بله من پنجشنبهها را خوب میشناسم. بهخصوص روزهای سرد استخوانسوز پاییز و زمستانش را. این پاهای خسته و وامانده را نبین. روزگاری هر پنجشنبه مسافر کوچههایی بودند که پای پنجرهی همیشه بستهی یار به پایان جهان میرسیدند. اصلا شروع پرسه از همین پنجشنبهها بود. در روزهای شور دروغین دوم خرداد من میان سیاست و عشق… چشم تو از چشمم افتاد و دیوار اتاقم پر بود از روزنامههایی که چند روز یک بار توقیف میشدند. با نشستن پای جلسه سخنرانی گنجی و سازگارا و حجاریان و نبوی، من رنگ چشمهای تو را به بهای یک عمر دلتنگی از یاد بردم. آن پنجشنبههای خوب در خیابانهای یکطرفهی جوانی را وانهادم و حالا تمام روزهایم جمعه است. بله من پنجشنبهها را خوب میشناسم.
دربارهی دوران طلایی نقد فیلم در ایران
گزند باد
این نوشته پیشتر در مجله فیلم منتشر شده است
اینجا و آنجا زیاد خوانده و شنیدهام که از دوران طلایی نقد فیلم یاد میکنند. این دوران طلایی که ظاهراً هر عرصهای یک دانهاش را دارد، به گمان من درباره نقد سینمایی امر موهومیاست که بخشی از آن ریشه در خصلت گذشتهبازی دارد که فقط هم مختص ما ایرانیها نیست. شاید هم ایراد از من است که حاضر نیستم به هیچ قیمتی به دوران باشکوه مدرسه و دانشگاه و سربازی برگردم؛ از بس که طلایی و خوب بود و چوب الف و تعلیمیهمواره مثل شمشیر دموکلس بر سر… اما برگردیم به این یکی دوران طلایی: به عنوان کسی که بیش از یک سال است نوشتن «بیست سال پیش در همین ماه» را برعهده دارد، متوجه نمیشوم که مراد از طلا چیست و امروز کدام پیت حلبی جایگزینش شده. همیشه نوشتهها از نظر کیفی در سطوح مختلف بودهاند و نویسندگانی بودهاند که عمیقتر و جدیتر مینوشتهاند و در مقابل کسانی هم بودهاند که سادهتر و خودمانیتر. انکارگرایی بزرگترها که جای خود دارد، اما تأکید مصرانه جوانهایی که هنوز به نیمه دهه سوم زندگی خود نرسیدهاند بر آن دوران طلایی، نکته قابلتأملی است؛ و قابلتأملتر اینکه بسیاری از این عزیزان، خودشان آرزوی نقدنویسی دارند و انتظار نمیرود احساساتشان اجازه دهد مثلاً شایستگیهای منتقدان جوان همسنوسال خود را هضم و باور کنند. راستش کسی اینقدر رک درباره این جور چیزها نمینویسد و من هم با نوشتن این یادداشت خطر میکنم. اما به هر حال یک نفر روزی باید درباره این مسأله مزمن توضیحی میداد و شاید فتح بابی شود تا دیگرانی هم بدون در نظر گرفتن ملاحظات در این باره سخن بگویند.
عادت کردهایم به واگویی حرفهایی کلی و عاری از مالیات. عادت بدی است. مثلاً اگر هنرمندی در ۹۰ سالگی فوت کند بر خود واجب میدانیم بگوییم که در حق او کوتاهی شد، یا هنوز هم فرصت خلق شاهکارهایی ماندگار را داشت و حرفهای «دلسوزانه» و «انساندوستانه»ای از این دست. حالا اگر این هنرمند از ۶۰ سالگی هیچ هنری از خودش بروز نداده باشد و هر سال هم برایش بهنحوی بزرگداشت برگزار کرده باشند، یا از فرط سوءمصرف مواد کمترین توانی برای ادامه راه نداشته باشد، باز هم فرقی نمیکند. ما چون خیلی انساندوستیم (و نمیدانم چرا این همه انسانسیت در رفتارهای روزمرهمان کمترین نمودی ندارد) «باید» این حرفها را طوطیوار تکرار کنیم. به گمان من ماجرای دوران طلایی نقد فیلم هم از همین جنس است. یک زمانی مد شده بود که بگویند چرا نویسندگان قدیمینمینویسند و اساساً آنها یک «چیز» دیگر بودند و از این حرفها. ولی متأسفانه واقعیت چیز دیگری است. بگذارید مصداقی حرف بزنیم. از آن نویسندههای گرانقدر دوران طلایی اینها هنوز مینویسند: جهانبخش نورایی، ایرج کریمی، هوشنگ گلمکانی، حمیدرضا صدر، احمد طالبینژاد، جواد طوسی، شهرام جعفرینژاد، بهزاد عشقی، تهماسب صلحجو، مجید اسلامی، سعید عقیقی. و دکتر کیومرث وجدانی هم که سالها از او به عنوان پیشگام و اسطوره عرصه نقد یاد میشد خوشبختانه پس از سالها قلم به دست گرفته و با انرژی و انگیزهای حیرتانگیز به شکل مستمر نقد مینویسد. میبینید که در این مورد هم مثل بازگشت مجید اسلامیو سعید عقیقی پس از چند سال وقفه در کار نوشتن، باز اتفاق خاصی نیفتاده و فانتومیهوا نشده است. یا حتی نقد بابک احمدی بر فیلم فردین صاحبالزمانی پس از سالها دوری از عرصه نقد فیلم زمین و زمان را کنفیکون نکرد. قرار هم نیست تحولی رخ دهد. نقدهای این بزرگواران همانقدر خوباند که قدیمها بودند. آدمها هماناند که بودند ولی ما اصرار داریم که همیشه گذشته بهتر از امروز بوده. قدیمها گوشت گوسفند و دیزی و کلهپاچه هم حتی خوشمزهتر بودند. اصلاً نوشتن با جوهر و خودنویس یا ماشین تایپ چیز دیگری بود و نوشتن با کامپیوتر توهینی است به شرافت نویسندگی. دوربین هم فقط دوربینهای چرخدندهای قدیم، دوربین دیجیتال ننگی است بر پیشانی بشریت. اما چه اجباری هست که همه به این باورهای واپسگرایانه تن بدهند؟ مشکلی اگر هست که هست، در انصاف و قضاوت ماست نه در کار جوانها. چشمها را باز کنید. نوشتههای جوانها را بدون انکار و اکراه بخوانید. امروز را باور کنید. البته شاید تلخ و گزنده باشد، اما زمانه عوض شده.
عاشقانه در پاییز بیعشق
یک
من خیلی چیزها از سینما یاد گرفتهام اما هیچ چیز به اندازهی یک «کات» بهموقع در مورد بعضی چیزهای هرچند عزیز به کار نمیآید. گاهی به یک نمای دلنشین باید کات داد، چون بهرغم زیباییاش آن چیزی نیست که در کلیت وهارمونی کار به ثمر بنشیند. گاهی کات چه فرمان غمانگیزی است. دوباره میگیریم: صدا! دوربین! حرکت!
دو
اگر قرار بر گزینش یک عاشقانهسرای ناب از میان تمام دورههای تاریخ زبان پارسی باشد، سر تسلیم به آستان سعدی فرود میآورم.
ببینید این پیامبر با واژهها چه معجزت میکند:
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاقتر شدم…
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مسام افتاد و زر شدم…
شکوهمند است. شکوهمند است. گوهر رنج و عاشقی است.
سه
دل میبندیم…عادت میکنیم… رها میکنیم… فراموش میکنیم… از نو دل میبندیم… در چرخش بیپیر این فصلهای مکرر، اندوه رؤیاهای جوانی را توی چند تا عکس، لای برگهای چند دفتر شعر، وسط همهمهی آهن و آدم جا میگذاریم… عشق فریب غمانگیزی است.
چهار
من تمیزی و سرراستی رو از سینما یاد گرفتهم. بدی تو کار ما نیس. اما من یه جایی یه وقتی واستون میگم که چهجوری میشه آدم دیگه حواسش مال خودش نیس… (سلطان ـ مسعود کیمیایی)
پنج
از آوازهای تنهایی برایت نگفتم
از نوجوانیهای سوخته در سرزمین باد
دست در جیب
سوت بر لب
آهنگ بشود باد هوا
برود تا پنجرهی همیشه بستهی یار
پرسههای پوسیده
وقتی که در کوچه باران ببارد
عکس تو در گودال، موج بردارد
و موجها ببرندت تا هیچ…
توی این تکنوازی تنهایی
«ترانه از صدایت خالی است»
از دست میروم
در ویرانههای آفتاب
در حالوهوای عطش
شما که غریبه نیستی
در این پرسههای بیهوا
در کوچههایی که تو نیستی
در شعرهایی که تو نیستی
هیچ ترانهای را سوت نمیزنم
البته شما که جای خود داری
ولی جا به جای این شعرها
«جایت خالی است»
حالا وقت متنکُشی است…
هر متنی فراخوانی برای مکالمه است. مکالمه همچون ریزوم در سطوح و لایههای مختلف ریشه میدواند. نخست نویسنده با خود به جدال مینشیند (برمیخیزد؟). قوای ذهنی نویسنده در کار کنش و واکنشاند. گوشهای از ذهن به نوشتن فرمان میدهد و گوشهای دیگر داعی کرختی و ننوشتن است. در ذهن نویسنده مکالمهای میان دلایل نوشتن و ننوشتن شکل میگیرد. دلایل نوشتن هم چندپارهاند؛ گروهی پیشبرندهاند و گروهی بر ادامهی متن درنگ میکنند و هر از گاه ترمز این قطار را میکشند. اینگونه است که نویسنده میخواهد از حس عاشقانهاش بنویسد و سرآخر از منزلگاه (بیراهه؟) فلسفهبافی سردرمیآورد.
متن که رها شد، دیگر نوبت مکالمه میان او و خواننده است. خوانندهای کدها را میبیند؛ آن دیگری نمیبیند؛ و کسی هم هست که برای کشف کدها کوشش به خرج میدهد و گاه موفق میشود. به این ترتیب هر متن واحدی به تناسب توانایی یا میل خواننده برای کشف کدها کارکردها و معناهای گوناگون مییابد. کشف کدها سرآغاز راه بس دشوار رمزگشایی است. گونهگونی اساسی در همین سطح نمود مییابد؛ هیچ کدی نشانهای به یک معنای واحد نیست. تفسیر نشانهها تلاشی مذبوحانه برای به دام انداختن معنا و تملک آن است. اما تأویل (که گفتنش آسان و رسیدن به آن نیازمند آگاهی و شهود است) نقطهی رهسپاری مکالمه با متن است.
اما مکالمه در لحظهی خوانش متوقف نمیماند. سرطانوار بال میگستراند و تا ابدیت هر ذهن پیش میرود. تصویری از یک فیلم، پارهای از یک کتاب، آوایی از یک قطعهی موسیقایی و… در ذهن مخاطب دست میاندازد و پا سفت میکند. و در تجربهی زیستن او ناآگاهانه تأثیر میگذارد. در بزنگاهها جلوه میکند و اگر خواننده دستی به آفرینش داشته باشد، به متن احتمالی او به شکلی موذیانه راه مییابد. بینامتن اغلب به همین شیوهی پنهان و نادانسته شکل میگیرد.
هر متن بستری برای مکالمه است؛ از ذهن بیآرام نویسنده تا فراخنای ابدیت. از این منظر، مرگ ونگوگ نباید افسوسی بر کشف نشدنش در روزگار زیستناش باشد. او زنده است؛ گوش به دست، با خیال زخمیاز خاطرهی عشق، با چشمهای تهی از جان، به ما مینگرد. نگاهش کنید.
شعر: (بدون عنوان)
لااقسم بهذا البلد
که رد چشمهای تو ندارد
واژهها سرگردان نفی بلدند
تا دست تو کارش
رد اشتیاق شعر است
و من مقیم کوچههاییام
که به اندوه تاریخ میریزند
و انت حل بهذا البلد
حکم این است:
رها کن شاعر
دور شو در ازدحام تنهاییات
در تلخنای این شهر
هیچ چشمیمنتظرت نیست
شعر: پاییز
تا هنوز مانده تا زمستان
برگبرگ این پاییز خوابآلود
با تمام خمیازههایش
(اصلا خیال کن دل ندارد این بیخواب)
تقدیم به سپیدهی نارس چشمانت
وقت دلتنگ اذان صبح
(یا هر وقت دلتنگ دیگری که دل تنگت خواست)
…تقدیر شاعر این است
که همیشه آخر دفتر
چشم باز کند
و به تنهاییاش
ایمان بیاورد
نون و القلم و نویسندهی خانهبهدوش
هر طرف که سر بچرخانی و گوش تیز کنی مهمترین و داغ ترین بحث روز، بحث گرانی و وضعیت وخیم اقتصادی است. این روزها که با نزدیک شدن به زمان پایان قراداد خانهام و بالا کشیدن اجاره از سوی صاحبخانه در پی خانهی استیجاری ارزانتری هستم، با تمام وجود معنای این وضع وخیم را درک میکنم که البته در تهران بهمراتب بدتر از سایر شهرهاست. خانههایی بهشدت درب و داغان در محلههایی بیآبرو با بدترین شرایط و متراژ زیر ۶۰ متر، با ۱۰ میلیون تومان رهن، حداقل ۸۰۰ هزار تومان اجاره میخواهند. هرچه فکر میکنم متوجه نمیشوم یک کارمند ساده با زن خانهدار (کدبانو؟!!!) و یکی دو تا بچه (توله؟!!!)، چهطور میتواند با این هزینهها کنار بیاید. اصلا امکان ندارد. اگر هم بشود دیگر اسمش زندگی نیست (شما که سواد دارین، لیسانس دارین، روزنامهخونین، بگین اسمش چیه!).
اما راستش در این وضعیت، باز هم خیلیها را میشناسم که آنچنان پولدار هم نیستند و کمترین خللی به زندگی و خرج و برجشان وارد نشده. نمیدانم. شاید دلیلش این است که تقریبا همهی این نسناسها دربارهی درآمدشان دروغ میگویند یا منابع درآمد جنبی دارند یا ارث و میراثی از قبل مرگ پدرشان بهشان رسیده، یا وردی بلدند که برای برهها میخوانند و زندگی را با باد هوا و گاز روده میگذرانند. و گروه قابلتوجهی هم در دوست و آشنا و فامیل سراغ دارم که فارغ از این حرفهای جگرسوز (که خودشان دربارهی ناجور بودن وضع اقتصاد بر زبان میآورند) به اندازهی یک دانهی چسفیل (ذرت بوداده؟!!!) هم شرایط موجود، بر شانهشان سنگینی نمیکند.
خلاصه، اوضاع بسیار علمیتخیلی است. یقین دارم فردایی میرسد که جیبم به هر طریقی پر باشد و از این دغدغهها نداشته باشم، اما گذر از شرایط امروز سختجانی (سگجانی؟!!!) میخواهد. میدانم که این روزها هم میگذرد و از این نکبت، تنها خاطرهای میماند. یک عمر آنتنسرخود و چریکوار زندگی کردیم؛ این چند صباح هم بههمچنین.
البت که دریای غم ساحل ندارد اما دلیلی هم نمیبینم که به توصیهی دوستان خوشمرام عمل کنم فلذا پارو نمیزنم؛ چون به قول شهیار: «بادبان ناخدا را عشق است!»
داستان: قصهی یک شب بارانی
یک
مرد سیگار خیسش را گرفت بین دو انگشت شست و وسطش، و شوتش کرد توی هوا. تکیه داد به دیوار. چند دقیقهای بود که باران گرفته بود.
دو
زن موی سیاه بلندش را خشک میکرد. به عادت همیشه زیر کتری را روشن کرد. انگار سنگینی نگاهی روی نیمرخ صورتش افتاده باشد ناخودآگاه سر برگرداند سمت پنجره. هوله را ماهرانه گنبد کرد روی سرش. رفت دم پنجره و پرده را با نفرت کشید. هنوز آب جوش نیامده بود که با شنیدن صدای باران سوی پنجره رفت و پرده را کنار زد.
سه
پسر کاغذ را چسباند به مونیتور کامپیوترش. رفت دم پنجره. دستش را گذاشت روی لبهی پنجره. سرش را بالا آورد. دستی بهسرعت پردهی خانهی روبهرویی را کشید. سرش را دزدید و نشست. تکیه داد به دیوار زیر پنجره. خیره شد به در اتاقش.
چهار
مرد سیگاری روشن کرد. چشم از پنجره برداشت. سرش را گرفت به آسمان. یقهی کاپشنش را بالا کشید. از پیچ کوچه گذشت.
پنج
«خداحافظ. دلم براتون تنگ میشه.» سربازرس قلنج انگشت شستش را شکست. رو کرد به همکارش: «خیلی دلم هوای بارون کرده بود.»
آیدا… آیدا…
«آیدا» یک اسم عام است برای کتابخوانهای چند نسل؛ استطالهی شاملوست. برای اینکه شاملو را خوش بداری باید آیدا را دستکم بد نداری…
اما آیدا برای من چند دهه اینورتر ایستاده. اضافهی هیچ مردی نیست. زن فصلها و ثانیههای اندوهبار غربت جوانی است. تنها قدم میزند، بیوقفه. پرسهگرد خیابانهای خیس شبگریههای من. و من عاشق آن رهایی رشکبرانگیزش. آیدا در ذهن خسته و پریشان من، اسمییگانه است. بغض میکنم. نفسی عمیق میکشم و… حالا فصل گریه است.
شرح عکس: مریم پالیزبان در نقش آیدا در نفس عمیق (پرویز شهبازی)
انگار دیروز بود… (۱)
انگار همین دیروز بود. هفتهشت سالم است. نشستهام کنار پدر و شوهرخاله و داییها. از سیاست میگویند. از انتخابات پیش روی ریاستجمهوری آمریکا. از تهدیدهای جدید اسرائیل. از گرانی و تورم. از قدرت و نفوذ عجیب «اکبرشاه». هنوز تلویزیونها سیاهسفید بودند.
انگار همین دیروز بود. حسرت چیزهای خوبی را میخوردم که بچههای همکاران پدرم داشتند و من همیشه از آنها محروم بودم. همان زمان با خودم عهد کردم روزی پدر شوم که از پس خواستههای کوچک بچههایم بربیایم تا اینقدر حسرت همسنوسالانشان را نخورند. بعدا فهمیدم هرگز آن روز نخواهد رسید. من آخرین حلقهی یک زنجیرهی موروثی غماندودم.
انگار همین دیروز بود. میخواستم دنیا را تغییر دهم. بعدا فهمیدم حتی خودم را نمیتوانم تغییر دهم. انسان همان است که مقدر است.
انگار همین دیروز بود. بچهها با ذوق و شادی از روی آتش چارشنبهسوری میپریدند و من تکیه داده بودم به دیوار. لابهلای آتش بلند تصویر دخترکی میسوخت که تکیه داده بود به دیوار روبهرو. میخواستم عاشق شوم. بلد نبودم.
انگار همین دیروز بود. مادرم میگفت تو بچهی بدی هستی. پدرم میگفت تو مایهی آبروریزی و شرمندگی هستی. راست میگفتند.
انگار همین دیروز بود. ابی میخواند: قرمزی لبای تو، تو هیچ مداد رنگی نیس…
انگار همین دیروز بود. زن تنٰفروش آمده بود جلوی دبیرستانمان پرسه میزد. بچهها زیر گوش هم پچپچ میکردند: «تا به حال تنفروش دیدهای؟ او یک تنفروش است.»
انگار همین دیروز بود. نشستهام در تراس خوابگاه. در سرمای جانسوز زمستان مشهد. با خیال جانسوز آن که نمیداند. چای لبنخورده یخ زده. بغض توی گلو یخ زده. حالا وقت سیگار کشیدن است.
انگار همین دیروز بود. ایستگاه قطار. سینماییترین خداحافظی. بوسه از پشت شیشه. نه از این بوسهها که فوت کنی از سرانگشتت برود گم شود توی هوا…
انگار همین دیروز بود. ساعت سه بعد از نیمهشب از دیوار خوابگاه پریدهام. روی کف دستهایم افتادهام. بدجور زخمیشدهام. خونین خودم را میرسانم به پمپبنزین چندصدمتر آنورتر. مامور شیفت چرت میزند. از اتاق نگهبانی صدای حبیب دلنواز میآید: مادر! بی تو تنها و غریبم…
انگار همین دیروز بود. زوج جوانی بچه به بغل رد میشوند. دختر سیساله آهی میکشد: «خیلی دوست دارم من هم روزی مادر بشم.» پسر بیستویک ساله، به ساعتش نگاه میکند. میداند که دیگر دختر را نخواهد دید.
انگار همین دیروز بود. نشستهام تنها در جای تاریک و پرتی از کوهسنگی. از دور صدای گیتار میآید. تنم را میکشانم تا صدا. پسری نشسته برای سیاهی شب ساز میزند. میگویم «میزنی که بخونم؟» میپرسد چه ترانهای؟ میگویم «لامینور اسپانیش بزن. حافظ میخونم.» چند دقیقه بعد رهگذران بسیاری آمدهاند به دل تاریکی. حافظ معرکه گرفته: الا یا ایها الساقی…
انگار همین دیروز بود… که نگفتم دوستت دارم.
(ادامه دارد)
هفت نکتهی پراکنده
یک
در اخلاق سنتی ایرانی، پیر بودن یک ارزش و مترادف با حکمت و خرد است. اما به گمان من پیری چیزی جز زوال توان جسمانی و البته عقلانی نیست. پیرها ریاکارتر، حریصتر، تنگنظرتر، ترسوتر، و انعطافناپذیرتر از جواناناند و قدرتشان برای خطر کردن و ابتکار و خلاقیت در هر امری آشکارا کاهش یافته. همهی صفتهای صلب و سلبی پیری را میتوان محصول تجربه دانست. مهمترین نتیجهی تجربه، دوری از آرمانگرایی و درغلتیدن به محافظهکاری برای بقای بیشتر است. پیری همسایهی خرفتی است. اما با همهی اینها خرفت شدن ربطی به سن تقویمیندارد. بعضیها خرفت به دنیا میآیند.
دو
مجری یک شبکهی تلویزیونی فرانسوی از جولز داسن (فیلمساز بزرگ) میپرسد: «نظرت دربارهی الیا کازان چیست؟» و منتظر است که بشنود: «او یک آدمفروش بزدل و خائن بود. زندگیام را تباه کرد.» (داسن، یکی از قربانیان مککارتیسم و شهادت کازان، ناچار شد آمریکا را ترک کند و به فرانسه برود.) داسن چهره درهم میکشد، سکوت میکند و بالاخره سکوتش را میشکند: «او فیلمساز بسیار بزرگی بود.»… کازان اگر مانند یک مبارز سیاسی نفوذناپذیر و استوار بود؛ هرگز نمیتوانست راوی بزرگ شکنندگی و تنهایی انسان باشد. این نتیجهی اخلاقی ما از مرور کارنامهی کازان نیست؛ درسی است که هنرمندی بزرگ چون داسن به ما میآموزد.
سه
بسیار دشوار است که از میان فیلمهای پرشمار فیلمساز محبوبت یکی را انتخاب کنی. اما تماشای دیرهنگام سایهها و مه (شاید این هم بازی تقدیر است که آن را از پس دیگر فیلمهایش ببینی) کمترین تردیدی برایم باقی نگذاشت که این کمدی سیاه و تلخ (در جهانی کافکایی) عصاره و گوهر جهانبینی فیلمساز است؛ در کمال پختگی و استادی. دغدغههای همیشگی و دستمایههای محبوب استاد (خدا، مرگ، مذهب، زن، جادو، جنسیت، همسری و…) اینجا بر قلهی پرداختی هنرمندانه ایستادهاند و میزانسن فیلم با فاصلهای بعید، سینماییتر و دلپذیرتر از اغلب فیلمهای آلن است. گزینش نهایی آلن قصه را از زیر سایهی شوم کافکا به گریزگاهی بهشدت «وودی آلنی» میرساند. کلید رهایی از وحشت و ملال، در دستان شعبدهگر است.
چهار
آقای گلمکانی وقتی پرینت صفحهبندیشدهی «سایه خیال» شماره ۴۴۸ مجله «فیلم» (مهر ۱۳۹۱) (پروندهی نوری بیلگه جیلان) را تحویلم داد با خوشحالی گفت: «دستت درد نکنه. بعد از مدتها یک پروندهی “مجله فیلمی”، مثل اونوقتا.» شما که حتما این پرونده را خواندهاید.
پنح
عیب اصلی یک آدم بد دقیقا این است که بیش از آنکه حواسش به خودش باشد دلمشغول دیگران است. (برای چنین آدمیباخت دیگران مهمتر از برد خودش است.) (اسلاوی ژیژک)
شش
تا بوده همین بوده. من شعر مینویسم و تو فلسفه میبافی. من شعر را زندگی میکنم و تو فلسفه میبافی. من شعر را میمیرم و تو فلسفه میبافی. آخر تابستان، تو آن تنپوشهای کشباف را برای مشتریهای زمستان حراج میکنی. من شعری را که گذاشته بودم دم کوزه برمیدارم؛ آبی توی کوزه نیست.
هفت
اگر کارد بگذارند روی گلویم و مجبورم کنند بیدرنگ یک شعر را به عنوان بهترین شعری که در عمرم خواندهام انتخاب کنم، قطعا انتخابم این است:
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفتهست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفتهست
(محمدرضا شفیعی کدکنی)