سراینده تنهاتر

(مفهوم زمان و چند اثر دیگر، مارتین‌هایدگر، ترجمه‌ی علی عبداللهی، نشر مرکز)

*

فرهنگ آمریکایی وارث بیابان‌هاست ولی بیابان‌های این‌جا بخشی از طبیعتی نیستند که بنا به تعریف با شهر در تضاد باشد. بلکه بر پوچی، خلأ و عریانی تمام‌عیاری دلالت می‌کنند که پس‌زمینه‌ی تمام نهادهای بشری است.

(آمریکا، ژان بودریار، ترجمه‌ی عرفان ثابتی، نشر ققنوس)

*

سیگار ابژه‌ای مسرت‌بخش است. به این مفهوم که نه فقط مایه‌ی خشنودی و معاشرت اجتماعی می‌شود بلکه هم‌چنین فرد را با مهار سرخوردگی و بلوغ نمادین آشنا می‌کند. سیگار برخی از جنبه‌های نامطبوع خودش را مجددا در خود جذب می‌کند. در فرایند سیگار کشیدن، سیگار بی‌عیب و نقص و میل‌انگیز، به ته‌سیگاری بیزارکننده تبدیل می‌گردد که آن‌گاه می‌توان آن را دور انداخت.

(روان‌کاوی فرهنگ عامه، بری ریچاردز، ترجمه‌ی جسین پاینده، نشر ثالث)

*

ژان‌لوک گذار: «اگر سینما دیگر وجود نداشت فقط نیکلاس ری این احساس را به آدم می‌داد که می‌توانست سینما را دوباره اختراع کند. به آسانی می‌توان جان فورد را یک دریاسالار، رابرت آلدریچ را در وال استریت، و رائول والش را هنری مورگان جدیدی در زیر آسمان کارائیب تصور کرد اما دشوار بتوان قبول کرد نیکلاس ری کاری جز فیلم‌سازی بکند.»

(گزیده مقالات اساسی کایه دو سینما دهه‌ی ۱۹۵۰، ترجمه‌ی کاظم فیروزمند و ماهیار آذر، نشر آگه)

*

این نویسنده هرگز نفهمیده که چه‌گونه می‌توان و چرا باید درباره‌ی فیلمی‌نوشت که دوستش نداریم. فیلم به عنوان بیمار به ما مراجعه نمی‌کند، و متن‌های ما معاینه و یافتن راه علاج نیست.

(ترجمه‌ی تنهایی، صفی یزدانیان، نشر منظومه خرد)

شعر: قفل

غصه که دور برمی‌دارد

گیج می‌زنم

توی همین کوچه‌ی بن‌بست هم گم می‌شوم

فراموش‌کار شده‌‌ام

نه اسم خودم یادم هست

نه خیابانی که خاطره‌ام را برد

قفل قفلم

و کلید تدبیر و امید هم

بازم نمی‌کند

ماشین قراضه‌ام را

کنار خواب زخمی‌تو

با صدای آلن دلون، دوبله پارک می‌کنم

ببین

تابوت شعر را بر منقار جرثقیل

قبض روح را در اتاق بازرگانی

به جان مادرم

این جانمازی که من آب می‌کشم

هیچ دعای بی‌جوابی ندارد

قصه این است:

من و این شلوار جین چرک

بدجور خسته‌ایم

می‌دانم این چس‌ناله‌ها نخ‌نما شده‌اند

اما من همین‌قدر بلدم

شما لطف کن دماغ سربالایت را بگیر

در خواب خرگوشی‌ام

هویج و چماق گرم مغازله‌اند

خیال را که سرکوب می‌کنی

گاز اشک‌آور را بی‌خیال شو

وسط‌ تیر

برف‌پاک‌کنم کار نمی‌کند

من و شلوارم

می‌رویم تا نویز محسن چاووشی:

«به واللهِ که جانانم تویی تو

به سلطان عرب جانم تویی تو…»

 

شوخی نفرمایید

اصلا بی‌خیال تورم و گرانی. اما وقتی زندگی‌ام با کار در عرصه‌ی فرهنگ گره خورده و به این سادگی هم این گره باز نمی‌شود، نمی‌توانم در برابر خبر ناخوشایندی که درباره‌ی انتخاب وزیر فرهنگ دولت بعدی به گوش می‌رسد بی‌تفاوت بمانم. امیدوارم انتخاب آقای مطهری فقط یک شایعه و شوخی باشد و بس. دیدگاه‌های او در بسیاری از امور فرهنگی (که همه‌شان در آرشیو اینترنتی این سال‌ها وجود دارند)، مصداق محض بسته‌بینی و تحجر است. مهم نیست که کلا به دولت بعدی هیچ امیدی نبسته‌ام اما خدا کند در امور فرهنگی گشایشی حاصل شود و اوضاع از این بدتر نشود. انصافاً جز تسویه‌حساب‌های جناحی که طبیعی است دودش به چشم هنرمندان انگل قدرتمندان برود (آن‌ها که صرف اعلام حمایت برای‌شان کافی نیست و دوست دارند به دمب سیاستمداران بچسبند و با آن‌ها عکس یادگاری بگیرند)، کارنامه‌ی فرهنگی دولت نهم و دهم (پس از رفتن نظریه‌پرداز نام‌دار جناح راست و آمدن سیدمحمد حسینی که صرفا مجری دستورهای فرهنگی دولت بود) نشانی از بنیادگرایی ندارد و اتفاقا از دریچه‌ی نگاه اصول‌گرایان و البته به گواهی بروندادش مصداق آسان‌گیری است. برای نمونه سینما از خطوطی رد شد که تصورش پیش از آن ناممکن بود. این فیلم‌ها هرچند حمایت دولت را در بر نداشتند اما مجوز ساخت و نمایش‌شان را از همان دولت گرفتند و مجموعه‌ی فرهنگی دولت هم تاوان سنگینی از این بابت پس داد.

سخن کوتاه، آرزوی شخصی‌ام این است که انتصاب جناب مطهری بر مسند وزارت فرهنگ، صرفا یک شوخی باشد و نفس کشیدن برای اهل فرهنگ این سرزمین از این سخت‌تر نشود.

قاتلی که با مرغابی‌ها پر کشید

خداحافظ!

سریال‌بین نیستم اما سوپرانوها را با اشتیاق می‌دیدم و تماشایش را به همه توصیه می‌کنم. چند ساعت پیش، جیمز گاندولفینی ستاره‌ی دوست‌داشتنی آن سریال بی‌نظیر بر اثر حمله‌ی قلبی در ۵۱ سالگی درگذشت. بسیار متأثر شدم از این خبر. انصافا سن‌وسالی نداشت. او بخشی از خاطره‌ی خوب تصویری‌ام است و همیشه عزیز خواهد ماند و یکه. آمیزه‌ی دل‌پذیر خشونت و خون‌گرمی. یادش به خیر.

آراء خاموش

چند وقت پیش که  بخشی از آرشیو سایتم از دست رفت و برای بازیابی‌اش کمک خواستم کسانی به یاری‌ام شتافتند که نام‌شان هرگز در کامنت‌‌های این سایت به چشمم نخورده بود. این چند وقت هم که چند پست با موضوع انتخابات گذاشتم، کسانی نظر دادند که قبلاً حضور نداشتند. همین نشان می‌دهد که عابران و ناظران خاموشی هستند که به چشم نمی‌آیند و به وقتش وارد عمل می‌شوند. این وضعیت، شایسته‌ی تأمل و مایه‌ی امیدواری است.

تا بعد

سه رباعی

یک

فرهاد که سوی بیستون می‌آید

کرکس به ضیافت جنون می‌آید

تعبیر غریب خواب شیرین این است:

از گیسوی باد، بوی خون می‌آید

دو

تردید تو از بغض سیاهت پیداست

سنگینی یأس از نگاهت پیداست

تسلیم نشو، نشان پیروزی تو

از سختی بی‌وقفه‌ی راهت پیداست

سه

با غربت قصه‌های هم می‌میریم

عمری‌ست که در هوای هم می‌میریم

در فرصت زندگی، بیا زنده بمان

وقتش برسد، برای هم می‌میریم