درباره‌ی برنامه‌ی هفت

علی معلم در برنامه‌ی هفت مسعود فراستی را به خاطر کلمه‌ی «لات» که خودش در آغاز سخنانش در قالب « لات کوچه خلوت» به کار برده بود به تازیانه‌ی ملامت می‌گیرد ـ و مگر دست برمی‌دارد؟! ـ و خلاصه آن‌چه که از دو طرف نمی‌شنویم نقد شفاهی فیلم جرم است.

رضا درستکار با لحنی تحقیرآمیز با مسعود فراستی روبه‌رو می‌شود و او را چند بار متهم به بازگویی خلاصه داستان فیلم فرهادی می‌کند و به گمان من همین لحن تحقیرآمیز، فراستی را وامی‌دارد که در واکنشی شدیداً احساسی، حرف‌های تند و عجیبی درباره‌ی فیلم فرهادی بزند و باز هم چیزی از نقد فیلم دست‌مان را نمی‌گیرد. این فضای مهم‌ترین برنامه‌ی سینمایی تلویزیون است و مشخص نیست سازندگان برنامه و آقای جیرانی به چه انگیزه‌ای اصرار دارند همین روال پرتنش را ادامه دهند.

بجز یکی‌دو منتقد مشخص که سابقه‌ای فرساینده و طولانی در جواب‌گویی مکتوب به نقد دیگران و ایرادگیری از همتایان‌شان و فرورفتن در قالب پادوی فیلم‌ساز دارند، در فضای نشریات سینمایی هر کس نقد خودش را می‌نویسد و داوری را به دیگران می‌سپارد.

مشکل اساسی برنامه‌ی هفت این است که بنیانش را بر نقد شفاهی و رودررو گذاشته و این رویه با توجه به مشکلات فرهنگی ما ایرانی‌ها و حب و بغض‌های شخصی اغلب به بحث‌های سطحی و سخیف می‌رسد که کم‌ترین نشانی از تحلیل فیلم ندارد. صد البته فضای هیجانی اینترنت محل اصلی بازخورد این جنگ و جدل‌های شرم‌آور است و عده‌ای به طرفداری این و عده‌ای به هواخواهی (و بلکه خون‌خواهی) طرف دیگر گردن فراز می‌کنند. مجری هم در این میانه جز جاهایی که با سلیقه‌ی شخصی‌اش منافات دارد، لام تا کام حرف نمی‌زند و کم‌ترین تلاشی برای تعدیل عصبیت و کودکانگی جاری در این جدال‌های کلامی‌به خرج نمی‌دهد.

مشکل دیگر هفت، تن دادن به قانون نانوشته‌ و در کشور ما بی‌کاربرد منتقد ثابت است. با همه‌ی احترامی‌که در عین اختلاف سلیقه‌ی گاه بسیار شدید، برای مسعود فراستی قائلم و او را فردی بسیار آگاه و مسلط می‌دانم، تردید ندارم که حضور همیشگی او یک علت مهم ملال‌انگیز و تکراری شدن هفت و تنش‌زایی اغلب بی‌خود و بی‌دلیل در فضای این برنامه است.

جز این، اساساً نقد شفاهی و فی‌البداهه آن هم با منتقدان سینمای ایران که بیش‌ترشان ـ مانند نگارنده‌ی همین نوشته ـ خوش‌بیان و حاضرجواب نیستند و با مکث و تپق بیش از حد حرف می‌زنند، کاری عبث و بی‌حاصل است. گاهی حتی از یک ساعت نقد شفاهی به اندازه‌ی یک پاراگراف حرف حساب و مستدل نمی‌توان استخراج کرد. اتلاف وقت با خوش‌‌وبش کردن و تکه‌پرانی و حرف‌های معترضه و این‌ها که به کنار…

به گمان من دل کندن از ایده‌ی منتقد ثابت و ایجاد تنوع در این زمینه، هفت را جذاب‌تر و جنجالی‌تر ـ به معنای مثبت و نه خاله‌زنکی‌اش ـ خواهد کرد.  و در کنار نقد شفاهی زنده ـ که ظاهراً اجتناب‌ناپذیر است ـ می‌توان برای هر فیلم روی پرده با چند منتقد ـ که البته تکراری و ثابت نباشند ـ با پیش‌زمینه و اطلاع قبلی، گفت‌وگوی تصویری کرد که البته بهتر است توانایی هر منتقد و سلیقه‌اش در نظر گرفته شود و مثلاً کسی که کم‌ترین آشنایی با تریلر، سینمای وحشت یا درام‌های روان‌کاوانه ندارد در این باره افاضه نفرماید.

هفت فرصت بسیار ارزشمندی برای سینمای ایران است، در این تردید ندارم. جیرانی هم با همه‌ی نقص‌های ذاتی‌اش فیلم‌ساز و منتقد آگاه و کاردانی است. اندکی تحمل و نقدپذیری برای برنامه‌ای که خودش مدعی نقد است، حاصل کار را از این‌که هست بهتر خواهد کرد و سودش به سینما و ژورنالیسم سینمایی ایران خواهد رسید.

مرثیه

(……..)

 

قصه را گفت

انگار که از همان اول خواب بوده

با چشم‌هایی باز

اما ما نگاه کردیم

با مردمکان خواب‌زده

به خط باریک قرمز

روی بعد از ظهر تفتیده‌ی خرداد

تو روی بوم نقاشی چشم کشیدی

من دست کشیدم

از گوشه‌ی پیاده‌رو

مردی که گریه بلد بود

می‌رفت که دستش را بشوید

گفتم سیگاری بگیران

چشمم…

نشستی روی جدول

واژه‌های متقاطع را قطار کردی

و هیچ نگفتی…

 

هفت شهر عشق

 

خانه‌ی رها این‌ها توی خیابان فرشته است. ماشینم پت‌پت‌کنان ما را می‌کشاند دم در خانه‌شان. چوبی و پهن. سبز. دیوارهایی در حصار درخت و پرنده و پیچک. می‌آید به استقبال‌مان. شلوار تنگ و پاچه کوتاه، بگی مگی نمی‌دانم، از همین مدل‌ها، با تی‌شرتی چسبان و کوتاه و نافی با یک بند مروراید الصاقی. اسب خجول دست می‌دهد و می‌رویم تو.

با نوشته کشتن (رمان) / محمد علی سجادی / انتشارات ققنوس


برتولوچی: به مدرسه‌ی تکنیکی سینما اعتقادی ندارم، سه روز سر صحنه نیاز است تا بفهمید که چی به چی است. من به آموزشگاه فیلم نرفتم. تنها راه واقعی شناخت سینما دیدن فیلم‌های زیاد است، تا آن‌جا که امکان دارد.

همزاد دوربین ( گفت‌وگوهایی با برتولوچی) / نشر چشمه


یکی از چیزهای مهمی‌که باید درباره‌ی فیلم‌سازی یا هر فعالیت هنری دیگر به خاطر داشت این است که کار هنری غالباً حلال مشکلات است. کار هنری ضرورتا ایدئولوژی‌محور نیست، یا نباید باشد. شما با مشکلات خاصی مواجه می‌شوید و تلاش می‌کنید تا برای آن راه حلی مناسب طراحی کنید.

شریدر به روایت شریدر (گفت وگو با پل شریدر و چند نوشته از او) / انتشارات ققنوس

 

یک آگهی تبلیغاتی (کنسرو) پیش روی ما است که چند میوه‌ی پراکنده را در اطراف یک نردبان نشان می‌دهد. زیرنویس عکس {انگار از باغ‌تان چیده‌اید} از مطرح شدن مدلولی محتمل (امساک، کمبود محصول) جلوگیری کرده و خوانش را به سمت‌وسویی دلنشین‌تر می‌برد. در این‌جا زیرنویس هم‌چون یک تابوشکن عمل کرده…

پیام عکس / رولان بارت / نشر مرکز


آلن روب گری‌یه: نویسندگان لزوما متفکر سیاسی نیستند و طبیعی است که غالبا در این زمینه به بیان اندیشه‌های نارسا و مبهم اکتفا کنند. اما چرا این همه خوش دارند که این اندیشه‌ها را در هر فرصتی و به هر مناسبتی در ملاء عام بر زبان بیاورند؟ … به نظر من آن‌ها از این‌که نویسنده‌اند شرم دارند و در وحشتی مدام به سر می‌برند که مبادا دیگران این را بر آن‌ها عیب بگیرند و از آن‌ها بپرسند که چرا می‌نویسند و وجودشان به چه درد می‌خورد و چه وظیفه‌ای در اجتماع انجام می‌دهند.

وظیفه‌ی ادبیات (مجموعه مقالاتی درباره‌ی ادبیات و …) / انتشارات نیلوفر

 

در کافکا و پروست چیز مشترکی وجود دارد و کسی نمی‌داند که سراغ چنین چیزی را دیگر کجا می‌توان گرفت.  مساله، طرز استفاده‌ی آن‌ها از «من» است.  وقتی پروست در «جست‌‌وجوی زمان از دست رفته» و کافکا در دفتر خاطراتش می‌گوید «من»… اتاق‌های این من رنگ و بوی شخصی ندارد؛ هر خواننده‌ای می‌تواند امروز آن‌جا اقامت و فردا آن‌جا را ترک کند.

کافکا به روایت بنیامین (والتر بنیامین) / نشر ماهی


این کتاب هشت داستان برجسته‌ی گوتیک از ادگار آلن پو، دینو بوزاتی، یاکوب واسرمن، جک لندن و… را در خود جای داده. همراه با مقدمه‌ای موشکافانه درباره‌ی ادبیات گوتیک و ریشه‌های آن. این آغاز داستان «قلب افشاگر» از ادگار آلن پو است: «بله، همین طور است! عصبی بودم و هنوز هم هستم، آن هم به شکلی بی‌ حد و حصر، اما آیا این دلیل می‌شود که بگویید دیوانه‌ام؟… به داستانم گوش کنید و خودتان ملاحظه بفرمایید که چه عاقلانه و آرام می‌توانم برای‌تان حکایت کنم.»

در قلمرو وحشت (مجموعه داستان کوتاه) / انتشارات ققنوس

نقدی بر کپی برابر اصل عباس کیارستمی

این نقد پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است


دو گیلاس سرخ همزاد

کپی برابر اصل حاصل هم‌نشینی بسیاری از دست‌مایه‌‌های بنیادین فیلم‌های کیارستمی‌است؛ فیلم‌هایی که با کنار هم قرار دادن مختصات مشترک‌شان به گوهر سفر می‌رسند؛ سفری در چشم‌انداز طبیعت و انسان. آدم‌های سینمای کیارستمی‌تنها هستند و این تنهایی پیش از این‌که به ناتوانی در برقراری ارتباط مربوط باشد یک امر سرشتی و مقدر است. انسان تنهاست از آن‌رو که درک و دریافتش از هستی محصول نظاره‌ از دریچه‌ی نگاهی یکه است و کسی نمی‌تواند در این تجربه با دیگری شریک باشد. نیچه می‌گوید: «انواع بسیار متنوع چشم وجود دارند، در نتیجه حقیقت‌های بسیار متنوع وجود دارند، در نتیجه حقیقت وجود ندارد». بابک احمدی در خوانش‌اش از «خواست حقیقت» نیچه چنین می‌نویسد: «اگر به‌راستی هرکس حقیقت مورد باور خود را می‌سازد، پس نکته نه یک حقیقت که حقیقت‌هاست. تأویل‌های گوناگون حقایق گوناگون می‌آفرینند.» (کتاب تردید)

در جهان بینی آثار کیارستمی، مفهوم «وجود» از دل کشف و شهود نگاه برمی‌خیزد و نه از سرسپاری به پیش‌فرض‌های مکتوب یا شفاهی برجامانده از تاریخ. آدم‌های کیارستمی‌چه در موجودیت و هویت خویش و چه در تعامل با دنیای پیرامون خود دچار تردیدند. کیارستمی‌نیز اغلب از داوری درباره‌ی آدم‌ها و تردید‌های‌شان پرهیز می‌کند و برداشت نهایی برای کامل کردن پازل فیلم را به ذهن و گمان بیننده می‌سپارد.

«ضروری است سینمایی ناکامل و ناتمام را به ذهن بیاوریم که بیننده می‌تواند در آن مداخله کند و  خودش جاهای خالی و فقدان‌ها را پر کند… با این حال نباید بیننده را از معنای اصلی دور کنیم. راه حل، دقیقاً در تشویق بیننده به حضوری فعال و سازنده است. من به شکلی از هنر باور دارم که به دنبال متفاوت بودن است و به جای اتفاق نظر، یک گوناگونی در برداشت‌ها و واکنش‌ها به وجود می‌آورد. هر کس می‌تواند فیلم خودش را در ذهنش بسازد، چه با فیلمی‌که من در ذهنم دارم متفاوت باشد یا همگون باشد یا با فیلم ذهنی یک نفر دیگر در تضاد. تماشاگران چیزهایی را به فیلم اضافه می‌کنند که بتوانند دیدگاه‌شان را توجیه کنند و این تعهد بیننده، بخشی از چیزی است که فیلم گواهی می‌دهد. یک کاستی و خلاء مشخص در فیلم باید با اقتدارگرایی مطلق‌اندیشانه‌ی سینما مقابله کند.»* (عباس کیارستمی‌در گفت‌وگو با ژان‌لوک نانسی)

کیارستمی‌گاه برخی از کاراکترهایش را در لانگ‌شات رها می‌کند (زیر درختان زیتون، کلوزآپ،…) و گاه آن‌ها را در جایگاهی هم‌تراز خود می‌نشاند. نگاه کنید به شخصیت کارگردان در زندگی و دیگر هیچ، زیردرختان زیتون و باد ما را خواهد برد و بدیعی در طعم گیلاس که پشت فرمان اتومبیل کیارستمی‌می‌نشیند و به روبه‌رو خیره می‌شود و منظرش به دنیای بیرون منطبق بر دریچه‌ی نگاه کیارستمی‌در پرسه‌هایش است. در کپی برابر اصل هم جیمز، مرد روشنفکر قصه، چه از نظر جلوه‌ی بیرونی و چه در حیطه‌ی اشتغالات ذهنی، انگار رونوشتی از بدیعی است. کیارستمی‌یک بار دیگر تردیدهای خود یا دنیای نزدیک به خود را روایت می‌کند. دغدغه‌ی‌ جیمز تمییز اصل از بدل و پایان دادن به تردید درباره‌ی ریشه‌ی آثار است و البته او در متن زندگی خود نیز دچار تردیدی بنیادین است.

هرچند آدم‌های اصلی فیلم‌های کیارستمی‌در چند فیلم اخیرش دیگر اهل یک جغرافیای دورافتاده و بدوی نیستند و از مناسبات مدرن سر برمی‌آورند ولی هم‌چنان در حاشیه‌ی شهر پرسه می‌زنند؛ گویی چیزی را در بدویت بکر خاک جست‌وجو می‌کنند. آدم‌های روشنفکر روایت‌های کیارستمی‌گم‌شده‌‌ای دارند که در دل مناسبت مدرن شهر قابل بازیابی نیست. آن‌ها مفاهیمی‌هم‌چون هستی، زندگی و مرگ را در جغرافیایی دست‌نخورده‌ یا آثار بازمانده از روزگار دور می‌جویند و این بار نیز دو شخصیت فیلم کیارستمی‌در پس‌زمینه‌ای از قدمت تاریخ و هنر، جایگاه و هویت خود را مورد تردید و بازبینی قرار می‌دهند.

اهمیت شکل‌گیری سلوک و سفر در بستری از جغرافیا و تاریخ، مختص سینمای کیارستمی‌نیست و در سینما بارها آن را دیده‌ایم. از حرفه: خبرنگار (مسافر) آنتونیونی و ماه برتولوچی گرفته تا آثاری شاخص از آنگلوپولوس و اولژان فولکر شلندروف و… یکی از دل‌پذیرترین نمونه‌های اخیر این رویکرد را در واپسین فیلم جیم جارموش، محدود‌ه‌های کنترل، شاهد بوده‌ایم که طی طریق جست‌وجوگرانه‌ی قهرمان از فضای مدرن اول فیلم به‌تدریج و در روندی محسوس و مشهود به یک جور قدمت و بدویت تاریخی منتهی می‌شود و جلوه‌ی مدرن مدنیت رفته‌رفته پوست می‌ریزد و معماری کهن و طبیعت بکر به جای آن می‌نشیند.

سینمای کیارستمی‌سینمای پرسه است. پرسه در این سینما، ضیافت چشم است. این منظر تنها از دریچه‌ی نگاه راوی دانای کل به تصویر کشیده نمی‌شود. کیارستمی‌گاه کنش و گفت‌وگوی آدم‌ها را در پس‌زمینه‌ای از طبیعت و بی‌کرانگی قرار می‌دهد، گاه آدم‌ها و سیمای پر از تردید و نگاه پرسشگرشان را در قابی ایستا به چشم‌انداز تماشاگر بدل می‌کند و گاه زاویه‌ی دید روایت را به خود این آدم‌ها می‌بخشد و نمای دیدگاه آن‌ها را به نمایش می‌گذارد. کیارستمی‌در کپی برابر اصل، در سکانس طولانی گفت‌گوی زن (اله) و جیمز در اتومبیل ترکیبی از این سه رویکرد را به کار می‌گیرد. اله و جیمز در زمان غالب این سکانس و نیز در کل فیلم، خود سوژه‌های اصلی تماشا هستند و البته آن‌چه لابه‌لای گفت‌وگو‌ی‌شان رد و بدل می‌شود دست‌مایه‌ای است برای شنیدن. در بخش‌های آغاز این سکانس، بازتاب معماری قدیمی‌شهر بر شیشه‌ی اتومبیل، دو کاراکتر را هم‌چون سوژه‌هایی در دالان تاریخ نشان می‌دهد. پاره‌ای از این سکانس نیز به نمای دیدگاه آن دو اختصاص دارد و چشم‌انداز زیبای جاده را به تصویر می‌کشد؛  چشم‌اندازی که یادآور عکس‌های خود کیارستمی‌از جاده و درخت و طبیعت است.

کیارستمی‌در سکانس گفت‌وگوی میان این زوج در کافه و رستوران هم از نمای اورشولدر پرهیز می‌کند و دوربین به نوبت در جای چشم هر شخصیت می‌نشیند تا بر سیمای شکسته‌ی آن دیگری درنگ کند و به نگاه خسته‌ی او خیره شود. (نمونه‌ی رادیکال چنین میزانسنی را در فیلم بوفالو ۶۶ساخته‌ی وینسنت گالو در سکانس گفت‌وگوی چهارنفره‌ی سر میز شام می‌توان دید). البته اگر موشکافانه و دقیق به شیوه‌ی اجرای این سکانس‌ها توجه کنیم برخلاف زن که نگاهش مستقیم به لنز دوربین است نگاه مرد با کمی‌انحراف از لنز روی یک نقطه‌ی فرضی در مقابلش متمرکز می‌شود، به بیان ساده دوربین کیارستمی‌هرگز به طور تمام و کمال در جایگاه چشم زن قرار نمی‌گیرد. در ادامه‌ی این نوشته دلیل این ماجرا را توضیح خواهم داد.

اما شاید مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، جایی است که دوربین کیارستمی‌در سوی جیوه‌اندود آینه می‌نشیند و نگاه لبریز از پرسش اله و جیمز به آینه در اندک لحظه‌های خلوت تنهایی‌شان در فیلم به ما تماشاگران دوخته می‌شود؛ گویی ما در این سوی آینه ایستاده‌ایم، در جهانی نامکشوف و پررازورمز از پرتره‌هایی که روبه‌روی‌مان نقش می‌گیرند و به‌سرعت ناپدید می‌شوند. این سوی آینه چه می‌گذرد؟ ایده‌ی رو به آینه ایستادن و هم‌سان کردن نقطه‌ی دید تماشاگر و فضای فرضی پشت آینه، از گزارش شروع و در سکانس ریش تراشیدن فیلم‌ساز در باد ما را خواهد برد بازآفرینی شد. در آسایش غریبه‌ها ساخته‌ی پل شریدر (نوشته‌ی هرولد پینتر نمایش‌نامه‌نویس نامدار و مؤلف) در یکی از واپسین دیالوگ‌ها از زبان کارولین (هلن میرن) چنین می‌شنویم: «ما حالا در سوی دیگر آینه هستیم». جالب است که فیلم شریدر هم پرسه‌ی یک زوج در پس زمینه‌ی کهن جغرافیای پیچاپیچ، نمور و هولناک ونیز ـ باز هم شهری در ایتالیا ـ و در بردارنده‌ی تردیدهای بنیادین درباره‌ی ماهیت زوجیت است.

بخش عمده‌ای از میزانسن کیارستمی، ترکیب‌بندی ساده‌ی‌ قاب‌های ایستا است. «من از سالن اصلی یک ایستگاه قطار می‌گذرم و از کنار صدها نفر عبور می‌کنم، ولی تنها کسی که بعدها خوب به یاد خواهم آورد مسافری است که در طول سفر روبه‌رویم نشسته، البته اگر وقت داشته باشم و خوب به او نگاه کنم. شاید در ایستگاه از کنار او هم گذشته باشم ولی زمان برای متمرکز کردن توجهم به او نداشته‌ام. حالا بی‌حرکتی او به من اجازه می‌دهد به طور ثابت به او نگاه کنم. مثل یک عکس. و در طول سفر می‌توانم خیلی چیزها را تفسیر کنم: جزییات این چهره و چهره‌هایی که به خاطرم می‌آورد. در واقع چون مثل یک دوربین جای‌گیری کرده‌ام، این شخص برایم هم‌چون سوژه است؛ مانند یک تصویر بی‌تحرک و ایستا. این مرا وامی‌دارد به دوربین برسون بیندیشم که امکان تثبیت زمان را می‌دهد. درست مثل پنجره‌ای است که چشم‌اندازی در خود دارد: در یک آنِ سودایی، به طور ثابت  از آن به درختی تک‌افتاده می‌نگرید. کارکرد این درخت مثل همان فردی است که گفتم. شما حاضر نمی‌شوید این درخت را با همه‌ی درخت‌های عالم عوض کنید. این درخت  همیشه به شما وفادار است. وعده و رازی میان‌تان برپاست. شما وقف درختید و او وقف شماست. به نظرم چیزهای ثابت، به احساس‌مان تلنگر می‌زنند.» (عباس کیارستمی‌در گفت‌گو با ژان‌لوک نانسی)

جز این، یکی از کارکردهای متعدد این قاب‌ها به گمانم این است که تمرکز حواس تماشاگر را میان شنیدار و دیدار معلق می‌کند. بر پایه‌ی خصلت سرشتی انسان، تمرکز مغز بر حس شنوایی بیش‌تر از حس بینایی است (توصیه‌های علمی‌که صحبت با تلفن را هنگام رانندگی منع می‌کنند، همین ویژگی عصب‌شناختی انسان را ملاک قرار می‌دهند)  ولی از سوی دیگر گرایش و کنجکاوی انسان به نظربازی (دیدن) بیش‌تر از شنیدن است. بیایید یک بار به تجربه‌ی تماشای فیلمی‌مثل کپی برابر اصل با تردید نگاه کنیم: آیا ما بیش‌تر به قاب‌های فیلم اهمیت داده‌ایم یا به جمله‌های بی‌وقفه و مسلسل‌واری که میان دو کاراکتر رد و بدل می‌شده است؟ کدام‌شان بیش‌تر به یادمان مانده؟ و جالب است که کیارستمی‌در هیچ فیلمی‌تا این حد در چینش پس‌زمینه‌ی قاب‌هایش و شکل و کیفیت عبور آدم‌ها و قرارگیری عناصر صحنه وسواس به خرج نداده است. نگاه کنید به محوطه‌ی پشت سر جیمز در سکانس رستوران، پس‌زمینه‌ی گرفتن عکس یادگاری در سکانس عقد، سایه‌ی پرواز دو کبوتر بر دیوار در سکانس گفت‌وگو در اتاق زیر شیروانی هتل قدیمی‌و…

این هم‌نشینی متناقض، الگوی فروکاسته‌ای است از آن‌چه بنیان و اساس فیلم قبلی کیارستمی، شیرین را شکل می‌داد. آیا شیرین فیلمی‌برای شنیدن قصه‌ی پرپیچ‌وخم و تفصیلیِ نظامی‌گنجوی بود یا فرصتی برای تماشای پرتره‌هایی از زنان؛ زن بازیگر ایرانی بدل از زن در لایه‌ی مدرن اجتماعی سرزمینی در حال گذار به مدنیت؟ این پرسش نمی‌تواند پاسخ سرراستی داشته باشد.

کیارستمی‌دغدغه‌ی هویت و موجودیت زن را این بار هم‌چون برخی از آثار متأخرش در متن اثر جای داده است؛ دغدغه‌ای که از سکانس به‌یادماندنی گفت‌وگو در نیمه‌روشنا با دختری نوجوان که مشغول دوشیدن شیر در طویله است با خواندن شعر فروغ توسط کارگردان (متناظر به خود کیارستمی) بیش از پیش جلوه‌گر شده و ادامه یافته است.

زن در کپی برابر اصل نیز در جست‌وجوی جایگاه خود است. او با پسر خردسالش در چالش است و فاصله‌ی میان نسل‌ها و دغدغه‌های‌شان از محتوای دیالوگ‌ مادر و پسر در سکانس‌های آغاز فیلم نمایان می‌شود که بازتاب محدود و مختصری از تقابل و چالش مفصل و مشروح میان مادر و پسر در ده کیارستمی‌است. زن در قبال جفت خود نیز در بخش غالب لایه‌ی ظاهری فیلم، به دنبال جایگاه و حقانیت خودش است. با این حال، گوهر و بنیان کپی برابر اصل فراتر از ماهیت و موجودیت زن قصه است. کیارستمی‌با اساس قرار دادن زمینه‌ی زوجیت/ همسری به گوهر پیوند و ارتباط انسانی می‌پردازد. دو شخصیت اصلی به سه زبان انگلیسی، فرانسوی و ایتالیایی و بی‌هیچ اسلوب و ترتیب مشخصی در به‌کارگیری این زبان‌ها با یکدیگر سخن می‌گویند. این تمهید ساده، مفهوم ارتباط را از سطح و محدوده‌ی زبان فراتر می‌برد و به آن بعدی جهان‌شمول و فراگیر می‌بخشد. جان‌مایه‌ی روایت کیارستمی‌که از عنوان فیلم هم خودنمایی می‌کند شناسایی هویت و اصل در برابر جعل و بدل است، جیمز پژوهشگری است که کارش تمیز دادن نسخه‌های اریژینال از بازآفریده‌ها و رونوشت‌ها است. روایت کیارستمی‌هم در چرخشی استادانه، اصل و اساس رابطه‌ی میان دو کاراکترش را مورد تردید قرار می‌دهد و در‌هاله‌ای از ابهام فرو می‌برد. آیا ماهیت رابطه‌ی تازه‌ی آن‌ها که در بخش دوم روایت مکشوف می‌شود، واقعی است یا خود، بازآفریده و نسخه‌ای جعلی است؟ آیا همسرانگی اله و جیمز لایه‌ی پنهان قصه بوده یا آن دو با الهام از حرف‌های پیرزن توی کافه خطاب به زن و نیز پیرمردی که جیمز را نصیحت می‌کند در قالب جدیدی فرو رفته‌اند، نقش بازی می‌کنند و یک سودای عاشقانه‌ی قدیمی‌را در قالب همسرانگی جلوه می‌دهند؟ فیلم پاسخ سرراستی به این پرسش‌ها ندارد و تماشاگر خود باید اصل و جعل بودن ماجرا را قضاوت کند.

کیارستمی‌در کپی برابر اصل مثل اغلب آثارش از به‌کارگیری سرراست نمادها و نشانه‌ها واهمه‌ای ندارد. تأکید او بر عنصر ازدواج در جای‌جای فیلم و در زمینه و پس‌زمینه‌اش به چشم می‌آید و زوج اله و جیمز بارها با زوج‌های نوپا، جوان، میان‌سال و مسن روبه‌رو می‌شوند و خود را در آینه‌ی آن‌ها نظاره می‌کنند. در این میان، گپ و گفت اله با پیرزن صاحب کافه و پند پیرانه‌سرانه‌ی‌ یک پیرمرد به جیمز، در شکل‌گیری ساختار متقارن اثر، اهمیت کلیدی دارند.

یک تماشاگر ناآشنا به سینمای کیارستمی‌شاید انتظار داشته باشد چنین فیلمی‌که در آن دغدغه‌ها و دل‌شوره‌های زن قصه، راه‌اندازنده‌ و پیش‌برنده‌ی روایت است با تأکید و درنگ بر او پایان بپذیرد ولی چنان‌چه در همین نوشته اشاره شد، سینمای کیارستمی‌پیش از هر چیز بر بنیان خودپرتره‌‌های او استوار است. او خودش و در تأویلی درونی‌تر، هستی و موجودیت مرد را از خلال نگاه زن و با خیره شدن به سیماچه‌ی شکننده و پرتمنای او بازیافت می‌کند. او گاه در چشم جیمز می‌نشیند و گاه در غیاب جیمز، دوربینش را در جای او می‌نشاند تا ذوق معصومانه‌ی زن روبه‌روی آینه و کودکانگی گوشواره‌ آویختن برای زیبا جلوه کردن و به حساب آمدن را در خلوتش ببینیم. نگاه کنید که زن وقتی از بی‌اعتنایی جیمز دل‌شکسته می‌شود چه کودکانه لج می‌کند و گوش‌واره‌ها را درمی‌آورد. کیارستمی‌تکرار دیگربار این کنش را این بار به جای آینه‌ی فرضی با نگاه اله رو به دوربین و به چشم‌های ما تماشاگران ـ و در ظاهر رو به شیشه‌ی رستوران ـ به تصویر می‌کشد.

کپی برابر اصل با نگاه مردد و پرسش‌گر جیمز/ کیارستمی‌به آینه/ دوربین/ تماشاگر ـ که تنها نگاه واقعاً مستقیم او به دوربین در تمام طول فیلم است ـ به پایان نمی‌رسد، در بی‌کرانه‌ی هستی رها می‌شود. این نقطه برای آن‌ها، شاید آغازی دیگر، تولدی دیگر است.

 

* ترجمه‌ی بخش‌های گفت‌وگوی کیارستمی‌و نانسی از نگارنده است.

– عنوان این نقد برگرفته از شعر «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد است.

 

 

به دقت نگاه کنید

 

به تصویر بالا نگاه کنید: واقعیت چه‌قدر از تبلیغات و ادعا دور است. قطعا وطنی بودن ـ یعنی از جمله جهان سومی‌بودن ـ این کالا در این فاصله‌ی بعید واقعیت و ادعا نقش چشمگیری دارد.

حتما شما هم با ادعاهایی گزاف روبه‌رو شده‌اید که حماقت و نادرستی‌شان به آنی پس از مواجهه با اصل ابژه برای‌تان آشکار شده. مثلا فیلمی‌را تصور کنید که کسانی منتفع از حاشیه‌هایش آن را شاهکاری بی‌بدیل در کارنامه‌ی یک فیلم‌ساز می‌دانند. حتی همه‌ی تبلیغ‌ها و حاشیه‌ها هم شما را به همین سمت سوق می‌دهند… و وقتی خود فیلم را می‌بینید حکایت این بستنی با این قیافه‌ی قزمیت لعنتی است و آن‌چه روی جلدش ادعا شده است. یک موجودیت مغشوش و درهم‌کوفته که شباهتی به زیبایی‌های وصف‌شده‌ی کارچرخانان پروپاگاندا ندارد.

در فرهنگ جهان سومی‌ادعا مالیات ندارد و کسی را به سبب گزافه‌گویی و دروغ‌بافی به گود قضا نمی‌کشند. می‌شود گفت فلان بانک بزرگ‌ترین بانک فلان جهان است. می‌شود گفت فلان شهر پایتخت گردشگری جهان اسلام است. می‌شود هزار دروغ شاخ‌دار و بی‌شرمانه از این دست گفت و کسی نیست که بازخواست کند. از قانون که توقعی نیست چون در کشوری جهان سومی، قانون، اعتبار و اهمیت خودش را فراتر از این چیزهای بی‌ارزش می‌داند، و البته چرا که نه، مگر دروغ‌گویی و فریبکاری ایرادی هم دارد؟ البته که نه. ولی از قانون که مخصوصا در امر فرهنگ شوخی است بگذریم، چرا دست‌کم در نگاه مردم ساکن جهان سوم، بازخورد منفی نسبت به این اباطیل دیده نمی‌شود. چرا همه ترجیح می‌دهند سکوت کنند و نگویند عالیجناب، لباس به تن ندارد و اگر حرف راست را از کودک‌شان بشنوند سریع جلوی دهانش را می‌گیرند که بی‌خود برای خودت و ما دردسر نساز.

فرهنگ تعارف و ریاکاری در خون ماست و جای بحث و چانه زدن ندارد. ولی کاش دنباله‌روهای جوگیر می‌دانستند که میان همراهی آن‌ها با گزافه و همراهی آفرینندگان گزافه با مخلوق دست‌اول خویش، تفاوتی معنادار وجود دارد. آن‌‌جا سودی رد و بدل می‌شود؛ گاه با مخالف‌خوانی به دنبال بازگرداندن گوشه‌ای از اعتبار و شهرت از دست‌رفته‌ی خود هستند، گاه موقعیت و منفعتی عایدشان می‌شود، از پادویی تا کارورزی برای ارباب… ولی دست این دنباله‌روها را چه چیز می‌گیرد؟ از گفتنش شرم دارم.

به تصویر بالا نگاه کنیم. رفتار خود را در آینه‌ی این تناقض (تضاد) به نظاره بنشینیم.

 

نگاهی به «روزهای شراب و گل سرخ»

این نوشته پیش‌تر در مجله‌ فیلم منتشر شده است

تو مرا می‌کشی

بلیک ادواردز را بیش‌تر با آثار کمدی‌‌اش می‌شناسیم. مجموعه فیلم‌های پلنگ صورتی، ۱۰، پارتی، گلوله‌ای در تاریکی و… عمده شهرت این فیلم‌ساز را شکل داده‌اند. روزهای شراب و گل‌های سرخ اثری متفاوت و یکه در کارنامه‌ی اوست. در نگاه نخست و با نقش‌آفرینی جک لمون به نظر می‌رسد با یک کمدی‌رمانتیک روبه‌روییم. حس‌وحال چند سکانس نخست و بده‌بستان‌‌های کلامی‌و شوخی‌های سادیستیک زوج لمون و لی رمیک این گمان را تقویت می‌کند. اوج حس سرخوشانه‌ی فیلم در سکانس خانه‌ی کرستن (کریستی) و استفاده از اسپری سوسک‌کش است. با این‌حال فیلم خیلی زود در بستر اصلی‌اش جا می‌گیرد و یکی از تلخ‌ترین تراژدی‌های خانوادگی را ـ اگر بتوان چنین تعبیری به کار برد ـ پیش روی‌مان می‌گذارد؛ درام هولناکی از سقوط و انحطاط. همان چند دقیقه‌ی زودگذر آغاز فیلم و تماشای دولت مستعجل روزگار خوش جو و کریستی کارکردی اساسی و اهمیتی غیرقابل انکار در شکل‌گیری شالوده‌ی اثر دارد؛ دیدار در فراز بهشت نخست و سپس هبوط به نامرادی و نشیب زندگی.

موضوع اعتیاد به الکل که تم اصلی روزها… است در فیلم‌های پرشماری مورد استفاده قرار گرفته که می‌توان به نمونه‌های شاخص و ماندگاری چون گربه روی شیروانی داغ (ریچارد بروکس)، تعطیلی ازدست‌رفته (بیلی وایلدر)، تو مرا می‌کشی (جان دال) و … اشاره کرد. بلیک ادواردز در روزها… همین عامل ویرانگر را به عنوان موتور محرک اثر به کار می‌گیرد. بازی‌های فیلم از یاد نرفتنی و چشم‌گیرند.

جک لمون در آغاز شمه‌هایی از شمایل کمدی‌ همیشگی‌اش را تکرار می‌کند؛ شوخ‌طبعی یأس‌آلودی که از پس صورتکی غمگین (با اجزایی همیشه آویزان و درهم‌ فرورفته) از منفذ چشم‌هایی که همیشه برق می‌زنند به تماشاگر منتقل می‌شود ، اما او پس از پرده‌ی اول داستان و کنار رفتن پیرایه‌های رمانتیک قصه، حضوری هولناک و دور از انتظار در نقش همسر و پدری عاشق دارد، مردی که با همه‌ی مصیبت‌های اعتیاد، بی‌وقفه سعی می‌کند خودآگاهی‌اش را حفظ کند و از غرق شدن در گرداب اعتیاد بگریزد. سر به جنون گذاشتن جو در سکانس گلخانه، در شبی بارانی، فرازی از هنر بازیگری لمون است که درست چند لحظه پس از سرمستی و لودگی، چرخشی تمام‌عیار را به نمایش می‌گذارد. روزها… از آن نیمه‌ی تاریک و شاید حقیقی سیماچه‌ی لمون پرده برمی‌دارد؛ سیمای غمگین و تنهایی که رگه‌هایی از آن را در بازی‌های ماندگارش در فیلم‌هایی کمدی رمانتیکی چون آپارتمان و آوانتی دیده‌ایم و کیفیت خالص و عریان این دردمندی را در قالب کاراکترهایی وامانده و خسته در گم‌شده (کوستاگاوراس)  و گلن گری گلن راس … تماشا کرده‌ایم. حضور در متفاوت‌ترین اثر کارنامه‌ی هنری بلیک ادواردز یکی از متفاوت‌ترین بازی‌های لمون را رقم زده است.

در سوی دیگر، لی رمیک در یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های همه‌ی دوران بازیگری‌اش، ترسیم‌گر گذر از پاکی و مادرانگی به اضمحلال و تباهی است و این تغییر در چشم‌انداز بیرونی کاراکترش (از جنس و لحن نگاه تا لحن ادای دیالوگ) به‌روشنی قابل مشاهده است. او با گذر از جلوه‌ی اغواگر یا رمانتیک در فیلم‌هایی چون چون تشریح یک جنایت (اتو پرمینجر) و رودخانه‌ی وحشی (الیا کازان)، سیمایی متفاوت و نمونه‌وار از زن، همسر و مادر در سینمای آن دوران به جا می‌گذارد؛ زنی که همه‌ی دل‌بستگی و عشقش را از همسر و فرزندش به عاملی خارج از حریم خانواده (در این‌جا نوشخوارگی) منتقل کرده و چیزی از هویت و کارکرد نخستینش به جا نمانده است. کیفیت بازی رمیک به‌خصوص در سکانس متل، مثال‌زدنی و درخشان است؛ جایی که  تمنای بی‌رمقش از جو، برای بازگشت به روزهای هم‌نشینی و همراهی (این بار با حضور کاتالیزوری چون الکل) جلوه‌ی دلخراشی از آخرین کورسوی امید زنی است که تاب‌وتوانی برای رهایی از غرق شدن ندارد و دستی را که برای کمک به سویش دراز شده با خود به دل گرداب می‌کشد.

نقش‌آفرینی لمون و رمیک تصویر ماندگاری از زوج‌های رو به زوال در سینما به یادگار گذاشته است. مهم‌ترین ویژگی این زوج به جایگاه و طبقه اجتماعی‌شان بر می‌گردد؛ آن‌ها  نه از جنس زوج نوشخوار و فرهیخته‌ی اثر ماندگار چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد (مایک نیکولز) هستند و نه از جنس آدم‌های دگراندیش و خسته‌ی کریمر علیه کریمر. کریستی از متن یک زندگی معمولی روستایی می‌آید و لمون تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ای است که هیچ پایگاه اجتماعی مشخصی ندارد. آن‌ها نه اشراف‌زاده‌اند، نه حرف‌های گنده می‌زنند و نه گرفتار پیچیدگی‌های روزگار مدرن‌اند. از این روست که دلیل پناه‌بردن‌شان به سرخوشی مصنوع، خیلی پیش‌پا افتاده‌تر از این است که برآمده از مناسبات روشنفکرانه یا عوامل تهدیدزای محیط زندگی‌شان باشد، جو و کریستی آدم‌هایی معمولی از لایه‌های میانی اجتماع هستند که فقط برای سرخوشی به متن نوشخوارگی فرومی‌غلتند و در آن غرق می‌شوند.

پایان تلخ و تأمل برانگیز فیلم، حتی امروز و با گذشت چند دهه از ساخته شدنش باز هم تکان‌دهنده و اثرگذار است؛ پایانی که سیاهی‌ و ناامیدی چنان بر آن غالب است که به‌سختی می‌توان آن را از جنس پایان‌های باز و معلق دانست. بازتاب نئون‌ چشمک‌زن بار بر چهره‌ی خسته و نگاه غم‌بار لمون پشت پنجره، تنها بدرقه‌ای تراژیک برای کاراکتر کریستی نیست و فراتر از آن، به فرجام شخصیت «پاک» جو رنگ‌وبویی از ابهام و شکنندگی می‌دهد.

اگر در ادبیات معاصر به دنبال ردپای قصه‌هایی از این دست بگردیم، شاید هیچ‌کس به اندازه‌ی ریموند کارور راوی قصه‌ی‌ زوج‌های رو به زوال نباشد؛ قصه‌هایی که مهم‌ترین کنش‌ها و گفت‌وگوهای آدم‌ها در بستر ناهشیاری و مستی شکل می‌گیرد، زوج‌هایی خسته و خسته و خسته؛ قصه‌هایی از نویسنده‌ای که در آغاز مردی خود‌ویرانگر و دائم‌الخمر بود. کارور در مصاحبه‌ای چنین گفته است ( و انگار که جان کلام روزها… را از زبان او می‌شنویم): « آدم هیچ‌وقت زندگی را به این قصد شروع نمی‌کند که ورشکسته یا دایم الخمر یا حقه‌باز و دزد  و دروغگو بشود… و من همه‌ی این‌ها شدم. ولی دیگر نیستم… حالا فقط گاهی دروغ می‌گویم».

 

گفت‌وگو با محسن تنابنده

 

این گفت‌وگو پیش‌تر در مجله‌ی فیلم منتشر شده است

مثل یک بازیگوشی کودکانه

محسن تنابنده نزدیک به یک دهه است که کارش را به عنوان بازیگر و فیلم‌نامه‌نویس آغاز کرده و مسیر پیشرفت را آرام‌آرام با تکیه بر هوش و استعداد خود و نیز با پشتکار و مرارت بسیار پیموده و در این راه دشوار به ابتذال و حضور در آثار بی‌مایه و سطحی تن نداده است. پس از موفقیت‌های یکی‌دو سال اخیرش در زمینه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی و بازیگری در سینما، نوروز امسال با نوشتن سریال پایتخت، بازی‌گردانی و بازی در نقش نقی موفقیتی چشم‌گیر به دست آورد و البته جایگاه خودش را نزد مخاطبان انبوه تلویزیون تثبیت کرد. این‌ گفت‌وگو به بهانه‌ی محبوبیت این سریال انجام شده و ضمناً بهانه‌ای است برای آشنایی بیش‌تر با نگاه و شیوه‌ی کار او.

 

در راه آمدن به این‌جا برای انجام گفت‌گو برای این‌که سر صحبت را با راننده آژانس باز کرده باشم  و حرفی هم زده باشیم پرسیدم که آیا سریال‌های نوروزی تلویزیون را تماشا کرده، و او مثل خیلی‌های دیگر گفت جسته‌گریخته. پرسیدم کدام سریال را بیش‌تر از بقیه دوست داشتی که باز هم مثل نظر غالب دیگران گفت «اسمش یادم نمیاد ولی اونی که نقی توش بود.» در نظرسنجی تلویزیون هم سریال پایتخت به عنوان محبوب‌ترین سریال نورورزی شناخته شد. چنین محبوبیتی را پیش‌بینی می‌کردید؟

راستش ما اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کردیم. هدف‌مان این بود که یک قصه‌ی شریف و آبرومند و یک روایت جذاب پیدا کنیم. طبیعی است که هنگام نوشتن و اجرا سعی می‌کنی کارت هرچه بهتر و جذاب‌تر باشد و ایده‌های تازه‌ای ارائه کنی که مخاطب داشته باشد.

 

با توجه به استراتژی‌های کلان کشور که تمرکززدایی از پایتخت را در دستور کار قرار داده‌اند آیا ایده‌ی  این سریال بر اساس یک سفارش شکل گرفت؟

نه اصلاً ربطی به سفارش نداشت. من اصولاً تا به حال کار سفارشی نکرده‌ام و فکر می‌کنم اگر روزی قرار باشد سفارشی کار کنم افتضاح خواهد شد. این ایده از تورج اصلانی بود و قرار بود یک کار سینمایی بر اساسش شکل بگیرد؛ خانواده‌ای که پشت کامیون آواره می‌شدند. یک سال قبل من طرح این فیلم‌نامه را نوشتم و به دلیل مشغله‌ی تورج و من، کنار گذاشتیمش. تا این‌که تصمیم گرفتم آن را برای سریال بنویسم. ابتدا ماجرا از شهرستان شروع نمی‌شد و طبعاً بحث مهاجرت در آن حضور و اهمیتی نداشت. قصه در تهران و در مورد خانواده‌ای بود که کنار ریل راه‌آهن زندگی می‌کردند. اما به نظرم حق مطلب ادا نمی‌شد، چون قصه الزام داشت که این آدم‌ها مدتی پشت کامیون  زندگی کنند و اگر این‌ها اهل تهران می‌بودند احتمالاً سوراخ‌سنبه‌ای داشتند که برای مدتی کوتاه هم که شده در آن سر کنند. به همین دلیل ترجیح دادم این‌ها از شهرستان بیایند و برای من مهم‌ترین دستمایه، کانون خانواده بود و می‌خواستم ظرف تحمل این آدم‌ها را در شرایط سخت زندگی نشان دهم. مهاجرت در مراحل بعدی اهمیت قرار داشت.

 

از جذابیت لوکیشن کامیون گفتید که نقطه‌ی اولیه شکل‌گیری این طرح بود. گویا به نوشتن قصه‌هایی که در یک لوکیشن محدود و غیرمتعارف بگذرند و اجرای‌شان دشوار باشد علاقه دارید. مثلاً استشهادی برای خدا در یک منطقه برف‌گیر دورافتاده و شرایط بسیار بد اقلیمی‌روایت می‌شد.

بله. خیلی طبیعی است که رخدادگاهی مثل پشت کامیون در نفسش موقعیت خیلی نو، ناب و دراماتیکی است و می‌شود جلوه‌ای تازه از موقعیت و اجرا در تلویزیون یا حتی سینما ارائه کرد. مهم‌ترین جذابیت قصه برای من همین نکته بود.

 

سه نقش در پایتخت داشتید؛ نویسنده، بازیگردان و بازیگر. برای کارگردانی وسوسه نشدید؟ اصلاً وسوسه کارگردانی دارید؟

قطعاً. ولی مثل خیلی از بزرگان اعتقاد دارم که یک فیلم‌نامه‌ی خوب بخش عظیمی‌از کار را پیش می‌برد. الان شرایط کارگردانی را دارم و پیشنهادهایی هم داشته‌ام ولی ترجیح می‌دهم حرفی برای زدن داشته باشم و قصه‌ی مورد نظرم را پیدا کنم. در مورد پایتخت هم من به سیروس مقدم خیلی علاقه‌مندم و این سومین همکاری‌مان بود. مقدم پس از شنیدن ایده‌ خیلی به وجد آمد و مطمئن بودم که این قصه با او در خواهد آمد و به نظرم متفاوت‌ترین کار او تا امروز است. آدم بسیار دقیقی است و دکوپاژ کارهایش بسیار دقیق است، اما در این کار او هم مثل ما دنبال یک تجربه‌ی جدید بود و تقریباً هیچ دکوپاژی وجود نداشت و کار بر اساس تمرین‌ها شکل می‌گرفت.

 

نگارش فیلم‌نامه از کی شروع شد و چه‌قدر طول کشید؟ نقش خشایار الوند در این کار چه‌ بود؟

چهارماه قبل از نوروز نوشتن آغاز شد و ما حدود شش تا قصه داشتیم که کار را شروع کردیم و جالب است که با قصه‌ی پنجم یا ششم کار کلید خورد. چون من هم‌زمان بازی و بازیگردانی هم می‌کردم، الوند به گروه اضافه شد. من از مدت‌ها قبل با خشایار دوست بودم ولی بین نگاه‌ و سلیقه‌ و شیوه‌ی ‌کارمان تفاوت‌هایی وجود داشت. به‌مرور خشایار خودش را با شرایط ما وفق داد و تا قسمت ده که حضور داشت با هم خوب کنار آمدیم. از قسمت ده سفری برایش پیش آمد که ادامه‌ی همکاری میسر نشد و بقیه کار را خودم به تنهایی انجام دادم.

 

البته نفر سومی‌هم در تیم نگارش‌تان بود.

نفر سوم ما آقای قاسمی‌تازه‌کار است و پیش از این تجربه‌ی حرفه‌ای در این سطح نداشته. از او خواستم که به تیم‌مان اضافه شود و هرازگاهی کمک‌هایی به ما می‌کرد.

 

دقیقاً چه کار می‌کرد؟ ایده می‌داد؟ دیالوگ می‌نوشت؟

عمدتاً کنار من بود. من فیلم‌نامه‌هایم را این‌جوری پیش می‌برم که حتماً باید کسی کنارم باشد که پیش از شروع کار حسابی و مفصل درباره‌ی ایده حرف بزنیم و آن را حسابی بپزیم و سروشکلی مطلوب به آن بدهیم.

 

تصویربرداری از کی شروع شد و تا کی ادامه داشت.

از دو ماه قبل از عید شروع شد و تا ساعت پنج صبح روز سیزده نوروز که آخرین قسمت سریال پخش شد ادامه داشت.

 

تعمدی وجود داشت که اجرای کار تا خود نوروز کشیده شود؟ مثلاً می‌خواستید از حال‌وهوای این روزها استفاده کنید؟

نه. خیلی تلاش کردیم که کار را زودتر برسانیم و چون مناسبتی بود، زمان محدودی داشتیم. تعداد لوکیشن‌ها خیلی زیاد بود. از شمال شروع می‌شد. کار شلوغی بود و لوکیشن‌های خارجی‌اش خیلی متنوع بود. به همین دلیل مجبور بودیم با آفیش‌های خیلی بلند شانزده‌هفده ساعته کار کنیم و کار نفس‌گیری بود. از طرفی، ده‌دوازده جلسه از حضورم در سریال کمال تبریزی هم با کار آقای مقدم تداخل کرد. خوش‌بختانه تهیه‌کننده‌های این دو سریال جوری برنامه‌ریزی کردند که توانستم به هر دو کار برسم.

 

و اما برسیم به بخش کنجکاوی‌برانگیزتر ماجرا برای خیلی از خوانندگان ما: علت انتخاب قومیت مازندرانی چه بود؟

می‌دانید که کار کردن روی لهجه خیلی حساسیت‌برانگیز شده و به نظرم این حساسیت کاملاً هم بی‌دلیل است. ما داریم در این کشور زندگی می‌کنیم و فیلم و سریال می‌سازیم و این کشور پر از قومیت‌هاست و خیلی طبیعی است که وقتی در قصه چند نفر از شهرستان به تهران می‌آیند فرهنگ و لهجه‌ی خاص خودشان را دارند. در طرح اولیه قصه از نقده شروع می‌شد. اما به دلیل کمبود وقت برای تحقیق و تفحص، ناچار شدم زوم کنم روی جایی که با فرهنگش بیش‌تر آشنا هستم کار کنم. من خاله‌ای داشتم که در بندر گز زندگی می‌کرد. تا قبل از درگذشت خاله‌ام به آن‌جا زیاد رفت‌وآمد می‌کردم و شناخت خیلی اساسی نسبت به مردم و فرهنگ آن منطقه داشتم. آدم‌های قصه‌ی من هم نمونه‌ی عینی داشتند و من از آدم‌هایی که دیده بودم ایده و الهام گرفتم و این شخصیت‌ها را ساختم.

 

خیلی‌ها فکر می‌کردند با این همه ظرافتی که در ایفای نقش یک مازندرانی دارید شاید خودتان هم اهل همان خطه باشید.

من بچه‌ی تهرانم. زعفرانیه.

 

از اول نقش نقی را برای خودتان نوشته بودید؟

راستش نه. تا دوسه قسمت اول اصلاً قرار نبود من بازی کنم. چون احساسم این بود که به دلیل مشغله‌ی نوشتن، فرصتی برای بازی نخواهم داشت ولی اصرار آقای مقدم و خانم غفوری (تهیه‌کننده) این بود که من این نقش را بازی کنم. ضمن این‌که شخصیت نقی برای خود من هم خیلی جذاب بود و از طرفی کارگردان توانایی مثل مقدم پشت کار بود و این شد که با کله قبول کردم.

 

اول چه کسی را برای این نقش در نظر داشتند؟

به کسی فکر نکرده بودند. راستش آقای مقدم همان موقعی که هم می‌گفتم نمی‌توانم بازی کنم قلباً مطمئن بود که این کار با من بسته خواهد شد ولی سعی می‌کرد بابت این موضوع به من استرس وارد نکند تا بتوانم نوشتن را جلو ببرم ولی یک نموره کلک زد. از قبل تصمیمش را گرفته بود!

 

در انتخاب بقیه‌ی بازیگران چه نقشی داشتید؟

انتخاب بازیگر زیر نظر من، آقای مقدم و خانم غفوری بود. اولش برای همه خیلی حساسیت‌برانگیز شده بود که چنین ترکیبی از بازیگران ریسک خیلی بالایی دارد و همه‌ی شبکه‌های تلویزیونی تلاش می‌کنند در رقابت نوروزی بازیگران به‌اصطلاح «چهره» بیاورند ولی با کنار گذاشتن این تردیدها همه پای همین ترکیب ایستادیم و دیدیم که نتیجه‌ی کار چه شد.

 

پرسش خیلی‌ها این است که چرا همسر نقی و بچه‌هایش لهجه‌ی  شمالی ندارند؟

خیلی طبیعی است. ما خیلی به بافت کار فکر کردیم. لزومی‌ندارد همه‌ی آدم‌ها مازندرانی باشند. در قصه متوجه می‌شویم که هما و خانواده‌ی پدری‌اش بنا به ضرورت شغلی پدر که ارتشی بوده یک زمانی را در شمال زندگی کرده‌اند. برای این‌که کار متنوع باشد لزومی‌ندارد همسر نقی و گلرخ مازنی باشند. ضمن این‌که این یک واقعیت است که خانم‌های شهرستانی سعی می‌کنند هنگام صحبت کردن لهجه نداشته باشند.

 

اتفاقاً فیزیک و چهره‌ی خانم رامین‌فر جان می‌داد برای این‌که با لهجه‌ی شمالی صحبت کند.

بله بر اساس آن‌چه که در واقعیت می‌بینیم خانم‌های شمالی زن‌های استخوان‌دار و درشتی هستند و به همین دلیل از بازیگری استفاده کردیم که فیزیکش مناسب این نقش باشد. خانم رامین‌فر در فراگیری لهجه بسیار توانا است و نمونه‌ی کارش را در یه حبه قند میرکریمی‌دیده‌اید که چه‌قدر خوب لهجه‌ی دشوار یزدی را توانسته دربیاورد. جدا از همه‌ی این‌ها باید به این نکته اشاره کنم که احترام  به فرهنگ و لهجه برای ما این قدر مهم بود که در زمانی محدود که قدرت فراگیری لهجه زیاد وجود ندارد خودمان را درگیر این چالش نکنیم.

 

ولی چرا نوع لهجه و شیوه‌ی اجرای احمد مهران‌فر با همه‌ی بامزه‌ بودنش شباهتی به نوع لهجه‌ای که شما اجرا می‌کنید ندارد. به نظرم او نتوانسته خیلی از جاها به شکل درست ادای لهجه‌ی آن منطقه برسد.

تصور من این نیست. احمد، بخشی از خدمت سربازی‌اش را در مازندران گذرانده و به‌جرأت می‌توانم بگویم استاد لهجه است. ما تلفن‌های خیلی زیادی داشتیم از شهرستان که شرط‌بندی کرده بودند بازیگران نقش‌های نقی و ارسطو بی‌بروبرگرد بچه‌ی شمال هستند. درباره‌ی نقش ارسطو هم بازخورد بسیار خوبی وجود داشت و مخصوصاً تکیه کلام‌های او خیلی زیاد مورد توجه قرار گرفت که البته موارد زیادی از این‌‌ها به شکل بداهه و در حین کار شکل گرفت.

 

این‌ها اهل علی‌آباد کتول هستند و تا جایی که من می‌دانم و دوستانی هم از خطه‌ی  گلستان و علی‌آباد دارم لهجه‌ی آن‌ها با وجود برخی شباهت‌ها متفاوت از لهجه‌ی مردم مازندران و تلفیقی از لهجه‌ی خراسان شمالی و مازندران است. نمی‌خواهم مته به خشخاش بگذارم ولی علی‌آبادی‌ها این طوری صحبت نمی‌کنند.

نه، این‌ها اهل علی‌آباد کتول نیستند. ما فقط به نام علی‌آباد اشاره می‌کنیم.

 

پس در واقع یک شهر خیالی در نظرتان بوده.

بله. یک نام تمثیلی است از یک شهر شمالی. ولی لهجه‌ای که من از آن استفاده کردم برداشت خیلی دقیقی است از لهجه‌ی مردم آن منطقه. از ساری که به سمت گرگان می‌روی و نکا و بهشهر و بندرگز و کردکوی و گلوگاه با همین لهجه حرف می‌‍‌‌زنند.

 

در طول کار هم مشاور مازندرانی داشتید که روی جزییات لهجه  نظارت داشته باشد؟

راستش نداشتم ولی بعضی چیزها را تلفنی تماس می‌گرفتم و  از برخی دوستانم سؤال می‌کردم. اما مهم‌تر از همه‌ی این‌ها عمری است که در این منطقه و شهر بندرگز استان گلستان زندگی کردم و آن قدر تسلط داشتم که بی‌گدار به آب نزنم.

 

در صحبت‌های‌تان به بداهه اشاره کردید. این بداهه چه سهمی‌از اجرا داشت و چه‌قدر از متن در هنگام اجرا بر اساس این بداهه‌ها تغییر می‌کرد؟

فیلم‌نامه خیلی تحت تأثیر اتفاق‌هایی بود که به شکل زنده برای گروه اتفاق می‌افتاد. طبیعتاً ما تا به حال تجربه‌ی چنین سفری را با کامیون نداشتیم و معضلات زندگی در کامیون را نمی‌دانستیم. مثلاً اتفاقی در قصه وجود دارد که ترمزدستی کامیون در می‌رود و ماشین تصادف می‌کند. این دقیقاً سر صحنه رخ داد و بیش از سه‌چهار بار دردسرساز شد. یک بار ترمزدستی در رفت و کامیون در سرپایینی رها شد و نزدیک بود چند تا از عوامل را زیر بگیرد. من این اتفاق را عیناً در قصه آوردم. یک روز هم ترمزدستی در رفت و چند اتومبیل را نابود کرد و که باز هم آن را به قصه اضافه کردم. یک بار در حین دورخوانی دور کرسی نشسته‌ بودیم که ناگهان کرسی آتش گرفت و من همین ماجرا را وارد قصه کردم. مثال‌های شبیه این کم نیست.

 

خود بازیگرها هم پیشنهادهایی می‌دادند؟

کار ما برخلاف خیلی از کارهای مشابه، خیلی شسته‌رفته نبود و با وجود خستگی مفرطی که داشتیم همه کنار هم بودیم و کمک می‌کردیم.

 

فضای پشت صحنه چه حس وحالی داشت؟ این سرزندگی و شادابی موجود در سریال چه‌قدر از فضای پشت صحنه ریشه گرفته؟

ما واقعاً سکانس‌هایی داشتیم که برخی از نماها به بیش از سی‌چهل برداشت رسید؛ فقط به این دلیل که از خنده روده‌بر شده ‌بودیم! با وجود همه‌ی  سختی‌ها فضای کار بسیار مفرح بود که این مدیون مدیریت سیروس مقدم است. او با انعطاف‌‌پذیری فوق‌العاده‌ای همراه کار بود و مثل یک کارگردان جوان و جسور تجربه‌گرا دنبال تجربه‌های تازه بود. گاهی پیش می‌آمد که من به دلیل سختی کار از خیر یک نکته بگذرم اما او پافشاری می‌کرد و وا نمی‌داد.

 

طرح قصه‌تان چندان بدیع و تازه نیست و پیرنگ داستان نکته‌ی نبوغ‌آمیز و خاصی ندارد. اما ویژگی کار شما بیش‌تر در ارائه‌ی جزییات ظریف و دل‌نشین یک زندگی است؛ یک فضای خانوادگی و ارتباط میان این آدم‌ها که ملموس و زنده است. چه‌طور موفق شدید این فضا را از کار دربیاورید.

شیوه‌ی و شکل تازه‌ی ارائه‌ی این قصه برای‌مان مهم بود. طبیعتاً قصه‌هایی که امروز در فیلم‌ها چه خارجی و چه ایرانی می‌بینیم بارها و بارها به شکل‌های گوناگون گفته شده‌اند. فقط زاویه‌ی دید و نوع نگاه و شکل اجرای جذاب‌تر و جزیی‌نگرتر بود که برای ما اهمیت داشت.

 

نظرتان درباره‌ی سریال‌های طنز تلویزیون در سال‌های اخیر چیست؟ مخصوصاً برخی طنزهای مناسبتی مثل کارهای رضا عطاران که فضاهای ثابت و مشخص و تیپ‌های تکرارشونده‌ای مثل پیرمرد و پیرزن‌های بذله‌گو دارند. امسال هم از این سریال‌ها داشتیم. به نظرم این شکل از کار کم‌کم برای بیننده تکراری و خسته‌کننده شده و دیگر جذابیتی ندارد. فکر می‌‌کنید چرا پایتخت توانست مخاطبان این سریال‌ها را به سمت خودش جذب کند؟

سال‌هاست که مدام از مخاطب ایراد می‌گیریم که سطح سلیقه‌‌اش پایین است و کارهای نازل را دوست دارد. من خودم به کارهایی دعوت شدم که از نظر سروشکل و جایگاه هنری فیلم‌های پست و بی‌ارزشی بودند و وقتی با کارگردان بحث می‌کردم می‌گفت تماشاگر این را می‌خواهد. مهم‌ترین چیز این است که خود ما ذائقه‌ی تماشاگر را خراب کرده‌ایم و باید انتقادمان را متوجه اهالی سینما و تلویزیون کنیم که دارند این روند را بیش از پیش جلو می‌برند و واقعاً به فرهنگ جامعه ضربه زده‌اند و حالا که  سلیقه‌ی مخاطب را مخدوش کرده‌اند دنبال برنامه‌های تحلیلی هستند که چه‌طور می‌شود ذائقه‌ی مخاطب را عوض کرد. واقعاً مخاطب سریال پایتخت همان مخاطبی است که برای فیلم‌های خوب صف می‌بندند. کسانی مثل رضا عطاران زمانی سروشکل نویی برای کارهای تلویزیونی به وجود آوردند که خیلی جذاب بود ولی دیگر این فرمول جواب نمی‌دهد و اگر هم قرار باشد کارهایی از این دست انجام شود خود عطاران به بهترین شکل می‌تواند آن را انجام دهد و نیازی نیست دیگران از او تقلید کنند. ما همه‌ی این فضاهای تکراری را در نظر داشتیم و می‌خواستیم واقعاً کارمان متفاوت باشد. به ترکیب بازیگران ما نگاه کنید. خیلی‌ها می‌گفتند این بازیگران برای یک مجموعه‌ی نوروزی قابل قیاس با شبکه‌های دیگر نیستند. سعی کردیم شریف باشیم و به نظرم در این کار موفق بودیم.

 

یکی از شخصیت‌های به‌یادماندنی و فوق‌العاده‌ی سریال، باباپنجعلی با بازی استادانه‌ی علیرضا خمسه است که بیش‌تر در سکوت می‌گذرد. از تجربه‌ی همکاری‌ با آقای خمسه برای‌مان بگویید.

واقعاً نمی‌دانم درباره‌ی آقای خمسه چه بگویم. انسان بسیار شریف و صبوری است. درسی که خیلی از بازیگران ما که مطرح شده‌اند باید بیاموزند، همین متانت و صبوری است. آقای خمسه پیش از هر چیز، خوب گوش می‌دهد و می‌بیند و بی‌گدار به آب نمی‌زند. من بیش‌تر به اسم، بازیگردان این کار بودم. چون بچه‌ها همه آن‌قدر خوب بودند که نیازی به بازیگردان نبود. ولی آدم بزرگی مثل علیرضا خمسه به‌درستی متوجه بود که این کار حاصل اندیشه‌ی این آدم‌هاست و بسیار محترمانه برخورد می‌کرد و تلاش می‌کرد خودش را با کلیت کار وفق دهد.

 

و جالب است که پایان‌بندی سریال  که به طور بالقوه می‌توانست شعاری و کلیشه‌ای و ریاکارانه تلقی شود به دلیل حضور باورپذیر خمسه در کلیت کار و باوراندن مشهد  به عنوان دلخوشی و مأمن آدمی‌مثل بابا پنجعلی بسیار تأثیرگذار و دل‌نشین شده است.

خیلی از کسانی که این سریال را دیدند چنین حسی را که گفتید تجربه و بیان کرده‌اند. من خودم با این اعتقادات زندگی می‌کنم و برایم بسیار محترم هستند. با این حال برخی‌ها از منظر خودشان به این ماجرا نگاه می‌کنند و به این پایان‌بندی ایراد می‌گیرند. اما همان طور که گفتید باید دقت کنیم که او چه‌طور همه‌ی آدم‌ها را به سوی این منزلگاه پایانی می‌کشاند. در تمام کار ورد زبانش است که «بوریم مشهد». و می‌خواستم نشان دهم چه‌طور این اتفاق بالاخره می‌افتد و راهی مشهد می‌شود. شاید برخی ایراد بگیرند که ایده‌ی رفتن به مشهد در خیلی از کارها تکرار شده ولی دست‌کم در کار ما این مسأله الزام داستان بود و به همه‌ی ما حسابی چسبید.

 

از اول همین پایان را در نظر داشتید؟

راستش از قصه‌ی ششم به بعد دیگر حساب کاراکترها به‌خوبی دستم آمده بود و می‌دانستم چه چیزی می‌خواهم. سیروس مقدم هم همین‌طور. به همین دلیل بر اساس کاراکترها و موقعیت‌ها قصه‌ها را کم‌کم جلو می‌بردیم و کلیت کار بر اساس همین بداهه و تبادل فکر شکل می‌گرفت.

 

پژمان بازغی بازیگر بااستعدادی است. بعضی‌ها عقیده دارند او تواناتر از این است که در نقش فرعی یک پلیس کلیشه شود و حضورش در سریال مرد دوهزارچهره را این بار به شکلی مشابه در پایتخت تکرار کند. انتخاب او از سر ناچاری بود یا تکرار شمایل پلیسی‌اش برای‌تان کاربرد خاصی داشت؟

انتخاب پژمان بازغی پیشنهاد من بود که بقیه هم استقبال کردند. باید توجه کنید که پلیس قصه‌ی ما پلیس متفاوتی است و لطافت و ظرافت خاصی در شخصیت‌پردازی‌اش ضرورت دارد. این پلیس در موقعیتی کاملاً تازه با عده‌ای قرار گرفته که حتی از او می‌پرسند آیا شعله‌ی زیر غذا را او زیاد کرده؟ موقعیت جذابی بود و پژمان هم در کارش موفق بود. نقش‌آفرینی‌اش با همه‌ی کارهای قبلی‌‌اش فرق دارد.

 

و دستیارش آقای خودنگاه… انتخاب این اسم هم از شیطنت‌های بامزه‌ی شما بود.

انتخاب نام‌ها بخش جذابی از کار است. مثلاً انتخاب اسم ارسطو برای نقشی که احمد مهران‌فر بازی‌می‌کرد صرفاً یک شوخی و به این دلیل بود که او مدام از منطق و فلسفه‌هایی استفاده می‌کرد که یک نموره دیوانه‌وار بود. امیرحسین قاسمی‌که دستیارم در نوشتن فیلم‌نامه بود بدنسازی کار می‌کند. خیلی گشتیم که اسم مناسبی برای دستیار پلیس عبوس و جدی پیدا کنیم تا این‌که یکی از بچه‌های گریم اسم خودنگاه را پیشنهاد کرد. همان طور که گفتم همه چیز در کار به شکل مشورتی اتفاق می‌افتاد.

 

اولین فیلمی‌که از شما دیدم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین بود…

آن سومین فیلمم بود. اولین بازی من در دانه‌های ریز برف (علیرضا امینی) بود.

 

در هر حال، چند وقت بعدتر، استشهادی برای خدا را دیدم و اصلاً نتوانستم تشخیص بدهم بازیگر نقش روحانی این فیلم همان پهلوان فیلم سامان سالور است. و بعد نقش‌‌های یکی متفاوت‌تر از قبلی از راه رسیدند. واقعاً چه‌طور این همه شخصیت متفاوت را که هیچ‌کدام‌شان هم شباهتی به خودتان ندارد این قدر باورپذیر و واقعی اجرا می‌کنید؟ بازیگرانی با این توانایی در سینمای ایران خیلی زیاد نیستند.

شاید باورتان نشود ولی من اصلاً درباره‌ی بازیگری بلد نستم حرف بزنم و هر وقت قرار است در این مورد چیزی بگویم شدیداً احساس ناتوانی می‌کنم. اصلاً هم اغراق نمی‌کنم. به‌درستی نمی‌دانم در روند بازیگری، درونم چه می‌گذرد. ولی می‌دانم که بازیگری مقوله‌ی خیلی محترم و جذابی برای من است. امیدوارم نگویند ادا در می‌آورم و حرف‌های قلنبه‌سلنبه می‌زنم. با این‌که پیشنهادهای زیادی برای بازیگری داشته‌ام و مثلاً پارسال شانزده فیلم را رد کردم ولی بازیگر پرکاری نیستم پس برایم مهم و جذاب است که نقش‌هایم چالش‌برانگیز و محکم و قوی باشند که مجبورم کنند که با آن‌ها دست‌و‌پنجه نرم کنم. به همین دلیل از کنار نقش‌های معمولی و خنثی که تأثیری در قصه ندارند و بیش‌تر در حکم آکسسوار صحنه هستند به‌سادگی رد می‌شوم.

 

فکر می‌کردید بدون زیبایی ظاهری خاص و چهره‌ی شیک ویترینی، در عرض چند سال این همه در بازیگری موفق بشوید و محبوب مخاطب عام و خاص سینما و تلویزیون باشید؟

اگر نگاهی به تاریخ سینمای جهان بیندازید، می‌بینید که مهم‌ترین بازیگران آدم‌های چندان زیبایی نیستند. کسانی مثل آل پاچینو، داستین‌هافمن، رابرت دنیرو و… یا خاویر باردم‌… ولی یک بازیگر خوب با نقش‌آفرینی ‌خوب می‌تواند جذاب و دوست‌داشتنی به نظر برسد.

 

منطقاً این‌که بازیگر یک ویژگی خاص و برجسته در چهره‌اش نداشته باشد باعث می‌شود قابلیت بیش‌تری برای گریم‌پذیری و ایفای نقش‌های متفاوت داشته باشد. به نظرم شما از این دسته بازیگران هستید. نظر خودتان چیست؟

عمدتاً صورت‌هایی که یک ویژگی بارز دارند از یک جایی به بعد به بازیگر ضربه می‌زنند و بازیگر را ناچار به یک محدوده‌ی کوچک سوق می‌دهند که حق انتخاب زیادی ندارد و کارهایش از تنوع دور می‌شود. ولی یک بازیگر با چهره‌ی معمولی‌تر این قابلیت را دارد که هم شخصیت‌هایی با چهره‌های زشت‌تر را کار کند و هم به قالب چهره‌هایی زیباتر درآید.

 

وقتی خودتان نویسنده‌ی  نقش‌تان هستید نتیجه‌ی کار با زمانی که نقش را دیگران می‌نویسند چه تفاوتی دارد؟

شک ندارم که وقتی خودم نویسنده هستم نتیجه‌ی بازی‌ام بهتر می‌شود. من بازیگری هستم که نویسندگی هم می‌کنم و طبیعی است که روی اکت و بازیگری در قصه تأکید بیش‌تری دارم و جذاب و ملموس بودن یک شخصیت به همان اندازه‌ی چارچوب و جزییات قصه و شاید هم بیش‌تر از آن برایم اهمیت دارد. ولی خدا می‌داند که آدم منصفی هستم؛ مثلاً اگر پایتخت را به‌دقت دیده باشید متوجه می‌شوید که در کلیت کار و اجرا‌هارمونی وجود دارد. جمعی هستند که گله‌ای به این سو و آن سو می‌روند اما هرکدام از شخصیت‌ها جذابیت‌های خاص خود را دارند و حضورشان جوری طراحی شده که اگر دو تاشان کنار هم قرار می‌گیرند یکی از آن‌ها خنثی و علاف نباشد. شخصیت‌ها باید این قابلیت را داشته باشند که با هم رودررو شوند و حضور هم را به چالش بکشند.

 

تقریباً همه‌ی آدم‌هایی که صدای‌ضبط شده‌شان را می‌شنوند و نیز بازیگرانی که خودشان را روی پرده‌ی سینما یا صفحه‌ی تلویزیون می‌بینند احساس‌شان بدتر از تصوری است که از صدا و چهره‌ی خودشان داشته‌اند. شما به عنوان یک بازیگر توانا و باهوش ـ که ابداً تعارف نیست ـ چه تصویری از خودتان در ذهن دارید و این تصویر چه‌قدر به کارتان کمک می‌کند.

اوایل کار این حسی را که گفتید، داشتم. هنوز هم چیزی که ایده‌آلم است با چیزی که ارائه می‌دهم فاصله‌ی بسیار دارد. احساس می‌کنم ظرفیت و انرژی این را دارم که خیلی بهتر از آن‌چه الان هستم باشم؛ مثلاً در همین سریال پایتخت آن قدر مشغله داشتم که حفظ تعادل و توازن میان نوشتن متن و بازیگردانی و بازیگری برایم سخت شده بود. طبیعی است که اگر روی یک چیز فوکوس کنی نتیجه بهتر می‌شود. با این حال من در هر شرایطی نهایت انرژی‌ام را صرف کار می‌کنم و چیزی کم نمی‌گذارم.

 

در همین جشنواره‌ی فجر اخیر در فیلم ندارها در نقش یک کرولال به‌خوبی بازی کردید. پیش از آن هم در هفت دقیقه تا پاییز خیلی‌ها کیفیت بازی‌تان در سکانس بیمارستان را تحسین کردند که جلوه‌ی حضورتان در هر دو نقش، برون‌گرایانه و پر از اکت بود. نمونه‌های شاخصش هم در سینمای جهان کم نیستند؛ مثل نوع بازی آل پاچینو در پدرخوانده۳ پس از مرگ فرزندش یا واکنش‌شان پن در رودخانه‌ی راز در موقعیتی مشابه. از سوی دیگر در فیلم‌هایی مثل چند کیلو خرما… به تبع نقش حضوری درون‌گرایانه و بازی فوق‌العاده‌ای دارید. خودتان با کدام‌یک از این جنس بازی‌ها راحت‌ترید و لذت بیش‌تری از ایفای آن می‌برید؟

من با همه شکل بازیگری راحتم. مثل یک کندوکاو و بازیگوشی کودکانه برای کشف کردن است. ترجیح می‌دهم مدیوم و مقیاس کارم روزبه‌روز وسیع‌تر شود و نقش‌های متنوعی را خلق کنم. مهم نیست که شخصیتی که بازی می‌کنم چه‌قدر درون‌گرا یا برون‌گرا باشد. برای من مهم است که نقش و شخصیت چه پیشنهادهایی به من می‌دهد و خودم چه پیشنهادهایی برای سروشکل دادن آن دارم. معمولاً تبدیل به هیچ‌یک از شخصیت‌هایی که روی کاغذ نوشته شده‌اند نشده‌ام و از طرفی هیچ‌کدام از نقش‌ها هم شبیه من نبوده‌اند یا بر اساس شخصیت واقعی خودم نوشته نشده‌اند. همیشه حاصل برخورد و تعاملم با نقش، شخصیت سومی‌را شکل داده که نه مثل شخصیت روی کاغذ است و نه مثل خودم.

 

یک سؤال کلیشه‌ای دارم متأسفانه، ولی لطف کنید و جواب کلیشه‌ای ندهید! بازیگری را بیش‌تر دوست دارید یا نویسندگی را؟ لطفاً نگویید که این‌ها مثل بچه‌هایم هستند و نمی‌توانم میان‌شان تفاوت قایل شوم و از این حرف‌ها…

اهل کلیشه‌ای حرف زدن و این تعارف‌ها نیستم وگرنه خودم را برای پایتخت این قدر به زحمت نمی‌انداختم، چون می‌شد با کلیشه‌ها خیلی کارها کرد که خیلی هم برای مخاطب عام جذاب باشد… واقعیت این است که بازیگری را خیلی دوست دارم و عاشقش هستم و به‌شدت برایم چالش‌برانگیز است. نوشتن برایم در مرحله‌ی دوم اهمیت قرار دارد. خیلی وقت‌ها به این دلیل می‌نویسم که درآمدی کسب کنم و مجبور نباشم هر نقشی را برای امرار معاش بازی کنم. اساساً خودم را نویسنده نمی‌دانم. تمام فیلم‌نامه‌هایی را هم که نوشته‌ام از محور بازیگری پیش برده‌ام.

 

و کی دست به کار کارگردانی خواهی شد؟

تا همین جای کار هم چند پیشنهاد از سوی تلویزیون و سینما برای کارگردانی دارم ولی هیچ ‌وقت بی‌گدار به آب نزده‌ام و نخواهم زد. ترجیح می‌دهم یک قصه‌ی خیلی محکم و دوست‌داشتنی برای خودم پیدا کنم و پختگی بیش‌تری برای کارگردانی داشته باشم.

 

در این چند وقت اخیر از جنجال دور نبوده‌اید. از حرف‌های‌تان در مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فجر تا آدامس جویدن در همان مراسم یا ماجرای برنامه‌ی هفت و اختلاف با سازنده‌ی فیلم هفت دقیقه تا پاییز.

 

حرف‌هایم در اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فجر از موضع یک عضو خانواده‌ی سینما بود و و خواهشی از مسئولان که این موضوع درون‌ خانواده را با نگاهی دل‌سوزانه حل کنند و یکی از فیلم‌سازان خوب ما که به هر دلیلی مشکلی برایش پیش آمده بتواند از حاشیه‌ها دور شود و به کار اصلی‌اش که فیلم‌سازی است برگردد. درباره‌ی ماجرای آدامس هم به نظرم علنی کردن یک اشتباه سهوی آن هم در شرایطی که قرار بود مورد تشویق و تقدیر قرار بگیرم کار خیلی جالبی نبود. همان جا استاد داود رشیدی هم زیر گوشم گفت که چرا آدامس در دهانت هست و من هم متوجه اشتباهم شدم. نیازی نبود این قضیه از پشت میکروفون اعلام و برجسته شود… اما درباره‌ی ماجرای هفت دقیقه تا پاییز… من و علیرضا امینی حدود ده سال است که با هم رفیقیم و معاشرت داشته‌ایم و در روزهای سخت و تنگدستی کنار و یار هم بوده‌ایم. شاید من یک ذره کم‌طاقتی کردم یا شاید او کمی‌زیاده‌روی کرد. به نظرم بهتر است اگر موفقیتی حاصل می‌شود همه در آن سهیم باشند تا این‌که آن را منتسب به کسی بکنیم. مطمئنم که قصد و نیت او هم این نبود و این سوءتفاهم پیش آمد.

 

و دوباره برگردیم به بهانه‌ی اصلی این گفت‌وگو. بهترین خاطره‌تان از پشت صحنه‌ی سریال پایتخت چیست؟ حتماً چنین کار شاداب و سرزنده‌ای خاطره‌ی جذاب کم نداشته.

با این‌که کار بسیار سختی بود اما خاطره کم نداشت. جذاب‌ترین خاطره‌ام کار کردن با دختران دوقلو بود. در این شرایط کاری حضور دو کودک با روحیه و اخلاق شبیه دشواری‌ها را دوچندان می‌کرد. اگر یکی از آن‌ها می‌خواست دستشویی برود دیگری هم اصرار بر این کار می‌کرد و از این جور مسایل. ولی جالب‌ترین نکته این بود که این‌ها از روز اول طوری به من بابا و به خانم رامین‌فر مامان می‌گفتند که از همان روز اول اعتمادی میان ما شکل گرفت و این بچه‌ها به‌شدت با ما انس گرفتند. جوری شده بود که این بچه‌ها کنار من می‌خوابیدند، با هم بیرون می‌‌رفتیم و حرف می‌زدیم و اگر دو روز سر صحنه نبودند دل‌تنگ‌شان می‌شدم. به آن‌ها تلفن می‌زدم و با هم حرف می‌زدیم. من تجربه‌ی بچه‌دار شدن و پدر بودن را واقعاً سر این سریال لمس کردم. این‌که دست بچه‌ام را بگیرم و ببرم دستشویی… خیلی جذاب بود.

 

نقی آدم تندخو و تهاجمی‌است و البته مهربان و باهوش. ویژگی مهمش این است که غیرقابل پیش‌‌بینی است. آیا بین خودتان و نقی شباهت‌هایی وجود دارد؟

نقی در اوج تندخویی هم خیلی آدم شیرینی است. من هم آدم نسبتاً کم‌طاقتی هستم ولی شیرین را چه عرض کنم.

 

حرکتی که نقی با دست نشان می‌داد که دو انگشتش را در دهان بیندازد و دهان را جر بدهد خیلی محشر و ملموس بود.

بله. به لحاظ رفتاری و گفتاری و منش، همه‌ی این‌ها – نقی، ارسطو، بابا پنجعلی… – مابه‌ازاهای بیرونی داشتند و خیلی تلاش کردم روی جزییات این‌ها دقیق بشوم. اگر کاستی‌هایی هم در کار بود بگذارید به حساب زمان محدود و دشواری‌های کار. می‌شد سرهم‌بندی کنیم و بیش‌تر کار را در لوکیشن‌های داخلی بگیریم و فینال را در آن رودخانه با آن همه مصیبت برگزار نکنیم ولی از هیچ چیز کم نگذاشتیم و با جان و دل کار کردیم.

 

قضیه‌ی بازی پرسپولیس و استقلال و اشاره به آن در سریال فقط چند ساعت پس از پایان بازی خیلی بامزه بود. از قبل برنامه‌ریزی کرده بودید؟

ما ده روز قبل از بازی داربی آن قسمت را ضبط کردیم و با آقای مقدم به این نتیجه رسیدیم که این قسمت حتماً شب همان روز پخش خواهد شد. همین شد که تصاویری از هوادارانی با پرچم و لباس این تیم‌ها را که در حال رفتن به استادیوم هستند در کار گنجاندیم و در دیالوگ‌ها هم درباره‌ی این دو تیم و بازی حرف زدیم و تصویر تلویزیون خالی را گرفتیم و بعداً در تدوین تصویر بازی را در قاب تلویزیون گذاشتند.

 

نقی استقلالی بود و اصرار داشت که« استقلال بازی رِ می‌زنه»! شما خودتان طرفدار کدام هستید؟

من استقلالی تیر و دوآتشه هستم. شک نداشتم که استقلال بی‌بروبرگرد « بازی رِ می‌زنه»!

 

دو جور برداشت نداشتید که توی یکی نقی از برد پرسپولیس بگوید و به فراخور نتیجه‌ی بازی از یکی از آن‌ها استفاده کنید.

اصلاً و ابداً. حاضر نبودم چنین باجی به پرسپولیس بدهم! اگر یک بار دیگر همان سکانس را ببینید متوجه می‌شوید که جایی نقی می‌گوید «بلند شو کله رِ بزن.» و جالب است که توی بازی هم همین اتفاق افتاد و آرش برهانی با سر ضربه زد و گل هم شد. با این تفاوت که من اسم فرهاد مجیدی را برده بودم.

 

و بالاخره آخرین سؤال: کدام سکانس را بیش‌تر از بقیه دوست داشتی؟

مجبورم بیش‌تر از یک سکانس را نام ببرم. یکی جایی است که نقی پشت کامیون را برای زن و بچه‌اش به عنوان یک سرپناه آماده می‌کند و همان شب باران می‌آید. نقی که گچ‌کار است سوراخ‌سنبه‌های این سرپناه را با نایلون می‌گیرد و می‌نشینند و درباره‌ی گذشته‌شان حرف می‌زنند. برای من این سکانس خیلی جذاب و خاطره‌انگیز بود. یک سکانس دیگر هم مربوط به قسمت آخر بود و بازی حدس زدن کلمه‌‌هایی که روی کاغذ نوشته‌ و روی پیشانی چسبانده‌اند. سکانس سوم هم جایی بود که حال بابا پنجعلی خراب شده بود و روی نیمکت می‌نشینند و حال نقی هم خراب می‌شود.

 

بداخلاق هستید آقای تنابنده؟ همیشه اخم می‌کنید…

نه. حالت صورتم این طوری است.

 

 

مالیخولیا و مبارزه

هرچه می‌گذرد امکانش کم‌تر می‌شود که با خوانندگان این سایت سخنی رودررو بگویم. موضوعی نوشتن یک دردسرش این است که امکان دیالوگ از دست می‌رود. ولی مگر نیازی به دیالوگ هست؟ برای من یکی که پاسخش مثبت است.

این دنیای اینترنت هم شده قوز بالا قوز. خودم را فعلا کنار بگذارم، به دیگران که نگاه می‌کنم روز به روز از رابطه‌های طبیعی بیش‌تر دور می‌‌شوند و به مونیتورهای‌شان پناه می‌‌برند تا حتی خصوصی‌ترین احوال‌ را با دیگران در شبکه‌های مجازی اجتماعی شریک شوند. یعنی اگر دقیق نگاه کنیم کیفیت رابطه گاهی تفاوت چندانی با روابط ملموس و حضوری ندارد و حتی از آن بی‌پرواتر است ولی ماهیتش به‌ کلی متفاوت است. به گمانم غرق شدن در رابطه‌‌های سخت‌افزاری یک جورهایی خطرناک است و تهش می‌رسد به بیهودگی و پژمردگی. و از خودم که بخواهم بگویم با این‌که از روز اولی که پای اینترنت به این سرزمین باز شد همیشه با آن دم‌خور بوده‌ام و خیلی زودتر از خیلی‌ها کارکردهایش را به کار بسته‌ام اما نمی‌توانم زندگی را وقف آن کنم و با بدیل‌سازی‌اش برای یک زندگی واقعی کنار بیایم. فرو رفتن در این دنیای رنگ و وارنگ سایبرنتیک، در نهایت آدمیزاد را از نفس واقعیت دور می‌کند و دنیایی وانموده در ذهن می‌نشاند.

آفرینش هنر و ادبیات از تجربه‌های ملموس کوچه و خیابان شکل می‌گیرد نه از پستوی یک ذهن ایزوله که رابطه‌اش با لایه‌های اجتماع بریده شده. هنر ناب محصول پرسه زدن است و نه خواندن کتاب یا دیدن فیلم که هرچند این‌ها هم اگر با پرسه‌گردی همراه شوند داشته‌های ذهنی را کنار داشته‌های عینی می‌گذارند و از این هم‌جواری است که آفرینش اصیل شکل می‌گیرد.

چند وقت پیش به دوست جوانی که خیلی دلبسته‌ی ادبیات است و می‌خواهد نویسنده‌ای بزرگ شود گفتم باید از پاستوریزه بودن بگریزی. باید خطر کنی. تجربه کنی. جز این هر چه بنویسی می‌شود تکرار تجربه‌ی سترون روشنفکری ایرانی که نه راهی به فراتر از چارچوب حقیر این مرز دارد و نه حتی این‌جا هم شمارگانش از هزار بالا می‌رود.

از دل نگاه جست‌وجوگر به روابط و احساسات آدم‌ها و پویایی زاویه‌ی دید است که بداعت سر بلند می‌کند و دریچه‌های تازه به اثر هنری گشوده می‌شود. مشکل اساسی طیف وسیعی از هنرمندان ایرانی ـ چه ساکنان این خاک و چه مهاجران اجباری و غیراجباری ـ این است که در دنیایی از ذهنیات فرو می‌روند و درک روشنی از واقعیت بیرونی ندارند. آن‌ها را که به سبب تمول از رابطه با جامعه‌ی میانی و فرودست اکراه دارند کنار بگذاریم. مرادم آن‌هایی‌ هستند که عقده‌ی فروخورده‌ی تمنای آزادی بیان را بهانه‌ای برای گوشه‌نشینی و دست بالا محفل‌نشینی ـ از جمله کافه‌نشینی ـ می‌کنند و چنان به لاک خود فرو‌می‌خزند که به تلنگری واژگون می‌شوند و دیگر توان چرخیدن ندارند. برای نمونه به فیلم‌های فیلم‌سازان بزرگ کشورمان نگاه کنید؛ مهم‌ترین ویژگی کارهای یک دهه‌ی اخیرشان این است که به مالیخولیا دچار شده‌اند. این‌ها می‌خواهند حرف‌های مثلا مهمی‌در باب مصایب ستم‌‌دیدگی و نبودن آزادی بیان کنند که به دلیل سانسور نمی‌توانند و مجبور می‌شوند آن‌ها را در لفافه بگویند… اگر ساده‌انگار باشید می‌گویید خب حق دارند. ولی مگر نقد سیاسی چه‌ بخشی از گستره‌ی آفرینش هنری را تشکیل می‌دهد؟ مشکل ما این است که هنرمندانی نداریم که بتوانند درباره‌ی مهم‌ترین پدیده‌های هستی ـ از تولد بگیر تا عشق و مرگ ، از مادرانگی بگیر تا برادری ـ  فیلم بسازند. به فیلم‌های محبوب عمر خودتان نگاه کنید. چند تا از آن‌ها سیاسی هستند؟ چند تای‌شان را با کم‌ترین تغییر می‌شود در همین فضای موجود فرهنگی خودمان بازسازی کرد؟ اگر می‌شود یعنی از اول هم می‌شد چنین آثاری را ما بسازیم. ولی چرا نساخته‌ایم؟ چون همیشه گرفتار این سوء‌تفاهم بوده‌ایم ـ یک قرن است ـ که باید حرف‌های مهم و گنده بزنیم و چون فکر می‌کردیم انسان و پیچیدگی‌‌هایش اهمیتی ندارند و فقط شعار روشنفکری و پز مبارز  گرفتن ـ مبارزه با چه چیزی؟ با خودمان، خودشان، خودتان؟ ـ یعنی کار مهم، کارنامه‌مان همین قدر بی‌بار و شرم‌سار است.

و حالا که نگاه می‌کنیم افتخار سینمای‌مان است که هزار تاویل سیاسی از چاقو کشیدن قیصر استخراج کنیم یا سبیل سگی قدرت شده مانیفست آزادی‌خواهی‌ یک روزگار. با شفقت در حال پستچی ناتوان که ناموسش را ارباب به یغما می‌برد، استثمار را به نقد می‌کشیم یا خون‌فروشی دایره‌ی مینا را نقد و کنایه‌ای تیز و گزنده به سیاست‌ پلید روزگار خودش می‌دانیم. این ور خط هم خبری نیست. این ور هم فقط از معناگرایی زورچپان و جنگ و اصلاحات و ممنوعیت رابطه‌ی دختر و پسر فیلم ساخته‌ایم. انگار نه انگار که سینما ژانرهای گونه‌گون دارد و بهترین فیلم‌هایی که دیده‌ایم و با آن‌ها زندگی می‌کنیم نه سیاسی بوده‌اند و نه جنگی، انگار نه انگار که کوستاگاوراس هیج‌وقت فیلم‌ساز درجه‌یکی برای‌مان نبوده، انگار نه انگار که چیزی به نام سینما هست که فراتر از بازی فرساینده‌ی سیاست است. و در این بلبشو نفهمیدیم که اگر نگاه‌مان معطوف به رابطه‌های انسانی و عواطف و احساسات بود شاید می‌شد جامعه‌ای سالم‌تر با مردمانی بهتر و از دل آن‌ها سیاستمدارانی بهتر و آدم‌تر داشته باشیم.

در این احوال است که فیلم‌هایی مانند تنها دو بار زندگی می‌کنیم بهنام بهزادی، این‌جا بدون من بهرام توکلی  و چیزهایی هست که نمی‌دانی فردین صاحب‌زمانی کیمیا هستند؛ فیلم‌هایی درباره‌ی انسان، تنهایی‌، رابطه. در این احوال است که فیلم‌های فرهادی وارد زندگی مردم می‌شوند. و نیز در همین احوال است که مخملباف‌ها از بین می‌روند، آرش معیریان‌ها هم‌چنان سلولوئید حیف و میل می‌کنند و به ریش‌مان می‌خندند، حامد کلاهداری‌ها فیلم‌ساز می‌شوند، حاتمی‌کیاها صد پله سقوط می‌کنند… و برخی فیلم‌سازان بزرگ ما دل‌شان به جانب‌داری کورکورانه‌ی چند منتقد متفاوت‌نما خوش است که از دل زباله هم طلا کشف می‌کنند. شده‌اند یک مشت مالیخولیایی مجیزخواه که رابطه‌شان با واقعیت بیرونی قطع است و … لعنت بر این حال بی‌حال.

بببین سر یک رشته به کجاها می‌رسد.

شعر

 

بی همگان به سر به سر من نگذار

بیا میانه‌ی میدان

ببین نفربرها را

نشانه رفته

رو به انگشت‌های پیروزی ما

روی لب بالایی‌اش کلیک کن

تصویر انهدام را منتشر کن

توی پروفایل نازک نارنجی‌ات

که نارنج‌ها را گذاشتیم کپک بزنند

و با هیچ‌ کله‌پاچه‌ای نخوردیم‌شان

دیشب همین جا

روی سنگفرش حسن‌آباد

کسی آکاردئون می‌زد

امروز بزن زیر سینی

بگذار برود هوا آرزوهای ابری این کارتون

هوا هوا

نفس نمی‌کشد این عزرائیل

کنار در جهنم

آفتابه‌‌های قرمز یک سو

آفتابه‌های آبی آن سو تر

از بام شهر که لیز می‌خوری

بوی لنت توی هواست

عطر هندوانه‌ای موهایت توی این ماشین

آه ای حفره‌ی بی‌عاقبت

روی مضراب‌های قانون، ضرب شست توست

و لبت

روی فیلتر سیگارهای چس‌دود

اما بزن بر فرق این پاتیل

که قرمه‌سبزی‌اش جا افتاده بدجور

زنهار از این بیابان

… که داری خوب می‌زنی

برای biutiful ایناریتو

احترام‌برانگیز و زیبا. دور از بازی‌ها و خودنمایی‌های فرمی؛ فیلمی‌که می‌توانست از فرط احساسات‌گرایی بر روان مخاطب چنگ بیندازد اما خوددارانه از کنار نکبت و رنج زندگی قهرمان زمین‌خورده‌اش می‌گذرد؛ حتی موسیقی هم به قصد عاطفی کردن صحنه‌ها به کار نرفته. فیلم‌ساز این بار در سرزمینی به زبان مادری خود و بدون موازی کردن جغرافیای چندگانه، نگاه جهان‌وطنی‌اش را به تصویر کشیده است.

جز همه‌ی زیبایی‌های فیلم، آغاز و پایانش از جنس همان سینمایی است که خاطره می‌شود و ذهن را رها نمی‌کند. و تقدیم پایانی فیلم، چه شیرینی محزونی دارد: تقدیم به درخت بلوط پیرم… تقدیم به پدرم…


جای داوود

 

تا این جایش یادم است که من و امیر و داوود و خسرو وارد زیرزمین شدیم. ساعت دو‌ و نیم بعد نیمه شب. قرار بود من و داوود جلو بیفتیم و امیر و خسرو مراقب پشت سر باشند.

دوتامون دست خالی بودیم. خسرو گفت چاقو آورده. داوود گفت خیالتون تخت.

سه‌تامون چراغ قوه داشتیم. برقی در کار  نبود.

گوشه‌ی راست، میزی بود زیر پنجره‌ای شکسته که روش مقوا گرفته بودن… خسرو سمت خرت و پرت‌های کنج چپ رفت.. سینه‌ام به خس‌خس افتاد. سرم گیج رفت. باز این آسم لعنتی… به سرفه افتادم. دوزانو نشستم. چراغم افتاد زمین و باتری‌اش پرید بیرون.

یهو همه جا تاریک شد. .فکر کردم چشمم سیاهی رفته، هیچ صدایی نمی‌آمد

وسط سرفه و عق زدن دستی گلویم را گرفت.

این چند روز بعد از جواب نکیر و منکر، این سوال توی سرم وول می‌خورد که دقیقا چی شد!؟.چرا یک‌دفعه همه‌ی چراغ قوه‌ها خاموش شدند دسیسه بود؟

رفتن به آ‌نجا پیشنهاد من بود.

همین دیروز خسرو را دیدم. ظاهرا چند ثانیه بعد از من جان کنده بود. یادش نمی‌آمد چه جوری؟

شاید چیزی خورده بود به سرش.

با وحشت گفت گفت: تو سمت پنجره نرفتی. مطمئنم. قرار بود دم در پاس بدی.

ولی یادش نمی‌آمد داوود سمت پنجره رفت یا امیر.

صبح کنار جوب نشسته بودم با چند تا کفتر… صدایی آمد. امیر….؟. یعنی امیر هم….؟ تازه از سوال و جواب درآمده بود.

بدجور کشته شده بود. با چاقو

پس داوود کجاست؟ یعنی خیانت کرده؟ هنوز از ماجرای خواهرش کینه  داشت؟

امیر گفت: داوود هنوز هیچ اعترافی نکرده.

به هم نگاه کردیم و خندیدیم و سمت خانه خسرو رفتیم.