تجربه‌ای در طنزنویسی

 

یکی‌دو هفته پیش یک همکار منتقد به دفتر مجله آمده بود و به محض دیدنم گفت مثل این‌که کفش‌ها را آویخته‌ای برادر. مدتی است جنجالی حاشیه‌ای چیزی از جانبت صادر نمی‌شود. گفتم درست متوجه شدی، کارهای مهم‌تری برای انجام دادن دارم. مضاف بر این‌که کم‌ترین امیدی به بهبود اوضاع فرهنگی و ازجمله فضای ژورنالیسم سینمایی ندارم. به وقتش حرف‌هایم را زده‌ام و تکرارش کم‌ترین فایده‌ای ندارد.

و جانم برای‌تان بگوید که مدتی است کار نمایشنامه‌نویسی را هم در پیش گرفته‌ام. نمایشنامه‌ای با عنوان حلقه‌ی مفقوده را که فضایی تلخ و جدی دارد به کارگردانی سپردم و پس از آن بلافاصله نوشتن نمایشنامه‌ای کمدی‌موزیکال را برای اجرا در سنگلج در دست گرفتم که هفتاد درصدش را تا به حال نوشته‌ام و تا چند روز آینده باید نسخه‌ی کامل را تحویل جناب کارگردان بدهم. هنوز اسمی‌برای این یکی انتخاب نکرده‌ام. نوشتن این نمایشنامه‌ی اخیر برایم یک چالش خیلی جدی و مهم است، چون کمیک است و باید در قالبی عامه‌پسند و خورند جایی مثل سنگلج ارائه شود. نوشتن شوخی و طنز وقتی خودت کم‌ترین دلیلی برای خندیدن نداری از سخت‌ترین کارهای دنیاست و تضاد تلخی و عبوسی خودم با متنی که می‌نویسم، واقعا برای خودم جذاب است. تا این‌جا که از نتیجه‌ی کار واقعا راضی هستم.

راستش بارها این سوال برایم پیش آمده که جوک‌هایی را که هر روز و هر روز می‌شنویم چه کسانی، و در کجا می‌سازند و چه‌گونه اشاعه می‌دهند؟ البته امروز به لطف اینترنت مکانیزم نشر جوک‌ها و لطیفه‌ها آشکار است ولی در روزگاران قدیم وقتی جوکی به فاصله‌ی چند روز در کل مملکت منتشر می‌شد و دهان به دهان می‌گشت با یک پدیده‌ی مهم اجتماعی طرف بودیم. طنز در جوامعی بسته و تنگ‌نظر مانند ایران واقعا کارکرد خارق‌العاده‌ای دارد… بگذریم. به همان سوال برگردیم. واقعا جوک‌ها را چه‌گونه می‌سازند؟ یک نفر می‌نشیند و فکر می‌کند و مانند همان روندی که یک نفر دیگر شعر و داستان می‌سازد جوک می‌آفریند؟ جوک‌سازها قهرمانان گمنام و نادیدنی هستند و همین جذاب‌ترشان می‌کند. حتما بارها با جوک‌های خیلی نبوغ‌آمیز روبه‌رو شده‌اید که به هوش و ذکاوت سازنده‌اش درود فرستاده‌اید.

اما چرا غالب جوک‌ها به سمت چیزهای به‌ظاهر غیراخلاقی و مخصوصا نکته‌های جنسی می‌روند؟ من پاسخی برای این پرسش دارم: چون جنسیت یکی از مهم‌ترین و شاید مهم‌ترینِ مقوله‌ها‌ی اخلاقی بشر است. و جوک با نگاه انتقادی‌اش قطعا سراغ مگوها و مقوله‌های حساس می‌رود و پوسته‌ی فریب‌آمیز و دروغین آن‌ها را فرومی‌ریزد. مهم‌ترین کمدی‌های تاریخ سینما هم فارغ از این مقوله نیستند.

باری، شخصا هرگز نتوانستم حتی یک جوک بسازم با این‌که گاهی وسوسه می‌شدم و با ذهنم کلنجار می‌رفتم… اما این بار بدون این‌که بخواهم جوک بنویسم به پیروی از فضای این نمایشنامه سراغ کمدی هجو و کلامی‌رفتم و فقط چند جا رگه‌هایی از کمدی موقعیت را هم در کار گنجاندم. تماشاگر عام و خسته و بی‌حوصله فرصت فکر کردن ندارد و فقط دوست دارد بخندد. باید این خنده را به او داد، البته نه قیمت لودگی و درافتادن به کلیشه‌ها. راستش میانه‌ای با اسلپ‌استیک و بشکن و بالابنداز ندارم و به‌شدت از آن پرهیز کرده‌ام.

ولی باید اعتراف کنم که هنوز نگاه به مقوله‌ی طنز و کمدی در ایران بسیار متحجر است. اخیرا که یک پست فقط کمی‌طنزآمیز در این سایت قرار دادم دوست عزیزی برایم ابراز تاسف کرد. راستش من هم جمله‌ای نوشتم که جوابی به لطفش داده باشم ولی‌ طرز تلقی آن دوست، تاثیر منفی شدید بر روحیه‌ام داشت. این دنباله‌ی مدرن‌شده‌ی همان طرز فکر چند دهه پیش است که کمدین را دلقک می‌دانست، آهنگساز و خواننده را مطرب و سینماگران را فاسد و قرتی. بدترین جای داستان این است که این نگاه لباس اخلاق‌گرایی بر تن می‌کند و از این منظر تو را محکوم. بر اساس همین نگاه قهرمانان هرگز به دستشویی نمی‌روند، یبوست و اسهال نمی‌گیرند، معاشقه نمی‌کنند؛ حتی غذا هم نمی‌خورند، فقط حرف‌های خیلی قلمبه می‌زنند و در پی معرفت و شرافتند. باید وودی آلن و جری لوییس و مل بروکس و زوکرها و از جدی‌ها آدریان لین و فون‌تریر و تارانتینو و امثالهم را که کم هم نیستند سر برید و از شر این مفاسد راحت شد. لعنت بر ایرج میرزا و عبید زاکانی و برنارد شاو و جرثومه‌های فسادی از این دست.

شرمنده‌ام دوستان. من تراژدی و کمدی را هم‌سنگ می‌دانم، و کمدی باید به مخوف‌ترین تابوها سرک بکشد چون کارش شکستن نقاب دروغین مدنیت مصنوع بشر است؛ همان نقابی که پشتش خیانت‌ها و جنایت‌ها می‌شود.

 

 

شعر: تموز

 

سر دست می‌روی

سر و دست می‌شکنند

وسط وسطای تیر و تشنگی

یک جرعه خاکشیر

عرق می‌کند تن نحیف لیوان

در ازدحام تن‌های خرد و خاکشیر

من تشنه‌ام برادر

من خسته‌ام برادر

شعاع عمود آفتاب

تنهایی‌ام را توی این پیاده‌رو نشانه رفته


یک جرعه چای با رفیق

برای م. م

 

ببین هنوز جای تو تنگ نیست

حتی اگر نیم متر مربع

با کله‌ی تراشیده مثل منصوریان

فنگ صبحگاه هم که باشی

هنوز سایه‌بان هزار مورچه‌ای

 

این چند وقت که نبودی

من باز هم شعر گفتم

ببین

باز هم

سر سایه‌های تابستان دعوا بود

سر ردپای تو بر کوچه‌های تمرگ

سر تأویل شعرهای سوک‌زده‌ات

 

آب خنک بس‌ات است

از چای بهار هنوز کمی‌مانده

تو از کوه برگشته‌ای

خسته‌ای

 

 

جنبه داشته باش جانم

 

می‌گفت بدشانس‌ترین آدم دنیاست. جریان اخراج شدنش از دانشگاه را این‌طوری تعریف ‌کرد که سر خواندن یکی از اشعار حضرت حافظ در کلاس ادبیات یک جای نابه‌جایی سکسکه‌اش می‌گیرد و کلاس می‌زند زیر خنده و استاد هم که خانم بوده حرف کلفتی بارش می‌کند که چرا به مفاخر ملی ما توهین می‌‌کنی و این رفیق ما هم نمی‌تواند طاقت بیاورد و یک حرف نامربوطی می‌زند و خلاصه درگیری بالا می‌گیرد و کمیته‌ی انضباطی دانشگاه هم به علت تکرار تخلف عذرش را می‌خواهند. حالا خلاف قبلی‌اش چی بوده، آن یکی هم دست‌کمی‌از این یکی ندارد. یک بار که دچار اسهال و شکم‌پیچه‌ی شدید بوده و واقعا طاقت ایستادن در صف توالت را نداشته می‌بیند که طرف خانم‌ها خلوت است و می‌رود آن‌جا قضای حاجت می‌کند و چنان بلبشویی به پا می‌شود که تا چند روز دور و بر دانشگاه آفتابی نمی‌شود و حتی وقتی از دکتر متخصص مورد اعتماد گواهی می‌آورد که این چند روز اخیر اسهال خونی آمیبی داشته و واقعا حالش مساعد نبوده افاقه نمی‌کند و سرآخر با پادرمیانی یکی از برادران از او تعهد می‌گیرند که این حرکات منافی عفت عمومی‌را حتی یک بار دیگر هم نباید تکرار کند.

دل‌سوخته بود طفلک. می‌گفت در بدشانسی رودست ندارد. یک بار که با دوستانش به پیک‌نیک در جنگل رفته بود و برای کار خیر به پشت بوته‌ای خزیده بود ناگهان یک فروند گربه‌ی وحشی آفتابی می‌شود و خسران جبران‌ناپذیری به بار می‌آورد. می‌گفت از نحسی قدم همان گربه‌ی وحشی بود که نامزد یک‌ساله‌اش نازنین را از دست داد. چون نگو که یکی از پرستاران بیمارستانی که دوست‌مان را به آن‌جا برده‌ بودند دخترخاله‌ی نازنین بود و یک کلاغ را چهل کلاغ کرده بود و گذاشته بود توی دامنش.

می‌گفت البته خیلی ناشکر نیست. از وقتی توی اینترنت کاریکاتوری دیده که در آن یک گرگ کله‌اش توی تله گیر کرده، به این نتیجه رسیده که همیشه بدتر از این هم ممکن است و نباید زیاد مته به خشخاش بگذارد. ولی اضافه می‌کرد که هر کاری می‌کند نمی‌تواند این موضوع را بپذیرد که توی این سن‌‌‌‌وسال هم برای رفتن به اتاق آقاجانش در بزند. می‌گفت از بیرون آمده بودم و عجله داشتم و گیرم من یادم رفته باشد دق‌الباب کنم آقاجون من سنی ازش رفته. هفتاد سالشه لامصب. و زد زیر گریه. پدرش چند روزی بود از خانه بیرونش کرده بود و بعد چند سال یادش آمده بود پسرخاله‌ای هم دارد. آمده بود خانه‌ی ما و همه‌ی این‌ها را تعریف کرد.

عادت ندارم به گریه و بدبختی کسی بخندم ولی وقتی دیوان حافظ را باز کرد و آن شعر کذایی را آورد و سر همان بیت کذایی «گفتم این جام جهان‌بین…» بغضش دوباره ترکید. من هم خنده‌ام گرفت. ناگهان جدی شد و گفت: ببین! هیچ‌کدومتون جنبه ندارین.

 

فاز تاخیری و بصیرت و اسکیزوفرنی

استیو مک‌کویین با آن وجود تلخش که هیچ رقم نشانی از شیرینی ندارد، جوک بامزه‌ای در هفت دلاور جان استرجس تعریف می‌‌کند و من که حافظه‌ی درستی در حفظ دیالوگ و این چیزها ندارم مثل همیشه نقل به مضمون می‌کنم: یک نفر در حال سقوط از بالای یک ساختمان چند طبقه بود و به هر طبقه که می‌رسید می‌گفت: So far so good! یعنی تا حالا که خدا را شکر خوب بوده! اسلاوی ژیژک هم زمانی درباره‌ی یکی از حکومت‌های خودکامه تعبیر کارتون‌ تام‌ و جری را به کار برده بود که گربه‌ی بدبخت روی یک الوار در حال رفتن است و الوار را از زیر پایش می‌کشند و او متوجه نمی‌شود… و همان طور روی هوا راه می‌رود و این راه رفتن ادامه دارد تا وقتی که او بر حسب اتفاق نگاهی به زیر پایش می‌اندازد و متوجه می‌شود در چه وضعیتی قرار دارد … و همین‌جاست که سقوط آزاد می‌کند و با مخ زمین می‌خورد. می‌خواهم به «فاز تاخیری» اشاره کنم که در بسیاری از پدیده‌ها و رخدادهای این جهان خودنمایی می‌کند. حتما تعبیر طرف تنش گرم است و هنوز حالیش نیست را زیاد شنیده‌اید. غالبا پس از این‌که کسی حسابی مشت‌‌ومال داده می‌شود(بخوانید کتک می‌خورد) نمی‌داند چه بلایی سرش آمده و فردا صبح که از خواب شیرین بلند می‌شود درمی‌یابد اوضاع از چه قرار است. در متون کهن هم نمونه‌ی شاخصی داریم: سلیمان هم مدت‌ها پس از مردن به عصایش در سرسرای ایوان تکیه داده بود و دورنمای هیبتش دل حضار را می‌برد تا موریانه دست‌به‌کار شد و آخرین پرده‌ی نمایش را به پایان برد.

فاز تاخیری را دست‌کم نباید گرفت. مهم‌ترین بدی‌اش این است که تقریبا همه‌ی کسانی که گرفتار این فاز تاخیری می‌شوند خودشان نمی‌توانند درک کنند که در جریان سقوط آزاد قرار دارند، و بصیرتی به وضعیت‌شان ندارند. سر کلاس روان‌پزشکی استادی برای‌مان تعریف کرد که برخی از دانشمندان این علم که با بیماران اسکیزوفرنیک زیادی سر و کار داشته‌اند و یقین دارند که هیچ اسکیزوفرنیکی به هیچ قیمتی بیماری‌اش را باور نمی‌کند و نمی‌پذیرد که هذیان‌ها و توهماتش مبنای واقعی ندارند، پیشاپیش نزد همکاران‌شان وصیت کرده بودند که اگر هر کدام روزی گرفتار این بیماری شد دیگران مراعات حالش را بکنند و نگذارند بلایی سر خودش بیاورد و هرگز معامله‌ای را که با بیماران عادی می‌کنند سر همکاران خود پیاده نکنند.

بد نیست خاطره‌ای از مواجهه با یک بیمار اسکیزوفرنیک تحت درمان و کنترل‌شده را برای‌تان بازگو کنم:

شبی مردی متشخص و میان‌سال برادر پنجاه‌و چند ساله‌اش را به اورژانس بیمارستان آورد و اصرار داشت برادرش را بستری کنیم. معمولا اورژانس بیمارستان روانی مختص وضعیت‌های آشفته و نابهنجار تکانشی است که می‌تواند فاجعه به بار بیاورد و ظاهر آرام این‌ها خلاف این پیش‌فرض بود. در زمانی که برادر متشخص برای تشکیل پرونده به بخش «پذیرش» رفته بود مشغول گرفتن شرح حال از برادر دیگر شدم و پس از این‌که اسمش را پرسیدم او که خیلی لفظ قلم صحبت می‌کرد گفت: دکتر جان اجازه بدین بعد از عرض سلام و احترام من چند دقیقه‌ای براتون صحبت کنم. من یک مورد شناخته‌شده‌ی اسکیزفرنی هستم که خوش‌بختانه بصیرت خوبی نسبت به بیماری‌ام دارم و الان هم بحمدالله تحت کنترل دارویی هستم. من مطالعات خوب و جامعی در خصوص بیماری اسکیزوفرنی داشته‌م و این بیماری رو به دقت مورد بررسی و واکاوی قرار داده‌م. ولی اجازه بدین دکتر جان نکته‌ای رو خدمتتون عرض کنم. اخیرا اطلاعات فوق‌العاده مهمی‌رو دوستانم در کا گ ب در اختیارم قرار داده‌اند که…(کات)

خب، از این‌جا به بعدش دیگر مشخص است و ادامه‌ی داستان را می‌توانید حدس بزنید. ولی جدا از قضیه‌ی بصیرت و این حرف‌ها نکته‌ی خیلی مهم دیگری را هم می‌شود از این ماجرا استخراج کرد: به نظرم اسکیزوفرن‌ها مومن‌ترین آدم‌ها به باورشان هستند و هیچ نیرویی نمی‌تواند آن‌ها را از عقیده‌شان برحذر دارد. دنیای عقل و عقلانیت دنیای جاخالی دادن و دست کشیدن از باور است و این، البته شرط بقاست.

یک اسکیزوفرن تحت کنترل، نهایتا یاد می‌گیرد چه‌گونه با هذیان و توهمش زندگی کند و آن‌ها را از دیگران مخفی نگاه دارد تا گزندی نبیند. نمونه‌ی ملموسش همان استاد جانی نش و ذهن زیبایش است.

و این یادداشت را با نقلی از مارشال مک‌لوهان به پایان می‌رسانم که: اسکیزوفرنی ممکن است یکی از پیامدهای ضروری فرهیختگی و دانش باشد.

از همین حرف‌های خودمانی

 

سلام مخاطب من

مهم نیست که دوستم هستی و آثارم از نقد فیلم تا شعر و داستان را دوست داری یا برعکس، به قصد دیگری خواننده‌ی همیشگی این سایت شخصی شده‌ای. مهم نیست که نظرت را با من شریک می‌شوی یا می‌خوانی و کم‌ترین واکنشی نشان نمی‌دهی. همین که به اندازه‌ی یک کلیک چراغ این‌جا را روشن نگه می‌داری خودش کلی ارزش دارد. یکی از دوستان و همکاران نسبتا جوان اما باسابقه‌ی مطبوعاتی‌مان روزی به دوست دیگری که از او خواسته بود برای دیدن مطلبی به سایت آدم‌برفی‌ها برود گفته بود من به اندازه‌ی یک کلیک هم حاضر نیستم رونق به سایتی که مدیرش رضا کاظمی‌باشد بدهم از بس که از او بدم می‌آید. البته امروز همین دوست عزیز، کلی محبت نثار این جانب می‌کند و من هم البته نه این محبت و نه حتی آن نفرت را اصلا باور نمی‌کنم.  ما آدم‌ها چیزی جز همین نوسانات هورمونی / خلقی نیستیم. آدم با اصول و عقیده‌ی مشخص و ثابت دیگر مال افسانه‌هاست. باد به هرجا بوزد، همان است.

این چندوقت دست‌مایه‌های خوبی برای نوشتن در کار بود: از مرگ ناصر حجازی که یک‌شبه اسطوره‌اش کردند تا فضای باز هم عصبی حول و حوش فیلم کیمیایی و کلی چیز دیگر در این بازه‌ی زمانی. چیزهای خصوصی‌تری هم بود که می‌توانست انگیزه‌ای برای نوشتن هرچند در لفافه باشد و … ولی دستم نرفت درباره‌ی هیچ‌کدام بنویسم. مشغول کارهای مهم‌تری ـ دست‌کم از نظر خودم ـ بودم مانند ادامه‌ی تلاش به ثمر رسیدن فیلم‌نامه‌هایم از موسی ـ که کیمیایی به شکلی ناباورانه بعد از جلسه با تهیه‌کننده و کلی قول و قرار سر کارمان گذاشت ـ  تا پرده‌ها ـ که هنوز هم امید ساخته‌شدنش بیش‌تر از موسی است ـ ، نوشتن نمایشنامه‌ای با نام حلقه‌ی مفقوده به کمک دوستم هومن نیکفرد، پیگیری انتشار اولین مجموعه داستانم کابوس‌های فرامدرن، نوشتن فیلم‌نامه‌ی فیلم کوتاه بعدی یک نمایش کشدار. مذاکره برای طرح یک مستند که تهیه‌کننده‌ای آن را پسندیده و کاری نو و منحصر‌به‌فرد خواهد بود و …

یاد گرفته‌ام که فقط باید انتظار کشید و متاسفانه اگر به طور مستقل و بی‌پشتوانه‌ای خاص سراغ کارهای کتاب و فیلم‌نامه و این‌ها بروی به شکلی کاملا معنادار باید زمان زیادی را به انتظار بگذرانی. وقتی هم که دستت به هیچ جا بند نیست و هر اعتراضت بهانه‌‌ای به دست می‌دهد که کارت کن‌فیکون شود، بیش‌تر مجبور می‌شوی سکوت کنی و فقط بگذاری همه چیز آن قدر پیش برود که خودش درست شود.

درباره‌ی همین کار مطبوعاتی هم همین طور بوده. هنوز هم گروهی با جوان‌ترهایی که ذوق نوشتن دارند نامهربانانه رفتار می‌کنند. شاید عقل حکم می‌کند که من دیگر خرم از پل گذشته و نباید این‌ها را بنویسم ولی لعنت بر من اگر گذشته‌ی نه چندان دور خودم را فراموش کنم. بد نیست آدم یادش باشد چه بود و بر سرش چه رفت و چه شد. خیلی از مخاطبان این گاه‌نوشت، جوان‌های مشتاق نوشتن هستند. یقین دارم حس هم‌سان‌پنداری آن‌ها پس از خواندن یادآوری‌های مکرر من از حال‌وروز بد اولیه، به‌شان کمک خواهد کرد که مصمم‌تر و عاشقانه‌تر راه‌شان را ادامه دهند. همیشه برگ‌هایی می‌ریزند و برگ‌هایی تازه بر شاخه‌ها خواهند رست. این مرام زندگی است.

و اما همراهان همیشگی این خانه‌ی کوچک و دنج: یک دنیا سپاس برای حضورتان که بی‌رونقی و رکود و سکون این‌‌جا هم نتوانست شما را براند و به دست‌نوشته‌های این برادر‌تان نظر لطف داشته و پرسش‌ها و حرف‌های‌تان را گاه با او در میان گذاشته‌اید؛ چه به صورت کامنت و چه با پیغام خصوصی. می‌دانم که نصیبی از زرق‌وبرق و‌های‌وهوی معمول و محبوب ندارم اما هرچه را در چنته دارم با شما قسمت می‌کنم و همین که گاهی مورد پسند شما باشد برایم کافی است. این‌ها را نوشتم که فکر نکنید حواسم نیست. از عسل‌مهر که همیشه مهر شیرینش با این سایت است تا نیما رضایی که در روزهای رخوتم جویای احوال شد. مگر این چیز کمی‌است؟ درود.

 

شعر: می‌سوزم و می‌سازم…

ذهنم از تصویر خالی است

انگشتانم از واژه

دور می‌افتم

قفس به قفس

در عطر خوب کاغذ

ردیف به ردیف این کتابخانه‌ی کوچک

در عطش بی‌رحم تیر

تا رد زخمی‌که روی سینه‌ات بود

باد بی‌جان تابستان

افتاده به جان این صنوبر پیر

تند تند

ورق می‌زند

تا جمله جمله شعر بریزد

بر زخم روزهای سوخته

از عکس چشم‌های‌ مهربان پدر

تا آغوش بی‌ مادر

این‌ها را که شاعرانه هم نیستند

من عاشقانه بر باد داده‌ام…

 

آداب نگارش

 

پیش از این یک بار در پستی رسم‌الخط درست بعضی از واژه‌ها و ترکیب‌ها را نوشته بودم. آن پست کذایی همراه بقیه‌ی آرشیوم نابود شد. خلاصه‌ای از آن پست را به همراه چند نکته‌ی تازه در این‌جا می‌آورم. در نهایت شیوه‌های ویرایش متنوع و سلیقه‌ای هستند. مهم این است که از شلخته‌نویسی پرهیز کنید.

روش استفاده از نیم‌فاصله را در همین آغاز کار بیاموزید و آن‌قدر تمرین کنید که برای‌تان عادت شود: SHIFT+SPACE

۱-      در فعل‌های گذشته و حال می‌را با نیم‌فاصله به جزء بعدی بچسبانید:

می‌روم ـ ـ ـ می‌روم

 

۲-     ‌های جمع را به جزء قبلی با نیم‌فاصله بچسبانید:

کتاب‌ها  ـ ـ ـ کتاب‌ها

کتابها  ـ ـ ـ  کتاب‌ها

 

۳-      ی بدل از همزه را به جزء قبلی با نیم‌فاصله بچسبانید:

جمله ی  ـ ـ ـ جمله‌ی

 

۴-      ترکیب‌هایی که یک‌جا خوانده می‌شوند را با نیم‌فاصله بنویسید:

نیم فاصله ـ ـ ـ نیم‌فاصله

سایه سار ـ ـ ـ سایه‌سار

دست انداز ـ ـ ـ دست‌انداز

ترجیع بند ـ ـ ـ ترجیع‌بند

شلخته نویسی ـ ـ ـ شلخته‌نویسی

 

۵-      ترکیب‌های متشکل از چند واژه را با نیم فاصله بنویسید:

کم و بیش ـ ـ ـ کم‌وبیش

ریخت و پاش ـ ـ ـ ریخت‌وپاش

بساز بفروش ـ ـ ـ بسازبفروش  ( نیم‌فاصله هم نیاز ندارد)

عجیب و غریب ـ ـ ـ عجیب‌وغریب

گفتگو ـ ـ ـ گفت‌وگو

جستجو ـ ـ ـ جست‌وجو

خلق و خو ـ ـ ـ خلق‌وخو

رفت و روب ـ ـ ـ رفت‌وروب

 

تبصره: بسته به فونتی که با آن کار می‌کنید ممکن است گاهی این قاعده‌ها کار نکنند، این جور جاها زیبایی ظاهری ترکیب‌ها را ملاک عمل قرار دهید.

 

۶-      «را» را بعد از فعل نیاورید:

کتابی که به من داده بودی را به اصغر دادم ـ ـ ـ کتابی را که به من داده بودی به اصغر دادم

 

۷-      از «می‌باشد» و مشتقات آن استفاده نکنید!!!

 

۸-      از ترکیبات عربی زمخت کم‌تر استفاده کنید.

و قس علی هذا، من حیث المجموع، علی ای حال و…

۹-      از اصرار بر لحن عامیانه بپرهیزید. موجب دوستی میان شما و مخاطب نخواهد شد.

خوب هستش، درش چیزی نیست و…

 

۱۰-   به جای گیومه « » از پرانتز ( ) یا quotation mark انگلیسی ” ” استفاده نکنید.

 

۱۱-   نشانه‌های . ، ؛ به انتهای کلمه و بدون فاصله می‌چسبند و بعد از آن‌ها یک فاصله‌ی کامل قرار می‌گیرد.

 

۱۲-   کاربرد نقطه‌ویرگول (؛) را بیاموزید

ببستی چشم؛ یعنی وقت خواب است.

او ناراحت شد؛ جوری که انگار دنیا به پایان رسیده باشد.

با تو حرف نمی‌زنم؛ چون تو را محرم نمی‌دانم.

او فیلم‌های زیادی ساخت؛ فیلم‌هایی که سینما را متحول کردند.

کسی با مشت به در کوبید. علی خزید توی اتاق کناری؛ رامین به سوی در دوید؛ من از جایم تکان نخوردم.

 

۱۳-   این کاربرد ویرگول را حتما به خاطر داشته باشید:

من، علی، رضا و حسین به سفر رفتیم.

فیلم‌سازانی مانند برسون، تارکوفسکی، گدار، تروفو و…

 

۱۴-   صفت‌هایی را که از ترکیب اسم + بن ماضی یا مضارع یک فعل ساخته می‌شوند با نیم‌فاصله بنویسید:

فریب خورده ـ ـ ـ فریب‌خورده

دل شکسته ـ ـ ـ دل‌شکسته

بالا رونده ـ ـ ـ بالارونده

تبصره: استثناهایی هم در کار است که البته باز هم به سلیقه برمی‌گردد: پیشرو / پیش‌رو

 

۱۵-   شکل‌های صحیح زیر را به خاطر داشته باشید:

این‌ها، آن‌ها، این‌جا، آن‌جا، چنان‌چه، چون که، چرا که، همین‌جا، همان‌جا، آن‌قدر، این‌قدر، آن‌چنان، چنان که

 

۱۶-   بی و با را با نیم‌فاصله به کلمه‌ی بعد بچسبانید:

بی‌آن‌که، بی‌تربیت، باتربیت، باادب، بامعرفت، بی‌معرفت

وقتی بی به شکل مستقل معنای «بدون» بدهد، لازم نیست قاعده‌ی بالا را رعایت کنید: بی هیچ محبتی، بی ذره‌ای محبت

 

۱۷-   در قیدها به را با نیم‌فاصله به کلمه‌ی بعد بچسبانید:

به‌ندرت، به‌تندی، به‌سرعت، به‌آرامی، به‌آهستگی، به‌وفور، به‌کلی

 

۱۸-   ای، ام و اش و … را با نیم فاصله به کلمه‌ی قبل بچسبانید:

خسته‌ام، سلیقه‌ای، پروانه‌اش

 

۱۹-   به این مثال‌ها توجه کنید:

کتاب‌هایش، کتابخانه‌اش، دارایی‌اش، آشنایش، در حال جنگیم، در حال جنگ‌اند

 

۲۰-    تر و ترین و تان و مان و شان با نیم‌فاصله نوشته می‌شوند:

بزرگ‌تر، بیش‌ترین، مهم‌ترین،کم‌تر، کتاب‌های‌تان، خانه‌مان (خانه‌ی ما)

 

برای تمرین متن زیر را به شکل صحیح بازنویسی کنید:

کمپانی Lytro که به تازگی با سرمایه اولیه ۵۰ میلیون دلار تاسیس شده است در حال توسعه تکنولوژی بسیار خاصی در زمینه عکاسی است. این شرکت دوربین دیجیتالی را طراحی کرده است که ممکن است موجب انقلاب در عکاسی شود. این دوربین که قرار است با قیمت مناسب و برای مصرف کننده عرضه شود قادر است عکس‌هایی بگیرد که فوکوس قسمت‌های مختلف آن تغییر کند. در دوربین‌های فعلی می‌توان به بخشی از تصویر و یا یک شیء خاص فوکوس کرد ولی در عکس‌های که با دوربین Lytro گرفته می‌شوند پس از اتمام عکاسی می‌توان در بخش‌های مختلف عکس فوکس را تغییر داد. در ادامه نمونه‌هایی از عکس‌های گرفته شده با این دوربین را مشاهده خواهید کرد. بیش ترین کاربرد دوربین این است که خاطرات تان را ثبت و جاودانه کنید.

 

 

دین مارتین و ریو براوو

در این‌که دین مارتین محبوب‌ترین خواننده‌ام است کم‌ترین تردیدی ندارم و پس از او برایم فرانک سیناترا بی‌هیچ فاصله‌ای قرار دارد. رتبه‌ی نخست دین مارتین به جذابیت‌های ذاتی خودش و شیرینی ذاتش برمی‌گردد که این آخری در سیناترا یافت می‌نشود.

ریو براوو را چندان دوست ندارم، همان طور که کلا دلیل اهمیت‌هاوارد‌هاکس و حتی جان وین را خیلی درک نمی‌کنم. ولی دین مارتین در ریوبراوو از آن پرتره‌های ماندگار و دلنشین سینمایی است که مشکل می‌شود فراموشش کرد. دود این فیلم، بامعرفت‌ترین وردست و رفیق تمام سینماست. خود کلانتر هم این را می‌دانست و حتی سیلی زدن دود به صورتش را زیرسبیلی رد می‌کرد.

آواز خواندن دین مارتین در ریوبراوو از لحظه‌های درخشان و جادویی سینماست؛ آیا سینما باز هم به آن روزهای شور و شعور برخواهد گشت؟ تمام دارایی یک مرد سینه‌سوخته ـ که هرگز سر از زخم کهنه‌اش برنمی‌داشت ـ تفنگش، کره اسبش و خودش بود، اما بود و سرش بلند بود و دلش مؤمن به رفاقت (راستی کجاست؟).

Purple light in the canyons that’s where I long to be

With my three good companions just my rifle, pony and  me

Gonna hang my sombrero on the limb of a tree

Comin’ home sweetheart darling just my rifle, pony and  me

With the wind in the willow sings a sweet melody

Ridin’ to Amarillo just my rifle, pony and me

No more cows to be ropin’ no more strays will I see

Round the bend she’ll be waitin’ for my rifle, pony and me

For my rifle, my pony and me

این سکانس را در لینک زیر ببینید:

http://www.youtube.com/watch?v=l2OHR0F5GIo

دین مارتین همراه با ریکی نلسون و والتر برنان دوست‌داشتنی در نمایی از این سکانس

درباره‌ی برنامه‌ی هفت

علی معلم در برنامه‌ی هفت مسعود فراستی را به خاطر کلمه‌ی «لات» که خودش در آغاز سخنانش در قالب « لات کوچه خلوت» به کار برده بود به تازیانه‌ی ملامت می‌گیرد ـ و مگر دست برمی‌دارد؟! ـ و خلاصه آن‌چه که از دو طرف نمی‌شنویم نقد شفاهی فیلم جرم است.

رضا درستکار با لحنی تحقیرآمیز با مسعود فراستی روبه‌رو می‌شود و او را چند بار متهم به بازگویی خلاصه داستان فیلم فرهادی می‌کند و به گمان من همین لحن تحقیرآمیز، فراستی را وامی‌دارد که در واکنشی شدیداً احساسی، حرف‌های تند و عجیبی درباره‌ی فیلم فرهادی بزند و باز هم چیزی از نقد فیلم دست‌مان را نمی‌گیرد. این فضای مهم‌ترین برنامه‌ی سینمایی تلویزیون است و مشخص نیست سازندگان برنامه و آقای جیرانی به چه انگیزه‌ای اصرار دارند همین روال پرتنش را ادامه دهند.

بجز یکی‌دو منتقد مشخص که سابقه‌ای فرساینده و طولانی در جواب‌گویی مکتوب به نقد دیگران و ایرادگیری از همتایان‌شان و فرورفتن در قالب پادوی فیلم‌ساز دارند، در فضای نشریات سینمایی هر کس نقد خودش را می‌نویسد و داوری را به دیگران می‌سپارد.

مشکل اساسی برنامه‌ی هفت این است که بنیانش را بر نقد شفاهی و رودررو گذاشته و این رویه با توجه به مشکلات فرهنگی ما ایرانی‌ها و حب و بغض‌های شخصی اغلب به بحث‌های سطحی و سخیف می‌رسد که کم‌ترین نشانی از تحلیل فیلم ندارد. صد البته فضای هیجانی اینترنت محل اصلی بازخورد این جنگ و جدل‌های شرم‌آور است و عده‌ای به طرفداری این و عده‌ای به هواخواهی (و بلکه خون‌خواهی) طرف دیگر گردن فراز می‌کنند. مجری هم در این میانه جز جاهایی که با سلیقه‌ی شخصی‌اش منافات دارد، لام تا کام حرف نمی‌زند و کم‌ترین تلاشی برای تعدیل عصبیت و کودکانگی جاری در این جدال‌های کلامی‌به خرج نمی‌دهد.

مشکل دیگر هفت، تن دادن به قانون نانوشته‌ و در کشور ما بی‌کاربرد منتقد ثابت است. با همه‌ی احترامی‌که در عین اختلاف سلیقه‌ی گاه بسیار شدید، برای مسعود فراستی قائلم و او را فردی بسیار آگاه و مسلط می‌دانم، تردید ندارم که حضور همیشگی او یک علت مهم ملال‌انگیز و تکراری شدن هفت و تنش‌زایی اغلب بی‌خود و بی‌دلیل در فضای این برنامه است.

جز این، اساساً نقد شفاهی و فی‌البداهه آن هم با منتقدان سینمای ایران که بیش‌ترشان ـ مانند نگارنده‌ی همین نوشته ـ خوش‌بیان و حاضرجواب نیستند و با مکث و تپق بیش از حد حرف می‌زنند، کاری عبث و بی‌حاصل است. گاهی حتی از یک ساعت نقد شفاهی به اندازه‌ی یک پاراگراف حرف حساب و مستدل نمی‌توان استخراج کرد. اتلاف وقت با خوش‌‌وبش کردن و تکه‌پرانی و حرف‌های معترضه و این‌ها که به کنار…

به گمان من دل کندن از ایده‌ی منتقد ثابت و ایجاد تنوع در این زمینه، هفت را جذاب‌تر و جنجالی‌تر ـ به معنای مثبت و نه خاله‌زنکی‌اش ـ خواهد کرد.  و در کنار نقد شفاهی زنده ـ که ظاهراً اجتناب‌ناپذیر است ـ می‌توان برای هر فیلم روی پرده با چند منتقد ـ که البته تکراری و ثابت نباشند ـ با پیش‌زمینه و اطلاع قبلی، گفت‌وگوی تصویری کرد که البته بهتر است توانایی هر منتقد و سلیقه‌اش در نظر گرفته شود و مثلاً کسی که کم‌ترین آشنایی با تریلر، سینمای وحشت یا درام‌های روان‌کاوانه ندارد در این باره افاضه نفرماید.

هفت فرصت بسیار ارزشمندی برای سینمای ایران است، در این تردید ندارم. جیرانی هم با همه‌ی نقص‌های ذاتی‌اش فیلم‌ساز و منتقد آگاه و کاردانی است. اندکی تحمل و نقدپذیری برای برنامه‌ای که خودش مدعی نقد است، حاصل کار را از این‌که هست بهتر خواهد کرد و سودش به سینما و ژورنالیسم سینمایی ایران خواهد رسید.

مرثیه

(……..)

 

قصه را گفت

انگار که از همان اول خواب بوده

با چشم‌هایی باز

اما ما نگاه کردیم

با مردمکان خواب‌زده

به خط باریک قرمز

روی بعد از ظهر تفتیده‌ی خرداد

تو روی بوم نقاشی چشم کشیدی

من دست کشیدم

از گوشه‌ی پیاده‌رو

مردی که گریه بلد بود

می‌رفت که دستش را بشوید

گفتم سیگاری بگیران

چشمم…

نشستی روی جدول

واژه‌های متقاطع را قطار کردی

و هیچ نگفتی…